رمان آخرین کیفر به قلم مژگان رضایی راد
عشقی که عقل را از تصمیمها خط میزند و عاشقی که زندگیاش دست خوش اشتباهات بزرگ و کوچک میشود و لجوجانه چشم میبندد بر اشتباهاتش.
آنقدر در خواسته هایش غرق می شود که اشتباه از پس اشتباه زاده می شود.
زمانی چشم میگشاید که نه راه پیش دارد و نه پس.
و تقاص پس میدهد، آخرین کیفر...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۱۶ دقیقه
انگشتانش را روی گونهام کشید.
_سال اول مدرسه، وقتی رفتی سر کلاس میخواستم برگردم، با گریه از کلاس خارج شدی و پاهام رو گرفتی تا پیشت بمونم.
آهی کشید و به سفیدی دیوار خیره شد.
_باز هم مهگل جون بودم؛ وقتی گریه میکردی و از سر ناچاری به من پناه میاوردی، غم عالم به دلم میریخت؛ وقتی نگاهت رو روی بچههایی که دست تو دست مادرهاشون بودن رو میدیدم، حس پوچی میکردم.
چانهاش از بغض لرزید، پشت دستم را بر چشمانم کشیدم و منتظر به صورت خیس از اشکش زل زدم.
_عذاب کشیدم، نه از گریههات، بلکه از بیمادریت؛ عذاب کشیدم چون مادرت نبودم، چون حسرت روی دلت بود، چون غمِ چشمات دیوونه کننده بود؛ درست مثل الان.
_مهگل جون.
نگاهش از سفیدی دیوار، به سیاهی چشمانم سُر خورد.
_دخترم بودی، با اینکه من تو رو به دنیا نیاوردم، اما بیشتر از جونم دوستت داشتم، اشکات اذیتم می کرد، با هزار مکافات فرستادمت داخل و خودم پشت در کلاست نشستم؛ تو گریهات بند اومد اما من نه، نبود مادرت رو نتونسته بودم پر کنم، با اینکه باهام خوب بودی ولی باز هم نامادری بودم.
_من دوستتون داشتم، هنوز هم دوستتون دارم، مثل مامان آرزو.
لبخندی به رویم زد.
_کاش اینجا بود، شاید الان اینجور اشک نمیریختی، کاش بود و برات مادری میکرد.
با اینکه بودن مادرم آرزویم بود و نبودنش را بیشتر از هر چیزی حس میکردم، اما ناحقی بود اگر گفتهاش را تصدیق میکردم. ناراحتیاش را نمیخواستم، اشک روان شده از چشمانش را نمیخواستم.
_من شما رو دارم، اگه خدا مامانم رو ازم گرفت، شما رو بهم داد، تا الان مادری رو در حقم تموم کردید، تو رو خدا الان هم کمکم کن مهگل جون.
هم زمان با شکسته شدن بغض گلو گیرش در آغوشش فرو رفتم.
سیل اشکهایم دوباره به راه افتادند، سرم را در گودی گردنش فرو بردم و با درماندگی عطر خوش وجودش را مهمان ریههایم کردم.
_اجازه نمیدم زندگیت رو دستخوش خواسته خودش کنه، قول میدم بهت دخترم... قول میدم!
آنقدر اشک ریختم که بدنم کرخت شده بود، از آغوشش جدایم کرد و با کف دست صورت غرق در اشکم را پاک کرد.
_بسه پاک کن این اشکا رو، بیا بریم پایین، بابات کارت داره!
با شنیدن نام پدر، خود به خود ابروانم در هم فرو رفتند.
_ولی من باهاش کاری ندارم.
اخمی تصنعی کرد، اما صورت گرد و سفیدش باز هم مهربان بود.
_یادت نره داری در مورد پدرت حرف میزنی!
_بابا هم یادش رفته داره با دخترش این...
حرفم با باز شدن در و صدای پدرم نیمه تمام ماند.
_مگه نگفتم صداش کن بیاد کارش دارم.
از زیر چشم نگاهش کردم، اما سر بلند نکردم، باید میفهمید و ناراحتیام را درک میکرد، باید کوتاه میآمد!
_داشتیم صحبتهایِ زنونه میکردیم، الان میخواستیم بیایم.
نزدیکیاش به خودم را از قدمهایی که بر میداشت حس کردم.
_دستِ پیش زدی پس نیوفتی؟
چانهام لرزید نه از بغض بلکه از خشم! با عصبانیت سینه به سینهاش ایستادم و نگاه دریدهام را به چشمانش دوختم.
_دستِ پیش؟ توی این هشت ماه انقدر عذابمون دادید که اگر به قول شما دست پیش هم بگیرم حق دارم.
چشمانش را ریز کرد و سرش را خم کرد و صورتش را مقابل صورتم نگه داشت. همچنان اخمهایش در هم بودند.
_بد کردم نذاشتم با یک ه*و*س زندگیت رو به باد بدی؟
نفس هایم به شماره افتاده بود و قلبم از شدت خشم محکم بر سینهام میکوبید.
دوست نداشتم فریاد بزنم اما گویا اوضاع که بر هم ریزد، همه چیز دست به دست هم میدهند تا تو را به نقطه جوشت برسانند! صدایم بی اختیار بلند شد و فریاد کشیدم:
_شما مانع بدبختی من نیستین، شما خود بدبختی هستین!
با ضرب سیلی گوشم سوت کشید، دهانم از حیرت باز ماند و در دلم بساط رخت شویی بر پا شد. سر بلند نکردم.
قطره اشکم روی فرش دوازده متری اتاقم چکید اما نمیدانم چرا دلم را به آتش کشید!
دست بلند کرد بر رویم، دستی که هرگز بلند نشده بود! دلم سوخت از فاصلهای که بین من و خودش به وجود آورده بود.
پشیمان بودم از گفتهام اما با این سیلی نه تنها رویم را از خود برگردانده بود، بلکه دل چرکینم را هم نا امیدتر کرد از پدری که وجودش معجزهای دلپذیر بود.
_این رو زدم یادت باشه صداتو واسه من بلند نکنی!
از خشم نفس نفس میزدم، تمام وجودم خالی از محبت شد، نه با یک سیلی، با دردی که همراه سیلی شد. دردی که در قلبم نفوذ کرد و غباری از بیمهری، بر تمام علاقهام کشید.
نگاهم روی کیفم ثابت ماند، بی فکر دستهاش را چنگ زدم و با دو از اتاق خارج شدم. صدای نگران مهگل جون را پشت سرم شنیدم اما اهمیت ندادم.
_دخترم صبر کن، کجا داری میری؟ افسون!
دستم که به دستگیره در رسید، با حرف پدرم لحظهای مکث کردم.
_رفتی سراغ اون پسر اسم من رو نیار!
چشمانم بارید، اما شوری اشک،هایم نمکی شد بر زخم ایجاد شده قلبم.
صدای در خانه تن خودم را هم لرزاند اما قدمهایم استوار بودند. حق با من بود؛ مشکل از پدرم بود، اشتباه از پدرم بود.
بیانصاف بود، آنقدر که زندگیام را به بازی گرفته بود!
از حاشیه خیابان شروع به راه رفتن کردم. هر گامم خشمم را دو چندان می کرد و اعصابم را متشنجتر.
دلم بیاندازه هوای آغوش مادرم را کرده بود و کسی را میخواست، که بوی مادرم را بدهد.
برای اولین تاکسی دست تکان داده و آدرس تنها شخصی که در این وضعیت میتوانست آرامم کند را به راننده دادم.
دستم روی زنگ نشست، در دل دعا کردم خانه باشد، تاب صبر کردن را نداشتم.
صدای خوش آوایش در آیفون پیچید:
_کیه؟
لبخند نصفه و نیمهای زدم.
_باز کنید دایی.
فربد
00خوب و سرگرم کننده..........
۱ سال پیشخاطره
۳۷ ساله 20عالی بود سپاس نویسنده عزیز موفق باشی 🌹🌹🌹
۲ سال پیشماهان
۲۸ ساله 11قشنگ
۲ سال پیشناز
۱۵ ساله 10رمان خوبی بود ولی اصلا به هم پیوستگی نداشت باید جوری گذشته و حال را به قلم در می آورد که پی در پی بودنش مختل نشود و اینکه پایان کامل و جامعی هم نداشت
۳ سال پیشمهتاب
10رمان قشنگی بود، اصلا لوس وبیمزه نبود، یه زندگی واقعی و دوست داشتنی بود
۳ سال پیشاکسوال
۱۴ ساله 40قلم نویسنده خوب بود ولی نگارششون خوب نبود اخرش سریع تموم شد سبحان هم خیلی بی احساس بود
۳ سال پیشالهام
21رمان خوبیه
۴ سال پیشسما
21قلمش عالیه رمان خوبی بود ممنون از نویسنده
۴ سال پیش
الهه
00رمان قشنگی بود کاش همه تو زندگیشون یاد بگیرن حرفها رو به موقع وبجا بزنن واز طرف مقابل انتظار نداشته باشن همه چی رو از چشماشون بخونه .آخرش باید بیشتر ادامه میداد در کل خوب بود