رمان آخرین داستان عشق به قلم پگاه رستمی فرد
حکایت زندگی پر فراز و نشیب پسری درد دیده و سختی کشیده هست که بعد از ۹ سال تحصیل در خارج از کشور به ایران برمیگرده و با دختری آشنا میشه که به مادرش شباهت بسیار داره… شباهت اتفاقی نیست، بنابراین ناخواسته وارد انتقام برنامه ریزی شده ای میشه که روی زندگیش تاثیر میذاره و مجبور میشه تا آخر عمر با اون دست و پنجه نرم کنه…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۷ ساعت و ۴۴ دقیقه
-باشه عنقه!!! برو استراحت كن خداحافظ فعلا...
متين داشت از جلوي ماشين رد ميشد كه شايان یکدفعه ماشین را راه انداخت... متين سريع خودش را كنار كشيد و بعد صداي قهقهه ي شايان بلند شد و خيلي زود دور شد... متين همينطور كه به ماشين شايان نگاه ميكرد لبخندي زد و گفت:
-از دست رفته!!!
نگاهش به طرف در بزرگ و مشكي رنگ خانه هدايت شد... تا جایی که به یاد می آورد در این خانه فقط خاطرات تلخ و درد آور را تجربه کرده بود... درخت هاي كاج بلند و سبز رنگ اطراف در و بالاي ديوار عريض خانه را پوشانده بودند و هيچ قسمتي از ساختمان نمايان نبود... جلو رفت و با ترديد دستش را به طرف آیفون برد ولی با دیدن در نیمه باز از زنگ زد منصرف شد و در را باز کرد... با قدم هاي آرام و مردد وارد شد... در را بست و همانجا ايستاد... نگاهش رنگ عوض كرد... نه سال دوري از خانه و تنها زندگي كردن در غربت از متين یک آدم سرد و تنهايي پرست ساخته بود... هر چند خاطرات جالبي از اين خانه نداشت ولي قلبش به تپش افتاد... حتي بوي حياط خانه كه معمولا بوي گل و گياه و خاك خيس خورده بود برایش ياد آور درد بود...
همه چيز درست مثل قبل بود... دقيقا مثل همان روز تابستاني كه بدون هيچ بدرقه اي راهي فرودگاه شد... روزي كه حتي خدمتكار هاي خانه از بدرقه كردنش منع شده بودند...
آهي كشيد و به نگاه كردن به اطرافش با جان و دل ادامه داد... سگ بزرگ سياهی كنار در، كمي با فاصله از متين ايستاده بود ولي انگار خيال حمله كردن به اين بيگانه را نداشت... فواره هاي باز مشغول آبياري چمن هاي دو طرف راه سنگفرشي عريضي بودند كه از جلوي در ورودي تا ساختمان خانه ادامه داشت و مسافت تقريبا طولاني را در بر گرفته بود... دور تا دور باغ با شمشاد ها و بوته هاي بسيار بزرگ گل رز قرمز كه از ديوار به سمت خيابان سرازير شده بودند پوشيده شده بود و انتهاي باغ نور منعکس شده ی آب تميز و شفاف استخر بزرگي كه يك طرفش با كاج هاي بلند كاملا حفاظ شده بود دهن كجي ميكرد و كنارش حوض متناسبي كار شده بود كه از وسط آن فواره هاي آب به طرف آسمان ميرفتند... طرف ديگر حوض يک تاب دونفره ي سلطنتي و یک دست میز و صندلي شيك فلزي سفید رنگ قرار داشتند... رو به روي متين ساختمان بزرگ خانه بود كه با 7-8 تا پله ی هلال مانند از باغ جدا و در همان قسمت راه پله به دو بخش مجزا تقسيم ميشد... يكي به در ورودي ساختمان هدايت مي شد و ديگري به صورت مارپیچ تا طبقه ي بالا ادامه داشت... نمای طبقه ي پايين به طور کامل متشکل از در هاي بزرگ شيشه اي رو به باغ بود... طبقه ي بالا هم با سنگ هاي خاكي رنگ و متنوع به طوری كاملا هنري از نظر معماري نما شده بود... در فاصله ي يك متري زمين جلوي ساختمان عقب نشيني شده به اندازه ي كل عرض ساختمان نرده هاي محافظ نصب شده بود و از همه ی نرده ها گلدان هاي قديمي و سفالي پر از گل های تابستانی آويزان بود... در ايوان بالا هم سه دست ميز و صندلي 4 نفره به شكل مثلث چيده شده بود... كل بدنه ي طبقه ي بالاي ساختمان با پنجره هاي كوچيك و بزرگ رو به باغ پوشيده شده و منظره ي زيبايي را ترسيم ميكرد...
نگاه متين از ساختمان گرفته شد و دوباره به باغ افتاد... وسط بوته ها متوجه پير مرد كوتاه قد و نسبتا لاغري شد كه كلاه حصيري به سر و قيچي باغباني در دست مشغول هرس کردن بوته های گل بود... طبق معمول آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد و تمام حواسش را به کار داده بود... با دقت بيشتري نگاه كرد و همانطور كه حدس ميزد آقا مراد را شناخت... همیشه با خود فکر می کرد که اگر روزی دوباره به این خانه برگردد و آقا مراد را نبیند تنها امیدی که به زندگی در این خانه دارد را از دست میدهد برای همین لبخندی بر لبش نشست و به آقا مراد که سخت مشغول کار بود خیره شد... آقا مراد از سن نوجواني عمرش را در اين خانه گذرانده بود و ديگر عضوي از خانواده به حساب مي آمد... سال ها پيش پدر بزرگ متين به آقا مراد كه يک نوجوان بي پناه بود پناه داده و آقا مراد بعد از فوت پدر بزرگ متين سرپرست و جانشين پدر و مادر براي مسعود، پدر متین بود... با این حال هميشه خودش را به این خانواده مديون مي دانست و اصرار آقا مسعود برای اینکه دست از کار کردن بکشد و سال های پیری را به استراحت بپردازد، در تصمیم آقا مراد بی تاثیر بود... آقا مراد برای آقا مسعود حکم یک پدر دوم را داشت... همینطور برای متین... بعد از فوت مادر متين آقا مراد و همسرش منیره خانم حكم پدر و مادر متين را داشتند... خيلي وقت بود كه متين از پدر واقعي خودش فقط يک جسم بي روح به ياد داشت و در روز هاي كودكي و نوجواني آقا مراد بود كه كمبود عاطفه ي پدرانه را برای متين جبران مي كرد...
با لبخند سرشار از خوشحالي و عشق به آقا مراد كه با عشق و علاقه مشغول ور رفتن به بوته هاي گل رز بزرگ باغ بود نگاه مي كرد كه آقا مراد متوجه او شد... با شک چشم هاي كم سویش را ريز كرد... انگار چيزي را كه می دید باور نداشت... خب حق هم داشت... از آخرين باري كه متين را ديده بود نه سال می گذشت... هم متین خیلی عوض شده بود و هم اینکه همه امیدشان را برای برگشتن متین از دست داده بودند... یکدفعه نگاهش رنگ عوض کرد و با حالت شوك و هيجان اول با قدم هاي ناپيوسته و كوتاه و كم كم با حالت دويدن به طرف متين رفت... متين هم با لبخند به آقا مراد نگاه مي كرد و منتظر رسیدن او بود... انگار راه رفتن برایش سخت بود... از چيزي كه متین فكر مي كرد شكسته تر شده بود... بالاخره متين سكوت را شكست و قبل از اينكه آقا مراد به او برسد با صداي نسبتا بلندی گفت: -سلام آقا مراد... خسته نباشي...
آقا مراد كه زبانش بند آمده بود نفس نفس زنان به متين رسيد... انگار مي خواست از خوشحالي گريه كند ولي چشم هایش ديگر سوي گريه كردن را نداشتند... به محض رسيدن به متين دستش را محكم گرفت و قبل از اینکه نفسش جا بیاید به سختي و با لهجه ي زيباي گيلاني گفت:
-سلامت باشي آقا... چه عجب... چشممونو روشن كردين...
متين لبخندي زد و گفت:
-كارم و تحصیلم تمام شد ترجيح دادم برگردم... خوبين شما؟؟؟
-شكر آقا ميگذرونيم... كجا گذاشتين رفتين آقا نه سال مثل نه قرن گذشت... اين خونه كه بدون شما صفايي نداره...
متين از روي تمسخر پوز خندي زد و گفت:
-صفا يعني همون بحث و دعوا و سر درد ديگه؟؟؟اميدوارم با برگشتنم دوباره آرامش شما رو به هم نزده باشم...
-اي آقا اين چه حرفيه ميزنين... خدا شاهده از بچه ي نداشته ي خودم بيشتر دوستتون دارم جاي خاليتون فقط عذاب بود... آقا ماشالله چه خوشگل و خوشتيپ شدين... اول فكر كردم آقا شايان اومده... خير ببينه هر چند روز سر ميزنه خدا از بزرگي كمش نكنه آقا مسعود كه تا حالا واسمون كم نذاشته ولي آقا شايان هم خيلي هوامونو داره... اين بچه انقدر سر زندست كه وقتي مياد غم نمي مونه برای آدم...
متين دستي به شانه ي آقا مراد كشيد و گفت:
-پس بهش مديونم... من هم نگران شما بودم... شرمندم كه اين مدت تماس نگرفتم دلايل شخصي خودمو داشتم... ولي انگار تونستين با اون وضعيتي كه اينجا حاكم بود دووم بيارين...
-نه آقا اين چه حرفيه مي زنين... ما عمرمونو توي اين خونه زير سايه ي آقامون گذرونديم... اگه آقا نبودن كي دست مارو ميگرفت؟؟؟ الان آواره ی كوچه و خيابون بوديم... اونم دوره اي بود كه گذشت حالا خدا رو شكر همه چيز آرومه آقا اگه غيبت نباشه نسرين خانم هم صداش افتاده... از وقتي رفتين تو اين خونه صدا از كسي در نمياد كه... هميشه اميدوار بودم بي خبر رفتين بي خبر هم برگردين... انگار خدا صدامو شنيده...
متين براي تشكر لبخندي به آقا مراد زد كه آقا مراد گفت:
-خدا بكشه منو دم در نگهتون داشتم... بفرمايين تو آقا بفرمايين...
آقا مراد راه افتاد و متين با او همراه شد... در همان حال گفت:
-كسي خونه نيست؟؟؟
-آقا يه دختري رو تازه استخدام كرديم فقط اون هست... والا منیره خانم ديگه پير شده توان كار خونه نداره... خدا خيرش بده اين دختره رو خيلي كمكشه... صبح گفت اين دختره دست و پا نداره خودم با راننده برم خريد و زود برگردم... نسرين خانم هم كه طبق معمول رفتن كلاس ورزش چميدونم يوگا بهش ميگن نينگا ميگن...
متين خنديد و گفت:
-يوگا درسته آقا مراد...
بعد لبش را جويد و با ترديد پرسيد:
-آقا مسعود چي؟؟؟ خوبه؟؟؟
-خوبن الحمدلله... صبح ميرن سر كار ظهرا هم با نسرين خانم برمي گردن... خيلي هم سراغتونو از ما مي گرفتن آقا... فكر مي كردن وقتي كه نيستن شما با ما تماس ميگرين... خدا شاهده آقا، از چشماشون مي فهمم چه عشقي بهتون دارن...
متين سرشو پايين انداخت و آرام گفت:
-مگه عاطفه اي هم واسش مونده؟؟؟
چند دقيقه اي طول كشيد تا به ساختمان رسيدند... آقا مراد با صداي بلند خدمتكار را صدا زد:
-بهار... بهاار؟؟؟
سريع در باز شد و دختري با لباس مخصوص خدمتكارهاي خانه و صورتي ساده و كاملا معمولي از ساختمان خارج شد و با ديدن متين چند لحظه محو شد و بعد آرام سلام كرد... متين فقط يك نيم نگاه به بهار انداخت و دوباره نگاهش را به آقا مراد داد... عادت نداشت با كسي كه نميشناسد در مواقع غير ضروري هم كلام بشود... حتي در حد جواب سلام!!! آقا مراد رو به بهار گفت: -دختر ايشون آقا متين، آقا و سرور اين خونه هستن... ازشون پذيرايي كن چيزي كم نذاريا... تا منیره خانم برگرده...
-چشم آقا...
متين داشت از چند پله ي جلوي ساختمان بالا می رفت كه با صداي آقا مراد متوقف شد...
-آقا كليد اتاقتون...
بعد دستش را در جيب بزرگ لباس باغباني اش كرد و دسته كليد بزرگي را بيرون آورد... بدون اينكه زياد بگردد بين آن همه كليد سريع يكي را جدا كرد و به طرف متين گرفت...
-اتاقتون دست نخورده آقا فقط هر چند روز يه بار خودم تنها رفتم گردگيري كردم و درشو قفل كردم...
متين با لبخندي به معناي تشكر كليد را از آقا مراد گرفت و وارد ساختمان شد... نگاهي به اطراف انداخت... همه چيز درست مثل قبل و دست نخورده بود... چند متر جلوتر از ورودي قسمت پذيرايي بزرگي با سه پله عریض از ورودی جدا ميشد... كف خانه با سراميك های طلايي و قهوه اي رنگ پوشيده شده بود... ديوار رو به روي در به رنگ قهوه اي تيره بود و طرح هاي طلا كوب شلوغي روي رنگ قهوه اي آن دهن كجي ميكردند... سمت چپ خانه با يک آكواريوم بزرگ به طور كامل پوشش داده شده بود و ضلع سوم خانه به صورت گلخانه ي باريكي بود كه با شاخه هاي بلند و ضخيم بامبو، ني و تنه ي درخت هاي بزرگ به طور كاملا هنري پوشیده شده بود و از زمينه ي سبز و جلبكي مانندش آب پايين مي ريخت... شيشه ي بزرگي گلخانه را از پذيرايي جدا مي کرد كه هر چند دقيقه به طور اتوماتيك از آن آب پايين ميريخت و دوباره به بالا بر مي گشت... دور تا دور پذيرايي با مبل هاي سلطنتي و قديمي شیکی پر شده بود و بين هر دو مبل يک شي ء قديمي و گران قیمت به چشم مي خورد... از گلدان هاي گران قيمت گرفته تا مجسمه و اشيا قدیمی... سقف خانه بلند بود تقريبا به اندازه ي ارتفاع دو طبقه و لوستر هاي بزرگ و بلند كنار سالن تا نزدیک زمین ميرسيدند به طوري كه ميشد با دست لمسشان كرد... يك طرف پذيرايي دوباره با 14 تا پله ي مارپيچ به اندازه ي دو متر بالا ميرفت و وارد قسمت نشیمن نسبتا بزرگی میشد كه بر خلاف پايين كاملا مدرن و كلاسيك بود... ديوار كوب، پاركت و دكوراسيون شيشه اي به رنگ مشكي و قرمز و ميز و صندلي هاي تماما شيشه و سراميكي مشكي رنگ با يک ميز بيليارد گوشه ي محوطه همه ي وسايل طبقه ی بالا را تشكيل ميدادند... از قسمت نشیمن دو تا راهروي پهن و طولاني، يكي از چپ به سمت آشپزخانه و ديگري از راست به سمت 8 اتاق بزرگ كه يكي براي متين و ديگري اتاق آقا مسعود و نسرين خانم بود... يكي از اتاق ها مخصوص غذا خوري و يكي اتاق كار آقا مسعود... چهار اتاق ديگر هم مبله و كاملا مجهز بودند ولي معمولا كسي از آنها استفاده نمي كرد... آقا مراد و منيره خانم هم سوئيت مجزايي پشت باغ داشتند و اتاق بهار هم در همان سوئيت بود... در كل محيط خانه هميشه تاريك بود... يكي از دلايلش تيرگي دكوراسيون و ديگري دستور آقا مسعود براي كنار نكشيدن پرده ها تحت هيچ شرايطي بود...
متين به طرف اتاقش راه افتاد و بهار پشت سر او حرکت می کرد... كليد را توي در چرخاند و در را باز كرد... اتاق متين تقريبا بهترين اتاق خانه بود... چشم انداز دو نبش كه با شيشه هاي بزرگ و يك تكه، يكي رو به باغ و يكي ديگر رو به ضلع غربي باغ بود... از آن ارتفاع دو طبقه اي هم باغ بزرگ خانه كاملا پیدا بود... چون كه ساختمان وسط باغ قرار داشت از همه طرف چشم انداز داشت و اتاق ها برخلاف پذيرايي حتي با نكشيدن پرده ها كل روز پر نور و روشن بودند... وسايل اتاق متين با اينكه مال چند سال قبل بودند اما آنقدر شيك و مدرن بودند كه اصلا قديمي و از مد رفته به نظر نرسند... تخت دايره اي شكلي با رو تختي مشكي از جنس چرم براق دقيقا وسط اتاق بود... يك طرف در دستشويي و حمام مخصوص اتاق و كمد ديواري هاي پر از لباس و كفش و كروات و... كه هنوز هم در ايران مشابهشان پيدا نميشد... ديوار پشت تخت هنر خود متين در دوران نوجواني بود كه حتي بهترين هنرمندان از پس نقاشي كردنش بر نمي آمدند... طرح ساز ها و نت هاي موسيقي به طوري در هم و برهم بود كه به سختي قابل تشخيص بودند با رنگ مشكي روي زمينه ي خاكستري رنگ طراحي شده بود... اتاق با انواع و اقسام ساز های موسيقي پر شده بود... از هر سازي كه بشود به آن فكر كرد در اتاق بود و جو اتاق را به جوي هنري و كاملا حرفه اي تبديل ميكرد... در شيشه اي رو به باغ به صورت كشويي باز ميشد و جلوي آن يک تراس نسبتا بزرگ با نرده هاي مشكي رنگ بود كه با يك دست ميز و صندلي پايه كوتاه پر شده بود...
با صداي بهار به خودش آمد...
-آقا چي ميل دارين؟
متين به بهار كه توي در اتاقش ايستاده بود نگاه كرد... سر تا پاي او را برانداز كرد... چشم هاش در چشم هاي بهار متوقف شدند و به سمتش راه افتاد... بهار كه از اين حركت متين تعجب كرده بود فقط با چشم هاي گرد شده اش به دنبال هدف متين بود... متين جلو و جلو تر رفت تا اينكه فاصله ي بين او و بهار به چند سانتي متر رسيد... اينجا بود كه بهار يك قدم عقب رفت و از اتاق خارج شد... متين توي در ايستاد و گفت: -متنفرم از اينكه كسي پاشو از در اتاقم داخل بذاره!!! در ضمن... چيزي لازم داشته باشم زنگ ميزنم كسي نيستي كه باهات موذب باشم...
بعد در اتاقو بست... بهار كه شوكه شده بود و از چشم هاي متين با اينكه كاملا معمولي و بدون خشونت بودند حسابي ترسيده بود همانجا ميخ كوب شد كه با صداي آقا مراد به خودش آمد...
-بهار... كجايي دختر؟؟؟
سريع از راهرو خارج شد و گفت:
-بله آقا مراد؟؟؟
-بيا دختر اين ظرف ميوه و گلاسه رو ببر واسه آقا...
كل وجودش از ترس ورود به اتاق متين لرزيد گفت:
-آقا گفتن چيزي میل ندارن...
-آقا بگن دختر بيا ببر اگه خواستن مي خورن...
-آخه...
-بيا ديگه زود باش آقا خستن...
متين چمدانش را گوشه ي اتاق گذاشت و بلا فاصله به سمت دستشويي رفت... حوله ي بزرگي كه به گيره آویز شده بود را برداشت و آن را با آب كاملا خيس كرد... حوله را روي زمين انداخت و محكم كف كفش هایش را به حوله كشيد و با نم حوله تميزشان كرد... بعد با پا حوله را روي مسيري كه با كفش از جلوي در تا دستشويي رفته بود كشيد و حوله را همانجا جلوي در ورودي گذاشت تا طبق عادت هميشگي اش قبل از هر بار ورود به اتاق كفش هایش را با آن تميز كند... دوباره به دستشويي برگشت و دست هایش را تميز و با وسواس شست... در حين شستن دست هاش همه ي حواسش به اين بود كه لباسش خيس نشود... هميشه وسواسي و تميز بود ولي خيس شدن لباس هایش حتي به اندازه ي يك قطره آب آنقدر كلافه اش مي كرد كه عصبي ميشد... همانطور كه هميشه مراقب بود حتي يك قطره آب به لباسش پاشيده نشد... سريع حوله ي ديگری برداشت و دست هایش را كاملا خشك كرد... از دستشويي خارج شد و مقابل آينه ي قدي بزرگي كه در ديوار اتاق رو به روي تختش كار شده بود ایستاد... واقعا چيزي كم نداشت... قد بلند و هيكل مردانه و چهارشانه و به فرم... پيراهن سورمه اي رنگ كه آستين هایش را تا آرنج تا زده بود و شلوار جين مشكي با كفش هاي چرم مارك دار از متين جواهري ساخته بود كه هر كسي جلویش كم مي آورد... در كنار تيپ خاص و محشرش صورت بي نقصش تكامل اين جواهر بود چشم هاي عسلي رنگ و زاويه دارش از هر طرف طيف رنگ خاصي را نمايش ميدادند و هر كسي را ديوونه مي كردند... بيني فابريك ولي به قول شايان عملي و به فرم و لب هاي خوش فرم و متناسب با ته ريشي كه فقط بعضي وقت ها حاضر به نزدنش میشد... البته این را خوب میدانست که جذابیتش را بیشتر میکند... موهاي پر پشت و مشكي موج دارش را نامرتب بالا زده بود و از يك طرف كمي به سمت پيشانی بلندش متمايل شده بودند... هر وقت به آينه نگاه مي كرد مجبور ميشد لبخند كج و مغرورانه اي بزنه كه جذابيتش را به اوج ميرساند... نگاهش را از آينه گرفت و به ساز ها دوخت... بين آن همه ساز كه تقريبا به همه ی آن ها هم مسلط بود هميشه يكي بيشتر از همه توجهش را جلب مي كرد... با قدم هاي كوتاه به طرف پيانو رفت و روي صندلي آن نشست... با دست راست كلاويه ها را کمی نوازش كرد و زیر لب گفت: -دلم واست تنگ شده بود رفيق فابريكم...
مثل هميشه چشم هایش را بست و وجودش را در احساس گم کرد... هيچ وقت حتي تصميم براي انتخاب آهنگ نمي گرفت... اين احساسش بود كه دستور ميداد... نبض انگشت های جادویی اش شروع به زدن كرد... بي اختيار، از خود بي خود، انگار از زمين كنده شده بود...
همانطور كه حدس ميزد صداي لاو استوري (داستان عشق) بلند شد... آهنگ مورد علاقه اش بود... اولين آهنگي كه نواختنش را آموخت و در كل به اين آهنگ معروف بود... آن هم نه يک لاو استوري ساده... اصلا مگر ميشد متين دست هایش را روي ساز بگذارد و صدايي معمولي بلند شود؟؟؟ اوج احساس بود... اوج حرفه... اوج درد...
چشم هایش بسته بودند و اشك پشت پلك هایش در ميزد اما مثل هميشه غرورش اين در را بسته نگه داشت... پشت اين در قدرت اشك و درد سعي داشت خم به ابرو هایش بیندازد ولي پيروز نشد و كمرش را شكست... درد تنهايي... درد بي كسي... درد ظلم... درد شب هايي كه برای گريه كردن از خودش خجالت كشيده و از درون شكسته بود... یک مرد واقعی بود... یک مرد به ظاهر سنگ، ولی از جنس شیشه... از جنس عشق... پاك و ساده ولي خم و شکسته... ظاهري پر از قدرت و غرور و باطني شفاف و مهربان... فقط يك قطره عشق لازم بود تا او را از پا در آورد... غرورش را سركوب كند و زندگي اش را به چالش بكشد... مردی که فقط عشق را مي شناخت... عشق به مادري كه با گذر زمان فقط دل تنگي اش را بيشتر ميكرد... نه گم ميشد و نه كمرنگ... مردي كه هیچ وقت جز مادرش جذب زني نشد و حتي در حد يك لحظه به اين جنس حسي نداشت... حق هم داشت... مادري از نسل فرشته ها... پاك و بي آلايش و زيبايي وصف نكردني... فقط چهارسالش بود كه برای آخرين بار صورت مادرش را ديد ولي هميشه راست ترين قسمش زيبايي بي نظير مادرش بود... و چه قسم به جايي!!!
آیه
00سبام واقعا رمان زیبایی بود😘😘😘
۱۰ ماه پیشnanaz
۱۸ ساله 00خیلی غمگین بود اصلا بدرد نمیخورد
۱ سال پیشدریا
10تلخ بود ولی شیرین جایی یادم نمیاد باهاش گریه نکرده باشم خیلی قشنگ با اینکه من دنبال رمانای طنزم ولی این خیلی بهم آرامش داد
۱ سال پیشCordelia_jai
10خسته نباشید میگم خدمت نویسنده عزیز!بسیار رمان دلنشینی بود درست است تلخ تمام شد اما یک پایان تلخ بهتر از یک حقیقت شیرین دروغین است.قلم بسیار قوی روی رمان تاثیر زیادی گذاشت و خیلی لذت بردم
۲ سال پیشآزیتا
۱۶ ساله 00ولی من نباید فقط با خوندن قسمت اخرش انقدر گریه می کردم
۲ سال پیشزهرا
00بسیارعالی وتاثیرگذاربودلذت بردم سپاس
۲ سال پیشالهه
30بسیار زیبا واحساسی.مخصوصا دوقسمت آخرش که خیلی آدم رو متاثر میکنه داستان رو زیباتر . شایان هم که دوستی رو به معنای واقعی نشون داد ومثل برادر بود .کاش همه مون یه دونه از این دوستا تو زندگیمون داشته باش
۲ سال پیشنجمه
20دلمو به درد آورد 😭😭درد عشقو با این رمان میشه حس کرد
۲ سال پیشماریا
۳۵ ساله 20متفاوت و زیبا خسته نباشی نویسنده عزیز
۳ سال پیشسارا
02دوسال پیش که این رمان رو خوندم حالم تا یکماه خراب شد بدجور ازهمون موقع از رمان غمگین بدم اومد
۳ سال پیشسارا
۲۰ ساله 30وییییییییییییی خدااااا قلبمممممم💔 چه قدر گریه کردم من 😭😭 ولی خدایش یه خسته نباشی به نویسنده میگم واقعا عالی بود خیلی خوشم اومد با اینکه غمگین بود اشکم در اومد ولی ارزش داشت احسنت نویسنده جان😍
۳ سال پیشسوگند
00لعنتی چرا مردنن😭😭😭😭😭
۴ سال پیشZ...?
۱۵ ساله 10این رمان جلد دومم داره؟
۴ سال پیشمحمد
۱۷ ساله 10رمان عالی و جذابی بود واقعا حیف ک متین بعد از اون همه رنج مرد 💔 رمان خیلی باحالیه ✌️🤟 خوشمیز گلده لایک 👍❤️
۴ سال پیش
سارا
00این رمان سه ماه افسرده ام کرد بدجوری زندگی امو بهم ریخت دیگه کلا متنفرشدم از این رمان و رمان های غمگین