حکایت زندگی پر فراز و نشیب پسری درد دیده و سختی کشیده هست که بعد از ۹ سال تحصیل در خارج از کشور به ایران برمیگرده و با دختری آشنا میشه که به مادرش شباهت بسیار داره… شباهت اتفاقی نیست، بنابراین ناخواسته وارد انتقام برنامه ریزی شده ای میشه که روی زندگیش تاثیر میذاره و مجبور میشه تا آخر عمر با اون دست و پنجه نرم کنه…

ژانر : معمایی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۷ ساعت و ۴۴ دقیقه

مطالعه آنلاین آخرین داستان عشق
و سختی کشیده هست که بعد از ۹ سال تحصیل در خارج از کشور به ایران برمیگرده و با دختری آشنا میشه که به مادرش شباهت بسیار داره… شباهت اتفاقی نیست، بنابراین ناخواسته وارد انتقام برنامه ریزی شده ای میشه که روی زندگیش تاثیر میذاره و مجبور میشه تا آخر عمر با اون دست و پنجه نرم کنه… قسمتی از داستان: با كلافگي صورتش را جمع، و با زحمت يكي از چشم هایش را باز كرد… گردنش را به چپ و راست كش داد و از روي صندلي هواپيما بلند شد.بعد از تحويل گرفتن چمدانش عينك دودي اش را روي چشم هایش زد تا آفتاب ظهر شهريور ماه توان بینایی را از او نگیرد… نگاهي به محوطه ي فرودگاه و بعد به آسمان انداخت… چشم هایش را بست و نفس عميقي كشيد… از حس خوبی که داشت زير لب گفت: – هواي وطن! هنوز حالت خواب آلودگی داشت… با قدم هاي كوتاه و با حوصله از فرودگاه خارج شد… عادت كرده بود منتظر كسي نباشد… انتظار استقبال و چشم های به راه را هم نداشت… و یا این انتظار را که يک گردان آدم با گل و لبخند خستگی را از تنش بیرون کنند… برایش اهميتي هم نداشت… مثل هميشه آرام و با وقار… يه جنتل من واقعي بود!!! جلوي فرودگاه ايستاد و چمدانش را كنارش گذاشت… با خونسردی داشت به اين فكر مي كرد كه بايد چكار كند و كجا برود كه شنيدن اسمش از يک صداي آشنا باعث شد به خودش زحمت بدهد و گردن شده اش را كمي بچرخاند… – متين؟؟؟ با ديدن بهترين دوست دوران كودكي خواب از سرش پريد… عينكش را برداشت و با يک لبخند سرد به شايان نگاه كرد… سردي لبخندش به معناي خوشحال نشدن نبود… البته دیدن هیچ کس غير از شايان هم نمي توانست خوشحالش کند… اما خيلي وقت بود که خنديدن واقعي را از ياد برده و تنها حالتي كه صورتش مي توانست به خود بگيرد يک لبخند مصنوعي بود… با اين حال با ديدن شايان انرژي از درونش سرازیر شد… ادامه رمان:

رمان آخرین داستان عشق – پگاه رستمی فرد

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام

چند وقتیست که مدیران برخی سایت ها و کانال های تلگرامی، اقدام به انتشار رمان های رمانسرا در کانال های خود نموده و با این عمل لطمه ی جبران ناپذیری به سایت وارد می کنند.

کانال های فوق بدون قائل بودن احترام برای سایت و کاربران تنها به فکر منافع خویش بوده و این در صورتیست که اگر سایت از بین برود منبع و مرجع رمان های کانال های مذکور نیز از بین رفته و شما خوانندگان عزیز متضرر خواهید بود.

یقیناً شما به دنبال رمان خوب و ایضاً دسترسی راحت و آسان به رمان هستید و این امر میسر نمی شود مگر از طریق سایت .

برای ساخت تمامی رمان ها زمان و هزینه صرف می شود، پس با دانلود مستقیم رمان از سایت به زحمات دوستان خود در سایت بها دهید .

http://romansara.org

با تشکر،مدیریت سایت رمانسرا.

مقدمه:

به آتش مي كشم دنيايت را اي خدا...

روزي كه غريبه اي همرنگ خاطراتم باشد...

تمام دنيايم باشد...

ﻫﻨﻮﺯ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺳﺮﺍﻏﻲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺸﻖ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ آدرسی مبهم میدهم...

وارد اتاقش شد و در را بست... آرام و بي جان كنار تخت روي زمين نشست و سرش را لبه ي تختش گذاشت... نگاهی به نوزاد گریان روی تخت انداخت و بعد با چشم های خیسش از شیشه ی بزرگ در تراس به آسمان ابري و دلگير عصر جمعه خیره شد... لب هاي ترك خورده اش آهسته چيزي مي گفتند كه خودش هم نمي فهميد... كم كم گوش هایش به روی صدای گریه ی نوزاد بسته شدند... پلك هايش سنگين و نور از ديدش كاهش يافت و در نهايت آخرين نگاهش به دنیا بسته شد... براي يك لحظه تمام خاطراتش از سرش گذشتند و آخرين نفسش آهي جانسوز و عميق بود... نفسش قطع شده بود ولي نوازش دستي مهربان را بر سرش احساس كرد... خودش را به وضوح ميديد... همان پسر بچه ي 4 ساله اي بود كه سرش را روي پاهاي مادرش مي گذاشت و از حس حركت دست اين مادر در موهايش آرامش مي گرفت... اما چرا موهاي اين پسر بچه خاكستري و رنگ صورتش سفيد است؟؟؟

از فكر رهايي از دنياي پوچ و بي مفهومش قطره اشكي روي گونه اش چكيد و لبخندي گوشه ي لبش نشست...

ﺗﺎ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﺎﺯﻱ ﺗﻘﺪﻳﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺁﺧﺮﻱ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩﺵ…

ﺑﻪ ﺁﺗﺶ ﻣﻲ ﻛﺸﻢ ﺩﻧﻴﺎﻳﺖ ﺭﺍ ﺍﻱ ﺧﺪﺍ، ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﻏﺮﻳﺒﻪ ﺍﻱ ﻫﻤﺮﻧﮓ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﻢ ﺑﺎﺷﺪ ...

نوزاد گرسنه و تنها... انگار تنهایی اش را پذیرفته و سکوت اختیار کرده بود...

ﻧﻔﺴﻲ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ... غروب جمعه ي ﻓﺼﻞ ﭘﺎﻳﻴﺰ ﻭ ﺻﺪﺍﻱ ﺿﻌﻴﻒ ﭘﻴﺎﻧﻮيي كه به سختي شنيده ميشد... وزش ﺑﺎﺩ ﻣﻼﻳﻢ ﺍﺯ ﺩﺭﺯ ﻧﻴﻤﻪ ﺑﺎﺯ در شيشه اي تراس ﻭ ﺭﻗﺺ ﭘﺮﺩﻩ ﻱ ﺳﻔﻴﺪ ﺭﻧﮓ آن... ﺑﻮﻱ ﺧﺎﻙ ﺧﻴﺲ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﻳﻲ خيس ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ... ﺧﻮﺍﺑﻲ ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺫﻫﻦ... ﺧﻮﺍﺑﻲ ﺷﺒﻴﻪ به ﻣﺮﮒ... ﻳﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺳﺖ ﺑﮕﻮﻳﻢ ﻣﺮﮔﻲ ﺷﺒﻴﻪ به ﺧﻮﺍﺏ ...

ﻧﻔﺲ ﻫﺎﻱ ﻳﻜﻲ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻩ ﻭ ﻛﻢ ﻛﻢ ﺳﻜﻮﺕ... ﻛﻢ ﻛﻢ ﺻﺪﺍﻱ آه ﻫﺎﻱ ﺳﻮﺯﻧﺎﻛﺶ ﺍﺯ ﺻﺤﻨﻪ ﻱ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻱ ﺩﻧﻴﺎ ﺣﺬﻑ ﺷﺪ... ﭼﺸﻢ ﻫﺎﻱ ﻋﺎﺷﻖ ﻳﺎ ﺧﺴﺘﻪ؟؟؟ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻢ... ﻓﺮﻕ ﺍﻳﻨﺪﻭ ﺭﺍ ﻫﻴﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﻴﺪﻡ... ﻣﻲ ﺩﺍﻧﻲ ﭼﻴﺴﺖ؟؟؟ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻋﺸﻘﻢ ﺑﺎ ﺧﺴﺘﮕﻲ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻩ... ﺍﻣﺎ ﻧﻪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻛﻪ ﺭﻭﻳﺎﻱ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ چالش ﺑﻜﺸﺪ... ﻧﻪ... ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ...

ﺻﺪﺍﻱ ﻻﻭ ﺍﺳﺘﻮﺭﻱ... ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻋﺸﻖ... ﺭﻭﻳﺎﻱ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮﻱ... ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﻛﻮﺩﻛﻲ ﺍﻳن گوﻧﻪ ﺷﻜﻞ ﮔﺮﻓت... تابلوي ﻧﻘﺎﺷﻲ ﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﻃﺮﺣﻲ ﺍﺯ ﻳﻚ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩ... ﺧﻴﺎﺑﺎﻧﻲ ﺧﻴﺲ ﺩﺭ ﻓﺼﻞ ﭘﺎﻳﻴﺰ... ﭼﻬﺮﻩ ﻱ ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ... ﻣﺮﺩﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺎﺭﺍﻧﻲ ﻫﺎﻱ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﺸﻜﻲ با کلاه های بزرگ ﺑﻪ ﺗﻦ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻴﭻ ﻛﺪﺍﻣﺸﺎﻥ ﭘﻴﺪﺍ ﻧﺒﻮﺩ... ﺷﺎﻳﺪ ﺷﺒﺢ ﺑﻮﺩﻧﺪ... ﺷﺎﻳﺪ ﻣﺮﺩﻩ ﻱ ﻣﺘﺤرک... ﻗﻄﺎﺭﻱ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ آن ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻣﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻓﺮﺍﺭﻱ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻳﺴﺘﮕﺎﻩ ﻫﺎﻳﻲ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﻲ ﻛﺮﺩ... ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻥ ﻫﺎﻱ ﺳﻠﻄﻨﺘﻲ اطراف خيابان ﻭ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎﻱ خيس ﻧﺎﺭﻧﺠﻲ رنگ زمینه ی این تابلو بودند... اما ﭼﺸﻢ ﮔﻴﺮ ﺗﺮﻳﻨﺶ ﻓﺮﺍﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ... ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﻳﺎ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺸﺎﻥ؟؟؟ این ﺳﻮﺍﻟﻲ ﻣﺒﻬﻢ بود كه هنوز هم جوابي برايش نيافته ام...

ای که رفته با خود دلی شکسته بردی...

این چنین به طوفان تن مرا سپردی...

ای که مهر باطل زدی به دفتر من...

بعد تو نیامد چه ها که بر سر من...

ای خدای عالم چگونه باورم شد...

آن که روزگاری پناه و یاورم شد...

سایه اش نماند همیشه بر سر من...

زیر لب بخندد به مرگ و پرپر من...

رفتی و ندیدی که بی تو شکسته بال و خسته ام...

رفتی و ندیدی که بی تو چگونه پر شکسته ام...

رفتی و نهادی چه آسان دل مرا زیر پا...

رفتی و خیالت زمانی نمی کند مرا رها...

ای به دل آشنا...

تا که هستم بیا...

وای من اگر نیایی...

وای من اگر نیایی...

آخرين داستان عشق...

فصل اول...

با كلافگي صورتش را جمع، و با زحمت يكي از چشم هایش را باز كرد... گردنش را به چپ و راست كش داد و از روي صندلي هواپيما بلند شد.بعد از تحويل گرفتن چمدانش عينك دودي اش را روي چشم هایش زد تا آفتاب ظهر شهريور ماه توان بینایی را از او نگیرد... نگاهي به محوطه ي فرودگاه و بعد به آسمان انداخت... چشم هایش را بست و نفس عميقي كشيد... از حس خوبی که داشت زير لب گفت: -هواي وطن!

هنوز حالت خواب آلودگی داشت... با قدم هاي كوتاه و با حوصله از فرودگاه خارج شد... عادت كرده بود منتظر كسي نباشد... انتظار استقبال و چشم های به راه را هم نداشت... و یا این انتظار را که يک گردان آدم با گل و لبخند خستگی را از تنش بیرون کنند... برایش اهميتي هم نداشت... مثل هميشه آرام و با وقار... يه جنتلمن واقعي بود!!!

جلوي فرودگاه ايستاد و چمدانش را كنارش گذاشت... با خونسردی داشت به اين فكر مي كرد كه بايد چكار كند و كجا برود كه شنيدن اسمش از يک صداي آشنا باعث شد به خودش زحمت بدهد و گردن خشك شده اش را كمي بچرخاند...

-متين؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ديدن بهترين دوست دوران كودكي خواب از سرش پريد... عينكش را برداشت و با يک لبخند سرد به شايان نگاه كرد... سردي لبخندش به معناي خوشحال نشدن نبود... البته دیدن هیچ کس غير از شايان هم نمي توانست خوشحالش کند... اما خيلي وقت بود که خنديدن واقعي را از ياد برده و تنها حالتي كه صورتش مي توانست به خود بگيرد يک لبخند مصنوعي بود... با اين حال با ديدن شايان انرژي از درونش سرازیر شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان كه با نيش شل شده به طرفش می آمد بالاخره به متين رسيد... با همان پوزيشن به هم نگاه كردند و يكدفعه همديگر را در آغوش كشيدند... لبخند متين كمي عميق تر شد و چشم هایش برق زد... اين حالت برای خودش خيلي عجيب بود... ولي برای شايان كه از متين يک پسر تخس و پر انرژي به ياد داشت بي روحي و سردي متين اوج تعجب بود!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين كه نمي دانست چطور خوشحالي اش را ابراز كند دست مشت شده اش را محكم به كمر شايان كوبيد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چطوري رفيق؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان كه داشت بين بازو هاي قوي متين خفه ميشد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اي بابا خفه ام كردي... اشتباه گرفتي... ولم كن ااا!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين با شنیدن اين حرف شايان از او فاصله گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-با اين حرفت فهميدم كه اصلا عوض نشدي!!! هنوز اين عادتتو ترك نكردي؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-كدوم عادت؟؟؟ مگه دروغ ميگم؟؟؟ آخه عزيز من اينجا كه فرانسه نيست... اينجا ايرانه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين با لبخند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب بسه ديگه حالم به هم خورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان چمدان متين را برداشت و راه افتاد. متين هم كنارش آرام آرام قدم بر ميداشت... تقریبا هم قد و هم هيكل بودند دو جوان خاص و خوش تيپ. هر كس نمي دانست فكر مي كرد با هم برادرند... البته از برادر هم به هم نزديك تر بودند... برای شایان نه، ولي برای متين كه اخلاقش با هر كسی جور در نمی آمد و همیشه دوري از آدم هايي كه با او زمين تا آسمان تفاوت داشتند را ترجيح ميداد، شايان تنها كسي بود كه مي توانست به او این اجازه را بدهد که تنهايي اش را به هم بزند. با اينكه شايان بر خلاف او آدم شوخ طبع و پر انرژي بود... خود متين هم نمي دانست چه چیزی در وجود اين پسر یافته كه از هر آدمي برایش عزيز تر است و حتي بعد از 9 سال برگشتنش به ایران را فقط به شايان اطلاع داده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان چمدان را در پورشه ي مشكي رنگش گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بپر بالا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد دستش را روي در ماشين گذاشت و با يک حركت از روي در به داخل ماشين پرید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين در حالي كه در ماشين را باز مي كرد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حاصل دسترنج خودته يا جيب آقاي علوي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد سوار شد و در را بست... شايان عينك دودي اش را روي چشم هایش زد و راه افتاد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دلت خوشه برادر من. من مثل خودت زدم به راه مطربي و اين مسخره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين با قطع كردن حرف شايان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ااا... درست صحبت كن شايان تو كه هنرمند باشي مثل بي فرهنگا صحبت کنی ديگه از ديگران چه توقعي داري؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان دست راستش را از فرمان ماشين جدا كرد، آنرا روي شيشه ي عينكش گذاشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اي به روي اين چشم بي صاحابه صاحاب مرده... ميگفتم افتادم توي راه هنرمند مطربي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شايان؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اينبار شايان به خنده افتاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شرمنده سيبيلت... بابا ما راه هنر پيشه كرديم... توي اين كارم بهتر از خودم مي دوني پول نيست كه نيست... البته واسه شما گنده ها هستا... واسه ما نیمچه هنرمندا نه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين به جلو خيره شد... آرنجش را روي در گذاشت... انگشتش را زير لبش كشيد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چقدر ايران عوض شده... راستي شرمنده ي كدوم سيبيلم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان خنديد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-همين ته ريش و سيبيل خوشگلتو گفتم... خب تعريف كن ببينم... از خاله فرنگا چه خبر؟؟؟ چندتا همسر اختيار كردي؟؟؟ از احوالات توله هاي كوچولوت بگو... سلول هاي بيني عمليت در چه حالن؟؟؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خاله فرنگ و همسر كجا بود همين الانشم از زير فشار كار و درس به سختي بيرون اومدم. بيني عملي؟؟؟ كدوم عمل؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان خنديد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چند روز پيش يه عكس از دوران راهنمايي پيدا كردم هفتاد و دو و نيم درصد از كادر عكسو بيني جناب عالي اشغال كرده بود!!! جات خالي كلي با شايلين ريسه رفتيم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين لبخندي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-راستي از شايلين چه خبر؟؟؟ حالش خوبه؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان خنديد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وروجك كنكور داد و با اين مغز فندوقيش نمي دونم چطوري پزشكي قبول شد... تازه نتيجشو ديده از خوشحالي هر كيو تو خيابون مي بينه دعوت مي كنه به صرف صبحانه ناهار شام... اصلا دو هفته اي ميشه نديدمش... البته نمي دونه اومدي وگرنه الان وسط من و تو نشسته بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين لبخند رضايت آميزي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از همون بچگي مي دونستم يه چيزي ميشه... حالا من عشق هنر بودم تو نبايد يك درصد از استعداد خواهرتو داشتي؟؟؟ حد اقل يه آبياري گياهان دريايي قبول ميشدي!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان خنديد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اختيار داري برادر من.اينجانب شايان علوي، فرزند سردار علوي يكي از بهترين اساتید موسيقي ايران تشريف دارم!!! ويلنيستي شدم واسه خودم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين با غرور ولي خارج از فخر فروشي گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حواست هست كه كنار كي نشستي؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان شانه هایش را عقب داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اوه ماي گاد عجب سعادتي دارم من...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد سرعتش را زياد كرد كه كسي صدایش را نشنود و فرياد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آهاي دهاتيا!!! برين كنار رد شيم بابا انگار خبر ندارين متين رامش، پيانيست و آهنگ ساز معروف، فارق التحصيل از جوليارد نيويورك امروز مسافر اختصاصيه منه ها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين در كمال تعجب به خنده افتاده بود و از اين انرژي احساس خوبي داشت... به تحسین و تعریف علاقه ای نداشت اما هر جایی که حرف از هنرش میشد بی انکار به خودش افتخار می کرد... حرفه ی متین در نوازندگی و آهنگسازی آنقدر پر آوازه بود که در ایران و خارج از آن هر كس كمي از موسيقي سر در مي آورد متين را می شناخت... هر چند همیشه از شهرت بیزار بود و علاقه ای به شناخته شدن چهره اش نداشت ولی نامش چیزی نبود که به گوش اهل هنر نخورده باشد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان با ديدن خنده ي متين خوشحال شد و سرعتش را باز هم بيشتر كرد... دستش را روي بوق گذاشت و اينبار با صدایی اربده مانند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهاي ماشين زرده قناريه!!! بيا جلو تا با كلاس رفيقم لاستيك عقبتو پنچر كنم... بكش كنار مزدا تري عوضي بي شعور... نمي بيني مي درخشيم؟؟؟ آقاي موتوري!!! تو ديگه چي ميگي اين وسط؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد سرش را از ماشين بيرون برد و براي مردي كه روي موتور بود شكلك در آورد و با صداي بلند قهقهه زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بكش كنار بادي نشي چاقال!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين كه حس كرد شوخي های شايان به بي ادبي تبديل شده دستش را گرفت و او را روي صندلي نشاند... كنترل ماشين از دست شايان خارج شد و ماشين تكان وحشتناكي خورد و صداي لاستيك ها بلند شد شايان روي صندلي افتاد و با كولي بازي گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آي قلبم... آي ننه بي جگر گوشه شدي!!! آي!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين با تعجب به شايان نگاه كرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بشين سر جات بچه نشو خطرناكه... جهنم از من... اين عروسكو داغون مي كني...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يوقت فكر نكني اين عروسك كم عروسكه ها!!! جفت كليه هامو فروختم اينو خريدم!!! بازم نميشه نه؟؟؟ اصلا جفت كليه ي شايلين و بابا و مامانمم سر معامله دادم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين كه جلوي مسخره بازي هاي شايان كم آورده بود به خنده افتاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-باشه بابا فهميدم پول پدر شما از پارو بالا ميره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آهان... نه كه باباي شما صبح به صبح ميره سر ميدون دوتومن دوتومن راه ميندازه!!! آخه مرد مومن... آقاي رامش بزرگ كه اشاره كنه من و بابام و پورشم و شلوار بابامو با هم مي كنه تو سوراخ موش!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چه ربطي به سوراخ موش داره اولا... در ثاني مال و اموال آقاي رامش بزرگ مباركش باشه خيرشو ببينه... چرا به من نسبتش ميدي؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان فرم عصبي به خودش گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-د آخه مرتيكه نفهم... من اگر جاي تو بودم چنان قاپ اين رامش گوگوليو ميدزديدم كه همشو يك روزه به نامم كنه... احمق نفهم كمم كه دوستت نداره... تنها وابستگیه ي خونيشي... منتها مثل خودت مغرورو الدنگه!!! هر چي باشه پدر و پسرين ديگه فكر كردي به كي رفتي؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فحش و دري وريات تمام شد؟؟؟ من نه پولشو مي خوام و نه علاقشو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان سرش را از روي تاسف تكان داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چي بگم؟؟؟ حالا وجدانا، جان شايان بينيتو عمل نكردي؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين كه از اين بحث دوباره آشفته و عصبي شده بود با كلافگي گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اگه چشمت بينيه منو گرفته بيا اينم مال تو... كجا داري ميري حواسمو پرت كردي؟؟؟ يه هتل درجه يك كه سراغ داري تو اين شهرت؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان بدون اينكه به متين نگاه كند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله دارم... كاخ مسعود رامش بزرگ!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چي بگم؟؟؟ باشه برو خونه يه مدت اونجا مي مونم تا يه آپارتمان بخرم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خيله خب... ميگم متين نميدوني از اين باديگارد ماديگاردا كجا مي فروشن؟؟؟!!! ده بيستا لازم دارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اولا كه باديگاردو نمي خرن و استخدام ميكنن... در ثاني باديگارد مي خواي واسه چي؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-واسه خودم كه نمي خوام... مگه نمي خواي بري خونه؟؟؟ من كه نبايد اينقدر بي مسئوليت باشم... ده تا واسه تو، ده تا هم واسه رامش بزرگ گوگولي بگيرم كه اگه خدايي نكرده جنگي چيزي به پا شد حد اقل اونا بزنن هم ديگرو لت و پار كنن... اينجوري هم خيال هر دوتون راحته اگه شب سرتونو زمين گذاشتين بيدار نميشين ببينين تو گوني افتادين توي زير زمين متروكه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اه شايان بسه ديگه چقدر حرف ميزني... خسته نشدي از مسخره بازي؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولي شايان از رو نرفت و تمام مدت گفت و خنديد... جلوي در خانه ي بزرگ آقاي رامش كه در بهترين محله ي بالاي شهر تهران واقع بود ايستاد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بدو برو خونتون ديگه... نخوري زمين كار دستم بديا!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين در حالي كه پياده ميشد چمدانشو برداشت... شايان سقف ماشينو زد و همينطور كه سقف در حال بسته شدن بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چمدونتو برداشتي يا چمدون تو رو برداشت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين كه از مسخره بازي هاي شايان عصبي شده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خفه شو شايان!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خفه شم آره؟؟؟ پس برو دعا كن قبل از اينكه همه چيزو به بابات بگم خفه شم حداقل تو هم فلك نشي!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين به طرف در سمت شايان رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چيو بگي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سرتو بيار جلو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين سرش را پايين و از شيشه كمي داخل برد.شايان يواش در گوش متين گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-همون صحنه، جلوي فرودگاه!!! شانس اورديم منكرات نرسيد وگرنه جفتمونو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين كه جا خورده بود يكدفعه سرش را بالا برد كه با شدت به سقف ماشين برخورد كرد... شايان زد زير خنده و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اوفي خدا جواب کارای خاك بر سريتو داد!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين در حالي كه از شدت درد صورتشو جمع كرده بود و دستش را به پشت سرش مي كشيد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آخ خدا لعنتت كنه ببين نرسيده چي به سرم اوردي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوبت شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد با صدای دخترانه ای ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-منو دو دره ميكني؟؟؟ ‌با احساسات من بازي مي كني؟؟؟ حقته اصلا با همين عروسك زيرت كنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين كه هنوز ابرو هایش را از درد جمع کرده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ميشه بري ديگه؟؟؟ كلافم كردي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-باشه عنقه!!! برو استراحت كن خداحافظ فعلا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين داشت از جلوي ماشين رد ميشد كه شايان یکدفعه ماشین را راه انداخت... متين سريع خودش را كنار كشيد و بعد صداي قهقهه ي شايان بلند شد و خيلي زود دور شد... متين همينطور كه به ماشين شايان نگاه ميكرد لبخندي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از دست رفته!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش به طرف در بزرگ و مشكي رنگ خانه هدايت شد... تا جایی که به یاد می آورد در این خانه فقط خاطرات تلخ و درد آور را تجربه کرده بود... درخت هاي كاج بلند و سبز رنگ اطراف در و بالاي ديوار عريض خانه را پوشانده بودند و هيچ قسمتي از ساختمان نمايان نبود... جلو رفت و با ترديد دستش را به طرف آیفون برد ولی با دیدن در نیمه باز از زنگ زد منصرف شد و در را باز کرد... با قدم هاي آرام و مردد وارد شد... در را بست و همانجا ايستاد... نگاهش رنگ عوض كرد... نه سال دوري از خانه و تنها زندگي كردن در غربت از متين یک آدم سرد و تنهايي پرست ساخته بود... هر چند خاطرات جالبي از اين خانه نداشت ولي قلبش به تپش افتاد... حتي بوي حياط خانه كه معمولا بوي گل و گياه و خاك خيس خورده بود برایش ياد آور درد بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه چيز درست مثل قبل بود... دقيقا مثل همان روز تابستاني كه بدون هيچ بدرقه اي راهي فرودگاه شد... روزي كه حتي خدمتكار هاي خانه از بدرقه كردنش منع شده بودند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آهي كشيد و به نگاه كردن به اطرافش با جان و دل ادامه داد... سگ بزرگ سياهی كنار در، كمي با فاصله از متين ايستاده بود ولي انگار خيال حمله كردن به اين بيگانه را نداشت... فواره هاي باز مشغول آبياري چمن هاي دو طرف راه سنگفرشي عريضي بودند كه از جلوي در ورودي تا ساختمان خانه ادامه داشت و مسافت تقريبا طولاني را در بر گرفته بود... دور تا دور باغ با شمشاد ها و بوته هاي بسيار بزرگ گل رز قرمز كه از ديوار به سمت خيابان سرازير شده بودند پوشيده شده بود و انتهاي باغ نور منعکس شده ی آب تميز و شفاف استخر بزرگي كه يك طرفش با كاج هاي بلند كاملا حفاظ شده بود دهن كجي ميكرد و كنارش حوض متناسبي كار شده بود كه از وسط آن فواره هاي آب به طرف آسمان ميرفتند... طرف ديگر حوض يک تاب دونفره ي سلطنتي و یک دست میز و صندلي شيك فلزي سفید رنگ قرار داشتند... رو به روي متين ساختمان بزرگ خانه بود كه با 7-8 تا پله ی هلال مانند از باغ جدا و در همان قسمت راه پله به دو بخش مجزا تقسيم ميشد... يكي به در ورودي ساختمان هدايت مي شد و ديگري به صورت مارپیچ تا طبقه ي بالا ادامه داشت... نمای طبقه ي پايين به طور کامل متشکل از در هاي بزرگ شيشه اي رو به باغ بود... طبقه ي بالا هم با سنگ هاي خاكي رنگ و متنوع به طوری كاملا هنري از نظر معماري نما شده بود... در فاصله ي يك متري زمين جلوي ساختمان عقب نشيني شده به اندازه ي كل عرض ساختمان نرده هاي محافظ نصب شده بود و از همه ی نرده ها گلدان هاي قديمي و سفالي پر از گل های تابستانی آويزان بود... در ايوان بالا هم سه دست ميز و صندلي 4 نفره به شكل مثلث چيده شده بود... كل بدنه ي طبقه ي بالاي ساختمان با پنجره هاي كوچيك و بزرگ رو به باغ پوشيده شده و منظره ي زيبايي را ترسيم ميكرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه متين از ساختمان گرفته شد و دوباره به باغ افتاد... وسط بوته ها متوجه پير مرد كوتاه قد و نسبتا لاغري شد كه كلاه حصيري به سر و قيچي باغباني در دست مشغول هرس کردن بوته های گل بود... طبق معمول آهنگی را زیر لب زمزمه می کرد و تمام حواسش را به کار داده بود... با دقت بيشتري نگاه كرد و همانطور كه حدس ميزد آقا مراد را شناخت... همیشه با خود فکر می کرد که اگر روزی دوباره به این خانه برگردد و آقا مراد را نبیند تنها امیدی که به زندگی در این خانه دارد را از دست میدهد برای همین لبخندی بر لبش نشست و به آقا مراد که سخت مشغول کار بود خیره شد... آقا مراد از سن نوجواني عمرش را در اين خانه گذرانده بود و ديگر عضوي از خانواده به حساب مي آمد... سال ها پيش پدر بزرگ متين به آقا مراد كه يک نوجوان بي پناه بود پناه داده و آقا مراد بعد از فوت پدر بزرگ متين سرپرست و جانشين پدر و مادر براي مسعود، پدر متین بود... با این حال هميشه خودش را به این خانواده مديون مي دانست و اصرار آقا مسعود برای اینکه دست از کار کردن بکشد و سال های پیری را به استراحت بپردازد، در تصمیم آقا مراد بی تاثیر بود... آقا مراد برای آقا مسعود حکم یک پدر دوم را داشت... همینطور برای متین... بعد از فوت مادر متين آقا مراد و همسرش منیره خانم حكم پدر و مادر متين را داشتند... خيلي وقت بود كه متين از پدر واقعي خودش فقط يک جسم بي روح به ياد داشت و در روز هاي كودكي و نوجواني آقا مراد بود كه كمبود عاطفه ي پدرانه را برای متين جبران مي كرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با لبخند سرشار از خوشحالي و عشق به آقا مراد كه با عشق و علاقه مشغول ور رفتن به بوته هاي گل رز بزرگ باغ بود نگاه مي كرد كه آقا مراد متوجه او شد... با شک چشم هاي كم سویش را ريز كرد... انگار چيزي را كه می دید باور نداشت... خب حق هم داشت... از آخرين باري كه متين را ديده بود نه سال می گذشت... هم متین خیلی عوض شده بود و هم اینکه همه امیدشان را برای برگشتن متین از دست داده بودند... یکدفعه نگاهش رنگ عوض کرد و با حالت شوك و هيجان اول با قدم هاي ناپيوسته و كوتاه و كم كم با حالت دويدن به طرف متين رفت... متين هم با لبخند به آقا مراد نگاه مي كرد و منتظر رسیدن او بود... انگار راه رفتن برایش سخت بود... از چيزي كه متین فكر مي كرد شكسته تر شده بود... بالاخره متين سكوت را شكست و قبل از اينكه آقا مراد به او برسد با صداي نسبتا بلندی گفت: -سلام آقا مراد... خسته نباشي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا مراد كه زبانش بند آمده بود نفس نفس زنان به متين رسيد... انگار مي خواست از خوشحالي گريه كند ولي چشم هایش ديگر سوي گريه كردن را نداشتند... به محض رسيدن به متين دستش را محكم گرفت و قبل از اینکه نفسش جا بیاید به سختي و با لهجه ي زيباي گيلاني گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلامت باشي آقا... چه عجب... چشممونو روشن كردين...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين لبخندي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-كارم و تحصیلم تمام شد ترجيح دادم برگردم... خوبين شما؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شكر آقا ميگذرونيم... كجا گذاشتين رفتين آقا نه سال مثل نه قرن گذشت... اين خونه كه بدون شما صفايي نداره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين از روي تمسخر پوز خندي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-صفا يعني همون بحث و دعوا و سر درد ديگه؟؟؟اميدوارم با برگشتنم دوباره آرامش شما رو به هم نزده باشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اي آقا اين چه حرفيه ميزنين... خدا شاهده از بچه ي نداشته ي خودم بيشتر دوستتون دارم جاي خاليتون فقط عذاب بود... آقا ماشالله چه خوشگل و خوشتيپ شدين... اول فكر كردم آقا شايان اومده... خير ببينه هر چند روز سر ميزنه خدا از بزرگي كمش نكنه آقا مسعود كه تا حالا واسمون كم نذاشته ولي آقا شايان هم خيلي هوامونو داره... اين بچه انقدر سر زندست كه وقتي مياد غم نمي مونه برای آدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين دستي به شانه ي آقا مراد كشيد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس بهش مديونم... من هم نگران شما بودم... شرمندم كه اين مدت تماس نگرفتم دلايل شخصي خودمو داشتم... ولي انگار تونستين با اون وضعيتي كه اينجا حاكم بود دووم بيارين...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه آقا اين چه حرفيه مي زنين... ما عمرمونو توي اين خونه زير سايه ي آقامون گذرونديم... اگه آقا نبودن كي دست مارو ميگرفت؟؟؟ الان آواره ی كوچه و خيابون بوديم... اونم دوره اي بود كه گذشت حالا خدا رو شكر همه چيز آرومه آقا اگه غيبت نباشه نسرين خانم هم صداش افتاده... از وقتي رفتين تو اين خونه صدا از كسي در نمياد كه... هميشه اميدوار بودم بي خبر رفتين بي خبر هم برگردين... انگار خدا صدامو شنيده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين براي تشكر لبخندي به آقا مراد زد كه آقا مراد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خدا بكشه منو دم در نگهتون داشتم... بفرمايين تو آقا بفرمايين...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا مراد راه افتاد و متين با او همراه شد... در همان حال گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-كسي خونه نيست؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا يه دختري رو تازه استخدام كرديم فقط اون هست... والا منیره خانم ديگه پير شده توان كار خونه نداره... خدا خيرش بده اين دختره رو خيلي كمكشه... صبح گفت اين دختره دست و پا نداره خودم با راننده برم خريد و زود برگردم... نسرين خانم هم كه طبق معمول رفتن كلاس ورزش چميدونم يوگا بهش ميگن نينگا ميگن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين خنديد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-يوگا درسته آقا مراد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد لبش را جويد و با ترديد پرسيد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا مسعود چي؟؟؟ خوبه؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوبن الحمدلله... صبح ميرن سر كار ظهرا هم با نسرين خانم برمي گردن... خيلي هم سراغتونو از ما مي گرفتن آقا... فكر مي كردن وقتي كه نيستن شما با ما تماس ميگرين... خدا شاهده آقا، از چشماشون مي فهمم چه عشقي بهتون دارن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين سرشو پايين انداخت و آرام گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مگه عاطفه اي هم واسش مونده؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقيقه اي طول كشيد تا به ساختمان رسيدند... آقا مراد با صداي بلند خدمتكار را صدا زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بهار... بهاار؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سريع در باز شد و دختري با لباس مخصوص خدمتكارهاي خانه و صورتي ساده و كاملا معمولي از ساختمان خارج شد و با ديدن متين چند لحظه محو شد و بعد آرام سلام كرد... متين فقط يك نيم نگاه به بهار انداخت و دوباره نگاهش را به آقا مراد داد... عادت نداشت با كسي كه نميشناسد در مواقع غير ضروري هم كلام بشود... حتي در حد جواب سلام!!! آقا مراد رو به بهار گفت: -دختر ايشون آقا متين، آقا و سرور اين خونه هستن... ازشون پذيرايي كن چيزي كم نذاريا... تا منیره خانم برگرده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چشم آقا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين داشت از چند پله ي جلوي ساختمان بالا می رفت كه با صداي آقا مراد متوقف شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا كليد اتاقتون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد دستش را در جيب بزرگ لباس باغباني اش كرد و دسته كليد بزرگي را بيرون آورد... بدون اينكه زياد بگردد بين آن همه كليد سريع يكي را جدا كرد و به طرف متين گرفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اتاقتون دست نخورده آقا فقط هر چند روز يه بار خودم تنها رفتم گردگيري كردم و درشو قفل كردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين با لبخندي به معناي تشكر كليد را از آقا مراد گرفت و وارد ساختمان شد... نگاهي به اطراف انداخت... همه چيز درست مثل قبل و دست نخورده بود... چند متر جلوتر از ورودي قسمت پذيرايي بزرگي با سه پله عریض از ورودی جدا ميشد... كف خانه با سراميك های طلايي و قهوه اي رنگ پوشيده شده بود... ديوار رو به روي در به رنگ قهوه اي تيره بود و طرح هاي طلا كوب شلوغي روي رنگ قهوه اي آن دهن كجي ميكردند... سمت چپ خانه با يک آكواريوم بزرگ به طور كامل پوشش داده شده بود و ضلع سوم خانه به صورت گلخانه ي باريكي بود كه با شاخه هاي بلند و ضخيم بامبو، ني و تنه ي درخت هاي بزرگ به طور كاملا هنري پوشیده شده بود و از زمينه ي سبز و جلبكي مانندش آب پايين مي ريخت... شيشه ي بزرگي گلخانه را از پذيرايي جدا مي کرد كه هر چند دقيقه به طور اتوماتيك از آن آب پايين ميريخت و دوباره به بالا بر مي گشت... دور تا دور پذيرايي با مبل هاي سلطنتي و قديمي شیکی پر شده بود و بين هر دو مبل يک شي ء قديمي و گران قیمت به چشم مي خورد... از گلدان هاي گران قيمت گرفته تا مجسمه و اشيا قدیمی... سقف خانه بلند بود تقريبا به اندازه ي ارتفاع دو طبقه و لوستر هاي بزرگ و بلند كنار سالن تا نزدیک زمین ميرسيدند به طوري كه ميشد با دست لمسشان كرد... يك طرف پذيرايي دوباره با 14 تا پله ي مارپيچ به اندازه ي دو متر بالا ميرفت و وارد قسمت نشیمن نسبتا بزرگی میشد كه بر خلاف پايين كاملا مدرن و كلاسيك بود... ديوار كوب، پاركت و دكوراسيون شيشه اي به رنگ مشكي و قرمز و ميز و صندلي هاي تماما شيشه و سراميكي مشكي رنگ با يک ميز بيليارد گوشه ي محوطه همه ي وسايل طبقه ی بالا را تشكيل ميدادند... از قسمت نشیمن دو تا راهروي پهن و طولاني، يكي از چپ به سمت آشپزخانه و ديگري از راست به سمت 8 اتاق بزرگ كه يكي براي متين و ديگري اتاق آقا مسعود و نسرين خانم بود... يكي از اتاق ها مخصوص غذا خوري و يكي اتاق كار آقا مسعود... چهار اتاق ديگر هم مبله و كاملا مجهز بودند ولي معمولا كسي از آنها استفاده نمي كرد... آقا مراد و منيره خانم هم سوئيت مجزايي پشت باغ داشتند و اتاق بهار هم در همان سوئيت بود... در كل محيط خانه هميشه تاريك بود... يكي از دلايلش تيرگي دكوراسيون و ديگري دستور آقا مسعود براي كنار نكشيدن پرده ها تحت هيچ شرايطي بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين به طرف اتاقش راه افتاد و بهار پشت سر او حرکت می کرد... كليد را توي در چرخاند و در را باز كرد... اتاق متين تقريبا بهترين اتاق خانه بود... چشم انداز دو نبش كه با شيشه هاي بزرگ و يك تكه، يكي رو به باغ و يكي ديگر رو به ضلع غربي باغ بود... از آن ارتفاع دو طبقه اي هم باغ بزرگ خانه كاملا پیدا بود... چون كه ساختمان وسط باغ قرار داشت از همه طرف چشم انداز داشت و اتاق ها برخلاف پذيرايي حتي با نكشيدن پرده ها كل روز پر نور و روشن بودند... وسايل اتاق متين با اينكه مال چند سال قبل بودند اما آنقدر شيك و مدرن بودند كه اصلا قديمي و از مد رفته به نظر نرسند... تخت دايره اي شكلي با رو تختي مشكي از جنس چرم براق دقيقا وسط اتاق بود... يك طرف در دستشويي و حمام مخصوص اتاق و كمد ديواري هاي پر از لباس و كفش و كروات و... كه هنوز هم در ايران مشابهشان پيدا نميشد... ديوار پشت تخت هنر خود متين در دوران نوجواني بود كه حتي بهترين هنرمندان از پس نقاشي كردنش بر نمي آمدند... طرح ساز ها و نت هاي موسيقي به طوري در هم و برهم بود كه به سختي قابل تشخيص بودند با رنگ مشكي روي زمينه ي خاكستري رنگ طراحي شده بود... اتاق با انواع و اقسام ساز های موسيقي پر شده بود... از هر سازي كه بشود به آن فكر كرد در اتاق بود و جو اتاق را به جوي هنري و كاملا حرفه اي تبديل ميكرد... در شيشه اي رو به باغ به صورت كشويي باز ميشد و جلوي آن يک تراس نسبتا بزرگ با نرده هاي مشكي رنگ بود كه با يك دست ميز و صندلي پايه كوتاه پر شده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صداي بهار به خودش آمد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا چي ميل دارين؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين به بهار كه توي در اتاقش ايستاده بود نگاه كرد... سر تا پاي او را برانداز كرد... چشم هاش در چشم هاي بهار متوقف شدند و به سمتش راه افتاد... بهار كه از اين حركت متين تعجب كرده بود فقط با چشم هاي گرد شده اش به دنبال هدف متين بود... متين جلو و جلو تر رفت تا اينكه فاصله ي بين او و بهار به چند سانتي متر رسيد... اينجا بود كه بهار يك قدم عقب رفت و از اتاق خارج شد... متين توي در ايستاد و گفت: -متنفرم از اينكه كسي پاشو از در اتاقم داخل بذاره!!! در ضمن... چيزي لازم داشته باشم زنگ ميزنم كسي نيستي كه باهات موذب باشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد در اتاقو بست... بهار كه شوكه شده بود و از چشم هاي متين با اينكه كاملا معمولي و بدون خشونت بودند حسابي ترسيده بود همانجا ميخ كوب شد كه با صداي آقا مراد به خودش آمد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بهار... كجايي دختر؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سريع از راهرو خارج شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله آقا مراد؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بيا دختر اين ظرف ميوه و گلاسه رو ببر واسه آقا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

كل وجودش از ترس ورود به اتاق متين لرزيد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا گفتن چيزي میل ندارن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا بگن دختر بيا ببر اگه خواستن مي خورن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آخه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بيا ديگه زود باش آقا خستن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين چمدانش را گوشه ي اتاق گذاشت و بلا فاصله به سمت دستشويي رفت... حوله ي بزرگي كه به گيره آویز شده بود را برداشت و آن را با آب كاملا خيس كرد... حوله را روي زمين انداخت و محكم كف كفش هایش را به حوله كشيد و با نم حوله تميزشان كرد... بعد با پا حوله را روي مسيري كه با كفش از جلوي در تا دستشويي رفته بود كشيد و حوله را همانجا جلوي در ورودي گذاشت تا طبق عادت هميشگي اش قبل از هر بار ورود به اتاق كفش هایش را با آن تميز كند... دوباره به دستشويي برگشت و دست هایش را تميز و با وسواس شست... در حين شستن دست هاش همه ي حواسش به اين بود كه لباسش خيس نشود... هميشه وسواسي و تميز بود ولي خيس شدن لباس هایش حتي به اندازه ي يك قطره آب آنقدر كلافه اش مي كرد كه عصبي ميشد... همانطور كه هميشه مراقب بود حتي يك قطره آب به لباسش پاشيده نشد... سريع حوله ي ديگری برداشت و دست هایش را كاملا خشك كرد... از دستشويي خارج شد و مقابل آينه ي قدي بزرگي كه در ديوار اتاق رو به روي تختش كار شده بود ایستاد... واقعا چيزي كم نداشت... قد بلند و هيكل مردانه و چهارشانه و به فرم... پيراهن سورمه اي رنگ كه آستين هایش را تا آرنج تا زده بود و شلوار جين مشكي با كفش هاي چرم مارك دار از متين جواهري ساخته بود كه هر كسي جلویش كم مي آورد... در كنار تيپ خاص و محشرش صورت بي نقصش تكامل اين جواهر بود چشم هاي عسلي رنگ و زاويه دارش از هر طرف طيف رنگ خاصي را نمايش ميدادند و هر كسي را ديوونه مي كردند... بيني فابريك ولي به قول شايان عملي و به فرم و لب هاي خوش فرم و متناسب با ته ريشي كه فقط بعضي وقت ها حاضر به نزدنش میشد... البته این را خوب میدانست که جذابیتش را بیشتر میکند... موهاي پر پشت و مشكي موج دارش را نامرتب بالا زده بود و از يك طرف كمي به سمت پيشانی بلندش متمايل شده بودند... هر وقت به آينه نگاه مي كرد مجبور ميشد لبخند كج و مغرورانه اي بزنه كه جذابيتش را به اوج ميرساند... نگاهش را از آينه گرفت و به ساز ها دوخت... بين آن همه ساز كه تقريبا به همه ی آن ها هم مسلط بود هميشه يكي بيشتر از همه توجهش را جلب مي كرد... با قدم هاي كوتاه به طرف پيانو رفت و روي صندلي آن نشست... با دست راست كلاويه ها را کمی نوازش كرد و زیر لب گفت: -دلم واست تنگ شده بود رفيق فابريكم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل هميشه چشم هایش را بست و وجودش را در احساس گم کرد... هيچ وقت حتي تصميم براي انتخاب آهنگ نمي گرفت... اين احساسش بود كه دستور ميداد... نبض انگشت های جادویی اش شروع به زدن كرد... بي اختيار، از خود بي خود، انگار از زمين كنده شده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همانطور كه حدس ميزد صداي لاو استوري (داستان عشق) بلند شد... آهنگ مورد علاقه اش بود... اولين آهنگي كه نواختنش را آموخت و در كل به اين آهنگ معروف بود... آن هم نه يک لاو استوري ساده... اصلا مگر ميشد متين دست هایش را روي ساز بگذارد و صدايي معمولي بلند شود؟؟؟ اوج احساس بود... اوج حرفه... اوج درد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هایش بسته بودند و اشك پشت پلك هایش در ميزد اما مثل هميشه غرورش اين در را بسته نگه داشت... پشت اين در قدرت اشك و درد سعي داشت خم به ابرو هایش بیندازد ولي پيروز نشد و كمرش را شكست... درد تنهايي... درد بي كسي... درد ظلم... درد شب هايي كه برای گريه كردن از خودش خجالت كشيده و از درون شكسته بود... یک مرد واقعی بود... یک مرد به ظاهر سنگ، ولی از جنس شیشه... از جنس عشق... پاك و ساده ولي خم و شکسته... ظاهري پر از قدرت و غرور و باطني شفاف و مهربان... فقط يك قطره عشق لازم بود تا او را از پا در آورد... غرورش را سركوب كند و زندگي اش را به چالش بكشد... مردی که فقط عشق را مي شناخت... عشق به مادري كه با گذر زمان فقط دل تنگي اش را بيشتر ميكرد... نه گم ميشد و نه كمرنگ... مردي كه هیچ وقت جز مادرش جذب زني نشد و حتي در حد يك لحظه به اين جنس حسي نداشت... حق هم داشت... مادري از نسل فرشته ها... پاك و بي آلايش و زيبايي وصف نكردني... فقط چهارسالش بود كه برای آخرين بار صورت مادرش را ديد ولي هميشه راست ترين قسمش زيبايي بي نظير مادرش بود... و چه قسم به جايي!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

كم كم صداي لاو استوري بالا گرفت و كل ساختمان را از خود بي خود كرد... انگار فرياد درد مي خواست از دل در و ديوار بيرون بريزد... آقا مراد زير پنجره ي اتاق متين ايستاده بود و با تمام وجود به موسيقي لاو استوري گوش ميكرد... او هم دلش تنگ شده بود... برای اين آهنگ و اين احساس... غرق صدا بود كه سنگيني دستي رو روي شانه اش احساس كرد... از عالم خيال بيرون آمد و با ديدن آقا مسعود و نسرين خانم يكدفعه از جا پريد... صداي لاو استوري هنوز گوش خانه را اشغال كرده بود... آقا مسعود با بهت به آقا مراد گفت: -كي داره پيانو ميزنه؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا مراد كه اشك هاي خشك شده اش با اين صدا دوباره جريان پيدا كرده بودند با لبخند و اشك شوق به آقا مسعود نگاه كرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا چشمتون روشن... مگه اين نواختن كار هر كسيه؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم هاي آقا مسعود از حدقه بيرون زده و به شيشه ي اتاق متين دوخته شدند... نسرين خانم با چند سرفه ی مصنوعی سعي كرد نفسش را كنترل كند... زود تر از آقا مسعود وارد ساختمان شد و به اتاقش رفت... لبه ي تخت نشست و با چشم هاي پر از اشك، خشم و نفرت دست هایش را روي گوش هایش گذاشت... آقا مسعود چند دقيقه با شوك همانجا ايستاد و به صداي لاو استوري گوش فرا داد... بعد آرام آرام از پله ها بالا رفت و به سمت اتاق متين حركت كرد... صدا اوج گرفته بود و لرزش و استرس جو را بيشتر ميكرد... بهار كه با سيني ميوه و گلاسه پشت در اتاق متين ايستاده بود و غرق شنيدن موسيقي بود متوجه حضور آقا مسعود نشد... در حس و حال آهنگ دست هایش سست شدند و يکدفعه سيني از دستش روي زمين افتاد... با صداي شكستن ليوان بزرگ گلاسه صداي پيانو قطع شد... بهار تا به خودش آمد آقا مسعود را پشت سر خود ديد... سرش را پایين انداخت و با ترس و نگراني گفت: -آقا ببخشين... الان تميزش ميكنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد روي زمین زانو زد و مشغول جمع كردن تكه هاي شكسته ي ليوان شد كه آقا مسعود شوكش را بر سر بهار خالي كرد و فرياد كشيد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اگه كار بلد نيستي چرا الان اينجايي؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار با نگراني بلند شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-معذرت مي خوام آقا ببخشين...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا مسعود با عصبانيت بيشتر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اگه همه چيز با گفتن ببخشيد حل ميشد پس چرا قانون هست؟؟؟ و چرا مجازات براي افراد در نظر گرفته ميشه؟؟؟ تميزش كه كردي از اينجا برو... ديگه توي اين خونه نبينمت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين كه تمام مدت به صداي بهار و آقا مسعود گوش ميكرد در اتاقش را باز كرد و رو به آقا مسعود، كاملا عادي و خونسرد سلام كرد... آقا مسعود نگاه خشمگينش را از بهار گرفت و به متين دوخت... بهار روي زمين نشست و با گريه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا به خدا جايي رو ندارم که برم... ببخشين...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا مسعود كه اصلا صداي بهار را نمی شنيد بعد از چند لحظه زل زدن به متين راهش را كج كرد و به طرف انتهای راهرو به راه افتاد... همان موقع نسرين خانم که داشت از اتاقش خارج ميشد با متين چشم در چشم شد... متين لبخند تمسخر آميزي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام مامان...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نسرين خانم هم بدون اينكه جوابش را بدهد پوزخندي زد و پشت سر آقا مسعود راه افتاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از رفتن آنها نگاهش به بهار افتاد كه روي زمين نشسته بود و بي صدا اشك ميريخت... كنارش زانو زد و با خونسردي و صداي آرام كنار گوشش زمزمه كرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-درد داره نه؟؟؟ اخراج شدنو ميگم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهار نگاه باراني اش را به متين انداخت ولي چيزي نگفت... متين با همان حالت ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو از شغلت اخراج شدي و من از خانواده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد بلند شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-لازم نيست جايي بري... تا جايي كه من يادمه آقاي رامش آدم پيگيري نيست... اگر هم ازت پرسيد چرا هنوز اينجايي بگو من استخدامت كردم در حالي كه خودت يادت مي مونه اصلا اينطور نيست و اين بساط...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نگاه و بالا انداختن ابرو هایش به ميوه و گلاسه ي روي زمين اشاره كرد و ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تا چيزي ازت نخواستم انجام نده و اگر از اين كثيف كاري فقط يك لكه اينجا بمونه اينبار من اخراجت ميكنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در را بست و به سمت تختش رفت... خودش را روي تخت انداخت... دست هایش را به دو طرف باز كرد و در آينه ي شش تكه ي سقف به خودش خيره شد... آهي كشيد و با تصور چهره ي آقا مسعود زير لب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چه استقبال گرمي!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انتظار استقبال گرم را هم نداشت ولي براي يك لحظه در دلش آرزوي داشتن خانواده و عشق كرد... با صداي بلند به خیال خودش خنديد و در ميان خنده گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-گور پدر زندگي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدایش را بالا تر برد و دوباره گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-گور پدر زندگي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بار ديگر با فرياد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-گور پدر زندگي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اينبار بلندي صدا طوري بود كه آقا مسعود هم شنيد ولي به روي خودش نياورد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

كم كم پلك هایش سنگين شدند... هميشه زود و راحت خوابش مي برد... اصلا لازم نبود سعي كند تا بخوابد دنياي خواب را به بيداري ترجيح ميداد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صداي زنگ موبايلش از خواب بيدار شد ولي بدون اينكه چشم هایش را باز كند گوشي را از جيب شلوارش بيرون آورد و بی توجه به شماره ی شخص پشت خط، جواب داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان بعد از شنيدن صداي خواب آلود متين گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوابي؟؟؟ بابا دنيارو آب برد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين با زحمت يكي از چشم هایش را باز كرد و بعد از نگاه كردن به آسمان از ديوار شيشه اي اتاق دوباره چشم هایش را بست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو رو آب برده... من جام خشكه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خجالت نمي كشي تو؟؟؟ بيست و هفت سال سن داري افتخار مي كني كه جات خشكه؟؟؟ دنيارو آب برده برادر من... منتها پدر جنابعالي اداي حضرت نوحو در اورده به جاي كشتي يه خونه ساخته نوك كوه... تو هم الاغي انداخته توش نسلت منقرض نشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين كه خواب از سرش پريده بود چشم هایش را باز كرد و روي تخت نشست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-كم نياريا!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-زنگ زدم ببينم اگر ماده الاغ ندارين تا همه جارو آب نبرده يكي جور كنم واست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-لازم نكرده... به فكر ماده ميمون واسه خودت باش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان كه جا خورده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بيا و خوبي كن... راستی سرت خوب شد؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سرم بله خوب شد... ولي نزديك بود پرسم كني به آسفالت... تو چيزي به اسم عقل هم توي سرت هست؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ديدم داري خيلي با كلاس قدم ميزني خواستم يكم به خودت بجنبي... تو كه دلت نمي خواد هیکل قشنگت به هم بريزه؟؟؟ دست و پا چلفتي... پخمه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-درست صحبت كن... برو خدا رو شكر كن به خير گذشت و گرنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان حرف متينو قطع كرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وگرنه چي؟؟؟ بابات پدرمو در ميورد؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين پوز خندي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمي دونم... شايد...!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

كجايي كاري برادر؟؟؟ تو اين مدت كه نبودي چنان قاپ مسعود گوگوليو زدم كه همين الان اگر بهش بگي تو رو با من عوض كنه دست پاچه ميشه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ااا؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله اينجورياست... ديگه وقتي هر دوسه روز يك بار مي رفتم باهاش صبحانه مي خوردم و كلي مي خندوندمش مي خواي منو از توي عنقي بيشتر نخواد؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خيله خب... خيرشو ببيني!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آماده باش دارم ميام دنبالت بريم بيرون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آماده ام بيا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هوي متين... با زير شلواري نياي بيرون من آبرو دارما!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ااا برو گم شو ديگه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشي را قطع كرد و از روی تخت بلند شد... به طرف کمد لباس هایش رفت و در آنرا باز کرد... با دیدن لباس های از مد رفته ولی تماما شیک و با ارزش هجده سالگی اش لبخند روی لبش نشست... یکی از کت هایی که در کمد بود را بیرون آورد و آنرا مقابل خودش گرفت... سایز کوچک لباس لبخندش را عمیق تر کرد... کت را سر جایش گذاشت و به سراغ چمدانش رفت... بعد از خارج کردن لباس ها از چمدان آنها را در کمد به گیره آویزان کرد بعد دوباره بین لباس ها مشغول گشتن شد... يک پيراهن مشكي نيمه اسپرت با شلوار كتان مشكي رنگ پوشيد... يكي از ده ها ساعت ماركدارش را انتخاب كرد، آنرا روي مچ دستش بست و يک كروات باريك خاكستري رنگ دور يقه ی پیراهنش شل گره زد... دستش را در موهاي به هم ريخته اش فرو برد ولي بدون اینکه زیاد وسواس به خرج دهد موهایش را شلخته به حال خود رها کرد... از تنها شلختگي كه خوشش مي آمد شلختگي موهایش بود كه جذابيتش را بيشتر ميكرد... بعد از زدن ادكلن تلخش موبایل و کیف مدارکش را در جيب شلوارش گذاشت و از اتاق خارج شد... كسي در راهرو و نشیمن نبود متين هم از خدا خواسته سريع از ساختمان خارج شد... از پله ها پايين رفت و داشت به سمت در باغ حركت ميكرد كه صداي آقا مراد متوقفش كرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا متين...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشت و پشت سرش را نگاه كرد... آقا مراد که با فاصله ي كمي از متين گوشه ای از باغ ايستاده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا مسعود امر فرمودن يكي از ماشيناي پشت باغو به شما بدم... آقا هر كدوم به دلتون نشست امر بفرماييد من سوئيچشو تقديم كنم خدمتتون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين بعد از چند لحظه سكوت متفكرانه همراه با تعجب لبخند كجي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دست آقای رامش درد نكنه!!! حالا كه لطف كردن دستشونو كوتاه نمي كنيم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد به همراه آقا مراد به پشت باغ رفت... تا رسيدن به آنجا چند دقيقه اي طول كشيد... متين با ديدن هفت ماشين نو و مدل بالا كه زير شیروانی پشت ساختمان پارک شده بودند سوتي كشيد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اوه اوه... خزانه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صداي شايان كه نفس نفس زنان به سمتشان ميرفت و زير لب غرغر ميكرد پشت سرش را نگاه كرد... شايان همينطور كه نزديك ميشد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-الهي خير نبيني متين انقدر صدات كردم... حلواتو بخورم مگه كري تو؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به متين و آقا مراد رسيد و در حالي كه خودش را با دست باد ميزد نفس نفس زنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بايد به مسعود گوگولي سفارش كنم يه مترو اينجا راه بندازه... مردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد چشمش به آقا مراد افتاد و با حالت متغیری گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اي جان... چطوري عشقم؟؟؟ دلم واست قناري شده بود!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا مراد خنديد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سر به سر من نذار بچه سني ازم گذشته...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-الهي بميرم من منیره خانم از اين حرفا بهت نميزنه؟؟؟ عشقم صدات نمیکنه؟؟؟ الهي كه من حلواي اين متينو بخورم دلم كباب شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در ميان خنده هاي آقا مراد متين گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بسه شايان... يكي از اين ماشينارو انتخاب كن شب شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان كه چندین بار ماشين ها را ديده بود و حتي با همه ی آنها در باغ دور زده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اي بابا اين مسعود جون چقدر با لطف و محبته... من تازه ماشين خريدم اين كارا چيه ميكنه آخه؟؟؟ من كه اين لطفو فراموش نميكنم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-واسه تو كه نه!!! واسه من انتخاب كن!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند شایان محو شد و بعد از چند لحظه گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ما اگر شانس داشتيم كه گرفتار اين الاغ نمي شديم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين نگاهي به ماشين ها انداخت... يكي از يكي شيك تر و بهتر... زياد سخت نگرفت و سوار اولين ماشين كه يه مازراتي مشکی رنگ بود، شد و درش را بست... آقا مراد به سمتش رفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آقا سوئيچ داخل ماشينه... مباركتون باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين عينك دودي اش را از روی موهایش پايين كشيد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من رانندگي كنم؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان با صداي بلند زد زير خنده و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نخير ميگم خرزو خان بياد رانندگي كنه... تازه خوراكشم روزي يه پفك بيشتر نيست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببند نيشتو... من فرانسه راننده داشتم خيلي وقته رانندگي نكردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آخ شرمنده روي نشستت كه ما اینجا امكانات نداریم... اصلا تقصير اين مسعوده كه فكر همه چيزو نكرده... اشكالي نداره اگه پفك خرزو رو واسه منم بخري خودم ميشم رانندت!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-جدي ميگي؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نچ!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نوپرامبلم... خودم راه مي افتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان درحالي كه به سمت متين ميرفت تا سوار بشود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تو فعلا همين چهار دست و پا رفتنو تمرين كن نمي خواد راه بيفتي!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را به طرف در برد كه متين يكدفعه راه افتاد و با سرعت به سمت در باغ رفت... بعد از آينه ي بغل شايان را كه دنبالش مي دويد نگاه كرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-صبح كيو مي خواستي زير كني؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از در بزرگ باغ خارج شد و همانجا ايستاد... پنج دقيقه اي طول كشيد تا شايان هم رسيد و با نفس هاي تندش به سختي گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سر تخته بشورنت ايشالا... تو آدمي؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين با لبخند كج هميشگي و صداي بم مردانه اش براي تلافي گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مي خواستم يكم به خودت بجنبي!!! تو كه دلت نمي خواد هیکل قشنگت به هم بريزه؟؟؟ دست و پا چلفتي!!! پخمه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان كه از شدت خستگی دستش را به در ماشين گرفته و خم شده بود با همان حالت به خنده افتاد... دستش را در موهاي متين فرو كرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اين جمله كه گفتي چقدر آشنا بود!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين هم لبخندي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ماشينتو بزن توي باغ... با هم بريم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان ماشينش را داخل باغ پارك كرد و برگشت... سوار ماشين متين شد و متين راه افتاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-كجا برم؟؟؟ من جايي رو بلد نيستم راهنمایی کن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برو توي خيابون اصلي تا بهت بگم... يه رستوران درجه يك سراغ دارم... تو كه حاليت نيست بايد هلو پارتي بگيري حد اقل من يه شام بدم بخوري امشب...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترافيك سنگيني بود متين كه تحول به اين بزرگي را در تهران ميديد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اصلا فكرشم نمي كردم اينجا اینقدر عوض شده باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو حواست باشه نكشي مارو مستر درايور دار!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نترس!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ميگم متين حالا ميخواي چكار كني؟؟؟ صبح تا شب بشيني تو خونه؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه بابا همين چند ساعت هم اگر نمي خوابيدم ديوونه ميشدم از جو نكبت بار خونه!!! به محيط که عادت كنم مي گردم دنبال كار...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان دستي به ته ريش نسبتا بلندش كشيد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-داشتم به همين فكر ميكردم... مي خواي فعاليت هنري در زمينه ي موسيقي داشته باشي؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دوست دارم ولي توي ايران موسيقي جايگاهي نداره... فقط راه شهرتش بازه كه به اونم هيچ علاقه اي ندارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه منظورم شهرت نبود... راستش دانشگاه واسه استخدام استاد اطلاعیه زده... واسه تئوري موسيقي و پيانو هم دنبال يه استاد تك لنگه ي خودت مي گردن... البته حقوقش به جيب شما هیچه!!! اگر واسه پول مي خواي كار كني كه بي خيال...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين لبخندي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دانشگاهي كه استاد ويولنش تو باشي ديگه حرف نداره!!! تو رو با دانشجو ها اشتباه نمي گيرن كوچولو؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-كجاي كاري داداش؟؟؟ من به تو كه ميرسم اينجوري ميشم... اصلا اگر منو تو دانشگاه ببيني نمي شناسي!!! جذبه اي دارم كه هفتاد ساله هاش ندارن!!! ولي چكار كنم كه خوشتيپو جذابم با محبوبيتم كاري نميشه كرد!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با وجود اعتماد به نفس بالایی که داشت راست ميگفت... شايان هم دست كمي از متين نداشت... البته وقتي كه جدي ميشد جذابيتش بیشتر به چشم مي آمد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من كه فكر نمي كنم تو جذبه هم داشته باشي!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دارم ولي به جان خودت جذبم هم جذابه!!! تو دانشگاه استاد علوي استاد علوي از دهن كسي نمي افته كه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين به طور مصنوعي صداي خنده در آورد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-استاد علوي!!! اصلا بهت نمياد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا بهم نمياد؟؟؟ خب تو هم بيا ميشي استاد رامش... البته پروفسور ببخشيد با صفت حقيراستاد خطابتون كردما!!! اين دخترا خودشونو ميكشن واسه من!!! گيس واسه يكيشون نمونده... همرو كندن گذاشتن زمين... ديگه تو بياي ميزنن چشم همم در ميارن!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-يعني چي؟؟؟ در ضمن اگر من بيام كه تو با اخراج شدن مشكلي نداري؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شايان متعجب به متين نگاه كرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اخراج؟؟؟ چرا اخراج؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مگه نميگي منو مي بيني جذبت جذب كفشت ميشه؟؟؟ خب با اين رفتار دو روزه اخراجي...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چي ميگي؟؟؟ تازه اونا منو اينطوري ببينن رواني ميشن بايد تابلوشو بكنيم با تابلوي تيمارستان تعويضش كنيم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين خنديد وگفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عجب!!! پس بيراه نميگن كه هنرمندا يه چيزيشون ميشه؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-متين؟؟؟ خودتي؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب اينروزا توي اين عقل محوري و مرگ احساس اگر كسي به عاطفه و احساس اهميت بده معلومه كه بايد يه چيزيش بشه!!! هنر هم كه همش درگير با احساسه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به قول حافظ عاقلان نقطه ي پرگار وجودند ولي، عشق داند كه در اين دايره سرگردانند!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عقل محوري خوبه ولي بدون احساس زندگي بي مفهوم ميشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-كو گوش شنوا؟؟؟ من و تو و امثالمون هم باشيم مفسد جامعه!!! متاسفم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-با تاسف خوردن واسه افراد كوته بين خودتو خسته نكن مفسد جان... كجا برم الان؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سر چهار راه بپيچ سمت چپ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صداي موبايل شايان بلند شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله؟؟؟... سلام عزيزم چطوري؟؟؟... دل من هم واسه تو تنگ شده باورت نميشه اصلا حوصله ي هيچ كاريو ندارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين با تعجب به شايان نگاه كرد... شايان ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دوستم كه بهت گفتم از خارج اومده... هر چي التماس كرد باهاش برم بيرون قبول نكرد اصلا حوصله ي هيچ كاريو ندارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين پوز خندي زد و به نشانه ي تاييد قيافه ي حق به جانبي گرفت... سرش را بالا برد و با شدت پايين آورد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره بابا بهش گفتم من دلم واسه شيرين جونم تنگ شده راه نداره بيام بيرون!!!... نه عزيزم اصلا نمي تونم بيام امشب حالم خوب نيست باشه واسه فردا نفسم!!!...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

يكدفعه صداي زنگ موبايل ديگر شايان بلند شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اي واي شيرينم مامانم اومد اگه بفهمه كلي دعوام مي كنه!!! با پشه كش منو سياه و كبودم ميكنه!!! فعلا كاري نداري عشقم؟؟؟... قربونت برم من فقط واسه تو اينجوري با مزه ميشم... مواظب خودت باش خداحافظ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سريع تماس را قطع كرد و موبایل دیگرش را روي گوشش گذاشت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به به شماره ي زندگيمو مي بينم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين به نشانه ي حال به هم خوردن زبونش را بيرون آورد... شايان ادامه داد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شرمنده ي جورابت پريا جون... سرم خيلي شلوغ بود عزيزم ميدوني كه ترم جديد داره شروع ميشه درگير کارای دانشگاهم!!! جبران ميكنم واست عشقم!!!... ااا اين از اون حرفا بودا!!!... ا ... الو... پ...پري جون... صدا... نم...د...بعد...تماس...مي ... ميگيرم!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشي را قطع كرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سيريشا!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين نيم نگاهي به شايان انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شيرين جون!!! پريا زندگيم!!! تو كي مي خواي آدم بشي؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-قول ميدم آدم شم به خدا سخته ترك اين كارا!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-كي به اميد خدا قراره آدم بشي؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-وقتي ازدواج كردم انشالا!!! آخه من سر كارشون نذارم يكي ديگه ميذاره!!! اينا تنشون ميخاره!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين به نشانه ي تاسف سري تكان داد و ديگر چيزي نگفت... آن شب را با هم شام خوردند و بعد تا نزديك صبح كنار درياچه نشستند... حرف هایی که نه سال تمام برای گفتن به هم نگه داشته بودند و دل تنگی برای هم باعث میشد زمان از دستشان در برود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز آفتاب بالا نيامده بود كه به خانه برگشتند... شايان ماشينش را برداشت و رفت متين هم بعد از پارك كردن ماشين گوشه اي از باغ پياده شد... شب هاي آن باغ معركه بودند... تركيب صداي جيرجيرك ها با صداي شرشر آب افشان وسط حوض فضاي دلنشيني مي ساخت و بوي گياه و تازگي حس خوبي به آدم ميداد... چراغ هاي كنار و وسط باغ همه روشن بودند و انعكاسشان در آب استخر روح آدم را نوازش ميكرد... به ماشين تكيه داد و چند دقيقه از آن فضا آرامش گرفت... با حوصله و آرام تا ساختمان پياده رفت... همه ي چراغ های ساختمان خاموش بودند ولي از نشیمن طبقه ي بالا نوری چشم را آزار ميداد... بدون اينكه صدايي توليد كند از پله ها بالا رفت... آقا مسعود روي كاناپه لم داده و مشغول تماشاي تلويزيون بود... البته ميشد گفت تماشاي تلويزيون بهانه اي برای توجیح بيدار ماندنش بود... چون صداي آن قطع و چشم هاي آقا مسعود بسته بودند... برای یک لحظه دلش خواست که فكر كند پدرش تا اين موقع منتظر برگشتن او بوده ولي از كجا معلوم؟؟؟ شايد هم عادت هميشگي اش باشد!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به هر حال به غرور سرشارش غلبه كرد و بي صدا با كمي فاصله از آقا مسعود روي كاناپه نشست و چشم هایش را به صفحه ي بي مفهوم تلويزيون دوخت... آقا مسعود متوجه حضور متین شد ولي هيچ عكس العملي از خودش نشان نداد و در همان حالت ماند... مدتي در سكوت گذشت تا اينكه بالاخره آقا مسعود سكوت را شكست و گفت: -حتي وقتي هجده سالت بود ازت نمی پرسیدم که تا اين وقت شب كجا بودي... به اندازه ي كافي عاقل و فهميده هستي كه جاي نگراني نباشه ولي وقتتو به بطالت نگذرون... فردا با من بيا محل كارم و مشغول به كار شو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين کمی روی مبل جا به جا شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمي دونم شما کجا و چكار مي كنين و ميلي ندارم که بدونم!!! بهتره از هم دور باشيم چون اصلا دوست ندارم دليلي واسه صلب آرامش اين خونه باشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا مسعود پوزخندي زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بزرگ شدي... خيلي بزرگ تر از اوني كه فكرشو مي كردم... دوست داشتم راه موسيقي بزرگت كنه... دوست داشتم شخصيتت مثل خودم شكل بگيره... ياد جووني هاي خودم مي ندازيم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متين سرش را چرخاند و به آقا مسعود كه چشم هاي نيمه بازش را به تلويزيون دوخته بود نگاه كرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس چرا پيانوي عزيز آقا مسعود شكسته و ته باغ ترک شده؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقا مسعود بدون اينكه به متين نگاه كند در همان حالت گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-زندگيمو نابود كرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-زندگيتونو خودتون نابود كردين... شما سنگ شدين... سنگ... نذارين بحث هاي گذشته پیش کشیده بشن... نذارین زخم های بهبود نیافته ی قدیمی سر باز کنن... بگذریم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از روي كاناپه بلند شد و خواست به اتاقش برگردد كه صداي آقا مسعود متوقفش كرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-قانونش همينه... بايد سنگ باشي تا اوج بگيري...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-فكر نمي كنم... من به اين ميگم ديكتاتور...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من هم وقتي جوون بودم احساساتمو دوست داشتم... ولي فهميدم كه بزرگ ترين مانع براي يه آدم احساسه!!! برای همينم خاموشش كردم... برای همين مادرتو از ياد بردم... برای همينه که به قول خودت پيانوي عزيزم به اون روز افتاده... خاموشش كن متين قبل از اينكه نابودت كنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خواهش مي كنم بحث هاي گذشته رو پيش نكشيد... كاري نكنيد آرامش غربتو به خونه ترجيح بدم... شب بخير...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آنقدر خسته بود كه بلافاصله بعد از پوشيدن لباس راحت و دراز كشيدن روی تخت خوابش برد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوبه سرش شلوغ بوده اونور و انقدر مي خوابه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره متين گوشي اش را جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خاك بر سر خوابالوت!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببخشين كه جنابعالي ديشب تا صبح سخنراني مي كردي... به اختلاف ساعت هم عادت ندارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پاشو بيا دانشگاه خر مگس استخدامت كردم... از صدقه سر منه ها!!! اسمت كه اومد وسط پذيرفته شدي...!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سارا

    00

    این رمان سه ماه افسرده ام کرد بدجوری زندگی امو بهم ریخت دیگه کلا متنفرشدم از این رمان و رمان های غمگین

    ۷ ماه پیش
  • آیه

    00

    سبام واقعا رمان زیبایی بود😘😘😘

    ۱۱ ماه پیش
  • nanaz

    ۱۸ ساله 00

    خیلی غمگین بود اصلا بدرد نمیخورد

    ۱ سال پیش
  • دریا

    10

    تلخ بود ولی شیرین جایی یادم نمیاد باهاش گریه نکرده باشم خیلی قشنگ با اینکه من دنبال رمانای طنزم ولی این خیلی بهم آرامش داد

    ۱ سال پیش
  • Cordelia_jai

    10

    خسته نباشید میگم خدمت نویسنده عزیز!بسیار رمان دلنشینی بود درست است تلخ تمام شد اما یک پایان تلخ بهتر از یک حقیقت شیرین دروغین است.قلم بسیار قوی روی رمان تاثیر زیادی گذاشت و خیلی لذت بردم

    ۲ سال پیش
  • آزیتا

    ۱۶ ساله 00

    ولی من نباید فقط با خوندن قسمت اخرش انقدر گریه می کردم

    ۲ سال پیش
  • زهرا

    00

    بسیارعالی وتاثیرگذاربودلذت بردم سپاس

    ۲ سال پیش
  • الهه

    30

    بسیار زیبا واحساسی.مخصوصا دوقسمت آخرش که خیلی آدم رو متاثر میکنه داستان رو زیباتر . شایان هم که دوستی رو به معنای واقعی نشون داد ومثل برادر بود .کاش همه مون یه دونه از این دوستا تو زندگیمون داشته باش

    ۲ سال پیش
  • نجمه

    20

    دلمو به درد آورد 😭😭درد عشقو با این رمان میشه حس کرد

    ۲ سال پیش
  • ماریا

    ۳۵ ساله 20

    متفاوت و زیبا خسته نباشی نویسنده عزیز

    ۳ سال پیش
  • سارا

    02

    دوسال پیش که این رمان رو خوندم حالم تا یکماه خراب شد بدجور ازهمون موقع از رمان غمگین بدم اومد

    ۳ سال پیش
  • سارا

    ۲۰ ساله 30

    وییییییییییییی خدااااا قلبمممممم💔 چه قدر گریه کردم من 😭😭 ولی خدایش یه خسته نباشی به نویسنده میگم واقعا عالی بود خیلی خوشم اومد با اینکه غمگین بود اشکم در اومد ولی ارزش داشت احسنت نویسنده جان😍

    ۳ سال پیش
  • سوگند

    00

    لعنتی چرا مردنن😭😭😭😭😭

    ۴ سال پیش
  • Z...?

    ۱۵ ساله 10

    این رمان جلد دومم داره؟

    ۴ سال پیش
  • محمد

    ۱۷ ساله 10

    رمان عالی و جذابی بود واقعا حیف ک متین بعد از اون همه رنج مرد 💔 رمان خیلی باحالیه ⁦✌️⁩🤟 خوشمیز گلده لایک 👍⁦❤️⁩

    ۴ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.