
رمان مرد ممنوعه
- به قلم هدیه نصیر زاده
- ⏱️۳ ساعت و ۲۴ دقیقه ۱۴ ثانیه
- 13.2K 👁
- 75 ❤️
- 39 💬
در شهری که قوانین سفت و سخت بر همه چیز حاکم است و هر کس جای خود را میداند، سایهای مرموز به نام «مرد ممنوعه» حضور دارد. کسی از گذشتهاش خبر ندارد؛ نه میداند از کجا آمده، نه چرا همه از او دوری میکنند، و نه چرا هیچ چشمی یارای نگاه کردن به او را ندارد. برخی او را جنایتکار میدانند، عدهای قربانی، و برخی دیگر معتقدند او تنها یک افسانه است که وجود خارجی ندارد. اما زمانی که رها، خبرنگاری جسور و کنجکاو، تصمیم میگیرد پرده از این راز بردارد، ناخواسته قدم به دنیایی میگذارد که نباید. دنیایی که در آن، حقیقت به مراتب خطرناکتر از دروغ است، عشق پیچیدگیهایی فراتر از نفرت دارد، و نزدیک شدن به «مرد ممنوعه»، میتواند به بهای جان او تمام شود. این رمان عاشقانه و پر رمز و راز، شما را به سفری پرهیجان در دل ناشناختهها دعوت میکند.
رها هنوز هم در فکر فیلمهای پاکشده بود. حتی اگر مرد ممنوعه توانسته بود خودش را از تصویر حذف کند، پس چرا او را هم از فیلمها پاک کرده بود؟ چرا هیچ اثری از حضور خودش هم در دوربین نبود؟
سعی کرد افکارش را کنار بگذارد. شاید توهم زده بود. شاید…
گوشیاش لرزید. یک پیام ناشناس.
"به دنبال چیزی که نمیبینی نگرد."
قلبش ریتمش را از دست داد. سریع پیام را باز کرد. شمارهی فرستنده ناشناس بود.
انگشتانش روی صفحه خشک شدند.
او داشت هشدار میداد.
نه تهدید، نه طعنه. فقط یک هشدار آرام، دقیق، و البته ترسناک.
انگار کسی در سایهها نشسته بود، حرکتهایش را میدید، و به محض اینکه او قصد میکرد چیزی بفهمد، یک قدم جلوتر بود.
این یعنی چی؟
کسی پشتش را لرزاند. سریع به اطرافش نگاه کرد. مغازههای خیابان نیمهتعطیل بودند، چند نفر در حال عبور از پیادهرو بودند، اما کسی او را زیر نظر نداشت… یا حداقل اینطور به نظر میرسید.
انگشتش را روی صفحه کشید و تایپ کرد:
"تو کی هستی؟"
اما قبل از اینکه پیام را بفرستد، سه نقطهی معروف که نشان میداد طرف مقابل در حال تایپ است، روی صفحه ظاهر شد.
چند ثانیه گذشت.
پیام آمد:
"کسی که هنوز نمیخوای بشناسی."
رها نفسش را حبس کرد. انگشتانش را مشت کرد و به صفحه خیره شد. این بازی تا کی قرار بود ادامه داشته باشد؟
اما چیزی در درونش زمزمه میکرد…
"تو این بازی رو شروع نکردی، اما پایانش به دست تو رقم میخوره."
و این، تازه شروع ماجرا بود…
رها به گوشی دکمهای قدیمی که در کشوی میزش بود، نگاه کرد. این خط را سالها پیش گرفته بود و تقریباً هیچوقت از آن استفاده نکرده بود. سیمکارت را داخل گوشی گذاشت و نفس عمیقی کشید.
"حالا ببینم، میتونی ردم رو بزنی یا نه؟"
شماره ناشناس را گرفت.
بوق… بوق…
چند ثانیه گذشت. بعد سکوت.
"الو؟" صدایش آرام اما محکم بود.
هیچ جوابی نیامد.
دندانهایش را روی هم فشرد. "میدونم که پشت این شمارهای. حرف بزن!"
چند ثانیه هیچ صدایی نبود. بعد…
صدای مرد ممنوعه. آرام، شمرده، و خالی از احساس:
"خیلی زود، تو هم مثل بقیه یاد میگیری که نباید دنبالم بگردی."
همین. بعد تماس قطع شد.
رها به صفحه خاموش گوشی خیره شد. اینبار خبری از تهدید مستقیم، یا حتی بازی با ترسهایش نبود. فقط یک جملهی ساده.
اما چرا حس میکرد سنگینتر از هر تهدیدی است؟
چرا نمیخواست او را پیدا کند؟ چرا هر بار یک قدم نزدیکتر میشد، عقب میکشید؟
لبهایش را روی هم فشرد و گوشی را کنار گذاشت. اگر مرد ممنوعه فکر میکرد که این تماس او را منصرف میکند، سخت در اشتباه بود.
او این بازی را تمام میکرد. هر طور که شده.
چند روز بعد…
همهچیز آرام بود. خیلی آرام.
هیچ پیام جدیدی نیامد، هیچ تماسی گرفته نشد، و انگار هیچ نشانهای از مرد ممنوعه در زندگیاش باقی نمانده بود.
اما این دقیقاً همان چیزی بود که نگرانش میکرد.
چرا حالا که میخواست به دنبالش بگردد، همهچیز متوقف شده بود
آیا این یک بازی روانی جدید بود؟ یا شاید هم… واقعاً تمام شده بود؟
اما او بیکار نماند. یکی از دوستان قدیمیاش که در پلیس کار میکرد، میتوانست به او کمک کند.
اسمش مراد بود. دو سال پیش از طریق یکی از سوژههایش با او آشنا شده بود. پروندهای که رها به دلایلی مجبور شده بود درگیرش شود، و مراد که آن زمان روی همان سوژه کار میکرد،
بعد از یک درگیری، او را نجات داده بود. از آن روز، هرچند ارتباط زیادی نداشتند، اما وقتی لازم میشد، میتوانست روی او حساب کند.
بعد از کمی تردید، شماره مراد را پیدا کرد و تماس گرفت.
"باید یه شماره رو برام چک کنی."
مراد چند سوال کرد، اما رها جواب زیادی نداد. فقط گفت که این شماره مدتی است که او را آزار میدهد و میخواهد بداند از کجا آمده.
مراد قبول کرد که بررسی کند و گفت فردا به او خبر میدهد.
اما صبح روز بعد، تلفنش زنگ خورد.
"رها؟ اون شمارهای که دادی… انگار اصلاً وجود نداره. باطل شده."
رها گوشی را محکم در دستش گرفت. دقیقاً همان چیزی که حدسش را میزد. مرد ممنوعه بهسادگی قابل ردیابی نبود. اما اینکه خطش یکشبه از بین رفته بود، نشان میداد که او همیشه چند قدم جلوتر است.
اما تا کی؟
این آرامش ظاهری، فقط سکوت قبل از طوفان بود.
شب آرام بود، اما توی سر من طوفانی از فکرهای بیوقفه جریان داشت.
روی مبل نشسته بودم، پتو را دورم پیچیده بودم و فنجان قهوهام را بین انگشتهای سردم نگه داشتم. سعی کردم ذهنم را منحرف کنم، اما نشد. هر بار که پلک میزدم، آن نگاه خاکستری مثل سایهای در تاریکی دنبالم میکرد.
ط د
10رمان کشش نداشت ، مرد ممنوعه و اینقدر مجهول ، علتش بسیار بی مفهوم بود ، هر جمله ای که می گفت در آخر میگفت رها ، که رمان رو لوس جلوه میداد . جالب نبود
۶ روز پیشsetii
30واقعا با خوندش فقط وقتت تلف میشه تنها چیزی که از رمان فهمیدم اسم شخصیتاست اصلا نخونیددد
۲ هفته پیشنیلوفر
20یعنی دیوانه شدم مزخرف بود
۲ هفته پیشمریم ۲۹
10خوب نیس بدم نیس خیلی رمانای این سبکی دیگ تو همین اپ خوندم ک عالی بودن مثل یکی از رمانای حدیث افشار مهر. در واقع این رمان آدم کلافه میکنه انگار دیالوگ تکراری زیاد داره و همش میگی ای بابا ی پله برو جلوتر دیگ چقد با کلمات بازی میکنی. البته کار نویسنده ها واقعا سخته
۲ هفته پیشمصی
20کلیت داستان خوب بود مشخص بود نویسنده سعی خودشو میکنه ولی رمان تقریبا سطح پایینی بود جملات تکراری زیادی داشت و موقعیت های مکانی و زمانی رو خوب توصیف نکرده بود
۲ هفته پیش......
20خیلی از راه برگشتی ندارم استفاده شده کلیت داستان میتونست جالب باشه ولی قسمت که معماست واینکه دختره دنبال جوابی برا معماست خیلی جمله های تکراری داره
۲ هفته پیشرها
31یعنی به معنای حقیقی کلمه مزخرف بود . این چی بود اصلا.
۲ هفته پیششیدا
51واقعا خیلی بی معنی بود فقط بخاطر اینکه طولانیش کنه هی کلمات تکرار میکرد من متوجه شدم ک خیلی بی معنیه ولی میخواستم ببینم چجوری این چرتو پرت رو به اخر می رسونه
۲ هفته پیشمونا
02یعنی نخونمش قشنگ نیس؟ بچه ها ی رمانی بود که دختره مامانش مریض بود باباش معتاد بعد دوستش پولدار بود رفت پیش دوستش زندگی کرد آخرشم با داداش دوستش ازدواج کرد اسمش چیه
۲ هفته پیشزهرا
11الان اخرش چرا نامعلوم بود من متوجه نشدم چیشد اخر داستان
۳ هفته پیشمشخص بود ک
00رویای تنها
۳ هفته پیشرویای تنهاB/Z
12سلام نویسنده جان رمانت قشنگ بودو واقعا لذت بردم یکم حرفا تکراری بود و خسته کننده اما در نهایت ب پایان خوبی رسیدی و واقعا زیباش کردی کسایی ک میگن بی معنی بود و سروتهش مشخص نبود پس رمان نخوندن و الکی حرف میزنن آخرش قشنگ معلوم بود ک چجوری تموم شد .یکم قلمتو قوی تر کنی بنظرم خیلی رمانت قشنگ بود ادامه بد
۳ هفته پیشافرا سادات
21خیلی بد بود متاسفانه.. خیلی جمله ها تکراری بود سر و تهش معلوم نبود
۳ هفته پیشاسماء
40سلام دوست عزیز اگه قراره رمان نویسی رو ادامه بدی سعی کن بهتر کار کنی موضوع رمان خوب بود ولی نتونسته بودی اون معمای داستان رو خوب به وجود بیاری و یه چیز پیش پا افتاده بود و توصیف محیطی و زمانی خوبی نداشت و من بیشتر فکر میکردم تو یه جای تاریک هستم و خیلی تکرار داشت جملات داستان به هر حال موفق باشی
۳ هفته پیشHadis
32مزخرف چرت.همش حرفای رو مخ تکراری اه اه
۳ هفته پیش
گندم
00به نظرم بد نبود ولی خوب جالب قشنگم نبود . میتونست بهتر از این باشه .