رمان مرد ممنوعه
- به قلم هدیه نصیر زاده
- ⏱️۳ ساعت و ۲۴ دقیقه ۱۴ ثانیه
- 17.8K 👁
- 90 ❤️
- 55 💬
در شهری که قوانین سفت و سخت بر همه چیز حاکم است و هر کس جای خود را میداند، سایهای مرموز به نام «مرد ممنوعه» حضور دارد. کسی از گذشتهاش خبر ندارد؛ نه میداند از کجا آمده، نه چرا همه از او دوری میکنند، و نه چرا هیچ چشمی یارای نگاه کردن به او را ندارد. برخی او را جنایتکار میدانند، عدهای قربانی، و برخی دیگر معتقدند او تنها یک افسانه است که وجود خارجی ندارد. اما زمانی که رها، خبرنگاری جسور و کنجکاو، تصمیم میگیرد پرده از این راز بردارد، ناخواسته قدم به دنیایی میگذارد که نباید. دنیایی که در آن، حقیقت به مراتب خطرناکتر از دروغ است، عشق پیچیدگیهایی فراتر از نفرت دارد، و نزدیک شدن به «مرد ممنوعه»، میتواند به بهای جان او تمام شود. این رمان عاشقانه و پر رمز و راز، شما را به سفری پرهیجان در دل ناشناختهها دعوت میکند.
رها هنوز هم در فکر فیلمهای پاکشده بود. حتی اگر مرد ممنوعه توانسته بود خودش را از تصویر حذف کند، پس چرا او را هم از فیلمها پاک کرده بود؟ چرا هیچ اثری از حضور خودش هم در دوربین نبود؟
سعی کرد افکارش را کنار بگذارد. شاید توهم زده بود. شاید…
گوشیاش لرزید. یک پیام ناشناس.
"به دنبال چیزی که نمیبینی نگرد."
قلبش ریتمش را از دست داد. سریع پیام را باز کرد. شمارهی فرستنده ناشناس بود.
انگشتانش روی صفحه خشک شدند.
او داشت هشدار میداد.
نه تهدید، نه طعنه. فقط یک هشدار آرام، دقیق، و البته ترسناک.
انگار کسی در سایهها نشسته بود، حرکتهایش را میدید، و به محض اینکه او قصد میکرد چیزی بفهمد، یک قدم جلوتر بود.
این یعنی چی؟
کسی پشتش را لرزاند. سریع به اطرافش نگاه کرد. مغازههای خیابان نیمهتعطیل بودند، چند نفر در حال عبور از پیادهرو بودند، اما کسی او را زیر نظر نداشت… یا حداقل اینطور به نظر میرسید.
انگشتش را روی صفحه کشید و تایپ کرد:
"تو کی هستی؟"
اما قبل از اینکه پیام را بفرستد، سه نقطهی معروف که نشان میداد طرف مقابل در حال تایپ است، روی صفحه ظاهر شد.
چند ثانیه گذشت.
پیام آمد:
"کسی که هنوز نمیخوای بشناسی."
رها نفسش را حبس کرد. انگشتانش را مشت کرد و به صفحه خیره شد. این بازی تا کی قرار بود ادامه داشته باشد؟
اما چیزی در درونش زمزمه میکرد…
"تو این بازی رو شروع نکردی، اما پایانش به دست تو رقم میخوره."
و این، تازه شروع ماجرا بود…
رها به گوشی دکمهای قدیمی که در کشوی میزش بود، نگاه کرد. این خط را سالها پیش گرفته بود و تقریباً هیچوقت از آن استفاده نکرده بود. سیمکارت را داخل گوشی گذاشت و نفس عمیقی کشید.
"حالا ببینم، میتونی ردم رو بزنی یا نه؟"
شماره ناشناس را گرفت.
بوق… بوق…
چند ثانیه گذشت. بعد سکوت.
"الو؟" صدایش آرام اما محکم بود.
هیچ جوابی نیامد.
دندانهایش را روی هم فشرد. "میدونم که پشت این شمارهای. حرف بزن!"
چند ثانیه هیچ صدایی نبود. بعد…
صدای مرد ممنوعه. آرام، شمرده، و خالی از احساس:
"خیلی زود، تو هم مثل بقیه یاد میگیری که نباید دنبالم بگردی."
همین. بعد تماس قطع شد.
رها به صفحه خاموش گوشی خیره شد. اینبار خبری از تهدید مستقیم، یا حتی بازی با ترسهایش نبود. فقط یک جملهی ساده.
اما چرا حس میکرد سنگینتر از هر تهدیدی است؟
چرا نمیخواست او را پیدا کند؟ چرا هر بار یک قدم نزدیکتر میشد، عقب میکشید؟
لبهایش را روی هم فشرد و گوشی را کنار گذاشت. اگر مرد ممنوعه فکر میکرد که این تماس او را منصرف میکند، سخت در اشتباه بود.
او این بازی را تمام میکرد. هر طور که شده.
چند روز بعد…
همهچیز آرام بود. خیلی آرام.
هیچ پیام جدیدی نیامد، هیچ تماسی گرفته نشد، و انگار هیچ نشانهای از مرد ممنوعه در زندگیاش باقی نمانده بود.
اما این دقیقاً همان چیزی بود که نگرانش میکرد.
چرا حالا که میخواست به دنبالش بگردد، همهچیز متوقف شده بود
آیا این یک بازی روانی جدید بود؟ یا شاید هم… واقعاً تمام شده بود؟
اما او بیکار نماند. یکی از دوستان قدیمیاش که در پلیس کار میکرد، میتوانست به او کمک کند.
اسمش مراد بود. دو سال پیش از طریق یکی از سوژههایش با او آشنا شده بود. پروندهای که رها به دلایلی مجبور شده بود درگیرش شود، و مراد که آن زمان روی همان سوژه کار میکرد،
بعد از یک درگیری، او را نجات داده بود. از آن روز، هرچند ارتباط زیادی نداشتند، اما وقتی لازم میشد، میتوانست روی او حساب کند.
بعد از کمی تردید، شماره مراد را پیدا کرد و تماس گرفت.
"باید یه شماره رو برام چک کنی."
مراد چند سوال کرد، اما رها جواب زیادی نداد. فقط گفت که این شماره مدتی است که او را آزار میدهد و میخواهد بداند از کجا آمده.
مراد قبول کرد که بررسی کند و گفت فردا به او خبر میدهد.
اما صبح روز بعد، تلفنش زنگ خورد.
"رها؟ اون شمارهای که دادی… انگار اصلاً وجود نداره. باطل شده."
رها گوشی را محکم در دستش گرفت. دقیقاً همان چیزی که حدسش را میزد. مرد ممنوعه بهسادگی قابل ردیابی نبود. اما اینکه خطش یکشبه از بین رفته بود، نشان میداد که او همیشه چند قدم جلوتر است.
اما تا کی؟
این آرامش ظاهری، فقط سکوت قبل از طوفان بود.
شب آرام بود، اما توی سر من طوفانی از فکرهای بیوقفه جریان داشت.
روی مبل نشسته بودم، پتو را دورم پیچیده بودم و فنجان قهوهام را بین انگشتهای سردم نگه داشتم. سعی کردم ذهنم را منحرف کنم، اما نشد. هر بار که پلک میزدم، آن نگاه خاکستری مثل سایهای در تاریکی دنبالم میکرد.
احمدی
1خیلی زیبا وجذاب بود اما ای کاش چنین پایانی نداشت دلایل رفتن وکی رفتن مرد ممنوعه معلوم نشد
۴ هفته پیشمروارید
0خیلی مزخرف و بی سر و ته بود هی خوندم شاید درست بشه بی فایده بود
۱ ماه پیشچرت
1اینا صبح پا میشدن قهوه میخوردن یه چنتا اتفاق و بحث پیش میومد بعد میگفتن شب بخیر و می خوابیدند ینی چی ایسگا کردی ملتو خانم نویسنده
۲ ماه پیشبی محتوا و غیر اصولی
2خیلی کش داده شده بود همش از جمله های راه برگشتی ندارم استفاده شده بود کیاشا هم خیلی بزرگ کرده بود داستانو و هی میگفت ندونی بهتره و کل داستان مجهول موند معلوم نشد چرا پدر مادراشون کشته شدن یا اون پرونده ها چی شد عماد و و نویسنده اصلا نتونسته بود فضارو برای دونست حقایق برا رها بچینه اصلا اصولی نبود
۲ ماه پیشپریا
1اصلا دوستش نداشتم خیلی جمله تکراری داشت.بی معنی اصلا وقتتون را هدرندید
۲ ماه پیشحنانه
2میتونستم خیلی قشنگتراز این باشه جملاتش خیلی تکراری بود
۲ ماه پیشparmis
0وقت تونو هدر ندید رمان بسیار چرت و بی معنی واقعا یه بچه مینوشت ایده های بهتری داشت
۲ ماه پیشسما
6اصلا مفهوم نداشت هربار فقط میگه الان وقتش نیست تو آمادگی شنیدنش رو نداری جالب اینجاست رمان تموم شد ولی ما نفهمیدیم کی به کیه قاتل کیه مادر رها کیه
۳ ماه پیشکی کی
2احساس کردم چت جی پی تی نوشتتش! حقیقتا خیلی بی معنی بود و دیالوگا اصلا به جا نبودن.
۳ ماه پیشnarges
4خیلی کشش داده بودن. زندگی عادی اتفاقات بیشتری داره این رمان که مثلا باید معمایی و هیجان انگیز میبود. از جملات الان آمادگیشو نداری و نمیتونم به گذشته برگردم هم به مراتب استفاده و تکرار شده. در کل رمان یه سری دیالوگ بی مفهوم که جذابیت نداره. خیلی منتظر قسمت هیجان انگیزش شدم ولی انگار کلا همین رواله.
۳ ماه پیشسالاری
0خیلی حوصله سر بره اصن دیگه نخاستم بقیشو بخونم
۳ ماه پیشمهدیه
6خیلی جملاتش تکراری بود
۴ ماه پیشمبینا
6دیالوگا خیلی تکراری بود و نامفهوم و چرت
۴ ماه پیشعسل
9باید توضیح میداد که چرا پدرش کشته شد مادرش کجا رفت اون قاتل کی بود چرا پسره کمکش میکرد عماد چی شد اگه فصل دو میداشت قشنگ میشد
۴ ماه پیش
خیلی بی سر و ته بود.
0خیلی بی سر و ته بود. تا حالا رمان به این مزخرفی نخونده بودم.