
رمان در سکوت
- به قلم ماریا مهرزاد
- ⏱️۵۹ دقیقه ۵۱ ثانیه
- 2.7K 👁
- 17 ❤️
- 5 💬
نادیا، دانشجوی رشته ادبیات، که حتی در خلق یک داستان عاشقانه ساده نیز با چالش مواجه است، ناگهان در گردابی از سرنوشت گرفتار میشود. دختری که همواره سکوت را بر کلام ترجیح داده و در حاشیه زندگی نقش ایفا کرده، اکنون باید قهرمان داستان زندگی خود باشد. آیا نادیا خواهد توانست سکوت مرگبار خود را بشکند؟ آیا او قادر خواهد بود در دوراهیهای پیچیدهای که سرنوشت پیش رویش قرار میدهد، تصمیمی درست بگیرد؟ این رمان درام، داستان دختری است که در جستجوی صدای گمشده خویش، با چالشهای بیشماری روبرو میشود.
Call-me-BLUE
+چیکار می کنی ؟
ریچارد با یک گیلاس شراب کنارم ایستاد.
تلاشش برای برقراری ارتباط با من ستودنی بود اما نظرم را درموردش عوض نمی کرد، دزد محترم .
-از تنهایی لذت می برم.
+مردیث گفت صدات کنم ، کوین قرار برامون آهنگ درخواستی بخونه.
لبخند شل و ولی زدم –عه ، چه خوب . پس بهتره زودتر برگردی پیششون.
نگاهی به جمع انداخت و سپس مستقیم به چشم هایم نگاه کرد
+می دونم که ازم خوشت نمیاد ، اما بخاطر مردیثم که شده نباید به یه صلح نسبی برسیم ؟
صلح نسبی ؟ من فقط دلم می خواست هرچه زودتر بروم خانه.
نگاه مردیث را از دور روی خودم حس کردم. مردیث تنها دوست من بود ، تنها کسی که توانسته بود حصار دورم را بشکند و وارد محیط امن من شود . برای او حاضر بودم کارهای سخت تری از تحمل کردن ریچارد و روبه رو شدن با کوین انجام دهم.
آرام از جایم بلندد شدم ، ریچارد حرکتم را به حساب همان صلح نسبی گذاشت و جلوتر از من به سمت بچه ها رفت.
مردیث صنذلی کنارش را خالی کرد تا من بنشینم. دقیقا روبه روی هاردینگ بودم .
سرم را پایین انداختم و با انگشتان کشیده ام ور رفتم.
+خب اولین آهنگ درخواستی رو کی بگه ؟
بچه ها به ترتیب آهنگ های مورد علاقه شان را گفتند و کوین به بهترین نحو ممکن اجرایشان کرد.
چهره اش خسته بنظر می رسید، باید کمی ملاحضه اش را می کردند...
+ خب نادیا نوبت توعه ، آهنگتو بگو
با این حرف ریچارد نگاه همه به سمت من برگشت حتی کوین ..
کوین جرعه ای آب نوشید و بدن هیچ احساس خاصی منتظر نگاهم کرد.
همه جای بدنم نبض می زد.
مکثم که طولانی شد یک تی ابرویش را بالا انداخت و گفت +خب ؟
نگاه ملتمسی به مردیث انداختم که این وضعیت را جمع کند اما او با بدجنسی اشاره کرد که چیزی بگویم.
آب دهانم را قورت دادم و روبه کوین آرام و جوری که لرزش صدایم مشخص نشود گفتم.
-امور میو از جیپسی کینگ
+اما من اسپانیایی بلد نیستم .
بی حرف نگاهش کردم .
ریچارد گفت + منظورت بی کلامشه ؟
بعد از این حرف همه با تعجب نگاهم کردند. همه به جز کوین هاردینگ که نیشخندی زد –آاااااااااا یادم رفته بود ، ایشون همونی هستن که فکر میکنن بقیه بخاطر قیافم به آهنگااام گوش میدن
با دستپاچگی خواستم کتمان کنم که ریچارد دوباره خوشمزگی کرد
+پس یه جورایی آنتی فن کوین حساب می شی.
آنتی فن ؟ چه کلمه ی مناسبی ! آن هم برای من.
دستانم را در هوا تکان دادم و با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم گفتم –این طور نیست.
دختر بلوندی که نزدیک کوین نشسته بود خودش را به او چسباند و با لحن پرعشوه و لوسی گفت + خیلی کج سلیقه ای دختر ، چطوری دلت میاد آنتی فن همچین جیگری باشی؟
جیگر ؟ اه ! از طرز حرف زدنش چندشم شد اما باز تکرار کردم . ( این طور نیست ) و بعد دوباره سرم را پایین انداختم.
دلم می خواست خودم را روی تختم بی اندازم و انقدری گریه کنم تا خوابم ببرد.
فقط برای اینکه حس کردم حنجره اش خسته شده است یک آهنگ بی کلام گفتم و حالا لقب آنتی فن را گرفته بودم.
چرا همه چیز به طرز مسخره ای برعکس پیش می رفت ؟
صدای آهنگ امور میو در گوشم پیچید.
شروع به نواختن کرده بود. انگشتانش ماهرانه روی تارهای گیتار می لغزیدند.
همه در سکوت به این موسیقی بی نظیر و محبوب گوش می دادند و من به این فکر می کردم چطور می توانم هرچه سریع تر از این جمع فرار کنم ...
مردیث هرروز از من دور تر و به ریچارد نزدیک تر می شد. دلم از ریچارد خون بود و می خواستم سر به تنش نباشد.
اما تمام احساساتم را پیش خودم نگه داشتم ، کار همیشگی ام بود . برای همین مردیث فکر می کرد در همان صلح نسبی مضخرف هستیم و من با این قضیه که 24 ساعته ور دل ریچارد است مشکلی ندارم.
ریچارد و دوستانش هر هفته دور هم جمع می شدند. رسما آخر هفته ها برایم عذاب بود. کل هفته انرژی ام را جمع می کردم تا آخر هفته ها مردیث را قانع کنم که من مناسب آن جمع ها نیستم .
اکثر وقت ها راضی می شد اما گاه گداری هم درجه ی سماجتش بالا می رفت و مرا ناچارا با خود می برد.
-من این آخر هفته می خوام برم شهرمون مردیث ، متاسفم !
+جدی می گی یا اینم یکی از روش های پیچوندنته ؟
تا قبل از اینکه به زبان بیاورمش گزینه ی دوم بود اما حالا حس می کنم نیاز است کمی به فضای خانواده برگردم.
-جدی میگم .
کیفش را روی شانه انداخت +خیلی خب ، بهت خوش بگذره.
-ممنونم ، به تو هم خوش بگذره.
با لبخند اتاقم را ترک کرد.
خودم را روی تخت انداختم و به این فکر کردم که این آخر هفته هم به خیر گذشت.
تلفنم را روشن کردم و وارد چیج پابلیکم شدم . گاهی اوقات دل نوشته ، شعر و ترانه های خودم را پست می کردم .
نزدیک به 20 ریکوئست داشتم . شروع کردم به اکسپت کردن که چشمم به پیج کوین هاردینگ خورد.
با ناباوری و حیرت دوباره چک کردم ، خودش بود.
گوشی را مثل برق گرفته ها پرت کردم و روی تخت ایستادم.
-واااااات ؟ ..... وای ... خدای من....
سما
41غم قشنگی داشت. دوستش داشتم.
۳ هفته پیشاسرا
22اول رمان خیلی غلط املایی داشت ولی دیگه هیچ غلطی نداشت امیدوارم این چندتاخط درست بشه حیف رمانتون عالی احساسی
۳ هفته پیشFateme
41رمان متفاوتی بود. احساسات شخصیت اصلی جوری یود که قابل لمس بود برام.پایان غیرتکراری و جالبی داشت.
۳ هفته پیشمهنا
41قشنگ و متفاوت بود پایانش جوری بود که نه میشد گفت باز بود نه شاد نه غمگین یه چیز بین همشون
۳ هفته پیش
ویدا
10اولشو که خوندم زیاد خوشم نیومد و میخواستم ادامه ندم ولی بعد که جلوتر رفتم میخواستم بدونم این داستان آبکی به کجا میرسه...و البته تا آخر خوندم عالی بود با اینکه داستان کوتاهی بود ولی خیلی تاثیرگذار بود.ممنونم نویسنده عزیز