فاقد خلاصه ، قسمتی از متن : روی پله های جلوی خانه نشسته بودم و باران مثل شلاقی بیرحم به صورتم میزد ، مسخ شده بودم و توان حرکت نداشتم ، مغزم کار نمیکرد البته خیلی وقت بود که از کار افتاده بود ، احساس میکردم همه سلول های مغزم یخ زده و از کار افتاده...

ژانر : عاشقانه، اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۰ دقیقه

مطالعه آنلاین زیر بارون
نویسنده : گلشن ارا

ژانر: #عاشقانه #اجتماعی

خلاصه :

فاقد خلاصه ، قسمتی از متن : خلاصه:

روی پله های جلوی خانه نشسته بودم و باران مثل شلاقی بیرحم به صورتم میزد ، مسخ شده بودم و توان حرکت نداشتم ، مغزم کار نمیکرد البته خیلی وقت بود که از کار افتاده بود ، احساس میکردم همه سلول های مغزم یخ زده و از کار افتاده...

روی پله های جلوی خانه نشسته بودم و باران مثل شلاقی بیرحم به صورتم میزد ، مسخ شده بودم و توان حرکت نداشتم ، مغزم کار نمیکرد البته خیلی وقت بود که از کار افتاده بود ، احساس میکردم همه سلول های مغزم یخ زده و از کار افتاده ، دیگر زندگی برایم شور انگیزنبود ان شور و شوقی راهر صبح برای شروع روزی دیگر تجربه میکردم را نداشتم.

روحم مرده بود ......ومن بدنم را مثل تکه گوشتی بی خاصیت به این سو و ان سو میکشاندم. نمیدانم چقدر زیر بارون مانده بودم ، سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود ، حس عجیبی پیدا کرده و انقدر سبک شده بودم که احساس میکردم میخواهم پرواز کنم . تکانهای شدیدی مجبورم کرد روبرو را نگاه کنم، پوران بودکه با چشمهای وحشت زده مرا نگاه میکرد وچیزهایی می گفت و باز مرا تکان میداد نمی فهمیدم چه میگوید صدایش را نمی شنیدم .......کاش مرا بحال خود می گذاشت.......دیگر خبری از سرما نبود ، ومن یک جای گرم و نرم خوابیده بودم ، از فکر اینکه شاید مرده باشم غرق لذت شدم به ارامی چشمهایم را باز کردم .تمام ان خوشی به یک باره رفت ، اینجا اتاق لعنتی خودم بود .....در اتاق باز شد و پوران با یک سینی وسط اتاق ظاهر شد و تا دید بیدارم و نگاهش میکنم لبخند عریضی زدوگفت: شکر خدا حالت بهتره، اخه این چه کاری بود کردی ، کدوم ادم عاقلی توی ابان ماه هوس گردش زیر بارون میکنه، به فکر خودت نیستی بفکر من بدبخت باش داشتم از نگرانی میمردم .. هر کار کردم تبت پائین نیومد دیگه مجبوری زنگ زدم موبایل دکتر که اونم جواب نداد ...باخودم گفتم لابد سرش زیر لحاف اون دختره عوضی گرم بوده ، برن بمیرن .....پوران_ حالاهم بهتره پاشی از دیروز عصر یکسره خوابیده بودی ، پاشو کم از این سوپ بخور قوه بگیری.بی هیچ حرفی نشستم و نیمی از کاسه سوپ را سر کشیدم ، حوصله نصیحت و دل سوزی را نداشتم اگر بحال خودش می گذاشتمش تا شب حرف میزد . دوباره دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم، پوران که فهمید حوصله ندارم از اتاق خارج شد .فکر کردم اخه خاصیت زنده بودن من چیست؟ همیشه انقدر خسته و کسل و خواب الود بودم که ترجیح میدادم تمام وقتم را توی تختم بگذرانم، زندگیم انقدر مزخرف بود که ارزش جنگیدن و حفس کردنش را نداشت ، هشت سال بود که ازدواج کرده بودم ، زندگی مرفهی داشتم شوهرم از لحاظ شغل و قیافه چیزی کم نداشت ، پزشک بود و خوش قیافه و شیک پوش ، با موهایی جو گندمی و چشهایی عسلی قدی متوسط و شکمی که جلو امده و حکایت از خوشی اش داشت ، هرکس مرا با او میدید چشمان حسرت بارش را را به من میدوخت انگار با نگاهشان میگفتند کوفتت بشه با همچین شوهری ، که واقعا هم کوفتم شد .سال اول ازدواجمون عالی بود . سال بعدش اخلاقهای گندش را رو کرد می دیدم ادم رفیق باز و بی خیالی شده و عاشق زنهای رنگ و وارنگ وقتی اعتراض کردم گفت: همیشه همینطور بوده و من کور بودم گفت اگر دوست نداری هری.....من برایش تکراری شده بودم ، تا یک سال و نیم بدش خودم را از تک و تا نینداختم ، می خواستم زندگیم را با چنگ و دندان حفس کنم ولی اخرش از دستم در رفت و سقوط کردم ، انگار از عرش کشیده باشنم به زیر فرش وقتی دیدم توان مقابله با مشکلات را ندارم و دارم نابود میشوم رفتم سراغ دکتر روانپزشک اون هم چند جور قرص رنگو وارنگ بهم داد و گفت این قرصها به تنهایی جواب گو نیستند وحتما باید با یک روانشناس مشاوره داشته باشم تا حالم کاملا خوب شود ، وکارت ویزیت دکتر روانشناس را جلویم قرار داد ،لبخندی زدم و کارت را برداشتم که یعنی میروم ولی توی دلم گفتم عمرا مردیکه کلاه بردار ، این دکتر ها هم خوب مشتری هاشونو واسه همدیگه پاس میدن .چقدر از خودم بدم می امد، چقدر تلاش کرده بودم تا این زندگی به گند کشیده شده را نجات بدهم ولی نشد......مثل ادمی بودم که در باتلاق فرو رفته و هرچه دست و پا می زدم تا بیرون بیام نمیشد بلکه بیشتر فرو میرفتم برای همین دست از تلاش برداشتم تا بیشتر از اینی که هست غرق نشوم .از جایم بلند شدم و جلوی اینه ایستادم به صورتم خیره شده بودم من کیم اینی که توی اینه است کیه ؟!؟ دیگه قیافه خودم هم برام غریب بود دیگه اون قیافه ای که همه ازش تعریف میکردند را نداشتم . از ان چشمهای سبز زمردی خمارم که مژه های پر و بلندم زیباترش میکرد خبری نبود جنگل چشمانم بی فروغ و مات شده و دور چشمان به گود نشسته ام تیره شده بود . لبهای قلوه ای خوش حالتم پوسته پوسته و ترک خورده بودند از ان موهای پر کلاغی براق هم خبری نبود فرهای درشت موهایم حالا بیشتر به یک لونه گنجشک یا سیم ظرف شویی روی سرم تلنبار شده بودند ، دیگر شانه هم نمیزدم فقط با یک کلیپس بزرگ بالای سرم جمعشان میکردم.دستی به استخوان گونه ام که بیرون زده بود کشیدم ، چقدر لاغر و رنگ پریده شده بودم ، نگاهم به بدنم افتاد سریع لباسم در اوردم تا بهتر ببینم .خدایا......خدایا من کی اینطوری شدم، هیکل من عالی بود ، اون اندامی که همه حسرتش را می خوردند چی شد ؟؟!! اون بدنی که همیشه بوی عطر میداد؟؟ حالا از بوی عرق خودم حالم بهم میخورد . من چی شدم چی به سرم اومد ؟! دیگه داد میزدم و لحظه به لحظه صدایم بلند تر میشد .این من نیستم ......همش تقصیر توئه محمود ... مردیکه کثافت ......تو یه حرومزاده ای یه حرومزاده اشغال ......ازت متنفرم . نمیبخشمت ... ازت متنفرم ......تو زندگیمو به لجن کشیدی پوران خودشو انداخت وسط اتاق :چی شد خانوم جون ؟ خدا مرگم بده ، اروم باش ...داد زدم برو بیرون ، برو .......میخوام .....میخوام تنها باشم .پوران- نمیشه چطور تنهات بذارم ._اگه نری خودمو از پنجره پرت میکنم پائین، انقدر جیغ زدم که گلوم میسوخت .قطره های اشک بی محابا روی صورتم می غلتیدند . وقتی پوران بیرون رفت گلدانی را برداشتم و محکم به اینه کوبیدم . با شکستن اینه انگار سطل اب سردی را رویم ریخته باشند خشمم فرو کش کرد و لرزشی به اندامم افتاد .سردم بود و دندانهایم بهم میخورد ، پاهای بی رمقم را روی زمین میکشیدم می خواستم خودمو به تخت برسونم ، پاهایم دیگر تحمل وزنم را نداشتند . قرصهایم راخوردم و خود را روی تخت انداختم ،لحاف را دورم پیچیدم تا بلکه از سرمای وجودم کم شود . از صدای قار و قور شکمم بیدار شدم . هوا تاریک شده بود و از شدت گرسنگی حالت تهوع پهم دست داده بود . بلند شدم تا چیزی بخورم به اشپز خانه رفتم و چراغ را روشن کردم .از دیدن محمود که کنار یخچال ایستاده بود جا خوردم بالاخره بعد از یکهفته به خانه برگشت؟ !کاش نیومده بود ....... نگاهش را متوجه خود دیدم با دهانی باز ودر حالی که قاشق غذا جلوی دهنش مانده بود مرا نگاه میکرد . با تندی گفتم : چیه ادم ندیدی ؟ پوزخندی زد و با حالت چندش اوری گفت : ادم که چرا ! ولی یک لحظه فکر کردم ال اومده .نگاش کن بوی گندت از یک کیلومتری پیداست .. _جدا اگر اینقدر بدت میاد می تونی بری پیش ... هنوز حرفم تمام نشده بود که با دستان سنگینش سیلی محکمی به صورتم زد . داد میزد و میگفت نه پس فکر کردی اومدم پیش تو ؟!؟ نه خانوم دلتو خوش نکن اومدم چند دست لباس بردارم و برم ... کلفت این خونه شکل و شمایلش از تو بهتره . موندم واسه چی تهملت میکنم جای تو تو اشغال دونیه نه این خونه و زندگی که لیاقتش رو هم نداری ... تمام بدنم میلرزید دستانم را مشت کرده بودم وانقدر فشار دادم که ناخن هایم در گوشتم فرو رفتند .از درد و عصبانیت به خودم می پیچیدم و هنوز از سیلی که خورده بودم گیج میزدم . دستم را به سمت صورتم بردم انقدر می سوخت و درد میکرد که ناله ام هوا رفت . وقتی یادم امد که نتوانستم جواب توهین تحقیر هایش را بدهم بیشتر عصبی شدم . جایش بود که یک سیلی توی گوشش میزدم .از اشپز خانه که بیرون رفت بغض منم ترکید ، خود را بین کابینت و یخچال قایم کردم و بحال خود زار زدم . میخواستم بگم تو باعث شدی که من اینجوری بشم . ولی باز لال شدم ، همیشه از قبل با خودم تمرین میکردم که دیدمش چی بهش بگم و یا چطور رفتار کنم ، ولی هر بار با یک حرفش اتش میگرفتم که باعث میشد همه چی یادم برود و خفه بشم ....... اینقدر ذهنم خسته و خودم درمانده بودم که تحمل کوچکترین حرفی از جانب محمود را نداشتم . انقدر ازش متنفر بودم که همیشه از خدا میخواستم یا من زود تر بمیرم یا او ...... خدایا چه اشتباهی کردم که باهاش ازدواج کردم . ولی هرچی فکر میکنم نتیجه ای نمی گیرم تو که شاهد بودی من بچه نا خلفی نبودم . اهل دوست پسر و هزار تا کار دیگه که هم سنهام میکردن هم نبودم . خانواده محمود هم که همسایمون بودند . اشنایی کامل داشتیم ، مثل ادم اومد خواستگاری ، منم که با تحقیق و رضایت کامل پدر و مادرم ازدواج کردم و هیچ کاریو سر خود انجام ندادم .! پس چرا ؟ خدایا چرا ؟ من هیچ خیری ندیدم که بگم حتما به خیر و صلاحم بوده ...... نوازشهای پوران مرا به خود اورد . پوران _ دوباره چی شده چرا اینجا نشستی ؟ به صورت چین خورده اش نگاه کردم چقدر دستش داشتم . فعلا که همه کس و کارم بود ، زمانی که ازدواج کردم مادر م پوران رو که خونه زاد ما بود را همراهم فرستاد تا تنها نباشم . پوران_ دوباره که رفتی توی فکر ... نمی خوای بگی چرا اینجا نشستی ؟ با بغض گفتم : محمود ...... محمود اومده بود . پوران _ اینطوری که نمیشه با هر بار اومدنش اینقدر بهم بریزی ! دستم را از روی صورتم برداشتم . پوران_ چرا صورتت قرمزه زده توی گوشت؟ اروم سرمو تکون دادم. پوران _ الهی دستت بشکنه مرد ... منو بغل کرد و اروم تکانم میداد .... پوران_ غصه نخور عزیزم خدای تو هم بزرگه ، بالاخره اونم یه روزی تقاص پس میده ..... فقط باید صبور باشی .... حالا هم پاشو برو ابی به دستو صورتت بزن تا من هم صبحانه حاضر کنم . مشغول خوردن صبحانه بودم پوران گفت : من برم وان و اب کنم بری حموم ؟ سری تکون دادم و گفتم حوصله ندارم . پوران_ اخه قربونت برم عوض اینکه جوری رفتار کنی تا به محمود صابت کنی هیچ کدوم از رفتارهاش برات مهم نیست . برعکس با این رفتارهات داری بهش میگی من بی تو میمیرم داغون میشم ، در سته که نمی خواین با هم باشید ولی نگذار بازی رو اون ببره . از دیدن حرکاتش خنده ام گرفت اونم خندید . پوران _ خوشت اومد ؟ اینا رو از توی یه سریال یاد گرفتم . راست میگفت دو سال پیش وقتی فهمیدم محمود یه دختر بلوند چشم ابی رو عقد کرده خیلی بهم ریختم قبل از اون فقط دوست دختر داشت ، اینکه یکی رو عقد کنه خیلی برام سنگین تموم شد خیلی دلم می خواست بدونم اون چه شکلیه ، رفتم جلوی مطبش و با دیدنش دنیا رو سرم خراب شد اون فوق العاده زیبا و لوند بود.از اون موقع دیگه نتونستم خودمو جمع و جور کنم .. _3 از تماس پوستم با اب گرم ارامش خواصی پیدا کردم ، دلم می خواست ساعت ها در همان حالت بمانم ولی با کشیده شدن موهای سرم ارامشم تمام شد و جیغ بلندی کشیدم آی ی ی ی یوران این چه طرز شونه زدنه ؟ پوران_ حقته چند وقته به این موهای بدبخت شونه نزدی ؟ _ نمیدونم .......ده دوازده روزی میشه !! آی ی ی تروخدا یواش تر . پوران_ از قدیم گفتن بکش خوشگلم کن . نگاه کن ترو خدا اینقدر به این موهای بدبخت نریسیده که عینهو چوب خشک شدن . حیف اون موهای بلند و خوش حالت نبود ؟! هر روز باید موهاتو شونه کنی والا بامن طرفی..... _ جون جدت این قدر غر نزن سرم رفت . به کف های روی اب خیره شدم و دوباره به عالم هپروت رفته بودم احساس کردم پوست سرم یخ کرد ، دستمو به سمت سرم بردم که وران زد پشت دستم . پوران_ دست نزن .. _ چی زدی به سرم؟ پوران_روغن زیتون ، تخم مرغو از این دار دواهای خونگی . _ ای ی ی ی واسه چی؟ پوران_ مرض داشتم خانوم جون ...... سوالهایی می پرسی ! برای اینکه این بدبختها یخورده قوه بگیرن _ پوران..... پوران_ جانم... _ من چکار کنم؟ دیگه عقلم به جایی قد نمی ده دلم می خواد از این زندگی برم بیرون ، می خوام طلاقمو بگیرم . ولی ...... خیلی میترسم . واقعا دیگه واسه دعوا و دادگاه و کارهای طلاق نمیکشم . دیگه هیچ قدرتی برام نمونده ! پوران_ چی بگم والا ؟ منم سواد درست و حسابی ندارم که بخوام راهنماییت کنم . فقط توکل داشته باش انشا ا... درست میشه. _ توکل به کی؟ به چی؟ پوران_ وا ....استغفرا... این حرفها چیه ؟ معلومه توکلت باید به خدا باشه!! _اون خیلی وقته منو تنها گذاشته ... دیگه صدامو نمیشنوه . اصلا شک کردم بهش.... انگار هرچی دعا میکنم نرسیده به سقف برمیگرده و تالاپ میخوره توی سر خودم .... پوران_ خدا مرگم بده همین حرفها رو میزنی خدا قهرش میگیره و دیگه جوابتو نمیده .. تو از ته دل دعا کن و ازش کمک بخواه مطمئن باش بی جواب نمیگذارتت. شب به اتاقم رفتم تا بخوابم. حرفهای پوران از صبح مدام توی سرم چرخ میزد . چند بار تا دم پنجره رفتم و برگشتم از طرفی دلم میخولست با خدا حرف بزنم و از طرفی میگفتم چه فایده .... بالاخره جلوی پنجره دو زانو نشستم و سر مو به اسمون گرفتم . خدایا ..... صدامو می شنوی منم بنده تو که تنها و درمانده افتادم ...... دیگه امیدی به زندگی ندارم.... دیگه توان مقابله با مشگلاتو ندارم ... تو که رحمانی، تو که رحیمی،تو که الرحم الراحمینی تو که...... به من ...... به ای بنده بد بخت خودت نظری بنداز . دیگه اشکهام بی اختیار می ریختن . احساس میکردم اینبار واقعا از خدا کمک میخوام ، از ته دل میخواستم کمکم کند . خدایا ...... کمکم کن دستمو بگیر و بلندم کن . دیگه خسته شدم ، میخوام ادم هشت سال پیش باشم، میخوام زندگی کنم و از زنده بودنم لدت ببرم .. هق هق کریه ام بلند تر شد . خدایا اینبار دعامو مستجاب کن. کمکم کن دیگه خسته شدم . با صدای بلند گریه میکردم و از خدا کمک می خواستم . وقتی چشمانم را باز کرم صبح شده بود ، اصلا نفهمیدم دیشب کی خوابم برد . با یاد حرفها و گریه های دیشبم لبخندی روی لبم نقش بست ، سبک شده بودم و احساس ارامش میکردم . دست و صورتم و شستم و جلوی اینه موهامو شونه میزدم که صدای فریادی را از پایین شنیدم . اهای ......اوهوی ی ی ........ هوی ی ی.....کسی تو این خراب شده نیست ؟ خانوم و اقای احمدی دست از دل و قلوه دادن بردارید و از زیر لحاف بیاین بیرون که مهمون براتون اومده ...... گوشام درست میشنون این صدای مهنازه ؟ !! حالا چکار کنم ؟..... چی بهش بگم ؟ پاهای بی رمقم را تا پله ها کشیدم . پشتش به من بود و چند تا چمدان هم کنارش !!! باخودش بلند حرف میزد . شیطونه میگه برم ...... به سمتم برگشت نگاهش که به من افتاد لبخندش محو شد ، نمیدونم از قیافه تکیده ام اینقدر پریشان شد یا چیز دیگری ؟ برای اینکه تعادلش را از دست ندهد دسته چمدانش را محکم گرفت و باصدایی که انگار از ته چاه می امد .... سوگل!!!! به سمتش رفتم و محکم در اغوشم فشردمش و اشکهایم دوباره سرازیر شدند ، نمیدنم این همه اشک از کجا میامد . مهناز _ سوگل خوبی؟!؟!...... داداش محمود خوبه ؟!؟ طوری که نشده؟!؟! سرم را تکان دادم ... بغضمو فرو دادم و گفتم : نه طوری نشده فقط دلم برات خیلی تنگ شده بود . مهناز _ عزززیزم . منم دل تنگ بودم ، با دستش اشکهامو پاک کرد : می دونم از شدت خوشحالیته ولی گریه نکن دلم ریش میشه . از اغوشم جدا شد و نگاهی به اطراف کرد : پس این شازده کجا موند ؟ _ کی یو میگی ؟؟ پسره یکی از دوستان خانوادگیمون هست و دوست صمیمی محمود ..... امیر علی !!! کجایی؟!؟! مردی بلند قد و چهار شانه در استانه در ظاهر شد. بارونی بلند مشکی وشیکی که پوشیده بود قد و هیکلش را بهتر نشان میداد. با قدمهای محکم به سمتم امد و دستش را دراز کرد، ارام با او دست دادم سلام .. امیر علی فراهانی هستم . وای خدا ...... قدرت و غرور خواصی در رفتار و حرف زدنش پیدا بود که ادمو یاد، دارسی( غرور تعصب) یا کنت مونت کریستو می انداخت .. ازش ترسیدم!!! من در مقابل او مثل جوجه ای لرزان و بی پناه بودم . تا جایی که میشد سعی کردم به خودم مسلط بشوم و با صدایی که برای خودم هم غریب بود گفتم : سلام ، خوشبختم ...... از این طرف بفرمائید و انها را به حال خصوصی راهنمایی کردم و خود را روی اولین مبل انداختم ، دلم می خواست محو میشدم و خود را درون مبل قایم میکردم .نمیدانستم چه بگویم کلمات در ذهنم جور نمی شد چند سالی بود که با کسی رفت و امد نداشتم حتی تعارفات معمول سخت به زبانم می امد ... در حال جفت کردن کلمات بودم که خوشبختانه پوران با سینی چای رسید و من و ازاین برزخ نجات داد.. مهناز_ شما خوبی پوران خانوم؟پوران _ الحمدلله بد نیستم .خانوم و اقای احمدی خوب بودند ؟مهناز_ بله خدارو شکر.یکدفعه پرسیدم اونها نمی اومدند ؟نه بابا، اونقدر اونجا با دوستاشون سرگرمند که فکر نکنم قصد اومدن داشته باشند .نفس راحتی کشیدم(خوب خدارو شکر)مهناز _ سوگلیییی هنوز منو عمه نکردین ؟پوز خندی زدم :نهمهناز _ اخه چرا هشت سال از ازدواجتون میگذره؟ _نمی دونم شاید خدا نمی خواد .مهناز خندید : شایدم شما راهشو بلد نیستید ؟از خجالت داشتم اب میشدم زیر چشمی نگاهی به سمت امیر علی کردم ، روبروی پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد ._ حالا بعدا حرف میزنیم . حتما خسته اید پوران اتاقهاتونو اماد کرده ، صدایم را بلند تر کردم _ امیر علی خان اگر خسته اید بفرمایید تا اتاقتون و نشون بدم.امیر علی_ ممنون میشم .مهمانها را به اتاقهایشان راهنمایی کردم .مهناز _ راستی سوگلی محمود کی میاد خونه دلم براش یکذره شده .مغزم هنگ کرد چی میگفتم ؟ که من هفته به هفته ماه به ماه از شوهرم خبر ندارم ؟ حالا بگم کی میاد لبخندی بی رمق زدم : نمی دونم این روزا سرش خیلی شلوغه معلوم نیست کی میاد . تو برو استراحت کن منم باهاش تماس میگیرم که زود تر بیاد .خودمو روی تخت ول کردم . اعصابم بهم ریخته بود ، اخه اینها دیگه از کجا پیداشون شد ؟ محمود چکار کنم؟؟ پوران اومد توی اتاق : حالت خوبه؟ چیزی لازم نداری؟_ نه ، فقط می خوام بخوابم ، حواست به اینها باشه.مردد بودم بهش بگم یا نه ......پوران _ چشم خانوم جون خیالت تخت کاری با من نداری ؟ من برم .؟_نه فقط........ فقط به محمود هم زنگ بزن بگو اینها اومدن .پوران _ بسم لله این برج زهر مار و چطور تحمل کنیم ؟!لبخند تلخی زدم : نمی دونم ( خدا بخیر کنه من دیگه تحمل ندارم ) چند تا قرص خوردم تا بلکم اعصابم اروم شود انقدر فکر های مختلف در سرم چرخیدند تا اینکه پلکهایم سنگین شدند.احساس کردم زلزله شده یکدفعه از خواب پریدم ضربانم بالا رفته بود و نفس نفس میزدم ، دستم را روی قلبم گذاشتم تا بلکه ارام شود .این مهناز احمق بود که روی تختم میپرید . یکدفعه پرید روی من...مهناز_ پاشو خرس قطبی تو دیگه چطور صاحب خونه ای هستی که مهموناتو تنها می گذاری ؟ پاشو حوصله ام سر رفت ...... پاشو تنبل...._ باشه ساعت چنده ؟مهناز_ ساعت پنجه خانوم باز خوبه محمود اومد والا ما دق می کردیم..._ چی ؟!! کی اومد؟چهار ساعتی هست .پوران _ می بخشید .... مهناز خانوم ! محمود خان گفتن بیاید پایید کارتون دارن .مهناز _ باشه الان میام . هی خرس قطبی دوباره نگیری بخوابی ! زود بیا پایین .سری تکان دادم : باشه پوران جلو امد و صورتم را بوسید : اهی قربونت برم پاشو یکم به خودت برس ._ ولش کن نمی خواد .پوران _ پوران بمیره ، رومو زمین ننداز نمی خوام جلوی اینها این شکلی بری ، بذار ببینن دختر من تو هر شرایطی باشه باز از اینها سر تره ، پاشو قربونت برم و خودش به سمت کمد رفت ویک دامن قهوه ای پشمی بلند که مدلش فن بود و یک بلوز کرم یعقه کشتی چسبان استین بلند برایم اورد ، کمک کرد تا انها را بپوشم بعد مرا جلوی اینه نشاند موهایم را شانه کرد و دورم ریخت کمی هم ژل زد تا حلقه های موهایم بهتر خود را نشان دهد . احساس میکردم یک عروسک خیمه شب بازی هستم ، همینجور بی حرکت نشسته بودم تا پوران هر کار دوست دارد انجام دهد .پوران_ یکم از این سرخاب سفیداب ها هم بزن عین ماست شدی ._ ولش کن حوصله داری؟جوری نگاهم کرد که دلم سوخت .... همه این کارها را برای من می کرد و من ......._ باشه بابا تو یکی قهر نکن ! کمی رژ گونه و رژ لی زدم : خوبه ؟پوران _ ماشا ا... خیلی خوب شد در نشیمن را باز کردم محمود و حسام مشغول شطرنج بازی بودند و بلند میخندیدند و برای هم کری میخواندند . مهناز هم کنارشان نشسته بود و تشویق میکرد ، رویش را به سمت من برگرداند و با دیدنم گفت : به به چه عجب خانوم شما از خواب زمستانی بلند شدید ؟سلامی کردم که باعث شد محمود به سمتم برگردد ، با دیدنم یک ابریش را بالا داد .میتوانستم تعجب را در چشمانش ببینم .امیر علی از جلوی پایم بلند شد ..._ بفرمائید خواهش میکنم .محمود_ خانومی نمی گی اگر من نیومده بودم این بی چاره ها چکار می کردند ؟ چقدر می خوابی ؟!وای خدا ...... من خل شدم یا این یه چیزیشه ؟ چرا با من اینجوری حرف می زنه؟!!رو کردم به سمت امیر علی : ببخشید . ... چند وقتییه مریض احوالم و این داروهایی که میخورم باعث میشه زیاد بخوابم .امیر علی_خواهش میکنم شما باید ببخشید ما اینطور بی خبر اومدیم ، تقصیر مهناز شد ....مهناز _چی میگی؟! از خدا شونم باید با شه که همچین سوپرایز خوبی براشون شدیم ._( خیلی سوپرایز خوبی بود من که از خوشی میخوام سرمو بکوبم به دیوار .....)محمود بلند شد :سوگل جان میشه بیای توی اتاق خواب چند تا از مدارکمو پیدا نکردم .گیج نگاهش کردم ؟؟!!!محمود_ پاشو دیگه!!ببخشیدی گفتم و دنبالش راه افتادم ...کاش یه جوری می شد که دیگه این صدای نحسشو نمی شنیدم در اتاق خواب را پشت سرمان بست و گفت : هی منو نگاه کن حواستو جمع کن شوخی ندارم تا موقعی که اینها اینجان رفتارت باید با هام درست باشه ....این قیافه زپرتی رو هم به خودت نگیر ، نمی خوام مهناز بفهمه رابطمون خوب نیست ...... نباید به گوش مامان اینها برسه.باید فکر کنن رابطمون مثل سابقهاگرم چهار تا قربون صدقت رفتم یابو برت نداره اینها که برن اوضاع همونه که بود ...شیر فهم؟!؟!( دکتر مملکت ما رو این طرز حرف زدنشه )محمود_ اوی با توامبه تلخی گفتم: کور خوندی که من باهات خوب رفتار کنم . اینقدر هم واسه من باید و نباید نکن ....بیخ گلویم را گرفت و فشار داد سوگل بخدا میگیرم خفت میکنم تا دیگه نتونی واسه من زبون درازی کنی _ انقدر گلو یم را فشار داد که احساس میکردم الانه که خفه بشم .. دست و پاهایم بی حس شده بود و چشمانم سیاهی میرفت .. دیگه نمی تونستم نفس بکشم ..محمود این مدت مجبوری با من راه بیای . فهمیدی ؟سرم و تکان دادم تا گلویم را ول کرد و از اتاق بیرون رفت .زیر پایم خالی شد و کف اتاق افتادم گردنم درد میکرد دستم را به سمت گردنم بردم سعی میکردم نفسهای عمیقی بکشم ولی زیاد موفق نبودم ..نمیدونم امیر علی از کجا پیداش شد کنارم زانو زد امیر علی_ سوگل خانوم چی شده ؟!؟بریده گفتم: نفس........ نمیتونم سریع به سمت پنجره رفت و انها را باز کرد باد سرد به صورتم می خورد .سعی میکردم با ولع تمام نفس بکشم امیر علی _ اروم باش ... سعی کن اروم و عمیق نفس بکشی ....اروم ......اروم .... بعد از چند دقیقه حالم کمی جا اومد امیر علی کمی یعقه لباسم را پایین کشید و توی چشمانم زل زد :چرا گردنت قرمزه ؟؟!!!!اشکهام اروم از گوشه چشمم پائین میریختند ..امیر علی _ کار محموده؟؟!!!فقط نگاهش کردم ....اخماشو کشید توی هم و بلند شد که بره سریع دستش را گرفتم و با صدایی که بزور از گلوم خارج میشد گفتم: چیزی بهش نگین ...امیر علی _ چرا ؟؟!!_ خواهش میکنم الان خوب میشم ....دستی لای موهایش کشید و از اتاق خارج شد احساس حقارت میکردم، کاش دیگه امیر علی پیداش نمی شد ..خدا لعنتت کنه محمود که جلوی هیچ بنی بشری واسه من ابرو نگذاشتی .همون ته مونده غروری هم که برام مونده بود دادی به باد ..... حالا چطور جلوی امیر علی سرمو بلند کنم ؟ کسی که تا حالا هیچ اشنایی با من نداشته و منو ندیده یکدفعه همین روز اول منو اینجوری حقیر و درمونده و بدبخت دیده و بالای سرم ظاهر شده ....با هزار بدبختی سر میز شام حاضر شدم .قدرتی که توی صورت امیر علی نگاه کنم و نداشتم همش با خودم فکر میکردم اگه به محمود بگه ؟ اگر نگاهش دلسوزانه باشه؟ اگر مسخره و تحقیرم کنه چکار باید بکنم کاش زمین دهن باز میکرد و منو میبلعید .گلوم خشک شده بود و حالت تهوع داشتم با غذام بازی میکردم که محمود گفت : عزیزم چرا با غذات بازی میکنی ؟ بخور ببین شدی پوست و استخون.....سرم را سریع بالا اوردم و به امیر علی نگاه کردم اونهم که متوجه من شد نگاهم کرد نفس را حتی کشیدم و مشغول غذا خوردن شدم .. توی چشمهاش چیزی نبود جز بی تفاووتی محمود_ خوب امیر علی جان نگفتی تا کی میمونید ؟امیر علی _ ای بابا بگذار لااقل دو روز اینجا بمونیم بعد نقشه بیرون انداختنمون و بکش .محمود قهقه ای زد : من غلط بکنم می خوام برنامهامو جور کنم لا اقل با هم بریم مسافرتی جایی امیر علی _ نه بابا لازم نیست خودتو بخاطر ما به زحمت بندازیمهناز _ امیر علی !! چی واسه خودت می بری و میدوزی پس من این وسط چی ام کشک!!!!!محمود _ نه عزیزم تو تاج سر منی ..مهناز _ اون که بله .... شما هم مطب و بیمارستان تعطیل ..... میخوام این این چند وقتی که اینجام حسابی خوش بگذرونم .محمود _ نکه تا حالا خوش خوشانت نبوده ؟مهناز غمزه ای اومد: خوب دیگه ....محمود رو کرد به امیر علی و مهناز : نگفتید تا کی میمونید ؟امیر علی _ خواهرتو که نمی دونم ولی به احتمال زیاد من کلا موندگار بشم ..محمود با تعجب گفت ک جدی ؟!!!امیر علی پوزخندی زد : نترس مزاحم تو و خانومت نمیشم .محمود _ این چه حرفیه ؟ ...ولی داری خریت میکنی .تو اونجا هم موقعیت خوبی داری ، هم خونه زندگی مرفح.... کا رو بارتم که سکه اس دیگه چی میخوای ؟امیر علی فقط شونه هاشو بالا انداخت مهناز_ منم شاید یه سه چهار ماهی موندم . سوگلی از نظر تو اشکالی نداره ؟لقمه ای توی دهنم بود و فوری قورت دادم که توی گلوم گیر کرد به هر بدبختی بود فرستادمش پائین.نه عزیزم اینجا خونه خودته و لبخندی بیرمق تحویلش دادم ( یا علی سه چهار ماه؟!؟ .......) محمود_ سوگل ..... سوگل جان _ هان ...بله محمود _ حواست کجاست؟ببین امیر علی برامون سوغاتی اورده . لبخندی قدر شناسانه زدم : ممنون چرا زحمت کشیدید . امیر علی _ قابل شما رو نداره دیگه باید ببخشید ، کادوی عروسی و خونه همه باهم شد . _ لطف کردید . امیر علی برای محمود یک ساعت مارک دار خیلی شیک اورده بود و برای من ..... یک گردنبند فوف العاده زیبا و ظریف از طلای زرد و نگین زمرد اشک شکلی به اندازه دو بند انگشت ! زبانم بند امده بود .... من عاشق زمرد بودم . نگینش درست رنگ چشمان من بود و مطمئن بودم چشمانم با دیدن این گردنبند مثل نگینش میدرخشد . _ وای ....نمی دونم چطور تشکر کنم ..... من عاشق زمردم و این خیلی زیباست . امیر علی _ لازم به تشکر نیست .از برق چشمهاتون میشه حدس زد که چقدر دوستش دارید . ( ای خدا این دیگه چقدر زود پسر خاله میشه از برق چشمهای من حرف میزنه ، ) با ترس به سمت محمود برگشتم تا ببینم از حرف این بچه اجنبی چه عکس العملی نشون می ده که دیدم نیست. ( وا این کی رفت من نفهمیدم ؟!!؟) ******* یک هفته از امدن مهناز و امیر علی میگذرد .... توی این مدت مثل مرغ سر کنده شده ام ، احساس میکنم دارم به مرز دیوانگی نزدیک میشم.... ازهمه بدتر دوباره بهم اخطار داده تا ازش فاصله نگیرم و در کنارش باشم . وقتی کنارش مینشینم دستش را دور گردنم می اندازد و گاهی هم گونه ام را می بوسد . ... خیابان میرویم دستم را میگیرد ، همان کارهایی که اوایل ازدواج میکرد ولی با این فرق که من ان زمان غرق لذت میشدم ولی الان غرق نفرت!!! وقتی در جمع هستیم با رفتارهای محبت امیزش کلافه و عصبیم میکند و در تنهایی تهدید ها و کتک هایش ... ومصیبت اینه که شبها با من در یک اتاق میخوابد خدا رو شکر یک مبل تختخوابشو در اتاقم دارم که روی ان میخوابد ولی باز وقتی صدای نفس ها وخرناسش را که می شنوم مو به تنم راست میشود ........ حالا هم که دارند برای خودشان برنامه شمال میریزند . محمود _ پس صبح ساعت 6 حرکت میکنیم . مهناز_ عالیه ..........خیلی دلم برای واسه تنگ شده .... _ انگار خر مغز همشون و گاز گرفته ..... تو این سرما شمال رفتن نوبره والا.... از فکر بارون و سرما لرزی توی تنم افتاد _ میگم..... همشون به سمت من برگشتند محمود_ جانم!! _ اگر من نیام اشکال داره؟ . حالم اصلا خوب نیست میترسم بدتر بشم و سفر شما هم خراب بشه مهناز _ چطوری ؟ میخوای بریم دکتر ؟ _ نه چیزی نیست .... احساس میکنم دارم سرما می خورم. محمود_ مهنازززز ...... تو چشمات مشکل نداره ؟ مهناز_ نه ؟!! چرا؟؟؟ دو تا دکتر شاخ شمشاد نشستیم اینجا اونوقت تو می گی بریم دکتر !!!! مهناز خنده ای از ته دل کرد : راست میگی ها . ( ا این امیر علی هم مگه دکتره ؟؟!! ) رو کردم به امیرعلی : من نمی دونستم شما هم پزشکید !!! همشون با چشمهای گرد شده منو نگاه میکردند !!!!! مهناز _ ساعت خواب !!! تو این چند روز تو اصلا کجا بودی؟؟ اینقدر اینها راجع به مریضها و جراحیهاشون صحبت کردند . احساس میکردم از شدت خجالت سرخ شدم : شرمنده من متوجه نشدم . پوزخندی گوشه لب امیر علی ظاهر شد : خواهش میکنم چیز مهمی نبود که ... _ حالا در چه ضمینه ای تخصص دارید ؟ امیر علی _جراحی مغز و اعصاب ... _ اهااااااان روکردم به محمود : پس اشکال نداره من نیام ؟ یه نگاهی به من کرد که زهرم ترکید ...انگار با نگاهش میگفت یک کلمه دیگه حرف زدی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی . محمود _ نه عزیزم .. تو هم باید بیای .... چند روز مسافرت حال و هواتو عوض میکنه مهناز _ اره قربونت برم نه نیار..... اگر تو نیای منم نمی رم _ اخه... محمود _ اخه بی اخه ........ بخاطر مهناز باید بیای ( بگذار چند روز با خیال راحت از نفس بکشم ) مهناز_ میای دیگه؟؟ _ اره .... میام . ( مگه چاره ای هم واسه ادم میگذارید) مهناز خوشحال دستاشو بهم کوبید : عالیه پس من رفتم چمدونمو ببندم توی دلم خندیدم ..دختره خل و چل انگار نه انگار 30 سالشه ، بعضی وقتها فکر میکنم هنوز توی 20 سالگیش مونده. پشت سرش منم بلند شدم و به اشپز خانه رفتم . _ پوران.... پوران_ جانم چیزی می خوای ؟ _ میای کمکم چمدونمو ببندم ... فردا میخوایم بریم شمال .. پوران _ چند روزه میرین؟ _ نمیدونم چهار پنج روز ... شایدم یک هفته... پوران_ خوبه تو هم بادی به کلت میخوره .. خیلی وقته مسافرت نرفتی. با ناراحتی گفتم : هوووم _ پوران ن دعا کن به خیر بگذره ، دیگه از رفتارهای محمود دارم دیوونه میشم ... پوران _ خدا رو چه دیدی شاید این مدت که با هم باشید نظرش عوض بشه و سرش به سنگ بخوره و بفهمه که چه جواهری رو در کنارش داره . _ دلخور نگاهش کردم، دیگه هیچ وقت این حرفو نزن ....به همین زودی یادت رفت که تو این چند سال چی به روزم اورده.. صورتمو بوسید وگفت : نه یادم نرفته .... ببخش عزیزم نمی خواستم ناراحتت کنم. _ میدونم ... ه اتاقم رفتیم و پوران مشغول بستن چمدانم شد . هر دفعه از فکر رفتن شمال اونم این موقع سال احساس سرمای بدی میکردم .. _ پوران هرچی گرمتر و کلفت تره بردار هنوز نرفته لرز کردم . ******** چون محمود دیشب مریض اورژانسی داشت مجبور شد به بیمارستان برود و امروز نتونست رانندگی کنه ، صندلی کنارراننده راخواباند و دو دقیقه بعد گیج خواب بود . امیر علی رانندگی میکرد و من و مهناز هم عقب بودیم کمی با هم حرف زدیم ولی اونم خواب رفت . کلافه بودم ، خوابم می امد ولی انقدر اعصابم به هم ریخته بود که ترجیح میدادم بیدار بمونم چون مطمئن بودم به محض اینکه چشمهام روی هم بیاد کابوس میبینم و بدتر بهم میریزم . امیر علی ضبط را روشن کرد و اهنگ ملایمی توی ماشین پخش شد سرمو به به صندلی تکیه دادم و به اهنگ گوش می دادم و گاهی هم توی دلم همراهیش میکردم . مگه تو نگفته بودی عشقو زندگی قشنگه ولی خب نگفته بودی که همش بی اب و رنگه تو همی شه گفته بودی وقتی عاشق میشی انگار دل دریا رو گرفتی توی دستای سپیدار مگه نرخ خوبی چنده که تو برگای برنده تو به این راحتی سوختی مگه تو نگفته بودی من تو دریای جنونت دل دادم به اسمونت بادبونامو سپردم به نگاه مهربونت گم تو دل بارون با یه حال عاشقونه تو که گفتی نمیدونی پس بگو اخ کی میدونه مگه نرخ خوبی چنده که تو برگای برنده تو به این راحتی سوختی............. اشک توی چشمم حلقه زده بود .... مگه تو نگفته بودی ......... مگه من دوست نداشتم مگه عاشقم نبودی مگه اخرین بهانه واسه دلم نبودی....... اشکهام از گوشه چشمم اروم میریختند (نمی بخشمت محمود تو همه چیزو خراب کردی ........ می تونستیم بهترین زندگیو داشته باشیم ولی تو نخواستی..) امیر علی _ سوگل خانوم ........بیدارید تندی اشکهامو پاک کردم _ بله.... امیر علی _ توی بساطتون چای هم پیدا میشه ؟ _ نمی دونم ...پوران یه سبد همراهمون کرده ، بگذارید ببینم ............. بله هست الان بهتون میدم . لیوان چای رو بدستش دادم و دوباره به صندلی تکیه دادم . امیر علی _ می بخشید ! _ بله ؟ لیوانو به سمتم گرفت : اگر میشه شیرینش کنید چقدر خنگ شده بودم اصلا یادم رفت بهش قند بدم _ چند تا بندازم توش ؟ امیر علی _ سه تا .... چایش را شیرین کردم دوباره به دستش دادم امیر علی _ ممنون _ چیزه ......اگر گشنتون هست ..... ساندویچ نون پنیر هم داریم . امیر علی _ممنونتون میشم ....خیلی گرسنمه ... _ بفرمائید . همانطور که روبرویش را نگاه میکرد دستش را عقب اورد تا ساندویچ را بگیرد ... ولی اشتباهی دست مرا گرفت . انگار به بدنم برق وصل کردند اون هم که متوجه اشتباهش شد رویش را به سمت من برگرداند و سریع دستمو ول کرد و ساندویچ را گرفت . سریع دستم جمع کردم و روی مانتوم کشیدم انگار کثیف شده با شه و من بخوام پاکش کنم . ضربانم بالا رفته بود و از شدت خجالت نمی توتنستم سرمو بالا بگیرم . امیر علی _ ببخشید.... اصلا نفهمیدم چی شد . نفس عمیقی کشیدم و به بدبختی گفتم اشکال نداره . فکر کردم چقدر صدایش صاف و محکم و ارام بخشه ......... حتما وقتی با مریضهاش حرف می زنه اونها همه درد و مرض هاشون و فراموش میکنن و اروم میشن . مهناز _ سوگل ........ سوگلی اوی با توام ..پاشو ......... _ رسیدیم؟! مهناز_ نه میخوایم صبحانه بخوریم . _ اقایون کجان ؟ مهناز_ خوابی ....... دارم میگم میخوایم صبحانه بخوریم تو رستورانن . _ واسه چی ؟!! پوران همه چی برامون گذاشته که؟؟!! مهناز توی ماشین که جا تنگه و نمیشه چیزی خورد .... بیرون هم نمیبینی چه بارونی میاد؟!! _ سرو وضعمو مرتب کردم و از ماشین پیاده شدیم مهناز چتری رو باز کرد و روی سرم گرفت . _ مرسی .... مهناز لبخندی زد گفت : بارون خوبیه ... به به چه هوایی پر از اکسیژنه ... چند تا نفس عمیق بکش _ نمی خوام...... ریه هام یخ میزنه . مهناز_ بچه سوسول ......اونقدرا هم سرد نیست . سرتو بالا بگیر و چشماتو ببند . _ مشکوکانه نگاهش کردم . چرا؟!! گردنش را کج کرد ..سوگی خاهههههش چشمامو بستم و صورتم به اسمون گرفتم .یکدفعه حس کردم صورتم خیس اب شد . چشمهامو باز کردم مهناز دیوانه را خوشحال زیر بارون دیدم واسه خودش حال میکرد چتر را از روی سرم برداشته بود . غش غش می خندید و میگفت: خدایا چه حالی میده .......... خدایا شکرت از کارهای بچه گانه اش خندم گرفت ، بعد مدتها از ته دل خندیدم . بعد از چند دقیقه لرزم گرفت روی سرم و شونه هام خیس خیس بود . _ مهناز من خیلی سردمه بریم تو ؟ مهناز _ اره بریم . رستوران دنج و جالبی بود . دیوارها و میز صندلی ها تماما از چوب بود ،از در که وارد میشدیم دیوار سمت راست همش پنجره داشت و وسط دیوار روبر شومینه بزگی که چوبهایش در اتش گرانی می سوختندو بالای شومینه سر تاکسی درمی شده گوزن بیچاره ای اویزان بود .و رومیزی ها و پرده های قرمز چهار خانه ای فضای رستوران شاد کرده بود . مهناز _ بیا بریم جلوی شومینه گرم بشیم . دستهایم را به اتش نزدیک کردم تا شاید از سرمای وجودم کم شود . محمود _ چکار میکنین بیاین دیگه ! مهناز _ باشه الان میام کجا نشستی ؟ محمود_ اون گوشه کنار پنجره . و با دستش به ته سالن اشاره کرد . محمود_ چرا اینقدر خیس شدین سرما میخورید . مهناز _ نه زیاد خیس نیستیم . وقتی سر جایمان نشستیم گارسون صبحانه را اورد . تخم مرغ نیمرو با روغن حیوانی ، نون داغ ، پنیر و گردو ، چای ..... من زیاد از روغن حیوانی خوشم نمی امد ولی این تخم مرغ ها که توی روغن داغ قل میخوردند بد جور منو به حوس انداخت . سریع لقمه ای واسه خودم گرفتم و بی معطلی توی دهنم گذاشتم ولی........ اشکم در اومد اونقدر داغ بود که نمی توانستم قورتش بدم و جلوی اینها هم نمی خواستم تفش کنم . پدر دهنم در اومد ، مطمعنا تاول میزد . کلافه شده بودم می خواستم همونجا بزنم زیر گریه ... ... سرمو گرفتم بالا که ببینم اگر کسی حواسش نیست برم توی دستشویی ... مهناز و محمد که با ولع مشغول خوردن بودن ولی امیر علی که روبروی من نشسته بود به من نگاه میکرد . وقتی مرا متوجه خود دید لیوان ابش را با سر انگشتانش به سمتم هل داد . چنگ زدم لیوان را برداشتم و تا اخرین قطره اش را خوردم . راحت شدم ولی کار از کار گذشته بود و پوست سقف دهنم کنده شد نگاه قدر شناسانه ای به امیر علی کردم ولی رویش به سمت پنجره بود و چای مینوشید و بعدش هم دیگه بروی خودش نیاورد چقدر اقا بود ..... وچقدر ممنون بودم ازش که نگذاشت محمود بفهمد . وقتی رسیدیم عباس اقا و گلنسا سرایدار ویلا به استقبالمون اومدن . _ سلام گلنسا ، خوبی ؟ گلنسا_خداروشکر .... خوش امدید... صفا اوردید ...... بفرما _ ممنون ..... گلنسا _ خانوم جان خوب ما رو از یاد بردید ......... خیلی ساله که نیومدید _ اره خیلی گذشته ولی همیشه بیادتون بودم . گلنسا _ قربانت برم من .....نهار هم براتون سبزی پلو ماهی درست کردم .... تا نیم ساعت دیگه حاضره . _ دستت درد نکنه .. به طبقه بالا رفتیم ، مونده بودم تو کدوم اتاق برم ؟ ویلا دو خوابه بود اتاقی که مال من و محمود بود تختی دو نفره داشت و توی اتاق مهمان هم دو تا تخت یک نفره گذاشته بودیم ...... مهناز گردنش را کج کرد : محمود این چند روز زنتو به من قرض میدی ؟ محمود _ معلومه که نه !! واسه چی میخوایش ؟ مهناز _ میخوام بخورمش !! زن ندیده.... ببین دو تا اتاق که بیشتر نیست . ما زنونه میریم تو اتاق شما ، مردونه هم برید توی اون اتاق . _ از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم قند توی دلم اب شد ، میخواستم بپرم و صورت مهنازو ببوسم ..... به دهن محمود خیره شدم تا ببینم چی میگه ؟ محمد _ باشه فقط زن منو اذیت نکنی ..... ( تو منو اذیت نکن این کاری به من نداره ) مهناز _ واه واه چه زن زلیل امیر علی _ محمود تو اگه میخوای با سوگل خانوم توی اتاق خودتون باشید ، من تو حال میخوابم . ( بچه زبون به دهن بگیر ) محمود _ نه بابا چه حرفیه همین که مهناز گفت خوبه ... (خدایا شکرت ......... بخیر گذشت ) بهمراه مهناز وسائلمون بردیم توی اتاق ، لباس راحتی پوشیدم و خودم را انداختم روی تخت . مهناز _ همین اول بگم .... من ادم چشم نا پاکیم .... گفته باشم ..... هیییییییییی وقتی فکر میکنم قراره کنارم بخوابی یجوری میشم .... _ بالشی به سمتش پرت کردم ..... درد بگیری با این حرف زدنت ... هیز !! سرمو روی بالش گذاشتم و با خیال راحت چشمهام و بستم ( مهناز الهی خیر از جوونیت ببینی ) مهناز _ سوگل!!! اگه بخوابی دیگه نه من نه تو!!! ... پاشو .... با یک کوسن زد تو سرم د میگم پاشوووووووووو _ اه ه ه .... بفرما چکار کنم ؟!! مهناز_ هیچی !! بیا لباسهاتو اویزون کن تا بیشتر از این چروک نشدن ... _ولش کن ... مهناز _ زهر مار ... هی هیچی نمیگم ..... ، این تنبل بازی ها چیه از خودت در میاری ؟!؟! _ اگه فکر کردی با این حرفها بهم بر می خوره پا میشم میام لباس اویزون میکنم کور خوندی!!! مهناز_ دندم نرم ...... چشم لباسهای شما با من ، فقط نخواب .... باهام حرف بزن _ چی بگم ؟... تو یه چیزی بگو ... مهناز _ میدونی از وقتی اومدم همش یاد بچگیم میوفتم ..... دلم واسه شهرمون یکذره شده . چقدر اون موقه ها خوب بود و چقدر زود گذشت ...... خنده ای کرد و ادامه داد: یادته چه اتیش پاره هایی بودیم ؟!!! _ اوهوم ..... مهناز _ هیچ وقت یادم نمیره ..... دوباره زد زیر خنده اونقدر که از چشمهاش اشک می اومد .!! _ کو فت !! به چی میخند؟!؟!؟ در حین خندیدن بریده بریده گفت: یادته ..... یادته.... موقع دبیرستان .... توی افتابه توالت معلمها یه مشت .....پودر فلفل قرمز ریختی .........و از خنده لوله شد _ اره ..... بیچاره ناظم .... رفت دستشویی و وقتی اومد بیرون مثل کک تو تابه میپرید مهناز _ فکر کنم پلاسید ...... بدبخت نمی فهمید چی شده و از کجا خورده خودمم به خنده افتادم الکی انقدر خندیدیم که دل درد شدم یک لحظه خجالت کشیدم از اینکه ناراحت بودم مهناز اومده ، ولی حالا میفهمم چقدر به وجودش احتیاج داشتم ..... _ راستی فامیلش یادته ؟ مهناز _ اره خانوم رضایی بود.... فکر کنم!!! _ خدا منو ببخشه چقدر اذیتش کردم. مهناز _ حقش بود زنیکه عقده ای... چقدر از مدرسه در میرفتیم تا بریم پیش عباس اقا از اون ساندویچ اشغالیها بخوریم ، پر از کلم و با نون ساندویچ های بلکی ... چقدر هم بنظرمون خوشمزه بود _ من که هنوز مزش زیر دندونمه و عاشق اون بوی سوسیس سرخ کرده ام ..... فقط هم همون ساندویچ فروشی های کثیف این بوی اشتها بر انگیز و داشتن ... یادش بخیر میدونی !! حاظرم هر چی دارم بدم و برگردم به اون موقه ها .........برمیگشتم به شهرمون به اون کوچه باغ قدیمی قبل از اینکه سپهر بره امریکا قبل از اینکه شما برید لندن قبل از اینکه اون اتفاق لعنتی برای مامان و بابا بیوفته و اونها رو از دست بدم....... دلم برای خونمون .. اتاقم ..... برای هر چیزی که تو گذشته داشتم خیلی تنگ شده ...... مهناز _ تو از زندگیت.... راضی نیستی ؟!! یک لحظه قفل کردم .. (چقدر دلم میخواست مهناز خواهر محمود نبود و من براش از همه بدبختی هام میگفتم ....) چرا .....چرا من خیلی زندگی خوبی دارم ....فقط دلم واسه اون موقع ها تنگ شده . همین.... گلنسا _ خانوم جان نهار حاظره بفرمائید . _ دستت درد نکنه الان میایم محمود _ به به گلنسا چکار کردی ، دستت درد نکنه . گلنسا_ نوش جان چیز دیگه ای نمیخواین ؟ مهناز _ نه همه چیز هست . سوگل بشقابتو بده برات بکشم .. ای بابا ظاهرا من صاحب خونه ام شما مهمون ! لا اقل برای امیر علی خان و محمود بکش . مهناز_ خانوم ها مقدم ترن ........ هنوز نمیدونی ؟!! امیر علی _ سوگل خانوم میشه یه خواهشی از شما بکنم ؟ _ متعجب نگاهش کردم ! بله بفرمائید امیر علی _ وقتی به من میگید امیر علی خان معذب می شم فکر میکنم گفتنش برای شما هم سخت باشه ، اگر ممکنه به همین امیر علی خالی اکتفا کنید . _ چی بگم ؟!!........ هر جور شما راحتید . امیرعلی_ لطف میکنید ....اگر برای شما و محمود هم اشکالی نداشته باشه منم شما رو به اسمتون صدا کنم ؟........ راستش این القاب خانوم و اقا و خان....درست توی دهنم نمی چرخه . محمود _چه حرفیه همینجور که با مهناز هستی با سوگل هم میتونی باشی ...... راحت باش !! ونگاه تفهیم کننده ای به من کرد ، مگه نه سوگل ؟!! منم فوری گفتم : بله.........بله. مهناز _ وای چقدر این ماهی ها خوشمزه شدن . سوگلی یادت باشه دستورشو از گلنسا بگیریم . _ من قبلا گرفتم ولی به این خوشمزه گی نمیشن . مهناز _ چرا ؟!! لابد یه چیزی کم و زیاد میریزی ؟ _ نه ........فکر کنم به خاطر ماهیشه . ...... ماهیهای اینجا تازه اس و دریائییه ولی اونهای که ما میخریم یا سرد خونه ای هستن یا پرورشی. مهناز_ راست میگی ها !! محمود_ ببین چه عیال با سلیقه ای دارم تو همه چیز وارده چهار روز بیا زیر دستش بلکم یه چیزی یاد گرفتی . مهناز _ عمرا ..........اخه کدوم خواهر شوهری رو دیدی بره زیر دست عروس ؟!؟........هان .........خواهر شو وجذبش عروس باید تا اسم خواهر شوهر و شنید چهار ستون بدنش بلرزه همچین ویبره بره اساسی ......... _ حالا چقدر تو جذبه داری و من ازت می ترسم .؟ مهناز قیافه خنده داری به خود گرفت و دستشو زد به کمرش و از پشت میز بلند شد و با غیض گفت : چه جلافتا ... بیام گیساتو دور دستم بپیچونم تا ادم بشی ؟؟؟ ........ زبون در اورده واسه من....گیس بریده !!!! نهارو با حرفها واداهای مهناز وکلی خندیدن تموم کردیم. شب ساعت 10 همه انقدر خسته بودند که ترجیح دادن به اتاقهابروند و بخوابند . منم نیم ساعتی از این پهلو به ان پهلو شدم ولی خوابم نمیبرد ، اهسته جوری که مهناز بیدار نشود شالی به دورم پیچیدم و به حال رفتم و شومینه را روشن کردم ، پاهایم را در شکمم جمع کردم و به اتش خیره شدم ، فکر کردم چقدر زندگی منم مثل این چوبهاست ، منم مثل اینها اول درختی شاداب بودم یکی اومد قطعم کرد و خوردم کرد حالا هم دارم با اتش این زندگی جهنمی می سوزم .و می دونم اخرش هم خاکستری بیشتر از من نمی ماند . مهناز_ چته؟!!؟ چرا اینجوری به اتش خیره شدی ؟ _ مگه تو خواب نبودی ؟ مهناز _ نه خوابم نبرد . _ جریان این گیتار چیه؟ مهناز _ هوس کردم بزنم . _ میشه هم بزنی هم بخونی؟ مهناز _اخه تو از چیه صدای من خوشت میاد ؟!! _ ایش.... حالا میدونه چقدر عاشق صداشم ........... همش ناز میاره ...... و رومو برگردوندم . مهناز _ خیله خوب حالا .........قهر نکن اوشگل من .. چی دوست داری بخونم ؟ _ یکی از اون پر سوز و گدازهاتو بخون .......... دستشو روی سیمهای گیتار کشید وگفت: بیاد اولین و اخرین عشقم....... و شروع به نواختن کرد......... و شعر را انقدر پر سوز و گداز خواند که اشکهایم روانه شد . عاشق تر از قبلم..... بمون تو پیشم ... دور از چشمات هرگز اروم نمیشم.... عاشق شدن خوبه اگه عشق تو باشه .... تنهام نذار تا بی تو دنیام از هم نپاشه .... از من نگذر نمی تونم ... چون وابستس به تو جونم... محتاجم به نفسهات.. اخه دور از دستات تو زندونم ... وقتی اگر باشی غرق تو میشم ... دور از چشمات هرگز اروم نمیشم... غم از دلم دوره اخه تویی امیدم ... دیگه دوریت محاله واست جونم و میدم... از من نگذر نمیتونم ... چون وابستس به تو جونم... محتاجم به نفسهات اخه دور از دستات تو زندونم......... خواندنش که تمام شد نفس عمیقی کشید که بیشتر شبیه یک آه از دهانش خارج شد! دماغمو بالا کشیدم........... : چیه آه میکشی ؟! مهناز _ هیچی یاد یه خاطره افتادم......... بیخیال ! به صورتش نگاه کردم خیس اشک بود !. _ اون چه خاطره ایه که اینجور بهمت ریخته ؟ مهناز _ یه خاطره قدیمی که اونقدر گردو خاک روش نشسته که ارزش بیرون ریختن و نداره ..... من خسته ام میرم بخوابم . ( این چش شده ؟!؟! وای نکنه هنوز..........) ************ مهناز _ بدو تنبل یه سیب زمینی شستن چقدر کار داره ؟! _ چشم ارباب الان اماده میشه . مهناز _ قارچها رو هم شستی ؟ _ نه!! مهناز _ من بساط چای رو میبرم کنار ساحل .... تو هم اینها رو زود بشور بیا ......... ......Ok چشم ارباب ........ دیگه کاری ، باری ، بیلی ، فرغونی ، فرمونی ....چیزی ندارید ؟ _ مهناز _ نه!! زودباش .........من پول مفت ندارم به کسی بدم ....... کارگر به این پرویی و تنبلی نوبره ..... _ یه وقت از رو نری !! اقایون کنار ساحل اتش بزرگی درست کرده ، و سه تایی از سرما کز کرده و دور اتش نشسته بودند . محمود _ به به سیب زمینی ها هم رسید . مهناز _ سوگل بیا کنار من بشین.... نشستم و مهناز پتوی نازکی را روی پایم انداخت . _ مرسی.. دم گوشش گفتم : سرما چه کاریه اومدیم اینجا ؟ کنار شومینه می نشستیم بهتر نبود ؟ مهناز _ محمود از صبح گیر داده که بریم کنار ساحل !! بی خیال نیم ساعت می شینیم بعد منو تو میریم تو .......... بعد بلند تر گفت: اخ دیدید ....گیتارمو یادم رفت بیارم . محمود _ چه بهتر .... مهناز _ ا لوس ......... صبر کنید برم بیارمش . امیر علی خیلی جدی گفت : بنشین سر جات !!........ همون دیشب که زا براهمون کردی بس بود ... مهناز _ حالا کی گفت گوش بدی ؟؟؟ مگه برا شما زدم . امیر علی _ ما که هر چی پنبه و بالش کردیم توی گوشمون فایده نداشت ...... یه جورایی توفیق اجباری بود . مهناز _ از خداتونم باشه ! همچین اتفاقهایی به ندرت میوفته . امیر علی _ کی باشه از این اتفاقها اصلا نیوفته ...... چی بود بابا ..... این قو قویی که این قمری ها میکنن از خوندن تو بهتره . مهناز با حرص گفت: ای ی ی ی امیر علی خیلی بدجنسی ..........اصلا مگه من برای تو خوندم .....کی گفت گوش کنی..... امیر علی _ حالاچرا حرص می خوری ؟ ... حقیقت تلخه ؟ من مونده بودم که این چی میگه !! چون بنظرم صدای مهناز عالی بود . مهناز هم معلوم بود خیلی بهش بر خورده و منتظر تلنگریه تا بزنه زیر گریه........ محمود _ چی زر میزنی!! ..........دیگه نبینم خواهر منو اذیت کنی!! رو کرد به مهناز : دروغ میگه ....... دیشب تا شنید داری میخونی ، پاشد در رو باز کرد تا صداتو بهتر بشنوه بعدشم رفت تو عالم هپروت ........ امیر علی _ خیله خوب حالا؟!؟ الان دیگه فکر میکنه چه خبره و چه صدای عالیی داره !! مهناز _ واقعا ادمو شرمنده میکنی ..... این همه تعریف و تمجید واسه چیه ؟!! بابا از خجالت مردم .

به محمود نگاه کردم به نظرم اومد کلافه اس سعی میکرد عادی رفتار کنه ولی نمی تونست ، دائما روی ساعتش نگاه می کرد ، انگار منتظر کسی باشه .

ولی منتظر کی ؟ لابد اشتباه میکنم !!مهناز به پهلویم زد : اینها کین ؟!!_ کی؟مهناز _ همین دوتا دختری که به سمتمون میان !!_ نمی دونم فکر نکنم با ما کاری داشته باشند !!ولی اومدن کنارمون! یکیشون بور چشم ابی بود ! که اصلا ازش خوشم نیومد و اون یکی مو و چشمهای قهوهای داشت .مو بوره با عشوه گفت : سلام ......... من و دوستم در همسایگی شما هستیم ، میتونیم پیش شما بنشینیم .محمود _ بله......... خواهش میکنم بفرمائید و خودش وما را بهشان معرفی کرد .مو بوره گفت _ منم ترانه هستم ..... ایشون هم ساناز راستش ما دوتایی اومدیم .این وقت سال پرنده هم اینجا پر نمیزنه حوصله مون حسابی سررفته بود ، وقتی دیدیم چند نفر اینجان خیلی خوشحال شدیم .نمی دونم چرا اصلا احساس خوبی نسبت به این دختر نداشتم ، اعصابم بهم ریخته بود و هر چی فکر میکردم نمی توانستم بخاطر بیارم اونو کجا دیدم ، یکدفعه ساکت شدم و توی خودم فرو رفتم و به شدت تو ذهنم مشغول کند و کاو بودم . حرف زدنش و خندیدنش ، روی اعصابم بود ....مهناز سرش را کنار گوشم اورد: تو یکدفعه چت شد؟!! چرا ساکتی ؟_ نه ... طوریم نیست فقط سردمه ،نفهمیدم محمود چی گفت که ترانه از خنده غش کرد .وقتی خنده اش را دیدم و با حرکتی که به سر و گردنش داد ، انگار دنیا روی سرم خراب شد .بلند شدم و گفتم _ می بخشید .... من خیلی سردمه میرم ویلا ........مهناز _ می خوای منم بیام ؟_با طعنه گفتم: نه عزیزم تو همینجا باش نمی خوای که مهمون هامونو تنها بذاری ؟!!قدمها مو تند کردم و به سمت ویلا رفتم و تا تونستم به محمود فحش دادم ......... بی شعور ...... مردیکه ذره ای برام احترام قائل نشد . چی میشد اگه به این دختره ......نمی گفت بیاد شمال !!با حالت زاری گفتم یعنی اینقدر دوستش داره که حاظر نشده یکهفته ازش دور بمونه .به اتاقم رفتم و در را قفل کردم و زدم زیر گریه .........خدایا این یکیو چطور تحمل کنم ؟زن محمود هووی من !!!! بیخ دل خودمه با فاصله دو تا خونه !!!!!! محمود چطور تونست ........چطور تونست این کارو با من بکنه ؟ این همه سال زجرم داد بس نبود ؟خدایا ...... اینقدر زجر کشیدم بس نبود که حالا باید اینطور تحقیر بشم ؟دور اتاق راه می رفتم و مثل دیوونه ها با خودم حرف می زدم و گریه میکردم .......من باید برم ........ دیگه نباید یک لحظه اینجا بمونم . به سمت کمد حمله کردم و لباسهایم را در اوردم و در چمدان ریختم .یکدفعه دست از کار کشیدم، هم می خواستم برم و هم مثل سگ از محمود می ترسیدم . دیگه هیچ دل و جرات یا اعتماد بنفسی برایم نمانده بود .از پنجره بیرون را نگاه کردم هوا رو به تاریکی میرفت!نمی دانستم ساعت چند شده ولی مطمئنا مدت زیادی گذشته بود .مهناز به در زد : سوگل چرا در رو قفل کردی ؟ باز کن..... سوگل حالت خوبه؟!!با صدایی که از ته چاه می امد گفتم : خوبم ............. می خوام تنها باشم.مهناز _ باشه چیزی خواستی صدام کن ..بعد از چند دقیقه محمود اومد : سوگل در رو باز کن کارت دارم ......اگر در رو باز میکردم میفهمید که گریه کردم و من نمی خواستم بیشتر از این تحقیر بشم ....._کمی از در فاصله گرفتم: چیه!؟ خوابیدم ...... حالم نمیاد بیام در رو باز کنم.محمود _ باشه عزیزم بخواب فقط...(ازت متنفرم )_ چیه؟!چند تا از همکارها شمالن و خونه یکیشون جمعن از من هم خواستن برم پیششون .....گفتم بدونی امشب نمییام .._ خوش بگذره....محمود _ خداحافظ......( رفتی پیش ترانه جونت ....... نمی بخشمت .....نمی بخشمت.)از عصبانیت به خودم می پیچیدم اتاق دور سرم میچرخید و چشمهام سیاهی می رفت از فکر اینکه امشب منو مسخره کنن وبهم بخندن حالم بد تر شد . خدایا منو بکش و راحتم کن ........ خدایا دیگه تحمل این همه تحقیر شدن و ندارم .........زیر پام خالی شد و نقش زمین شدم و دیگه هیچ نفهمیدم ...........وقتی چشمهامو باز کردم دیدم اتاق اتش گرفته ....منم وسط اتش گیر افتادم و هیچ راه فراری نداشتماز شدت ترس نمی دونستم چکار کنم دست و پاهایم میلرزید وقدرت هر کاری رو از من گرفته بود...شعله ها به دامنم رسیدن و خیلی سریع همه بدنم رو در بر گرفت ._فریاد میزدم : مهناززززززز امیر علیییی کمکم کنید سوختم ....وقتی اتش به موهایم رسیدو کاملا سوختن دیگه رمقی برایم نمانده بود درد میکشیدم و زیر لب اسم امیر علی را می اوردم فکر میکردم اینبار هم مثل دفعه قبل میتواند کمکم کند ....در اتاق شکست ......... محمود و ترانه را دیدم که ایستادند و مرا نگاه میکنند .دستم را به سمتشان دراز کردم : محمود کمکم کن.........صدای خنده شان بلند شد و من از هوش رفتم.....مهناز: سوگل ........ چشماتو باز کن ......سوگلم داری خواب میبینی ......به بدبختی لای چشمانم را باز کردم انگار دو وزنه سنگین پشت پلکهایم گذاشته بودند ..مهناز _ امیر علی بیا چشمهاشو باز کرد ........بلند شد و جایش را به امیر علی داد....._ دارم........ میسوزم ........ و اشکم سرازیر شد بریده گفتم .....کمکم کن ......صدای ...خنده اش........ دیوونم میکنه.امیر علی _ تبت بالاست الان یه چیزی بهت میدم ..... هم ارومت میکنه هم تبت میاد پائین .سوزش و درد شدیدی توی دستم احساس کردم و دوباره چشمهایم سنگین شدن ..تا صبح هر از گاهی لای چشمهایم را باز میکردم وقتی میدیدم مهناز و امیر علی کنارم هستن خیالم راحت میشدو دوباره به خواب می رفتم . چشمهایم را ارام باز کردم .......... بی حال و گیج بودم و نمی فهمیدم چرا اینقدر بدن و عضلاتم درد میکند . به سختی تکانی به خود دادم و با دیدن چمدان در گوشه اتاق تمام صحنه های دیروز جلوی چشمم ظاهر شد. دوباره حالت عصبی پیدا کردم و اشکهایم روی صورتم روانه شدند .لرزی به تنم افتاد و هق هق گریه ام هر لحظه بلند تر می شد . خدا را شکر کردم که مهناز و امیر علی در اتاق نیستند .گریه کردم و به بخت بدم لعنت فرستادم. امیر علی _ نمی خوای بگی چی شده ؟ به سرعت رویم را برگرداندم ......... کنار تختم ایستاده بود با نگرانی نگاهم میکرد . سرم را به دو طرف تکان دادم ... روی صندلی کنار تخت نشست و گفت: میدونی که دکتر محرم رازه !!!...... میتونی بهم اعتماد کنی . بغضم را به سختی قورت دادم . _ من ادم ضعیفی ام..هر وقت سرما می خورم حسابی از پا میافتم. یه ابرویش را داد بالا و جوری نگاهم کرد که انگار میگفت خودتی !!! پوزخندی زد : دوست نداری می تونی نگی...... ولی من واقعا از دروغ بدم میاد . _ ولی من ..... حرفم را قطع کرد : برای تب حاصل از سرما خوردگی به هیچ کس امپول ارامبخش نمیزنن .... امپولی که یه فیل رو هم از پا میندازه .... استین لباسم را بالا زد و با الکل دستم را پاک کرد . التماس الود گفتم: میشه نزنی ؟!! امیر علی خنده ای کرد : نه !!! و سوزن را در دستم فرو کرد ........ مهناز _ به به خوشکل خانوم..... بهتری ؟ سری تکان دادم : اوهوم مهناز _ برات سوپ درست کردم ........ سینی را روی تخت گذاشت : پاشو یکم بخور ببین چکار کردم ... _ نمی خورم... امیر علی قاطع گفت : نمی خورم نداریم ...... پاشو !! _ باشه چند دقیقه دیگه میخورم . امیر علی پایش را روی هم انداخت و دست به سینه نشست : باشه پس من همینجا می مونم تا سوپت تموم بشه .... با اخمی که اون کرده بود دیگه جرات نکردم حرفی بزنم ، مهناز کمکم کرد تا بنشینم چند قاشق سوپ خوردم وگفتم: دیگه نمی خوام ........ سیر شدم مهناز: غلط کردی تا اخرشو میخوری . و کاسه سوپ را تا ته توی حلقم ریخت ...... امیر علی هم خیالش راحت شد بلند شد بره : بهتره فعلا استراحت کنی . _ باشه ممنون . دیگه تحمل نشستن را نداشتم سریع خوابیدم و پتو را تا زیر چونه ام بالا کشیدم تا بلکه از لرزم کم شود. مهناز _ سوگی ........ _ ها... مهناز _ چت شد یهو تو که دیروز صبح طوریت نبود ....... نمی دونم یه وقتهایی اینجوری میشم .. دیشب خیلی نگرانت شدیم ، حتی امیر علی که اسطوره خونسردیه دیشب حسابی نگران و کلافه بود دیگه اونو من داشتم اروم میکردم .....فکر کن؟ میگفت اگر تبت همینجوربالا بمونه خیلی خطر ناکه و ممکنه ........ هر کاری تونست کرد تا تبت پائین بیاد ولی فایده نداشت تا دیگه از این امپوله رفت خرید .. دو دل بودم می دونستم چیزی رو که داشت اذیتم میکرد رو بپرسم یانه !! _ ناناز...... مهناز _ جان ناناز........ _ محمود........ برگشت ؟ مهناز _ نه !! احساس کردم صداش غمگینه ..... مهناز _ یکساعت پیش زنگ زد ، دوستاش نمیگذارند اون بیاد برای نهار نگهش داشتن ، ولی گفت تا شب میاد....... غم سنگینی را روی قلبم حس میکردم ....اونو به من ترجیح داد ....... همیشه همینطور بوده.... _ راستی من در رو قفل کردم چجوری اومدید تو؟!! مهناز_ بعد از اینکه محمود رفت من اومدم بالا هر چی در زدم و صدات کردم جواب ندادی دیگه امیر علی و عباس اقا اومدن قفل و شکستن .... دیدیم به خانوم وسط اتاق ولو شدن و چهار چلنگت رفته هوا ......... ( چهار چلنگ = چهار دست و پا ) خمیازه ای کشیدم و بین خواب و بیداری گفتم ببخشید نگرانت کردم ....... اینبار که بیدار شدم هوا تاریک شده بود و مهناز کنارم روی تخت دراز کشیده بود و رمانی میخواند .... سعی کردم به سمتش بچرخم ولی از شدت درد ناله ام به هوا رفت .... مهناز _ چطوری ؟! _ خیلی درد دارم ..... مهناز _ پاشو بریم حموم..... _ واسه چی ؟ مهناز _ امیر علی گفت ماساژ با اب گرم باعث میشه عظلاتت باز بشه ... با نشستن توی وان اب گرم احساس بهتری پیدا کردم و مهناز هم با محبت فراوان عضلاتم را ماساژ می داد . _ نانازی ........ این چند روز اینقدر لوسم کردی و تنهایی هام و پر کردی که نمی دونم وقتی بری من چکار کنم ؟ مهناز _ حالا کی خواست بره؟ فعلا هستم .و تو عمرا بتونی منو بیرون کنی ؟!! خندیدم : چه خوب.. _میدونی خیلی از امیر علی خجالت میکشم . مهناز _ معلومه که باید خجالت بکشی .... تو دیشب چه مرگت بود ؟ من حالی به حالی شدم دیگه چه برسه به اون بدبخت . _ چرا ؟!!! مهناز _ با ناز و عشوه ...... هی میگفتی امیر علی ... امیر علی کمکم کن ... صد دفعه اسم اون بدبخت و صدا کردی اون بیچاره هم کلافه شده بود هی رژه میرفت وهی میرفت بیرون دوباره بر میگشت .... _ به من چه!!!....... من تب داشتم و کابوس می دیدم ..... اون وقت من تو خواب چطوری عشوه میومدم ؟ مهناز _ من دیگه نمی دونم تو خوابت چه خبر بوده و چطور این کارو کردی ؟..... _ اااا لوس....... ولی باید یه کاری براش بکنم ... واقعا پسر خوب و با محبتیه و در حقم خیلی لطف کرده ... مهناز _ ها خوب گفتی ...... به چشم برادری نباشه خوب جگریه .... فوری به سمتش برگشتم و با خوشحالی و ناباوری گفتم : مهناز؟!!؟..... تو ازش خوشت میاد ؟!! مهناز _ ها پس چی ؟؟... کدوم خریه ببینش و خوشش نیاد ؟ _ کلک نکنه خبریه ؟ ....... با هم که اومدین ووووووو.... مهناز _ خبر که زیاده مخصوصا خبر سلامتی ..... _ کوفت ... اینقدر لودگی در نیار ببینم چه خبره؟!؟!؟ مهناز _ نه میبینم سرحال اومدی و حالت خب شد ؟ _ مهنازززززززز ؟؟!! مهناز _ خیله خوب تو ام با این چشمهای بابا قوریت. .... نچ خبری نیست .... من میخواستم بیام ایران بابا نمی گذاشت ، میگفت تنها نمیشه انگار یه بچه 17 _18 ساله ام ..... خلاصه وقتی فهمید امیر علی داره میاد منو سپرد دستش .... همین!!! _ مگه نمیگی دوسش داری ؟!! بی عرضه یه کاری بکن .... یه نخی طنابی چیزی بده دستش .... مهناز غش غش خندید ... نمیری تو ..... میدونی مشکل کجاست ؟؟ _ چیه؟ زن داره ؟ مهناز _ نه !!! _ معتاده ؟ مهناز _ نه !!! _ مردونگی نداره؟ خندید: نه !!! نمیدونم ؟ نکنه گیه؟؟!! مهناز _ ای درد بگیری ... اخه به این شاخ شمشاد این چیزا میاد؟!! نمی دونم؟ من که ندیدم!! تو بگو ..... مهناز _ مشکل دل بی صحاب منه ..... که یه جای دیگه گیره ... _ خب کجا گیره ؟حالا!! مهناز _ پیشه یه عشق قدیمیه 11 ساله ..... مغزم داشت سوت میکشید ..... تو 11 ساله عاشق کسی هستی ؟!!!؟؟؟ چشمام گرد شد و گفتم نکنه .... نکنه.....تو هنوز عاشق!! پرید وسط حرفم : دقیقا منظورم همونه !! با هم دیگه گفتیم : سپهر!!! _ ولی مهناز اون که 9 سال پیش رفت امریکا .... بعدش هم که شنیدیم ازدواج کرده !! مهناز _ میدونم ..... همه اینها رو هزار دفعه به خودم گفتم .... احتمالا بچه دار هم شده .... ولی هیچ وقت نتونستم فراموشش کنم ... ولی مطمئن باش به به محض اینکه فراموشش کنم ، نخ و طناب که هیچی یه طور بزرگ و محکم واسه امیر علی پهن میکنم ....... خل وچل ........مهناز _حالا از شوخی گذشته..... اینجور که تا حالا دیدم مرد خوب و پاکیه ......تحصیل کرده، جذاب خوش قیافه هم که هست شغل و موقعیت خوبی هم که داره ......اخلاقا هم ادم نرمالیه ....یه دختر از همسر ایندش دیگه چی می خواد ؟!؟! _ ولی زود اعتماد نکن ...... همین امیر علی که اینقدر تعریفشو میکنی ، ظاهرا ممکنه که اخلاق خوبی داشته باشه ولی 90 درصدشون بعد از ازدواج اخلاقهای بدشون و رو میکنن .اصلا خودشون هم یه وقتهایی نمی دونن از زن و زندگیشون چی می خوان......مهناز _ چی بگم تو تجربت بیشتره ...... ولی جان سوگل از قیافش نمی شه گذشت !!_ خیلی هم معمولیه !!! ....... اینقدری که تو تعریف میکنی نیست !مهناز _ نه!!!! مثل اینکه نه تنها کرکره هاتو دادی پائین بلکه چشماتم بابا قوری شده؟!؟! .......جان مهناز حاظرم شرط ببندم تو اصلا دقت به قیافش نکردی ؟با قیافه حق به جانبی گفتم : معلومه که دیدم کور که نیستم !!مهناز _ اگه راست میگی چشکلیه ؟_ خب ........مهناز _ جون من بگو ........_ قد بلنده .... چهار شونه اس وبدنش عضلانیه ......مهناز_قد و هیکل و ول کن اونو که همه می فهمن ........ صورتش چی ؟!؟!خندیدم...... راستش هر چی فکر میکنم یادم نمی یاد !!!زد توی سرم و گفت : خدا خفت کنه 10 روزه باهمیم !!!!خودمم خندم گرفته بود اگه سوگل چند سال پیش بودم تا جد و ابادشم درمی اوردم ....مهناز_ کلی ضرر کردی ...... خیلی خوش قیافه اس مخصوصا چشمای خاکستریش .......نزدیک بود شاخ در بیارم باتعجب گفتم : ا ا مگه چشماش خاکستریه ؟!؟!؟مهناز _ ای خدا منو از دست این بشر نجات بده !!! اصلا ولش کن .... هیچی .... من غلط کردم حرف زدم _ اوه حالا انگار چی شده ؟مهناز _ ولی......_ ولی چی ؟!مهناز _ با همه خوبی ها و همه چی تمومیش ..... من پسر همساده رو ترجیح میدم و حاظر نیستم با هیچکی عوضش کنم ......دو دستی زدم توی سرش: خاک عالم دو دستی توی این کله پر از گچت !!! همین کارا رو کردی بوی گند ترشیدگیت همه جا رو برداشته .مهناز خندید ..... اصلا بی خیال پسر همساده ........ در چه حالی بدن دردت بهترشد ؟_ اره بهترم ... خدا خیرت بده از وقتی تو اینجایی من فول انرژیم .گلنسا برایم کباب درست کرده بود تا به قول خودش جونی بگیرم و گوشتی به تنم بشه .محمود هم برگشته بود حالا کبکشم چه خروسی می خوند بماند .....سر میز جلوی من نشسته بود و مسلسل وار حرف میزد .محمود _ صد دفعه بهت گفتم وقتی میری بیرون لباس مناسب بپوش !! از تهران که می اومدیم حالت خوب نبود دیروز هم با اون لباس نازک اومدی لب دریا معلومه که سرما میخوری و تب میکنی ..... عزیزم اخه واسه چی مواظب نیستی ؟با این کارت امیر علی و مهناز و هم توی درد سر انداختی ...دیگه لجم گرفت اومدم بگم .....گوساله ..... ناسلامتی دکتری باید حالیت بشه اگر من از سرما خوردگی تب کرده بودم لابد یا گوشم یا گلوم چرک کرده و با تبی که من داشتم الان باید مثل جنازه روی تخت افتاده باشم ... نه اینکه سر و مر گنده جلوت نشسته باشم و دو لپی غذا بخورم ...ولی بجای همه اینها یه نگاهی بهش کردم که یعنی ببند اون دهنو..........من موندم این چطور مدرک شو گرفته ؟ والا.. اون امیرعلی بدون اینکه از سابقه من خبر داشته باشه فهمید تبم عصبیه !!!اون وقت این.....مهناز _خدا رو شکر بخیر گذشت... حالا بجای این حرفها شامتونو بخورید تا یخ نکرده .سوگل تو ام کبابهاتو تا ته بخور زیر چشمت گود افتاده ._ باشه.. توام بخور.......مهناز خندید و به هیکل تو پرش اشاره کرد ..... خوب شد گفتی نکه ادم ضعیفیم باید کباب بخورم تا یکم جون بگیرم ........همه مشغول خوردن شدند زیر چشمی نگاهی بهشان کردم ..... هیچ کس حواسش به من نبود .... به امیر علی نگاه کردم ....... تمام حرکاتش زیر ذره بینم بود و همه چیزش را تجزیه و تحلیل میکردم ..واقعا خوش لباس بود و هیکل فوق العاده ای داشت این رو همون روز اول هم فهمیده بودم ..... پوستش برنزه و خوش رنگ بود ....... فک چهار گوش و محکمی داشت که احتمال دادم باید خود رای و لجوج باشه و چشمهای نافذ و بی چاره کن برنگ خاکستری روشن ....کمی اب خوردم.... نمی دونم چرا نفسم به شماره افتاده بود .دوباره نگاهش کردم.......قیافه ای کاملا جدی.... جذاب ومردانه داشت ... بیشترین چیزی که در او خود نمایی میکرد و به چشم می امد اخلاق عالی و ژست های فوق العاده خواصش بود. به این نتیجه رسیدم که اون یه جنتلمن واقعیه....لیوان را برداشتم و یه قلوپ دیگر اب خوردم ...... ضربانم کاملا بالا رفته بود و دستانم می لرزید .در همان حال امیر علی نگاهش را به سمت من چرخاند مچ مرا در حین چشم چرانی گرفت ....با دیدن اون چشمهای خاکستری انگار ته دلم چیزی ریخت پائین .... توی چشمهاش غرق شدم و نمی توانستم نگاه ازش بردارم ..اونم دید از من از رو نمی رم یک اخمی کرد که همه کرک و پرم ریخت ..... نگاهم را ازش گرفتم و مشغول غذا خوردن شدم .... ولی چه غذا خوردنی!!! راه گلویم بسته بود لقمه ای را به زور اب قورت دادم .... فکر کردم مهناز حق داشت اینقدر ازش تعریف کنه.( سوگل خجالت بکش شوهرت رو بروت نشسته و تو داری یه مرد دیگه رو دید میزنی .. از خدا بترس )اره درسته من الان فقط تحت تاثیر حرفهای مهناز قرار گرفتم( اه خدا لعنتت کنه مهناز نمیشد چشم بصیرت منو باز نکنی و من همون احمق کرکره پائین کشیده می موندم )یکدفعه از سر میز بلند شدم ........ ببخشید من حالم خوب نیست میرم استراحت کنم ...مهناز _ ا تو که چیزی نخوردی !_ دیگه میلم نمیرسه ... شب بخیر .محمود _ شب بخیر خانومم ..امیر علی نگاهش را بهم دوخت: اگه مشکلی پیش اومد .... صدام کنید من خوابم خیلی سبکه.._ نه ... نه ...ممنون خوبم.... دیشبم حسابی توی زحمت افتادید شرمنده..امیر علی _ زحمتی نبود وظیفمو انجام دادم..محمود رو کرد به امیر علی: نه دیگه دستت درد نکنه دیشب حسابی تو زحمت افتادی ...برو امشبو با خیال راحت بخواب خودم حواسم بهش هست ........امیر علی لبخندی زد .. باشه.. منم که دیگه تحمل موندن توی اون فضا رو نداشتم سریع شب بخیری گفتم و به اتاقم فرار کردم. خوشبختانه این سفر مزخرف یک هفته ای تمام شد . محمود با کمال وقاحت 4_5 بار دیگه هم جیم زد و به دیدار معشوق شتافت...... واقعا خسته شده بودم، دلم برای تنهایی هام، تختم و اتاقم حسابی تنگ شده بود . پوران _ خانوم جان خوشحالم که برگشتی .... خوش گذشت ؟ رفتار اقا چطور بود ؟ پوزخندی زدم : چطور میخواستی باشه؟!! جلوی اینها عالی بود ..... میدونی ایشون به اون یکی همسرشون هم گفته بودن بیاد .....اونم ویلای کنار ما !!!....یک شب که تا صبح پیششون بودن . یه چند باری هم صبح رفت پیشش...... پوران با تعجب گفت : راست میگی ؟!!! این شوهر تو هم چه رویی داره ..... _با نارا حتی گفتم: میدونی از یه طرف فکر میکنم خوب شد بابا و مامان نیستن این روزها رو ببینن ... از یه طرف میگم اگه اونا بودن شاید جرات نمی کرد این کارهارو باهام بکنه ... پوران_ خدا بیامرزدشون اگه اونا زنده بودن همه چی فرق میکرد ..فکر میکنی اقای افشار می گذاشتن اقامحمود چنین رفتاری با یکدونه دخترش بکنه .... به روز سیاه می نشوندش .... هیی...... حالا که دست اونا از این دنیا کوتاه ....تو ام اینقدر خودتو عذاب نده به دلم افتاده اخرش یه جور خوبی برات میشه .... _ اخرش کیه ؟ وقتی من مردم ؟!!؟ پوران _ خدا نکنه... ********** یک ماه دیگه هم گذشت و من هم خسته تر و افسرده تر از قبل شدم . دیگه نمی دونم واقعا دلم میخواد خوب و شاد باشم یا نه ..... اون همه تلاشی که با وجود مهناز برای بهبودی ام کردم باشوکی که محمود در شمال به من داد به یکباره دود شد و رفت هوا ........ مهناز _ سوگلی نمی خوای پاشی؟!! _ نه!! مهناز پاشو دیگه..... حوصله ام سر رفت بخدا ، تنهایی دق کردم تو ام که عینهو خرس حاج اسمال همش خوابی ..... _ ولم کن....... خوابم میاد ... مهناز_ یه امروز و ناپرهیزی کن ، بیا باهم بریم بیرون ... مثل قدیما ..... یه خبر خوبم دارم .... سوگلی بخاطر من...... _ سوگلی و کوفت... مهناز _ چشه به این خوشگلی... _ چش نیست گوشه ... حس میکنم یکی از زنهای توی حرمسرام ... حرفم که تموم شد انگار همه غمهای عالم را توی چشمانش ریختندو چهره اش درهم رفت ولی فقط برای یک لحظه بود .. رفت سر کمدم و کیف و چکمه های چرم قهوه ای ام را به همراه یک پالتوی کرم رنگ که تا بالای زانوهام بود و با یک کمربند روی کمرش تنگ میشد را برایم اورد . مهناز _ پاشو پاشو من میرم اماده میشم تامیام اینها رو بپوش و حسابی خوشگل کن که میخوایم بریم عشق و حال ..برگشتم اماده نباشی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی....... تکانی به خود دادم و با بی حوصله گی لباسهامو پوشیدم و پاچه های تنگ شلوارم را توی چکمه هام کردم یه روسری کرم قهوه ای سرم کردم . بی خیال ارایش شدم ...کیفم را برداشتم نمی دونستم توش چی بگذارم ...موبایلم که از بس استفاده نکرده بودم قطع بود، کلید خونه رو انداختم توش ، پولی هم که توی خونه نداشتم، دفترچه حساب بانکی مو برداشتم تا سر راه برم پول بگیرم ... بعد از فوت پدر مادرم هر ماه مقداری پول از درامد کارخانه پدرم در کرمان و هر سال از درامد پسته بوسیله وکیلم به حسابم ریخته میشد ولی اصلا نمی دونستم چقدر هست چون نه ازش پرسیده و نه به بانک رفته بودم ؟ لبخندی زدم ، نا سلامتی واسه خودم ادم ثروتمندی بودم ولی چند سالی کیفهام خالی خالی بود مثل دل خودم پاک!! ......یه قرون هم توش پیدا نمی شد . چون اصلا خرید نمیرفتم .. مهناز دوباره امد .... مهناز _ ا تو که هنوز وایستادی ..... ببینمت !! و از توی کیفش لوازم ارایشش را بیرون اورد وتند تند شروع کرد به ارایش کردن من .. _ بسه مهناز عروسی که نمی خوایم بریم . مهناز _ منم به اندازه عروسی ارایشت نکردم . محمود با دیدن ما سوتی زد ....... خانومها میشه بپرسم کجا میرید که اینقدر خوشتیپ کردید ؟ مهناز _ میخوایم بریم خرید ...نهار هم بیرون میخوریم .... محمود _ خب چرا نگفتید با هم بریم ؟ مهناز _ چون مجلس زنونس .... دووتایی می خوایم بریم عشقو حال .. محمود _ چشمم روشن دیگه چی؟ مهناز _ نخود چی!! محمود لپ مهناز و کشید : ای شیطون ... با ماشین سوگل برید . _ ماشینو خیلی وقته روشن نکردم نمی دونم تو چه وضعیه . محمود_ چند روز پیش دادمش سرویس که اگه خواستین برین بیرون راحت باشین . سویچ را به من داد منم به سمت مهناز گرفتم : تو میشینی من حال رانندگی ندارم. مهناز _باشه من میرم ماشینو روشن میکنم توام زود بیا . محمود _ سوگل وایستا کارت دارم . _ بله؟ محمود _ پول همراهت هست ؟ _ نه ... عصبانی گفت : اندازه یه گوساله هم شعور نداری، نکنه میخواستی مهناز مهمونت کنه ؟!! دندونامو روی هم فشار دادم تا صدام در نیاد ، گفتم ولش کن روزمو خراب نمیکنم . چند تا تراول به سمتم گرفت : نهار ببرش رستوران ..... جای خوبیه ، هر جیزی هم خواست بخره تو حساب کن . عصبی شدم ...... چشم .... فکر کنم اینقدر عقلم میرسه... محمد پوزخندی زد : شک دارم خیلی وقته از مخ ازادی .. عصبانی از خونه زدم بیرون و سوار ماشین شدم توی خیابان بودیم که مهناز گفت: هنوزهم نمیخوای بگی چی شده ؟ گیج پرسیدم چی چی شده؟ مهناز _ اینکه چرا عوض شدی ، چرا اینقدر افسرده ای ؟ اصلا مشکلت با محمود چیه ؟ _ نه نه من مشکلی با محمود ندارم فقط مدتیه افسرده ام همین . مهناز _ واسه چی افسرده ؟ _ نمی دونم ...... شاید برای اینکه تنهام و دلم واسه خانوادم تنگ شده . مهناز _ نمی خوای بس کنی ؟ _ چی رو بس کنم؟ مهناز _ همین دروغاتو........ متعجب نگاهش کردم نکنه محمود چیزی گفته؟ _ ولی من به تو دروغی نگفتم. مهناز عصبی گفت : من دفتر خاطراتتو خوندم . عصبانی داد زدم : چی!!! تو غلط کردی!! کی به تو اجازه داد.؟ اون هم صدایش را بلندتر کرد : احتیاجی به اجازه نداشتم .. _ مهناز خیلی بیشعوری چرا بی اجازه وارد حریم خصوصی من شدی ؟ مهناز _ می خوای بدونی چرا؟ حیران نگاهش میکردم هیچ وقت اینقدر عصبانی ندیده بودمش مهناز داد میزد و میگفت : برای اینکه بعد از چند سال امدم دیدن برادرم و زنش که تو باشی ، تویی که همیشه بهترین دوستم بودی خواهرم بودی از همون بچگی تا حالا ....از وقتی که قرار شد بیام تا روزی که اومدم از خوشحالی روی پا بند نبودم توی هوا پیما امیر علی کلافه شده بود بس که یک ریز از تو تعریف کردم ..... بیشتر از اینکه تو رو می دیدم خوشحال بودم تا محمود! !! میفهمی؟ وقتی رسیدم همش فکر میکردم میپریم بغل هم از این چند سالی که هم دیگرو ندیدیم حرف میزنیم ، تمام ناراحتیهامو، خوشحالیها و سختیهایی که کشیدم برات میگم ........ ولی من بالای پله بجای عزیزترینم یه روح دیدم .....نمی دونستم چی بهت گذشته که اینجوری شدی ! گفتم صبر میکنم خودش میگه ولی تو هیچی نگفتی ، محمود و میدیدم با زبونش قربون صدقت میرفت ولی با نگاهش ...... اون روز لب دریا وقتی ترانه و ساناز اومدن کنارمون اول نفهمیدم از چی تاراحت شدی و پاشدی رفتی !! همش فکر میکردم چقدر قیافه ترانه برام اشناست ..... تا یادم اومد تو توصیفشو توی دفتر خاطراتت کرده بودی ..... فوری اومدم پیشت که راهم ندادی . وقتی تب کردی نمی دونستم چکار کنم ، محمود که رفته بود پیش دختره .... ولی بازم دفتر خاطراتت نجاتت داد چون نوشته بودی چند بار دچار تب عصبی شدی به امیر علی گفتم و اون به موقع کمکت کرد . حالا اروتر شده بود و صداشو پائین اورد . منم فقط گوش میدادم.... مهناز _ مایی که همدیگرو یک دقیقه ول نمی کردیم و از تمام رازهای هم خبر داشتیم .... حالا مثل دو تا غریبه شدیم ...... تو چشمات میخونم که حوصله ام رو نداری ....... از رفتارت میفهمم ...... میدونم داری لحظه شماری میکنی تا من برم.... از اون طرف محمود و میبینم کلافه اس .... همش که یا مطبه یا بیمارستان موقعی هم که خونه اس منتظر یه فرصته تا جیم بشه ........ بازم بگم . کنار خیابان پارک کرد... نفس عمیقی کشید حالا اروم اروم شده بود . مهناز _ همون هفته اول بود که اومدم توی اتاقت دیدم نیستی دفتر خاطراتت روی تخت بود منم کنجکاو شدم ...... بردمش توی اتاقم و خوندمش ..... دیوونه شدم باورم نمی شد برادر من همچین رفتاری با زنش داشته باشه ....... سوگل اون لحظه ای که دفتر تو میخوندم از برادر خودم بدم اومد.. نمی دونستم بهت بگم یا نه که امروز دلمو زدم به دریا ... میخوام کمکت کنم از این حالت در بیای باید بشی همون سوگل قبل ... _ نمی تونم اصلا بیاد نمیارم اون سوگلی که میگی چه جوری بوده ...... مهناز _ من بهت میگم !!!...... اون موقها همیشه بهت غبطه میخوردم .....بخاطر شخصیتت و خانواده خوبی که داشتی خدا بیامرزه مامان بباتو همیشه از طرز رفتارشون با تو و نحوه تربیتشون کیف میکردم و از خودم میپرسیدم چرا خانواده من اینجوری نیستن !! یادته وقتی 19 سالت شد پدرت هرجا میرفت توی کارخونه یا سر باغها ی پسته تو رو همراهش می برد ..... میگفت وقتی من نباشم تو باید بتونی از پس این همه کار بر بیای . یادته صبورانه و با اشتیاق همه سختی هاشو تحمل میکردی و همراه پدرت میرفتی میگفتی میخوای پدر مادرت بهت افتخار کنن . من همیشه از اینکه تو دوستم بودی و در کنارم احساس خوبی داشتم ...... یه دختر قوی و با اعتماد بنفس ... زیبا ... باهوش.. از یه خانواده تحصیل کرده و سطح بالا ... می دونستم هر جا کم بیارم تو کمکم میکنی .. کسی که توی همه فامیل و مهمانی ها گل مجلس بود ...... چی شد پس !!! تو چکار کردی سوگل . با خودت با اون کارخونه و باغهایی که پدرت از جون دل براشون مایه میگذاشت ....چکار کردی ؟ جز اینکه دادی دست وکیلو مباشر تا به کارها برسه و خودت اینجا افتادی و هی بحال خودت دل می سوزونی اینجوری میخواستی پدرت بهت افتخار کنه ؟ یادته با چه پشت کاری فوق لیسانستو تویه رشته طراحی داخلی گرفتی ؟ میخواستی تا دکترا بخونی.....میخواستی شرکت بزنی و هزارتا ارزوی دیگه .....پس چی شد .... نکن اینکارو با خودت سوگل .....در سته که محمود با ترانه ازدواج کرده ولی مطمئن باش اون انگشت کوچیکه توهم نیست ..... تو از همه نظر از اون سر تری پس اعتماد بنفس داشته باش . یادته چقدر مامانت سعی میکرد تورو زن قوی بار بیاره ..... پس نذار تن جفتشون توی گور بلرزه....... فقط گوش میدادم ..... درست میگفت .. همه حرفهاش درست بود باید خودمو جمع و جور کنم تا روح اونا هم شاد بشه...... مهناز _ نمیدونم چرا تا حالا با محمود موندی میدونمم که دیگه دوستش نداری ....... ولی سوگل بدون من قبل از اینکه خواهر محمود باشم دوست تو وخواهر توام هر تصمیمی بگیری من با توام حتی اگه طلاق باشه ..... حتی حاظرم دنبال همه کارهای طلاق تو بگیرم تا تو راحت شی چون میدونم لیاقتت خیلی بیشتره از اینه بپای محمود بسوزی... بغضش ترکید و بغض منم ....... خودمو توی بغلش انداختم و گریه کردیم خوشحال بودم که مهنازو دارم وقتی گریمون تموم شد مهناز گفت : کمکت میکنم ولی به شرطی که توام منو همراهی کنی ، حالا هم برای اولین قدم پاساژ درمانی رو پیشنهاد میکنم واسه ما خانومها غوغا میکنه ......... خندیدم : هرچی تو بگی ........تو ام یه تختت کمه ها انگار نه انگار تا چند دقیقه پیش داشتی از ته سرت داد میزدی ... مهناز خندید: خفه بشی با این زندگی نکبتیت ..... نگاه کن بس که گریه کردم از ریختو قیافه افتادم . بالاخره به پاساژ مورد نظر رسیدیم ، بی چاره ام کرد هی از این مغازه به اون مغازه یا واسه من خرید میکرد یا واسه خودش . داشتم پول مانتویی که برایم انتخاب کرده بود می دادم که دیدم نیست .وقتی اومدم بیرون دیدم میخکوب پشت ویترین یه مغازه دیگه ایستاده !! _ جون امواتت بریم دیگه پام داره می شکنه ، اصلا من نخوام خوب بشم کیو باید ببینم !!!! این پاساژ درمانی بخوره تو سر عمت .... نمی خوام اقا .... نمیخوام . بی اختیار تند شده بودم....... بار چندمم بود که امروز از کوره در میرفتم . مهناز _اولا که شرمندتم چون اموات ما جون ندارن ....چون اگه داشتن دیگه جز اموات حساب نمی شدن !!! دوما ما اینجا اقایی نداریم که هی نمی خوام اقا راه انداختی ....... سوما خفه مرگ بگیر ........ بعد اینجا رو نگاه کن ..... جون سوگی !! انگار این پیراهنو واسه تو دوختن . _ سوگی و درد ....... نمی خوام .. بریم مهناز _ حالا تو یه نگاه بهش بنداز ... ضرر نمیکنی . پیراهن زیبایی بود ، پارچه اش از حریر سبز زمرد رنگی بود ، دامن کلوش بلند و با دنباله کوتاه که روی زمین کشیده میشد .... یعقه هفت باز و استین های سه ربع.... و روی کمرش هم مثل کمر بند پهنی با پولکهای ریز و منجوقهای طلایی گلهای زیبایی دوخته شده بود. _ حالا چرا واسه من دوختن ؟! برای تو هم خوبه .چرا خودت نمی خری؟!! مهناز _ هر چی توی این دنیا رنگ سبز داره مال تو ست....... فقط به تو این رنگهای سبز تند میاد . دستمو کشید به داخل مغازه برد _ اخه واسه چی من این بخرم ، من که جایی نمیرم . مهناز _ ا مگه بهت نگفتم ؟ _ نه .....چیو؟ مهناز _ پنج شنبه عروسی پسر دائیمه دعوتمون کردن .... _ محمد؟!!! مهناز _ اره خودشه........ سلام خانوم .... اون پیراهن سبزه توی ویترین سایز 34 هم دارید ؟ فروشنده _ بله خانوم ... اون قسمت توی رگال هست . مهناز لباسو برداشت و به دستم داد و منو توی اتاق پرو هل داد . به هر جون کندنی بود لباس تنم کردم همیشه از پرو لباس بدم میومد. دوباره در زد و یک جفت کفش طلایی پاشنه بلند دستم داد . مهناز _ اینها رو هم بپوش ... خدایا منو مرگ بده از این راحتم کن . در زد : چی شد؟!! هنوز نپوشیدی ؟ _ چرا تموم شد و در را باز کردم . چند لحظه خیره نگاهم کرد . _ چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی ؟!؟ بهم نمی یاد . مهناز _ نه نه عالیه ....فقط دارم حسرت میخورم . _ به چی ؟! مهناز _ به اینکه چرا من مرد نشدم . عزیزم خوب چیزی هستی .و چشمکی زد زدم توی سرش برو گمشو ...... هیز !! بالاخره مهناز پیراهن و بهمراه کفشها و یک کیف کوچک طلایی برداشت ، وقتی فروشنده قیمتشو گفت چشمام چهارتا شد ....... در گوش مهناز گفتم که من اینقدر پول همراهم نیست . مهناز _ من دارم ...... حساب میکنم . _ ولی اخه .... مهناز _ نترس دو برابرشو از محمود میگیرم . وقتی پول لباسو حساب کرد گفتم: بیا بریم یه جایی بشینیم ... دیگه داره حالم بد میشه .. مهناز _باشه ... طبقه پنجم یه کافی شاپ داره بریم اونجا ... روی صندلی ولو شدم .. واقعا دیگه تحمل نداشتم ..... دلم میخواست الان توی تخت افتاده باشم .. بدجوری به اتاق و تختم عادت کرده بودم .. مهناز _ اوی با توام ... _ هان ...... مهناز _ میگم چی میخوری ؟ _ نمی دونم هر چی خودت خوردی .... مهناز _ اقا ..... دو تا نسکافه با کیک ..... ( چه جوری مهناز و راضی کنم نهارو بی خیال بشه .... بریم خونه .... چقدر خوابم میاد ... از بس خودمو توی خونه حبس کردم حالا با یه بیرون اومدن انگار کوه کندم ) مهناز _ به به ...... ادم احساس میکنه اومده اومده توی مغازه جگرکی ..... _ وا چرا جگرکی ..... مهناز _ یه نفس عمیق بکش ....... ببین چه بوی جگری میاد !!! _ نفس عمیقی کشیدم : من که فقط بوی عطر میفهمم... مهناز_ کاش یه سیخ از اون جگر ها بهمون میدادن . _ تو اصلا حالت خوب نیست ؟!! تو کافی شاپ جگر کجا بود ؟!! مهناز _ نه ..تو حالت خوب نیست .. واقعا یه چیزیت میشه ها .... احمق جون یه نگاهی به میز کناری بنداز !!! نگاهم چرخوندم سه تا میز بعد ما 5_6 تا پسر نشسته بودند و هراز گاهی نگاهی به میز ما می انداختند . یکیشون تا دید نگاه میکنم چشمکی حواله ام کرد ... منم بی تفاوت رومو برگردوندم اگه سوگل چند سال پیش بودم دمار از روزگارش در میاوردم ..... _ مهنازززز مهناز _ جانم....... _ تو کی میخوای ادم بشی ..... بابا یکم عفت کلامو حفس کن ... مهناز _ برو بابا عفت کیه دیگه؟!! ... کیک و نسکافه مان را اوردند ... چیز دیگه ای میل ندارید ؟ _ نه ممنون ...... راستی ؟؟؟ مهناز _ جون علی ماستی !!! _ هر هر بامزه ..... میگم اون روز اولی که شما اومدید ..... و منو محمود درگیر شدیم جریانشو میدونی که ؟؟ مهناز _ اره .... خدا پدر دفتر خاطراتتو بیامرزه ..... خوب ؟؟ _ امیر علی یکدفعه چطوری توی اتاق من ظاهر شد ؟!! مهناز _ همون موقعی که رفتید اونم پشت سرتون اومد ، گفت میره اتاقش تا سوغاتی هاتون و بیاره .. _ پس که اینطور !!! گفتم این یهو از کجا پیداش شد . ( اتاق امیر علی روبری اتاق من بود پس لابد وقتی رد میشده منو دیده ... شاید حرفهامونو هم شنیده ؟!!) موبایل مهناز زنگ زد مهناز _ سلام ... خوبی...... توی کافی شاپیم ..... باشه ...... تا کی نیستی؟.... باشه میگم بهش ...خداحافظ _ کی بود ؟ مهناز_ محمود ... گفت داره میره بیمارستان از اون طرفم میره مطب تا شب نیست ... _ خب ؟؟ مهناز _ گفت امیر علی رفته بیرون ولی واسه نهار برمیگرده ... حالا یا باید بگیم اون بیاد باهم نهار بخوریم یا بریم خونه تنها نباشه ... چکار کنیم ؟ _ بریم خونه... من خیلی خسته ام ... مهناز _ باشه بریم ... به پوران زنگ زدم و گفتم نهار و از بیرون میگیرم و میام ..... توی حیاط یک، بی ام و ، شاسی بلند مشکی خیلی شیک پارک شده بود .من و مهناز مثل ندید بدید ها با دهنی باز دور ماشین می چرخیدیم و بهش دست میکشیدیم ... مهناز _ اه ه ه ه چه خوشگله .... _ وای مهناز چه ماشینییه !!! مدل چیه؟ مهناز _ نمیدونم ....... _ یعنی مال کیه ؟!! نکنه امیر علی مهمون داره ؟ مهناز _ نمیدونم !!!! چون شیشه هاش تیره بود توش معلوم نبود، دستهامو دوطرف صورتم چسبوندم و به شیشه نزدیک شدم تا توی ماشین و هم ببینم ....... _ وای مهناز بیا توشو نگاه کن !!! دوتایی مثل بچه ها به شیشه چسبیده بودیم که یک نفر با صدای بلندی گفت : بچه دست نزن خراب میشه .... دوتاییمون از ترس پریدیم هوا ومثل بچه هایی که یه خراب کاری کرده باشن با ترس برگشتیم.. امیر علی دستهاشو کرده بود توی جیب شلوارش غش غش میخندید ... ماهم که هنوز تو شوک بودیم با دهن باز نگاهش میکردیم ... امیر علی _ ببندید اون دهنو تا مگس نرفته توش..... مهناز _ هرهر رو اب بخندی ........ مردیم از ترس امیر علی _ تقصیر خودتونه کی میگه فضولی کنید ؟ مهناز که انگار تازه یاد چیزی افتاده باشه گفت : وای امیرررر..... نگو این عروسک مال تو؟ امیر علی _ خب مال منه دیگه........ مهناز _دروغ...... کی خریدیش ؟ امیر علی _ صبحی ... مهناز _ زود باش ............ باید ببریمون بیرون ..... بدو .. امیر علی _ چشم ...... بفرما... نهار هم میل دارید .... مهناز _ دیگه پرسیدن داره ؟ ماشین به این خوشگلی خریدی، سور هم نمی خوای بهمون بدی ؟؟!!! پاکت ها ی توی دستم بالا گرفتم : ولی نهار که خریدیم امیر علی _ اشکال نداره شب میخوریم ... توی ماشین نشستیم و مهناز دائم به یه چیزی دست میزد و هی سوال میپرسید ، این چیه ؟اون چیه ؟ ولی من ساکت روی صندلی عقب نشسته و از بوی عطرش گیج و مست بودم و هر از گاهی زیر چشمی نگاهی بهش میکردم ...... عینک افتابی بزرگی زده بود و با تیپ اسپرتش واقعا جذاب و خواستنی بود .... نمی دونم چی توی این ادم بود که من با تمام وجودم برایش احترام قائل میشدم . یکدفعه ضمیر ناخود اگاهم گفت : کاش اون جای محمود بود ...... کاش مال من بود ... ( خفه شو سوگل برو بمیر ..... تو یه زن متاهلی باید جلوی احساساتت رو بگیری ) نفسم به شماره افتاده بود و دیگه تحمل اون فضای تنگ نداشنم ....چند بار با خودم تکرار کردم . ( من شوهر دارم) ( من شوهر دارم ) امیر علی با لحن قشنگی گفت : سوگل........ حالت خوبه ؟!! از توی اینه نگاهش کردم : اره خوبم....... امیر علی _ رنگت پریده ..... با صدایی گرفته گفتم : سرم درد میکنه ..... با چشم و ابرو به مهناز اشاره کردم : بعضی ها امروز پوستم و کندن ..... مهناز به سمتم برگشت : هان ........ چی ......... منظورت از بعضی ها کی بود ؟! _ هیچی عزیزم تو به خودت نگیر ... مهناز _ بشکنه این دست که نمک نداره ....... تف به تو ای روزگار .... خانومو ببر بیرون، بگردون ، خرید بکنن بعدشم بهش جگر بده ...... اونوقت اینه عوض دستت درد نکنه . امیر علی _ جگر هم خوردید ؟ مهناز _ نه بابا هی گفتیم یه سیخ جیگر به ما هم بدید ...... خسیسها فقط نشونمون دادن گفتن دیر رسیدین رزرو شدن ..... ما هم عین گربه پشت ویترین اب از لب لوچمون ایزون ...... بی معرفتا یه تعارف نزدن ....بفرما من که بسختی جلوی خندمو گرفته بودم... از کنار صندلی دستمو بردم و یه ویشگونی از مهناز گرفتم که دیگه ساکت بشه مهناز _ اخ .... امیر علی _ چی شد ؟ مهناز _ هان ..... اخ دیدی یه کاری داشتم ... یادم رفت... امیر علی عینکشو برداشت و از اون نگاههایی که می گفت خودتی به مهناز کرد و گفت : حالا تو که هیچی هنوز جا داری ولی فکر کنم دیگه از موقع جگر خوردن سوگل گذشته باشه ....... و از توی اینه به من گاه کرد .... یه ابرویش را بلا داد وگفت: مگه نه ..... گوشه لبم و گاز گرفتم و رویم را به سمت شیشه برگرداندم . ای ی ی این چقدر تیزه.... (خدا خفت کنه مهناز ابرو واسه ادم نمیگذاری ) امیر علی _ بفرما رسیدیم ... خودمو از ماشین پرت کردم بیرون دیگه تحمل اون فضا رو نداشتم ....بوی عطرش دیوانه ام کرده بود.... رستوران خیلی شیکی بود بی اختیار نگاهی به پالتو ام کردم و دستی رویش کشیدم ....گارسون ما را به گوشه دنجی راهنمایی کرد و سفارشمان را گرفت . مهناز _ تو این چند روز خیلی مشکوکی ....... امیر علی _ چرا مشکوک؟!! مهناز _ صبح و عصر میری بیرون و خونه نیستی امروزم که این ماشین مامانی رو خریدی !! امیر علی _ مهناز میدونستی که خیلی تیز و زیرکی ؟.... راستش من عضو یه باند قاچاق مواد مخدر شدم این ماشینو هم از همون راه بدست اوردم .... مهناز _ وا... امیر علی _بچه فکر کردی من مثل تو بی کارم که فقط برم خیابونا رو وجب کنم .... مهناز _ ا ....راستشو بگو این چند روز چکار میکردی ؟.... نکنه تو هم یه گوشه ای مشغول جگر خوردن بودی !! پامو محکم از زیر میز روی پای مهناز کوبیدم......... ولی صدای ای ی ی امیر علی هوا رفت . صورتش از شدت درد در هم رفته بود.... امیر علی _ چرا میزنی ؟!! مهناز از خنده غش کرده بود و من نمی دونستم چی بگم ... _ ... من ... من ....من مهناز همون طور که میخندید گفت: فکر کردی پای منه ... منم سرم تکون دادم ... امیر علی خندیدوگفت : بابا بخدا من اصلا جگر دوست ندارم ..... اش نخورده و دهن سوخته... مهناز رو به من گفت : کم اوردی ؟ دفعه دیگه نبینم بخوای منو بزنی .... رو کردم به امیر علی : شرمنده خیلی درد گرفت .... امیر علی خندید : عیب نداره...... هر چه از دوست رسد نیکوست .... با شرمندگی سرمو انداختم پایین ( ای ی مهناز خدمتت میرسم) مهناز _ بحسو عوض نکنین .... نگفتی شازده کجا بودی ؟؟ امیر علی _ کجا بودم ؟!!!دنبال کار هام ... بیمارستان باید میرفتم .... دنبال خونه و مطب و ماشینم بودم کافیه ؟؟؟؟ مهناز _ جایی هم پیدا کردی ؟ امیر علی _ اره یه مطب خوب و بزرگ دیدم .... خدا روشکر همونی میخواستم شد ... حالا فردا باید برم برای قول نامه ... مهناز _ خوب خدا رو شکر ... خونه ندیدی ؟.. امیر علی _ نه جایی که باب میلم باشه ندیدم و رو کرد به من : شرمنده ام ولی تا جایی پیدا کنم مزاحم شما و محمود هستم ... _ این چه حرفیه خونه خودتونه ... امیر علی _ لطف داری ولی خودتم میدونی تعارفه .... مهناز _ خب حالا این خونه باب میلت چه جور جائیه؟ امیر علی _ مطمئنن یه باغه 2 یا 3 هزا متریه با یه عمارت وسطش ... مهناز با چشمهای متعجب گفت : جان!!! اونوقت ..... یه نفر ادم توی این همه جا میخواد چکار کنه ؟ امیر علی _ قرار نیست همیشه تنها بمونم .. ته دلم یکدفعه هری ریخت پائین ... غذایمان را اوردن ومشغول خوردن شدیم. یکدفعه یاد چیزی افتادم ... _ من همچین باغی سراغ دارم . امیر علی کنجکاو و خوشحال گفت : جدی ؟ کجا ؟ مهناز _ خونه پدری سوگل در کرمان .... امیر علی _ نه !!! همین توی تهران میخوام _ نه ..... چی میگی تو مهناز ..... یه باغ توی خیابان بالایی خونمون هست مال یه اقای به نام محمدیه ... چند باری رفتم خونشون عاشق اونجام و یه حس عجیبی نسبت بهش دارم هر وقت میرفتم اونجا حس میکردم توی خونه خودمونم ...باید ببینیش تا بفهمی چی میگم .. یه قلوپ اب خوردم تا حالم سر جاش بیاد ..چون امیر علی به صورتم خیره شده بود و با دقت به حرفهام گوش میداد . امیر علی _ قصد فروش دارن ؟ _ پوران با خدمتکارشون دوسته چند روز پیش توی صف نانوایی دیده بودش ... میگفت خانومش چند ماه پیش فوت کرده و اقای محمدی هم می خواد بره فرانسه پیش پسرش احتمالا قصد فروش دارن .. امیر علی _ چند متره ؟ _ دورو بر دو سه هزار متری هست ....ببینیش عاشقش میشی .... فصل بهار معرکه میشه ..... امیر علی _ عالیه ..... فردا باهم بریم ببینیمش ؟ کاری نداری ؟ _ نه بی کارم .... امیر علی _ من هشت با بنگاهی قرار دارم .... ده میام دنبالت . _ باشه..... ******** ساعت نه بیدار شدم ..... استرس شدیدی داشتم تندی صبحانه خوردم ... ارایش ملایمی کردم ..و جلوی کمدم ایستادم چند تا مانتو ، پالتو و روسری عوض کردم وسواس گرفته بودم دلم میخواست خیلی خوب بنظر برسم ... ولی با یاد اوری اینکه ازدواج کردم عصبانی شدم و همشونو پرت کردم توی کمد و یک ژاکت بافتنی که تا بالای زانوام بود با یه شال ساده پوشیدم ساده ترین چیزی که داشتم ولی بازم خوب بنظر میرسیدم . _ مهناز پاشو هنوز خوابی .... مهناز _ هان ... چیه عین شمر بالای سر ادم ظاهر میشی ؟ _ پاشو الان امیر علی میاد !! مهناز _ خوب بیاد !! میاد دنبال تو ... _ یعنی می خوای من تنها برم ؟ مهناز _ نترس نمی خورتت ..... جون جدت برو بزار منم بخوابم. _ پاشو داره زنگ میزنه. مهناز _ بچمون چه ان تایمه ..... برو ووو _ یعنی نمیای؟ مهناز _ نه !! پشت در ایستادم ....چند تا نفس عمیق کشیدم و در را باز کردم ... با دیدنم از ماشین پیاده شد . امیر علی _ سلام ..... _ سلام ....در ماشین را برایم باز کرد : ممنون ......( بابا با شخصیت ) امیر علی _ شرمنده توی زحمت انداختمت ... ماشین را روشن کرد و راه افتاد.. _ چه زحمتی !! امیر علی _ خب کجا برم ؟ _ مستقیم .... اولین خیابون سمت راست ...... امیر علی _ مهناز چرا نیومد ؟ _ بهش گفتم ولی خوابش می اومد .... اونجاس همون در قهوه ای .... زنگ را زدم سرایدار در را باز کرد . سرایدار _ سلام بفرمائید .. _ سلام .... افشار هستم منو یادتونه ؟ سرایدار _ بله حال شما ... اقای دکتر خوبن ؟ _ بله ممنون .. می خواستیم با اقای محمدی صحبت کنیم هستن .. سرایدار _ بگم چکار شون دارید ؟ _ شنیدیم باغو برای فروش گذاشتن .... سرایدار _ باشه چند دقیقه صبر کنید .. رفتم توی ماشین نشستم .. امیر علی _ چی شد ؟ _ گفت صبر کنیم رفت خبر بده .. بعد از چند دقیقه سرایدار در را باز کرد : بفرمائید امیر علی ماشین را روشن کرد و وارد باغ شد .. روبرویمان جاده سنگ فرش شده ای بود که دوطرفش درختان چنار بلندی قرار داشت که شاخه های ان بهم رسیده و سقف نارنجی رنگی را تشکیل داده بودند . به میدانی رسیدیم که روبرو عمارت دو طبقه باشکوهی به سبک ویکتوریایی ساخته بودند و وسط این میدان حوض گرد سنگی بزرگی بود که وسط ان مجسمه سه زن کوزه به دست قرار داشت ..... یادمه یه بار تابستان اومده بودم اینجا از توی این کوزه ها اب بیرون میریخت ....ولی الان هیچ ابی توی حوض نبود .. امیر علی _ عجب جائیه.... راست گفتی باید ببینمش . از پله های بیرونی عمارت بالا رفتیم خدمتکار در را برایمان باز کرد وارد سالن بزرگی شدیم که روبری در پله های سنگی عریضی قرار داشت سمت چپ دری به سمت مهمان خانه و سمت راست نشیمن خصوصی و کتابخانه .. خدمتکار _ بفرمائید از این طرف به کتابخانه رفتیم و اقای محمدی با دیدن ما از جایش بلند شد .. سلامی کردیم محمدی _ سلام...... خوش امدید .... بفرمائید بشینید . _ ممنون محمدی _ خوبی دخترم ؟ _ خدارو شکر .... تسلیت میگم ..... شرمنده من تازه خبر دار شدم . محمدی _ خوب رفتی و دیگه پیدات نشد !! سمیرا خیلی دل تنگت بود با شرمندگی سرمو پائین انداختم : متاسفم محمدی _ عزیزم خودتو ناراحت نکن .... نمی خوای معرفی کنی و به امیر علی اشاره کرد _ ایشون امیر علی فراهانی هستن از دوستان ما .... راستش شنیدیم باغو برای فروش گذاشتید ! محمدی _ میخوای بخریش ؟ _ من نه.... ایشون . امیر علی _ باغ فوق العاده ای دارید .. محمدی _ درسته ..خانومم عاشق اینجا بود ..ولی حالا که رفته .... و من هم میخوام برم پیش پسرم .. بیایید بریم همه جا رو نشونتون بدم . _ اگر اجازه بدید .. تا شما خونه رو میبینید منم توی باغ قدم بزنم .. محمدی _ هر جور راحتی دخترم .. قدم به باغ گذاشتم ...من عاشق اینجا بودم ... از ته دل دعا کردم امیر علی بتواند اینجا را بخرد تا من بیشتر بتوانم اینجا بیایم. همیشه ارزوم بود این خانه مال من باشد و من با سلیقه خودم اینجا را به بهترین شکل دکوراسیون کنم . چشمهایم را بستم حس میکردم برگشتم به 9 _10 سال پیش و توی باغمون قدم میزنم همش منتظر بودم صدای مامان یا بابا رابشنوم ... یک ساعتی در باغ قدم زدم بعد به پشت عمارت رفتم و روی تاب نشستم حوصله ام سر رفته بود صحبتشان دیگه خیلی طول کشید .روبرویم استخر بزرگ بدون ابی بود رفتم لبه استخر ایستادم واقعا عمیق بود ...اگر تویش بیوفتم حتما جاییم میشکند . با صدای پارس سگی در نزدیکی.... ترسیدم ....از جایم پریدم و تعادلم را از دست دادم .. داشتم به صورت توی استخر می افتادم چند باری دستمو توی هوا تکان دادم تا شاید تعادلم را بدست بیارم ولی نشد .... چشمانم را محکم بستم ..جیغ بلندی کشیدم... _ خدایا کمک............... دستی محکم وسط هوا کمرم را گرفت و مرا در اغوش کشید هر دو نفس نفس میزدیم ... نفس گرم و تندش به گونه ام میخورد ..... کنار گوشم گفت : خوبی؟!!؟ یکباره حس از بدنم رفت و شل شدم ..... این دستان محکم که به دورم پیچیده بودند و این اغوش گرم مال امیر علی بود ... خوشحال بودم که نمی تواند صورتم را ببیند ...حس میکردم سرخ شده ام اصلا نمی توانستم برگردم و به صورتش نگاه کنم دیگر تحمل ماندن در ان وضعیت را نداشتم .... از شدت ترس ، هیجان و شوکی که بهم وارد شده بود سرم گیج رفت و همه جا تاریک شد و من در اغوشش از حال رفتم ........ با خیس شدن صورتم چشمهایم را باز کردم ...... چند لحظه ای گیج بودم و نمی دونستم کجام نگاهی به اطراف کردم تا موقعیت خود را در یابم .. خدمتکار _ بهترید خانوم افشار ؟ سری تکان دادم .... چی شده؟ خدمتکار _ چیزی نیست مثل اینکه از پارس سگ ترسیدید و از حال رفتید لیوان را جلوی دهنم گرفت : گمی از این اب قند بخورید تا فشارتون بالا بیاد . بعداز چند لحظه که حالم جا اومد امیر علی پیداش شد .!! قیافش مثل روز اولی که امد شده بود ....... سرد و جدی!!! امیر علی _ اگر بهتری بریم ؟ متعجب نگاهش کردم ، انگار با یه ادم غریبه صحبت میکرد .امیر علی با حالتی طلب کارانه گفت: چیه؟؟!! نمی تونم که بغلت کنم ببرمت خونه .......اگر هم مشکلی داری زنگ بزن شوهرت بیاد !!شوک زده از رفتارش بغضمو قورت دادم و گفتم : نه....... خودم میتونم بیام ..سوار ماشین شدم و رویم را به سمت شیشه برگرداندم تا اشکی که توی چشمانم جمع شده بود را نبیند .وقتی هم که دم خونه پیاده شدم پایش را روی گاز گذاشت و سریع رفت .مات و میخکوب سر جایم ایستاده بودم و رفتنش را نگاه میکردم .مگه من چکار کردم؟چرا اینطوری کرد؟خدا وکیلی این مردها هم یه تختشون کمه !!مهناز_ چیه ؟دوباره کارت گیر کرده اسم خدا رو میاری ؟ _ سلام...... هیچی بابا ....مهناز _ چرا رنگت پریده ؟_ هیچی فشارم افتاد پائین...مهناز _ حالا بهتری ؟_ ها.....مهناز_ خونه چی شد پسندید؟_ پسندیدن که پسندید...... ولی نمیدونم به توافق رسیدن یا نه !!موندم این اینهمه پول و میخواد از کجا بیاره ؟؟؟؟مهناز_ امیر علی چند ساله که توی انگلیس کار میکنه .... دکتر خوبیه ..اونجا خیلی قبولش دارن و خرش میره .....وضع خودش خوبه .... پدر مادش هم از خانواده های ثروتمندی هستن اینم که یکی یه دونه .....خل و دیوونه ......لابد پول کم بیاره براش میفرستن...... ***********بالاخره روز عروسی رسید !مهناز تو این مدت کچلم کرد بس که گفت این کارو بکنیم .......فلان ارایشگاه بریم !! این لباسو بپوشم یا اون یکی ؟شش تا پیراهن واسه خودش خرید اخرش هم واسه هر کدوم یه ایرادی گرفت و گفت نمی خوام!!!....هر دفعه بعد از هر برنامه ریزی یکدفعه قاطی میکرد و میگفت اصلا برای چی بریم عروسی ؟؟ ولش کن !!_ ای بمیری مهناز .... چه مرگته ؟ خوبه این عروسی مال خودت نیست و مال پسردائیته این قدر داری خودتو جر میدی !! دوساعت میخوایم بریم ... بشینیم ویه چیزی کوفت کنیم بیایم دیگه !!!مهناز _چته ؟!! فشار قوی بهت وصل کردن ؟ اینجور داغ کردی ؟_ با حرص گفتم : وای خدااااااا.... تازه میگی من چمه؟! کشتی منو بس که غر زدی و ایراد گرفتی ...... اصلا من عروسی بیا نیستم....مهناز _ سوگی.......جون من قهر نکن اصلا نمی دونم چم شده !!! این چند روز از شدت دلهره همش حال تهوع دارم و همش فکر میکنم قراره یه اتفاق بدی بیوفته !!!گرفتمش توی بغلم ....._ دیوونه این فکرها چیه میکنی؟!!مهناز _ نه واقعا ... چون همیشه قبل از هر اتفاق اونو احساس میکنم .... شاید قراره بمیرم ؟ یا یه اتفاق بدی برام بیوفته ؟_ ببین مهناز ...... اگر قراره واسه یه عروسی اینقدر خودتو عذاب بدی ، نمیشه که ....اصلا میخوای به محمود بگیم عروسی نمیریم ؟مهناز_ نه .... دائیم ناراحت میشه ....تو ام بعد مدتها میخوای بری عروسی دوست ندارم بخاطر من نرفتنی بشی ._ خل دیوونه ... این حرفها چیه ؟ اصلا بیا شرط ببندیم .مهناز_ شرط؟ سر چی ؟_ من میگم این عروسی عالی میشه و بهمون خیلی خوش میگذره ، تو ام سر اون چرندیات خودت ...شرطمون هم سر........ ام م م.. بذار فکر کنم .......اهان ...... هر کی باخت ... باید برنده و کول کنه ، دور خونه بگردونه و جلوی اقایون هم چند تا عر عر جانانه بزنه...مهناز_ عزیزم چرا خودتو خسته میکنی بگو خر سواری دیگه !!!لپشو کشیدم :اره عزیزم خر سواری ....... خودتو اماده کن..مهناز _ باشه قبول....... ولی من با تمام وجود دلم میخواد شرطو بهت ببازم و هیچ اتفاق بدی نیوفته._ خیله خوب حالا!!! بجای اینکه اینقدر ور ور کنی بدو بریم که نیم ساعت دیگه وقت ارایشگاهمونه ....مهناز _ من اماده ام فقط مانتو بپوشم ...... راستی محمود کجاست از صبح ندیدمش ؟!!_نمی دونم صبح با امیرعلی رفتن بیرون و هنز نیومدن . **********( وای ی ی ی خدا ااا...... چقدر دلم میخواد کله این دوتا گوساله زبون نفهمو بکنم.... ای برید بمیرید نخواستم برم عروسی)مهناز _ گل گلک نظر تو چیه ؟دیگه ترکیدم گفتم : حالا میپرسی نظرم چیه ؟!!1 ساعته زیر دست سارا نشستم 5 مدل مو برام عوض کردین دوبار سرمو شستین .... خسته شدم تو ام که عین خیالت نیست چون اماده ای ...2 ساعت دیگه باید بریم عروسی و من هنوز اینجام.....مهناز _ ای بابا تو که باز فیوض پروندی !!_ مهناز یه کلمه دیگه بگی میزنم توی سرت ....... مگه میخوایم بریم عروسی نوه ملکه انگلیس .... واسه چی اینقدر اذیت میکنی ؟!! موهامویه مدل بپیچونید بره پی کارش !!سارا _ فدات شم اینقدر اخم نکن ارایشت خراب میشه نگاه کن عین عروسکها شدی ..._ چشمهامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم تا از عصبانیتم کم بشه ........ببین سارا بار اول که نیست من میام پیشت سلیقه منو که میدونی ...... میخوام موهام یه مدل ساده پشت سرم شنیون کنی ... یه مدل شل که فر موهام معلوم بشه..مهناز_ ولی به نظرم ...فقط یه نگاه لازم بود تا حساب کار دستش بیاد و خفه خونی بگیره ...سارا _ اره عزیزم سلیقتو خوب میدونم ..... همش تقصیر این خواهر شوهرته .مهناز _ هر کار دلت میخواد بکن .. ونشست روی صندلی و شروع کرد به ورق زدن مجله نیم ساعت بعد کار سارا تموم شد سارا _ وای عزیزم مثل ماه شدی ..... مهناز جان بیا ببین چکار کردم بلند شدم و خودمو توی اینه نگاه کردم .... سایه سبز و طلایی برای چشمهام استفاده کرده بود و دور چشمهایم را با مداد مشکی کشیده بود که باعث میشد چشمهایم زیبا تر شود و از رژ گونه و رژ لب خیلی ملایمی استفاده کرده بود .موهایم را جمع کرده بود طوری که فر موهایم کاملا معلوم میشد .. و یک دسته باریک مو فردار از روی گوش سمت چپم ازاد گذاشت..... از کارش کاملا راضی بودم .....مهناز با چشمانی پر غصه نگاهم میکرد .._ چیه نکنه دارم میمیرم ...... اینجوری نگاهم میکنی که همیشه توی ذهنت بمونم ......مهناز_ نه ......... توی دلم دارم میگم خاک بر سر اون داداش بی لیاقتم....لبخند محوی زدم : بیخیال....قسمت منم این بوده دیگه .وقتی به خانه رسیدیم محمود و امیر علی نیامده بودند . هر کدام به سمت اتاق ود رفتیم تا اماده شویم پیراهن سبزی که با مهناز خریده بودیم را از کمد در اوردم و روی تخت انداختم .... مدتی بهش خیره شدم اخرین باری که به عروسی یا حتی مهمانی رفته بودم را به خاطر نمی اوردم .بعد از مدتها از این پیله تنهایی و افسرگی بیرون امدن سخت بود ..... مخصوصا دیدار با فامیل شوهر ... مطمئنن یک ریز سوال میپرسند که این مدت کجا بودم ... باید خودمو برای جواب دادن به سوالها امده کنم .اه اصلا کاش نمی رفتم .....لباس و کفشمو پوشیدم و جلوی اینه قدی اتاقم ایستادم .... چهره زنی را میدیدم که مدتها ازش خبری نبود.. لبخندی زدم... فکر کردم چقدر چهره این شخص توی اینه را بیشتر دوست دارم و چقدر دلم برایش تنگ شده بود .دستی به لباسم کشیدم واقعا زیبا بود و بهم میامد ....ته دلم چیزی قلقلکم میداد، دلم میخواست امشب واقعا زیبا بنظر برسم ، فقط هم برای یکنفر ...بی اختیار اسم امیر علی را به زبان اوردم ولی فورا سرم را به دو طرف تکان دادم انگار میخواستم با اینکار این افکار لعنتی را از ذهنم بیرون بریزم .من دنیام خراب شده بود .... نباید میگذاشتم اخرتم هم خراب شود .مهناز تقه ای به در زد : سوگل بدو محمود اینها پائین منتظرن .._ باشه الان میام .. راستی امیر علی چی شد میاد ؟مهناز _ اره به دایی گفتم : اونم زنگ زد دعوتش کرد گفت حتما مهمونمون هم بیاد ....من رفتم زودی بیا ...گردنبندی که امیر علی برایم سوغاتی اورده بود را به گردنم انداختم و اونو توی مشتم گرفتم....با غصه گفتم : من توی زندگیم مجبور به فراموش کردن خیلی چیزها شدم ........ پس میتونم تو رو هم فراموش کنم ....... باید بتونم..حس میکردم سوگل 20 ساله ام سرمو با اعتماد بنفس بیشتری بالا گرفتم دستمو روی نرده ها گذاشتم و اروم پائین اومدم .نگاه هر سه شان روی من میخکوب ماند ...توی چشمان امیر علی برق تحسین را میتوانستم ببینم نگاهش از روی صورتم روی گردنبند صابت ماند .خوشحال بودم بعد از چند روز اخم و بی محلی طرز نگاهش تغییر کرده ....از نگاه خیره اش دست و پایم شروع کرد به لرزیدن دلم میخواست تا ابد توی اون چشمهای جذاب و ارام غرق شوم ..... محمود سوتی زد : اوه ملکه من چه کرده ....... فدات شم نکنه میخوای امشب منو سکته بدی ؟ ( بر خرمگس معرکه لعنت ) جلو امد و دستش را دور کمرم انداخت و مرا بغل کرد و خیلی سریع لبهایم را محکم بوسید .. انقدر از این حرکتش شوکه شدم که نمیدونستم چکار کنم . امیر علی گفت: من توی ماشین منتظرم ..... و مهناز هم پشت سرش روانه شد از لای دندانهایم که از شدت عصبانیت روی هم قفل شده بود غریدم: منو بذار پائین !!! متعجب مرا روی زمین گذاشت و دستش را از دور کمرم برداشت تمتم انرژی ام را جمع کردم دستمو عقب بردم و چنان سیلی بهش زدم برق از سرش پرید ....از شدت عصبانیت میلرزیدم گفتم .. فقط خدا میدونه تو چه موجود پست و چندش اوری هستی حالم ازت بهم میخوره .. به سمت مبل رفتم و چنگ زدم مانتو و روسری ام را برداشتم .. محمودعصبانی داد زد : هر کار دلم بخواد باهات میکنم... من شوهرتم ..... تو ام باید همیشه مطیع من باشی میفهمی؟ _ حیوون شرفش از تو بیشتره ......... بمیرم بهتر از اونیه که دست نجس تو بهم بخوره . حس تنفر همه وجودم را فرا گرفته بود ........ انقدر عمیق بود که مطمئن بودم هیچ وقت نمی توانم او را ببخشم .دندانهایم را محکم روی هم فشار دادم .... فکر میکردم با این کار هم لرزش بدنم کم میشود و هم میتوانم جلوی ریزش اشکهایم را بگیرم من بازیچه او نبودم که هر طور میخواهد با من رفتار کند ، ده دقیقه بعد محمود با حالتی برزخی سوار ماشین شد ، هنوز کف دستم از سیلی که بهش زده بودم می سوخت .با دیدن حال گرفته اش لبخندی روی لبم امد ... شادی را توی قلبم حس می کردم ..( خدایا کی گفته انتقام لذت نداره .. من که دارم کیف میکنم ) ********** عروسی در یک تالار شیک که مال شوهر عمه مهناز بود برگذار شد. وقتی قدم در سالن گذاشتم خودمو در یک فضای کاملا رویایی میدیدم ... سقف و ستونهای سالن را کاملا با گلهای سفید و صورتی پوشانده بودند روی همه میزها کاسه های پایه دار کریستال از گل پر شده بود ، شمعهای نقره ای روشن پروانه های کوچک سیلور .. همه چیز انقدر شیک و تجملاتی بود که منو مهناز با دهانی باز همه جا را نگاه میکردیم ._ چه خبره اینجا ؟!!!مهناز _ چه خبره !!! خب معلومه چشم کور کنونه دیگه هنوز نفهمیدی ؟!! راستی پیش این فامیل های ما بندو به اب ندی .. اینها فضولن !! هر کی پرسید کجا بودی بروی خودت نمی یاری اگه بگی مریض بودم و فلان دهنتو گل میگیرم ...._ خیله خب بابا خودم میدونم از چه قماشی هستید ....مهناز_ اوی .......بچه پرو درست صحبت کن!!پالتو و روسریمان را دم در تحویل دادیم و به سمت زن دایی مهناز رفتیم .سرمو بالا گرفته و شونه هامو عقب داده بودم و اروم و محکم قدم بر میداشتم .. توی دلم گفتم من سوگل افشارم همون که یه روزی اینها ارزو میکردن چهار کلمه باهاش صحبت کنن .مهناز دم گوشم گفت :ببخشید خانوم شما شخصیت معروفی هستید؟متعجب نگاهش کردم .مهناز _ این مهمونهای بدبخت و نگاه پهلوهای همدیگرو سوراخ کردن بس که زدن بهم و به تو اشاره کردن ... این پسر های بدبختو نگاه چه دندونی دارن تیز میکنن..._ اهان .... از اون بابت ...تو جنیفر لوپزو میشناسی ؟!!مهناز _ اره ..!!!!_ من سوگلشونم .....مهناز _ هه هه بی مزه ...._ در ضمن همه میدونن من ازدواج کردم نا سلامتی فامیل خودتونن.مهناز _ فامیل ما بله .... ولی فامیل عروس که نمیدونن .مهناز _ سلام سیمین جون... مبارکه ....سیمین جون _ به به ببین کی اینجاست ...سلام عزیزم خوش امدی مهناز _ ممنون ...سیمین جون _ باز هم به تو ... اون مامان بابای بی معرفتت که نیومدند ......... مهناز_ شرمنده .... بابا بخاطر مشکل قلبش نمی تونه زیاد سفر کنه مامان هم می ترسید تنهاش بذارهسیمین جون _ درهر صورت خوشحال میشدیم اگر می امدند .مهناز _ لطف دارین ..کمی جلوتر رفتم : سلام سیمین خانوم.... مبارکه .سیمین جون با خوشحالی گفت : سلام .. سوگل جان!! خوش امدی .. فکر نمی کردم افتخار بدی و به عروسی ما فقیر فقرا بیای ...._ خواهش میکنم ... چه حرفیه .... وظیفم بود بیام ....سیمین جون _ لطف داری عزیزم ...مهناز جان دائیت خیلی منتظرت بود ....تا الان همینجا بود ... نمبدونم کجا رفت ..مهناز _ چشم میگردم دنبالشون ...وما را به مادر عروس معرفی کرد .بعد از احوالپرسی و کلی تحویل گرفتن ما را به سمت میزی در بالای مجلس راهنمایی کردند....( چقدر بعضی از ما ادمها بدبختیم تا کسیو میبینیم که وضع مالی خیلی خوبی داره ....خودمونو میکشیم تا بلکه یه نیم نگاهی بهمون بندازه )این جریان درست مثل احوال من بود اینها فقط ظاهر منو میدیدند دیگه از باطنم خبر نداشتن که من هم واقعا احتیاج دارم با اونها هم صحبت بشم....وقتی نشستیم دور میز فرصت شد تا نگاهی به اطراف بندازم ...... دختر ها داشتن با چشمهاشون امیرعلی رو درسته قورت میدادن ... عصبی شده بودم دلم نمی خواست هیچ دختری بهش توجه کنهمیترسیدم یکی اونو ازم بگیره ... درسته که اون هیچ وقت مال من نمی شد ولی دلم به همین دیدار های روزانه راضی بود ..... به صورتش نگاه کردم میخواستم ببینم اونم همینجور بهشون توجه داره ..که دیدم نخیر شازده ما نیم نگاهی هم بهشون نمیندازه .... نفسی با خیال راحت کشیدم ..نگاهشو به سمتم چرخاند و منو غافل گیر کرد ... به سرعت نگاهمو ازش گرفتم ....( سوگل مگه نمی خواستی بهش فکر نکنی !! دیگه تمومش کن !! اون یه ادم مجرده هر کاری بخواد میکنه )محمود هم کاملا مشخص بود عصبیه و چشم دیدن منو نداره به امیر علی گفت بروند پیش اشناهاش ._ مهناز _ چرا مامانت واسه عروسی برادر زادش نیومد ؟مهناز _ چی بگم .... اخلاق مامان منو که میدونی ... نمی دونم با سیمین جون چه پدر کشتگی داره !!اگه سیمین دستشو تا ارنج عسل بکنه بذاره دهن مامانم .. بازم یه بهانه واسه قهر و دعوا پیدا میکنه ..دوباره چند ماه پیش به دلیلی که فقط خودش قبول داره با هاش قهر کرده .واای اونجا رو.... دایی بهرام!!!!........من برم پیشش توام میای ؟_ نه من همینجا هستم ..تو برو بی اختیار نگاهمو دور سالن به دنبال امیر علی چرخواندم .... گوشه ای از سالن توی جمعی ایستاده بود وحرف میزدند .. با خنده از ته دلی که کرد دلم ضعف رفت .. چقدر امشب محشر شده بود مخصوصا با اون کت شلوار و کراوات نوک مدادی و پیراهن سفید ..... نگاهم مدام بین او و محمود در گردش بود و انها را باهم مقایسه میکردم . دست اخر امیر علی پیروز شد .. اون واقعا همه چیز تمام بوداز قیافه و ظاهر گرفته تا باطن.... حرکاتش و حرف زدنش کاملا حساب شده بود چیزی که در محمود پیدا نمی شد ...نمی دونم.. یه چیزی در وجودش بود مثل اهن ربا همه رو به خودش جذب میکرد ...هر جور حساب می کردم بازم نسبت به محمود سر تر بود ...( خدا خفت کنه سوگل مثل زنهای هرجایی شدی !!! نشستی و داری شوهرتو با یه مرد دیگه مقایسه میکنی ) دوباره توی دلم نالیدم ..... خدایا چکار کنم ؟ .. اسمم زن شوهر داره .... اخه وقتی پنج ساله هیچ رابطه زناشویی با همسرم نداشتم..... وقتی اکثر مواقع خونه نیست و پیش یکی دیگه ست .. چطور به خودم بقبولانم که شوهر دارم .....وای سوگل تویی!!!_ اره عزیزم خود خودمم ...خوبی .... اصلا فکر نمیکردم ببینمت خیلی دلم برات تنگ شده بود._ ممنون منم همینطور ...خوبی ؟ مامان بابا خوبن ؟اونها هم خوبن .... بزنم به تخته هر دفعه که میبینمت خوشگل تر از قبلی !!_ مرسی ....چشمات خوشگل میبینه .پذیرایی شدید ؟_ اره عزیزم ممنون..پس فعلا با اجازه ... من برم عروس داماد دیگه باید برسن ._ برو عزیزم ... راحت باش مهناز خنده کنون اومد .._ به چی میخندی ؟مهناز _ میدونی چقدر خرج این گلها شده ؟!!_ نه !!!؟؟؟مهناز _ بیست میلیون فقط گل خریدن !!! حالا خرجهای دیگه بماند .باورت میشه؟!!از تعجب داشتم شاخ در میاوردم !!!_ نه بابا !!! حتما اشتباه میکنی !!! لابد دو میلیون بوده ...مهناز_ نخیر .... ظاهرا عروس خانوم گل خیلی دوست دارن ..... این فک و فامیلهای ماهم پشت گوشاشون مخملیه !!!!_ من که باورم نمیشه !!! اخه واسه گل که روز بعدش خراب میشه و باید بندازیش دور !!!!چه خرجهای الکی ..مهناز _ همه دارن راجع بهش حرف میزنن .... ایا چه عروسی نصیب دایی شده که که این همه خرج کردن براش !!_ اره خیلی دلم میخواد زود تر ببینمش...مهناز _ اومدن ...صدای دست و کل هوا رفت اونقدر دورشون جمع شده بودن که اول نتوانستم ببینمش .... ولی وقتی اومدن تا با ما احوالپرسی کنند وا رفتم ....اولین چیزی که توجهمو جلب کرد لباس تجملاتیش بود .. بعد به صورتش نگاه کردم موهایی خرمایی وپوستی سفید داشت ولی اصلا به دل نمی نشست فکر کردم صورتش که زیبا نیست لابد صیرتش زیباست ولی متاسفانه اونم نداشت فوق العاده ادم فیس و افاده ای و از دماغ فیل افتاده ای بود ...اونقدر اوضاعش خراب بود .... که با همون احوالپرسی هم متوجه شدیم ... تازه چه احوال پرسی نمیکرد سنگین تر بود ....حال مهناز بهتر از من نبود ..مهناز _ واه واه خدا به دور .... انگار با خدمش حرف میزد .. خاک تو سر محمد با این زن گرفتنش ._ بیچاره محمد !!!مهناز _من برم پیش نوشین یکم دیگه اطلاعات بگیرم ..._ برو فضول خانوم ....دوباره تنها شدم ..... دور و برم و نگاه کردم ببینم کیا هستن که نگاه اکثر مردها رو روی خودم میدیدم ..بی تفاوت رو مو برگردوندم ( جون به جونتون کنن همتون از تو قنداغ هیزید )دستی از پشت سر چشمانم را گرفت و با صدایی که معلوم بود نازکش کرده گفت : دختره وحشی جیغ جیغو اینجا چه غلتی میکنی ؟دستمو روی دستهاش گذاشتم .... دستهای یه مرد بود !!! عصبی گفتم :شما کی هستید ؟! دستتونو از روی چشمم بر دارید .درست شناختمت میبینم که هنوز وحشی هستی!!!دستشو که برداشت بلند شدم و سریع به سمت این مردک بیشعور برگشتم که دهنم باز موند انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم ولی نمی توانستم حرف بزنم فقط میگفتم : ... تو .......تو......اره عزیزم خودمم لازم نیست اینقدر هیجان زده بشی واسه پوستت خوب نیست ....نفس حبس شده ام را بیرون دادم و گفتم :......... سپهر .... باورم نمیشه خودتی ؟!!!سپهر _ گفتم که خودمم ...رفتم جلو و بغلش کردم : ای بی معرفت رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی .سپهر _ میدونم تو دیگه نمی خواد یاداوری کنی ..... خوبی خوش میگذره ....همون موقع نگاهم به امیر علی افتاد با اخم شدیدی نگاهم میکرد ...بیخیال رومو برگرداندم و از بغل سپهر بیرون امدم .سرمو تکان دادم : اوهوم ...انگشتم گرفت و منو یک دور چرخواند و سوتی زد : نه بابا بچمون چه خوشگل کرده چقدر عوض شدی !!! عزیزم... چه دارویی مصرف کردی تا جایی من یادمه تو یه دختر زشت زر زرو بیشتر نبودی ؟؟خندیدم ...غلط کردی من همیشه خوشگل بودم ....سپهر یکی از اون خنده های قشنگش را کرد و گفت : اون مهناز خل و چل کجاست ؟_ اونم همینجاست تازه یه چند وقتیه اومده ...سپهر _ مگه کجا بوده ؟_ بعد از اینکه تو رفتی 1 سال بعد منو محمود ازدواج کردیم و اومدیم تهران .... اونها هم کل زندگیشونو فروختن ورفتن انگلیس ...سپهر _ ظاهرا از وقتی من رفتم خیلی اتفاقها افتاده ... خیره نگاهش کردم هنوز همان چهره شوخ و دوست داشتنی را داشت و گذر زمان او را جذاب تر هم کرده بود ...سپهر _ میدونم از شدت خوشگلی و جذابیتم اینجور شیفه ام شدی ....خندیدم : پررووو همون موقع مهناز را روبروی خود دیدم با دستانی لرزان، نگاهی مات و رنگی پریده به سپهر نگاه میکرد.دیدم بیشتر از این در این حالت بماند خود را لو داده واین چندان جالب نبود . بلند شدم دستش را گرفتم و گفتم: میبینم توام مثل من از دیدن این همسایه بی معرفت خشکت زده ؟نگاهی به من کرد ولی هنوز شوکه بود ( نخیر مثل اینکه تا با این نگاش پسره رو درسته قورت نده ول کن نیست )طوری که سپهر متوجه نشود ویشگونی از بازوی مهناز گرفتم که باعث شد از شوک در بیاد و به طرز باور نکردنی سریع خودش را جمع و جور کرد ...( خوب الحمدولله نزدیک بود پسره رو هاپولی کنه ) روکرد به من و گفت : نه مثل اینکه من واقعا امروز حالم بده !!!! احساس خوبی ندارم ._ چرا ؟!! چطوری .......مهناز دستشو توی هوا تکان می داد و میگفت : هیچی توهم زدم ..... خدا به دور فکر کردم یه بچه پرو ..... نامرد ..... بی معرفت و دیدم .وای وای خدا نیاره .... حتی از فکرش هم پشتم میلرزه ...سپهر از خنده غش کرد .سپهر _ ا .... حالا دیگه وای وای خدا نیاره ...مهناز خنده ای از ته دل کرد و سپهر او را بغل کرد .سپهر _ دلم برات تنگ شده بود اتیش پاره ....(حس میکردم مهناز دلش نمی خواد از ان اغوش که بعد از سالها ارزو به دل موندن بهش رسیده بود بیرون بیاد .)مهناز _ شک دارم...سپهر اخمی کرد : میگن کافر همه را به کیش خود پندارد جریان تو......دیدم زیادی توی بغل هم موندن لگدی نثار پای مهناز کردم که حساب کار دستش اومد خودشو از اون جدا کرد ...یواشکی نگاهی بمن کرد و در ظرف 3 ثانیه چند تا فهش زیر لبی بهم داد . منم با اخم بهش فهموندم که بهتره بشینه سر جاش ...کار درست همین بود ...هر چی باشه سپهر ازدواج کرده ...مهناز _ ا .... دست پیش میگیری پس نیوفتی ؟سپهر _ می تونم داداش .... زورم زیاده .. مشکلی داری ؟!1مهناز _ نه جون تو..... گردن من از مو باریک تره نشستیم دور میز مهناز گفت _ خب تعریف کن وقتی رفتی چکار ا کردی ؟!! درستو ادامه دادی ؟زود باش تعریف کن ...سپهر _ تو هنوز این عادت بد تو داری .... چقدر حولی تو دختر !!!... بذار شربتی شیرینی ... بخورم جگرم حال بیاد .پاشد رفت و با سه تا لیوان شربت برگشت ... پشت سرش هم چند تا دختر با ظرف شیرینی امدند تا دوباره از ما پذیرایی کنند ..وقتی رفتن مهناز گفت : توام هنوز این عادت بدتو نگه داشتی ؟!!سپهر درحالی که به شیرینی اش گاز میزد گفت: کدوم یکیشون ؟.... تعدادشون زیاده !!مهناز _ همون اصل کاری !!! پروو بودنتو میگم ...سپهر _ من کجام پرو ... من فقط .... یکم ....... یکم.....یکم..._ بی خود نگرد هیچ واژه جای گذینی براش پیدا نمیکنی!!! همون پرو بیشتر بهت میاد ..مهناز _ دیدی .... دیدی .... سوگلم تایید کرد .سپهر بله کش داری گفت _ بلهههههههه.. ایشون تائید نکنن کی بکنه .... خدا بداد من بدبخت برسه دوباره شما دوتا دست به یکی کردین پدر منو در بیارین ._ تازه اولشه .....کجاشو دیدی .......حالا که تشریف دارید!!!.... تلافی این چند سال دوری رو در میاریم یکبارگی به خدمتتون میرسیم .مهناز _ ای ...گل گفتی گل گلکم ....._ خیلی وقته سر به سر کسی نذاشتم .... دلم میخواد همشو روی تو خالی کنم ...مهناز دستی به پشتم زد ... پایتم اساسی ....سپهر قیافه ای به خودش گرفت که انگار ترسیده .. گفت اصلا ولش کنید چرا شب به این خوبی رو خراب کنیم .. ا......... اونجا روووووووصدای موزیک بلند شد همه دختر پسر ها وسط سالن دور عروس و داماد میرقصیدند ..دست و صوت میزدند ، کل میکشیدند گاهی هم همراه خواننده میخواندند ...انقدر فضای شادی درست کرده بودند که بی اختیار قر تو کمر ادم جمع میشد .سپهر _ خانوما خیلی خودتونو اذیت نکنید .....رو دروایسی که با هم نداریم .مهناز _منظور ؟!!؟سپهر _ منظور اینکه برید وسط و خودتون تخلیه کنید .خندیدم ...با اینکه خیلی دلم میخواست گفتم : نه من نمی رقصم سپهر _ تو چی ؟!!مهناز _ نه حالش نیست ...._ نکنه خودت قرت گرفته و به بهانه ما میخوای بری وسط ؟!!سپهر _ چقدر هم من تعارفی هستم ...بنظرم اومد کلافه اس ... حس میکردم نمی خواد پیش ما بمونه دائم دور و برش و نگاه میکرد ..._ تو کار زندگی نداری .. نشستی بیخ دل ما ... پاشو برو پیش دوست و رفیقهات بذار ما هم به غیبتمون برسیم ...سپهر _ ای .. راست گفتی ... حیف وقت گرانبهامو پیش شما دو تا تلف کنم ....... پس فعلا .وقتی رفت مهناز گفت _ دیدی فقط منتظر یه اشاره بود تا بره ... بعد انگار با خودش حرف میزد .. گفت شاید زنش دوست نداره سپهر با خانوهای دیگه بگرده ...._ بیخیال مهناز .... تو باید دیگه فراموشش کنی .... اینجوری فقط خودتو عذاب میدیمهناز _ تو که میدونی از 15 سالگی عاشقش بودم .... سپهر اولین و تنها عشق منه !!!! نمیتونم ازش بگذرم ... اگه میشد تواین 9 سالی که نبود این کارو میکردم .شانسم و میبینی ؟ اینم میبایست امشب یهو ظاهر بشه ..... گفتم حس خوبی ندارم !!_ اینکه اتفاق خیلی خوبی بود !!مهناز _ برای تو اره... ولی واسه من نه !!!نگاهمو دور سالن چرخاندم ...... سپهرو دیدم با قیافه ای ماتم زده به مهناز خیره شده بود ...( جان!!!! یعنی چی !!!! این نگاه .........) ولی تا دید نگاهش میکنم رویش را برگرداند ......دختر دایی مناز امد : نانازی پاشو برقصیم ...مهناز – من حوصله ندارم ...دستشو گرفت و به سمت خودش کشید ...ا ...... از وقتی اومدی همش نشستی پاشو دیگه ...._اره مهناز پاشو ......دستم پشتش گذاشتم و به زور بلندش کردم ....... مهناز که رفت با خیال راحت نگاهمو دور سالن چرخواندم و دوباره دنبال امیر علی گشتم .......وقتی پیداش کردم داشت با دختری حرف میزد و میخندید دختره پیراهن کوتاه مشکی پوشیده بود اونقدر ناز و عشوه واسه امیر علی مییومد ....که حالم بد شد ... دلم میخواست برم و خرخره اش و بجوم .عصبی و با اخم بهشان خیره شده بودم .. که امیر علی برگشت و با نگاهش غافلگیرم کرد طبق عادتش یک ابرویش را بالا داد از رو نرفتم و همینجور نگاهش کردم که باعث شد پوزخندی بزند و رویش را به سمت دختر برگرداند ........

انقدر کلافه و عصبی بودم که دیگه تحمل اون همه سرو صدا را نداشتم پالتو ام را گرفتم و به باغ رفتم. سوز سردی می امد که باعث شد لرزی به تنم بیوفتد ....ولی انقدر حالم خراب بود که اهمیتی بهش ندادم . دستهایم را به دورم پیچیدیم تا لرزم کمتر شود .. سرم را به سوی اسمان بالا گرفتم : خدایا ... خودت راهی رو جلوی پام قرار بده ...... سرم و پائین گرفتم انگار خجالت میکشیدم رویم را به سمت خدا بگیرم با اینکه میدونستم او همه جا هست ولی وقتی به اسمان نگاه میکردم احساس نزدیکی بیشتری میکردم..... ( شرمنده ام که این حرفها رو میزنم ...... ولی وقتی در کنارمه شادم ، دیگه احساس ضعف و ناتوانی ندارم ..بهم اعتماد بنفس میده قدرت میده .... فکر میکنم هر وقت کمک بخوام کنارمه ..... از بوی عطرش مست میشم ....... دلم میخواد خودمو توی اغوشش و توی نگاهش غرق کنم ...... دلم میخواد همیشه کنارم باشه .... مال خودم باشه .......چکار کنم .... دست خودم نیست .وقتی کنارمه بیتاب میشم وقتی توی چشمهاش خیره میشم سیر نمیشم .......... ولی خودت بهتر میدونی من مال این حرفها نیستم ...تا زمانی که اسمم توی شناسنامه محموده تا زمانی که زنشم هیچ خطایی نمیکنم توام کمکم کن دست از پا خطا نکنم کمکم کن گول حرفهای شیطون و نخورم... که تا عمر دارم شرمنده باشم..... من به بهشت و جهنم اعتقاد دارم ، نمیخوام بلیط پرواز مستقیم جهنم و برای خودم بخرم .....خدایا هوامو داشته باش ) حیف نیست خانوم به این خوشگلی توی باغ تنها ایستاده باشه ....... رویم را به سمت صدا برگرداندم ... پسر جوانی پشت سرم ایستاده بود . یک ابرویم را بالا دادم : ببخشید ؟!! خواهش میکنم قابلی نداشت .. ( بچه پرو این دیگه کیه ) حال درست و حسابی نداشت شل حرف میزد و گاهی تلو تلو میخورد گفتم تا کار به جای باریکی نرسیده از اونجا برم نگاهمو با غیض از رویش گرفتم و میخواستم برم که بازومو گرفت : کجا ؟!! تازه داشتیم اشنا میشدیم. بی اختیار خودمو عقب کشیدم از بوی الکل دهنش حالم داشت بهم میخورد با قیافه ای زار دور و برم را نگاه کردم ولی کسی نبود .... از ترس و سرما لرز بدی به تنم افتاد ..( خدایا اینجوری هوامو داری ؟) منو بیشتر به سمت خودش کشید : اسمتو هم نگفتی ؟ دیگه داشت اشکم در میومد ( دلم خوشه شوهر دارم .... اخه کدوم گوری هستی محمود!!!!) بشدت سعی میکردم خودم ازش جدا کنم ......که باعث شد منو محکم تر بگیره ... کجا ... کجا ... تازه داریم اشنا میشیم . _ ترو خدا ولم کن ....... به دنبال راه فراری بودم که صدای عصبانی امیر علی اومد. امیر علی _ ایشون علاقه ای به اشنا شدن ندارن ..... توام زود تر گورتو گم کن تا نزدم فکتو پیاده نکردم .... مشتشو بالا اورد تا بزند به صورتش .. پسره دستشو گرفت جلوی صورتش : نزن .....کاریش ندارم .... و از زیر دست امیر علی در رفت .... کمی دور تر شد داد زد خیلی نامردی ....تنها !!!! تنها !!!! وبه سالن رفت ( بابا فردین .... بهروز وثوقی ..... فدای اون غیرتت ) از ذوق داشتم خفه میشدم ... بخاطر من اومد .... ای بمیری محمود ... امیر علی روبرویم ایستاد اونقدر عصبانی بود که صورتش قرمز شده و رگ گردنش بیرون زده بود .. انقدر ازش ترسیدم که جرات جیک زدن نداشتم ...... ولی می خواستم از اشتباه درش بیارم .. مکنه فکر بدی راجع به من بکنه !! _ من..... امیر علی دادزد: فقط حرف نزن ..... اخه من به تو چی بگم .... 30 سال سنته ولی هنوز عقلت نمیرسه با کسی که تا خرخره الکل خورده توی باغ خلوت، زیر نور ماه نمی ایستند به حرف !!! شعورم خوب چیزیه !!! که متاسفانه تو نداریش ... _ تو حق نداری سر من داد بزنی ... امیر علی _دوباره داد زد: جدا ....ولی فکر میکنم اینقدر رو حق دارم. فعلا نقش شوهر محترمتون و دارم بازی میکنم ... همه جا باید حواسم بهت باشه و مواظبت باشم!!! مریض میشی پرستاریتو بکنم....... اصلا معلوم هست اون شوهر بی غیرتت کدوم قبرستونیه نمی فهمه شعورشو نداره وقتی زنش سر به هواشو میاره همچین جایی چشم ازش بر نداره ... دیگه امپر چسبوندم عصبانی داد زدم : مگه من ازت کمک خواستم ؟! وقتی شوهرم حواسش به من نیست توام لازم نکرده مواظب من باشی ؟ تو اصلا چکاره منی که به خودت اجازه میدی هر چی از دهنت در میاد بارم کنی ؟!! امیر علی کلافه دستی لای موهایش کشید و با غیض گفت : سوگل!!!! انگشت اشارمو جلوی صورتش گرفتم که یعنی حرفم تموم نشده ..و ساکت _ من همینجا خدمتتون عرض میکنم که دفعه دیگه در حال مردن هم بودم ...... شما لازم نکرده بیای کمک!!!! امیر علی _ به درک !!! هر غلطی میخوای بکن ... اگر هم دوست داری برو اون شازده بسرو صدا کن و به صحبتهای نصفه نیمتون ادامه بدین ...... شاید به جای خوبشم رسیدید ... پشتشو به من کرد و به سمت سالن رفت . یکدفعه فرو ریختم ..... قلبم هزار تکه شد ..... شکست !! با صدای بلند گریه کردم ... خوشحال بودم کسی توی باغ نیست تا مرا ببیند و انقدر صدای اهنگ بلند بود که صدایم را نشنوند ... با این حرفهاش رنجوندم ..... خوردم کرد.... ....میدونم که اون شوهرم نیست . ولی ..... دوست داشتم که باشه ..... حرفهای بی ربطی نزد ولی دوست نداشتم به روم بیاره . ساعت 2 به خونه رسیدیم خدا رو شکر که این عروسی گند و مزخرف تمام شد ... دختر دایی مهناز اونو به زور برای خواب نگه داشت... امیر علی هم ظاهرا بعد از دعوایمان عروسی را ترک کرده بود معلوم نبود شب را به خانه برگردد ..گفته بود باید پیش دوستش برود.. توی اتاق مشغول عوض کردن لباسم بودم که محمود وارد اتاق شد ... _ بهش توپیدم اینجا چی میخوای ؟!!! در اتاق را قفل کرد وکلیدش را توی جیبش گذاشت .... از شدت ترس دستو پام بی حس شد .....عقب عقب میرفتم ... کاملا از چشمهاش معلوم بود چه فکری داره .... ( خدایا کمکم کن بعد از 5 سال !!! من تحملشو ندارم ) _ زود از اتاقم برو بیرون .. جلو اومد و منو پرت کرد روی تخت .. _ کثافت عوضی گم شو بیرون !!!!! جیغ میزدم و تقلا میکردم به من دست نزن !!! محمود _ .... گفته بودم ..هر کار بخوام باهات میکنم ..... من شوهرتم و تو ام هیچ غلطی نمیتونی بکنی ..... سرم گیج میرفت .... حالت تهوع داشتم ....واز تماس دستش با پوستم چندشم میشد .... _ ولم کن..... محمود بخدا قسم .... اگر ادامه بدی هم خودمو میکشم هم تو رو .... سرشو دم گوشم برد: هیچ غلطی نمیتونی بکنی .... ( خدایا منو بکش راحتم کن ...... دیگه تحمل ندارم) کسی ضربه های عجولانه و پشت سر همی به در میزد.. خوشحال که پوران صدامو شنیده و به کمکم اومده میخواستم جواب بدم ولی محمود جلوی دهنم را گرفت ... ولی ضربه هایی که به در میخورد قطع نشد امیر علی _ محمود !!!! خونه ای ؟!!! محمود !!!! محمود عصبی گفت: چیه ؟!!! امیر علی _ بیا بیرون فکر کنم دزد اومده .... از زیر زمین صدایی میاد ...... محمود سریع بلند شد و لباسش را پوشید ... منم حول حولکی لباسم را پوشیدم ... ( خدا خیری به دزده بده هر چی برداشتی نوش جونت حلالت باشه که نذاشتی محمود به نیتش برسه ) محمود در را باز کرد حسابی دست پاچه بود ..... تو .. تو... توی خونه بودی ؟!!! کی اومدی ؟!! امیر علی _ الان رسیدم .... از توی زیر زمین صدایی میومد .. فکر کنم دزده !!! محمود سریع از اتاق بیرون رفت ولی امیر علی ایستاد بود و منو نگاه میکرد ..... توی نگاهش پر از غم بود و حسرت ........ سرشو پائین انداخت وسریع رفت ..... بلند شدم و در اتاق را قفل کردم .....تا محمود دوباره حوس نکنه برگرده.... روی تخت دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد این جریان دزدی هیچ جوره تو کتم نمیرفت ...مخصوصا با دیدن امیر علی همش احساس میکردم اون به دستی این جریانو ساخته تا منو نجات بده ........ وای ...... از فکر اینکه اون توی اتاقش بوده و صدای مارو شنیده ..... تنم لرزید از شدت شرم و خجالت میخواستم بمیرم ........... مهناز _ اوی ..... چرا در قفل کردی .... خوابی هنوز پاشو .... میخوایم نهار بخوریم .....

_ گمشو ..... مهناز حوصلتو ندارم مهناز _ غلت کردی ..... اگه باز نکنی اینقدر میکوبم به در تا خودت خسته بشی..... وبا مشت شروع کرد به کوبیدن ....... باعصبانیت بلند شدم و در و باز کردم : چیه!!!!!! چه مرگته ....... چی میخوای .... مهناز _ چته توام سر ظهری پاچه میگیری ...... _ اگه کاری داری بگو ... اگه نه بیروووووووون. مهناز در رو بست و کنارم نشست : چیزی شده ؟!! _ نه...... مهناز _ خودت میگی یا برم دفتر خاطراتتو بخونم .... _تو غلت میکنی یه بار دیگه بری سراغ دفترم.... دیگه هیچ چیز توش نیست که بخوای سر از کارم دربیاری..... مهناز _ نمیرم .... چشم فقط بگو چته ... دوباره با محمود درگیر شدی ..؟!! سوگل !!! بگو مردم از نگرانی... داد زدم : چی میخوای بدونی ..!!!! هان!!!! که بعد از 5 سال از سر لج بازی و عصبانیت و ارضاع خودش مثل حیوون پرید روم ......ومثل عوضی ها باهام رفتار کرد ... رنگ مهناز مثل گچ دیوار شد ..... مهناز _ ا..... ات.....اتفاقی هم افتاد ؟ سرمو بین دستام کرفتم : نه!!! اگر امیر علی نرسیده بود و جریان دزد و نگفته بود به اونجاهاشم میرسید ... زدم زیر گریه .... منو ببخش ولی حالم خیلی خرابه ...... بدم اومد .... چندشم شد ..... از دیشب تا حالا 5 بار رفتم حموم .......حس میکنم کثیفم .... حس ادمهایی رو دارم که بهشون تجاوز شده ...... از خودم بدم میاد ... خیلی نامردی .... مهناز اینجوری میخواستی کمکم کنی .... منو ول کردی رفتی دنبال عیشو نوش خودت .... بلند شد و به سمت در رفت _ کجا ؟!! مهناز _ میکشمش ......... تا دیگه از این غلطا نکنه . پریدم جلوشو گرفتم : دیوونه شدی ؟!! اون برادرته ..... مهناز _ برادرمه که باشه نمیتونه هرغلتی که خواست بکنه .... _ نمیخوام بخاطر من روت تو روی اون باز شه .....خودم یه فکری میکنم .... مهناز _ تو!!!! اگه میخواستی کاری کنی تا حالا کرده بودی ...اگه عرضه داشتی 8 سال گند به زندگیت نمیزدی. _ هی ....... منو نگاه کن اگه میبینی هنوز اینجام مال اینه که بد شانسی اوردم .... سه سال بعد از عروسیم بود میخواستم طلاق بگیرم.. مامان بابا داشتن واسه کارهای تلاقم میومدن ....اگه اون اتفاق نیوفتاده بود ... سوگل پر.. !!!!!..... من داشتم دور دنیا واسه خودم عشق میکردم ...... این بی عرضه گی من مال ضربه ای که خوردم بود.... از نبود مامان و بابا ..تنها تکیه گاهم تنها پناهم .....بعد از فوتشون زدم به بی خیالی وقتی کسی رو نداشتم وقتی همه فک و فامیلم دور دنیا پخش و پلان به امید کی جدا میشدم ........ هان .... تو نمیفهمی ... فقط منو میبینی که افسرده ام ... ناراحتم ...دیگه نمیدونی چی کشیدم..... وقتی حس میکردم باعث مرگشون من شدم....همش میگم اگه من زنگ نمیزدم و نمیگفتم بیاین من میخوام جدا بشم .... این اتفاق براشون نمیافتاد ..... من با موندنم ... میخواستم خودمو تنبیه کنم ...... میفهمی...... مهناز منو توی اغوشش کشید : ببخشید .... نمیخواستم ناراحتت کنم .... بسه گریه نکن ..دلم ریش شد ******** یکهفته ازعروسی گذشت واقعا شب مزخرفی بود .... مهناز هم حال درست و حسابی نداشت .. شبها وقتی پشت در اتاقش میرفتم صدای گریه اش می امد با دیدن سپهر داغ دلش تازه شد ...... دل تنگ و بی قرار بود.....یک شب که دیگه اونقدر گریه کرد و حالش بد شد که می خواستم ببرمش به بیمارستان ولی مخالفت کرد ... روز بعدش نزدیک بود شاخ در بیارم ... نمیدونم خدا موقع افرینش این چی بهش تزریق کرده که توی سخت ترین شرایط بازم شارژه ... وقتی بهش گفتم موندم !!! تو همون ادم دیشبی هستی که تا صبح یکسر زار زدی بهم گفت خوبه مثل تو شل و وارفته باشم و خودمو با قرص خفه کنم .... نه جونم این کارها با گروه خونی من همانگ نیست !!! راست میگفت کار درست و همون میکرد .. ولی بعدش دیدم حالش طبیعی نیست !! چشمهاشو ازم قایم میکنه ...بعد هم رفت توی اتاقش کارهاشو کرد که بره بیرون ازش پرسیدم کجا گفت میره پیش خیاط.. هر چی اسرار کردم منم ببره قبول نکرد وگفت میخواد تنها باشه ... حالا از اون روز دفعه پنجمه که رفته پیش خیاط ...صبح یواشکی از خونه زد بیرون . منم توی حال نشستم و منتظرم بیاد تا باهاش صحبت کنم....دارم از دلشوره میمیرم .. دودستی کوبیدم توی سرم ....... وای ی ی ی خدا .... نکنه معتاد شده ؟!!! چه گورمو بکنم .... مهناز _ سلام خوشگله ... چیه؟!؟! خاک بر سر شدی !!!!! دستمو از روی سرم برداشتم و پریدم سمت مهناز با دو تا انگشت چشمشو باز تر کردم ببینم قرنیه چشمش هیچ تغییری کرده یا نه ؟!! مهناز _ اوی ... وحشی چته ؟!!! کورم کردی ..... _ خفه ... ها کن ببینم .... مهناز_ واسه چی ؟!! _ خفه خونی..... میگم ها کن !!! ها کرد ...نه دهنشم بو نمی داد .. لباسهاشم بوی عطر میداد . مهناز _ سوگل !!! تو خوبی سرت جایی نخورده ؟!! _ ناناز..... جون سوگل راستش بگو ..... معتاد نشدی ؟!!! یکدفعه از خنده ترکید و روی مبل ولو شد ... _ زهر مار ..خنده داره ..... یکهفته اس مشکوک میزنی .تو که یک لحظه بدون من جایی نمیرفتی حالا تک رو شدی و مدام از دستم در میری ... مهناز که خنده اش اروم تر شد گفت :منو باش که میخواستم سوپرایزت کنم ... نشستم روی مبل : چی؟؟ !! سوپرایز واسه چی؟! مهناز _بله خانوم .... میرفتم پیش خیاط تا لباس خیلی خوشگلی که میدونم خیلی خیلی هم بهت میاد زیر نظر خودم برات بدوزه.... این چند باری هم که رفتم میخواستم مطمئن بشم هم از لحاظ اندازه و هم مدل درست درش بیاره ..... _ وای مهناز !!! واسه چی اینکارو کردی !!! چرا خودتو تو زحمت انداختی ؟ مهناز _ عززززززیزم ..... بیا بپوش فکر کنم توی این لباس خیلی ناز میشی رنگش هم مطمئنن خیلی بهت میاد .... اینقدر تعریف کرد که دلم میخواست هر چه زود تر لباسو ببینم .... بسته بزرگی را که در دستش بود را شروع کرد به باز کردن وقتی اونو جلوم گرفت .. شوک زده فقط نگاهش کردم .... نمیدونستم بخندم یا گریه کنم .... _ لباس خر ؟؟؟!!!! با این پارچه های پشمالو خاکستری رنگ یه خر... گوش و دم درازدوخته بودند روی شکمش هم جای زیپ داشت که یک ادم می توانست ان را بپوشد ... _ مسخره این دیگه چیه ؟؟!! مهناز _ عزززززیزم نگو که شرطی که خودت گذاشتی رو فراموش کردی ؟!! _ من !!! شرط چی ؟؟؟ مهناز _ روز عروسی گفتی شرط میبندی عروسی خوبی میشه ...... گفتی هر کی شرطو باخت باید سواری بده .... حالا هم خوشگل خانوم وقتی محمود و امیر علی اومدن شما این لباس نانازو میپوشی و جلوی اونها به من سواری میدی و کلی هم عرعر میزنی _ زهر مار !!! من به گور خودم وخودت خندیدم ..... عمرا من اینو بپوشم . مهناز _ غلط کردی ...... شرطیه که خودت گذاشتی !! شروع کردم به عقب عقب رفتن .... عزیزم دیوار حاشا بلنده ... من اصلا همچین شرطی نذاشتم اونم جلو میامد و میخواست به زور لباسو تنم کنه .. مهناز _ ا.... وقتی اینو تنت کردم.. دیگه حاشا ماشا یادت میره ...... مردی وایسا _ نامردم و در میرم..... و شروع کردم به دویدن دور هال .....بعدش دور مهمان خانه .. مهناز _ وایستا .... _ عمرا..... وایستم که خرم کنی !!! مهناز _ اون که هستی فقط لباسشو بپوش تا تکمیل بشه !!! _ هر هر بامزه .... صدای اخ مهناز هوا رفت .... برگشتم .... پاش گرفته بود به میز و پخش زمین شده بود .... داشت پاشو ماساژ میداد... _ طوریت که نشد ؟!! مهناز _ نه !! اگر فکر کردی از شرط میگذرم کور خوندی !! منم دیدم تا این ولو شده روی زمین بهتره در برم و مثل فرفره از پله ها رفتم بالا ..... همانطور که میدویدم پشت سرم را نگاه میکردم میدویدم !!! که محکم به چیزی برخورد کردم و روی زمین پرت شدم ... امیر علی _ اخ...... وای خدا .... این بلا از کجا نازل شد !!! فوری سرم را بالا اوردم .... نگاهم روی صورت امیر علی میخکوب شد ... انقدر بهش نزدیک بودم که نفس های تند و گرمش صورتم را نوازش میکرد . انقدر از این اتفاق شوکه شدم که همینطور توی چشمهاش خیره شده بودم . ( خدایا چقدر این بشر جذابه !!!) امیر علی هم با چشمان متعجب مرا نگاه میکرد ..... ولی بعد از چند لحظه که از شوک در امد چشمانش خندان شد ..... و لبخندش هر لحظه پررنگتر میشد و دندانهای سفید و ردیفش را به نمایش میگذاشت . با نگاهش تمام اجزاء صورتم را از نظر گذراند و روی لبهایم ثابت ماند . اب دهنمو قورت دادم حس میکردم داره با نگاهش یه لقمم میکنه ...هر لحظه گیج تر میشدم ... هر چی میخواستم ذهنم را متمرکز وببینم چکار باید بکنم ..... نمیشد !!!! این چشمها و این لبخند نمی گذاشت ... همانطور که لبخند به لبش بود نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت .... امیر علی _ نکنه اینقدر از اغوش من خوشت اومده که نمیخوای از روی من بلند شی..... یکدفعه مغزم شروع به فعالیت کرد و تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده .. صدای مهناز از توی راه پله می امد .... کجا رفتی تو..... انقدر سریع از روی امیر علی بلند شدم که صدای اخش هوا رفت ... امیر علی _ اخخخخخخخخ .... خدا خفت نکنه سوگل!!! له شدم ..... خودمو پرت کردم توی اتاق و در را پشت سرم بستم..... صدای مهناز می امد که به امیر علی میگفت: اوا .... تو چرا روی زمین پخش شدی ... امیر علی _ چیزی نیست ..... بلای اسمونی نازل شد ... مهناز _ طوریت که نشده .... امیر علی _ خوبم مهناز _ دستتو بده به من ..بلند شو ...... تو سوگل و ندیدی .... امیر علی _ نه!!!!! این چیه دستت !! مهناز _ لباس جدید سوگله!!! صدای خنده امیر علی به هوا رفت .... روی تخت نشستمو از شدت استرس شروع کردم به جویدن ناخن هایم .... وای خدا از این افتضاح تر نمیشد..... اگرمهناز منو میدید روی امیر علی افتادم چی؟؟!! وای خدا چرا من همش باید جلوی این بشر ضایع شم ....بچه اجنبی پرروووو شرم و حیا رو خورده یه لیوان ابم روش . در حالی که عدایش را در میاوردم ...... نکنه اینقدر از اغوش من خوشت اومده که نمیخوای از روی من بلند شی!!! پروووو حالا چیزیم هست !!!! از خود راضی .... نکنه فکر کرده من به دستی خودمو انداختم روش ..... نه بابا دیگه عقلش میرسه ... سرم چند بار به بالش کوبیدم ... من چطور باهاش روبرو بشم .... از خجالت میمیرم ..... اون از شب عروسی اینم از این هنوز ازاون شب باهام سر سنگین بود مطمئنن با این افتضاح دیگه نگاهمم نمیکرد ..... اه ه ه ه مهناز امد توی اتاق و در را پشت سرش بست .... دیگه گیرت انداختم .... نگاهی بهش کردم ... مهناز _سوگل !!! چرا رنگت پریده ........ یکدفعه بغضم ترکید ..... در حال گریه ماجرا را برایش تعریف کردم ...... چشمهاش از فرط تعجب باز شده بودند.... حرفم که تمام شد گفتم چکار کنم مهناز.....فکر کردم الان کلی لیچار بارم میکنه .... که یکدفعه از شدت خنده خودشو انداخت روی تخت ... مهناز _ پس بگو ان بدبخت چرا روی زمین ولو بود .... _ کوفت!!!! من از ناراحتی دارم دق میکنم اون وقت تو داری میخندی ؟؟؟! مهناز _ بس که خری !!! اتفاق به این باحالی ... تازه اگرم من نمیرسیدم اتفاقهای جالبتری هم میافتاد .... _ زدم توی سرش: خاک تو سرت تو مثلا خواهر شوهرمی.... مهناز _ برو بابا .... شوهرت که عرضه کاری رو نداره .... تو خودتو دریاب .... دنیارو عشقه... _ خفه.... تو نمی خوای ادم بشی !!! چه طرز حرف زدنه ...چند بار بگم عفت کلام حفس کن ... مهناز _ برو بابا .. من اصلا عفت خانوم نمیشناسم .... خره الان امیر علی باید بشینه زار زار گریه کنه ... نه تو !!.... نشستی اینجا و ابغوره میگیری .... _ چرا ؟؟!! مهناز _ تازه میگی چرا؟؟!! زدی بندو بساط اون بدبختو له کردی .... پدرشو در اوردی ... تازه میگی چرا ؟؟!! یکدفعه دوتایی زدیم زیر خنده ... پوران _ خانوم جان .... پاشو ببین کی اینجاست ؟!!! _ چیه ؟؟ ..... ساعت چنده ؟ پوران _ نمیخوای بدونی کی اینجاست ؟!! _ کی؟؟!! پوران _سپهر اومده .... یکدفعه پریدم..... الان اینجاست ....... پوران _ ها ... بچم !! زودی حاضر شو کسی خونه نیست .... اونم تنها تو نشیمن نشسته !!! سریع حاضر شدم و به نشیمن رفتم لب مبل نشسته و نگاهشو دوخته بود به گلهای قالی .... یکدفعه از دیدنش شادی غیر قایل وصفی توی قلبم حس کردم .. خندیدمو گفتم : فکر کردم این شازده بی معرفت دوباره گذاشته و رفته !!! سپهر – بچه پروو تو اخر یاد نگرفتی اول سلام کنی!!!!! _ اوخ .... شرمنده .... سلام اقا سپهر خوش اومدید صفا اوردید ... سپهر _ علیک سلام..... ممنون..... ما خودمون میدونیم خوش امدیم و صفا اوردیم .... جلو رفتم و بغلش کردم ..... انقدر احساس ارامش کردم که انگار در اغوش پدرم هستم .... _ از رو نری تو .. سپهر _ کی !!! من ... !! به مبل اشاره کردم : بشین ... روز عروسی اینقدر از دیدنت هیجان زده شده بودم که اصلا یادم رفت ادرس و شمارتو بگیرم .... فکر میکردم تا حالا رفتی !!! سپهر _ نه .... فعلا یه مدت هستم .. منم دیدم تو تحویل نگرفتی خودم ادرستونو از محمودگرفتم ... _ خوب کاری کردی ... خوبی خودت !!!! سپهر _ الهی شکر ....بقیه کجان ؟؟!! _ نمی دونم ... من خواب بودم .. پوران چای را جلوی سپهر گرفت .... سپهر _ دستت درد نکنه مامان پوران ... بیا بنشین ببینمت ... پوران _ الهی قربون اون مامان پوران گفتنت برم .... نمی دونی چقدر دلم هواتو کرده بود .. وبا گوشه روسری اشکهاشو پاک کرد ..... پوران _ من میرم برات غذایی که دوست داری بپزم .... نهار که میمونی؟؟ .... سپهر _ اگه دعوتم کنید .... معلومه که میمونم .. پوران _ پس من رفتم ... _ از خودت بگو مدتی که نبودی چکارا کردی ؟؟ سپهر _ هیچی فقط درس و کار .... دلم پوسید اونجا... تنهایی داشتم دق می کردم .... با تعجب پرسیدم :پس زنت چی !!! مگه پیشت نبود .... خنده ای از ته دل کرد و گفت کدوم زن حالت خوبه !!! وا رفتم ... یعنی تو زن نداری ؟؟!! سپهر _ نه بابا کی به من زن میده .. دهنم مثل چوب کبریت خشک شده بود حالم اصلا خوب نبود و توی دلم مدام میگفتم :بیچاره مهناز .... یه قلوپ از چایم را خوردم ... و با صدایی که از ته گلوم می اومد گفتم : ولی .... بعد از اینکه تو رفتی ما شنیدیم اونجا ازدواج کردی ...منم فکر میکردم موندگاریت بخاطر ازدواجته!!! سپهر باتعجب گفت :واقعا!!! عجب بیکار هایی یدا میشن نه بابا ... زن میخوام چکار !!! _ پس واسه چی موندی ؟؟!! سپهر _ موندن من هر دلیلی داشت ازدواج نبود .. توی قلبم احساس شادی را حس میکردم .. اگه مهناز میفهمید سپهر ازدواج نکرده از خوشحالی کم کمش سکته رو میزد ...ولی نه!!!... بیخود نباید امیدوارش کنم اگه سپهر مهنازو میخواست تا حالا یه کاری کرده بود.... خودم باید دست بکار بشم و این دو تا رو بهم برسونم ... سپهر _ چیه تو فکری .... _ هیچی ...یکم شوکه شدم ... من تا حالا فکر میکردم بچه دار هم شدی ..... خنده ای کرد ...اره 10 تا......راستی سوگل ... عمو بهرام و خاله سپیده چطورن ؟؟!! دلم براشون یکذره شده.....دارم لحظه شماری میکنم از سفر برگردن ببینمشون.. تمام خوشیم به یکباره رفت...این سفری که اونها رفتن راه بازگشت نداره ..... چی بگم!!!! چطور بگم!!! مثل ماهی فقط چند باری دهنم رو باز و بسته کردم تا چیزی بگم ولی کلمات توی ذهنم جفت و جور نمی شد. سپهر با نگرانی گفت: چیزی که نشده نه!!! _ راستش ....مامان و بابا ... پنج سال پیش ....فوت کردن.. سپهر شوک زده گفت : چی !!! خنده ای عصبی کرد : سوگل با من از این شوخی ها نکن !!! اعصاب ندارم...... وقتی دید چیزی نمی گم و فقط نگاهش میکنم ...انگار مطمئن شد دروغی در کار نیست . کلافه و عصبی دور نشیمن راه میرفت ... سیگاری را روشن کردو گفت: .... چه اتفاقی براشون افتاد ؟ _ حالم خیلی خراب بود از یاداوری اون اتفاق احساس ضعف میکردم ..زبانم سنگین و دستو پاهام بیحس شده بودند ... _ راستش ... عید پنج سال پیش بود ... من مشکلی داشتم از اونها خواستم که به تهران بیان تا به من کمک کنن .......اونها م نه بلیط هواپیما گیرشون اومد نه قطار ... مجبور شدن با ماشین بیان... توی جاده هم مثل اینکه کامیونی از روبرو می اومده از لاین خودش منحرف میشه .... بغضمو به سختی قورت دادم ..... میره روی ماشین اونها و .....جا بجا تموم میکنن .. دستی به صورتش کشید ...انقدر عصبی و کلافه بود که توی نیم ساعت یک بسته سیگارو تموم کرد .. بعد از مدتی سکوت ... حالم تقریبا جا اومدگفتم... _ سپهر ترو خدا بس کن .... این اتفاق مال پنج سال پیشه مطمئنم اونها هم راضی نیستن تو اینقدر خودتو اذیت کنی .. سپهر سری تکان داد ک میدونم و انگار با خودش حرف میزد گفت من 10 روز پیش کرمان بودم چرا وقتی از مامان رسیدم گفت رفتن سفر خارج از کشور... _ لابد نمی خواسته ناراحت بشی... سپهر _ من باید برم ... و سریع به سمت حیاط رفت ...با خودم گفتم : رفت !!! دوباره تنهام گذاشت .. دویدم دنبالش : سپهر وایستا .... ترو خدا صبر کن ... پشت در حیاط بهش رسیدم ... جلوشو گرفتم : ترو خدا نرو ... سپهر من نمی خوام دوباره تنها بشم ... بهت احتیاج دارم .. با صدایی که از بغض دو رگه شده بود گفت : میام .... قول میدم ...فقط.... الان احتیاج دارم تنها باشم... **** به اتاقم رفتم و خودمو روی تخت انداختم .. سپهر حق داشت بهم بریزه ..چون به پدرم خیلی وابسته بود و مثل پدر خودش دوستش داشت خانواده ما سپهر اینها و خانواده مهناز اینها توی یه کوچه زندگی میکردیم ... انقدر با هم دوست و صمیمی بودیم که جرء خانواده هم محسوب میشدیم ...طوری که توی همه مهمانیهای همدیگر شرکت میکردیم و با خانوادهای همدیگه به خوبی اشنا بودم .. وقتی سپهر هشت ساله بود .. پدرش فوت میکنه ..اون موقع هنوز من بدنیا نیومده بودم وبااینکه وضع مالی خوبی داشتن .. بااینحال بابا میگیرتش زیر پرو بالش ... یادمه 7 ساله بودم یه بار مامانش به پدرماعتراض میکرد که دیگه سپهر خیلی داره زحمت میده بابا میگفت بگذارید منم لذت پسر داشتنو بچشم .. و واقعا هم در حقش پدری میکرد سپهر هم هیچ کدوم از زحمتهاشو بی جواب نمیگذاشت .. با درس خوندنش وکمک توی کارهای کارخونه و رسیدگی به باغهای پسته جبران تمام محبتهاشو میکرد . و برای من و مهناز هم مثل برادر بود .. همیشه منتظر بودیم سپهر بگه چکار بکنیم یا چکار نکنیم ... واقعا هم معلم و راهنمای خوبی برامون بود .... وقتی 15 ساله بودیم مهناز حس کرد عاشق سپهر شده .....دیوانه وار میخواستش ولی وقتی میدیدش اینقدر خوب نقش بازی میکرد که انگار همون خواهر کوچولوی سپهره ..... میگفت میترسم بفهمه دوستش دارم و اونو برای همیشه از دست بدم پوران تقه ای به در زد ........ _ بیا تو ......... پوران _ چرا سپهر رفت ؟!! _ هیچی ..... از جریان مامان بابا خبر نداشت ....... احوالشون و پرسید منم بهش گفتم ..... طفلی خیلی بهم ریخت ..... پوران _ الهی بمیرم ....بچم !!! ******* مهناز ؟_ سوگل !!!!! _چیه ؟ مهناز خندیدو گفت :ای بیچاره ...... پاک از شانس کچلی ها .......وای خدایا شکرت که من جای این نیستم!!!! _چرا !!!! میشه بگی چی شده ؟؟! مهناز _ امیر علی زنگ زد و برای شام دعوتمون کرد رستوران ..... خودشم گفت جایی کار داره از اون طرف می یاد . _ وا ی.!!!! نه !!!! من که نمیام ... مهناز _ بالاخره که چی ؟؟!! از پریروز تا حالا خودتو قایم کردی .... _ من از خجالت میمیرم ........... ******** بالاخره به هر بدبختی بود به رستوران مورد نظر رسیدیم انقدر توی فکر بودم که اصلا نفهمیدم چطور جائیه ........ امیر علی با دیدن ما از پشت میز بلند شد یه پلیور خاکستری روی پیراهن سفیدش پوشیده بود ........ مثل همیشه شیک پوش و اطو کشیده .... بعضی وقتها فکر میکردم با خط اطوی شلوارش میشه یه خیارو پوست کند . نگاهمو روی صورتش چرخواندم دیدم داره با غیض و اخم نگاهم میکنه .... اونم چه اخمی از ترس داشتم سکته میکردم . ( خدا خفت کنه سوگل باز که گند زدی ) وقتی به میز رسیدیم با محمود و مهناز احوالپرسی کرد ولی حتی نیم نگاهی هم به من نینداخت .... روی صندلی نشستم و سرم را پائین انداخته بودم ..... معلوم بود از اتفاق پریروز خیلی عصبانیه ... بغض گلویم را گرفته بود .. و هر لحظه منتظر ریزش اشکهایم بودم خیلی احساس بدی بود اصلا دلم نمیخواست تصور کنم چی راجع به من فکر میکنه . مهناز دم گوشم اروم گفت:نکه زدی این بابا رو از مردونگی ساقط کردی که اینجوری باهات اخم و تخم میکنه !!! _ کوفته!!! بعد دوتایی ریز ریز خندیدیم ....فکر کردم چقدر خوب ادم همچین دوستی رو کنارش داشته باشه.... سپهر _ سلام به همگی ..... همه جوابشو دادن و کنا من نشست با تعجب گفتم : اینجا چکار میکنی ؟ سپهر _ خب دعوت بودم دیگه !!! _ هان......... بهتری؟ سپهر _ اره مرسی.... تو چطوری ؟ _ خوبم .... چقدر خوب که توام امشب هستی ... سرمو دم گوشش بردم : از کجا امیر علی رو میشناسی ؟ سپهر _ توی عروسی اشنا شدیم ......... _ هاااااااااان... سپهر رو کرد به امیر علی : ممنون که منو هم دعوت کردید .. امیر علی _ خواهش میکنم ...... از اونجایی که شما چند ساله هم دیگرو ندیدید ... گفتم تا قبل از رفتنت .... دور هم باشیم ... (قابل توجه شما اقا محمود شعور به این می گن مثلا دوست چندین چند ساله بودین یه تعارف زدی ؟!!!) با ناباوری به سپهر گفتم : سپهر!!!!! داری میری ؟ سپهر _ اره ..... 3_4 روز دیگه بیشتر اینجا نیستم .. _ امریکا؟؟ سپهر _ نه اونجا دیگه کاری ندارم ... میرم کرمان .. گارسون امد و سفارشمان را گرفت ... با اینکه اصلا میلم نمیرسید به اجبار سفارشمو دادم .. مهناز مدام سر بسر امیر علی میگذاشت میدونستم این جوری میخواد خودشو بی تفاوت نشون بده همه از کارهای اون دوتا میخندیدیم ... ولی بنظرم اومد سپهر خیلی دلو دماغ نداره .... امیر علی _ وای مهناز دیوونم کردی .... بیچاره شوهرت !!! مهناز نگاهی به امیر علی کرد و خندید .... از خداشم باید باشه زن به این خوبی .... خوشگلی ... ماهی... امیر علی _ خیلیییییییی مگر اینکه خودت بگی .. سپهر _ با اجازه تا شام میارن من برم سیگاری بکشم .. محمود _ راحت باش منم تحمل موندن نداشتم چند دقیقه بعد از اون دنبالش رفتم ... از رستوران امدم بیرون هرچی دور و برو نگاه کردم ندیدمش ... کمی جلوتر رفتم دیدم لبه جدول نشسته و سیگار میکشه ... کنارش نشستم :سپهر حالت خوب نیست ؟ سپهر _ چرا ... خوبم یکدفعه گفت: امیر علی خیلی پسر خوب و متینیه .. فکر کردم میخواد حرفو عوض کنه : اره واقعا پسر خوب و با محبتیه .. سپهر _ چقدر مهناز......... شاد و سرحاله ....... بنظر زندگی خوبی داره _ اوهوم ... خودش که خیلی راضیه .و حاضر نیست با چیزی عوضش کنه .. سپهر _ فقط فکر کنم این وسط تو از زندگیت راضی نیستی .... متعجب نگاهش کردم :من؟؟!! سپهر _ تحمل دیدن این چشمای غمگینتو ندارم .... _ سپهر!!!! سپهر _ میدونی چی بیشر جگرمو اتیش میزنه .. منتظر نگاهش کردم ... سپهر _ وقتی 16 سالت شد .. عمو منو صدا زد و بهم گفت : سپهر میدونی همیشه دلم میخواست پسری هم داشته باشم ....بیشتر هم بخاطر سوگله ولی خدا نخواست .. همونطور که میدونی خدا بعد از 10 سال سوگل و بما داد .. واین تفاووت سنی زیاد باعث میشه نتونیم زیاد درکش کنیم .... اون الان توی سن حساسیه .. میخوام مثل یه برادر بزرگتر همیشه همراهش باشی ... راهنماییش کنی و نگذاری مسیرو اشتباهی بره منو مادرش نمیتونیم همیشه کنارش باشیم ...چون عمرمون هم کفاف نمیده .. ولی تومثل سوگل جوونی . بعد ازم قول گرفت .... که همیشه مواظبت باشم .. اهی کشید وادامه داد ولی من نتونستم به قولم عمل کنم ... اون اینقدر در حقم محبت کرد .. پدری کرد ولی من هیچ کاری نتونستم براش بکنم بغض گلومو گرفت ... من از این حرفها هیچ اطلاعی نداشتم .. چقدر دلم هوای اغوش پدرم رو کرده بود ...خودمو جمعو جور کردم و گفتم : عیب نداره قراره جبران کنی .. متعجب نگاهم کرد :چطوری ؟!!! _ بهتره اول بری واسه خودت زره بخری ... چون در طرح توسعه 8 ساله دوم ..میخوام یه جنگ راه بندازم.. سپهر _ جنگ چی ؟؟!!! - حالا فقط یه تئوریه ..... بذار به موقش بهت میگم .. حالا پاشو بریم .. دیگه باید غذارو اورده باشن ....وقتی سر میز نشستیم ..غذا رو هم اوردن. مهناز _ صبر کنید !!! ...... هیچ کس به غذاش دست نزنه .... محمود _ چرا؟!!! مهناز _ از این غذا بوی مشکوکی به مشامم میرسه .. همه متعجب نگاهش کردیم _ خل و چل ..... تو دوباره اون رگ دیوونه گیت زد بالا ؟!! سپهر _ جون امواتت ولمون کن دارم از گشنگی میمیرم ... مهناز _ نخیر ..... اگه یه لقمه هم بخوری این چنگالو میکنم توی حلقت و درش میارم . رو کرد به امیر علی : جریان این شام چیه ؟؟ امیر علی _ حالا نه که اولین باره دارم به تو یکی شام میدم !!!! خوبه هزار دفعه مهمونت کردم تا حالا هیچی نبود همین امشب یک دفعه ای مشکوک شد ... مهناز _ من حاضرم اسمم عوض کنم ....... میگم یه خبری هست نگو نه !!!! امیر عی خندید : خیله خب !!!خانوم مارپل !!!! میخواستم بعد از شام بگم .... سرمو انداخته بودم پائین و سعی میکردم نگاهش نکنم .... خوردمو با غذا خوردن مشغول کرده بودم ولی شش دانگ حواسم به حرفهاش بود .......توی دلم ضعف میرفت وقتی حرف میزد چشمهامو بستم و فقط گوش میدادم صدای فوق العاده ای داشت .. امیر علی _این شام به مناسبت خرید خونه اس ...... محمود _ به به مبارکه ......دیدی.... دیدی گفتم سطح توقعتو بیار پائین........ دیدی جور شد .. مهناز و سپهر هم تبریک گفتن ولی من همچنان سرم پائین بود .. محمود _ اپاتمان خریدی ؟ امیر علی _ نه!!! من هیچ وقط سطح توقعمو پائین نمی یارم انقدر تلاش میکنم تا اون چیزی که میخوام و به دست بیارم ... حالا هم بهش رسیدم ... مهناز _ کشتی مون بابا !!!.. از دوحالت خارج نیست یا ویلاییه یا اپارتمانه .. حالا شازده کدومو خریدن ؟ امیر علی _ خونه اقای محمودی رو خریدممم. یکدفعه از جام پریدم :راست میگی ؟ باغو خریدی ؟!!! دست به سینه و متعجب منو نگاه میکرد و طبق عادت یک ابرویش را هم بالا داده بود . با طعنه گفت : با اجازه !!!!! از حرکت خودم خجالت کشیدم ... مثل بچه مدرسه ای ها رفتار کرده بودم .. دوباره سر جایم نشستم و با صدایی گرفته گفتم : مبارکه .. و دوباره خودمو با غذا مشغول کردم .. مهناز _ هان ....چیه !!!! همچین ذوق کردی که انگار گفته واسه تو خریده !!!! از زیر میز لگدی به پای مهناز زدم تا ساکت بشه ... ( چقدر این بشر پرووو خوبه حالا خودم باغو بهش نشون دادم .. حالا همچین واسم قیافه گرفته ) اصلا غذا از گلوم پائین نرفت ... اصلا من شانس از مرد توی زندگیم ندارم ..... والا...... اون از بابام که مرد .... سپهر که رفت ...... اون از محمود اینم از امیر علی با این قیافه گرفتنش ... مردشور این پیشونی منو ببرن !!!! اگه سر سوزن!!! پیشونی یا شانس داشتم این اوضاع من نبود که!!! ........اییییییش ********** کش و قوسی به بدنم دادم ...... حال اینکه از توی تخت بلند شمو نداشتم....... مهناز سرشو توی اتاق کرد و گفت : به ...... تو که هنوز خوابی !!!شد من بیام توی اتاقتو تورو توی یه حالت دیگه ای ببینم !!!! هر وقت اومدم یا خواب بودی.... یا میخواستی بخوابی.... یا تازه از خواب بیدار شده بودی ......... یکم پر لحافو زدم بالا گفتم بجای اینکه اینقدر حرف بزنی بیا زیر لحاف اینقدر گرمه که ادم دلش نمیخواد از جاش پاشه .. مهناز _ نه جونم من خودم بزور پاشدم بیام بخوابم عمرا دیگه بلند شم... زود باش محمود و امیر علی هم بیدارن میخوایم صبحانه بخوریم . _ محمود مگه بیمارستان نرفته ... مهناز _ ساعت خواب امروز جمعه ا س.. _ نانازیییییییی ... مهناز _ جان نانازیی!!! (میخواستم بگم اگه بفهمی سپهر ازدواج نکرده چکار میکنی ولی نگفتم ... موقش نبود ) _ هیچی .... ولش کن .... توبرو منم میام همه سر میز صبحانه نشسته بودند ... صبح بخیری گفتم و نشستم .. امیر علی هم زیر لبی جوابمو داد چقدر دلم برای لبخند تنگ شده بود ... ولی اون هنوز برام قیافه میگرفت ... دم گوش مهناز گفتم .. _ شازده هنوز بهبودی پیدا نکردن ....که اینقدر اخمو تخم دارن .... مهناز _ نه جانم ایشون ناک اوت شدن رفت!!!! .. با اون ضربه شما ایشون حالا حالا ها بهبوودی پیدا نخواهند کرد.!!!!! ریز ریز خندیدم ... ناز میاره . اونقدرم محکم نبود ...... مهناز _ ااااااااا .... نه بابا ..... محمود _ شما دوتا چی پچ پچ میکنین ....... مهناز _ مسئله زنونه اس...شما دخالت نکن !!!!! امیر علی رو کرد به محمود _ من واقعا از اینکه توی این مدت بهتون زحمت دادم شرمنده ا م.. محود _ این حرفها چیه خونه خودته ... امیر علی _ ممنونم ... ولی دیگه من فردا میرم خونه خودم ... اگار پتکی را محکم کوبیدند توی سرم _ (واییییییی نه !!!) محمود _ بری اونجا چکار ؟! توی خونه که هیچ وسیله ای نیست !! امیر علی _ فردا میرم وسائل ضروری رو تهیه میکنم بعدشم با این شرکتهای طراحی داخلی برای چیدمان خونه تماس میگیرم بیان خونه رو بچینن .. محمود _خب تو همینجا بمون ... مگه نمیخوای خونه رو رنگ کنی ... اونجا بری چکار ؟ تا زمانی که خونه چیده میشه پیش ما بمون . امیر علی _ همین مدتی هم که موندم واقعا زحمت دادم محمود _ اصلا زحمتی نبوده هم من هم سوگل دوست داریم پیش ما بمونی .... مگه نه سوگل !!! .. میخواستم بگم نه کی گفته خوشحال میشم!!!! تا این محمودو ضایع کنم ولی اگه میگفتم امیر علی پر!! سرمو بال اوردم و لبخندی زدم.. که یعنی بله !!!!... ودوباره خودمو باچای سرگرم کردم ..چه معنی داشت وقتی بی محلم میکرد من میگفتم بله حتما ... ترو خدا بمونید ... خواهش میکنم قدمتون روی جفت چشمای ما . ایییییییش همون لبخندم زیادیش بود ... اه ....... اصلا نمیدونستم چکار باید بکنم ... هر روز که میگذشت حسم نسبت بهش قویتر میشد .... قهرش، لبخندش ، اخمش ،نگرانیهایش، توجه اش ......همه شان را دوست داشتم. امیر علی _ مهناز تو لطف میکنی دنبال یه شرکت خوب باشی ....... مهناز _ باشه!!! چه سبکی میخوای خونرو بچینی ؟ امیزر علی _اصلا از سبک مدرن واسه خونه خوشم نمییاد سبکهای کلاسیک انگلیسی رو ترجیح میدم ... مهناز همینطور که داشت لقمه ای برای خودش ممیگرفت گفت : تا تهشو گرفتم ....یکی برات سراغ دارم ، کارش حرف نداره .... سلیقشم مثل خودته....... شاهکار میکنه ... امیر علی _ خب !!! اسم شرکتشون چیه ؟ مهناز _ فعلا شرکت نداره ..... کلاسش بالاست و فقط کارهای خواص وقبول میکنه ..... دستمزدشم گرون قیمت!!! اوه ..........نجومی حساب میکنه ........ امیر علی _ باشه مسئله ای نیست .حالا نمی خوای بگی کی هست ؟؟!! مهناز با خونسردی تمام گفت: همین سرکار خانومی که کنار دست بنده نشستن ....... یکدفعه چای پرید توی گلوم و بشدت سرفه میکردم ... مهنازم همچین میزد توی پشتم که بد تر فکر کنم ستون فقراتم دونصف شد .... امیر علی با تعجب گفت : سوگل و میگی !!! مهناز با تاسف گفت : میدونم !!! مالش به این حرفها نمیخوره ولی ..... اشاره کرد به من : ایشون خانوم سوگل افشار ... میبخشید تصحیح میکنم خانوم مهندس سوگل افشار ... فوق لیسانس طراحی داخلی ........ با هیچ سال سابقه کارهستن .... البته هیچ هیچم که نه ...نمونه کارشون که الان در دسرس هست .. همین منزل زیبا و ارامبخشی که الان توش سکونت دارندو منزل پدریشون .......... عصبی گفتم : چی واسه خودت حرف میزنی ...نه !!! من نمیتونم .... رو من حساب نکن قیافه امیر علی مثل یه علامت سوال گنده شده بود ..... انگار باورش نمیشد من واسه خودم مهندس باشم ... شاید فکر کرده من سیکلم ندارم!!!! ....محمود هم نارضایتی در چهره اش مشهود بود . با اخم نگاهی به من کرد و دوباره مشغول خوردن شد . مهناز _ تو حرف نزن ........ روکرد به امیر علی اون سبکی که تو میخوای خوره سوگله ..... از زیر میز محکم به پاش کوبیدم .... اونم بلند گفت : اااا .... چرا میزنی ؟ ( زهر مار توام همش منو ضایع کن .) امیرعلی خیلی جدی گفت: مهناز !! وقتی دوست نداره اینقدر اسرار نکن . مهناز_ کی گفته دوست نداره ؟!!من میدونم این عاشق اون عمارته الانم داره توی دلش قند اب میشه !! میگه ای کاش اونجا خونه من بود ..... واقعا حرف دل منو میزد .. با این حال گفتم : من ... نمیتونم چند ساله اصلا هیچ کاری نکردم .. فکر نکنم از پسش بر بیام . مهناز _ یک لحظه با اجازه .!!! دست مرا گرفت و به دنبال خودش توی اتاق کشاند .. مهناز _ معلوم هست چی زر میزنی !!!! _ من زر میزنم یا تو ؟!!! احمق جون حرف یه قرون دو زار که نیست کلی پول باید خرج اون خونه بکنه ..اگر نشد ... اگر خوب نتونستم درش بیارم چی؟!! مهناز _ خاک تو اون سرت .... تا اخر عمر میخوای گوشه این خونه کز کنی .... یه تکونی به خودت بده ..میدونی واسه ایندت چقدر خوبه اون کلی اشنای دکتر و مهندس داره ... همه فک و فامیلش از اموات بگیر تا زنده ها همه ثروتمندند.... وقتی بیان توی خونش و کار تو رو ببینند تبلیغی میشه واسه تو . _ اگر خوب نشد چی ؟!!در ضمن من الان نمیدونم هر چیزی رو کجا گیر بیارم .. مهناز _ اگر من کمکت کنم چی ؟ _ نه ... من نمیتونم !! مهناز _ سوگل باید این کارو قبول کنی !! من حالیم نیست ... باید همین حالا یاد بگیری روی پای خودت وایستی تو که قرار نیست همیشه زن محمود بمونی !! یکدفعه شوکه شدم : چی؟؟! وارفتم ... این چند روز خودم مدام به جدایی فکر میکردم ولی شنیدن این حرف از دهان خواهر شوهرم کمی عجیب بود مهناز _ اگرم تو بخوای من نمیگذارم زندگیتو ... جوونیتو به پای این برادر احمق من هدر بدی .. _چی میگی تو ؟؟!! مهناز _ همین حالا راهتو ازش جدا کن .... بهترین فرصته ... یه تکانی به این هیکل لامصب بده ... به خودت بیا !! مطمئن باش ضرر نمیکی . مثل رقص بندری بدنمو لرزوندم ....... بیا خودمو تکان دادم... با لحن مسخره ای گفتم دستت درد نکنه مهناز من متحول شدم .... تو خیلی کار درستیا!!!!!!... مهناز _ زهر مار .... مگه من با تو شوخی دارم ؟ _ نه جان تو عوض شدم .....به درک ضرر هرچه باداباد ... بریم!!! مهناز _ کجا ؟ _ سر قبر من !!! خب بریم به این شازده بگم قبول کردم .. از در که اومدیم بیرون محمود توی راهرو بود ....رو به مهناز گفت: تو برو پائین تا ما بیایم بعد به من گفت برو تو اتاق . خدا بخیر کنه از اون شب کذائیه عروسی منتظر بود تا تلافی کنه ... اخلاقش گند بود گند تر هم شده بود در را پشت سرم بستم و سرمو بالا گرفتم و با لحن محکمی گفت چکارم داری؟!! محمود _ میری به امیرعلی میگی هیچ غلتی نمیتونی براش بکنی ... شیر فهم ... لازم نکرده بیشتر از این باهم چیک تو چیک شین !! ( نه بابا غیرتم حالیته ...... این تو بمیری از اون توبمیری ها نیست دیگه عقب نمیکشم ) ذل زدم تو چشماش :اگه نگم چی ؟!! داد زد : تو غلط میکنی .... میری یا بیوفتم به جونت مثل سگ بزنمت ...... پوزخندی زدم : هیچ غلطی نمیتونی بکنی .... عصبانی به سمتم امد دستشو بالا برد تا بزنه توی گوشم .... نمیدونم این قدرتو از کجا اوردم ... دستشو محکم توی هوا گرفتمو ناخن هایم را توی گوشتش فرو کردم . از حرکتم یکه خورد و از درد چهره اش در هم رفت و دندانهایش را روی هم فشار میداد .. دیگه ازش نمی ترسیدم . عصبی و با قدرت گفتم : محمود به خداوندی خدا اگه یکبار دیگه رو من دست بلند کنی ... مطمئن باش دیگه ساکت نمیشینم بلایی سرمیارم که به غلط کردن بیوفتی !! سرشو جلوی صورتم اورد و گفت: عددی نیستی !! فکر کردم این کیه که به خودش اجازه میده با من اینطور رفتار کنه ؟ تمام خشم و کینه چند ساله جلوی چشمانم امد ... دستشو ول کردم و محکم با دو دستم توی سینه اش کوبیدم ...و به عقب هلش دادم .. چون از حرکتم غافلگیر شده بود تلو تلو خوران قدمی به عقب برداشت.. پایش به پایه مبل گیر کرد میخواست بخوره زمین که مبل را گرفت و تعادلش را حفظ کرد ... صورتش از عصبانیت قرمز شده بود ... به سمتم حمله کرد جا خالی دادم و داد زدم اگه جلو بیای داد میزنم و ابرو ی نداشتتو جلوی خواهرو مهمونت میبرم.. عصبی و از لای دندانهایش گفت فکر نکن در رفتی دارم برات کاری میکنم هر روز ارزوی مرگتو بکنی .. و از اتاق خارج شد ... لرزی به تنم افتاد و مثل اوار فرو ریختم .... ترسیده بودم ... همیشه از تهدید هایش میترسیدم ..ولی بعد از چند لحظه ترس جایش را ارامش داد شادی را توی قلبم حس میکردم که باعث شد از ته دل شروع کنم به خندیدن انقدر خندیدم که دل درد شدم .. یک لحظه از خنده های خودم ترسیدم فکر کردم نکنه دیوانه شدم ؟!! شروع کردم به نفس عمیق کشیدن تا زمانی که اروم شدم ....یاد شعری از فروغ افتادم و زیر لب زمزمه اش کردم.. دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه زر راز این حلقه که انگشت مرا اینچنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره او اینهمه تابش و رخشندگی است مرد، حیران شد و گفت : حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است همه با هم گفتند : مبارک باشد دخترک گفت دریغا که مرا باز در معنی ان شک باشد سالها رفت و شبی زنی افسرده نظر کرد بر ان حلقه زر دید در نقش فروزنده او روزهایی به امید وفای شوهر به هدر رفته،هدر زن پریشان شد و نالید که وای وای، این حلقه که در چهره او باز هم تابش و رخشندگی است حلقه بندگی و بردگی است ..... نفس عمیقی کشیدم و به سمت نشیمن رفتم روی مبل نزدیکش نشستم. امیرعلی خیلی جدی بدون اینکه به من نگاه کند گفت: ببین سوگل ... نمیخوام به زور مهناز این کارو انجام بدی !! مهناز و محمود از پله ها پائین امدند .. مهناز _ من و محمود داریم میریم خونه دایی ... سوگل تو کاری نداری _ نه بسلامت .. وقتی رفتند ... سرمو به سمت امیرعلی چرخواندم نفس عمیقی کشیدم ...میخواستم تلافی دادی که شب عروسی سرم کشیده بود و در بیارم .. بد جوری توی دلم عقده شده بود ........... _ من حرفی ندارم ولی قبلش میخوام از دهنت یک کلمه بشنوم... یک ابرویش را بالا داد و مشکوک نگاهم کرد ... و باشک پرسید و اون کلمه چیه ؟؟!! با خونسردی تمام گفتم : یه عذر خواهی ناقابل !!!! امیر علی : اونوقت بابت ؟!!! _ بابت همون عربده هایی که شب عروسی به سرم زدی و یه لبخند ی تا بنا گوش تحویلش دادم. پوزخندی زد .... و با لحن عصبی گفت : اهان یعنی باید بگم ببخشید که تو رو از دست یه ادم مست نجات دادم .. که اگه یه دقیقه دیر تر رسیده بودم معلوم نبود چی میشد . سرشو نزدیک صورتم اورد و اروم تر گفت : خیلی رو داری والا .... بر عکس!!! من فکر میکنم اونی که باید عذر خواهی کنه تویی ...... یکدفعه از جایم بلند شدم و عصبی گفتم : من !!! عمرا !!! واسه چه کاری باید عذر خواهی کنم؟!! امیرعلی روبرویم ایستادگفت: عرض میکنم..... بجای تشکر صداتو گذاشتی روی سرتو هر چی خواستی گفتی .. صدامو بلند تر کردم وبا حالت طلب کارانه ای گفتم : اهان .... یعنی وقتی شما داشتی به شعورم توهین میکردی من می بایست میگفتم ... دستت درد نکنه خوش غیرت .. مردونگی کردی!!! امیرعلی _ پس چی !!! _ اصلا میدونی چیه ؟ من بمیرم هم نمیام خونتو دکوراسیون کنم !! امیرعلی _ نه ترو خدا بیا!!!همچین حرف میزنه که انگار من ازش خواستم ... نه خانوم کوچولو اگر مهناز نگفته بود من عمرا خبر نمیشدم .. _ پس بگرد دنبال کسی که بیاد خونتو درست کنه .. امیرعلی _ حتما!!! تا دلت بخواد از این شرکتهای طراحی داخلی هست.... خانوم فکر کرده چه کار شاقی انجام میده.. از شدت عصبانیت خون خونمو میخورد....تو روی هم ایستاده بودیم ..و زل زده بودیم به چشمهای هم جفتمون از عصبانیت نفس نفس میزدیم و منتظر بودیم تا اون یکی چیزی بگه تا بپریم به جون هم .... یک لحظه برق شیطنت را توی چشمانش دیدم .. همینطور که به هم نگاه میکردیم بی اختیار صورتهامون بهم نزدیکتر میشد .....نفسهامیم تند تر شده و قلبم میخواست از سینه بیرون بزند ..... فاصله لبهامون به اندازه یه نخود شده بود.... با تمام وجودم میخواستمش ... مغزم میگفت اشتباهه ولی قلبم میگفت ادامه بده ........با صدای افتادن چیزی مثل قابلمه در اشپز خانه ...... یکدفعه هر دو متوجه موقعیتمون شدیم و سریع خودمونو عقب کشیدیم ........ هول شده و گیج بودم اونم یکدستش توی جیب شلوارش کرده بود و دست دیگرش را مدام روی موهایش میکشید کلافه بود.... دور خودم میچرخیدم دنبال کلمه ای بودم تا بگم ولی ذهنم متمرکز نمیشد .... یکدفعه گفتم اصلا هر کاری دوست داری بکن و سرع از نشیمن زدم بیرون .... _دیگه اب از سرم گذشته بود چه یه وجب چه صد وجب !!!! با اینکه کار سختی بود ولی تصمیم گرفتم بیخیالی طی کنم . با این سوتی هایی که من این چند وقت دادم... دیگه جمع کردن اوضاع یه جورایی غیر ممکن بود .......... ولی!!!!! خدا منو ببخشه صبحی با اینکه با هم دعوا میکردیم ولی از کل کل کردن باهاش لذت میبردم ... هر دفعه از فکر اون بوسه اتفاق نیوفتاده گرم میشدم و بی اختیار لبخندی روی لبم مینشست . ولذتی غیر قابل وصف وجودم را فرا میگرفت . وای.... استغفرلله.... خدایا منو ببخش .....دیوونه شدم خل شدم نمیدونم چی دارم میگم ... خدایا ازت خیلی ممنونم ..... اگر قابلمه از دست پوران نمی افتاد معلوم نبود الان چه اتفاقی افتاده بود و منم پیش رویت حسابی شرمنده بودم.. *********** شب سر میز شام تا حد امکان خودمو بی خیال نشون دادم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ...ولی خداییش خیلی سخت بود ... دستام خیس عرق بود و تا حد امکان سعی میکردم اصلا بهش نگاه نکنم محمود _ امیر علی دایی جان امروز کلی احوالتو پرسید .... از دست منم کلی دلخور شد که چرا تورو همراهم نبردم . امیر علی _ ایشون لطف دارن ... مهناز _ راستی از کی قرار شد بریم دنبال کارهای خونه ؟؟ امیر علی _ هر موقع که تو یه شرکت خوب پیدا کردی .... مهناز _ یعنی چی؟؟ مگه قرار نشد سوگل اینکارو بکنه ؟ امیر علی با طعنه گفت :ایشون قابل ندونستن و قبول نکردن .. مهناز با اعتراز گفت: سوگل!!!! نگاهم به محمود افتاد .. برق پیروزی توی نگاهش پیدابود.و یه لبخند مزخرف هم گوشه لبش ضاهر شد ( چیه نکنه فکر کردی بخاطر تو قبول نکردم !!!! تو خواب ببینی) با هزار بدبختی و جون کندن رو کردم به امیر علی و گفتم : من که گفتم باید فکرامو بکنم .... قبول میکنم ... امیر علی هاج و واج منو نگاه میکرد قیافش مثل یه علامت سوال گنده شده بود .. یه ابرویش را بالا داد و باطعنه گفت : لطف کردید ... زیر چشمی نگاهی به محمود کردم ... خون خونش را میخورد ... لبخندی زدم و مشغول خوردن شام شدم ... امیر علی _ از کی شروع میکنی؟!! _ از فردا صبح خوبه ؟ امیر علی _ عالیه .... حالا به نظرت چقدر طول میکشه ؟ _ بستگی داره...... حالا من یه سر به خونه میزنم بعد میگم .... ولی تمام سعیمو میکنم تا عید تموم بشه .... مهناز _ اخ جون منم کمکت میکنم ... ******** به زیر لحاف خزیدم تا بخوابم .... لبخندی عمیق زدم .... خدارو شکر محمود دیگه توی این اتاق نمی خوابید . بعضی وقتها میدیدم وقتی همه خواب بودند یواشکی از خونه میزد بیرون ...... لابد میره پیش ترانه جونش ..... تقه ای به در اتاق خورد ... رب دشامبر ساتن سفیدمو پشیدم و در را باز کردم ... متعجب از دیدن امیر علی مدتی توی صورتش خیره ماندم ..... امیر علی میشه بگی به چی خیره شدی ؟ بی اختیار دست برم و کمر بند ربدشامبر رو محکم تر کردم .... _ هان ..... هیچی !! ببخشید فکر کردم مهنازه .... جا خوردم . حالا کاری داشتید ؟؟!! کلید و یک کارت شتاب به سمتم گرفت .. امیر علی _ این کلید خونس ... این کارتم برای خرید رمزشم روی این کاغذ نوشتم .. _احنیاجی نبود ... من خرید ها رو میکنم اخر دفعه فاکتور میدم بهت..... امیر علی _ نه اینجوری بهتره .... میخوام به بهترین شکل اونجا رو دکوراسیون کنید ...اصلا فکر پولش هم نباش ... ( اوه اوه چه مایه دار ) _ باشه سعیمو میکنم .. امیر علی _ شب بخیر ..... _ شب بخیر .. یه قدم رفت و دوباره برگشت و با لبخندی که هر لحظه پر رنگ تر میشد گفت : نه مثل اینکه اتفاق صبح اونقدر خوب بوده که بتونه نظرتو عوض کنه ... پرو پرو داشت بهم میخندید ... عصبانی غریدم ... شما خیلی بی حیا تشریف دارید ..... نخیر بخاطر چیز دیگه ای بود .. امیر علی _ یه وقت خجالت نکشی ها و بخوای از من عذر خواهی کنی .. _ ببخشید؟؟؟؟؟ !!!!! امیر علی _ بخاطر اینکه لج شوهرتو در بیاری داری از من استفاده میکنی !!!رو رو برم.. مونده بودم این از کجا فهمید ه.... چه تیزه این بچه اجنبی !!!! با این حال سریع خودمو جمع و جور کردم... نخیر !!!!بخاطر اینم نبود .... امیر علی _ اونی که فکر کردی ای کیوش در حد جلبکه من نیستم .... اینقدرا احمق نیستم که نفهمم چی به چیه .. عصبانی گفتم : وای ی ی ی ی از دست تو ..... کی گفت باهام حرف بزنی من هنوز دلخورم... اگه فکر کردی با قبول پیشنهادت همه چیز یادم میره کور خوندی ....وسریع در را بستم ********* صبح به همراه مهناز به خونه امیر علی سر زدیم .....خدا رو شکر خونه احتیاجی به کندو کوب و بنایی نداشت ...فقط دیوارها میموند و دکوراسیون ..... از گوشه گوشه خونه عکس گرفتم و چیزهایی که به نظرم میرسید برای هر جای خونه خوبه رو یاداشت میکردم ..... تا توی خونه بهتر روش فکر کنم ..... در اولین فرصت می بایست برای رنگ و کاغذ دیواری اقدام میکردم ...... ******* خسته و مونده از گشت و گذار در خیابان ..... در خونه رو باز کردم تا هر چه زود تر برم یه استراحتی بکنم ...... این چند روز مدام دنبال کارهای خونه امیر علی بودم ... سرم باد کرده بود بس که با نقاش و نصاب و هزار کوفت و زهر مار دیگه سرو کله زدم .... سپهر _ به به سلام .... مهناز_ سلام.. _ سلاممممممم. سپهر _ چه عجب صاحب خونه تشریف اوردن .... _میبخشید کلی گرفتار بودم سپهر _ بله شنیدم..... _ تو مگه کارو زندگی نداری .... مگه قرار نبود بری کرمان ؟؟!! سپهر _ چرا ... ولی مامان با دوست جونهاش رفتن کیش ... منم دیدم برم اونجا چکار تنهایی لااقل میمونم اینجا ... شما رو هم بیشتر میبینم ... _ خوب کردی .... سپهر من باید دوباره عذر خواهی کنم ..... میدونم این مهناز غیر قابل تهمله ولی مجبورم دوباره تو رو باهاش تنها بذارم .... یه دوش فوری میگیرم میام .. سپهر _ در غیر قابل تحمل بودن مهناز که شکی نیست ..... ولی تو راحت باش .. اجباری تحمل میکنم ... مهناز _ اویییی ..... چه دوری هم برداشته ..... از خداتم باشه تازه من دارم تهملت میکنم.... ( قیافتون بیشتر شبیه لذت بردنه تا تحمل کردن ) این چند وقت متوجه نگاه سپهر به مهناز بودم یکجور خواصی بود ... حس میکردم اونم دوستش داره ولی زیاد مطمئن نبودم ..... نمی خواستم اقدام عجولانه ای بکنم... مانتو و روسری ام را در اوردم و روی تخت انداختم .... تقه ای به در خورد ....به خیال اینکه پورانه گفتم بیا تو .. امیر علی _ باید باهات حرف بزنم... متعجب نگاهش کردم ....ولی سریع خودمو جمع و جور کردم .. فکر کنم گفتنی ها رو چند روز پیش گفتیم حرفی نمونده .... امیر علی _ ببین بچه اگه مجبود نبودم عمرا نمیومدم تا با ادم زبون نفهمی مثل تو حرف بزم .. _ دوباره داری توهین میکنی ... برو بیرون ... اصلا دلم نمیخواد بدونم چی میخای بگی .. شانه ای بالا داد .... پشتشو به من کرد و به سمت در رفت : هر جور دوست داری صحبتم راجع به مهناز و سپهر بود .. _ صبر کن ... جوابمو نداد و از اتاق بیرون رفت ... واییییی از دست این . سریع رفتم توی راهرو و جلوشو گرفتم : صبر کن . امیر علی _ شرمنده کار دارم ... _ ای بابا مثل اینکه تو به من گفتی زبون نفهم .... حالا نازم میاری .. امیر علی _ تا اون چیزی رو که میخوام از دهنت نشنوم ... نمیگم _ ا... حرف منو به خودم پس میدی ؟ اصلا نمیخوام... امیر علی _ من که داشتم میرفتم ... و به سمت اتاقش رفت ... داشتم از فضولی میمردم یعنی چی میخواست بگه ؟؟!! دلمو به دریا زدم پشت در اتاقش رفتم و در زدم ..... در رو باز کرد ..... توی چشماش شیطنت موج میزد امیر علی _ چیه ؟!! فضولی نگذاشت رو حرفت بمونی ؟ چشمهامو بستم و نفسم را به شدت بیرون دادم... وقتی چشمهایم را باز کردم دست به سینه جلویم ایستاده بود ووو . فضولی نه و کنجکاوی امیر علی _ خب .. حالا ... بعدش!! _ من .... امیر علی _ تا موقعی که چیزیو میخوام نشنوم هیچ چیز نمیگم ... _ باشه بابا ...از بابت حرفهایی که بهت زدم معذرت میخوام .....ولی هنوزم ازت دلخورم.. امیر علی گوشه لبشو خاروند وگفت : خب ... راستش... منم زیاد تند رفتم ... ببخشید .. از جلوی در کنار رفت : بیا تو ... با تردید وارد شدم .. در را شت سرم بست ... اهل حاشیه رفتن نیستم پس میرم سر اصل مطلب . امیر علی _ من احساس میکنم مهناز به سپهر علاقه منده ..._ خب ؟؟!!امیر علی _ مطمئنم این حس دو طرفه اس.... اگر چه سپهر سعی در پنهان کردنش داره .._ منم به این نتیجه رسیدم .... ولی هر چی فکر میکنم نمیفهمم چرا پا پیش نمیگذاره ؟؟امیر علی _ شاید فکر میکنه رابطه ای بین من و مهنازه !! اون شب توی رستوران سعی کردم متوجه اشتباهش بکنمش ولی فکر کنم بد تر شد ... باید کمک کنی هر دو رو متوجه اشتباهشون بکنیم ....با تردید پرسیدم: حالا واقعا هیچ حسی نسبت به مهناز نداری؟امیر علی _ من مهنازو خیلی دوست دارم ..... ولی به عنوان خواهر ..توی چشمهام خیره شد .... چشماش برق میزد ...لبخند عمیق و زیبایی زد : اونی که من عاشقشم کلی با این وروره جادو فرق میکنه ..ته دلم ریخت ....دستانم را مشت کردم تا امیر علی متوجه لرزش انها نشود ... یکم دیگه میموندم مطمئنن خودمو لو میدادم ....یکدفعه از روی صندلی بلند شدم .....امیر علی متعجب پرسی: چی شد ؟؟!!در حالی که سعی میکردم بغضمو قورت بدم گفتم :چیزی نشده ... سپهر پائین منتظره ....برم پیشش...امیر علی _ پس بحسو یجوری پیش بکش ...سری تکون دادم : باشه به اتاقم رفتم به محض اینکه در را بستم اشکهایم روی گونه ام روانه شد....خدایا چکار کنم قلبم تحمل این یکی رو نداره ....قلبم دیگه گنجایش این همه غصه رو نداره ....خدایا خودت کمکم کن ...اشکهایم را پشت دست پاک کردم : نه....نه... من نباید گریه کنم واسه چی گریه کنم ..اون مال من نیست ... خوب معلومه اون یه پسر مجرده ... حتما کسی توی زندگیش هست ....اصلا اگر کسی نبود جای تعجب داشت .....پوزخندی زدم : چیه سوگل خانوم فکر کردی مثل تو کتابهاست ... اگه از محمود طلاق بگیری ...بعدش امیر علی میاد بهت میگه عاشقتم و دوستت دارم ...نه خانوم از این خبر ها نیست .... بدبخت !!! تو ازدواج کردی ... دست خورده ای تازه اگرم طلاق بگیری قوز بالا قوز .... میشی یه زن مطلقه ...اه دیگه داره حالم از این زندگی بهم میخوره ..... کاش همه چیز برمیگشت به عقب .. من با محمود عروسی نمیکردم.یه دوش حول حولی گرفتم تا معلوم هم نشه گریه کردم ....._ میبخشید .. که تنهات گذاشتم ...سپهر _ نه تو ببخش .. بی موقع اومدم ...._ این چه حرفیه ....پوران _ خانوم جون میزو چیدم بیاین نهار ..._ باشه ... سپهر جان بفرما....مهناز _ فقط. سپهر جان بفرما؟؟!!! من و امیر علی اینجا بوقیم ...لبخندی زدم : شما دونفر دیگه صاحب خونه این....... سر میز هر چی فکر کردم چه جوری موضوع و پیش بکشم چیزی به فکرم نرسید.... امیر علی هم که کمکی نمیکرد .. با خیال راحت مشغول خوردن غذا بود انگار نه انگار که پیشنهاد از خودش بود ..... اه حالا ولش کن بعدا یه فکری براش میکنم ..... بعد از نهارهمگی به نشیمن رفتیم مشغول صحبت کردن و میوه خوردن بودیم که محمود هم رسید .... محمود _ به .... سلاممممم ..... همگی .....سلام....کردیم جمعتون جمعه بود گلتون کم بود ... _( اره جمعمون جمع بود خلمون کم بود .....مردیکه مزخرف) محمود رو به سپهر گفت : چه عجب یادی از ما کردی!! سپهر _ من که همیشه بیادتون هستم ...... تو کجایی بیمعرفت ..... نگفتی این رفیق ما اومده یه سری بهش بزنم.... محمود _ شرمندتم به خدا خیلی گرفتار بودم ... _( اره ترانه جون دیگه وقت خالی براشون نگذاشته .... یه پاشون مطبه یه پاشون زیر لحاف ترانه جون) رو کردم به محمود : ما نهار خوردیم.... تو میخوری برات بیارم ...... لبخندی زد : نه عزیزم منم نهار خوردم.... _( اه چندش.... عزیزم دیگه کدوم خریه؟!!) صحبتها ی اقایون همش راجع به سپهر بود..... مهنازهم در کمال ارامش خیاری را حلقه میکرد ولی شش دانگ حواسش به انها بود ...... دم گوشش گفتم مگه فضولی ؟که میخوای بدونی پسر مردم چکار میکرده.. مهناز _ خفه خونی !!! بذار ببینم چی میگن ... امیر علی _ سپهر راستی چی خوندی ؟ سپهر _ مدیریت بازرگانی ... امیر علی _ چه مقطعی ؟ سپهر _ دکترا.... مهناز دم گوشم گفت : به به ماشاالله چه گل پسری .....چقدرم دکتری بهش میاد .. _ اه اه جمع کن خودتو .....نگاه کن چه ابی هم از لب و لوچش اویزون شد...... مهناز _ اااا لوس ...... _ پاشو برو چند تا چایی بریز بیار تا این پسر رو هاپولی نکردی .... مهناز _ اه ... بمن چه .....خودت پاشو... _ پاشو ..... یه چایی خوشرنگ بریز بلکم پسندیدت..... از این ترشیدگی در اومدی ... از وقتی اومدی بوی گند خونه زندگیمو برداشته .... غمگین نگاهم کرد : ها مگه اینکه هووی زنش بشم ... _ خدا رو چه دیدی شاید فرجی شد ......تو تنها زنش شدی ... مهناز _ ای بمیری..... همینم مونده خونه خراب کن بشم و روی اشیونه یکی دیگه خونمو بسازم . _ اوه اوه چه شعاری هم میده ...... پاشو این حرفها چایی نمیشه ...مهناز توی اشپز خونه بود که امیر علی گفت: حالا چرا با این سن و سالت هنوز زن نگرفتی : ( ای خفه بشی ..... مگه کوری مهناز اینجا نیست حالا باید این بحسو پیش بکشی ) سپهر _نشد دیگه!!!!! ......دیر جنبیدم اونی که دوست داشتم از دست رفت ..... صدای شکستن چیزی از اشپز خونه اومد..... ( وای ... مهناز ....) سریع به اشپز خونه رفتم .. مهناز دو زانو روی زمین نشسته بود دورش هم پر ازخورده شیشه... استکان و قندان شکسته بود و با دستانی لرزان سعی در جمع کردنشون داشت .... جلوش خم شدم و دستشو گرفتم اروم گفتم: مهناز ..... صدای محمود از نزدیک اشپز خونه می امد : چی شد ؟ _ پوران برو نذار بیاد اینجا .... پوران سریع بیرون رفت : شرمنده ام اقا .. سینی از دستم افتاد ... استکانها شکستن ... محمود_خودت که طوریت نشد پوران _ نه اقا ... _ مهناز خوبی؟؟!! .... پوران _ خانوم جون رفت.... _ پوران یه اب قند براش بیار..... رنگ مهناز مثل گچ سفید شده بود و تمام بدنش میلرزید ... با بغض گفتم : مهناز ترو خدا یه چیزی بگو ... سرشو اروم بالا اورد اشکهایش روی گونه هایش روان شده بودند .... با بهت و ناباوری وبا صدایی که از ته چاه می امد گفت : تو ام شنیدی ؟؟!! سپهر من!!! عزیز من ازدواج نکرده ....باورت میشه ...... پوران لیوان شربطو به دستم داد .... _ بیا قربونت برم یکم از اینو بخور .... فشارت میاد بالا خنده عصبی کرد.... این همه سال!!!! خودمو با یه فکر الکی زجر دادم .... ولی مگه دختر خالش نگفت که اون ازدواج کرده ؟!! _ دروغ گفت ..... با تردید گفتم: نانازی..... من فکر میکنم اونم دوستت داره ...... با چشمهای گرد و منعجب منو نگاه کرد : واسه دل خوشی من میگی ؟؟!! اون اگه منو میخواست تو این همه سال یه اقدامی میکرد .... _ نمی دونم چرا این چند سال کاری نکرده ولی حدس میزنم اون فکر کرده تو با امیر علی یه رابطه ای داری ..... مهناز _ من!!!! ولی هیچ چیز بین ما نیست .... _ من میدونم ولی اون از کجا باید بدونه هق هق گریه اش بلند تر شد ....زیر بغلش را گرفتم و اونو به اتاقش بردم ...... سوگل دارم دیوونه میشم ....این همه سال زجر کشیدم و نذاشتم کسی از حالم خبر دار بشه .... وقتی اون سارای لعنتی گفت سپهر ازدواج کرده...... به حالت مرگ رسیدم ....هیچ چیزو نمیخواستم.دیگه بدون سپهر زندگی برام معنی نداشت.... _ میدونم .... میفهمم چی کشیدی .... مهناز _ سوگل ... من دیگه نمیتونم بدون اون زندگی کنم ...... یکدفعه انگار یاد چیزی افتاده باشه... با ترس گفت : سوگل!!!! حالا که میدونم به کسی تعهدی نداره.......اگه منو نخواد من میمیرم.... سوگل کمکم کن .... _ غلط کرده..... خودم میبندمت بیخ ریشش..... غمت نباشه.... پاشو حالا ... بریم پائین ببینم چه غلطی باید بکنم ..... هنوز صحبتها راجع به ازدواج بودو اینکه جوونها امروزه چقدر از زیر ازدواج در میرن ......یهو گفتم ...... _ نمونه بارزش همین مهناز .....تا حرف خواستگارو ازدواج میاد ...... در حالی که عدایش را در میاوردمادامه دادم: وای.... وای.... اصلا حرفشو نزنید من تا شاهزادم با اسب سفید نیاد ازدواج نمیکنم ..... مهناز _ غلط کردی .... من کی گفتم !!!! اگه یه ادم خوب ... خوشگل و خوشتیپ و پولدارو مهربون و با اخلاق که خسیسم نباشه وووو ادم لارجی باشه وووو دیگه........ فعلا همینا ..... بیاد من به کله قبولش میکنم ..... رنگ سپهر پریده بود و در حالی که سعی میکرد خودشو خونسرد نشون بده با قیافه ای غمگین مهناز و نگاه میکرد ..... محمود _ نه بابا ..... خیلی کم اشتهایی .... امیر علی _به همه اینهایی که گفتی اینم اضافه کن !! یه تختش باید کم باشه .. مهناز _ وا .... چرا ؟ امیر علی _ اخه کدوم ادم سالم و عاقلی با این مشخصات میاد تو رو میگیره ......مگه اینکه یه تختش کم باشه ..... من محمود و امیر علی به این حرف خندیدیم ولی سپهر همچنان ساکت مهنازو نگاه میکرد ..... این مهناز مارمولک هم نگاه مکش مرگ مایی به سپهر انداخت و لبخند ملیحی زد .... تو دلم از خنده غش کرده بودم اخه سپهر خنگ این بدبخت دیگه چطوری بگه تو رو میخواد ... همه مشخصاتتو داد که ... وای نه اینها که مشخصات امیر علی هم بود ..... ای بابا خر بیار باقالی بار کن !!!!! رو به امیر علی با اینکه برام سخت بود ولی بخاطر مهناز پرسیدم : تو چرا ازدواج نکردی ؟؟!! نکنه هنوز پرنسست و پیدا نکردی ؟؟ سر ها همه به سمت امیر علی چرخید ..... هنوز داشت منو نگاه میکرد با ایما و اشاره بهش فهموندم تا کار خرابتر نشده راستو ریسش کنه.... امیر علی _ چرا اتفاقا پیداش کردم !! ولی اون فعلا شرایط ازدواجو نداره یعنی یه مشکلی هست ..... محمود _ خواستگاری کردی ؟!! امیر علی _ نه منتظرم ببینم واسه ایندش چه تصمیمی میگیره تا منم اقدام کنم .... مهناز _ حالا این خانوم کی هست ؟ دیگه قلبم داشت از تو حلقم میزد بیرون........... امیر علی _ اوه اوه ... قرار نشد دیگه فضولی کنی ..... زدم به پهلو مهناز اروم گفتم ...گندی بالا اوردی درست کن تا پسره بدبخت سکته نکرده ... مهناز _ وای امیر علی خیلی برات خوشحالم امیدوارم اونم زود تر تصمیمشو بگیره .. فقط حواست باشه .. من از اون خواهر شوهر های مهربون نیستما از سوگل بپرس .... زنت باید حواسش به خودش باشه.. از گل نازکتر بهم بگه کلکش کندس............ امیر علی _ بله شما خواهر منی نمیگذارم چپ بهتون نگاه کنه ..... مهناز _ افرین ........ سپهر ارومتر شده بود ولی کلافه بنظر میرسید نمی فهمیدم دیگه مشکلش چیه ؟ الان دیگه باید خوشحال میبود .. از جایش بلند شد و گفت : خب با اجازه من دیگه رفع زحمت کنم _ اااا ... کجا..... بمون... محمود _ کجا میری به این زودی ؟ سپهر _ عصر باید برم خونه یکی از اشنا ها... نمیتونم بمونم ... خیلی خوش گذشت .... امیر علی خوشحال شدم دیدمت .. امیر علی _ منم همینطور انشاالله خونم که اماده شد منزل خودته ... سپهر _ اگه کارتو بدست این ابجی خانوم ما سپردی ...... حالا حالا ها مونده تا تحویلت بده ...تازه معلوم نیست چی از اب در بیاد..... _ اااا .... سپهر !!! سپهر _ مگه دروغ میگم ... با همه خدا حافظی کرد و من تا دم در همراهیش کردم .... سپهر _ سوگل میتونی ساعت 7 تنهایی بیای کافی شاپ سر خیابونتون ... _ اره ... چیزی شده ؟ سپهر _ حالا تو بیا میگم بهت .. ******** سپهر یه گوشه دنج سر یه میز دونفره نشسته بود و با دستاش بازی میکرد کاملا معلوم بود که بیقرار است.. _ سلام.... صندلی را عقب کشیدم و نشستم .. سپهر _ سلام .... کلافه دستی توی موهایش کشید وگفت : خب ... منتظرم ... _ منتظر چی؟؟!! عصبی گفت : منظورتون از سیرکی که امروز راه انداختین چی بود .... _ منظورت چیه ؟!! سپهر _ بیخود خودتو به اون راه نزن ..... یا همه چیزو میگی یا دوباره میرم اینبار دیگه هیچ وقت منو نمیبینی ..... _خیله خب توام هی تهدید میکنه ........چیزی هم هستی حالا.....من یه چیزهایی احساس کردم.... البته درست یا غلطشو نمی دونم ..... سپهر _ چی؟؟!! _ تو مهنازو دوست داری ؟ رنگ صورتش مثل گچ سفید شد .... سپهر _ تو.... تو .... اصلا منظورت از این حرفها چیه؟ _ جواب منو ندادی ؟ سپهر _ این موضوع مال خیلی وقت پیشه ..... _ میخوام کمکت کنم بهش برسی.... یکدفعه صورتش از عصبانیت قرمز شد ... مشتی روی میز کوبید و داد زد تو هیچ غلطی نمیکنی ... _ ا.... صداتو بیار پائین .....من نمیفهمم !!! میدونم که خیلی دوستش داری !! پس چه مرگته چرا هیچ کاری نمیکنی .... سپهر _ من دیگه میرم ... دستشو گرفتم و با عصبانیت گفتم هنوز حرفم تموم نشده بشین .... سپهر _ بشینم که به اراجیف تو گوش کنم ... _ اگه بری دیگه نه من نه تو .... اول حرفهام گوش کن بعد هر جا خواستی برو .... نشست روی صندلی وگفت : سوگل تو راجع به من چی فکر میکنی ؟ فکر کردی اونقدر احمقم که نفهمم برنامه امروز یه نمایش مسخره بیشتر نبود.... _ باشه همه چیزو بهت میگم .... امیر علی از من خواست این برنامه رو بریزیم تا تو متوجه بشی چیزی بین اون و مهناز نیست .... امیر علی گفت فکر میکنه تو مهنازو دوست داری و شاید اشتباها فکر کردی بین اونها خبریه ...اون روز توی رستوران میخواسته تو رو از اشتباه در بیاره ولی ظاهرا بد تر شده ..... و اینکه چیزی بین اون و مهناز نیست و اونو مثل خواهر دوست داری...... سپهر _ باشه درسته .... ولی !!! ولی سوگل من میدونم اون ازدواج کرده ...نمیدونم چی شده ..... یا بین اون و شوهرش چی گذشته که دارین این بازی رو میکنید ..... ولی سوگل من نمیخوام اون کسی باشم که بین اون و شوهرش قرار میگیرم... تمام صورتم علامت سوال شده بود ...... _ سپهر !!!! چی داری میگی ؟؟!! کدوم ازدواج ؟؟کدوم شوهر ؟!!!! سپهر _ مگه مهناز 9 سال پیش ازدواج نکرده .... میدونم اون و شوهرش عاشق هم بودند ....دیگه لازم نکرده مخفی کاری کنی....... _ سپهر !!! پاک خل شدی ؟؟!! مهناز اصلا ازدواج نکرده .... سپهر_ مهناز ..... ازدواج .... نکرده؟؟!!! _ هیچ وقت ..... خنده ای عصبی کرد .... چطور ممکنه ... امکان نداره .... _ چرا؟؟!! سپهر _ اخه ....وقتی من امریکا بودم .... دختر خالم سارا به من خبر داد..... که مهناز ازدواج کرده گفت اونها عاشق همن و مهناز خیلی خوشحاله تا همین 1 ماه پیش هر وقت با من تماس میگرفت از مهناز میگفت..... که چقدر خوشبخته و زندگیه خوبی داره ... انقدر شوکه وعصبی بودم که حالم را نمی فهمیدم ..یعنی یک نفر اینقدر میتونه پست باشه !!!! _ به ما ..... سارا همون موقع به ما هم همینو گفت .. که توعاشق دختری شدیو با اون ازدواج کردی ....که خیلی زیبا و تحصیل کرده و وووو هزار تا تعریف دیگه .... چشمان سپهر از تعجب باز مونده بود ... میفهمیدم خیلی شوکه شده. بعد از چند دقیقه انگار با خودش حرف میزد گفت:چرا اینکارو با من کرد ...... بخاطر اینکه نمی تونستم مهنازو با شوهرش ببینم موندم امریکا ...... خودمو از دیدین مادرم... پدرت ... مهناز ...تو ... همه محروم کردم ... برای یه حرف دروغ !!!!! بخاطر هیچی!!!! توی چشمهاش اشک جمع شده بود ولی به شدت مانع ریختنشون میشد ..... ولی من گریه میکردم... برای سرنوشت دو عزیزی که سالهای زیادیشو بجای اینکه در کنار هم باشند دوراز هم و بیاد هم سپری کردند _ نمیخواستم بهت بگم ولی میدونی مهناز از 15 سالگی عاشقته ..... سپهر نگاهی مات و ناباور به من انداخت .... خنده تلخی کرد : باورم نمیشه !! چرا من نفهمیدم!!! لبخندی زدم : برای اینکه مهناز هنرپیشه خیلی خوبیه !!!میترسید اگه بفهمی از دستت بده .... اون به همین دیدارهای روزانه قانع بود .... وقتی فهمید ازدواج کردی خیلی بهم ریخت تا دو ماه اصلا حالش دست خودش نبود .... مثل دیوونه ها شده بود ..هیچ کس بغیر از من نمیدونست چطورشه..تا اینکه اینقدر زیر گوش مامان باباش خوند تا برای زندگی برن انگلیس پیش عموش میخواست بره جایی که هیچ نشونی ازتو وکسایی که به به توربط داشتن نباشه سپهر سرشو بین دستاش گرفته بود.... و با صدایی خش دار گفت همه اینها رو من هم تجربه کردم ....خیلی سخت بود .....سوگل میفهمی ... خیلی سخت !!!! دیگه فراق تموم شده حالا موقع وصاله .... دیگه ناراحتی نداره .. سپهر _ از این ناراحتم که این همه سال بجایی که در کنار هم باشیم بخاطر حرفهای یه احمق دور از هم بودیم ... نمیدونی به چه سختی خودمو از نو ساختم .... خیلی زجر کشیدم _ دیگه تموم شده تو باید هر چه زود تر با مهناز صحبت کنی ....میدونم اونم منتظره.................. امروز سپهر میخواد با مهناز صحبت کنه..... مثلا من خبر ندارم مهنازم زرنگ بازی در اورد و به بهانه رفتن خونه دائیش از خونه زد بیرون به خیال خودش منو پیچوند!!!!! ......توی دلم چقدر بهش خندیدم ...... منم جلوی خونه امیر علی ایستادم..... از موقعی که با خانواده محمدی اشنا شدم....... دلم میخواست اینجا خونه من بود، من عاشق این باغ بودم ... تصمیم گرفتم این جا رو برای امیر علی همونطور که برای خودم میخواستم ،درست کنم .... با کلی دادو بیداد نقاشها و نصابهای کاغذ دیواری قراره امروز خونه رو تحویل بدهند .....چقدر این چند روز حرصم دادند ....... سلام خانوم مهندس .... _ سلام اقا عبد الله ..... الوعده وفا.... امیدوارم امروز دیگه کارتون تموم شده باشه ..... عبد الله_ بله خانوم بچها دیگه دارن وسائلهارو جمع میکنن .. _ خسته نباشید ..... کاغذ دیواریها چی شد ؟؟ عبدالله_ اکبر اقا داره اتاق اقای دکتر و تموم میکنه ... از پله ها رفتم بالا بهترین و بزرگترین اتاقو برای امیر علی گذاشته بودم .. در دو لنگه سفید رنگ را باز کردم .....در سمت راست پنجرهای بلندو عریض رو به باغ قرار داشت با تراسی بزرگ که میخواستم انجا را پر از گلدانهای زیبا بکنم و یک میز و صندلی های سفید ، فضایی که برای خوردن چای یا قهوه عصر فوق العاده میشد......در سمت چپ کنار در اتاق در دیگری قرار داشت که یک اتاق سه در سه در انجا بود روی سقف نورگیر خیلی بزرگی بود که این اتاق بسته را روشن کند در سمت راست اتاق دیوار را کاملا اینه ای قرار بود زده شود ، در سمت چپ اتاق سه در چهار دیگری بود که برای دور تا دورش کمد و کشو سفارش داده بودم ....که کمد لباسی اش میشد ... و در وربروی در اتاق سه در سه حمام و توالت جکوزی قرار داشت اتاق خواب فوق العاده ای میشد ... برای بار هزارم ارزو کردم کاش اونجا خونه من میشد ..... _ سلام اکبر اقا .... تموم شد ؟ اکبر _ سلام خانوم مهندس ،بله اتاق اقای دکتر اخرین جا بود که الان تموم شد ..... کاغذ دیواری های کرم با راههای باریک قهوه ای مطمئنن بعد از چیدن وسائل اتاق فوق العاده زیبایی میشد .....اهی از دهانم خارج شد و در دل گفتم خوش بحال همسرش .... شوهر فوق العاده خونه و زندگی خوب ........ یکدفعه در دل گفتم وای ....... خدایا با این اهی کشیدم نکنه بد بخت بشه .... و تندی شروع کردم به خوندن ون یکاد....... و چند بار ماشاالله گفتم ....... بعد باخیال راحت به همه جای خونه سرک کشیدم تا مطمئن بشم کارشونو خوب انجام دادن ...... همه جا عالی بود مخصوصا حال خصوصیش که کاغذ دیواری استخوانی با گلهای رز صورتی و برگهای سبز کمرنگی داشت سمت چپ حال هم دو پنجره بلند رو به باغ بود و روبروی در حال یک شومینه بزرگ چدنی قرار داشت..... اینجا را میخواستم یه فضای شاد و ملایم درست کنم که بعد از یه روز کاری سخت که خونه میاد احساس ارامش کنه بی اختیار لبخندی روی لبم نشست .....زمستونهای پر برف اینجا کنار شومینه عالی میشد ........ امیر علی _ این لبخند نشون میده که کاملا راضی هستی . سریع به سمتش برگشتم ..... _ سلام ... کی اومدی ؟ امیر علی _ سلام ..... چند دقیقه ای هست .... چه کاغذ دیواری خوشگلی ..... سرمو تکوم دادم ... اوهوم.. امیر علی _ زمستونها چه کیفی میده اینجا جلوی شومینه بشینی ..... بی صبرانه منتظرم تا خونه اماده بشه ... _ منم همینطور ..... تمام سعیمو میکنم تا هر چه زود تر اماده بشه.... امیر علی به سمت پنجره رفت و باغ را نگاه میکرد ..... کار گرها رفتن ... _ چه خوب .... به موقع تموم کردن ... امیر علی در حالی که پشتش به من بود با لحن غمگینی گفت : این خونه و زندگی فقط یک زن خوب و زیباو متین رو کم داره !! امیدوارم با کسی ازدواج کنم که بتونه برام یه زندگی اروم و خوبی رو بسازه .... من اصلا تحمل دعوا و اعصاب خوردی رو ندارم .... شانه به شانه اش ایستادم.... سرش را به سمتم چرخواند توی چشمهاش نگاه کردم و از ته دل گفتم : تو خیلی خوبی .... همیشه دعا میکنم با کسی ازدواج کنی که بتونه خوشبختت کنه و قدرتو بدونه ... مدتی به چشمهام خیره شده .... لبخند بی رمق و غمگینی زد و گفت :منم امیدوارم . دوباره رویش را به سمت باغ چرخواند ... ومن همچنان به نیمرخش نگاه میکردم .... امیر علی _ نگاه کن .... اولین برف امسال هم اومد....... دونه های بزرگ برف با شدت میباریدند مثل اینکه مییخواستند هر چه زودتر این باغ زیبا را سفید پوش کنند ............. _ وای چقدر زیباست ...... من رفتم !!!!! سریع به سمت باغ دویدم ...... در ظرف یک دقیقه تمام لباسم پر از برف شده بود ....دستامو باز کردم و سرمو به سمت اسمون گرفتم و دور خودم میچرخیدم ....... بلند داد زدم: خدایا شکرت ........... مرسی خیلی خوشگلن ........ خدا.....عاشقتم صدای خنده امیر علی می امد دم پله ها زیر تراس ایستاده بود تا برفی نشه ... امیر علی با خنده گفت ک چقدر خلی تو دختر بیا تو سرما میخوری !!! سریع به سمتش رفتم دستش را گرفتم و با خودم کشیدمش زیر برفها ...... دودست هم را گرفته و روبروی هم ایستاده بودیم .. هیچ چیز نمیگفتیم و فقط با لبخند بهم نگاه میکردیم .... امیر علی _ چه ادم برفی خوشگلی شدی !!! توی اون سرما بدنم گرم گرم شده بود از ذوق میخواستم بمیرم ، اون به من گفت خوشگل ..... وای خدا چه روز خوبی .... یکدفعه رفتم جلو و دستمو دور گردنش انداختم ومحکم بغلش کردم ..... گفتم مرسی که اومدید خونم .... مرسی که اینجایی ... مرسی که دوباره بهم یاد اوری کردید که هستم که هنوز برای کسایی ارزش دارم توو مهناز بهترین اتفاقهایی بودید که بعد از چند سال انتظارشو میکشیدم ...... دستاش به دور کمرم حلقه شد و منو محکم به خودش فشرد ....... _ میدونم خدا شما رو برام فرستاد چون شب قبل از این که بیاید دعا میکردم و منتظر یه معجزه بودم تا زندگیم عوض شه .... خیلی ناامید بودم .... دیگه تحملم تموم شده بود .... این زندگی که دارم با اونی که میخواستم کلی فرقش بود و ذهن من تحمل این فشارو نداشت ... شما با کمکاتون با کارهایی که کردید بهم یاد اوری کردید که کیم و چی میخوام ..... سرمو توی بغلش قایم کرده بودم ..... چقدر به این اغوش قوی و محکم احتیاج داشتم .. و نفس های تند و گرمش گونه ام را نوازش میکرد یکدفعه از خودم بدم اومد .... من زن ازادی نبودم ...مثل زنهای ..... ... شخصیتم را زیر سوال برده بودم.. اروم دم گوشش گفتم .... این اتفاقو فراموش کن .... من .... من ..... زن بدی نیستم ... این جمله رو بیشتر برای دل خودم گفتم .... میخواستم یاداوری بشه که ادم بدی نیستم من توی این پنج سال به خوبی حس های زنانه مو کنترل کرده بودم .... امیر علی اروم گفت : میدونم..... تو از فرشتها هم پاک تری... حلقه دستانش را باز کرد خودمو از اغوشش کشیدم بیرون .... و به سمت ماشینم دویدم و از باغ زدم بیرون ..............................

انقدر کلافه و عصبی بودم که اصلا نمیفهمیدم کجا میرم ...... فقط با دیدن پارکی زدم روی ترمز و از ماشین پریدم بیرون ......

برفهای روی نیمکت را پاک کردم ورویش نشستم .... خدا رو شکر هیچ کس توی پارک نبود و من تنها در حالی که زیر بارش شدید برف لرز کرده بودم مثل احمق ها روی نیمکتی برفی نشسته بودم ...... حال مرگ داشتم ...... از خودم متنفر بودم و دلم میخواست بمیرم .... منی که همیشه به خودم افتخار میکردم و در دل از خودم تعریف میکردم و میگفتم افرین سوگل !!!! با اینکه پنج ساله هیچ رابطه ای با همسرت نداشتی خوب خودتو کنترل کردی و پاکیتو از دست ندادی منی که نه توی دوران دبیرستان ونه در دانشگاه هیچ دوست پسری نداشتم و به دخترانی که دوست پسر داشتن به دید حقارت نگاه میکردم ....... منی که همیشه شعارم این بود دختری که از یک خانواده خوب و اصیله و از تربیتی خوب بهره مند باشه و مخصوصا به خدا و پیغمبر و دین اعتقاد داشته باشه هیچ وقت دنبال چنین کارهایی نمیره ....... پس چی شد ..... چرا روی تمام اصول اخلاقیم پا گذاشتم ...... چرا خودمو به لجن کشیدم و خودمو در حد یک زن خراب پائین کشیدم ......... وای خدا مغزم داره میترکه ...... حالم داره از خودم بهم میخوره ........ خدایا منو ببخش نفهمیدم چی شد ........ من چه غلطی کردم !!!!! این اتفاقهای این چند وقت چی بودن چرا سعی نکردم یک جایی بهشون پایان بدم ...... بدنم بی حس شده بود فکر کردم اگر باز هم زیر این برف بمونم مرگم حتمیه ..... چه بهتر !!! بزار بمیرم و از این زندگی نکبتی نجات پیدا کنم ...... ولی ترسیدم از خدا ترسیدم ......اگرخود کشی میکردم دیگه هیچ راه ببخششی برایم نبود اروم به سمت کافی شاپ کنار پارک حرکت کردم .... خودمو روی یکی از صندلی های کافی شاپ انداختم ..... گارسون _ خیلی خوش امدید .... چی میل دارید ؟ _ یه لیوان بزرگ قهوه....... داغ داغ باشه .... گارسون _ چیز دیگه ای نمیخواید _ نه ممنون ..... همیشه فکر میکردم چی شد ؟ من چکار کردم که زندگیم نابود شد ... لابد ایراد از من بوده که محمود یکدفعه سرد شد و ازم برید .... گارسون _ بفرمائید اینم قهوه .... _ مرسی..... دستمو دور لیوان گرفتم تا بلکه از سرمای وجودم کم شود .... یه قلپ از قهوه را خوردم داغ داغ بود ...... ********** شب عروسیم رویایی ترین شب زندگیم بود ... لباسی با دامن پفی تور و بالا تنه دکلته که رویش با پولک های سفید براق و رنگین ها ریز کار شده بود .....وتور ظریف بلندی که دو متر روی زمین کشیده میشد ......و دسته گلی از ارکیده های صورتی فوق العاده زیبا........ و تاجی زیبا و درخشان روی سرم را زینت داده بود ... ارایش چندانی نداشتم ... چون زیبایی را در سادگی میدیدم ..... عروسی در یک باغ باشکوه در فصل بهار برگذار شده بود .... درختهای گیلاس پر از شکوفه های صورتی بودند ...... شمعهای روشن وسبدهای گلهای رز و صد تومانی ... با رنگهای صورتی و سفید در همه جا پر شده بود . و راهی که برای ورود من و محمود اماده کرده بودند دوطرفش را ظرفهای بلور کوچک که تویش شمعهای سفید روشن سوسو میزندندو کف این راه باریک را با گلبرگهای رز صورتی و سفید پوشانده بودند محمود با کت و شلوار کرم و کراوات .... چقدر خواستی و جذاب بود ..... قلب من مثل گنجشکی بی پناه در قفس محکم به سینه ام میکوبید ...... محمود از ماشین پیاده شد و در سمت مرا باز کرد .... دستش را جلو اور و دستم را در دستان پر قدرتش گذاشتم و از ماشین پیاده شدم..... صدای دست و کل کشیدن به هوا رفت و بوی اسفندی که پوران دور سرمان میچرخواند در هوا با بوی اطلسی و محبوبه شب قاطی شده بود ..... همه عزیزانم در کنارم بودند ... مامان، بابا ، مهناز ، سپهر، و همه فامیلها م برای عروسی من ازهمه جای دنیا و از هر شهر ایران اومده بودند ..... چه لذت بخش بود و چه شب خوبی که همه عزیزانتو و در کنار کسی که عاشقشی یکجا و باهم داشته باشی...... قطره اشکی را در گوشه چشم بابا دیدم ، جلو رفتم و بغلش کردم ..... گفتم این اشک واسه چیه ؟!! بابا گفت : از خوشحالی و از نگرانی یه پدر برای تنها بچشه برات دعا میکنم تو ام با تمام وجود سعی کن خوشبخت بشی ..... اون موقع گذاشتم به حساب نگرانی یه پدر ولی حالا میگم نکنه حس کرده بود که من خوشبخت نمیشم !!!! دست در دست محمود در راه پر از گلبرگ رز و شعمهای زیبا به سوی جایگاه عقد حرکت کردیم ..... چند ماه پیش صیغه محرمیت خوانده بودیم ولی الان ..... برای همیشه مال هم میشدیم ... عاقد خطبه عقد را میخواند و من خوشحال .. چشم در چشم محمود دوخته بودم ... شادی را در چشمان محمود میدیدم هر بار عاقد میگفت عروس خانوم وکیلم محمود چشمکی میزد و کمی به دستانم که در دستش بود فشار می اورد .... یعنی بله رو زودتر بده ... ولی من با شیطنت ابروهایم را می انداختم ...... وقتی برای بار سوم عاقد گفت عروس خانوم وکیلم!!! سرمو کنار گوش محمود بردم و با شیطنت گفتم ..... من پشیمون شدم . میخوام بگم نه!!! محمودبا خنده گفت : بالا بری پائین بیای اخرش مال خودمی ..... حالا شیطونک زودتر بله رو بده تا سکته نکردم ...... _ نچ!!! محمود_ باشه ناز کن بلاخره بله رو میدی که .... منم امشب تلافی این دیر کرد بله رو سرت در میارم شیطون خانوم... از خجالت اب شدم ... و سریع گفتم با اجازه بزرگترا .................... بله................. محمود گونه ام را بوسید و گفت : فدای اون خجالت کشیدنت ..*** یه قلپ از قهوه رابا لذت خوردم...........دستم راروی لیوان گذاشتم تا با بخاری که از قهوه بلند میشود گرم شوم .... *** دست در دست محمود وارد خانه جدیدم شدم ، خانه ای که تک تک وسائلش را با عشق و وسواس خواصی خریده و انها را چیده بودم ....غرق لذت در کنار عشق زندگیم تک تک جای های خانه را نگاه کردیم .... در اشپز خانه بودیم که محمود دست در زیر زانو هایم برد و یکدفعه مرا بغل کرد پیشانی ام را بوسید و گفت خسته شدم بریم بخوابیم ...... در اتاق خواب را که باز کردیم دهن جفتمان از تعجب باز ماند.... تمام اتاق پر بود از شمعهای روشن و روی زمین و روی تخت پر از گلبرگهای رز قرمز و دو دست لباس خواب برای من و محمود روی تخت گذاشته بودند ....... محمود _ اوه ... فکر همه جا رو هم که کردند .... این تزئینات کارحتما مهناز بود..... نگاهم را از روی لباس خواب گرفتم از شدت شرمو خجالت نمیدونستم چکار بکنم ... اخه این لباس خواب چی بود که نیم متر هم پارچه نبرده بود ....محمود با لبخندی به سمتم اومد ... ترسیده بودم و لرز بدی به بدنم افتاده بود .... دستانش را بدورم حلقه کرد .... سرم را تا جایی که میتوانستم پائین گرفته بودم ... نمیتونستم توی چشمهاش نگاه کنم .. دستش را زیر چونه ام برد و سرم را بالا اورد .... توی چشمهاش غرق شدم ... محمود با نگرانی گفت : سوگلی من داری میلرزی...... سرمو پائین انداختم : من .... من... راستش ... محمود مرا محکم تر در اغوش کشید ..... احتیاجی نیست بترسی... با اینکه برام سخته ولی تا زمانی که تو با این موضوع کنار بیای من صبر میکنم ..... متعجب و خوشحال نگاهش کردم ... بالاخره گفتم ناراحت نمیشی ؟ محمود : حالا که مال خودمی نه!!! صبر میکنم.... بعد قیافه مظلومی به خود گرفت : فقط یه خواهش دارم .... بذار من همین جا پیشت بخوابم _ بخواب عزیزم ... دیگه اینقدرا بدجنس نیستم ..... گونمو بوسید ... مرسی خانومم ... من میرم بیرون توام لباساتو عوض کن که بخوابیم .... خیلی خسته ام ..... وقتی در رو بست از خوشحالی چند بار بالا و پائین پریدم و توی اینه برای خودم بوس فرستادم : افرین به تو سوگل با این شوهر انتخاب کردنت ..کولاک کردی ...اونقدر مردونگی داره که تا من نخوام کاری بهم نداره......عاشقتم محمود............ محمود به قولش عمل کرد وتا یک هفته بعد کاری بهم نداشت .... ومن چقدر ازش ممنون بودم ...... توی زندگی با محمود هیچ چیز کم نداشتم اونقدر عالی بود که گاهی ترس برم میداشت که نکنه اینها رو دارم تو خواب میبینم هر صبح که بیدار میشدم ویشگونی از خودم میگرفتم تا ببینم بیدارم یا نه !!!!! همیشه بهم محبت میکرد و عشق میورزید ..... هر روز بایه شاخه گل میومد خونه..... و در زمانی که هر چند کم وقت ازاد پیدا میکرد از مطب یا بیمارستان باهام تماس میگرفت و یا اس ام اس میزد و با جملات عاشقونش قلبمو گرم میکرد .با همین کارهای به ظاهر ساده چنان دل گرم میشدم که حاضر بودم با تمام وجود همه کاری برایش انجام بدم.... هر موقع بهش احتیاج داشتم کنارم بود بهترین تکیه گاه برای زندگی چیزی که هر زنی ارزوشو داره و من اونو داشتم .. . کسی که دوستم داشته باشه و دوستش داشته باشم و بهم عشق بورزه کسی که حمایتم کنه و پشتیبانم باشه ... کسی که حرف هامو بفهمه و در مواقع لزوم راهنمام باشه . من همشو داشتم..... و هر روز خدا روشکر میکردم گاهی هم از ذوق سجده شکر بجا میاوردم.... همین کارها رو میکرد که باعث شده بود من روز بروز علاقم بهش بیشتر بشه .... من با عقلم با محمود ازدواج کردم .... هیچ وقت مسائل احساسی رو وارد زندگیم نمیکردم و تا به اون موقع عاشق کسی نشده بودم .... وقتی اومد خواستگاریم همه جوانبو برسی کردم دیدم از همه لحاظ ادم خوبیه برای همین قبول کردم ....یه مدتکه از نامزدی مون گذشت احساس میکردم بهش وابسته شدم ولی یه موقعی بود که حس وابستگی جاشو به دوست داشتن داد....... ولی بعد از ازدواج هر چی بیشتر پیش میرفتیم من جونه های عشقو بیشتر حس میکردم .. هنوز یکسال نشده من عاشقش شده بودم...... مدتی بود که محمود خیلی نگران و ناراحت بود چیزی به من نمیگفت و سعی میکرد خودشو جلوی من شاد نشون بده ..... ولی از رفتارو نگاهش میفهمیدم اتفاقی براش افتاده...... یکبارم پرسیدم : محمود !!! محمود _ جانم.... _ اتفاقی افتاده ؟ محمود _ نه عزیزم چه اتفاقی ؟ _ ولی من حس میکنم از چیزی نگرانی ؟؟کاری از دست من بر می یاد ..... منو کشید توی اغوشش و روی موهامو بوسید : چیزی نیست که سوگلی من بخاطرش نگران بشه .... _ میخوام بدونی همیشه میتونی روی کمک من حساب کنی ... حالا هرچی که باشه.. محمود _ میدونم .....عزیزم فهمیدم پیچوند برای همین وقتی رفت توی اتاق تا با تلفن صحبت کنه پشت در گوش ایستادم ..... خیلی نگرانش بودم دلم نمیخواست هیچ چیز باعث نگرانیش بشه ...... ظاهرا یکی از پزشکانی که در بیمارستان سهم داشت میخواست سهامشو بفروشه و برای همیشه از ایران بره محمود هم در به در دنبال پول بود ... نصفشو جور کرده بود ولی برای بقیش به مشکل بر خورده بود ...... اولش کمی دلخور شدم که چرا از من نخواست این پولو بهش بدم .... پدرم براحتی میتونست کمکش کنه ... ولی بعدش گفتم شاید روش نشده ..... با پدرم تماس گرفتم اونم بدون اینکه پرسه من اینهمه پولو برای چی میخوام قبول کرد تا سه روز بعدش برام بفرسته .... اونقدر خوشحال بودم که دلم میخواست زودتر به محمود بگم .... ولی صبر کردم تا هفته بعد که اولین سالگرد ازدواجمون بود ....... میخواستم اولین سالگردمون یه جشن دونفره باشه که برای همیشه در خاطرمون به زیبا ترین شکل بمونه ...... خیلی هیجان داشتم ....دو روز قبل به شیرینی فروشی رفتم و یک کیک زیبا سفارش دادم .. صبح سالگردمون هم به ارایشگاه رفتم موهامو هایلایت کردم اصلاح و اپیلاسیون مانیکور وووووو حسابی به خودم رسیدم...... بعد یه پیراهن ریون مشکی یعقه هفت باز بدون استین و یک دامن کوتاه تا بالای زانو هم چشممو گرفت و اونم خریدم .. خیلی ساده بود ولی به تنم نشست و اندامم و به خوبی نشون میداد ... از گل فروشی هم یه عالمه گل گرفتم تا همه جای خونه رو با اونها پر کنم .... به پوران هم گفتم فقط خونه رو تمیز کنه و به بقیش کاری نداشته باشه میخواستم همه کارها رو خودم انجام بدم.... میخواستم واسه عشقم و عزیزترینم خود شام درست کنم برای شام هم سوپ و ژیگو و سالاد بهمراه دسر ماست درست کردم ... وقتی کارها تموم شد خیلی خسته و له بودم ولی با فکر محمود و اولین سالگردمون خستگی رو فراموش میکردم و جاش یه لبخند گنده میومد روی لبم... یک ساعت قبل از اینکه محمود بیاد دوش گرفتم و ارایش کردم و زیر عطر یه دوش دیگه هم گرفتم .... به نشیمن رفتم همه چیز اماده بود گلها کادوی من ... که یک جعبه زیبا بود که توش و پر از گلبرگ رز کرده و چک رو روی اونها گذاشته بودم .... خیلی خوشحال بودم که میتونم مشکل محمود و برطرف کنم و اونو شاد ببینم ... پیک کیک را اورد اونو وسط میز گذاشتم و رویش را پر از شمع کردم ....وقتی صدای ماشین محمود اومد پریدم چراغها رو خاموش کردم و شمعها رو روشن کردم...... رو بروی در نشیمن زیر نور شمع ایستادم تا زمانی که از جلوی در رد میشه منو ببینه ...... از شدت هیجان قلبم محکم به سینم میکوبید ... از جلوی در رد شد ولی یکدفعه ایستاد قدمی به عقب برداشت و به سمت نشیمن برگشت ..... از تعجب چشمهتش باز مونده بود ولی یکدفعه لبخندی بزرگ روی صورتش نشست و گفت : فکر کردم فرشته ها اومدن خونمون.. _ درست فکر کردی ... یکیش جلوت ایستاده .... دستشو دور کمرم حلقه کرد و لبهامو پر محبت بوسید ..... خیلی دوستت دارم سوگلکم.. _ منم دوستت دارم ....... روی مبل نشستیم .....گفتم یه ارزو بکنیم و شعمها رو فوت کنیم .... توی چشمهای هم دیگه خیره شده بودیم و ارزو میکردیم ...... بعد باهم شعمها رو فوت کردیم ... ارزوی من این بود ...... که انشاالله تا اخر عمرمون در کنار هم به سلامتی و خوشبختی همینجور که الان هستیم در کنار بچه هامون زندگی خوشی داشته باشیم ...... ******** اهی کشیدم .... فکر کردم ارزوم براورده نشد ...... رو کردم به گارسون: اقا میشه یه قهوه دیگه با کیک بیارید ..... ******** شامو که خوردیم به محمود گفتم زود کادوی منو بده که دیگه طاقت ندارم ..... محمود_ااااا.... پس کادوی من کوووو....... دست انداختم دور گردنش گفتم اول مال من ..... کوچیکترا کم طاقت ترن ..... محمود خندید ...باشه خوشگل خانوم کوچولو.....اینم کادوی شما ... در جعبه ای را باز کرد یک گردنبند ظریف پر از نگینها برلیان را جلوی من گرفت ...... از خوشحالی داشتم غش میکردم ..... _ وای ..... وای.محمود خیلی خوشگله.... مرسی.. میندازی گردنم ..... پشتمو بهش کردم ... و موهامو اوردم جلو .... گردنبندو به گردنم بست و گردنمو بوسید و گفت مبارکت باشه..... حالا نوبت کادوی من بود .. هیجان من از محمود بیشتر بود .. دلم میخواست موقع باز کردنش برق شادی رو توی چشمهاش ببینم .... جعبه را دستش دادم ..گفت : نکنه توام واسه من گردنبند گرفتی ؟ خندیدم ... نه!!!!! در جعبه را اروم باز کرد ... قلبم توی حلقم بود .... گفتم الانس بغلم کنه و بگه مرسی من اگه تو رو نداشتم چکار میکردم ...... اول با تعجب چک را نگاه کرد ...بعد کمکم ابرو هاش با اخم گره خورد ...... به تندی گفت : این چیه ؟؟!!! گفتم : چند روز پیش شنیدم داشتی با تلفن صحبت میکردی .... منم خواستم کمکت کنم ... از بابا گرفتم.... عصبانی از جایش بلند شد .... داد زد تو غلط کردی ..... تو بیخود کردی .... مگه من از تو خواستم ..... هان ... از ترس و شوکی که بهم وارد شده بود زبونم بند اومده بود ..... _ ولی .... من ..... محمود داد زد : چیه دختر جون ....میخوای بگی پول داری میخوای بگی از من وضعت بهتره میخوای بگی هر موقع که بخوای هر قدر پول که اراده کنی تو دستاته......... _ من همچین چیزی فکر نکردم ..... من میخواستم کمکت کنم .... فقط سوزش سیلی رو و سوتی که گوشم شنید و حس کردم .....دستمو روی گونم گذاشتم و هاج و واج به سمت محمود برگشتم محمود _ اینو بدون من بمیرم هم نمخوام تو یا پدرت بمن کمک کنید ..یک بار دیگم پولتو به رخ من بکشی از این بد تر میبینی.... و چک را ریز ریز کرد ..... اشک ریزان به اتاقم رفتم .... اصلا نمیفهمیدم واسه چی عصبانی شده مگه من چکار کرده بودم .....اون شب میتونست بهترین شب زندگیم باشه ولی بدترین شد و من برای اولین بار در عمرم طعم سیلی را چشیدم .... خیلی برام سنگین تموم شد .... من ادم مغروری بودم ولی برای بد تر نشدن اوضاع واینکه محمود و خیلی دوست داشتم برای اشتی پیش قدم شدم.... بهش گفتم که من بخاطر اون چیزهایی که تو گفتی اون چکو بهت ندادم .... بخاطر این بوده که دوستت دارم و تحمل ناراحتیتو ندارم فکر کردم وقتی میتونم مشکلتو حل کنم چرا بذارم اینقدر غصه بخوری و به غریبه رو بندازی .....زن و شوهر باید همیشه کمک هم باشن پشت هم باشن ... مگه غیر از اینه .... محمود _ نه غیر از این نیست ولی دیگه نمیخوام اینکارو بکنی ..... منو در اغوش کشید ... ولی بازم ازم عذر خواهی نکرد منم گذشتم و بخشیدمش. ولی اون نتنها اون شبو فراموش نکرد و نبخشید ..تازه کم کم اخلاقهای بدشو رو کرد و من حس کردم دیگه هیچ وقت زندگیم مثل سال اول نخواهد شد... هر بار با نگاه کردن در اینه به صورتم قلبم درد میگرفت.....هیچ ردی از سیلی دیگه در صورتم نبود ولی جایش در قلبم مانده بود ....دستی که همیشه به ناز و نوازش روی من کشیده میشد ..... اینبار با من بد کرد..... با خودم که دیگه تعارفی نداشتم من محمود و بظاهر بخشیدم ولی در قلبم همیشه جای اون سیلی میسوخت !!!! خیلی سخت بود تا به این موضوع عادت کنم ... کسی که با تمام وجودت می پرستیش و اون هم تو رو عاشقانه دوست داره ... یکدفعه عوض بشه واین تغییر باعث بشه که تو ارزوی مرگ بکنی!!!! البته بعدها فکر کردم محمود عاشقم نبود .....کدوم عاشقیه که بخواد این بلاهارو سر معشوقش بیاره .... نمیدونم .. هیچی نمیدونم!!!! که چرا اینطور شد؟؟!!..... بعد از عذر خواهی محمود اروم شده بود و زندگیمون تقریبا .. نه مثل سابق!!! ولی بازم به روال عادی برگشت ...دومین دعوای ما زمانی بود که من میخواستم لپ تاپ جدیدی بخرم ..... وقتی به محمود گفتم اونم قبول کرد ولی گفت من فرصت نمیکنم باهات بیام تو برو انتخاب کن بعدا با هم میریم میخریم .... منم دو روز بود بعد از دانشگاه به چند تا مغازه سر میزدم و در مورد همه مدل ها میپرسیدم..... یه لپ تاپ سفید اپل نظرمو جلب کرد همونی بود که من دنبالش بودم... قیمتش کمی بالا بود و من روم نمیشد به محمود بگم ...... درسته که من از خانواده ثروتمندی بودم ولی هیچ وقت به راحتی پول در اختیارم نبود برای هر چیزی که میخواستم باید تلاش میکردم و برای پدرم در کارخانه بطور نیمه وقت کار میکردم تا چیزهایی که دوست دارم و برای خودم بخرم ... پدر و مادر تمام سعیشونو کرده بودند تا من ادم قوی و خود ساخته ای بار بیام و فکر میکنم موفق هم بودند ..... تنها موقعی که بدون زحمت پول بدست میاوردم بعد از ازدواجم بود که بابا برام پول میریخت به حسابم ..... یا محمود پولی بهم میداد...... بابازنگ زد به موبایلم و بعد از احوال پرسی بهم گفت که من مقداری پول به حسابت ریختم ..... هر سه ماه یکبار اینکارو میکرد ....میگفت در تهران غریبم یکبار چیزی بخوام و پولی در دستم نباشه .... کلا میدونستم دلش نمیخواست دستم جلوی کسی دراز باشه حتی شوهرم... وقتی مقدارشو گفت از خوشی بال در اوردم .... مقداری که میخواستم و از بانک گرفتم و خوشحال به سوی لپ تاپ عزیزم پرواز کردم.... منتظر محمود بودم تا باذوق لپ تاپ جدیدمو نشون بدم ...گذاشتمش روی میز و بازش کردم .....وقتی محمود اومد با خوشحالی دستشو گرفتم و گفتم بیا یه چیزی نشونت بدم ... بعد با حالت نمایشی نشون دادم و گفتم : دیدیدیدینگ!!!!!!!! قیافه خندو نش در هم رفت و گفت : این دیگه از کجا اومد؟؟!! تو که پول نداشتی؟؟ ....با ذوق جریان تماس بابا رو براش تعریف کردم ...... که صورتش کبود شد !!! داد زد : تو گه خوردی تو غلط کردی مگه من به تو نگفتم خودم برات میخرم ....هان !!!!!!! باز من از شوک و ناباوری دهنم قفل شد .. لپ تاپو برداشت و محکم کوبید به دیوار روبروش و اون خورد خاکشیر کرد ... این کارو کردم تا دفعه دیگه یادت باشه سر خود عمل نکنی!!!! چونم و توی دستش گرفت و کنار گوشم داد زد فهمیدی یا تکرار کنم ....سرمو به نشون تائید تکان دادم .... محمود _منتظر معذرت خواهیتم.... متعجب نگاهش کردم من نمیفهمیدم از چی باید معذرت خواهی کنم .. چونمو محکمتر فشار داد: نشنیدم دردم گرفته بود ... غرورم اجازه نمیداد... بااینحال گفتم ... ببخشید!!! محمود _اهان حالا شد ..... دفعه دیگه زود تر ..... محمود به اتاق رفت و من با لرز رفتنشو نگاه میکردم و با خودم میگفتم خدایا این کیه ؟؟!! من این محمودو نمیشناسم !!! پوران از اشپز خانه بیرون اومدهیچی نگفت وفقط منو در اغوش کشید .... اونم باورش نمیشد یکی با عزیز دردونه اقای افشار این طوری رفتار کنه.... سوتی که گوشم از دادش میکشید و نادیده گرفتم وسرم رو روی شونه پوران گذاشتم و اجازه دادم تا اشکهام روانه بشن .... این رفتارها برام انقدر برام عجیب بود که نمیدونستم وقتی محمود فحش میدهد یا سیلی میزند چه عکس العملی باید نشون بدم ...پدر مادرم از گل نازک تر بهم نمیگفتند یک بار نشنیدم صداشونو برای هم بلند کنند یا به همدیگه تو بگویند .... همیشه ارزو داشتم زندگی منم مثل اونها باشه .... بود !!!! ولی چی شد .. محمود دیگه محمود سابق نشد که نشد ....... از هر فرصتی برای تحقیر کردنم استفاده میکرد ...... دعا میکردم که هر چه زودتر این اتفاقها تموم بشه و برگردیم به دوران خوش زندگیمون ولی خیالی بیش نبود ... رفتارش مثل ادمهای حسود و نتونم بین شده بودبا همه خوب بود جز من!!! حتی وقتی اروم باهام حرف میزد کینه و خشمی در صداش بود که باعث تعجبم میشد ....این کینه از کجا اومده بود ؟ یکروز توی حال نشسته بودم و سریال مورد علاقمو نگاه میکردم .....که محمود زودتر از همیشه به خونه اومد کنارم نشست .... حالش خوش بود منم از دیدن خوشحالیش شاد شدم گفتم چه خبر شده امروز زود اومدی ؟ محمود _ مگه قراره خبری بشه ؟ دلم واسه خانوم خوشگلم تنگ شده بود گفتم زود بیام ... گونه اش را بوسیدم و لبخندی زدم .... من برم برات شربت بیارم ... محمود _ قربونت شم به پوران هم بگو بیاد کارش دارم ... _ باشه...... پوران نشست روی مبل : سلام اقا کاری با من داشتید ..... محمود _ سلام پوران خانوم ... خوبی ... پوران _ به لطف شما ... بفرمائید .. محمود _ خوب پوران خانوم این مدت ما خیلی بهتون زحمت دادیم ..... من و پوران هاج و واج به دهن محمود خیره شده بودیم و منتظر کلمات بعدیش !!!!! محمود _الان دیگه سوگل توی کارهای خونه راه افتاده ... من فکر میکنم مامان جون ( مادرمو میگفت ) بیشتر به وجود شما احتیاج دارن ..... پوران سرشو انداخت پائین : بله هر طور شما صلاح بدونید ... _ چی داری میگی محمود .... بعنی چی پوران بره ..... لبخندی زد : من خسته ام عزیزم....میرم اتاقم ....شام حاضر شد صدام کن!!! وقتی رفت به پوران گفتم : تو نگران نباش من درستش میکنم ... پوران _ نه خانوم جون لازم نیست .. با نگرانی نگاهم کرد : من فقط نگران توام ... این دیگه اون محمود سابق نیست میترسم بلایی سرت بیاره ... _ نگران نباش همه توزندگیشون مشکل دارن حل میشه ...... سریع به اتاق رفتم : این کارها چه معنی میده محمود ؟؟ این چند وقت چته ؟ چرا اینکارها رو با من میکنی ؟ محمود _ تو یعنی نمیدونی ؟ _ بخدا نه!!! به والله نه!! محمود _ بس که خری ... اونقدر عصبانی بودم که فقط میخواستم خفش کنم ... بااینهال دستامو مشت کردم و فشار دادم تا عصبانیتم کم بشه .....گفتم :چرا نمیگی چکار کردم ... چرا حرف نمیزنی تا اگه اشتباهی کردم خواسته یا نا خواست...... از خودم دفاع کنم ... مجرمی رو که میبرن دادگاه لااقل بهش اجازه دفاع میدن ولی تو بدون اینکه من بدونم چی شده حکمم صادر کردی ..... محمود _ حالا گیرم من گفتم تو شعورشو داری که درک کنی ؟؟ نه!!!! نداری دیگه... _بدرک هر کاری میخوای بکن ..... ولی اینو بدون پوران هیچ جا نمیره ..... اون همراه من اومده همینجا هم میمونه ..... از لای دندوناش غرید : منم گفتم اون یک روز دیگه هم اینجا نمیمونه ... تا حالا هر چی زور گفتی قبول کردم ولی در مورد پوران کوتاه نمیام ... اون همینجا میمونه !! دستشو عقب برد و محکم توی دهنم کوبید .....طعم خون و توی دهنم حس کردم .... از شدت خشم و عصبانیت و حس حقارتی که بهم دست داده بود میلرزیدم ...... محمود _ فردا صبح یه اژانس میگیری میفرستیش ترمینال برگشتم خونه باشه حسابی از خجالتت در میام ..... میخواستم دهنمو باز کنم و هرچی میتونم بهش بگم ولی دهنم بسته موند .. کسی بهم یاد نداده بود در این مواقع چی باید بگم یا چکار کنم ..... پوران هیچ جای تهران و بلد نبود .... با ترس و نگرانی بهم نگاه میکرد میترسید توی این شهر درندشت گم بشه ..... محمود هم قدغن کرده بود همراهش برم ... ولی انقدر التماسش کردم تا رضایت داد .... وقتی التماسش میکردم ... برق پیروزی رو توی چشمهاش میدیدم .. حس میکردم از اینکه التماسش میکنم لذت میبره ..... برای هزارمین بار فکر کردم چرا اینطوری شد..... بد تر از همه سیلی خوردن ها و تحقیر شدن ها و این تنبیهات این بود که نمیفهمیدم به جه جرمی به چه گناهی مگه چکار کرده بودم ... از همه بدتر این ندونستن وسردرگمی بود که به مرز جنون میکشوندم............. بالاخره رضایت داد گفت میبریش ترمینال و زود میای به پاش صبر نمیکنی .... فقط گفتم :چشم .....ولی بردمش فروگاه ...پوران دیگه سنی ازش گذشته بود تحمل توی اتوبوس نشستنو نداشت اونم این راه طولانی رو... خداروشکر یه جای خالی بود با پولی که بابا برام فرستاده بود براش بلیط خریم و اونو راهیش کردم زنگ زدم مامان و گفتم میخوایم بریم مسافرت پوران و فرستادم برن فرودگاه دنبالش!!!! حالا دیگه من توی این شهر غریب تنها شده بودم .... فقط خدا رو داشتم ...هر شب دعا میکردم و ازش میخواستم کمکم کنه زندگیمو بهم برگردونه ..و هر روز منتظر بودم تا جواب دعاهامو بده ... خودمم بیکار ننشسته بودم تمام سعیمو برای بهتر شدن زندگیم میکردم... ولی قبل از اون شروع کردم به خوردن قرصهای زد بارداری .. نمیخواستم تا وضعیت زندگیم خوب نشده .. پای یه موجود بی گناهو به این دنیا باز کنم ... فکر کنم عاقلانه ترین کار توی زندگیم همین بود .... هنوزم خدا رو شکر میکنم که عقلم به این کار رسید.... از هر دری وارد میشدم به بن بست میرسیدم جوابم فقط وفقط تحقیر بود وبس... میدونست من روی خانوادم حساسم .... دائم توهین میکرد .... میگفت شما از این خانها ی گدا هستید یه مشت تازه بدوران رسیده .... اون پدرت از بیل زدن و ابیاری پاغهای پسته به اینجا رسیده .... فکر نکن نمیدومنم!!!! اونقدر عصبی میشدم که حد نداشت اون حق نداشت راجع به پدر من اینجوری حرف بزنه ... خودش خوب میدونست خانواده من نسل اندر نسل از خانواده اعیان و اشراف بودن.. وثروت ما موروثی بود...... میدونستم همش از حسادته ولی اینو نمیدونستم که چطور یکسال بعد از عروسیمون بروز کرد مگه از روز اول نمیدونست زندگی ما چجوری بوده....... اگه میگفت نمیدونستم دروغ بود چون ما چندین سال همسایه بودیم و از زیر و بم زندگی هم خبر داشتیم ... همیشه وقتی ازش میپرسیدم ..... خواهش میکردم .... التماس میکردم که بهم بگه چه کار کردم که مستحق اینهمه توهین و تحقیر هستم ..... جوابش این بود .... تو اینقدر احمق و نفهمی که نمیفهمی ... هیچی نمیفهمی ... من موندم چطوری با این عقل ناقصت دانشگاه میری...همه چیزو من باید بهت بگم ؟؟!!! از تو خورد میشدم ولی جوابشو نمیدادم .... نمیخواستم روم توی روش باز بشه و وضع از این بدتر بشه...... مامانم همیشه میگفت توی زندگی زناشویی ممکنه به مشکلات زیادی بر بخوری ولی باید اونقدر قوی زرنگ باشی تا بتونی برای همشون بهترین راه حل و پیدا کنی و اینم بدونی که چطور و کجا ازشون استفاده کنی..... باید صبور باشی و جا نزنی اونقدر تلاش بکنی که اگه روزی خدای نکرده نتوستی مشکلتو حل کنی یا نتونستی زندگی مشترکتو ادامه بدی حداقل خیالت و وجدانت راحته که تو تمام سعیتو کردی پس خواست خدا نبوده...... من محمود و دوست داشتم ... تصمیم گرفتم به هر ترتیبی که هست کاری کنم اون بغض و کینش و که نمیدونستم از چیه رو برطرف کنم .....با اینکه موقع امتحاناتم بود و حسابی در گیر بودم ... با اینحال سعی میکردم قبل از محمود خونه باشم ....دیگه خودم براش غذا میپختم...وسعی میکردم جلوی اون درس نخونم، مثل پروانه دورش میگشتم .... حال اونم دوباره بهتر شده بود و کمتر سر بسرم میگذاشت ... با نبود پوران کار خیلی سخت شده بود مخصوصا که زیاد عادت به کار کردن در خونه نداشتم ودر زیر فشار درس و کار و زندگی روز بروز ضعیف تر میشدم .... یکبار محمود روی مبل لم داده بود و ابمیوه میخورد گفت چقدر زندگیمون خوب شده همیشه همینطور باش .... لبخندی زدم وگفتم من برای تو همه کاری میکنم ..... محمود _ عالیه !!! توی چشمام نگاه کرد و پوزخندی زد :پس دیگه دانشگاه نرو ..... میخوای درس بخونی چکار ... _ لبخندی زدم: از این شوخی ها نکن اصلا خوشم نمیاد..... محمود _ من اصلا شوخی ندارم ......زن باید توی خونه باشه و خدمت شوهرشو بکنه ... یعنی چی این مزخرفات که شما زنها تازگی ها یاد گرفتین... تساوی حقوق زن و مرد !!!! _ وا محمود چرا مثل این ننه قمری های 100 سال پیش حرف میزنی .. ناسلامتی دکتر این مملکتی ادم تحصیل کرده ای هستی این حرفها چیه !!!!! برگشت توی صورتم نگاه کرد : همینی که من میگم دانشگاه دیگه تعطیل!!! _ من همچین کاری نمیکنم .... این همه زحمت کشیدم یکدفعه ولش کنم ..... دستش رو عقب برد برای بار چندم سیلی محکمی به صورتم زد .....انقدر محکم که گونه ام بی حس شده بود بی اختیار اشکهام روی گونه هام روانه شدند ... با بغض و هق هق گفتم خیلی بیشعوری ... بابامم دست روی من بلند نکرده بود که تو توی این مدت چپ و راست صورت منو سیاه و کبود کردی ... محمود _ معلومه اگه اون پدر مادر نفهمت یکبار اینکارو کرده بودند دیگه تو روی من بلبل زبونی نمیکردی .. اونقدراذیت کرد تا مجبور شدم بیخیال دانشگاه بشم.... البته به ظاهر یک ترم مرخصی گرفتم ولی به محمود گفتم دیگه نمیرم .... خدا رو شکر اونم دیگه دانشگاه نرفت تا ببینه راست میگم یا نه.... ولی هر روز صد بار زنگ میزد خونه تا چک کنه ببینه من هستم یانه .... ولی من اگه میدونستم واقعا ممکنه دانشگاه نرفتن من تاثیری روی روابطون بگذاره قید دانشگاهو میزدم ... ولی اون هر دفعه دنبال بهانه ای جدید بود.... ومن با هزار بدبختی و مخفی کاری فوق لیسانسمو گرفتم ...... ولی وقتی هم که فهمید منو به زیر مشت و لگد گرفت و کاری کرد که مرگو جلوی چشمهام دیدم .... اون کارش باعث شد سه تا از دنده هام ترک برداره و من تا مدتی جا خواب بشم.... اون دوران از زندگیم انقدر سخت و عذاب اور بود که چیز زیادی ازش به خاطر نداشتم فقط اونهایی که خیلی زیاد توی روح و روانم تاثیر منفی گذاشته بودند بجای مانده ... که ای کاش همون ها رو هم فراموش میکردم .... روانپزشکم میگفت ...ذهنم اونها رو پس زده و ضمیر ناخوداگاهم اونها رو به ظاهر فراموش کرده.... برای همینه که چیز زیادی رو بخاطر نمیاورم........ هر چی دعا میکردم خدا جوابمو نمیداد ومن هر روز ناامید تر از قبل پیش میرفتم .. دلگیر بودم .. میگفتم من اینقدر به درگاه خدا التماس میکنم ... دعا میکنم ...چطوریه که نه صدامو میشنوه ونه منو میبینه از همون موقعها بود که دیگه نه دعا کردم و نه نماز خوندم.... مدتی بود رابطه زناشویی من و محمود دچار مشکل شده بود ..... تمام وجودم اونو میخواست دلم هوای اغوش گرمش و بوسه های نرمش را کرده بود ....خیلی سخت بود اون هم دیگه طرفم نمیومد .... بایکی از دوستانم مشورت کردم و اون گفت قرار نیست همیشه مردها به طرف زنشون بیان ، زنها هم لازمه گاهی خودی نشون بدن منم با تمام غروری که داشتم و با اینکه برام خیلی سخت بود شروع کننده باشم ....با این حال شب یکی از باز ترین لباس خوابهامو پوشیدم ارایش کردم و عطر خیلی خوشبویی زدم و به زیر ملافه خزیدم و منتظر محمود شدم ...وقتی که محمود امد شروع کردم به ناز و نوازشش اول هیچ حرکتی نکرد ولی من به کارم ادامه دادم .... کم کم اونهم به سمتم کشیده شد منو میبوسید و منم با خوشحالی همراهیش میکردم و با دستانش مرا ناز و نوازش میکرد ... توی دلم گفتم دیدی سوگل !!! چقدر خوب شد تو شروع کردی .... نفسهای گرمش مرا از خود بیخود میکرد...میخواستمش و با تمام وجود این چند روز منتظر اغوشش بودم .درحالی که فکر میکردم امشب شب خوبی خواهد بود یکدفعه کشید کنار شب بخیری گفت و پشت به من خوابید .....دنیا روی سرم خراب شد چقدر از این کارش احساس حقارت کردم و سر خورده شدم ..چقدر خود را لعنت کردم که چرا من شروع کردم ..... با حالی زار به حمام اتاق میهمان رفتم و زیر اب سرد ایستادم تا کمی از حرارت و التهابم کم کند .....حالم بد بود ولی اصلا گریه نمیکردم ... از ضعیف بودن متنفر بودم ..روز بعد جمعه بود در حالی که خیلی به خودش رسیده بود و زیر عطر دوش گرفته بود سوت زنان از خانه خارج شد و من بعد از مدتها خفه کردن و فرو خوردن بغضم با صدای بلند گریه کردم و زار زدم ...... حالا دیگه محمود پنج شنبه و جمعه ها را هم خانه نمی امد ... و من شب تا صبح را در ترس و با نگاه کردن به درو دیوار و گوش سپردن به صدا ها ی اطرافم سر میکردم ... جرات اعتراض نداشتم .... میترسیدم دوباره رویم دست بلند کند، بعد از جریان دانشگاه که صدامو روش بلند کرده و از حق خودم دفاع کرده بودم...و اون دیوونه شد و کاری کرد که دنده هام اسیب ببینه دیگه جرات جیک زدن رو هم نداشتم ....ولی باید کاری میکردم ....پنج شنبه هفته بعدش وقتی که محمود قصد بیرون رفتن را داشت تعقیبش کردم اول به یه گل فروشی رفت و دسته گل زیبایی خرید بعدهم جلوی طلا فروشی ایستاد و با بسته ای در دست از انجا خارج شد .اخر سر جلوی یک اپارتمان ایستاد ... قلبم امده بود توی حلقم!! کف دستانم عرق کرده بودو حالت تهوع معده ام را زیر و رو میکرد .. همش دعا میکردم که اشتباه کرده باشم ....عزیز من ... عشق من بهم خیانت نمیکرد ..ولی !!! متاسفانه حدسم درست بود ... دختر لوندی از اپارتمان بیرون امد و سوار ماشین محمود شد ... انگار پتکی را به سرم کوبیدند .... مثل دیوانه ها فقط تعقیبش میکردم .. دست در دست هم مثل زوج خوشبختی وارد رستوران خیلی شیکی شدند ... پشت سرشان منم وارد شدم وجایی نشستم که مرا نتوانند ببینند ولی من همه حرکاتشان زیر نظر داشتم .... محمود دست دخترک را میبوسید .. گونه اش را نوازش میکرد .. لقمه در دهنش میگذاشت ...با اهی که از دهانم خارج میشد فکر کردم زمانی .....من به جای اون دختر روبروی محمود مینشستم و او هم این عشق و محبت را فقط نثار من میکرد.... حالا با چه حال زاری نشستهودلدادگی ان دو را تماشا میکردم ...چقدر از محمود متنفر شدم ، من با چه بدبختی داشتم برای حفس زندگیم تلاش میکردم و می جنگیدم ولی اون اینجا با خیال راحت سرگرم عشق جدیدش بود ...وقتی جعبه جواهر را از جیبش در اورد و ان را جلوی دخترکه چشمانش از ذوق میدرخشیدند گذاشت ....دیگه نتونستم تحمل کنم و از رستوران زدم بیرون ...اشکهام روی گونهایم میلغزیدند تنم از شدت خشم ، تنفر و حقارت میلرزید ...حق من این نبود اخه مگه چه کار کرده بودم که مستحق چنین تنبیهی بودم ؟ اشکهامو پاک کردم همیشه از ضعیف بودن بدم میومد ... فکر کردم برای چی گریه کنم من که همه تلاشمو کردم .. محمود نخواست !!!!رفتم خونه و چمدان کوچکی بستم بایکی از دوستام تماس گرفتم تا برای چند روزی برم خونشون ....ومنتظر محمود موندم ... وقتی امد و منو با چمدان دید اول شوکه شد میبرید ..._ اره ... برای چند روز میرم پیش یکی از دوستام ....محمود _ با اجازه کی ؟!!! عصبی شدم و داد زدم : با اجازه خودم !!! محمود تو غلط کردی مثل بچه ادم وسائلتو میری میگذاری توی اتاقت .._ ببین محمود تو این دو سالی که اخلاقت از این رو به اون رو شده خیلی سعی کردم زندگیمو درست کنم ... هر کار کردی هرچی گفتی ..ساکت موندم اونم بخاطر حرمت عشقی که بهم داشتیم .. ولی دیگه نمیتونم !!! من دارم میرم چهار روز دیگه برمیگردم ... فکراتو بکن اگر منو میخوای باید بشی همون محمود سابق و دست از این کارهات برداری .... محمود _ چشم !!! منتظر دستور شما بودم ....صدامو اوردم پائین و گفتم : محمود من واقعا خستم دیگه نمیکشم دیگه تحمل ندارم .. حالم از این زندگی داره بهم میخوره ...... توام که اصلا کمکی برای بهتر شدن رابطمون نمیکنی.... پشتمو کردم بهش گفتم ...سه شنبه میام خونه فکراتو بکن....و از در زدم بیرون .. فقط یادمه که اون چهار روز از سخت ترین و طولانی ترین روزهای عمرم بود ....صبح سه شنبه وارد خونه شدم ... میخواستم قبل از اینکه محمود بیاد کمی با خودم خلوت کنم ....در اون چند روز کلی فکر کردم ولی هر بار برای ادامه رابطه به شک میافتادم ..ولی دلیل نمیشد که یک فرصت دیگه به خودمون ندم از پله ها بالا میرفتم تا چمدان را در اتاق خواب بگذارم ... با هر پله ای که بالا تر میرفتم زانوانم سست تر میشد نفسم به شماره افتاده بود و چشمانم سیاهی میرفت ....وقتی به خودم امدم دیدم پشت در اتاق خواب گوش ایستادم ...صدای خنده های مستانه زنی از اتاق خوابم میامد وصدای محمود.....ان ذره تردید هم از بین رفت .... شنیده بودم فاصله عشق و نفرت به اندازه یک تار موست ولی هیچ وقت باور نکردم .... واقعا از محمود متنفر شدم ... ذره ای حرمت برایم قائل نشد ان زن را برده بود توی اتاق خوابم ... روی تختم... حال تهوع به سراغم امد سریع از پله ها پائین رفتم و خود را در دستشویی انداختم و هی عق زدم.....وقتی همه محتوای معدم که صفراء سبز رنگی بود را بالا اوردم .. از خانه زدم بیرون ... چه احمقی بودم من ....توی این چهار روز زار زدم و ناراحت بودم از اینکه زندگیم از هم میپاشه و اونوقت محمود چکار کرد ....توی ماشین نشستم و به مامان زنگ زدم ..سعی کردم قوی باشم و گریه نکنم ...همه چیز را برایش توضیح دادم و در اخر گفتم :ببخشید مامان نمیخواستم سر شکستتون کنم .. من همه تلاشمو کردم ...نشد .هنوز صدای مامانم تو گوشمه که میگفت : عزیزم من به دختری که تربیت کردم اعتماد دارم میدونم کار نسنجیده ای نمیکنی ... میدونم تمام تلاشتو کردی و الان که به من میگی اخرین راه حلته ....اینو بدون منو بابات همیشه پشتتیم ....... بعد از اینکه تماسو قطع کردم ..ربع ساعت بعد بابا زنگ زد و گفت : این حرفهایی که مامانت میگه درسته ....همه تلاشم برای گریه نکردن به هدر رفت و زدم زیر گریه .... با هق هق گفتم درسته بابا ... همشون .....دیگه نمیتونم ...تحمل ندارم ....بابا گفت : گریه نکن عزیزم من همیشه پشتتم ....اگه یکدوم از اینها رو زود تر گفته بودی نمیگذاشتم کار به اینجا برسه .. . در حالی که سعی میکرد داد نزنه ولی با عصبانیت گفت خودم میام اون دستی که روی عزیزم بلند کرده رو خورد میکنم .... کاری میکنم بیفته جلو پات و معذرت خواهی کنه .... تو ام وسائلتو جمع کن .... با مامانت داریم میایم تهران تو رو میاریم اینجا بقیه کارها رو هم میسپاریم به وکیل دیگه نمیخوام اسمت لحظه ای توی شناسنامه اون احمق باشه ...._ بابا نمیخواد خودتونو تو زحمت بندازین من خودم میام ... بابا_ صبر میکنی تا ما بیایم اون گوساله باید بفهمه که تو ادم بی کسو کاری نیستی که هر غلطی دلش میخواد بکنه ...گریه ام ارام شد و دلم گرم خوشحال بودم از اینکه چنین خانواده ای دارم ...._ بابا خیلی دوستتون دارم هم شما هم مامان .... منو ببخشید خیلی سعی کردم ولی نشد ...بابا_ عزیزم منم دوستت دارم تو زندگیه منی تو عمر منی تو دختر گل منی نمیخوام اون چشمهای قشنگتو هیچ وقت بارونی ببینم ... اینو بدون که هر تصمیمی توی زندگیت بگیری ما همیشه پشت توایم .... چون میدونم همیشه عاقلانه تصمیم میگیری...نفس اسوده ای کشیدم : ممنونم بابا ...بعد از اینکه بامامان وبابا صحبت کردم ارامشی همه وجودمو گرفت خیالم راحت شد ..رفتم توی خیابان و چرخی زدم و بعد از چند ساعت به خانه باز گشتم ...همه جای خانه را سرک کشیدم کسی خانه نبود ... با ترس پشت در اتاق خواب گوش ایستادم ... صدایی نمی امد!! ارام در اتاق را باز کردم .... انجا هم کسی نبود .. پا به اتاق گذاشت خواب گذاشتم سریع انجا را از زیر نظر گذراندم ...با دیدن تخت خواب بهم ریخته دوباره حال تهوع به سراغم امد نفرت رو توی تک تک سلولهای بدنم حس میکردم ... نفس عمیقی کشیدم وبه سمت کمد رفتم سعی میکردم به تخت نگاه نکنم و اون افکار مزاحم را از ذهنم بیرون کنم ..چمدان بزگتری را بیرون اوردم و همه لباسهایم را تویش جا دادم.موبایلم زنگ زد ..بابا بود و بهم گفت که بلیط هواپیما و قطار گیرشون نیومده ...و دارن با ماشین به سمت تهران راه میوفتند .هرچی گفتم عجله ای نیست بذارن واسه دو سه روز دیگه بابا قبول نکرد و گفت : دیگه نمیخوام دخترم یک ساعت بیشتر توی خونه اون بی شرف باشه...حالم خیلی بهتر شده بود ... خونه رو تمیز و اتاقی براشون اماده کردم .... شام هم قرمه سبزی پختم این غذا رو هم مامان دوست داشت هم بابا محمود اون شب هم نیومد .. دیگه مهم نبود و دیگه نمیترسیدم چون قرار بود تا چند ساعت دیگه خانوادم برسن و من از این همه رنج و ناراحتی خلاص بشم .... جلو ی تلویزیون نشسته بودم و انتظار اومدنشون و میکشیدم .. ولی انتظارم هیچ وقت تمام نشد چون اونها به تهران نرسیدند ......بعد از اون اتفاق پوران دوباره پیشم برگشت تنها مونسم پوران بود چون محمود حتی در اون شرایط سخت کنارم نبود تا دلداریم دهد .... و من تنبیهی سخت برای خودم انتخاب کردم و اونم موندن در کنار محمود بود ... هیچ وقت خودم رو نبخشیدم .فکر میکردم اگه اونها بخاطر من به تهران نمیومدند هیچ وقت چنین اتفاقی براشون نمیافتاد ....من و محمود دیگه کاری به کار هم نداشتیم حتی شده بود تا سه ماه هم خبری ازش نبود گاهی میومد سری میزد وسیله ای لباسی برمی داشت و میرفت دیگه برام مهم نبود ... چون ذره ای از اون عشق توی وجودم باقی نمانده بود ......********کمی از کیک و قهوه سرد شده ام خوردم و فکر کردم چقدر زود هشت سال گذشت ... .. این هشت سال و الکی خراب کردم در حالی که میتونستم کلی کار انجام بدم ....دیگه نباید صبر میکردم هر چه زود تر باید برای طلاق اقدام کنم ..... مگه قراره چند سال دیگه عمر کنم که اینجوری هدرش بدم !!! دیگه نه محمود توی زندگیم جایی داره نه امیر علی حداقل نه تا زمانی که اسمم توی شناسنامه محموده ... حالا بعدا درباره امیر علی فکر میکنم شاید این یه وابستگی ساده باشه توی زمانی که من خیلی احساس تنهایی می کردم ... احتمالا چند وقت ازش دور باشم این وابستگی هم تموم میشه ...... اره درستش همینه!!!!!پس پیش بسوی زندگی جدید که هیچ مردی توش وجود نداره...................********* از موقعی که پامو توی خونه گذاشته بودم مهناز شروع کرد به غر غر کردن ...... یکسر ور میزد .... مهناز _ اخه نگفتی که ما نگران میشیم !!! امیر علی گفت که دم ظهر از خونه اون زدی بیرون الان ببین ساعت 10 شبه .... دیگه میخواستیم بریم بیمارستانها رو سر بزنیم ... مردیم از نگرانی سپهر بیچاره سکته نکنه خوبه ... _ وای مهناز چقدر حرف میزنی من که عذر خواهی کردم ..... مهناز _ بله ... شما عذر خواهی کردین .. ولی ..... _ ولی یو زهر مار من حالم خوب نیست توام هی گیر بده!! مهناز _ چرا ؟ چطوری؟ (وای خدا این که بدتر شد ) _ راستی امروز سپهر چی گفت ؟؟!! لبخندی زد : مگه تو واسه ادم حواس میگذاری ..... خوشی امروزو زهرم کردی .. مهناز مشکوکانه نگاهم کرد :تواز کجا فهمیدی ما امروز باهم صحبت کردیم ..... _ خب دیگه!!! ..... اقا سپهر شما اول زنگ زدن به ما و هماهنگ کردن .... مهناز _ اااا .... حالا دیگه دست به یکی میکنید ؟ _( اخیش...مثل اینکه موفق شدم حواسشو پرت کنم..) مثل اینکه داداشمه ها..... مهناز _ توام با اون داداشت !!! یک ماه و نیم مارو سر کار گذاشت .... _ نگو اینجوری !!! مگه نگفت بهت ؟؟!! روز بعد از اینک خونه ما بود رفت کرمان تا با مامانش حرف بزنه... اون بنده خدا هم که ناراحتی قلبی داره حالش خوب نبوده سپهر هم تا حالا منتظر بود تا حال مامانش بهتر بشه .. مهناز _ چرا همه اینها رو میدونم ولی سختیه این سالها به کنار... سختیه این چند وقت دیگه ادمو دیوونه میکنه میدونی مال خودته ولی همش ترس اینو داری دوباره چیزی باعث جدایی بشه....میترسم تا زمانی که عقدمون بسته ، از بس فکر و خیال کردم خل شده باشم . _ همین الانشم خلی !!! مهناز _ زهر مار !!!! فوری با ادم پسر خاله میشه .... _ بشین ببینم واسه من ادم شده !!!! کی قراره مامان بابات و در جریان بذارید ؟ مهناز _ خبر ندارییییییییی......... سپهر تا بله رواز ما نه گرفت زنگ زد مامانش اونم زنگ زد به مامانمو وووووووووو بلهههههههههه دیگه خواستگاری کردن و این ننه بابای ماهم که تا فهمیدن خواستگار اقا سپهر خودمونه نزدیک بود از هول حلیم بیوفتن تو دیگ !!!!! نه کلاسی واسه ما گذاشتن ... نه گفتن حالا ما فکرامونو بکنیم ....... هیچ .......نه گذاشتن نه برداشتن همون موقع بله رو دادن ...گفتن تا یک ماه دیگه هم تشریف میارن که خواستگاریو نامزدیو عقد کنونو عروسی و شب هجله و پاتختیو حامگی منو خوردن قهوه و قاووت زایمانو شبه شیشه و ختنه سیرون وووووووووووووو _ اوه سرم رفت چه خبرته ؟ مهناز _ خب دیگه میخوان بیان همه رو یک شبه انجام بدن وبرن سر خونه زندگیشون ... _ پس همه چی حله دیگه .......... حالا پاشو گمشو بیرون میخوام بخوابم حالم اصلا خوب نیست . مهناز _ چته تو؟ _ هیچی ؟ مهناز _ منو که میشناسی تا ندونم چی شده ولت نمیکنم . سرم داشت از درد میترکید فقط دلم میخواست بخوابم ولی میبایست اول مهنازو در جریان بذارم در حقم خیلی لطف کرده بود ...با هزار جون کندن گفتم : ببین مهناز ..... من فکرامو کردم ... فردا صبح میخوام برای درخواست طلاق اقدام کنم . مهناز گیج منو نگاه میکرد توی شوک بود و یک دفعه مثل بادکنکی که بادش و خالی کرده باشن وا رفت..... _ میدونم ناراحت شدی هر چی باشه محمود برادرته ولی باور کن دیگه نمی تونم ... مهناز _چی زر زر میکنی ناراحتی من از بابت محمود نیست ... مثل اینکه اولین بار خودم فکر طلا ق و توی اون مغز پوکت کردم .. _ پس چرا قیافت اینقدر در هم رفت ... میخواست چیزی بگه ولی انگار تردید داشت .. _ اونی رو که سر زبونته بگو ... از چی ناراحت شدی . مهناز _ سوگل ... میدونم این حرفم باعث ناراحتیت میشه... میدونم حرفم ..... _ مهناز !!!! بنال !!!! مهناز _ میشه ...... میشه ... طلاقتو بندازی واسه .... بعد از عروسی من!!!! _ وا رفتم .......چی !!!! چرا اخه ؟؟ مهناز تند وتند شروع کرد به توضیح دادن ... مهناز _ میدونم سوگل خیلی سختی کشیدی ... ببخشید با این خواستم .... ولی ... میدونی ...بعد از این همه سال منو سپهر بالاخره بهم رسیدیم ... نمیخوام حالا که همه چیز جورشده یه اتفاق ناخوشایند باعث ناراحتی بشه ... میدونم خودخواهیه ...........ولی به خاطر من!!! تو که این همه صبر کردی یک ماه دیگه هم روش ..... من دلم میخواد تو هم توی عروسی من باشی اگر از محمود جدا بشی مامان محاله که بذاره تو توی چشنم شرکت کنی ... ولی هر جور که تو دوست داری نمیتونم مجبورت کنم.... سرشو پائین انداخت ... برام سخت بود !!!حتی دیگه تحمل این که یک روز دیگه هم زن محمود باشم و نداشتم ....میخواستم از این خونه از محمود از همه چیز فرار کنم.... ولی گفتم : باشه مهناز فقط تا یک ماه و نیم دیگه !!!! اگر تو این مدت خانوادت اومدن و تو عروسی گرفتی چه بهتر اگر نه من میرم .. مهناز پرید منو در اغوشش گرفت وبوسه باران کرد و میگفت :سوگل جونم تو خیلی ماهی ... عاشقتم .... دوست دارم .. جبران میکنم ..قول میدم .... اروم از خودم دورش کردم گفتم : اه برو اونور لیچ ابم کردی ...... میخوای جبران کنی ؟ مهناز _ اره اره هر چی تو بگی !!! _ عززیزم .......پس لطف کن برو گمشو بیرون میخوام کپه مرگمو بذارم .. مهناز _ باشه عزیزم .. هر چی تو بگی من رفتم .. توام بگیر بکپ.... ********* روز بعد مهناز هممونو مجبور کرد بریم توی حیاط برف بازی من که خودمو سرگرم ساختن ادم برفی کردم و به صدای خنده و جیغ انها گوش میدادم سعی میکردم از امیر علی دوری کنم موفق هم بودم تا زمانی که مهناز هممونو چپاند کنار هم و با دوربین و سه پایه امد تا در کنار ادم برفی عکس بگیریم .. اول محمود بود بعد امیر علی بین منو امیر علی فاصله ای که بعد از تنظیم دوربین مهناز انجا بایستد بعد من و اخرین نفرهم سپهر.... مهناز بعد از اینکه دوربین را تنظیم کرد با داد و شلوغ بازی گفت زود با شین زود باشین الان عکس میگره سریع امد به سمت من و منو حول داد و چسباند به امیر علی و خودش و بین من و سپهر قرار داد ،در حالی که سعی میکردم از امیر علی فاصله بگیرم گفت چقدر وول میخوری وایستا دیگه و بعدشم گفت همه بگین سیب ...........( سیب بخوره تو اون سرت... سیب میخوام چکار) حالم بد بود ... بعد از گرفتن عکس با گفتنه من سردمه سریع به داخل خانه رفتم .. مهناز از ان عکس پنج تا چاپ کرد و به هر کدام یکی داد ... اینه دق !!!! که هر بار نگاهش کردم هم شاد شدم هم غمگین ..... شاد برای اینکه خاطره ای از یک روز خوب و شاد بعد از سالها افسردگی بود . غمگین برای اینکه!!!!......... قیافه هر کدام در این عکس حکایتی واسه خودش داشت صورت مهناز و سپهر غرق خنده و شادی بوددر حالی که با عشق بهم نگاه میکردند عکس گرفته شده بود .صورت من نگران با لبخند کجی که بیشتر شبیه پوزخند بود در حالی که سعی میکردم فاصله بین خودم و امیر علی را زیادتر کنم .صورت امیر علی کاملا جدی و بدون هیچ حسی . محمودصورتش از تحرک سرخ بود و لبخندی رضایت بخش روی لبش !!!اون هم بعد از سالها احساس رضایت کرده بود .... هر کس این عکس را میدید چیز مشکوکی مشاهده نمیکرد مخصوصا قیافه مضحک من در حال فاصله گرفتن از بغل دستیم .. به نظر همه عکس زیبایی بود از یک خانواده ثروتمند وخوشبخت ولی از توی دلمون خبر نداشتن و نمی دونستند حتی مهناز و سپهر با ان خنده زیبا و نگاه عاشقانه با چه زجر و مصیبتی به هم رسید بودند. به قول مامانم تو مون خودمون و کشته بیرونمون مردمو...... **** انگار منو امیر علی بین خودمون یه قراد دادنا گفته و نامرئی امضا کرده باشیم و چقدر ازش ممنون بودم که اینقدر فهمیده اس و منو درک میکنه... تا جایی که میشد از هم دوری میکردیم و سعی میکردیم در دید هم نباشیم با اینکه در یک خانه زندگی میکردیم ولی میشد تا دو سه روز همدیگرو نمی دیدیم ...امیر علی دیگه حالا توی یک بیمارستان مشغول به کار بود ... صبحها تا ظهر در بیمارستان میماند و بیشتر مواقع نهار هم بیرون میخورد و از ان طرف هم به مطب میرفت و تا ساعت 11 شب خونه نمی امد ... از مهناز شنیدم با اینکه تازه کارشو در اینجا شروع کرده ولی بخاطر سابقه خوبش مریضهای زیادی دارد از این بابت هم خیلی خوشحال و هم خیلی هم ناراحت بودم از اینکه اینهمه کار میکرد تا کمتر در خانه باشد . یک شب نزدیک دوازده بود که به خانه رسیدو داشت ماشینش را در حیاط پارک میکرد از پنجره اتاق خواب طوری که مرا نبیند نگاهش میکردم قلبم به درد امد ..... قیافه اش انقدر خسته و داغون بود که از خودم بدم امد اگرتوی اون روز برفی اون کارو نکرده بودم الان وضعش این نبود .... کسی که هر روز ریشش سه تیغه اصلاح میکرد حالا معلوم بود یک هفته ای اصلاح نکرده .....صورت شادابش کاملا پژمرده شد هر دفعه که دیدمش قیافه اش کاملا در هم و اخمالود بود. حالا دیگه خونه امیر علی به مرحله دکوراسیون رسیده بود و من صبح و شب توی خیابون مشغول خرید کردن بودم میخواستم هر چه زود تر خونه رو تموم کنم تا هم اون بره سره خونه و زندگیش و بتونه استراحتی بکنه و هم من دیگه اصلا نبینمش .. اینطوری خیلی بهتر بود... ولی دیگه رمقی نداشتم کف پاهام پر از تاول شده بود و انقدر خسته بودم که دلم میخواست یکهفته را بکوب بخوابم.... ****** هر چه به عیدو اومدن خانواده مهناز نزدیک تر میشدیم کارو استرس من بیشتر میشد از طرفی خانه امیر علی را میچیدم از طرف دیگر کمک پوران و مهناز کارهای خانه را برای امدن مسافرها و احیانا مراسم خواستگاری مهناز ..... بد تر از همه از عکس العمل خانواده محمود برای طلاق میترسیدم ............ ذهن و بدنم دیگه تحمل جنگ و درگیری و اعصاب خوردی را نداشت. کم کم برفها داشتند اب میشدند و زمستون جای خودشو به بهار میداد . با عوض شدن سال جدید زندگی منم عوض میشد داشتم خودمو اماده میکردم تا به پیشواز فصلی نو از زنگیم بروم...توی پیاده روی خلوت، روی اخرین برفهای باقی مونده راه میرفتم از چند ماه پیش زندگیم دستخوش تغییرات خوبی شده بود و من مثل نوزادی که اول با کمک دیگران و بعد به تنهایی یاد میگیره راه بره ... راه افتادم .اولش تمام تکیه ام به مهناز بود ولی حالا احساس خوبی دارم کاملا مستقلم بدون هیچ ترس و وابستگی !!!!حالا دیگه توی اینه که نگاه میکنم ازشخص توی اینه بیزار نیستم چون خودمو میبینم همون سوگلی که همیشه بودم و این چند سال اخیر ارزو میکردم که کاش اون سوگل برگرده ......ومن برگشتم!!!!!دستهامو

از دوطرف باز کردم سرمو به سمت اسمون گرفتم و نفس عمیقی کشیدم و از ته دل با خوشحالی گفتم :

خدایا شکرت..........

بلند تر گفتم :خدایا شکرت .......

اشتباه فکر میکردم اون منو فراموش کرده ....اونی که فراموش کرده بود من بودم .....

وقتی صداش کردم ، وقتی کمک خواستم جوابمو دادو مهنازو برام فرستاد........

امسالم دیگه داره تموم میشه ،دوهفته دیگه تا عید مونده قراره توی این هفته مراسم خواستگاری انجام بشه و اگر خدا بخواد توی همین عیدی بریم کرمان مراسم عروسی رو هم بگیرند چون تقریباهمه اقوام دو طرف در کرمان زندگی میکنند !!!

************

همگی توی سالن فرودگاه ایستادیم و منتظریم تا شایسته جون و عمو سعید ( مادرو پدرمحمود ) از راه برسن ... بیقراری رو توی صورت محمود میتونم ببینم ،چهار سال از زمانی که همدیگرو دیده بودن میگذشت ، حقم داشت اینقدر ذوق زده باشه !!!

مهناز _ محمود !!!! مامان بابا اومدن !!

به سمت جایی که مهناز اشاره میکرد نگاه کردم شایسته جون مثل همیشه حسابی به خودش رسیده بود ماشاالله عین قالی کرمون میموند هر چی سنش بالا تر میرفت بهتر هم میشد ....

محمود با قدمهایی بلند خودشو به مامانش رسوند اونو محکم بغل کرد ..

و عمو سعید لبخند به لب پسرشو نگاه میکرد .

مثل همیشه بود ولی موهای سرش سفید تر شده بودند و لبخندش همون لبخند ارامش بخش همیشگی بود...

حالا که میدیدمش میفهمیدم چقدر دلتنگش شده بودم..

همه دورشان حلقه زده بودند و با هم احوالپرسی و روبوسی میکردند و من با فاصله ای پشت سرشان بودم .

سعید _ کوش!!!! سوگلی مو نمیبینم ؟

شایسته _ لابد افتخار ندادن !!!

_ وای خدا................ هنوز نیومده شروع کرد .........

مهناز و زدم کنار : اگه مهنازو محمود مهلت بدن منم این پشتم ..... سلام!!!!

شایسته _ سلام عزیزم ..... خوبی ؟

وهمدیگرو بوسیدیم از اون بوسهای لوسی که فقط هوا رو میبوسن نه صورت همو !!!

و عمو سعید منو محکم توی اغوشش گرفت اغوشی که بوی پدر و احساس امنیت اونو داشت و دل کندن ازش سخت!!! پیشونی مو بوسید و گفت : خوبی عمو جون

_ خوبم شما رو که دیدم خوبتر شدم..

سعید _ قربون دختر گلم !! نمیدونی چقدر دلتنگت بودم ...

مهناز _ ای بابا یکی منو تحویل بگیره من دارم از حسودی می ترکم

مشتی به بازوم زد و گفت : برو اونطرف ور پریده بابامو پس بده ...

بازوی عمو رو محکم تر گرفتم : نمی خوام مال خودمه برو اونطرف!!! تو فقط چند ماه ندیدیشون ولی من چند ساله !!!

سعید _ تو رو دیگه نامزدت باید تحویل بگیره.....من پیر مردو میخوای چکار....

عمو سعید رو به سپهر گفت: این چند سال خانوم هرچی خواستگار داشت بدون اینکه روشون فکر بکنه ردشون کرد تا میگفتیم چرا : میگفت اه اه اه نگین بدم میاد من اصلا دوست ندارم ازدواج کنم ..... ماهم از خیرش گذشته بودیم گفتیم خوب دیگه لابد واقعا نمیخواد ازدواج کنه !!!! نگو که گلوش یه جای دیگه گیر بود ما خبر نداشتیم ...

سپهر و مهناز خجولانه و لبخند به لب سرشونو پائین انداختند ....

گفتم: وای خدا !!!!.... نمردیمو خجالت این دو تا رو هم دیدیم ........

همه زدن زیر خنده چون واقعا چیز عجیبی بود......

اتاق مهنازو واسه عمو سعید و شایسته جون اماده کردیم و وسائل مهناز هم به اتاق من انتقال دادیم ..وقتی به خونه رسیدیم و سایسته جون فهمید که قراره محمودتوی کتای خونه بخوابه، ناراحت مدام به مهناز غر میزد خوب بیا توی اتاق ما .. حالا چند شب رو زمین بخوابی نمیمیری که!!! بذار اون زن شوهر هم سر جاشون بخوابن ..

مهناز _ اینهمه کنار هم خوابیدن، بسشونه!!!! حالا سوگل مال منه میخوام این چند روز اخر باهم باشیم ...

شایسته _ گفتم نه !!! بچم باید رو مبل تو کتابخونه بخوابه ؟

( اخی چه بچه ای نازیییی............ خر چه اس به جای بچه )

_ اشکال نداره شایسته جون خودمون خواستیم

شایسته _ معلومه تو که جات خوبه محمود بیچاره باید رو مبل بخوابه ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خودش نمیاد توی اتاق یه مبل تختخوابشو داریم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود که تا اون لحظه ساکت بود گفت : مامان جان تورو خدا کاسه کوزمونو بهم نریز دلمو صابون زده بودم این چند شب یه خواب راحت میکنم اون وقت شما میگی برم تو اتاق پیش اینا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته مشوکانه به من و محمود نگاه کرد :چرا ؟!! خبری شده و ما بیخبریم !!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منو مهناز میخکوب به دهن محمود خیره شدیم ببینیم چی می خواد بگه.فکر کردم نکنه میخواد راجع به مشکلاتمون بگه ؟ ولی چه وقتشه اینها هم که تازه رسیدن .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود _ شما که این دوتا رو میشناسید سرسام گرفتم بس که این دوتا شب تا صبح هی با هم پچ پچ کردن و خندیدن ....بذارید این چند شب تا دلشون میخواد حرف بزنن ببینیم این حرفها تموم میشه اخرش یا نه !!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میدونستم این دروغ برای این گفته که شبها راحت جیم بزنه بره پیش عیال جونش!! به هر حال که به نفع ما تموم شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موقتن بیخیال خونه امیر علی شدم خریدهای خونه همه شده بود فقط مونده بود چیدمان که باید چند تا کارگر میگرفتم و4_3 روزه تمومش میکردم . گذاشتمش تا بعد از مراسم خواستگاری مهناز ... شایسته جون اخلاق خواصی داشت خیلی خوب بود ولی تا زمانی که جلوش مواظب حرف زدن و یا رفتارمون بودیم چون سریعا بد برداشت میکرد که فلا نی با این کارش میخواست منو تحقیر کنه.....فلانی بدستی این حرفو زد تا منو ضایع کنه .....از این حرفهای صد من یه غاز....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم بهتر دیدم این چند روز در کنارشون باشم تا اعصاب خودم راحت باشه و مدام بهم گیر نده و تیکه نندازه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانواده سپهر هم از کرمان امده بودند و امشب قرار بود برای مراسم خاستگاری به اینجا بیان مهناز که روی ابرها سیر میکرد چقدر خوشحال بودم وقتی میدیدم او شاد است و به عشقش رسیده و خوشحال تر بودم که حرف مهنازو گوش داده بودم و اقدام برای طلاق نکرده بودم چون مطمئنا پشیمون میشدم از اینکه این لحظات به یاد ماندنی را در کنار 2 تا از عزیز ترین کسانم نبودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای زنگ ایفون مهناز از جا پرید دستی به موهای اطو شده اش کشیدو گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوگل من خوبم ؟!! ارایشم پاک نشده ؟ موهام بهم نریخته ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با عشق نگاهش کردم : نه عزیزم همه چیز سر جاشه ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ کاش اون پیراهن صورتیمو پوشیده بودم .نه ؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستشو گرفتم سرد بودن پرسیدم چرا یخ کردی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ سوگل باورم نمیشه بعد از 15 سال دارم به ارزوم میرسم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ میدونم عزیزم بالاخره وقتش رسید حالا بیا باهم بریم استقبال مهمونها .... دلم واسه خاله شیرین خیلی تنگ شده خدا کنه خیلی فرق نکرده باشه.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _اوهوم . وای چه مادر شو هر خوبی نصیبم شد بترکه چشم حسود .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مادر شوهر منم خوبه ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ اره .... تو راست میگی .خدا از دلت خبر داره ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خاله شیرین بهمراه سپهر ،شهرزاد خانوم( مامان خاله شیرین ) اقای بهزادی و نازنین خانوم ( عمو و زن عموی سپهر) از در وارد شدندخاله شیرین را در اغوشم گرفتم و اورا میبوئیدم بوی عطر همیشه گیش را می داد و مرا به گذشته ای دلپذیر میبرد خاله دستش را روی گونه ام گذاشت و گفت : خیلی خوشحالم که دوباره میبینمت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ منم همینجور ... خیلی دل تنگتون بودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیرین _ واسه همین رفتی و یادی از ما نکردی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من شرمندتون هستم بخدا ....هر چی بگید حق دارید ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیرین _ دشمنت شرمنده باشه ..من گله ای ندارم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مثل همیشه خوبید .... بفرمائید حالا من سرپا نگهتون داشتم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همه احوالپرسی کردیم ورسید نوبت سپهرکه اخرین نفر وارد خونه شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کت شلوار سورمه ای پیراهن سفید و کراوات سورمه ای سفید واقعا جذاب شده بود ، سبد گل بسیار زیبایی در دستا نش داشت نگاهش که بهم افتاد لبخند عمیقی نثارش کردم لبخند بی رمق بهم زد نگرانی رو از توی چشمانش میخواندم ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ سلام اقا دوماد خوش امدید ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر _ جان سپهر یه امروز سر بسر من نزار ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ وا من که چیز ی نگفتم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر _ ولی اون چشمای شیطونت میگه منتظر فرصتی ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خیله خب بابا برو اون مهناز بدبخت زیر پاش علف سبز شد ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جفتشون عاشقانه توی چشمهای هم خیره شده بودند و لبخند میزند ... از کنارشون رد شدم که برم توی مهمان خانه گفتم : هی!!!! بسوزه پدر عاشقی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جفتشون خندیدن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر گلها رو به سمت مهناز گرفت : قابل یکی یکدونمو رو نداره ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ خودت گل بودی ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

( واه..واه پدر سوخته ها چه دل و قلوه ای میدن )

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همگی نشستیم و پوران طبق معمول برای پذیرایی وارد صحنه شد ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صحبت ها ی همه از دل تنگی و تعریف خاطرات بود منم که فراری از خاطرات قدیم برای اینکه توی همشون پدر و مادرم هم بودند ، برای اینکه حواسم از صحبت های جمع پرت بشه بطور نامحسوس این دوتا قمریه عاشق و زیر نظرگرفتم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندم گرفته بود این دوتا نه خجالتی نه شرمی نه حیایی هیچی بابا این مهناز ورپریده واسه دل خوشی ما یه بار هم خجالت نکشید ...من که روز خاستگاریم از شدت شرم دلم میخواست زمین دهن باز کنه من برم توش حالا این دوتا با نگاهشون همدیگرو داشتن درسته قورت میدادن .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکدفعه با صدای شهرزاد خانوم جمع ساکت شد ......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد _ خوب حالا از این حرفها بگذریم میدونم دل تو دل این دو تا جوون نیست .میرم سر اصل مطلب ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هم ما مهناز جون و به خوبی میشناسیم هم شما سپهر ما رو میمونه همون مهریه و شیر بها که دیگه هر چی شما بفرمائید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید _ همون طور که میدونید ما رسم نداریم شیر بها رو بگیریم ... مهریه هم کی داده کی گرفته .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیرین _ نه دیگه مهریه چیزیه که باید باشه ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید _ چی بگم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد _ من میگم اگه اجازه بدید برن اخرین حرفهاشونو بزنن.و خودشون چک و چونه هاشون واسه مهریه بزنن به توافق برسن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز حرف شهرزاد خانوم تموم نشده بود سپهر و مهناز مثل فنر از جا بلند شدند که باعث شد همه بخندند ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه همه جریان عشق این دو تا میدونستن واسه همین کسی چیزی نگفت ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر _پس با اجازه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد خانوم با خنده گفت بسوزه پدر عاشقی این پسره نذاشت لااقل حرف از دهن من بیرون بیاد ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قیافه شایسته جون دیدنی بود کارد میزدی خونش در نمیومد میدونم سر مهریه حرس میخورد موقع عروسی من بود میگفت مهریه کی داده کی گرفته 5 سکه مهرم کردن دیگه عمو سعید گوش به حرف شایسته جون نداد این خونه رو و یه تیکه زمین در کوهپایه کرمان که منطقه خوش اب و هوایست به نامم کرد و وقتی که حرف عروسی مهناز بود میگفت دخترمو که از سر راه نیووردم مهریش باید سکه به اندازه سال تولدش باشه ..خونه به نامش باشه ووووووو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از این حرفهاش خندم میگرفت ...یعنی من سر راهی بودم که مهریم کم بود .... یعنی هر کی مهریش بیشتر باشه خوشبخت تره؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یعنی اگه من مهریم زیاد بود الان خوشبخت بودم ؟؟!! شاید !!! شاید عقل من ناقصه که نمیفهمم .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حوصلم حسابی سر رفت داشتم از فضولی میترکیدم ببینم این دوتا چکار میکنن ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر چی به اون کودک درون فضول گفتم بچه بشین سر جات این فضولی ها به تو نیومده هی حواسشو پرت کردم و سر گرمش کردم دیدم نخیر !!!! حرف ادم تو گوشش نمیره ... بالاخره از جام بلند شدم و به اتاق خوابم رفتم به خودم گفتم یه نگاه کوچولو که ضرر نداره اروم پرده رو زدم کنار تا ببینم این دوتا چکار میکنن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وای خدا چه صحنه رمانتیکییییییییییی ای جاننننننننننن .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکدفعه یه نقشه پلید مارمولکانه به ذهنم رسید از اون لبخند بدجنسی ها زدم ... هی وای من!!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چکار کنم دیگه این کودکه خیلی وقته از این بازی ها نکرده عقده ایی شده ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند وقت پیش پشت چراغ قرمز مونده بودم یه دختر بچه ای اومد و ملتمس خواست ازش باد کنک بخرم ....... از اون گنده ها!!!!!!!!!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر کردم بدردم نمیخوره ولی حالا فکر میکنم چکار خوبی کردم خریدمشون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شروع کردم به باد کردنش و هر از گاهی نفسی تازه میکردم و ریز ریز میخندیدم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پالتو مو پوشیدم و یواشکی رفتم توی حیاط ...اروم اروم رفتم پشت سرشون اینقدر توی عالم خودشون بودن که اصلا نفهمیدن من پشت سرشونم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه کن این پدر سوخته ها چه لاوی میترکونن......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر دستشو دور مهناز حلقه کرده بود و مهناز هم سرشو روی شونش گذاشته بود وو چه حرفهای عاشقانه و پر سوز و گدازی بهم میزدن..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا به دور موقع ما تا حرف خواستگار میومد سرخ میشدیم سفید میشدیم بنفش، سبز ، زرد ... هزار رنگ عوض میکردیم. حالا این دوتا رو نگاه، شرم و حیا رو خوردن یه لیوان ابم روش ... این دوتا بی جنبه عجب غرب زده شدن ما خبر نداشتیم....... یک حالی من از این دو تا بگیرم که تو تاریخ بنویسن ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شمردم یک...... دو....... سه........ و سوزنو زدم به بادکنک !!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدای انفجار مهناز و سپهر همزمان دادی از ته سرشون کشیدن و از جا شون مثل فنر پریدن ......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم دستمو روی دلم گذاشته بودم و غش غش میخندیدم وای خدا چه صحنه باحالی سپهر رو بگو عین دخترا جیغ کشیده ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون دو تا برای چند لحظه گنگ و هنگ کرده به من نگاه میکردن لا شه بادکنک رو جلوی چشمشون تکون دادم تا فهمیدن چی شده ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ ای ذلیل مرده ...... راست میگی وایستا ......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی عقب عقب رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر _ سوگل دعا کن دستم بهت نرسه ......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ حالا گیرم رسید چکار میکنی ؟؟ بچه تو برو همون جیغ تو بزن......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکدفعه این دوتا وحشی شدن و به سمتم حمله کردن منم جیغ میزدم و میدویدم ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ الهی جز جگر بزنی از دستت راحت شم ..... سوگل مثل بچه ادم وایستا..میگم وایستا ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خندیدم .... نه جونم ....وایستم که کتک بخورم ؟!! عمراااااااااااا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه مهمونها اومده بودن جلوی در و خاله شیرین با نگرانی پرسید صدای انفجار از چی بود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همینطور که دور حیاط می دویدیم مهناز گفت:این فتنه بپرسید که هر چی اتیشه از گور اینه ........

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود بلندو با خنده گفت :باز چه اتیشی سوزوندی اتیشپاره!!!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکدفعه ترمز کردم شوکه از حرفش ایستادم و دلخور و نگاهش کردم خودشم فهمید چی گفته ... و سریع رفت توی خونه....مهناز هم فهمید چقدر حالم گرفته شد واسه همین دیگه از تنبیهم گذشت....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته _ بالاخره نگفتین صدای چی بود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز نفس نفس میزد و تعریف میکرد ما داشتیم حرف میزدیم همین خانوم و اشاره کرد به من....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که خودشو به موش مردگی زده یواشکی اومد پشت سرمون ویه باد کنک گنده رو ترکوند .. سکته رو زدیم دیگه !!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه زدن زیر خنده بی اختیار نگاهم سمت امیر علی پر کشید ... غش کرده بود از خنده ..برای اینکه از فکر های بعدی جلو گیری کنم سریع نگاهم و ازش گرفتم ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید _ خیله خوب حالا شما دوتا هم اگه حرفهاتون تموم شده بیاین تو تا سرما نخوردین ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو سعید در حالی که میخندید گفت معلوم نیست این دوتا پدر سوخته تو کدوم عالم سیر میکردن که نفهمیدن این شیطون پشت سرشونه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه برگشتند داخل خانه و خوشحال به ادامه بحس ازدواج پرداختند ولی من با دلخوری به محمود نگاه میکردم اونم متوجه نگاه سنگین من شد و توی چشمهای من خیره شد نگاهش با همیشه فرق میکرد کلی حرف داشت و پشیمونی رو توی صورتش میتونستم ببینم ولی فقط برای چندثانیه بعد نگاهش مثل همیشه شد پوزخندی زد و رویش را برگرداند ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در دوران نامزدی و همینطور اوایل ازدواج از این شیطونی ها زیاد داشتم هر دفعه حالا هر جا که بودیم جیغ یکی هوا میرفت یا یه خراب کاری میشد محمود با شیطنت به من میگفت باز چه اتیشی سوزوندی اتیش پاره ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برای بار صد هزارم از خودم پرسیدم چرا ؟!! چی شد که محمود عوض شد....مگه چکار کردم من ؟؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته جون خونه رو روی سرش گذاشته بود بس که سر مهناز داد زد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته _ مگه تو پدر و مادر نداشتی؟؟!! مگه از خودت بزرگ تر نداری که سر خود عمل کردی ؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ من که مشکلی با این موضوع ندارم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته _ تو غلط میکنی ... نیم ساعت رفتی توی حیاط پسره خوب مغزتو شستشو داد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ااا دختره نفهم برگشته میگه من و سپهر حرفهامونو زدیم من میخوام مهریم پنج تا سکه باشه... عروسیم نمیخوام یه عقد ساده ........

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میمردی یه مشورت با منو بابات میکردی ؟ ابروی منو جلو فامیل و دوست اشنا بردی ... دختر من فقط پنج تا سکه مهریشه عروسیم براش نگرفتن ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ مامان اینها مسائلی نیستن که بخاطرشون اینقدر خودتونو عذاب بدین من به همین راضیم مهریه زیاد که خوشبختی نمیاره اگه قرار باشه خوشبخت بشم باهمین پنج سکه میشم اگه خدا نخواست و زندگیم از هم بپاشه با پنج هزار سکه هم میپاشه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته _ برو ... برو ... با من دیگه حرف نزن..شعورت نمیرسه نمیدونی مهریه پشتوانه یه زنه پس فردا اگه عشق و عاشقی یادش رفت و از خونه انداختت بیرون چیکار میکنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز با چشمانی به خون نشسته به سمت مادرش برگشت تا حالا اروم با شایسته جون حرف میزد ولی یکدفعه داد زد ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شما واقعا مادر منی ؟؟ عوض اینکه برام دعا کنی خوشبخت و عاقبت بخیر بشم دارین دو دوتا میکنی که اگه من چند سال دیگه خواستم طلاق بگیرم یه چیزی گیرم بیاد .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واقعا که !!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود _ مهناز این چه طرز حرف زدن با مامانه ؟ مامان درست میگه تو حق نداشتی سر خود عمل کنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ تو دیگه حرف نزن..... چطور موقع ازدواجت خوب بود که پنج تا سکه مهر سوگل کردی خانواده اونا ابرو جلو دوست و اشنا نداشتن ولی دیدیدکه با خوشرویی قبول کردن .. این علم شنگه ای که شما بپا کردید و نداشتن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدم اوضاع پسه اگه بمونم اینجا پای منم گیره یواشکی مهمان خانه رو ترک کردم .. ولی هنوز هم به حرفهاشون گوش میدادم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود _ این حرفها به تو ربطی نداره ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ زندگیه منم به تو ربطی نداره ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته _ سعید هیچی به این دخترت نمیگی ببین چطور با مادر و برادرش حرف میزنه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید _ حق داره ......زندگیه خودشه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته _ سعیییددد!!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید _ حانوم من به دخترم اطمینان کامل دارم میدونم نسنجیده کاری نمیکنه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته _همین کارا رو کردی پرو شده ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید _ نه خانوم .. حرفشو قبول دارم !!! مهم اینه که همدیگرو دوست دارن ... چشم بهم بزنی این برنامه ها تموم میشه و میگذرن کاری نکن یک عمر کدورتش برات بمونه خودتو بیشتر از این کوچیک نکن مبادا ببینم یا بشنوم به شیرین چیزی گفتی یا متلک بارش کردی زندگیه دخترتو بخاطر چندر غاز خراب نکن ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه کن ترو خدا شب خواستگاریه دخترمونه عوض اینکه خوشحال باشیم اعصابمون و بهم ریختی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست دور شانه های دخترش انداخت بیا بریم بخوابیم اگه اینجا بمونیم تا صبح میخوان برن رو اعصابمون ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع به اتاق خواب رفتم و روی تخت نشستم .مهناز به اتاق اومد سریع رفتم و بغلش کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ دیدی چطور شبمو خراب کردن ... حالا یه سکه کمتر یا بیشتر گرفتن یه جشن خیلی بزرگ یا کوچیک چه فرقی میکنه مهم اینه که ما میخوایم در کنار هم باشیم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ میدونم ..... حق با توااا .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا چرا نمیخوای عروسی بگیری ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ دلم میخواد هر چه زودتر باهاش ازدواج کنم میخوام هر چه زود تر مال خودم بشه دلم میخواد راحت بغلش کنم ببوسمش .... هییییییی!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.میترسم ... دوباره از هم جدا مون کنن .خاله شیرین دیدی که یواشکی بدون اینکه به خواهرش بگه اومد تهران میترسید دوباره یه فتنه ای بکنن ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زدم تو سرش : خدا خفت کنه جای دیگه نگی ابرومونو ببری ... یعنی اینقدر دلت شوهر میخواست .. چقدر حولی ....خانوم فوری میخوان عقدو ببندن برن سر زندگیشون ... دیگه بلههه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ زهر مار .... اصلا منظور من اون نبود ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ا پس چی بود ؟؟؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اهان راستی حالا نکه خیلی هم شما از این بابت ها ناراحتی و شرم و حیا داری که نکنه موهامو ببیننه یا دستش بهم بخوره .. نامحرمه و از این حرفا ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیدم امشب چطور چیک تو چیک بودین سرتون رو شونه اقا سپهروووو اوشون دست دور کمر شما ووووو ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ خدا لعنتت نکه اون چکاری بود که کردی؟ اصلا خوب شد یادم انداختی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استین هاشو بالا زد و گفت : من یه حالی از تو بگیرمممممم تا دیگه حوس نکنی گوش وایسی و هوس بادکنک بازی بکنی ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز با بالش به سمتم حمله کرد و من جیغی کشیدم و یه بالش دیگه برداشتم و شروع کردیم به زدن هم دیگه ... اونقدر خندیدیم و هم رو زدیم که نفسمون برید .. .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به پشت روی تخت ولو شدیم و همچنان نفس نفس میزدیم .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز دستمو گرفت و گفت : مرسی.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ واسه چی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ واسه اینکه کاری کردی ناراحتیم تموم شه ... اگه امشب نبودی من دق میکردم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چکار کنیم دیگه دست پرورده شماییم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ دوست دارم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من بیشتر ........

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه روز از موقع مراسم خواستگاری تا عقد بیشتر وقت نداشتیم توی این سه روز مثل فرفره همه کارها را انجام دادیم، مراسم در منزل ما انجام میشد وحدود 100 نفر از دوستان و اشنایان هر دوخانواده که در تهران بودند دعوت شده بودند . چون عید همه میخواستند به مسافرت بروند و عروس و داماد ما هم انقدر حول بودند مراسم ده روز مانده به عید برگزار شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و مهناز تویه اتاقم نشسته بودیم و ارایشگر داشت ارایش مهنازو میکرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ ترو خدا از این ارایش های اجق وجق که منو نکردی ؟ که تا دوماد منو دید پا بزاره به فرار....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارایشرگر _ نه عزیزم ... مثل ماه شدی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ پس چکار کردی اصلا منو ارایش نکردی .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارایشگر _ وا..... پس 3 ساعت اینجا وایستادم چکار میکنم ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ خب داری میگی مثل ماه شدم .... منم که مثل ماه بودم پس کاری نکردی دیگه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارایشگر _ بیچاره دوماد عجب عروس زبون درازی گیرش اومده .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ شما نگران دوماد نباش این دوتا از پس هم بر میان ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارایشگر _ پس در و تخته جور شدن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اوه ..... چه جورم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میگم من دیگه کاری ندارم برم لباس بپوشم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارایشگر _اره عزیزم کارت تموم شده...... نه ..نه ..وایستا ریملتو نزدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

موهامو باز گذاشته بودو فقط با ژل و حلقه های انها را زیبا تر کرده و تل باریک و نگین داری روی سرم گذاشته بود لباسم خیلی ساده بود پیراهن مشکی تنگ تا سر زانو یعقه کشتی و استین حلقه ای با کفشهای مشکی پاشنه ده سانت، زنجیر کلفت و بلندی و مدالی گرد وپر از نگین های برلیان و از طلای سفید به ان اویختم و به گردنم انداختم گوشواره های نگین دار و بلند و انگشتری که به اندازه یک فندق بزرگ بود و ان هم با نگین های برلیانش به زیبایی در انگشتم میدرخشید....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خود را در اینه قدی اتاقم نگاه کردم خیلی ساده ولی فوق العاده شیک شده بودم از دیدن خودم توی اینه کلی داشتم کیف میکردم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ ور پریده میخوای منو از چشم همه بندازی ؟؟ زود برو لباسهاتو عوض کن و یه گونی بپوش .. بدوووو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بیخود خودتو اذیت نکن من گونی هم تنم کنم باز از تو خوشگل ترم و بیشتر به چشم میاد ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ چه غلطا!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اومد بلندشه و دنبالم بیاد از اتاق خارج شدم و سینه به سینه امیر علی در راهرو متوقف شدم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاه غمگینش را بهم دوخت لبخندی زد وگفت :مثل همیشه زیبا و برازنده شدی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم : ممنون ..لطف داری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی هم مثل همیشه شیک و خوش پوش بود ،بوی عطرو نگاهش دوباره ضربانم را بالا برده بود برای اینکه متوجه تغیر حالم نشود سریع گفتم : ببخشید من برم ببینم همه چیز اماده است و سریع از کنارش دور شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چطور بود که هر بار کنار این مرد می ایستادم حالم منقلب میشد ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

( سوگل دوبار داری زر زیادی میزنی حواست باشه ...... اره ..... اره .... حواسم هست دیگه تکرار نمیشه )

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهمانها کم کم می امدند و من جلوی در برای خوش امد گویی از انها ایستاده بودم چند ماه پیش عمرا فکر نمیکردم که این خانه دیگه رنگه مهمانی را در خود ببیند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای موزیک در کل خونه شنیده میشد و جوانتر ها مشغول رقصیدن بون....منم مدام در بین مهمانخانه و اشپز خانه در رفت و امد بودم و مدام به بیشخدمت ها دستوراتی میدادم....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای کل و دست زدن جمعیت به هوا رفت سریع خود را به هال رساندم مهناز در ان لباس لباس سفید تور مثل عروسک شده بود لباسی دکلته با دامن طور کمی پف دار تا سر زانو و یک طور خیلی کوچک که فقط موهاشو پوشونده بود و روی چشمانش و کنار سرش هم چند تا گل پارچه ای سفید زده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز دستش را در حلقه دستان سپهر انداخته بود و در دست دیگرش دسته گل رز صورتی که به شکل توپ گرد درست شده بود و با یک رشه مروارید به مچ دستش اویزان بود ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از شوق زیاد تا انجا که میتوانستم محکم دست میزدم .. اشک توی چشمانم حلقه زده بود و قلبم از شادی زیاد محکم به سینم میکوبید ..مهناز جلوی من ایستاد و گونه ام را بوسید و دم گوشم گفت تا عمر دارم مدیونتم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو کردم به هر دوشون وبا بغض گفتم امیدوارم خوشبخت بشید ... و قدر عشقتونو بدونید و نگذارید هیچی خرابش کنه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر _ مطمئن باش ... نمیگذارم هیچ چیز بینمون فاصله بندازه ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر دو شون به سمت سفره عقد رفتند وروی صندلی نشستند ... همه دور سفره را گرفته بودند و در سکوت به خطبه عقد گوش میدادند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عاقد گفت : عروس خانوم وکیلم ؟؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهنازو سپهر عاشقانه بهم نگاه میکردند و دستان هم را محکم گرفته بودند مهناز با لبخندی گفت: با اجازه بزرگترها بلههههه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر هم بله را داد مهمانها با دست و کل عروس داماد و همراهی کردند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وهمه شروع کردند به گفتن عروس دومادو ببوس یالا عروس دوماد و ببوس یالا ......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این دوتا هم که از خدا خواسته فوری لبهای هم را بوسیدند ....من که از خجالت اب شدم در حالی که میخندیدم رویم را برگرداندم که مثلا دارم جای دیگری را نگاه میکنم ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که نگاهم به امیر علی افتاد کمی دور تر از سفره عقد دست به سینه به دیوار تکیه زده بود و با لبخند تلخی مرا نگاه میکرد شوکه از این غافل گیری چند لحظه ای توی نگاهش خیره ماندم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنم به یکباره لرزید خدایا توی نگاه این مرد چی میدیدم خودم دلم میخواست اینگونه تصور کنم یا واقعا داشت مرا با علاقه و حسرت نگاه میکرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی یکدفعه نگاهش را ازمن گرفت ... دیدی سوگل !!! تودلت میخواد اینطور تصور کنی او هیچ علاقه ای به تو نداره.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه به دور سفره داشتند به عروس و داماد هدیه میدادند نگاهم را به دور مهمان خانه چرخواندم تامحمود را پیدا کنم ولی نبود جلو رفتم و هدیه ای که خودم جدا تهیه کرده بودم به مهناز و سپهر دادم و برایشان ارزوی خوشبختی کردم .....رو به سپهر گفتم : بعداز ماه عسل خودتو به کارخونه معرفی میکنی ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر _ منظورت چیه؟؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ منظور اینکه پست مدیر عاملی منتظر شماست با وکیلم صحبت کردم همه چیز امادست و منتظر جواب تو ست....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر متعجب گفت _سوگل داری جدی میگی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اره مگه این که تو کار دیگه ای در نظر داشته باشی ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر _ شوخی میکنی ؟میدونی که همیشه ارزوم بود تو کارخونه باشم..ولی اقای فرامرزیان چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ متاسفانه مریضی لاعلاجی داره و زمین گیر شده استعفا داده ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ سوگل تو خیلی ماهی .... عاشقتم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و پرید گردنم گرفت و میبوسیدم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اه اه ولم کن لیچ اب شدم ... سپهر هنوز دیر نشده تا عاقد هست اگه نظرت عوض شده بگو مطمئنی میخوای با این خل مشنگ مزدوج بشی.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر _نوکرشم در بست ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ برو ... روت کم شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر _ سوگل نمیدونم چطور ازت تشکر کنم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ تشکر نمیخواد فقط یه جایی هم واسه من درنظر بگیر شاید منم تا چند ماه دیگه اومدم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سپهر _ تو که جات رو سر منه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بروووووووو خود شیرین ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوب من برم ببینم چیزی کم و کسری نباشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متعجب از اینکه محمود را یکی دو بار بیشتر ندیده بودم به دنبالش در همه جای خانه گشتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میخواستم به نشیمن بروم که از پشت در صدای حرف زدن محمود می امد گه میگفت عزیزم دیگه چیزی نمونده حالا که پدر مادرم امدند باهاشون صحبت میکنم و از شرش راحت میشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زنی را شنیدم امد که با ناز میگفت : محمود من خسته شدم .... دلم میخواد توفقط مال من باشی دیگه تحمل ندارم ....چرا طلاقش نمیدی ؟ از این خونه بندازش بیرون .. مگه نمیخوای من بیام اینجا ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را روی سرم گذاشتم و به دیوار تگیه دادم سرم داشت میترکیدو نفسم به شماره افتاده بود..... این صدا را هر جا که میشنیدم میشناختم ... بیشرمی از این بیشتر به چه حقی این دختره رو اورده تو خونه من چه حقی ترانه را دعوت کرده بود .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انقدر عصبانی بودم که دلم میخواست جفتشان را خفه کنم ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند نفس عمیق کشیدم تا اروم بشم .. نباید با عصبانیتم همه جیز را خراب کنم ... سرم رو بالا گرفتم شونه هامو دادم عقب و خیلی محکم و با اعتماد بنفس تقه ای به در زدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار که هیچ چیز نشنیدم و بیخبرم ...به داخل نشیمن رفتم وگفتم اااا محمود اینجایی دنبالت میگشتم همه دارن کادو هاشونو میدن تو نمیای ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حول کرد .....و گفت : چرا چرا دارم میام .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدایا این دیگه چه لباسی پوشیده بود نیم متر کمتر پارچه برده بود ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میخواست از اتاق بیرون برود گفتم : محمود ایشون ترانه نیستن ؟ شمال!!! لب ساحل دیدیمشون ؟؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حتی نگفتم ترانه خانوم ... واسه همچین کسی لقب خانوم خیلی زیاد بود ........

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکدفعه محمود ایستاد و مردد به سمتم برگشت ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود _ چه خوب یادت مونده ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ تو که فراموش نکردی حافظه من حرف نداره.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود _ میبینی دنیارو .... حالا ایشون یکی از همکارام تو بیمارستان هستن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

( اره ....جون عمت )

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون موقع شایسته جون اومد وگفت : محمود تو اینجایی همه کادوشونو دادن زود بیا ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود _ چشم شما برید و من میام .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته _ نه بیا باهم بریم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود نگاهی ملتمس به ترانه کرد و گفت :ببخشید تنهاتون میگذارم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترانه دستش را جلو اورد تا با من دست بدهد وگفت : ترانه سینایی هستم از همکاران محمود جان..... و پوزخندی زد ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست به سینه ایستادم تا بفهمد نمیخواهم با او دست بدهم اونم کنف شد و دستش را پایین انداخت ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم و خیلی خونسرد گفتم :اره عزیزم من شغل ادمهایی مثل تو رو خوب می دونم چیه .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قیافه پر ارایشش را در هم کشید و با لحن تندی گفت : منظور!!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_این فیافه رو واسه من نگیر خوب میدونم کی هستی و چکاره ای خیلی وقته دست تو و محمود برام رو شده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترانه_ خوبه ... کار منو راحت تر کردی ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همان ارامش و لبخند گفتم : عزیزم میدونی خیلی رو میخواد ولی مثل اینکه شما خیلی پروتر از این حرفها تشریف داری که اومدی تو خونه من !!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زد و عصبی گفت :.... هه... خونه تو!!!! خوشگل خانوم باید بدونی فقط چند وقت دیگه اینجایی چون دارم دم گوشش میخونم که مثل سگ از اینجا بندازدت بیرون اون موقع من میام و میبینم خونه کیه!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اخی نازییییی... محمود بهت گفته اینجا خونه اونه!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده ای کردم و ادامه دادم :عزیزم .... متاسفم برات تیرت به سنگ خورد چون این خونه رو پدر شوهرم کادوی عروسی دادن به من سندشم به ناممه ... اونی که باید انداخته بشه بیرون محمود نه من .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترانه _مطمئن باش نمیذارم یه قرون بهت بده کاری میکنم مثل گداها از این خونه بری ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بهتره بدونی من خودم اونقدر ثروت دارم که محمود تو جیب کوچیکه من جا میشه و احتیاجی به پولهای اون ندارم .... حالا هم بهتره گورتو از خونه من گم کنی تا نگفتم بندازنت بیرون ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترانه عصبانی کیف و پالتوشو برداشت وگفت : حالا ببین یه کاری میکنم ارزوی مردنتو بکنی ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من روی محمود خیلی نفوذ دارم نمیگذارم تا مدتی که زن محمود یه اب خوش از گلوت پائین بره ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت در اشاره کردم ... از خونه من برو بیرون همین حالا ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترانه _ نه پس چی وامیستم و توا نکبت و نگاه میکنم .... تو یه اشغال هرزه هستی که اویزون محمود شدی و نمیگذاری به زندگیش برسه....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم : میدونی در شانم نیست دهن به دهن ادمی مثل تو بشم... تو حتی در حد کلفت این خونه هم نیستی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره به سمت در اشاره کردم : بیرون !!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونقدر عصبانی شد که رنگ صورتش به قرمز میزد ...و سریع از خانه خارج شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در تمام این مدت سعی کردم سرمو بالا نگه دارم و خونسرد جوابشو بدم انگار عددی نیست

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی دیگه نتونستم ادامه بدم خودمو روی مبل ول کردم تمام بدنم میلرزید ....سرم را بین دستام گرفتم و سعی میکردم خودمو ارومتر کنم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی انگار اتیشی که این چند سال منو میسوزوند خاموش شده و ته دلم خنک شده بود .. از ته قلب خوشحال بودم که تونستم بدون ذره ای ضعف و اشک تو روی این دختره وایستم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ بیا این شربتو بخور تا اروم بشی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوانو از دستش گرفتم و یک نفس سر کشیدم حس کردم لیوان بوی عطر امیر علی و میده ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مرسی کی اومدی؟ حرفهامونو شنیدی ؟ببخشید نگرانت کردم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _یه نفر از من نگران تره و این شربطو داد تا برات بیارم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبلم به تکاپو افتاد با صدایی لرزان پرسیدم : کی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی معنی دار به من کرد و لبخندی زد : یکی که همه حرفهاتونو شنید و خیلی نگرانته ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ میگم کی؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده کنان بلند شد : باشه بعدا میگم ..میفهی .. من برم پیش سپهر جونم تا کسی مخشو نزده..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره به سمتم برگشت : من سپهرم دیگه ازدواج کردیم وتو همین فردا میتونی برای طلاق اقدام کنی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ادم شب عروسیش از این حرفها نمیزنه.... برو پیش شوهر جونت تا لولو نخوردش ..تو کار منم فضولی نکن ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز _ چشم گل گلکم.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز که از در بیرون رفت لیوان رو به بینی ام نزدیک کردم و نفس عمیقی کشیدم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حدسم درست بود ...همیشه با عطرش دوش میگرفت و هر جا میرفت یا به هر چی دست میزد بوی اونو می داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره پیش مهمانها برگشتم و با نگاهم همه جا دنبال امیر علی گشتم کنار چند نفر سرگرم صحبت بود سنگینی نگاهم را حس کرد و به سمتم برگشت ولی خیلی عادی انگار که مرا اصلا ندیده دوباره رویش را به سمت دوستانش برگرداند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به شک افتادم که اصلا اون بود یا نه ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت مهناز وسپهر رفتم که کنار سفره عقد مشغول عکس گرفتن بودن ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عکاس _ سوگل خانوم شما هم وایستید می خوام از خانواده عروس عکس بگیرم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهناز دستش را به سمتم دراز کرد : بیا مهناز کنار من وایستا ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دم گوشش گفتم بعدا یه عکس تکی باتو سپهر میگیرم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهنازهر طور دوست داری و رو به عکاس گفت : تا همه جمع میشن یه عکس سه تایی از ما بگیر ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدر شناسانه نگاهش کردم : مرسی که درک میکنی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب همه مهناز و سپهر را تا دم هتل بدرقه کردیم .... فردا قرار بود به ماه عسل بروند و از انجا به کرمان تا زندگی جدیدشونو اغاز کنن.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه روزه که مشغول چیدمان خونه امیر علی هستم هشت تا کار گر زن و مرد اورم تا هر چه سریع تر خونه تموم بشه و امروز اگه خدا بخواد تا اخر شب تمومش میکنیم تا امیر علی هم برای سال جدید توی خونه خودش باشه ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وسواس بدی گرفتم و دلم میخواد این خونه به بهترین شکل دکور بشه همه طرحهایی که تو خیال خودم داشتم و میگفتم اگه این خونه روزی مال من بشه اینکارا رو میکنم داشتم واسه امیر علی انجامشون میدادم شاید چون میدونستم این خونه دیگه مال من نمیشه،

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه به اخرهاش رسیده اخرین خاطره قشنگ من در این شهر رو به پایان بود و من امشب کلید خانه را تحویل میدادم کارگر های مرد رفته بودند و زنها مشغول نظافت و جارو گرد گیری بودند .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتم فکر میکردم فردا هر جور شده باید عمو سعید را در جریان بگذارم و بعد برای طلاق اقدام کنم ... هر چه زودتر اینکار انجام میشد بهتر بود ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ فوق العاده شده....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتش برگشتم : سلام ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ سلام ....خسته نباشی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ مرسی راضی هستی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ عالی تر از اون چیزیه که من فکر میکردم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خوبه خوشحالم ... میخوای خونه رو نشونت بدم ...اگر ایرادی داشت بهم بگی..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ نه ... اگه همه جای خونه مثل اینجاست که عالیه ... من خیلی خسته ام فقط از مطب اومدم اینجا سری بزنم .. دارم میرم خونه شما میای ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نه هنوز کار دارم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _پس من برم ... خدا حافظ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ به سلامت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه حرفهاشو خیلی خشک و رسمی زد ... دلم گرفت با اینکه خودم دلم میخواست اینطور باشه ولی هیچ وقت نمیخواستم اون ازم دلگیر بشه ..و اینطور رسمی باهام رفتار کنه ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخرین گلدان پر از گلهای رز سفید و جلوی میز اینه اتاق خواب امیر علی گذاشتم و نگاهی به دور اتاق انداختم همه چیز همان طوری بود که دوست داشتم تخت دو نفره بزرگی که کنده کاری های زیبایی روی چوبش انجام داده بودند با ستون های بلند و پرده های حریر کرم که دور تخت اویزان بود پرده ها را جمع کردم و به ستونهای تخت بستم ...رو تختی را مرتب کردم اتاق میز بود ولی بیخود خودم رو سرگرم میکردم و نمیخواستم از اونجا برم دوباره اون افکار لعنتی به سراغم داشت برمیگشت ... کی قرار بود باهاش ازدواج کنه و تو این خونه ای من با عشق دکورش کردم زندگی کنه مطمئنن هرکس بود خوشبخت ترین زن دنیا میشد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلید را به در انداختم و درخانه را باز کردم ... پایم در سالن گذاشتم صدای مبهم صحبتی را از نشیمن میشنیدم اروم در را بستم و نزدیک تر شدم اونقدر خسته بودم که بیخیال رفتن توی نشیمن شدم مطمئنن تا دیر وقت میخواستن صحبت کنن داشتم از پله ها بالا میرفتم تا برم بخوابم که با صدای شایسته جون در جا خشکم زد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته_ اون اجاقش کوره تو که نباید پاسوز اون بشی ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید _ چی میگی خانوم اصلا از کجا معلوم مشکل از اون باشه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود _ بابا من رفتم ازمایش دادم مشکل از من نیست .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هاج و واج مونده بودم چی میگه کدوم ازمایش.. دلم گواهی بد میداد زانوهام سست شده بودند و دیگه تحمل ایستادن نداشتم و روی همان پله نشستم تا ببینم جریان چیه!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای داد عمو سعید هوا رفت : ولی تو حق نداری فقط بخاطر بچه دار نشدنش ازش جدا بشی اونم که حالا تنهاست و کسی رو نداره ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته _ چی میگی ؟!! یعنی حاظری بچه خودتو بدبخت کنی بخاطر یه غریبه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید _ غریبه چیه خانوم.... عروسته ... ما 40 سال دوست و همسایه بودیم اونوقت تو این 40 سال دوستی رو بخاطر یه حرف مفت انداختی دور ؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود _ بابا اگر فقط موضوع بچه دار نشدنش بود حرفی نداشتم ولی من دیگه واقعا نمیتونم باهاش زندگی کنم ... اون مشکل روانی داره میره پیش روانپزشک ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا اگر خوب میشد حرفی نبود ولی روز به روز داره بد تر میشه5 ساله دارم این وضعو تحمل میکنم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

( فکر نمیکردم اینقدر پست باشی که بخاطر خوب جلوه دادن خودت منو خراب کنی ... میخوای طلاقم بدی درست ... دیگه چرا این دروغها رو سر هم میکنی ..)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم را روی دهنم گذاشتم و محکم فشار دادم تا صدای حق حق گریه ام را نشنوند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته _ سعید بخاطره این دختره پسر خودتو بدبخت نکن محمود هنوز جوونه و میتونه دوباره ازدواج کنه و بچه دار بشه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعید _ چیه؟ تا یکی رفت پیش روانپزشک باید انگ دیوانگی بهش بچسبونیم ؟؟!! تو خودت ناسلامتی دکتری !! محمود تو چرا دیگه این حرفو میزنی ؟ خودت بهتر میدونی الان تو اروپا و امریکا روانکاوی و مشاوره مثل اینکه ادم سرما بخوره و بره پیش دکتر اینقدر عادیه ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود _ میدونم همه اینها رو میدونم ... بابا به کی بگم منم مردم دلم میخواد بچه داشته باشم یکی باشه وقتی من مردم اسم منو یدک بکشه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شایسته _ راست میگه بچم .. اصلا مگه من تا کی زنده ام دلم میخواد نوه مو ببینم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلا توقع نداشتم همچین حرفهایی رو از زبون شایسته جون وحتی محمود بشنوم داشتم دیوانه میشدم نفسم بالا نمیاومد و چشمام سیاهی میرفت ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عمو سعید داد زد : هر غلطی میخواین بکنین .. ولی محمود بدون بعد از اینکه طلاقش دادی دیگه اسم منو هم نمیاری ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع از جایم بلند شدم تا به اتاقم برم .. دیگه نمیخواستم چیزی بشنوم .. برگشتم دیدم امیر علی با چهرهای برافروخته و اخم های گره خورده بالای پله ها ایستاده ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونهم همه حرفها رو شندیده بود ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روبرویش ایستادم ... نمیدونم چرا ولی دلم میخواست بدونه همه حرفهایی راجع به من زدن دروغه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من.......

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره اون بغض لعنتی گلوم و گرفت و اشکهام با شدت بیشتری روانه شدند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط سرمو به دوطرف تکان دادم و به اتاقم فرار کردم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

********

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سر میز صبحانه نشسته بودم و فکر میکردم دیگه تموم شد ...امروز با عمو حرف میزنم ..مهریمو همه چیزو می بخشم زود تر خودمو خلاص میکنم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ سلام صبح بخیر ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی حوصله گفتم : سلام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره به فکر فرورفتم .. بیرون از خونه باهاش قرار میگذارم اینطور بهتره..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ سوگل !!! با توام حواست کجاست !!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ میبخشید متوجه نشدم .چیزی گفتی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ میگم صبحی وقت داری باهم بریم جایی میخوام برای خونه یه چیزی بگیرم میخوام تو نظر بدی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ میبخشید ولی امروز خیلی کار دارم باید جایی برم ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ زیاد طول نمیکشه ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کلافه نگاهش کردم ... باشه ...ولی فقط یک ساعت بیشتر نمیتونم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ عالیه....چون خودمم کار دارم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اونم کلافه بود و سعی میکرد توی صورتم نگاه نکنه شاید برای حرفهای دیشب بود ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عموسعید شایسته جون و محمود هم امدند صبح بخیری گفتند وشغول خوردن صبحانه شدند شایسته جون خیلی سرد و رسمی باهام رفتار کرد . با خودم گفتم به درک هر جور میخواین رفتار کنید ... دیگه منو تو خواب هم نمیبینید چه برسه به بیداری ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ میخواستم تشکر کنم بخاطر این مدت... به لطف سوگل خونه دیشب تموم شد ....دیگه امروز رفع زحمت میکنم ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود _ بهت عادت کردیم ...دلمون نمیخواد بری ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ منم همینطور دیگه مثل خانوادم شدید ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

محمود _ حالا بعد از سال برو ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ نه دیگه دیشب وسائلمو جمع کردم .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سوگل از تو هم خیلی ممنون خیلی زحمتت دادم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چه حرفیه میزنی ...خوشحال میشدیم بیشتر میموندی..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

*******

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی توی ماشین منتظر من نشسته بود ... در ماشین را باز کردم و روی صندلی نشستم عطرش

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بینی ام را پر کرد یک دفعه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست من نیست نفسم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از عطر تو کلافه میشه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحضه ای که حسی از تو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به دلم اضافه میشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ببخشید معطل شدی ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون اینکه حرفی بزند یا مرا نگاه کند سریع حرکت کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(خوبه شاید امروز اخرین روزی باشه همدیگرو می بینیم امروز میره خونش منم تا یه مدت دیگه میرم..... میرم و از ذهنم پاک میکنم خاطرات این هشت سال و تو هم جز همون خاطراتی دیگه تو رو هم نمیخوام ببینم .... )

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حس میکردم عصبیه ... ولی با وجود عینک افتابی که زده بود نمیتوتنستم چشمانش را ببینم و بفهمم حسم درسته یا نه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست برد و ضبط را روشن کرد و اهنگ ملایمی پخش شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم همچنان سکوت کردم و بیرون را نگاه کردم ... اینجوری برای منم بهتر بود ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسابی عصبی بودم تو ماشینش نشسته بودم و کنارم بود ... هر دفعه سعی میکردم بانفس عمیقی عطرش را به ریه هایم بفرستم .. حس میکردم زنده ام و خون گرم به رگهایم میدوید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

( خدایا منو ببخش که هنوز چنین حسی دارم ... ولی امروز دیگه روز اخره..... اون مال من نیست و منم میرم دیگه تا زنده ام اونو نمیبینم ...)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر کردم چه بارون خوبی میباره .....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اسم بارون انگار جرقه ای توی ذهنم زد ..... امیر علی توی این هوای ابری چرا عینک افتابی زده؟؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واسه چی چشماشو پوشونده ؟؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتش برگشتم و ذل زدم به صورتش : چی رو داری از من پنهون میکنی ؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ من !!!! حالا چی شد فکر کردی دارم چیزی رو ازت پنهان میکنم ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ از اون عینکی که توی این هوای ابری زدی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده تلخی زد و عینک و برداشت و روی داشبورد پرت کرد.....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ همیشه از دروغ بدم میاومده واسه همینم خودمم هیچ وقت دروغ گوی خوبی نبودم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تعجب گفتم : تو دروغ گفتی ؟؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ اره .... ما برای خرید نمیریم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک لحظه ترسید عصبی گفتم : پس منو کجا میبری ؟!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _ ببین سوگل امیدوارم نا راحت نشی و بد برداشت نکنی ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصبی داد زدم : حاشیه نرو !!!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امیر علی _دوستم برای چند وقت از انگلیس اومده اینجا ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چه ربطی به من داره ؟؟!!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.