یک اتاق کاهگلی که هر کسی در اون اقامت میکنه اتفاق های بدی براش می افته … یک اتاق نفرین شده … با اتفاق هایی که قبل و بعدش می افته .

ژانر : عاشقانه، ترسناک

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۵۲ دقیقه

مطالعه آنلاین اتاق کاهگلی
نویسنده : سروش.م

ژانر : #عاشقانه #ترسناک‎

خلاصه :

یک اتاق کاهگلی که هر کسی در اون اقامت میکنه اتفاق های بدی براش می افته … یک اتاق نفرین شده … با اتفاق هایی که قبل و بعدش می افته .

فصل اول

ترسیده بود ... می دوید ... پاهایش درد گرفته بود ... در مکانی شبیه جنگل است... اطرافش فقط درخت می دید... به نظر می امد کسی دنبالش کرده ... فقط یک نفر نبود ... چند نفر بودند ... به قصد کشتن دنبالش می کنند ... هر لحظه ترسش بیشتر می شد و از میان درخت ها می گذشت ... داد و فریاد میزد و درخواست کمک می کرد ... همه جا بودند ... چهره شان معلوم نبود ... به میان درخت ها پناه می برد ، اما امن نبود ... هیچ جا امن نبود ... به درختی تکیه داد و نفس نفس زد ... رنگش پریده بود و مثل گچ سفید شده بود ... دستانش می لرزید ... مانند سایه های سیاهی از اطرافش رد می شدند ... به درخت تکیه داده بود و محکم چسبیده بود ... کمی استراحت کرد ... از خستگی نفس های عمیق و کوتاهی می کشید ... دستش را روی پیشانی اش کشید ... انگار دیگر اتفاقی نیوفتاد ... خیالش آسوده شد ... از پشت درخت ، دست بزرگ و سفید رنگی به سمت صورتش آمد ... پنجه هایش را به گونه ها و لپش کشید ... از درخت دور شد ... پشت درخت نگاه کرد ... چیزی ندید ... هیچ کسی نبود ... صورتش زخمی شده بود و از جای پنجه ها خون می آمد ... پشت سرش صدای خرناس و نفس کشیدن شنید ... بیشتر لرزش گرفت ... ترس مالکش شده بود ... چانه ها و لب هایش هم می لرزید ... از ترس نمی خواست پشت سرش را نگاه کند ... رویش را که بر گرداند چهره راننده را دید ... همان چهره شیطانی و وحشتناک ... پیشانی اش خونی بود ... چشمانش سیاه بود ... رنگ پوستش سفید و به او خیره شده بود ... راننده لب هایش تکان می خورد و خیلی آرام زیر لب چیز هایی می گفت ... از ترس نفسش بند آمده بود و سر جایش خشکش زده بود ... جیغ بلندی کشید ...

فصل دوم

اسم من سهیل هست ... 19 سالمه و تازه دانشگاه قبول شدم ... رشته مهندسی شهر سازی . شاید بگی چه رشته ای اما این رشته ی منه و دوست دارم این رو بخونم . اگه این رشته به درد نخور بود حتما از این دانشگاه حذف میشد . باید بگم خدا پدر و مادرم رو حفظ کنه چون اسمم لایقمه . مثل ستاره سهیلم و کم پیدام میشه ... دیر پیدام میشه و زود میرم . دوست و آشنا زیاد دارم ولی حوصله سر و کله زدن با کسی رو ندارم . شاید هم فکر کنی آدم اجتماعیی نیستم، درست فهمیدی زیاد رابطه ای ندارم... اما همچین آدم تو داری هم نیستم . زیاد از فیلم و تلویزیون خوشم نمیاد و کتاب رو بیشتر ترجیح می دم ... چون حسی که کتاب به ادم منتقل میکنه بیشتر از فیلم دیدنه ... از رمان های ترسناک و هیجانی بیشتر خوشم میاد ... تا حالا رمان های زیادی خوندم و بیشتر از همه از رمان های آلفرد هیچکاک خوشم اومد ... حتی فیلم هاش هم دیدم از تمامی فیلم ها هم فقط فیلم های هیچکاک رو دوست دارم . از نوشتن هم خوشم میاد و از بچه گی می نوشتم ... ولی در کل فقط دو تا رمان خوب نوشتم و بایگانی کردم در گنجینه ای زیر تختم ... می پرسی چرا بایگانی؟ ... چون دوست ندارم کسی از کارهام با خبر شه ... غیر از رمان هام چیز های دیگه ای هم توی گنجینه ام هست که ... بهتره تمومش کنم ... گفتم که ... خصوصیه .

فردا صبح ساعت 5 باید از خواب بلند بشم و حرکت کنم به سمت شهر دانشگاهم ... اول اتاقی که پدرم اجاره کرده را ببینم و بعد هم بروم دانشگاه برای ثبت نام . یه چیزی یادم رفت ، در مورد خانواده ام ، پدرم بنگاه معاملات املاکی داره و از همین راه سریع تر تونست اتاقی رو پیدا کنه ... مادرم هم خانه داره ... یه خواهر چهار سال بزرگتر از خودم هم دارم که سه ماه پیش عروسیش بود و رفته دنبال خونه و زندگیش ... شوهرش هم آدم خوبیه و تو شرکت کار می کنه و در آمدش بد نیست ... با هم رفیق شدیم ، ولی من زیاد دوست ندارم با آدمای چند سال از خودم بزرگتر ارتباط داشته باشم ... شاید بگی دیوونه ای ولی من اینجوری هم ... نمی دونم شاید هم یه روزی درست شدم ...

روز بعد ...

ساعت 4:30 دقیقه است ... وقتی کاری پیش رومه همش به اون فکر میکنم و شب خوابم نمیبره ... دوست دارم هر چی زودتر انجام شه تا راحت بشم ... بلاخره ساعت 4:45 دقیقه شد ... این موقع ها برای من بهترین موقع فکر کردنه ... تا وقت نماز خوندن و وقتی که پدر و مادرم از خواب بیدار بشن ...

بلاخره وقت رفتن شد ... یه چمدون نسبتا بزرگ که لباس ها و وسایل هام رو آماده کرده بودم ، گوشه اتاق گذاشته بودم ... اون گنجینه که گفته بودم هم توی چمدون گذاشتم ... بقیه وسایل هام هم توی یه کوله پشتیه و اون رو هم کنار چمدون گذاشتم ... لباسم رو پوشیدم ... یه شلوار جین با پیراهن چهار خونه ای و یه کفش بدون بند ... بابام صدام زد که باید بریم ... مادرم قرآن و یه کاسه آب برداشت و کنار در ایستاده بود ... چمدون و کوله پشتیمو برداشتم ، کفش هامو پا کردم . از حیاط گذشتم و به سمت در رفتم ... بابام و مامانم پشت سر من بودند ، مامانم یه نگرانی تو چهرش بود ...

- خب نمی شد یه سال دیگه میخوندی همین جا قبول بشی نخوایی بری اونور دنیا؟

پدرم که کفشش رو پوشید ...

- چند بار بهش گفتم .... چند صد بار بهش گفتم ... یه سال دیگه صبر کن ... دانشگاه همینجا قبول شو با یه رشته بهتر ... عمرتو تلف می کنی اینجوری ...

باز هم شروع شد ... از زمان انتخاب رشته ، این بحث ها رو داشتم تا الان ...

- یک سال هم عمر آدم تلف می شه ... رشته ای هم که قبول شدم رشته ی بدی نیست ... خودم هم دوست دارم ... حالا یه سال هم صبر کردم اگه یه رشته بد تر قبول شدم چی؟

مادرم به سمتم اومد ...

- اخه ...

پدرم دستش رو به نشونه تموم شدن بحث به سمت مادرم گرفت ...

- ولش کن خانوم ... دیگه بچه نیست حق انتخاب با خودشه ... بذار هر کاری می خواد بکنه ...

فکر کنم اینطور بهتر شد ... مادرم قرآن رو بالای سرم گرفت ... قرآن رو روی پیشونی ام گرفته ام و از زیر اون رد شدم ... با مادرم خداحافظی مفصلی کردم و از خونه اومدیم بیرون ...

- خدا پشت و پناهت ...

ماشین بیرون خونه تو کوچه بود ... چون کوچه مون تنگه و ماشین نمیتونه وارد خانه بشه ... من و بابام سوار ماشین شدیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم ...

سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت فرودگاه ... آه ... مطلب مهمی رو یادم رفت ... من تو شهر ارومیه هستم و دانشگاه من هم توی شهر بیضاء شیراز هست ... از ارومیه تا شیراز 1588 کیلومتر فاصله هست ... این رو هم یادم رفت بگم .... دانشگاه من دانشگاه آزاد واحد بیضا هست و از عمد هم این دانشگاه رو انتخاب کردم ... چون دیگه وقتش بود م*س*تقل باشم و دور از خانواده ... و تمامی لجبازی های من به خاطر این رشته و این دانشگاه و این شهر به این دلیل بود ... میخواستم برای مدتی تنها باشم ...اگه فکری رو که کرده بودم درست بود ، این کار رو ادامه می دم و درسم رو تموم می کنم و اگه هم نه ... رشته ام رو تغییر می دهم ... به همین راحتی ...

تا شیراز با هواپیما دو ساعت راهه البته با تاخیر بخواید حساب کنید 4-5 ساعت ... به هر حال مهم بود که به مقصد برسی ... ساعت 7 پرواز داشتم ... به فرودگاه رسیدیم از ماشین پیاده شدیم ... وارد فرودگاه شدیم ... خوش بختانه پرواز تاخیر نداشت و سر موقع پرواز می کرد ... پدرم داشت حرف های آخر و قبل از سفر رو می گفت ...

- درست رو بخون ... کاری که پشیمونت کنه رو نکن ... برات احترام قائلیم که هر انتخابی رو بخوایی انجام بدی ... پس خیلی مراقب خودت باش ...

من رو تو ب*غ*ل گرفت و چند ثانیه سکوت کردیم ... فکر کردم دارم کار اشتباهی رو انجام می دم ... دلم هم براش تنگ می شه ... ولی دیگه کاریه که باید انجام بشه ... دستام رو گرفت و تیکه کاغذی داد ... گذاشتم توی جیبم .

- وقتی رسیدی میری بنگاه دهقان ... سراغ آقای زارع رو می گیری و اسم من رو میاری ... بهش میگی کلید اتاق رو بهت بده و خونه رو بهت نشون بده ... اسباب و رخت خواب و بقیه چیز ها رو هم فردا میرسه دستت ...

صدای اطلاعات پرواز بلند شد و آمادگی پرواز ارومیه تا شیراز را اعلام کرد ... پدرم دستام رو محکم تر فشرد ...

- وقتشه ...

مجبور شدم دست هاش رو ول کنم و ترکش کردم ... سوار هواپیما شدم و به سمت شیراز رفتم ...

2 ساعت بعد ...

ساعت تقریبا 9 صبح بود ... صحیح و سلامت رسیدم شیراز ... از هواپیما بیرون آمدم و آدرس بنگاهی که پدرم داد رو از جیبم در آوردم ... نشون یکی از تاکسی ها دادم ...

- میری بیضاء ؟ ... باید دربست بگیری یا صبر کنی تا مسافر دیگه ای هم باشه البته فکر نکنم کسی بخواد بره ...

منم که میدونستم چی میخواد ، مجبور شدم قبول کنم ... چمدون و کوله پشتیم و صندوق عقب گذاشتم و حرکت کردیم ... به بنگاهی رسیدیم ... کوله پشتی و چمدونمون برداشتم ، با راننده تسویه حساب کردم ... وارد املاکی شدم ... یه مردی تقریبا جوان حدود سی ساله با قد متوسط و کمی چاق ... موهای پر پشت مشکی و ته ریش و کمی سبیل ... پشت میز کاریش نشسته بود و داشت با تلفن حرف میزد ... من هم منتظر تموم شدن حرفش شدم ...

- سلام ... خسته نباشید ...

طرف یه لبخند زد و با لحن دوستانه ...

- علیک سلام ... بفرمویید ...

به سمتش رفتم و دست دادم ...

- من از ارومیه اومدم ... پدرم من رو فرستاده تا اتاقی رو که اجاره کرده ام تحویل بگیرم ...

کاغذ رو دوباره از جیبم در آوردم تا اسم بنگاه دار به خاطرم بیاد ...

- پدرم گفت که کلید اتاق رو از آقای زارع بگیرم ...

بنگاه دار کمی لبخند بیشتر زد ...

- خودوم هستم ... اسم شریف پدرتون رو لطف می کنید ...

از این که خودش بود خوش حال بودم چون دیگه مصیبت منتظر شدن و این جور چیز ها به وجود نیومد ...

- بله حسین احمدی ... گفتن از دوست ها و همکار های شما هستند ...

آقای زارع کشوی میزش را بیرون کشید ، کلید خانه را برداشت و از جایش بلند شد ... من هم همین طور ...

- ( با لحن دوستانه و صمیمی ) بله آقوی احمدی خیلی به گردن بنده حق دارند ... در دوران سر بازی هم خدمت بودیم ... حال پدر چه طوره ...

اشاره به بیرون رفتن از مغازه کرد و با هم دیگه راه افتادیم ...

- بله سلام دارن .... الان میریم که اتاق رو ببینیم ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از مغازه بیرون آمدیم و به سمت موتور تقریبا قدیمی اش رفتیم ، که کنار مغازه اش زیر درخت گذاشته بود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- البته ... بلاخره شمو هم از سفر اومدین و باید استراحت بکنید ... ماشاالله چه پسری بار آورده ... مردی هستی براوی خودت ... ( به حالت شوخی ) دوماد شدی؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی خنده ام گرفت و سوار موتور شدیم ... کوله پوشتیم رو روی کولم انداختم و چمدونم رو هم دستم گرفتم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ممنون .... نه حالا که زوده مجردم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زیاد نه ولی کمی از شهر خارج شدیم ... از گذشتن خیابان ها و کوچه ها ، به محل رسیدیم و مجبور شدیم چند قدمی رو پیاده بریم ... آقای زارع هم پیش رو شد تا مسیر خونه رو نشون بده اینجور بهتر مسیر محل سکونت را یاد می گرفتم ... در راه هم کمی با هام صحبت کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقو سهیل وقتی پدرتون امر فرمودند که خونه ای برای آقا پسرشون که شما باشی پیدو کنم ... هر چقدر گفتم تو بیضو خونه که برای دانشجو نیست که هیچی ، اما اتاق هاش هم همچین تعریفی نداره ... مخصوصا بروی شمو ... تو گوششون نرفت که نرفت ... خلاصه ... بنده به فرمایش پدرتون دنبال این خونه و اون خونه گشتم تا زیر زمینی ، اتاقی پیدا کنم که هیچ کدوم بهتر از این اتاقو که الانه میبینیمش پیدو نشد ... البته غیر از این ها هم بود ها ولی دیگه اون ها وضعشون خیلی بد تر از این بود ... به هر حال ... این دیگه انتخاب اخرمون بود .... حالا اتاقو که همچین تعریف خاصی نداره ولی امیدوارم خوشتون بیاد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از بیرون که خونه بزرگی به نظرم می رسید و فکر نمی کردم پدرم همچین خونه بزرگی رو گرفته باشه ... با پشت انگشتش چند بار به در کوبید و منتظر شد تا کسی در رو باز کنه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه کسی دیگه ای هم تو خونه هست؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اقای زارع به یه حالت شرمنده گی نگاهم کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستش تو این خونه فقط یه مادر بزرگ حدود 75 – 80 ساله ای با یه دختر 9 ساله ای که مادرش عمرشو داده به شمو زندگی میکنند ... به این پیرزنو میگن ننه بلقیس ، که همون ننه بهش بگی کافیه ... اسم دختر کوچیکو که دختر نازی هم هست بهش میگن پریناز ... حالو باهاشون آشنا میشی ... اما اینو بگم که تو تموم این بیضوء هیچکی با این ها کاری نداره ... اینها هم با کسی کاری ندارن ... دخترو با خودش بازی میکنه پیرزنو هم صبح تا شب تو خونه شه بعضی موقع ها هم بیرون از خونه میره ... خلاصه کاری به کار کسی ندارن ... حالو آشنا میشی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این قسمت حرفش در خانه باز شد و پیر زنی با صورت چروکیده و قد کوتاه و لباس مشکی ، با دامن مشکی که تا روی انگشت های پاهاشو پوشانده بود ، و شال مشکی ای که دور سرش کرده بود رو به روی ما حاضر شد ... چشمانش سبز بود و به نگاهی خیره انگیز به من کرد ... نیم نگاهی هم به آقای زارع و سرش را پایین انداخت ... اقای زارع هم سر صحبت را باز کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام ننه ... حالت خوبه ... ای گل آقو ،همون م*س*تاجر ایه که دربارش گفته بودم ... یادته ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیر زن یا همان ننه بلقیس برگشت و به سمت حوضی که وسط حیاط بود رفت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوش اومدین .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای زارع هم تعارفی زد و وارد خانه شدیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یااالله ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیر زن کمی رویش را کمی برگرداند به راهش ادامه داد ... لب حوض نشست و به کارش که داشت لباس هایشان را می شست ادامه داد... به اطراف خونه نگاه کردم ... خونه نسبتا زیبایی بود ولی قدیمی ... از در ورودی که وارد میشدی چند تا پله پایین به سمت پایین می خورد ... یه حوض وسط حیاط بود ... ساختمان در بزگ چوبی داشت دستشویی هم گوشه آخر حیاط بود ... کنار ساختمان یه راه رویی وجود داشت که ته آن هم یه اتاق دیگه وجود داشت ... آقای زارع به همان سمت رفت و صدام کرد که به دنبالش برم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی داشتم به سمتش می رفتم ، چشمم به در ورودی خانه خورد ... دختر 9 ساله ای نشسته بود ، روسری قرمزی سرش کرده بود ، به صورت چهار زانو نشسته بود و در حال نقاشی کردن بود ... نگاهی به من کرد و چند ثانیه ای بهم خیره شد ، رنگ چشمانش آبی روشن بود ... لبخندی زد ... من هم لبخندی بهش زدم و دست تکان دادم ... سرش را پایین انداخت و به نقاشی کردنش ادامه داد . به سمت اون اتاق رفتم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب آقو سهیل اینم از اتاقی که دربارش میگفتم ... به ظاهرش نگاه نکن اتاق سالمیه تازه ایزوگام شده و هیچ مشکلی نداره ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاق رسیدیم ... یه در چوبی خیلی قدیمی داشت که یه قفل بهش آویزون بود ... درش رو که باز کردم یه اتاق کاه گلی دیدم ... بزرگ بود شاید 20 متر ... وارد شدم ... تموم دیوارهاش کاه گل بودن ولی بدون خرابه گی و هیچ مشکلی نداشت ... یه طاقچه نسبتا بزرگ داشت که روش یه گلدون و آیینه بود ... سمت راستم رو که نگاه کردم ، یه تخت دیدم که چوبی بود ، اما لحاف و تشک و بالش پتویش ، تمیز و نو بود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقو سهیل این تخت هم به سفارش پدرتونه ، که تا وقتی وسایلتون میاد بتونید استراحت کنید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کف اتاق هم چیزی پهن نشده بود ... دو تا مهتابی هم به دیوار رو به روی دیوار طاقچه وصل بود یه لامپ پر مصرف هم وسط آویزان بود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- لامپ ها هم سالمند ... پسندتون هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برگشتم و لبخدی زدم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله ... خسته نباشید دستتون درد نکنه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از خودش احساس رضایت کرد ، کلید ها رو بهم نشان داد که هرکدوم به چه دری مربوطه ، باز هم در مورد افراد تو خونه صحبت کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیله خب اینم از این ... فقط چند تو نکته ، اینکه لازم نیس با ننه و پریناز در ارتباط باشی همین که سلام علیک داشته باشی باهاشون کافیه ... حتی با دخترش ... دختره هم دوست نداره با کسی در ارتباط باشه ، ترجیح میده تو خونه تنها باشه ... خلاصه امیدوارم اینجو راحت باشی و خوب به درست برسی ... کاری هم داشتی به خودوم بگو ... اینم شمارم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارتش رو بهم داد . بعد هم دست داد و از آنجا رفت ... من هم در رو پشت سرش بستم . چمدونم رو کنار اتاق گذاشتم ... کوله پشتیم رو روی تخت گذاشتم ... یه قرآن کوچک همراهم بود که از کوله پشتی در آوردم و گذاشتم روی طاقچه ... بعدش هم روی تخت دراز کشیدم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

26روز بعد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت 1:30 شب ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهیل روی تخت خوابیده و پتو هم رویش انداخته است ... تمام وسایل ها و اسباب و اثاثیه های اتاق از ارومیه امده و در اتاق چیده شده ... اتاق کاملا تاریک ... رویش به سمت دیواره ... انتظار چیزی در چشم هایش دیده شده ... صدای باز شدن در بلند شد ... ترس و دلهره توی چهره سهیل دیده شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- (با نگرانی و ترس) دو باره شروع شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در بیشتر باز شد و صدای دری که انگار چند سال روغن نخورده بیشتر بلند شد ... در کامل باز شد و بسته شد ... باز هم در باز شد و بسته شد ... کمی اشک از چشمانش سرازیر شد ... پتو را رو سرش کشید ... در به صورت ترسناک و وحشیانه باز و بسته شد... تق تق تق تق ... همین طور مرتب باز و بسته شد و صدای کوبیدن در تمام اتاق را دربر گرفت ... بعد از چند لحظه ، دیگر صدایی شنیده نشد ... فقط سکوت ، در هم دیگر بیخود باز و بسته نشد ... آهی کشید و چشمانش را بست ... یک مرتبه در باز شد و پتوی رویش کنار کشیده شد ، پایش بیخود و بی جهت بلند شد ، انگار کسی او را گرفته و به زور دارد می کشد ... دستش را به تخت گرفته پایش معلق روی هواست ، دستش از تخت رها شد و مثل کسی که دارد او را روی زمین می کشد ، از اتاق خارج شد ... در بسته شد ... از پشت در چند بار به در کوبید ... سعی کرد وارد خانه شود ... اما فاییده ای نداشت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل سوم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو سال بعد – شهریور ماه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت 9:30

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت زنگخورد... شیدا صدای زنگ را قطع کرد ... از خواب بلند شد ... موبایلش را بر داشت تا آنرا چک کند .... نه زنگی نه پیامی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اهـــــــــــــــــــــه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به روی تختش نشست و دستانش را روی صورتش کشید .... دمپایی رو فرشی که شکل خرس صورتی روی آن دارد را پایش کرد ... از اتاقش بیرون آمد ... نگاهی به اینطرف و ان طرف کرد کسی را دور ورش را پیدا نکرد ... به دستشویی رفت تا آبی به صورت زند ... از دست شویی که بیرون امد پدرش را دید که از در، با وسایل خریده شده قبیل نان و پنیر و ... وارد خانه شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام ...صبح به خیر بیا این ها رو از دستم بگیر ... چه قدر میخوابی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت پدرش رفت ... دو کیسه و نان ها را از دست او گرفت و به سمت آشپز خانه رفت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب دیشب دیر خوابیدم ... از بس که استرس داشتم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرش کتش را در آورد و به چوب لباسی آویزان کرد... شیدا در آشپز خانه را باز کرد و وارد شد... مادرش را در حال ظرف شستن دید ... وسایل را روی کابینت گذاشت و قبل از گذاشتن به مادرش سلام کرد ... رادیو هم روشن و در حال پخش برنامه هایش است ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صبح به خیر مامان جون ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صبح به خیر چه قدر میخوابی ... نتیجه کنکورت رو دیدی؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگران شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نتیجه ...؟ مگه اعلام کردند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره اخبار رادیو گفت یک روز زود تر اعلام میشه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از نگرانی بیشتر دستش را روی صورتش گذاشت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- واییی ... گفته بودن که فردا .... دیشب هم تو سایت گفته بود ... خاک به سرم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از آشپز خانه خارج شد ... مادرش هم ظرف شستنش را تمام کرده و دستکش ها را از دستش درآورد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجا میری ... صبر کن صبحونه بخور بعد برو ببین ... شیدا ... میز صبحونه رو آماده کن ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا 19 ساله ، با ظاهری زیبا با چشمانی قهوه ای رنگ ، دو برادر و سه خواهر دارد ... دو برادر و یکی از خواهر های او از خودش بزرگترند ... برادرش مجیدهشت سال بزرگتر است که در اداره برق کار می کند ، متاهل و دارای یک دختر پنج ماهه ... برادر دیگرش یونس که شش سال از او بزرگتر است سرباز و در حال خواندن درس در دانشگاه پیام نور رشته ی مهندسی کامپیوتر ... خواهر برزگترش شعله که دو سال از او بزرگتر است ، در حال ازدواج و دانشجو ی دانشگاه دولتی شهرشان در رشته ی مکانیک ... خواهر کوچکترش ( شراره ) هم دوازده سال دارد ... خودش تازه کنکور داده علاقه به رشته ی روانشناسی دارد ... البته مدرک دیپلمش ریاضی فیزیک است و در دو رشته ثبت نام کرده ... پدرش در کارخانه پسته شراکت دارد و بیشتر به امور کار ها می پردازد ... در روز چندین ساعت مشغول کارش هست ... مادرش ( زهره ) هم خانه دار و بازنشسته است شغلش هم فرهنگی بوده ... شیدا ، پدر و مادر ، برادرش یونس و خواهر کوچک ترش بر سر میز نشسته اند و در حال خوردن صبحانه هستند ... شیدا دستش را زیر چانه اش گذاشته با نگران به فکر نتیجه کنکورش است ... پدرش ( احمد ) کمی با دلخوری هر از گاهی به او نگاه می کند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- صبحونت رو بخور ... بلاخره نتیجش رو میبینی ... نگرانی نداره که ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا حواسش سر جا آمد به پدرش نگاهی کرد ... نان را بر داشت و مشغول خوردن شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ( با نگرانی ) ... آخه می ترسم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرش کمی از حرف زدنش لجوج شد و خواست به او دلداری دهد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از چی ... انشا الله که قبول میشی ... حالا خدایی نکرده اگر هم نشدی یه سال دیگه میخونی یا میری آزاد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا با نگرانی به مادرش نگاه کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه نمیشه که دو سال زحمت کشیدم برم آزاد ؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مگه آزاد چشه ؟ فقط پول میگیرن آدم رو که نمیخورن ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یونس فرصت خوبی برای اذیت کردن شیدا پیدا کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر جا قبول شد ، شد ... فقط از اینجا بره که از دستش خلاص بشیم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر و مادر و شیدا با عصبانیت به او نگاه کردند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- (شیدا با عصبانیت و ارام) حرف زیادی نزن ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد از اینکه سر سفره جر و بحث کردند دلخورشد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای بابا ... حالا صبحنتون بخوردید ... تا ببینیم چی میشه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک ساعت بعد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا پشت میز کامپیوترش نشسته ... وارد سایت دانشگاهش شده ... در حال وارد کردن اطلاعاتش است تا نتیجه را ببیند ... اول کمی دچار اشکال شد و بعد از باز شدن صفحه نتیجه آزمون برایش باز شد ... با نگرانی و اشکی که از چشم راستش سرازیر میشود نتیجه را دید ... نفس تو سینه اش حبس شده و ندانست چه کند ... اشک در دو چشمانش حلقه بسته و چشمانش قرمز شد ... نمیتواند صدایی از خود بیرون درآورد ... دستش رو جلوی دهنش میگیرد و جیغ و دادی بلند زد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامـــــــــــــــــــــا ن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک مرتبه شروع به گریه کردن کرد ... پدر و مادرش هم نگرانی وارد اتاقش شدند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شده ؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا با صورتی پر از اشک ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- قبول شدم ... خدایـــــــــــا ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوش حال شدند ... هر کدام هم به او تبریک گفتند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرش او را در آغوش گرفت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عزیزم دیدی نگرانی نداره تبریک میگم دختر گلم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یونس هم در حالی که مجله ای در دستش گرفته نگاهی به اتاق می اندازد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیدین گفتم این خول و چل الکی نگرانه ... حالا خدا کنه یه شهری بی افته که از دستش راحت بشیم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرش کمی از حرف او خنده اش گرفت اما با حالت عصبانی نگاهی به یونس کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هر چی باشه بهتر تو علافه که ول میچرخی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر و مادر و شیدا همگی با هم خندیدند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

• چند روز بعد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا پشت میز کامپیوترش نشسته و در حال دیدن نتیجه انتخاب رشته است ... اظلاعات لازمه را وارد سایت کرد ... با نگرانی منتظر دیدن جواب نتیجه است .... صفحه نتیجه باز شد ... نتیجه ها را دید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وایـــــــــــی ... نـــــــــه ..... خدایـــــــــا چــــــــــــرا ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالت تاسف و غمگینی در چهره اش به وجود آمد ... رشته مورد علاقه اش را قبول شده اما نه در شهر خودش ... او در شهر تهران است و رشته قبولی اش تقریبا در جنوب کشور ، جایی که عمرا دلش بخواست در آنجا قبول شود ... رشته های دیگر هم قبول شده در شهر های اطراف ... اما رشته اول مورد علاقه اش مهندسی عمران بوده و سپس روانشناسی ... کمی اشک از چشمانش جاری میشود و سرش را پایین می اندازد ... هنوز یک نتیجه باقی مانده بود ... او در گروه انسانی هم آزمون داده بود ... باید نتیجه انتخاب رشته این گروهش را هم میدید .... اطلاعات مربوط به این گروه را وارد سایت کرد ... امیدوار بود حد اقل این یکی را قبول شود ... صفحه نتیجه باز شد ... چشمانش به نتیجه خورد .... از خوشحالی نفسش بند آمد ... دست هایش را به هم گرفت و داد و جیغ زد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدایــــــــــا شکرت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انتخاب اولش روانشناسی شهر تهران ... دوم روانشناسی شهر اصفهان و سوم روانشناسی شهر شیراز ... خب اینطور هم برایش بد نشد یا بهتر ... عالی شد ... نامزد شیدا - سیروان - در شهر شیراز است ... مهندس عمران مشغول در شرکت پدرش است ، دو سال است که با هم دیگر آشنا شده اند ... نسبت فامیلی دور دارند،و در عید دو سال قبل در شیراز ، در خانه مادر بزرگش در یک مهمانی هم دیگر را دیده اند ... هنوز به عقد هم در نیامده اند و صبر کرده اند تا تکلیف شیدا معلوم شود ... صدای پیام موبایل شیدا بلند می شود ... شیدا با عجله به طرف موبایلش که روی میز توالتش بود رفت و پیام را خواند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی شد؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیروان برای او پیام داده بود تا از نتیجه انتخاب رشته او خبر دار شود ... شیدا با خوشحالی به سیروان زنگ زد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الو ... سلام خوبی ... روانشناسی رو قبول شدم ... اگه گفتی کجا ؟ .... شیراااااز ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با خوش حالی مرتب بالا و پایین پرید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به خدا ... باور نداری اطلاعاتمو میدم برو سایت ببین ... ممنون خیلی خوشحال شدم اونجا قبول شدم ... اینجوری بیشتر هم دیگه رو میبینیم ... نه به کسی نگفتم ... گروه ریاضی ؟ .... نه زیاد از اون راضی نیستم ... اخه دلمم نبود حوصله ریاضی و اینجور چیز ها رو ندارم ... این یکی رو بیشتر دوست دارم ... مرسی ... باشه شما هم به خانواده سلام برسون ... دوستت دارم خداحافظ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند ساعت بعد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا ،پدر و مادرش ، شعله و شراره دور هم نشسته اند و در باره تحصیل شیدا حرف می زنند ... همه و بیشتر خودش خوشحال ، اما مادرش نگران و ناراحت است ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ( زهره ) : خب اون جا کجا میخوایی بمونی پیش کی؟ ... چند سال باید اون جا باشی ... تنهایی میخوایی چه کار کنی ؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرش کمی اخم هایش تو زفت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این ها که مهم نیست ... یه خونه براش میگیریم ... مادر یزرگ و خاله اش و عمو هاش و عمه هاش و چند تا از دایی هاش هم اونجا هستن ... تنها نیست که ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره ولی نه خیلی با اون ها ارتباط داریم ... یک سالی هم که شیراز بودیم فقط به خونه مادر بزرگش سر میزدیم ... یکی باید بالای سرش باشه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا از اینکه مادرش این حرف ها را زد کمی ناراحت شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان این جوری نگو ... فقط اون ها که نیستن ... چند تا دوست هم دارم به هم سر میزنیم ... ( کمی خجالت زده) ... تازه سیروان هم هست ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شعله خنده اش گرفت و سر شوخی را باز کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله پس خانوم دلش جای دیگست ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اذیت نکن ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد هم فکری به ذهنش رسید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه اتفاقا فکر خوبی هم هست ... میره اونجا بیشتر با هم آشنا میشن .... تو این مدت هم به هم دیگه عقدشون می کنیم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرش کمی از این حرف عصبانی شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی چی دخترمون بذاریم پیش کسی که دوساله ندیدمش ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی چی نداره ... این ها با هم قرار گذاشتند ... بلاخره که باید هم دیگه رو ببینند و برن سر خونه زندگیشون ... میخوایی تا آخر زندگیشون این یه شهر باشه اون یه شهر ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا وسط حرفشان پرید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان اینجوری نگو ... ما هم دیگه رو دوست داریم ... دوسال برای من صبر کرد ... تو این مدت با هم تلفنی یا اینترنتی در تماس بودیم ... وقتی دو سال باهام در ارتباط بوده و ولم نکرده یعنی راضیه دیگه ... تازه اونجا که برم بیشتر آشنا میشیم ... بابا هم راست میگه نمیشه که همش دور باشیم از هم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میدونم عزیزم ولی ارتباط تلفنی که فقط صدق نمیکنه ... اگه اینجا کنار هم بودیم که من مخالفتی نداشتم ... اصلا اون چرا نمیاد اینجا ؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- (شیدا کمی در هم و عصبی می شود) اون کجا بیاد کارش اونجاست ... من هم دانشگاهم اونجا افتاده ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرش کمی اخم کرد و رویش را این ور و آنور انداخت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من نمیدونم ... دارم کلافه می شم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد وسط حرف پرید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بهترین کار اینه که باید کنار هم باشند ... برای این که مشکلی هم پیش نیاد به عقد هم در بیان ... به داداشم و خاله هاش هم میسپارم که مراقب شیدا باشند ... اصلا یه خونه ای اتاقی جدا میگیرم که شیدا هم راحت باشه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهره از جایش بلند شد و به سمت آشپز خانه رفت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دیگه نمیدونم چی بگم شما که برای خودتون می برید و می دوزید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

• چند ساعت بعد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا در اتاقش ، گوشی اش را به دست گرفته و با در حال صحبت کردن با سیروان است ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره ... مامانم کمی ناراحته و دلخوره ... ولی درست میشه ... (با کمی خنده) بابام گفت فعلا با هم عقد کنیم ... آره ... گفت برام تو شیراز جایی پیدا میکنه ... خونه شما؟ ... نه باعث زحمتتون میشه ... آخه ... باشه ... بابام گفت با پدرت و خودت حرف میزنه ... وقتی بیام شیراز برای ثبت نام دانشگاهم و پیدا کردن خونه همراهم میاد ... و وقتی خیالش راحت شد بر میگرده ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شعله در اتاق شیدا را زد و وارد اتاقش شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه ... بعد تماس میگیرم ... فعلا خداحافظ ... بله ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شعله روی تخت شیدا نشست ، شیدا هم کنارش ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میخواستم در مورد سیروان باهات صحبت کنم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب بگو ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مطمئنی که میخوایی باهاش ازدواج کنی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا کمی از حرف های او کنجکاو شد و البته کمی دلخور ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه طور مگه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچی ... آخه مامان هم راست میگه ... دو سال با تلفن صحبت کردن و اینترنت ... بعد یک دفعه عقد کردن ... یکمی نگران کنندست ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نترس خواهر گلم من چیزیم نمیشه ... بابا هم گفت برام یه خونه ای میگیره که کلا تحت امر خودم باشه ... وقتی بخواییم همدیگه رو ببینیم با بابام هماهنگ میکنیم و لحظه به لحظه گزارش میدیم ... تا وقتی که اگه خدا خواست کنار شما باشیم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه منظورم این نیست ... منظورم اینه که خدایی نکرده اون چیزی که هست همون در نیاد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا از این حرفش عصبانی شد از جایش بلند شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی چی .... شما هم که همش میخوایین جلوی پای آدم سنگ بندازین ... اصلا زندگی خودمه به خودم مربوطه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شعله از طرز حرف زدن او ناراحت شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه منظورم این نیست ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا از اتاقش بیرون رفت و در اتاق را محکم بست ، شعله از این قضیه ناراحت شد و روی تخت نشست ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز بعد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا در اتاقش است ... پشت کامپیوترش نشسته و دارد و در حال وقت گذرانیست ... همین طور هر از گاهی با موبایلش ور می رود و با سیروان در حال صحبت و اس ام اس دادن است ... احمد از اتاقش شیدا را صدا زد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله بابا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا اتاق من کارت دادم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اومدم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا سیستم کامپیوتر را خاموش کرد و به سراغ پدرش رفت ... به اتاق احمد رسید ... در اتاق را زد و وارد اتاق شد ... پدرش پشت میزش نشسته و در حال انجام امورات کار های عقب افتاده اش هست ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله بابا ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بشین روی صندلی کارت دارم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صندلی کنار احمد پشت میز است ... آنرا بر داشت و رو به روی احمد نشست ... احمد عینکش را بر برداشت و روی میز گذاشت ... رویش را به شیدا کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سه هفته دیگه بیشتر به شروع دانشگاه ها باقی نمونده ... باید چند روز قبل تر هم شیراز باشیم تا برای ثبت نام دانشگاهت هم وقت داشته باشیم با اینکه هنوز وقتشو اعلام نکردن ، به هر حال... یه جایی هم باید برات پیدا کنم این هم خودش چند روز وقت می بره ... از اون ور باید سیروان و خانواده اش رو هم ببینم و باهم صحبت هایی کنیم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه ولی مگه قرار نبود برم خوابگاه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره ولی بیشتر که فکر کردم دیدم اتاقی یا خانه ای برات بگیرم بهتره ... به هر حال برای انجام دادن این کار ها باید هفته دیگه حرکت کنیم بریم شیراز ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا از شنیدن این حرف خوشحال شد و لبخندی روی صورتش نمایان شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب اینکه خیلی خوبه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره ولی حرف های دیگه ای هم هست ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از جایش بلند میشود ... کتابی که روی میزش است را بر میدارد و به سمت کتاب خانه اش می رود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو حالا دیگه دختر بزرگی شدی و با اینکه دانشگاهت شهر دیگه ای افتاده مجبوری زندگی م*س*تقلی داشته باشی .... از طرفی خیالم راحته که اونجا آشنا هست و خیلی تنها نیستی ... از طرف دیگه هم مرد مورد علاقت اونجاست و با این فرصتی که پیش اومده بهتر می تونید هم دیگه رو بشناسید ، اما باز از ما دوری و ما نگرانتیم ... باید بیشتر مراقب خودت باشی... برای اینکه مشکلی پیش نیاد شما رو به عقد موقت هم در میاریم ولی حواست باشه که اسمتون هنوز تو شناسنامه هم نرفته ... پس از امکانی که در اختیارت میذاریم سوء استفاده نکن و مادرت و نا امید نکن ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا هم از جایش بلند شد و با لبخند کمی و قیافه ای خوش حال دستش را به هم گرفت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این چه حرفیه بابا ... مطمئن باشید که نا امیدتون نمی کنم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شعله هم در همین لحظه وارد اتاق شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- معلومه که نا امیدتون نمیکنه ... اگه این کارو کنه خودم اولین نفری هستم که میکشمش ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا رو به شعله کرد ... دست دور گردنش انداخت و هم دیگه رو ب*غ*ل کردند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیه حسودیت میشه زود تر از تو قدم برداشتم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه پس میخوایی اینجا عربی هم بزات بر*ق*صم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر سه با هم خندیدند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نگران نباش خودم یکی برات پیدا می کنم تا نترشی ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم ب*غ*لش کرد و خندیدند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

• هفته بعد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهره در حالی که دارد لباس ها و وسایل های شیدا را در چمدان شیدا می گذارد از غم رفتن او اشک از چشمانش جاری میشود ... شیدا موبایلش کنار گوشش است ... با سیروان همراه با خنده و خوشحالی در حال حرف زدن است ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره ... امشب راه می افتیم ... باشه ... فعلا خداحافظ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت اتاقش رفت ... در را باز کرد ... مادرش را دید که روی زمین نشسته ... در حالی که وسایلش را در چمدان گذاشته و در حال گریه کردن است ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان جون چرا گریه میکنی ؟ ... اینطور که ناراحتی ، اصلا نمیرما ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه عزیزم از خوشحالیه ... فکرش رو هم نمیکردم انقدر زود بزرگ بشی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباس دو سالگی شیدا و دو کفش ها که ست می باشند را بر داشت و به او نشان داد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- این ها رو ببین ... مال وقتی بود که دوسالت بوده ... وقتی رفتیم فروشگاه تا این رو دیدی دستت گرفتی، محکم چسبیدی که الا و بلا همین رو میخوام ... از همون موقع فهمیدم که هرچی بخوایی رو به دست میاری ... اما با اینکه داری ازمون دور میشی ... ( کم کم اشک هایش بیشتر می شود ) ... خب دلم برات نگ میشه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا لباس را از دست مادرش گرفت و لبخندی زد ... ب*غ*لش کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان جونم انقدر نگران نباش ... هر روز بهتون زنگ می زنم و با هاتون حرف میزنم ... ترمم که تموم بشه فرجه ها رو بلند میشم میام پیشتون ... بعد ش هم حالا نه چند سال دیگه خواستم برم سر خونه زندگیم چی ... بازم میخوایی همینجوری نگرانم باشی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زهره اشک هایش را کرد خنده اش گرفت و به کارش ادامه داد... شیدا هم برای اینکه حال مادرش عوض شود با او شوخی کرد و چند تا جوک تعریف کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان روز ساعت 11:30 شب ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا آماده رفتن است ... وسایل و هر چیز لازمی را آماده کرده ...پدرش هم آماده و او هم چمدان کوچکی همراه خود می برد ... احمد به سمت در رفت و چمدانی که دستش است را روی زمین گذاشت ... کفشش را از جا کفشی بر داشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شیدا زود باش ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا هم چمدانش را دستش گرفته و از اتاقش بیرون آمد ... یونس روی مبل نشسته و در حال تماشای تلویزیون است ... مادرش هم در آشپز خانه کاسه ای را آب کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یونس بیا این رو بذار دم در سنگینه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یونس با کمی بد اخلاقی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تو که یه چمدون رو نمیتونی بلند کنی چه طور میخوایی تنهایی زنگی کنی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرش از طرز صحبت او عصبانی شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بلند شو انقدر حرف نزن ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یونس بلند شد ... چمدان شیدا را بر داشت و کنار در گذاشت ... شعله از اتاق پدرش در کتاب خانه ، کتاب قرآن را بر داشت و کنار پدرش ایستاد ... زهره هم با کاسه آب در دست گرفته به سمت آنها رفت... یونس با شعله در مورد مراقب بودن خودش و مادرش و خانه صحبت کرد ... به یونس هم درباره کمک کردن و مراقب بودن از خانه را سفارش کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سه هفته مرخصی گرفتم تا کنار شیدا باشم ، تا از این بابت خیالم راحت باشه ... تا آخر شهریور شیرازم ... به اندازه کافی پول براتون کنار گذاشتم دادم به مادرتون ، اگه کم آوردین بهم زنگ بزنید تا بفرستم ... مراقب خودتان باشید .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد با تک تک آنها خداحافظی کرد ، شعله هم از زیر قرآن ردش کرد ... شیدا هم با مادر و خواهر برادرش خداحافظی مفصلی کرد و او هم از زیر قرآن رد شد ... احمد در خانه را باز کردو هر دو از خانه خارج شدند ... مادرش هم آب را پشت سر آنها ریخت... سوار ماشین شدند و حرکت کردند ... شیدا پیامکی با متن تازه راه افتادیم برای سیروان فرستاد .... پس از گذراندن شهر ها و مسیر جاده ، با کمی استراحت ، ساعت یک بعد از ظهر به شیراز رسیدند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

• روز بعد – ساعت 13:00 – شیراز

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا خوابش برده و احمد سر در گم است که کجا برود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شیدا .... شیدا ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا از خواب بلند شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله ؟ رسیدیم ؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد خنده ای زد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دو، سه ساعته .... کجا بریم ؟ حالا زنگ بزن به سیروان بگو خونه اشون کجاست ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا کمی با تعجب به او نگاه کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الان ؟ ... چرا خونه سیروان ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب کجا میخوایی بریم ؟ مگه نگفت تا رسیدیم بیاید خونه ما .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره ... ولی به نظر من زشته ... بهتره اول بریم خونه مامان بزرگ ، استراحت کنیم و بعدش بهش زنگ میزنم و میریم خونشون ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد شانه هایش را بالا انداخت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه ... میریم خونه مامان بزرگ .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو ساعت و نیم بعد – خانه مادر بزرگ ( مهر بانو )

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهر بانو مادر ، مادر شیدا است که هفتاد وسه سال سن دارد ... هفت فرزند دارد که زهره دختر سوم خانواده است ... با این که خانواده پر جمعیتی دارند اما اغلب او تنهاست ... شوهر او هفت سال پیش بر اثر سکته قلبی فوت کرد ... اصولا خانه او مانند مسافر خانه ای می ماند که هر کسی جایی برای ماند نداشت به او سر می زند ... البته خودشم هم همچین ناراضی نیست ، اینطور رفت و آمدی در خانه هم ایجاد می شود ... خانه مهر بانو تقریبا دور از شهر است ... قدمت این خانه بیشتر از پنجاه سال می کشد و همین طور دست به دست چرخانه شده تا رسید به مهر بانو ... البته در این مدت چند بار تعمیر و کمی هم باز سازی شده ... در قدیم این خانه بیست و پنج کیلومتر از شهر دور بوده اما به مرور زمان به شهر نزدیک شده .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا و پدرش به خانه مهربانو رسیدند ... خانه در کوچه ای نه چندان باریک ، کوچه ای که میتوان حد اقل یک ماشین از آن عبور کرد قرار دارد... ماشین را زیر برگ های درختی که از دیوار خانه مهر بانو بیرون زده پارک کرد ... به طرف در خانه رفتند ... در خانه در آهنی سفید رنگ قدیمی نه چندان بلندی است که یک کوبه آهنی بر روی آن است ... کلید زنگی هم کنار در وجود دارد ... احمد چندین بار زنگ را فشار داد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهر بانو با چادر سفیدی که دورش انداخته در حیاط مشغول آب دادن به گل و گیاه و درختان باغچه است ... شلنگ آب را روی زمین انداخت ، شیر آب را بست و به سمت در رفت ... از این که چندین بار صدای زنگ را شنید عصبی شد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کیه ... اومدم ... سرمو بردی ... اومدم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در را باز کرد ... شیدا و احمد را دید ... خوش حال شد و به داخل تعارفشان کرد . شیدا هم از خوشحالی مادر بزرگش را در ب*غ*ل گرفت ... با هم دیگر حسابی سلام و علیک کردند و وارد خانه شدند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله مامان بزرگ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دلش به دلت راه داره ... عصر دارن میان اینجا ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا هم لبخندی زد و از این خبر خوشحال شد ... با خوشحالی به سمت پدرش رفت تا به او هم خبر بدهد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شب همان روز

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر و مادر سیروان به همراه خودش در خانه ، با شیدا و پدرش و مهر بانو روی تخت در حیاط نشسته و دور هم جمع هستند ... در حال خنده و حرف زدن . پدر سیروان – فرهاد – جمع را در دست گرفته و با خاطره از روز های جوانی مجلس را گرم کرده ... همه هم با اشتیاق در حال گوش دادن هستند ... احمد هم در حال خوردن چای و میوه نشانه رضایتی در چهره اش از خانواده سیروان دیده شد ... سیروان کنار پدرش نشسته ... احمد با دست چپش ، چند بار به پشت سیروانزد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- از همه این ها گذشته ... آقا احمد این سیروان ما پسر خیلی خوبیه ... فکر نکیند که بخوام تعریف کنم ... من و مادرش یه پسر بیشتر نداریم و سیروان عصای دستمونه ... دو سال پیش وقتی داشتم میرفتم سر کار ، از خیابون که گذشتم یه جوون با سرعت زیاد با ماشین زد به من ... البته تقصیر من هم بود که اونطرف خیابون رو ندیدم ولی به هر حال اتافاقی بود که افتاد ... تو این تصادف مچ و ساق پای راستم شکست و یک سال و نیم پام تو گج بود ... – با خنده – الان هم مثل تیمور لنگ ، می لنگم ولی نمیدونم اگه پسرم نبود چه کار میتونستم بکنم ... تو این یک سال و نیم کاری کرد که خونه کمبود مردونگی نداشته باشه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد با لبخند به سیروان و پدرش نگاه کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدا حفظش کنه ... پس اینطور دیگه باید به فکر بازنشستگیم باشم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک مرتبه همه خنده اشان گرفت ... سیروان اینجا میخواهد خودش را سر زبان نشان دهد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما که رو سر ما جا دارید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قبل از اینکه احمد چیزی بگوید فرهاد وسط حرف پرید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه آقا احمد اشتباه نکن ... بنده زود تر از شما تو نوبتم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باز هم شروع به خنده کردند ... مهر بانو از آشپز خانه بیرون آمد و شیدا را صدا کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شیدا ... میای کمکم ؟؟؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلاره – مادر سیروان – صورتش را نزدیک گوش فرهاد برد و چیزی گفت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الان میام مادر جون ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلاره دستش را به ممانعت از رفتن شیدا به جلوی او برد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه نمیخواد من میرم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه شما از سفر اومدین من میرم کمک ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا از کار گلاره کمی تعجب کرد ... فرهاد هم از جایش بلند شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من هم با اجازتون برم داخل یه استراحتی کنم تا شام آماده میشه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلاره از تخت پایین آمد و به سمت آشپز خانه رفت ... فرهاد هم لنگ لنگان به سمت حال ساختمان رفت، به دم در که ایستاد ، برگشت و رو به احمد کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقا احمد ؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میشه یه لحظه تشریف بیارید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله اومدم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد به سمت فرهاد رفت ... کمی در گوشی با هم صحبت کرد . احمد هم نگاهی به شیدا و سیروان انداخت و هر دو وارد خانه شدند . شیدا و سیروان موضوع را فهمیدند . سیروان رویش را به شیدا کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر کنم بعد دو سال الان بار اوله که کنار هم میتونیم صحبت کنیم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا لبخندی زد و سرش را پایین انداخت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر نمیکردم انقدر بزرگ شده باشی ... تا قبل از اینکه ببینمت هنوز اون تصویر چهره دختر بچه کوچولوی دوست داشتنی توی ذهنم بود . اما الان با یه خانوم با شخصیت رو به رو شدم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا با خجالت و زیر چشمی ، و با لبخند های ریزبه سیروان نگاه کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم هم همین حس رو به شما داشتم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به شما؟ ... پشت تلفن راحت تر باهام صحبت میکردی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا سعی کرد به چشم های سیروان نگاه کند اما باور نمی کرد که شریک زندگیش کنارش نشسته ... به هر زوری که شده چشمانش به چشمان سیروان دوخته شد ... سیروان با صورت گرد و بدون ریش و سبیل و مو هایی فرق وسط زده و کمی بلند با چشمان قهوه ای ، لبخندی به شیدا زد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمیدونم ... خودم هم نمیدونم ... تو هم فرق کردی ... من هم انتظار نداشتم ... اما لاغر تر شدی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک مرتبه خنده اش گرفت ، سیروان هم به دنبال او خندید ... احمد و فرهاد در خانه پشت پنجره رو به حیاط هستند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می بینی آقا احمد ... پسر من تو این دوسال با هیچ کس رابطه نداشت و فقط با شیدا صحبت می کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد و احمد به شیدا و سیروان نگاه میکنند ... احمد بیشتر تمرکزش روی دخترش و ودر حال فکر کردن به آینده اوست . گلاره با سینی و وسایل غذا وارد خانه شد ... مهر بانو هم شیدا را برای کمک صدا کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در خانه همه در حال خوردن شام هستند ... و در بین خوردن در حال صحبت اند ... شام خوردنشان که تمام شد ، فرهاد در مورد برنامه فردا که چه کار هایی باید انجام دهد صحبت کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فردا میریم به چند بنگاه سر می زنیم ... تا ببینیم خانه یه اتاقی برای شیدا پیدا میشه یا نه ... وضعیت دانشگاهش رو هم پیگیری میکنیم .... شاید برای ناهار دیرتر رسیدیم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیروان از این موقعیت استفاده کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میتونم منم همراهتون بیام ... چند تا دوست بنگاهی دارم شاید کاراتون زود تر راه افتاد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرهاد هم وسط حرف پرید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلا چرا بخوایین تو خرج بیوفتید ... الان قیمت خونه خیلی بالاست ... خونه ما دربست در خدمت شما تا وقتی یه خونه با قیمت مناسب پیدا شد ... ما هم میایم خونه مهر بانو ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آقا فرهاد این چه حرفیه ... این طور نمیشه که شما بیایید اینجا ... شیدا خونه شما ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه اشکالی داره ... راستش ما قبلا با مهر بانو صحبت کردیم ... ایشون هم قبول کردن ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد به مهر بانو وشیدا نگاهی کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- حالا ببینیم چی میشه ... اگه جایی پیدا نشد حرف شما ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیروان دو باره درخواست اجازه کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- پس منم هم میتونم فردا همراهتون بیام ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد از جایش بلند میشود و نگاهی به سیروان می کند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله پسرم ... فردا ساعت هشت صبح اینجا باش ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیروان از جواب مثبت احمد خوشحال شد و به شیدا با لبخند نگاه کرد ... شیدا هم همین طور...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز بعد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا و احمد و سیروان در خیابان های شیراز ، در حال گشت و پیدا کردن خانه هستند ... به دو سه تا از بنگاهیانی که دوست سیروان بوده اند سر زدند اما نا امید بیرون آمدند . در همین گشت و گذار با هم دیگر هم صحبت کردند ... ساعت یازده و ده دقیقه است ... از خستگی به پارکی رفتند تا کمی استراحت کنند ... وارد پارک که شدند روی نیمکتی که زیر سایه است نشستند ... احمد قبل از این که بنشیند کیف و وسایلش را به شیدا داد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من میرم دست شویی ... شما همین جا بمونید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی نیمکت نشستند ... سیروان دست هایش را به هم گرفت و به عقب کشید ... خمیازه ای کشید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وایـــــــی چقدر خسته شدم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا موبایلش را چک کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به همین زودی خسته میشی ... زندگیمون رو میخوایی چه کار کنی ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نخیر خانوم .. بعد از دو روز دیشب خوابیدم ... تازه دیشب هم از شوق اومدنتون خوابم نبرد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا لبخندی زد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر میکنی ازم راضی باشه ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابات رو میگم دیگه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره ... غصه این رو نخور ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه رضایت نداد چی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه نمیخواست رضایت بده الان اینجا نبودی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب ... شاید ... ولی هنوز تو چشماش چیزی میبینم که انگار از من خوشش نمیاد ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره ازت خوشش نمیاد ... اصلا منم از تو خوشم نمیاد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی چی ؟ ... چرا اینجوری حرف میزنی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب انقدر لوس بازی در نیار ، من بابامو میشناسم ... اگه نمیخواست ما با هم باشیم اصلا نمیذاشت دانشگاهم اینجا بی افته ... تازه بابام بیشتر از مادرم موافقه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اوخ ... پس فقط پدرت نیست ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد با سه بستنی در دست به سمت شیدا و سیروان آمد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بعد از اینکه بستنی رو خوردیم ... یک بنگاه دیگه میریم و بعدش میریم خونه مهر بانو ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از یک ساعت استراحت و خوردن بستنی به سراغ بنگاه دیگری رفتند . بنگاه دار یک خانه در اطراف دانشگاه شیدا را به آنها معرف کرد ... همراه آنها به سمت خانه رفت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یه خونه پنجاه و هفت متری هست با بالکن و حمام و دست شویی ... آب و برق و گاز هم داره ... یه اتاق کوچک هم داره ... آشپز خونه اش هم اوپن دارهست ... طبقه دومه ... طبقه پایین صاحب خونه نشسته ... یه مرد چند سال از شما بزرگ تر با زنش ... دو تا دختر هم داره یکیش که ازدواج کرده سر خونه زندگیشه ، اون یکیش هم شاید یکی دو سال از دختر شما بزرگتر که دانشجو هست ، همدان درس میخونه ... صاحب خونه نسبت فامیلی با ما دارن ... اسمش کریمه ... داماد عمویه پدر خدا بیامرز من میشه ... فقط خودش و زنش زندگی میکنند ... رفت و آمد زیادی هم ندارن ... خونه ارمویه به خصوص برای دانشجو ها ... محله اش هم محله ی امنیه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نزدیک رسیدن به خانه مورد نظر هستند ... وارد کوچه شدند ... کنار کوچه پارک کردند و همه پیاده شدند ... بنگاه دار جلو تر راه افتاد ... به در خانه ای آهنی و سفید رنگ رسیدند ... بنگاه دار زنگ خانه را رد ... حاج کریم در خانه نشسته و بیرون آمد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کیه ... اومدم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در را باز کرد ... با مرد مسنی قد متوسط ، با شلوار راه راهی و زیر پیراهن ، موه های سفید و صورت چروکیده و با عینک روی چشمانش رو به رو شدند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام حاج کریم ... برات م*س*تاجر آوردم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج کریم به داخل تعارفشان کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بفرمایید ... بفرمایید داخل ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یا الله بگو بیاییم داخل ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یا الله یا الله ... بفرمایید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد خانه شدند ... یک حیاط تقریبا کوچک ... با باغچه ای که یک درخت بزرگ بیشتر ندارد ... گوشه سمت چپ حیاط پله آهنی دارد و به سمت خانه بالا می رفت ... بنگاه دار جلو دار شد و به سمت پله ها رفت ، احمد و شیدا و سیروان هم به دنبال او رفتند ... حاج کریم هم کنار حیاط روی صندلی نشست ... از پله ها بالا رفت ... طبقه دوم یک بالکن باریک دارد ... وارد حال پنجاه و هفت متری شدند ، خانه تمیزی و تازه نوسازی شده ... اتقاق کوچکی گوشه حال است ... آشپز خانه اش هم که اوپن دار و به حال وصل است ... حمام و دست شویی هم کنار آشپز خانه است ... احمد و بنگاه دار با هم در مورد خانه و قیمت آن صحبت کردند ... شیدا هم با دقت خانه را نگاه کرد ... سیروان در بالکن ایستاده ... شیدا وارد بالکن شد و از بالا پایین و خانه اطراف را می دید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مطمئنی میخوایی تنها زندگی کنی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره ... دیگه تصمیم رو گرفتم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه چرا پول الکی میخوایی خرج کنید ... بیا خونه ما ... اتاق اضافی هم داریم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میبینی که بابام راضی نمیشه ... نمیشه که مزاحمتون بشم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه مزاحمتی ... ناسلامتی قراره با هم زندگی کنیم اینجور بیشتر هم دیگه رو می شناسیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اگه بخوایم هم دیگه رو بسناشیم می شناسیم . لازم نیست چهار سال توی خونتون لنگر بندازم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیروان بر میگردد و پشتش را به حفاظ آهنی بالکن میزند ، دستش را هم به هم گره میزند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه هر جور راحتی .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

احمد شیدا را صدا زد و در مورد خانه صحبت کردند ... به نظر آمده که شیدا از خانه خوشش آمده ... احمد و حاج کریم هم در مورد قیمت خانه به توافق رسیدند ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سه روز قبل از باز گشایی دانشگاه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وسایل مورد نیاز برای خانه شیدا تهیه شده و در خانه چیدمان شده ... شیدا روز قبل دانشگاه ثبت نام کرده ... احمد به تهران بازگشته ، شیدا تا این مدت در خانه مهر بانو بوده ... از بعد از ظهر تا شب هم سیروان به خانه مهر بانو می رود ... چهار روز بعد از به توافق رسیدن خانه شیدا ، احمد شیدا و سیروان را به عقد موقت هم در آورده ... از آن روز تا روز قبل از رفتن احمد قرارعروسی و ... صحبت های زیادی کردند و به این نتیجه رسیدند که تا یه مدت برای جشن عروسی صبر کنند .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت 16:15

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زنگ در خانه مهر بانو شنیده شد ... با چادر به سرش ، به سمت در رفت ... در را باز کرد ... سیروان با چند پلاستیک میوه و خرت و پرت در دستش وارد خانه شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام پسرم ... زحمت کشیدی بذارشون تو آشپز خونه .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چشم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت آشپز خانه رفت و وسایل در دستش را در روی کابینت گذاشت .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شیدا بیداره ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره تو اتاق داره با این کامپیوترش بازی میکنه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیروان خنده ای کرد و به سراغ شیدا رفت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شیدا ؟؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا در اتاق مهر بانو، پشت میزی که گوشه ی اتاق گذاشته شده است نشسته و با لپ تاپش مشغول است ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینجام ... تو اتاق .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیروان چند بار در اتاق را زد و در را باز کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنار شیدا روی صندلی نشست ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام ... کی اومدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الان ... از لپ تاپ راضی هستی ؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره ... چرا راضی نباشم ... فقط نمیدونم چرا سرعت نت کم شده؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سیروان نگاهی به لپ تاپ کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سرعت کم نشده ... انتظارت بالاست ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- انتظارم بالا نیست ... اگه میخواستم آهنگی دانلود کنم کمتراز دو دقیقه طول می کشید ... الان بیست دقیقست داره دانلود میشه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ( با خنده ) ... این رو برات نخریدم باهاش آهنگ دانلود کنی ... خریدم کار های مهم تری انجام بدی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی خب حالا ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از کمی سکوت ... انتظار حرف زدن در مورد موضوع خاصی در چهره سیروان دیده شد ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستش میخواستم چیز مهمی بهت بگم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا کارش را رها کرد و با نگرانی به سیروان نگاه کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چیه ... چی شده ؟؟؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابام بهم ماموریت داده .... برای یه مدت برم یه جا ... یه مدت کنارت نیستم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- کجا ؟ .... چه مدت؟؟؟ ... مگه نگفتی فعلا اینجا هستی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره ... ولی چند تا پروژه بهم پیشنهاد داد ... دستمزدش هم خیلی خوبه ... فقط با کمی سختی درامدم بیشتر میشه ... زیاد طول نمیکشه ... با خوش شانسی شاید ترم اولت تموم نشده برگشتم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چهار ماه؟؟؟؟ خیلیه نمیشه زود تر ؟؟؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عزیزم زیاد طول نمیکشه ... فکر کن مثل دو سالی بود که از هم دور بودیم ولی هم دیگه رو فراموش نکردیم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه الان دیگه فرق میکنه ... حتی از شب تا این موقع ای که میایی برام سخته ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میدونم منم هم دلم برات تنگ میشه ولی خودت عاقلانه فکرکن فقط سه چهار ماه دوری با کلی سود !!! ... باور کن ارزشش رو داره ... بعد از این پیشرفت زیادی میکنم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا از این خبر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه اگه خودت این جور میخوایی و ارزشش داره ... منم راضیم ... امیدوارم که موفق بشی ... حالا ... قراره کجا بری؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوشبختانه جای زیاد دوری نیست ... فقط مشکل اینه که وقت اومدن و رفتن هم نیست ... اگه خیلی با سرعت کار کنیم سه ماه و نیم تموم میشه ... چند نفر هستیم .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیله خب حالا کجا هست ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- همین اطرافه ... بیضاء .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.