رمان سکوت حقیقت به قلم فاطمه حمیدی
هوای قبرستان سرد و بارانی بود.صدای زجه ی مادری که فرزندش را به خاک گور
می سپرد رعشه به اعصابم می انداخت... باد پاییزی با شدت بیشتری وزید و قطرات باران به صورتم برخورد می کردند... بار دیگر صدای زجه ی زن بلند شد،نام فرزندش را صدا می زد...دست عمو روی شانه ام نشست
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳ دقیقه
زیر لب خدا را صدا می کرد و هر دعایی بلد بود به زبان می آورد.
_«تو رو خدا ولم کنین، آخه به من چی کار دارید، خدایا کمکم کن!»
صدای زجه و التماسش دل سنگ را آب می کرد اما دلِ این سه نفر رو نه!
هر آن منتظر دریده شدن روح و تنش به دست آن سه گرگ وحشی بود، اما با ورود مرد جوانی که از شدت م*س*تی در حالت عادی نبود و گاهی فریاد می زد و گاهی قهقهه سر می داد بهت زده شد.
گامی به عقب برداشت اما با فشار محکم دست یکی از آن شیطان صفت ها به سمت آغوش مرد م*س*ت هدایت شد.
ساسان، بهراد و برادرش بهروز گوشه نشستند و نظاره گره پاره پاره شدن روح و جسم آن دخترک معصوم به دست شایان شدند.
شایان اما در خیالات خود شیدا معشوقه ش را می دید که چگونه در آغوشش فرو رفته و با علاقه از وجود معشوقه اش کام می گرفت و ...
پاسی از شب گذشته بود. ساسانِ شیطان صفت راضی از عمل انجام شده اش از روی صندلی که حالا حکم سِنِ نمایش را داشت بلند شد، سناریو ای که نوشته بود به خوبی اجرا شد، ارباب زاده ی خوشنامی چون شایان را م*س*ت کرد و به جان دخترک بی گـ ـناه قصه انداخت و حالا پرده ی آخر نمایش و اصلی ترین قسمت آن مانده بود.
_ «مش غلام!»
با صدای بلند مشت غلام را صدا کرد. پیرمرد لاغر اندام لخ لخ کنان به طرفش پا تند کرد.
_ « برو روستا و مردم رو خبر کن بیان باغ، بگو، کجایین که ارباب زاده شایان ناموس به تاراج برده و دست درازی کرده به دختر یکی از آبرو دارای روستا. برو و تا صبح سپیده نزده کل روستا رو بکشون اینجا.»
مشتی غلام دست های لرزانش را روی چشم گذاشت: «به چشم آقا جان تا صبح آبرویی برای ارباب زاده نمی ذارم.»
ساسان رو کرد به دو هم دست کوته فکرش که با خیال راحت هفتمین پادشاه را نیز خواب دیده بودند: «آهای! احمق ها بلند بشین باید با سرعت از اینجا بریم.»
****
شایان چشم هایش را به سختی باز کرد و دور و اطراف خود را نگاه.
وحشت زده از جایش بلند شد و به دختر بی جانی که با تن عریان در کنارش بی هوش افتاده بود خیره شد،خودش هم لباسی به تن نداشت.
مغزش از کار افتاده بود، باورش نمی شد، که در حالت م*س*تی با دخترک ناشناسی رابطه داشته. حدسش زیاد هم مشکل نبود، طراحی این نقشه ی شوم از جانب ساسان بوده. به خود لعنت فرستاد که چرا دعوت به مهمانی را قبول کرده، حالا این گند را چگونه پاک می کرد، صبح که مردم روستا از این حادثه با خبر بشوند، مهر بدنامی به پیشانیش می زنند. لعنت به این شب شوم لعنت !...
اولین بار بود که قلب سنگی یش برای دخترک بی گـ ـناه سوخت و نگاه نرمی نثار دخترک کرد.
دست روی شانه های نحیف دخترک نو جوان گذاشت: «دختر جون تو کی هستی؟! بیدار شو »
دختر را کمی تکان داد با ندیدن هیچ حرکتی از طرف دختر، ترسش افزایش پیدا کرد؛ که نکند دختر مرده باشد.
اما با کوبیده شدن در و شنیدن صدایی که نامش را می خواند، هراسان از جایش بلند شده به طرف ماشینش دوید. دربین را بار ها به زمین افتاد اما توجه ی نکرد و با شتاب از در پشتی ویلا خارج شد،
جاده آنقدر تاریک بود که راه را به سختی پیدا می کرد، با احساس برخورد شیء محکمی به ماشین هول کرد و فرمان را پیچاند ماشین با شدت به طرف پرت گاهی که کنار جاده بود هدایت شد، شایان وحشت زده دستگیره در را فشار داد تا از ماشین بیرون بپرد ولی متوجه شد در باز نمی شود.
ماشین معلق زد و به ته در افتاد.
سپهر بعد از چند ساعت رانندگی به باغ رسید.
با دیدن خلوتی و تاریکیِ اطراف باغ متوجه شد مهمونی تمام شده، عجیب بود که شایان برنگشته بود.
چند باری به در آهنی باغ کوبید و شایان را صدا زد، با نشنیدن هیچ صدایی از جانب شایان نگرانی دلش را لرزاند و از در آهنی باغ بالا رفت.
تیله های لرزان چشمانش را در اطراف باغ چرخاند و با نگرانی مشهودی که در رفتارش بود، باز هم شایان را صدا زد. درخت های بلند باغ و تاریکی اطراف مانع از دیدن مسیرش می شد.
با شنیدن صدای ناله ضعیفی که از پشت درخت ها می آمد به سمت منبع صدا رفت و با دیدن جسم مچاله در خون دخترکی ناشناس وحشت زده فریاد زد:
_«خدای من خانوم! چه اتفاقی برات افتاده؟!»
دخترک به سختی تکان خورد و با بی حالی نالید:
_ «ت...و ر...و خ...دا کم...کم کن...ید .»
سپهر جلوی دخترک زانو زد و دست های یخ زده ی دخترک را گرفت، مشخص بود به دخترک دست درازی شده، شرایط سخت دخترک منقلبش کرد؛ پزشک بود و به خوبی متوجه حال وخیمش بود.
ژاکت تنش را کند و روی تن عریان دخترک انداخت و سعی کرد با کمک تنفس مصنوعی و امداد اولیه وضعیت بیمارش را تغییر دهد.
آن قدر درگیر احیای دختر بود، که متوجه سر و صدایی که از حوالی باغ می آمد نشد.
در با شدت باز شد و عده ای از مرد روستا با بیل و کلنگ وارد باغ شدند، خشم از چهره هایشان می بارید، ناموس پرست بودند و زود باور، مش غلام گفته بود ارباب زاده به ناموسشان دست درازی کرده و حالا آمده بودند تا صواب کنند، و مجرم را دستگیر.
سپهر با دیدن تعدادی از مرد روستا آن هم با بیل کلنگ متعجب شد و گفت: «اینجا چه خبره؟! چه اتفاقی افتاده؟!»
مش غلام که چشمانش درست نمی دید با دیدن سپهر متوجه تفاوتش با شایان نشد و فریاد زد:
_ «خودشه، خود ناموس دزدشه این دختر بیچاره رو اینجا گیر انداخت و بی آبِ رو کرد،خدا لعنتت کنه!»
سپهر وحشت زده پاسخ داد: «دروغه ، من همین الان برای پید...»
قبل از اتمام حرفش، ضربه چماغ عماد روی بازویش نشست، عماد بار ها مزاحم دختر های مدرسه ی روستا شده بود ولی حالا وقت خوبی بود، تا به مردان روستا ثابت کند چقدر با غیرت و جرات است.
عماد و چند تن از مردان روستا که ادعای غیرتمندیِشان گوش فلک را کر کرده بود به طرف سپهر حمله کردند و او را به ناحق کتک زدند...
سپهر بی حال روی زمین افتاد، مردم زیر بازویش را گرفتند و او را کشان کشان به طرف عمارت ارباب بردند
****
بوی تند بنزین زیر بینیش پیچید، با تمام سر عت از ماشین دور شد، با دست مجروحش زخم پهلویش را فشار داد. صدای بلند انفجار در فضای دره منعکس شد، وحشت زده روی زمین خوابید و دست هایش را سپر سرش کرد. نگاه ناراحتی به شعله های آتش که از ماشینش بلند می شد، انداخت.
درد عمیقی را در پهلوی مجروحش حس کرد. به سختی چند قدمی راه رفت اما زانو هایش سست شد و زمین خورد، چشمانش کم کم سنگین شد و از هوش رفت.
****
هانا"
دستم را داخل آب رود خانه فرو بردم و لباس هایی را که دقایقی پیش کف مال کرده بودم آب کشیدم.
صبح ها آب رود به قدری سرد بود، که انشگت های دستم قندیل می بستند!
با احساس حضور کسی در کنارم به عقب برگشتم و شبنم دختر همسایه یمان را که به تازگی با هم دوستانی صمیمی شده بودیم، دیدم.
چشم های پف کرده و بینی کوچک قرمز شده اش نشان می داد گریه کرده. نفسش را با آه عمیقی بیرون داد و مظلومانه اسمم را صدا زد:
_«هانا!»
جسم لرزانش را به آغوش کشیدم:
_ «جانم چی شده شبنم اتفاقی افتاده؟!»
سرش را تکان داد و با دیگر بغض کرد:
_ «سپهر؛ خواهر زاده ی ارباب رو می شناسی؟!»
_ «همون جوانی که گفتی عاشقته و قرار بیاد خواستگاریت؟!»
با شنیدن این حرف بغض نشسته در گلویش شکست و قطرات اشکش مثل مروارید غلطان از روی گونه هایش سُر خوردند.
دکتر آینده
00خوب بود
۲ سال پیشفاطمه زهرا
00خیلی عالی نبود داستان خیلی سریع پیش میرفت و آدم رو گیج میکرد خیلی جذاب نبود
۲ سال پیشنهال
۳۳ ساله 00خوب بود.فقط خیلی داستان سریع پیش می رفت
۲ سال پیش...
۱۶ ساله 11چرا؟ واقعا چرا؟ برا اولین بار اسمم تو رمان دیدم اونم شخصیت بد بود 😐😕🥺 حق من این نبود🥺💔و اینکه اسمم هدیه هست اگه رمانی میدونید با این اسم خوشحال میشم بگید💖✨ (سازنده توروجدت پاک نکن لطفا❤️)
۲ سال پیشدختری با جنس سیگار
۱۸ ساله 10اوم بنظرم خوب بود پیشنهاد میکنم رمان های خانم ابدار رو بخونید معرکه است 🍂
۳ سال پیشا
04این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
تی تی
۱۸ ساله 21رمان متفاوتی بودنسبت به رمان هایی اربابی کع تا الان خونده بودم بهتر بود امیدوارم بهتر از اینم بنویسی قلمت پایدار فقط شخصیت هاش بعضی موقع ها اعصابم و خط خطی میکردن با کاراشون به خصوص سپهر،مادر بزرگ 😡
۳ سال پیشستایش
۱۲ ساله 03عالی بود خیلی خیلی قشنگ بود و البته جالب و جدید اما فقط یه مشکل داشت اونم اینه یه خورده زیاد کتابی بود
۳ سال پیشدختری از تبار ترک
22رمان از هر لحاظ زیبایی بود بهتون پیشنهاد میدم بخونید ولی ی سوال دختری ک سپهر عاشقش بود چی شد ؟؟؟ من خیلی منتظر بودم اون بیاد ولی ندیدم اگر میشه یکی توضیح بده ♡ خسته نباشی نوبسنده ی گرامی !!!
۳ سال پیشفاطمه
۳۰ ساله 21رمان خوبیه من دوست داشتم میتونم بگم یکی از بهترین رمان های اربابیه. ممنون فاطمه جون
۳ سال پیشفاطمه
۱۶ ساله 11رمان خوبی بود خوشم اومد ازش😀❤🖇🕊
۴ سال پیش._.آیلین
11رمان خیلی خوبی بود ممنون از نویسنده 🙂حتما بخونین امیدوارم تو این برنامه همچین رمان خوبی هم داشته باشه باز🙂
۴ سال پیشZohre
44خیلی خوب بود پیشنهاد میکنم بخونید حتما 👏👏👏
۴ سال پیشساغرم
21لذت بردم عالی بودمن رمان های اربابی وخونبسی روخیلی دوس دارم
۴ سال پیش
فربد
10خوب وسرگرم کننده...........