در کشوری دورافتاده، مردمانی معتقد بودند که هفت ستاره‌ای که در شب چهاردهم ماه آخر به روشنی دیده می‌شوند، خاصیت جادویی دارند. آن‌ها اعتقاد داشتند زمانی که این هفت ستاره در یک خط قرار بگیرند و به صورت یک ستاره‌ی بزرگ نورانی دیده شوند، به کودکی که در آن شب به دنیا می‌آید، قدرتی خارق‌العاده می‌دهند. هر صدسال یک‌بار این هفت ستاره به یک خط می‌شوند که در یکی از آن صدساله‌ها، سه کودک به طور همزمان در سه نقطه‌ی مختلف شهر به دنیا آمدند. طبق افسانه‌ها، این هفت ستاره قدرتی به آن سه کودک داد که آن‌ها را از انسان‌های عادی فراتر می‌برد. این سه کودک-که یک دختر و دو پسر بودند- با گذشت زمان و بزرگ‌شدن، روزگار آن‌ها را با هم آشنا کرد و هر یک متوجه‌ی قدرت دیگری شد. همه‌چیز به ظاهر عادیست تا اینکه نشانه‌هایی از الماسی با قدرت جاودانگی به میان می‌آید...

ژانر : عاشقانه، فانتزی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۵ دقیقه

مطالعه آنلاین الماس جاودانگی
نویسنده: نیلوفر حدادی

ژانر: فانتزی، عاشقانه

خلاصه:

در کشوری دورافتاده، مردمانی معتقد بودند که هفت ستاره‌ای که در شب چهاردهم ماه آخر به روشنی دیده می‌شوند، خاصیت جادویی دارند. آن‌ها اعتقاد داشتند زمانی که این هفت ستاره در یک خط قرار بگیرند و به صورت یک ستاره‌ی بزرگ نورانی دیده شوند، به کودکی که در آن شب به دنیا می‌آید، قدرتی خارق‌العاده می‌دهند.

هر صدسال یک‌بار این هفت ستاره به یک خط می‌شوند که در یکی از آن صدساله‌ها، سه کودک به طور همزمان در سه نقطه‌ی مختلف شهر به دنیا آمدند. طبق افسانه‌ها، این هفت ستاره قدرتی به آن سه کودک داد که آن‌ها را از انسان‌های عادی فراتر می‌برد.

این سه کودک-که یک دختر و دو پسر بودند- با گذشت زمان و بزرگ‌شدن، روزگار آن‌ها را با هم آشنا کرد و هر یک متوجه‌ی قدرت دیگری شد.

همه‌چیز به ظاهر عادیست تا اینکه نشانه‌هایی از الماسی با قدرت جاودانگی به میان می‌آید...

سخن نویسنده:

نویسنده‌ی تازه‌کار نیستم و چندسالی هست که می‌نویسم و یکی از کتاب‌هام هم به چاپ رسید؛ اما چون زیاد تو فضای مجازی فعالیت نکردم، زیاد شناخته‌شده نیستم. می‌تونم به خواننده‌های داستانم این اطمینان رو بدم که حتما خوشتون میاد. البته اگر به این ژانرها علاقه داشته باشین. امیدوارم من رو همراهیم کنین. تشکرهای شما قوت قلب نویسنده‌ست. همچنین نظراتتون می‌تونه به قلم نویسنده کمک کنه؛ پس تنهام نذارین.

با تشکر

***

بریانت:

در اتاق را باز کردم و درحالی که چشم راستم را می‌خاراندم، وارد سالن بزرگ کتاب‌خانه شدم. همه‌جا تاریک بود و فقط تعدادی شمع در گوشه و کنار سالن، تاریکی مطلق را از فضا می‌گرفت. خمیازه‌کشان راهم را به طرف چپ کج کردم و از دالان گوشه‌ی سالن عبور کردم. تاریکی به حدی رسیده بود که جلوی پایم را نیز نمی‌توانستم ببینم. حتی گاهی به باز یا بسته‌بودن چشمانم شک می‌کردم! ناگهان پایم به چیزی برخورد کرد که درد ناشی از برخورد، ناله‌ام را به هوا برد.‌ زیر لب به‌خاطر نپوشیدن کفش، خود را ناسزا گفتم و دست به دیوار، به راهم ادامه دادم. در انتها توانستم در نیمه‌‌باز آشپزخانه را پیدا کنم. نفس عمیقی کشیدم و از روی کابینت چوبی، شمع و کبریت را برداشتم. پس از روشن‌شدن شمع، آن را در پایه‌اش قرار دادم و به طرف دبه‌ی آب که دیروز ظهر از چاه پرش کرده بودم، رفتم. پس از خوردن جرعه‌ای آب، چشمانم بازتر از لحظه‌ی پیش شد.

با همان شمع از آشپزخانه خارج شدم و همان راه دالان را در پیش گرفتم. وقتی به اواسط راه رسیدم، متوجه همان شئ محکمی که پایم با آن اصابت کرد، شدم. روی دو زانو نشستم و با دست چپ آن را بلند کردم. آن شی، کتابی قطور، با جلد قهوه‌ای‌رنگ بود. با فوت‌کردن، غبار روی جلد را زدودم و زمزمه‌وار نام کتاب را خواندم:

-افسانه‌های کهن!

سرم به نشانه‌ی تاسف تکان خورد. چه کسی این کتاب را بدون اطلاع برداشته و سپس همین‌جا رهایش کرده بود؟ از جا بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. وارد اتاق که شدم، کتاب و شمع را روی پاتختی چوبی قرار دادم و روی تخت قدیمی‌ام دراز کشیدم. نگاهم به سقف بود که کم‌کم خواب بر من چیره شد.

مردم این شهر، معتقد هستند که هر صد سال یک بار هفت ستاره‌ی دیده شده در شب چهاردهم ماه آخر، به یک خط می‌شوند و هر کودکی که در آن شب به دنیا بیاید، قدرتی ماورای قدرت انسانی پیدا می‌کند. سی سال پیش، هفت ستاره به خط شدند و در همان شب، سه کودک در نقاط مختلف شهر به دنیا آمدند.

من، بریانت، یکی از آن سه کودک بودم. شاید اولین چیزی که به ذهن آدمیزاد خطور می‌کند این است که چه خوب! قدرتی داشته باشی که دیگر انسان‌ها فاقد آن باشند؛ اما این‌گونه نیست. تفاوت من از همان کودکی میان برادر و خواهرانم مشهود بود؛ به علاوه، پسر وزیر خیلی توی چشم‌تر از افراد دیگر بود. وقتی به سن پانزده‌سالگی رسیدم، پدرم من را طرد کرد و شایعه میان مردم افتاد که پسر کوچک وزیر بر اثر بیماری مرده است! این کار برادر بزرگ‌ترم بود. دوستان و رفقایش میان مردم کم نبودند. به همین سادگی نام من را از تاریخ خط زدند؛ بی‌آنکه به من حق انتخاب بدهند.

اما تفاوت من با دیگران چه بود؟! اول از همه ظاهرم؛ موهایم به رنگ آبی دریا بود و چشمانم نیز از موهایم روشن‌تر بود؛ همین؟! نه، همین نبود؛ من قدرت کنترل آب را داشتم و این موضوع هر کسی را از من وحشت‌زده می‌کرد. وقتی که متوجه شدم همه‌ی مردم به محض فهمیدن این موضوع من را شیطان خطاب کرده و از من فرار می‌کنند، مخفی شدم. سخت بود؛ اما سعی کردم مانند یک انسان عادی رفتار کنم.

با چوب دست‌ساز خودم، کتری را از روی آتش برداشتم و روی میز چوبی قرار دادم. هنوز خورشید به طور کامل خود را نشان نداده بود؛ اما باید بیدار می‌شدم و پیش از آمدن رئیس، در کتابخانه را باز می‌کردم. آب جوشی که بخار از آن بلند می‌شد را در لیوان استیل ریختم و روی میز چوبی قرار دادم. به طرف کابینت چرخیدم و در آن را باز کردم. مقداری از یک نوع گیاه خوراکی که آن را خشک کرده بودم، برداشتم و داخل لیوان ریختم. وقتی رنگ داخل لیوان تغییر کرد، دستانم را دور لیوان حلقه کردم و به داخلش خیره شدم.

پیش از آنکه این‌جا کار پیدا کنم، در مدرسه‌ی فنون رزمی کار می‌کردم. معلم نبودم؛ یک خدمتکار ساده که گاهی از دور مبارزه‌ی مربیان و شاگردان را تماشا می‌کرد. البته بعضی از اوقات هم پنهانی تمرین می‌کردم تا رزم را یاد بگیرم.

پنج سال بودن در آن‌جا، به من رزم را آموخت؛ اما وقتی برای کل‌کل با یکی از مربیان، با او مبارزه کردم و به پایش آسیب رساندم، از آن‌جا اخراج شدم.

محتوای تلخ لیوان را نوشیدم و مابقی را از پنجره‌ی کوچک آشپزخانه بیرون ریختم.

به طرف اتاقم رفتم و کتابی را که شب گذشته در راهرو پیدا کردم همراه با کلاهم برداشتم. درحالی که کلاه را به سر می‌گذاشتم، کتاب را روی پیشخوان مخصوص گذاشتم و به طرف در بزرگ اصلی حرکت کردم. قفل بزرگ و طلایی‌اش را باز کردم و دو لنگه را از هم گشودم. تعدادی زن و مرد در کوچه‌ها و خیابان‌ها رفت و آمد داشتند. چرخیدم و خواستم به طرف جایگاه مخصوص خودم بروم که صدایی من را از حرکت بازداشت:

-امروز دیر کردی!

برگشتم و ویلیام را با لبانی خندان دیدم. لبخندش را پاسخ دادم و گفتم:

-خواب موندم!

به داخل حرکت کرد و یک راست به طرف چهارپایه‌ی بلند رفت؛ در همان حال گفت:

-دیشب چه‌خبر بود؟

نفس عمیقی کشیدم و در جایگاه خود نشستم:

-هیچی،‌ فقط یک بی‌خوابی ساده.

دفتر مقابلم را باز کردم و اسامی که امروز قرار بود کتاب‌های برده‌شده را پس بیاورند، مرور کردم. ویلیام هر روز صبح پیش از مراجعه‌کنندگان، به این‌جا می‌آمد و شمع‌های لوسترها را روشن می‌کرد تا فضای کتابخانه تاریک نباشد.

صدای قدم‌هایی شتاب‌زده، سرم را از روی دفتر بلند کرد. با دیدن صورت بور و کک و مکی دختر، نگاهم روی اسمش چرخید: ملیکا جونز.

لبخندی بر لب آوردم و گفتم:

-زود اومدی!

کتاب را تقریبا روی پیشخوان کوبید و گفت:

-تو این کتاب رو خوندی؟

گردن کشیدم و عنوان کتاب را دید زدم:

-آره، احتمالا.

هیجان‌زده گفت:

-این محشره! می‌خوام جلد بعدیش رو هم ببرم.

من را ترک کرد تا جلد بعدی کتاب را در قفسه‌ها پیدا کند. قلم پر را در مرکب فرو کردم تا نامش را خط بزنم. ویلیام مقابلم قرار گرفت و گفت:

-کار من تموم شد.

و یک وری به پیشخوان تکیه زد. لحظه‌ای بعد صدای بمی گفت:

-خسته نباشی ویلیام!

سرم را بلند کردم و همزمان از جا برخاستم. رئیس، که نامش نریمان بود، با دیدنم لبخندی زد. زودتر از او سلام کردم که پاسخ داد:

-صبح بخیر.

پس از آن به طرف دفتر کار خودش رفت. ویلیام چشم از در اتاقش گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بعداز ظهر با چند نفر می‌خوایم بریم بالای تپه. گفتم اگه دوست داری...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میان کلامش پریدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه، ممنون. فکر نکنم علاقه‌ای داشته باشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابرو در هم کشید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-باشه، خداحافظ!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و از کتاب‌خانه خارج شد. سرم را به چپ و راست تکان دادم و مشغول کار خود شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرف خارج شهر، ساختمان‌ها کمتر می‌شد و درختان و طبیعت جنگل بیشتر خودنمایی می‌کردند. بیرون از شهر، جنگلی بزرگ واقع بود. از آن‌جایی که گروه جادوگران در جنگل‌ها اقامت داشتند، خروج از شهر ممنوع بود. به دنباله‌ی آن، قصه‌هایی تخیلی از جادوگران و دنیای ناشناخته‌ی جنگل ساخته شد. تپه، قسمتی از جنگل است که از نوک آن می‌توان تمام شهر را تماشا کرد. چند باری تنها به آن‌جا رفتم؛ اما چند نفری جلب توجه می‌کند. دوست ندارم گیر جادوگران بیفتم یا اینکه مردم متوجه‌ی من شوند و در چشم قرار بگیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چانه‌ام را خاراندم و آخرین اسم را در کاغذ کوچک یادداشت کردم. وقتی سرم را بالا آوردم، چشم در چشم ملیکا شدم که با لبخندی گشاده من را تماشا می‌کرد. لبخندی کج تحویلش دادم و منتظر ماندم. وقتی متوجه شدم قصد ندارد حرفی بزند و می‌خواهد به زل زل نگاه کردنش ادامه دهد، به ناچار گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پیداش کردی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به گونه‌ای کتاب میان دستانش را روی پیشخوان کوباند که از جا پریدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره، پیداش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-قشنگ نیست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنجکاو ابروهایم را بالا بردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی قشنگ نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی پیشخوان به طرف صورتم خم شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-عشق استفنی به لی لی دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به ذهنم فشار آوردم تا آن دو شخصی را که نام برد، به خاطر بیاورم. زمانی که قیافه‌ی درهم رفته‌ی من را دید، طلبکار گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دارم داستان این کتاب رو میگم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌حوصله سر تکان دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آهان، آره، خیلی قشنگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیشتر خم شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو تا آخر داستان رو خوندی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون فکر گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره، احتمالا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تند گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تهش استفن می‌میره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را عقب کشیدم و به صورتش خیره ماندم. مغزم قفل کرده بود و نمی‌دانستم چه جوابی به او بدهم. چشمان سبز، موهای قهوه‌ای و بینی کوفته‌اش را از نظر گذراندم و به ناچار گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هر چی نویسنده صلاح بدونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آنی صورتش به قرمز گرایید و ابرو در هم کشید. از روی پیشخوان خودش را کنار کشید و با حرص گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس فردا کتاب رو برمی‌گردونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و درحالی که پاهایش را به کف سالن می‌کوبید، کتابخانه را ترک کرد. با ابروهای بالارفته، جای خالی‌اش را نظاره کردم. ناراحتش کردم؟! شانه‌ای بالا انداختم و به کتابخانه‌ای که کم‌کم جمعیت در آن زیاد می‌شد، چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

Beriant: بریانت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«گذشته»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارداد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترسیده چند قدم عقب رفتم و با نگرانی به صورت مادرم نگاه کردم. دو دستش را روی بازوهایم گذاشت و من را چرخاند. همزمان هلم داد و فریاد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-برو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند قدم رفتم؛ سرم را برگرداندم تا باری دیگر صورت مادرم را ببینم؛ اما به جای او، جمعیتی را دیدم که با شمشیر و چوب و مشعل به طرفم می‌دویدند و همزمان فریادهای گوش‌خراششان به هوا بلند بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شیطان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نذارید فرار کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اون باید بمیره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آب دهانم را به سختی قورت دادم و با تمام توان شروع به دویدن کردم. با سرعتی که داشتم، چشمانم به سوزش افتاد. زمانی پاهایم از حرکت ایستاد که در اعماق جنگل قرار داشتم. نفس‌نفس‌زنان دور خود چرخیدم؛ چیزی جز درخت و شاخ و برگش مقابلم نبود. دستی میان موهایم کشیدم و مردد چند قدم جلو رفتم؛ اما برگشتم و راه دیگری را انتخاب کردم؛ ولی باز هم پشیمان شدم و سر جایم ایستادم. آب دهانم را قورت دادم و نگاهم را به آسمان دوختم. آفتاب رو به غروب کردن بود و من جایی را نداشتم تا در دل شب پناه بگیرم. کجا می‌رفتم؟! برمی‌گشتم به شهر؟! اگر قرار به برگشتن بود، چرا فرار کردم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصبی و کلافه سرم را به طرفین تکان دادم و دوباره اطرافم را بررسی کردم. همان موقع، تیری از کنار گوشم گذشت و لاله‌ی گوشم را به سوزش انداخت. «آخی» گفتم و در جا چرخیدم. صدای زنانه، اما محکم و پر ابهتی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تکون نخور! تکون‌خوردن مساوی میشه با مرگت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ترس سر تا پایم را در بر گرفت. قدمی عقب رفتم که فریاد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سر جات وایسا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تیر بعدی را دیدم که به طرفم می‌آمد. به سرعت دستم را بالا آوردم و آتشی را از انگشتانم روانه‌ی تیر کردم. تیر قبل از رسیدن به من، پودر شده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند قدم دیگر عقب رفتم و نگاهم را میان شاخه‌های درختان چرخاندم. وقتی صدای نیامد، برگشتم تا راه مخالف را در پیش بگیرم که صدای پرشی را از پشت سرم شنیدم. چند قدم دیگر فاصله گرفتم و رویم را به طرف صدا برگرداندم. با دیدن دختر جوانی که کمان به دست داشت، خیالم کمی راحت‌تر شد. دختر با صورتی درهم، چند قدم جلو آمد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو کی هستی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تهدیدکننده ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از گروه ما که نیستی؛ جادوگری؛ نه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدمی عقب رفتم که تیر را به سرعت در کمان گذاشت و من را نشانه گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تکون نخور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صدایی که لرزش در آن مشهود بود، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من قصد آسیب‌رسوندن به کسی رو ن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حس خنکی چاقویی زیر گلویم، حرفم را از یاد بردم! دختر پوزخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ما هم همین‌طور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«حال»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هی! دارم حرف می‌زنم ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و با لبخند کوچکی به طرفش برگشتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یاد یه چیزی افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست به سینه و با قیافه‌ای طلبکار گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یاد چی؟! یاد اینکه دیشب به من باختی و باید سه سکه به من بدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهایم درهم شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-یعنی یادت نیست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همان حال، به طرف درخت سمت چپم رفتم و به آن تکیه زدم؛ زیر چشمی به قیافه‌اش که در فکر فرو رفته بود، نگاه کردم. حتما سعی داشت قرار، پیمان یا یادگاری را به خاطر آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی رو یادم نیست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به قیافه‌اش که چون علامت سوال شده بود، نیم‌نگاهی انداختم. سرم چرخید و چشمانم روی شاخه‌ی درخت مقابلم ثابت ماند. به آرامی گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ده سال پیش، توی این نقطه، تو از بالای اون درخت به من تیر زدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستم به لاله‌ی گوش چپم کشیده شد. زخمی نبود؛ اما جایش همچنان پایدار خودنمایی می‌کرد. لبخند کجی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره، چه‌قدر اون روز تنها و ترسو و بی‌عرضه به نظر می‌اومدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورتم را درهم کردم و از کنارش گذشتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بهتره برگردیم خونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده‌ی کوتاهی کرد و به دنبالم راه افتاد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من هنوز یادم نرفته سه سکه به من بدهکاری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من یکی از سه کودکی هستم که سی سال پیش در شب چهاردهم ماه آخر به دنیا آمد. همان شبی که هفت ستاره‌ی پر نور آسمان به یک خط و به صورت یک ستاره‌ی عظیم‌الجثه دیده شدند. استعداد استفاده از جادو، قدرتی بود که به من بخشیده شد؛ اما این قدرت خیلی چیزها را از من گرفت و بالعکس چیزهای دیگری به من داد. هیچ آدم عادی جادوگر به دنیا نمی‌آید و حتی گاهی ممکن است بچه‌ی یک جادوگر، جادوگر نباشد! که در این صورت میان آن‌ها جایی ندارد. ده سال پیش، زمانی که بیست‌سال بیشتر نداشتم، از طرف مردم مورد حمله قرار گرفتم و مادرم که تنها من را متفاوت می‌دید، کمک کرد تا فرار کنم. زمانی که در جنگل گیج و سرگردان بودم، با مهسان، یکی از جادوگران فرقه آشنا شدم. این تنها راه برای آشنایی با دیگر جادوگران و ورود به فرقه‌ی جادوگری بود. تا قبل از روز فرار، قدرتم را از دیگران مخفی نگه‌داشته بودم؛ چون زمزمه‌هایی را که پشت جادوگران بود شنیده بودم. من نیز خود را نزدیک به آن‌ها می‌پنداشتم. یک روز قبل از آن روز شوم، یک حواس‌پرتی ساده باعث شد تا همه متوجه‌ی این تفاوتم شوند؛ اما ورود به فرقه هم خالی از لطف نبود! آشنایی با وردها، تاریخ جادوگری و... باعث شد تا بیشتر با خودم آشنا شوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاخه و برگ مقابل صورتم را کنار زدم و در پس آن با چادرهای سیاه‌رنگی که به طور افقی به خط شده بودند، روبرو شدم. حرکت کردیم و وقتی نزدیک شدیم، دو سرباز با شنل‌های سیاه‌رنگ از داخل چادرها خارج شدند و به طرفمان آمدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو دستم را بالا آوردم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بی‌خیال، این چندمین باره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرباز سمت راست، مچ دو دستم را گرفت و شانه بالا انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-قانون، قانونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌حوصله در چشمانش خیره شدم، ثانیه‌ای نور سبزرنگ خیره‌کننده‌ای از مردمک چشمانش ساطع شد و در نگاهم نشست. چشمانم به سوزش افتاد و حس عجیبی در سرم پیچید. چشمانم را بستم و در مقابل سرگیجه‌ی مسخره‌ی سرم، چند بار آن را به طرفین تکان دادم. جرج به شانه‌ام ضربه‌ای زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بجنب اری! سوسول نباش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمانم را به سرعت باز کردم و چشم‌غره‌ای نثارش کردم. همزمان اخطارکننده گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ارداد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دست مهسان دور بازویم حلقه شد و من را مجبور به حرکت کرد. وقتی از چادرها گذشتیم، مهسان زیر گوشم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-باید عادت کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را به علامت نفی دو بار به چپ و راست تکان دادم. عادت نمی‌کردم! بیش از پنج‌سال است که به خارج از منطقه‌ی حفاظت‌شده رفت و آمد دارم و هر روز این پنج‌سال آن نور مسخره را در چشمانم برای شناسایی شخصیتم انداختند! گویی من را نمی‌شناختند! نمی‌توانستم و نمی‌خواستم که عادت کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرک کوچکی که خانه‌ها و مغازه‌های کوچک و بزرگ آن را در بر می‌گرفت، پیش رویم بود. شهرکی که پس از طردشدنم، تبدیل به خانه‌ای نسبتا امن شد. می‌گویم نسبتا؛ چرا که همچنان برای رئیس این‌جا و جادوگران، مورد اطمینان نبودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم به دو کودکی افتاد که مشغول دعوا با یکدیگر بودند. پسر کوچک‌تر با خشم در گوش پسر بزرگ‌تر کوبید. پسر بزرگ‌تر که عصبی شده بود، چند گام به عقب برداشت و میان دو دست کوچکش پرتوی قرمزرنگی را پدید آورد. ابروهایم در هم رفت که همان موقع مادر پسر کوچک‌تر به طرف پسرش دوید و به پسر بزرگ‌تر ناسزا گفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهسان: هی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم را از آن صحنه گرفتم و به چشمان مشکی‌رنگ مهسان دوختم. ابروهایش را بالا برد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو فکری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خیلی دوست دارم بفهمم کی وردهای کشنده و خطرناک رو به بچه‌ها یاد میده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم را که فوت کردم، مهسان جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هزارتا راه دارن برای یادگیری! تازه تو چرا ناراحتی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این من نیستم که باید ناراحت بشم؛ تو باید ناراحت و نگران باشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و نگاه معناداری به چشمانش انداختم. سرش را چرخاند و به روبرو نگریست؛ اما جوابی نداد. دستش را از دور بازویم باز کرد و کمی از من فاصله گرفت. دو قدم که رفت، برگشت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-صبر کن تا بیام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را تکان دادم تا برود. وقتی رفت، راهم را کج و به طرف خانه‌ی خود حرکت کردم. مردم، یا بهتر است بگویم جادوگران، در کوچه‌های کوچک و تنگ مشغول رفت و آمد بودند. گاهی صدای فریاد و گاهی صدای قهقهه می‌آمد. حتی با کمی دقت، وردهایی را که با صدای بلند خوانده می‌شد، می‌شد تشخیص داد. این شهر کوچک، در اعماق جنگل سیاه، جنگلی که هیچ‌کس جرأت پا نهادن در آن را نداشت، ساخته شده بود. شهری که از نظر همه‌ی انسان‌های عادی پوشیده بود و این خود امنیتی را برای جادوگران فراهم می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در خانه را باز کردم و وارد شدم. خانه که نمی‌شد نامش را گذاشت، اتاقی نسبتا بزرگ برای زندگی! شنل را از روی دوش‌هایم برداشتم و به چوب‌لباسی آویزان کردم. به طرف رخت خواب پهن‌شده‌ای که گوشه‌ی اتاق بود، رفتم و رویش دراز کشیدم؛ با همان کفش و لباس‌های بیرون. دست راست را بر روی پیشانی نهادم و در فکر فرو رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با فرودآمدن جسم سنگینی بر روی شکمم، حس کردم تمام محتوای آن به سمت دهانم هجوم آورد. با شتاب نیم‌خیز شدم و چشمان بسته‌ام را باز کردم. با ابروهایی درهم به صورت گرد و پر از شیطنت روبرویم نگاه کردم. نیشخندی زد و دستان کوچکش را دور گردنم حلقه کرد. کلافه گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خواهرت بهت نگفته که پریدن روی شکم دیگران کار خوبی نیست؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را چرخاند و به درگاه در چشم دوخت. به مهسان که آن‌جا ایستاده بود، نگاهی انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی می‌خوای؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حلقه‌ی دستان مهیار، برادر مهسان، دور گردنم بیشتر شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-قول دادی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم را در صورتش فوت کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کدوم قول؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صورتش را جمع کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دهنت چه بویی میده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک تای ابروهایم را بالا انداختم و طلبکار به صورتش چشم دوختم. ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-قرار بود برام از اون چوب خوبا بیاری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-باشه، فقط از روم پاشو.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از رویم به سرعت پا شد و کنار ایستاد. نگاه طلبکارانه‌ی دیگری به مهیار و سپس به مهسان انداختم و دست در کیف چرمی بسته‌شده به دور کمرم کردم. درحالی که زیر لب غرغر می‌کردم، دو چوب کلفت، اما کوتاه را خارج کردم و در دستان کوچک مهیار قرار دادم. خوشحال و خندان به طرف بیرون دوید! زیر لب زمزمه کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-شرت کم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره در جایم درازکش شدم که مهسان اعتراض کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هی!‌ من هنوز این‌جام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب می‌تونی بری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره؛ ولی محض اطلاع، باب کارت داره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم میخ نگاه جدی‌اش شد. پرسیدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چه خبر شده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه بالا انداخت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نمی‌دونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جا بلند و درحال پوشیدن شنل، از خانه خارج شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گروهی از جادوگران، وظیفه‌ی محافظت از شهرک و دیگر جادوگران را دارند. دو الی سه نفر از صبح تا روز بعدش در جنگل‌ها نگهبانی می‌دهند تا انسان‌ها نتوانند وارد جنگل شوند و راه این‌جا را پیدا کنند. هر انسانی که توسط ما دستگیر شود، دو اتفاق برایش می‌افتد؛ یا در همان لحظه می‌میرد، و یا موش آزمایشگاهی گروهی دیگر از جادوگران می‌شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیروز نوبت نگهبانی من و مهسان بود. خسته بودم و کمبود خواب نیز به چشمانم فشار می‌آورد؛ اما خواسته‌شدن از طرف باب، مسئله‌ی دیگری بود. باب رئیس تمام جادوگران بود و هیچ کاری بدون اجازه‌ی او انجام نمی‌شد. او دومین کسی بود که بعد از ورود به جنگل با او ملاقات کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها ساختمان بزرگی که در این شهرک وجود داشت، خانه‌ی باب بود. بیشتر حکم مرکز فرماندهی را داشت تا خانه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از دو جادوگری که مقابل در خانه نگهبانی می‌داد، به محض دیدنم گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هی اری، شنیدم دیروز تو جنگل با پروانه‌ها دنبال بازی می‌کردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهایم را در هم کشیدم و بی‌حرف از کنارش گذشتم. ثانیه‌ای بعد صدای دوستش در گوشم پیچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راف انگاری شنلت آتیش گرفته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد از آن صدای فریاد رافائل بلند شد. صدای پر از خنده‌ی مهسان کنار گوشم شنیده شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کارت حرف نداشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم و از راهروهای سنگی گذشتم تا به در اتاق باب رسیدم. دو نگهبان مقابل در نزدیک و مشغول گشتنمان شدند. پس از آن، نگهبان سمت چپی در را باز کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-باب منتظرتونه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌حرف وارد اتاق بزرگ، اما تیره و تار شدم. پشت میز و روی صندلی چوبی، مرد میانسالی با موهای جوگندمی نشسته بود. باب پیپ کوچک و خوش‌دستش را از گوشه‌ی لبش برداشت و با دست به صندلی گوشه‌ی اتاق اشاره کرد. بی‌صدا بر روی صندلی نشستم و به شعله‌های شمع‌های اتاق چشم دوختم. دقایقی به سکوت گذشت؛ سکوتی که باب تمام وقت به صورت من زل زده بود. مهسان صدایش را پر سر و صدا صاف کرد و ضربه‌ی آرامی به پایم زد. سوالی نگاهش کردم که باب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خسته به نظر میای!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-درست حدس زدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این بار نگاهم را در چشمان سبزرنگش دوختم؛ جدی، اما بی‎حوصله گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-انگار چیزی از اخبار جدید نمی‌دونی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنجکاو نگاهی به مهسان انداختم و سپس دوباره به صورت باب چشم دوختم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چه خبر شده؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باب به دستش چرخی داد که سه فنجان چینی ظریف روی میز ظاهر شد. یکی از فنجان‌ها را برداشت و درحالی که آن را به لبش نزدیک می‌کرد، گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از خودتون پذیرایی کنید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخند گوشه‌ی لبم را نپوشاندم و گذاشتم چون تیری به چشمانش فرو رود. مهسان با مکث از جا برخاست و فنجان‌ها را برداشت و دوباره کنارم قرار گرفت. گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مشکل چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باب نگاهش را به نقطه‌ای دوخت و با لحن سرد و صدای بمی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چند وقتی هست که چندتا مزاحم توی جنگل سرک می‌کشن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش در نگاهم نشست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-گفتم شاید خبر داشته باشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحنش تمسخرآمیز و تهدیدکننده به نظر می‌رسید. چیزی که اصلا خوب نبود! ابرو در هم کشیدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من کسی رو تو جنگل ندیدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی را که فنجان در آن بود، مشت کرد که فنجان ناپدید شد. صدایش را سردتر کرد؛ آن‌قدر سرد که دمای اتاق هم تا حدی کاهش پیدا کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو باید اون مزاحم‌ها رو پیدا کنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از گوشه چشم لرزش شعله‌های شمع را حس کردم. بازوی راستم چنگ زده شد و صورتم در هم رفت. مهسان، همان چیزی را که حس کرده بودم، حس کرده بود. زودتر از من مهسان از جا بلند شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اطاعت امر میشه. بهتون قول میدم اون‌ها رو به زودی پیدا می‌کنیم و کت بسته میاریمشون این‌جا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کرختی از جا بلند شدم که باب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از فردا ماموریتتون شروع میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیم‌نگاهی به من کرد که گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بله!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت با پاشنه‌ی پا چرخیدم و از آن فضای خفقان‌آور فرار کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درحالی که قدم‌هایم هر یک از دیگری پیشی می‌گرفت، به طرف آلونک کوچکم رفتم. همان لحظه دست گرمی در دستم نشست و صدای مهسان در گوشم پیچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آروم‌تر! تو خوبی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون آن که لحظه‌ای بایستم، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خوابم میاد؛ همین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با کشیده‌شدن دستم، مجبور به توقف شدم. دو دست مهسان بر روی گونه‌هایم قرار گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چیزی نیست؛ باب قصد نداره آزارت بده؛ مطمئن باش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آروم باش! خب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌حرف، تنها سرم را به علامت تائید تکان دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارداد: Ardad

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تایگرس:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درحالی که قطرات عرق از صورتم می‌چکیدند، روی اولین پله نشستم و مشغول بستن بند چکمه‌هایم شدم. نفس‌نفس می‌زدم و از مبارزه‌ی دقایق پیش، ضربان قلبم تند می‌زد. با بستن آخرین گره، نفسم را به بیرون فوت کردم که صدایی گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-استاد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم بالا رفت و نگاهم روی صورت گرد و تپلی پسرک نشست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرخید و به نقطه‌ای اشاره کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کیهان مثل اینکه صدمه دیده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ابروهایی در هم و چشمانی ریزشده، به نقطه‌ی مورد نظر چشم دوختم. با دیدن پسرک پرادعا که در مبارزه از من شکست خورده بود، همزمان دو اتفاق افتاد؛ ابتدا حس پیروزی را در وجودم حس کردم و سپس آن صحنه، من را به ده سال پیش پرتاب کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«گذشته»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی شد؟! از مبارزه با یه خدمتکار ترسیدی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عصبی چشمم را در حدقه چرخاندم، سپس با یک حرکت سریع چرخیدم و با پا ضربه‌ای به مقصد گردنش زدم. او که انگار انتظار حرکتم را داشت، جا خالی داد و گارد گرفت. پوزخند اعصاب خردکنی گوشه‌ی لبش بود که من را حسابی تحریک می‌کرد تا درسی درست و حسابی به او بدهم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با دست راستش اشاره کرد که حمله کنم. چشمانم از تعجب گرد شد. یعنی این پسر خدمتکار آن‌قدری به توانایی رزم خود اعتماد داشت که این‌گونه گستاخانه در برابر استاد رزمی قد علم می‌کرد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناخودآگاه غرشی از میان لب‌هایم بیرون زد و من به سرعت حمله کردم. با هر حرکت که جاخالی می‌داد، بیشتر متعجب می‌شدم. او هیچ‌وقت رزم کار نکرده بود، پس چه چیزی او را این‌گونه حرفه‌ای می‌کرد؟! مشتم را به سمت صورتش بردم که مچ دستم را گرفت و پیچاند. چرخیدم و پشت به او شدم. صورتش کنار صورتم قرار گرفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب؟ چی شد استاد؟! دیگه حرفی برای گفتن نداری؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خشم هر لحظه بیشتر در رگ‌هایم جریان می‌یافت. به طوری که آخر کنترلم از دستم خارج شد و غرش ببر را سر دادم. چشمان عسلی‌ام درخشید و نورهای زرد و قهوه‌ای‌رنگ به دورم شروع به چرخیدن کرد. بریانت متعجب و ترسیده چند گام از من فاصله گرفت و با چشمان گردشده‌اش به من نگریست. چرخشی در جایم زدم و سپس به طرفش حمله‌ور شدم. با قدرتی دو برابر مشغول مبارزه شدم و چند بار به سر و شکمش ضربه زدم؛ در آخر وقتی با لگدی بر سینه‌اش او را به دیوار کوبیدم، خسته و شاید هم ترسیده به من چشم دوخت. نمی‌خواستم به عواقبش فکر کنم؛ کم‌کردن روی او بیشتر از هر چیزی برایم اهمیت داشت. با شتاب فریادی زدم و به طرفش دویدم. او به سرعت، با چشمانی گردشده، اول به من و سپس به زیر پاهایم نگاه کرد. نفهمیدم چه شد که ناگهان پایم بر روی مایعی لیز خورد و کله پا شدم. وقتی سرم با زمین سنگی و سفت برخورد کرد، درد زیادی در آن پیچید و صدای ناله‌ام بلند شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدها فهمیدم که او یکی دیگر از سه کودکی بود که در یک خط شدن ستارگان شانس در شب چهاردهم ماه آخر به دنیا آمده بود و با استفاده از قدرت آب من را شکست داده بود؛ همان‌گونه که من می‌خواستم با استفاده از قدرت ببر او را شکست دهم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه‌ی شاگردان و مربیان دور من حلقه زدند. درست است که او تنبیه و اخراج شد؛ اما پیروزی آن مبارزه چیزی بود که نتوانسته بودم با کارکردن دوازده سال رزم، به‌دستش بیاورم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«حال»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پوزخندی از جا برخاستم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا چشه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسرک تپل جواب داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-انگاری پاش پیچ خورده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌حرف، به طرف کیهان که ناله می‌کرد و مچ پای راستش را می‌فشرد، رفتم. مقابلش روی دو پا نشستم و با تحقیر، سر تا پایش را برانداز کردم. نگاهی از خشم به من انداخت و خواست دهان باز کند که توبیخ‌کننده گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-بهتره قبل از بازکردن دهنت، نگاه کنی کی جلوته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را کج کردم و ادامه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به هر حال،‌ این هم میشه یه تنبیه تا یادت بمونه با استادت زورآزمایی نکنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از جا بلند شدم و بدون برداشتن چشمانم از صورت سرخ‌شده‌اش به دو دستیارم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-ببریدش پیش کتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چرخیدم و از حیاط بزرگ و ایوان سنگی گذشتم. از اتاق وسایل عبور کردم و وارد راهروی سمت چپ شدم. انتهای راهرو، اتاق نسبتا بزرگی قرار داشت که بیش از نیمی از لحظات من را شامل می‌شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در اتاق را پشت سرم بستم و با قدم‌هایی آهسته به طرف تخت گوشه‌ی اتاق رفتم و روی آن نشستم. با خستگی بند چکمه‌هایم را باز کردم و آن را از پایم در آوردم. درحالی که نفس‌های عمیق می‌کشیدم، از جا بلند شدم که چند تقه به در خورد. با صدای خشداری گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کیه؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لای در باز شد و سر دختری با موهای قهوه‌ای بلند از لای آن پدیدار شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اه! تویی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پای برهنه روی سنگ‌های خنک اتاق حرکت کردم و مقابل تنها آینه‌ی اتاق ایستادم. کیانا وارد اتاق شد و در را بست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هر روز، خشن‌تر از دیروز!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهایم در هم رفت و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تقصیر خودش بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیانا به در تکیه داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اوم، می‌دونی؟ داشتم به این فکر می‌کردم که تو مجبور نیستی برای هر عملی، یه عکس‌العمل داشته باشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناخودآگاه غرشی از میان دندان‌هایم بیرون زد و با چشمان ریزشده‌ی تهدیدآمیز، به کیانا چشم دوختم. شانه بالا انداخت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خودت می‌دونی؛ ولی نمی‌تونی تا ابد خاطره‌ی اون شکست رو با خودت جابه‌جا کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم را به چهره‌ی خود در آینه دوختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چرا! می‌تونم و این کار رو هم می‌کنم؛ تا اینکه یه روز اون لعنتی رو پیدا کنم و انتقام اون شکست رو بگیرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستمال کوچک سفیدرنگ را از مقابل آینه چنگ زدم و روی سرم گذاشتم، در همان حال ادامه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اون موقع راحت میشم و می‌ذارم اون خاطره تو اعماق ذهنم به فراموشی سپرده بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیانا کلافه نفسش را به بیرون فوت کرد و زیر لب چیزی گفت. دو سر دستمال را زیر گردنم گره زدم و موهای نارنجی‌رنگم را که از دستمال بیرون زده بود، بافتم. کلاه پسرانه و مشکی‌رنگم را روی سر گذاشتم که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اِدی گفت که اگه نتونی خشمت رو کنترل کنی، از تدریس منعت می‌کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم آن‌قدر سریع به طرفش چرخید که حتی صدای استخوان‌های گردنم را شنیدم. حرفی برای زدن نداشتم؛ تنها دندان‌هایم را بر هم ساییدم. دو دستش را بالا برد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تقصیر خودته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

درحالی که نفس‌هایم تند شده بود، چرخیدم و شلوار پارچه‌ای و سفیدرنگ گشادم را در آوردم. صدای «نچ» گفتنش بلند شد. شلوار جذب و تنگ مشکی‌رنگی را به تن کردم و سپس روی تخت نشستم. درحالی که چکمه‌هایم را به پا می‌کردم، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به اِدی بگو نمی‌تونه همچین کاری کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بند را محکم کشیدم و سرم را بالا بردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-من شاگردهای سرکش و گستاخم رو ادب می‌کنم و اون هم نمی‌تونه من رو از این کار منع کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی کارم تمام شد، از جا بلند شدم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیراهن گشاد و سفیدرنگ را از چوب لباسی برداشتم و با کنارزدن کیانا از اتاق بیرون رفتم. در همان حال که به طرف محوطه‌ی بزرگ مدرسه می‌رفتم، پیراهن را تن کردم و دکمه‌هایش را بستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حیاط نسبتا خلوت بود؛ اما تک و توک چند پسر در گوشه و کنار آن دیده می‌شد. لبه‌ی کلاه را که پایین کشیدم، صدای قدم‌هایی در گوشم پیچید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هی! وایسا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به تیپ پسرانه‌ی خود کردم و سرجایم ایستادم. کیانا مقابلم قرار گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کجا داری میری این وقت روز؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-میرم یه دوری بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنه‌ای به شانه‌اش زدم و از او گذشتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-و شاید هم خشمم رو کنترل کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی گوشه‌ی لبم نشست و از در بزرگ خروجی مدرسه خارج شدم. با دیدن جمعیتی که در تردد بودند، نفسم را محکم به بیرون فوت کردم. از سمت چپ به راه افتادم و سرم را پایین انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه‌چیز عادی بود و روزمرگی خودش را طی می‌کرد؛ انگار نه انگار که زمانی سه کودک عجیب از خانواده‌شان طرد شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هیچ تصویری از پدرم در ذهن نداشتم؛ تنها مادری بی‌مهر که تا تغییرات من را دید، مرا پشت در این مدرسه رها کرد و رفت؛ دندان‌های نیشی که حتی گاهی بدون احتیار من بیرون می‌زد، چشمانی که در تاریکی شب شروع به درخشیدن می‌کرد و نوری که اطرافم را در بر می‌گرفت و می‌توانست به راحتی جسم فیزیکی من را به یک ببر درنده‌خو تبدیل کند! سه سال بیشتر نداشتم؛ اما می‌فهمیدم که مادرم از من می‌ترسد؛ از دندان‌هایی که تیز می‌شد و از چشمانی که از همان کودکی خشم در آن نهفته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی به نزدیک‌ترین غذاخوری در مسیرم برخوردم، از در ورودی‌اش گذشتم و پشت اولین میز خالی نشستم. دو دستم را سفت روی میز گره زدم و کمی صدایم را کلفت کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آی پسر! گوشت کبابی با نوشیدنی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیش خدمتکار غذاخوری که جلوی دیگ ایستاده بود، نگاهی به من کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-همین الان؛ سه سکه میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسم بار دیگر به بیرون فوت شد و به ترک‌های روی میز چشم دوختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اِدی، مدیر مدرسه، کسی بود که وقتی من را گریان و ترسیده پشت در مدرسه پیدا کرد، من را به داخل راه داد، بزرگم کرد و برای دفاع از خودم، به من رزم را آموخت! نمونه‌ی یک ناپدری که حتی بیشتر از خانواده‌ی خودم برایم زحمت کشید. اِدی برعکس مادرم، با عجیب‌بودنم مشکلی نداشت؛ بلکه یاد داد چه‌طور بتوانم قدرت ببر را کنترل کنم و به وقت مناسب از آن استفاده کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی بزرگ‌تر شدم و فهمیده‌تر، متوجه شدم این جامعه دختری مثل من را نمی‌پذیرد. تمام دختران می‌بایست با پیراهنی بلند و دامنی پف‌پفی در شهر بگردند؛ اگر کلاه و یا شالی نیز بر سر بگذارند، دختران شایسته‌ی شهرند! اما من... منی که تمام وقت سرم در مبارزه و جنگیدن بود، وقتی برای این دخترانگی‌ها نداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به‌علاوه در این جامعه، دختران حق یادگیری رزم را نداشتند؛ یعنی هر دختری که بخواهد بجنگد و جنگیدن یاد بگیرد، از نظر دیگران طردشده است؛ به همین خاطر تصمیم گرفتم دیگر در این جامعه دختر نباشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با قرارگرفتن کاسه‌ای که درونش گوشت‌های کباب‌شده چشمک می‌زد، و ظرف نوشیدنی در مقابلم، سرم را کمی بالا آوردم و به پسرک نگاه کردم. سه سکه از جیب شلوارم خارج کردم و درحالی که کف دست درازشده‌اش می‌ریختم، با همان صدای تغییر‌داده‌شده گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-به سلامت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همان دست‌هایی که در کثیف‌بودنشان شک نداشتم، مشغول خوردن گوشت‌ها شدم. صدای صحبت و قهقهه از هر طرف به گوش می‌رسید. اکثر افراد داخل غذاخوری، مرد بودند. مردهای شکم‌گنده و سیبیلویی که روی میز می‌کوبیدند و یکدیگر را به سخره می‌گرفتند. وقتی کاسه خالی شد و جز روغن سوخته باقی‌مانده‌ای نداشت، یک‌جا نوشیدنی ملس را سر کشیدم. به آرامی از جا بلند شدم و از غذاخوری خارج شدم؛ جایی که حتی بوی گند مردان حمام‌نرفته‌اش، حال آدم را به هم می‌زد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

Tigeress: تایگرس

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بریانت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با صورتی متفکر، نگاهی به جلد و نام کتاب انداختم. سپس درحالی که به سختی تعدادی کتاب را با دست دیگرم نگه داشته بودم، کتاب را در جای خود قرار دادم. سرم چرخید و نگاهم روی جلد کتاب بعدی نشست. این یکی موضوعش تاریخی بود. به ناچار چرخیدم و از آن ردیف قفسه‌ها خارج و وارد ردیف بعدی شدم. چند قدم که رفتم، از حرکت ایستادم و با نگاهی به نام کتاب، آن را وارد قفسه‌اش کردم. نفسم را به بیرون فوت کردم و کتاب بعدی را در قفسه‌ی پایینی قرار دادم که با صدایی، متعجب سرم را به عقب چرخاندم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خسته نباشی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی بر روی لبم نقش بست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-سلام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تکیه‌اش را از قفسه‌ی بزرگ برداشت و به طرفم آمد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مثل اینکه دیر وقت مزاحمت شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو کتاب باقی مانده‌ی درون دستم را گرفت و در امتداد قفسه‌ها حرکت کرد. به دنبالش به راه افتادم و گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این‌جا چیکار می‌کنی پسر؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مقابل قفسه‌های سمت راست ایست کرد و یکی از کتاب‌ها در آن قرار داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اومدم ببینم پسر وزیر در چه حاله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پوزخندی زدم و تکرار کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پسر وزیر؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخرین کتاب را از دستش قاپیدم و به طرف آخرین ردیف قفسه‌ها حرکت کردم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نگفتی، برای چی اومدی این‌جا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان جا ایستاد و صدایش را بالا برد تا به گوش من برسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اون علمیه نه داستانی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس عمیقی کشیدم و کلافه در جا چرخیدم. درحالی که از کنارش می‌گذشتم، به شانه‌اش ضربه‌ای زدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این‌جا چیکار می‌کنی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش همراه با من چرخید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اومدم ببینمت؛ همین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مقابل قفسه‌ای ایستادم و کتاب را بین کتاب‌های دیگر گذاشتم. بدون آن که به او نگاه کنم، به طرف پیشخوان رفتم و پشتش، سرجای همیشگی‌ام نشستم. نزدیک پیشخوان شد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-الان مثلا قهری که یه ماه سراغت نیومدم؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه‌ای بالا انداختم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نه! به هرحال افراد سلطنتی رو نمیشه زیاد ملاقات کرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ضربه‌ای آرام به سرم زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هی! لوس نشو؛ پاشو بریم بیرون یه چرخی بزنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به پنجره‌های بزرگ سالن که بیرون را نشان می‌داد انداختم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این وقت شب؟ پرنده هم تو کوچه‌ها پر نمی‌زنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی پیشخوان خم شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-مطمئنم تو هم از این‌جا نشستن خسته شدی. کسی هم که الان نمیاد کتابخونه، پس پاشو بریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صورتش چشم دوختم؛ چشمان قهوه‌ای، موهای مشکی، پوستی گندمی و بینی کشیده و لبخندی که بیشتر مواقع گرم و مهربان بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در بزرگ را بستم که دستم کشیده شد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-زود باش دیگه مرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدم‌هایم را تند کردم تا با او همگام شوم. نفسم را به بیرون فوت کردم و نگاهم را به خانه‌های خاموش دوختم. سکوت عجیبی سطح شهر را فرا گرفته بود. در نبش هر کوچه مشعلی قرار داشت و راه را روشن می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در سکوت از شهر خارج شدیم و در حاشیه‌ی جنگلی آن توقف کردیم. به آرامی روی چمن‌هایی که سبز خیلی پررنگ مایل به سیاه دیده می‌شد، نشستم و به منظره‌ی تیره و تاریک رو‌برویم چشم دوختم؛ منظره‌ای که نورهای زردرنگ، نقاطی از آن را روشن می‌کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کنارم نشست و در حرکتی کلاهم را از سرم کشید. معترض درحالی که دستم را در موهای آشفته‌ام فرو می‌بردم، گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هی! چیکار می‌کنی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده‌ای کرد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-دلم برای موهای آبیت تنگ شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سعی کردم کلاه را پس بگیرم که به سرعت زیرش گذاشت و رویش نشست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-همین‌جوری خوشگل‌تری؛ الان که کسی این اطراف نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم را به طرفین تکان دادم و جوابی ندادم. ثانیه‌ای نگذشت که دستش را میان موهایم فرو برد و زیر لب گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-کله آبی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو تای ابروهایم بالا رفت و وقتی اعتراضش بلند شد، لبخندی روی لبم نشست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اَه! لعنتی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و مشغول خشک‌کردن دست خیسش شد که به هنگام فروکردن در موهایم خیس شده بود. چپ‌چپ نگاهم کرد که گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حقت بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه‌ای بالا انداختم و ادامه دادم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب، نگفتی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-چی رو؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به صورت سفیدش چشم دوختم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-توضیحت برای غیبت یک ماهه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آهان»ی گفت و به چشم‌هایم خیره شد. پرسشی نگاهش کردم که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-درگیر کارهای بابا بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ابروهایم را که بالا انداختم ادامه داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-می‌خواد حکم صادر کنه که بشم فرمانده‌ی قسمت غربی کشور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرش را چند بار تکان داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-که اگه موفق بشه، این یعنی اینکه من باید از این‌جا برم؛ ولی خب... تلاش‌هاش به نظر موفقیت‌آمیز نمیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خب؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تو که نمی‌خوای بگی یک ماه غیبت زد برای کارهای بابات؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسش را به بیرون فوت کرد و به نقطه‌ای خیره شد. نگاهش را دنبال کردم و به هاله‌ی سیاهی رسیدم؛ هاله‌ای که بعضی نقاطش در نور غرق بود و از همین فاصله ابهت سلطنتی‌اش نمایان بود؛ قصر! جایی که بیشتر از ده سال بود از همین منظره تماشایش کرده بودم؛ جایی که من را در آن کشته بودند و مراسم خاکسپاری گرفته بودند. پوزخندی بی‌اختیار گوشه‌ی لبم نقش بست که به شانه‌ام زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هی! بِری... این‌طوری نباش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-لطفا اسم من رو کامل صدا بزن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به چشم‌هایش نگاه کردم که گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این مدل اصلا بهت نمیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گنگ نگاهش کردم که توضیح داد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-این مدل تلخ و تو هم؛ تو فقط باید لبخند بزنی و آزار برسونی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند موذیانه ای روی لبم نقش بست. به ثانیه نکشید که فریاد زد و از جایش برخاست. پشتش، به اندازه‌ی یک توپ جنگی خیس شده بود. نیشخندی که زدم، غرولندکنان گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-اشتباه کردم؛ خوب شد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با حرص به من چشم دوخت. بی‌اهمیت گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-نگفتی؟ برای چی نبودی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی طول کشید تا با من من بگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-درگیر مراسم خواستگاری و ازدواج بودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خوشحال گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-هی پسر!‌ تبریک میگم! برای این موش مرده بازی در می‌آوردی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طرف دیگرم، با شک و تردید نشست و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-تبریک برای چی؟! ازدواج من نبود که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-پس چی؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفسش را به بیرون فوت کرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-خواستگاری برادر تو بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده روی لب‌هایم خشک شد. چند ثانیه در سکوت خیره‌ی صورتش شدم. نگاهش را از من دزدید و به زمین دوخت. آب دهانم را به سختی فرو دادم و به روبرو خیره شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از چند لحظه بدون علاقه‌ای برای ادامه‌ی بحث قبل گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-امیدوارم دیگه دلت نخواد یهویی غیبت بزنه؛ چون به شخصه بعدش دیگه دوستی به نام جولیان ندارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بغض گیرکرده وسط گلویم را فرو دادم و از جا بلند شدم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-حالا پاشو برگردیم. نیمه‌شبه و این اطراف اصلا امن نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون آنکه برگردم و نگاهی به او که از جایش تکان هم نخورده بود، بیندازم؛ به راه افتادم. صدای معترضش در گوشم نشست:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-از چی فرار می‌کنی؟! از خانوادت؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • رمان خوان

    00

    رمان قشنگی بود ولی ای کاش بگو طولانی تر بود

    ۴ ماه پیش
  • زهرا

    ۱۸ ساله 00

    واقعاً خیلی زیبا بود بهترین رمانی بود که خوندم💛✨

    ۵ ماه پیش
  • عشق بود

    60

    خوب بود میتونستی خیل خوب درکش کنی ممنون از نویسنده عزیز من خودم دارم رمان مینویسم و میدونم این کار چقدر سخته خیلی ممنونم بابت این رمان

    ۳ سال پیش
  • ؟

    ۱۵ ساله 30

    وای منم دارم مینویسم یعنی بعضی وقتا واقعا شونه خالی میکنم،ولی وقتی به این فکر میکنم که بقیه هم میتونن از رمانم لذت ببرن اشتیاق پیدا میکنم

    ۳ سال پیش
  • "رز سیاه"

    10

    دقیقا خیلی کار سختی هست نیاز به فکر کردن داره باید از اولش که چه جوری شروع میشه فکر کنی تا پایانش چطور باشه حتا باید به اسم شخصیت ها هم فکر کنی

    ۳ سال پیش
  • 10

    ینی میتونم یه روز رومانتو ع کتاب خونه بخونم:)

    ۲ سال پیش
  • ?

    ۱۹ ساله 813

    ولی به نظر من اصن سخت نیست فقط یه ذهن باز مهارت بازی با ککلمات لازمه همین کسی که این هارو داشته باشه نویسنده موفقی میشه

    ۳ سال پیش
  • ...

    00

    واقعاً فکر کردی همینه؟ یه نویستده باید روانشناسی بلد باشه، بدن انسان، موقعیت های جغرافیایی، تاریخ، ادبیات فوق العده قوی، شخصیت پردازی، تو داری یه نویسنده که زندگیش داستاناش هستند رو زیر سوال میبری

    ۷ ماه پیش
  • ارمیسا

    00

    من قبلا این رمانو میخوندم ولی نصفشو خوندم ابن رمان خیلی قشنگه ساختار ذهنی کسی که اینو نوشته خیلی بالاست این رمان واقعا بعد هر قسمتی که خوندیرو اینقدر قشنگه که تو ذهنت همش میاد

    ۷ ماه پیش
  • Miyoong

    00

    عاشقش شدم از رائیکا یا همون تایگرس خیلی خوشم میاد از بریانت ام خوشم میاد واقعا عالی بود ممنون از نویسنده

    ۸ ماه پیش
  • یارا

    ۱۸ ساله 00

    .... 😒

    ۱۱ ماه پیش
  • آسنات

    10

    رمان جالبی بود من که خوشم اومد ولی از شخصیت بریانت بیشتر از بقیه خوشم اومد

    ۱ سال پیش
  • آسنات

    00

    داستان خیلی جالبی بود من که خوشم اومد ولی از بریانت بیشتر از همه خوشم اومد

    ۱ سال پیش
  • فاطیما

    ۱۳ ساله 00

    خوب بود👌🏻 فقط حس کسلی به آدم دست می داد

    ۲ سال پیش
  • ستایش

    ۱۲ ساله 00

    رومانش عالی بود من که عاشق شدم واقعا دست نویسندش دردنکنه ❤️ 😘

    ۲ سال پیش
  • صهبا

    30

    رمان های تخیلی عالی(*=جلد دو) شکست ناپذیر (*نابودگری از نسل باد)،بازمانده طبیعت(*طلسم عشق)،زاده تاریکی( سه جلد)،تیدا زاده نور یا تاریکی،آتش افزار گم شده(*عناصر موروثی)،افسانه آرابلا،وانیا ملکه خوابها

    ۲ سال پیش
  • گندم

    00

    قلمت سبز🌱💚 عالی بود بیشتر ژانر تخیلی بنویسید لطفا🙏🏻♥ خسته نباشی عزیزم ❣️

    ۲ سال پیش
  • ثنا

    10

    خیلی قشنگ و ناز بود ، ولی کاش کمی طولانی تر بود و اینکه کاش عاشقانه هاش هم کمی بیشتر بود . اما در کل رمان قشنگیه ،حاما بخونید

    ۲ سال پیش
  • taranom

    ۲۰ ساله 00

    نویسنده عزیز رمان قشنگ بود ولی باید به داستانت هیجان بیشتری می دادی و اینکه طولانی ترش می کردی

    ۲ سال پیش
  • taranom

    ۱۸ ساله 30

    داستان خوبی بود ولی اگه داستان رو پیچیده تر و با هیجان تر می کردی بهتر بود

    ۲ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.