با سقوط دست های ما به قلم زینب ایلخانی
مهم نیست در چه سنى
کجا
چه طور
اشتباه یا درست
اولین بار عاشق شده باشید !
همین واژه "اولین "که ضمیمه عشق شود
چنان این صفت و موصوف را مقدس میکند که دیگر در همه عمرت چیزى قادر نیست ابهت این حس را دست بگیرد!
عشق اول!
با همه سادگى و کودکی اش قلبش را سرتاسر به او میبخشد
این عشق بزرگش میکند
و تاوان این بزرگ شدن
براى شیداى ِ"با سقوط دست هاى ما"
چه چیز میتواند باشد
جز...؟!
با ما در این داستان جنجالی با سبک متفاوت کاملا رئال همراه باشید
تا عشق را در زندگی معمولی ها هم لمس کنید
آنان که نه اسطوره اند!
نه ارباب!
و نه حتى کسى که آرزوى خیلى ها باشند
معمولی ها هم عاشق میشوند
دوست میدارند و دوست داشته میشوند
زینب ایلخانى
اینبار براى خلق اثر" با سقوط دستهای ما"
سراغ معمولی ها رفته است
و شاید جذابیت بیشتر این رمان به همین امر باشد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۷ ساعت و ۹ دقیقه
با صداي بابايي باز از دل روياهايم بيرون آمدم
_دخترم؟ خانومي؟ خوابيدي؟
چشم هايم را آرام گشودم. لبخند زد و يك ليوان آب ميوه تازه مقابلم گرفت و قرصم را در دهانم گذاشت.
يك جرعه خوردم اما گلويم بيشتر درد گرفت. ناليدم
_ بسه همين قدر
اخم كرد و با حوصله صبر كرد تا جرعه جرعه آب ميوه ام را تا انتها بخورم. پشت دستش را روي پيشاني ام گذاشت و گفت:
_ تب نداري ديگه ، پاشو يك دوش بگير تا يكم استراحت كني يك سوپ خوشمزه واسه شام آماده ميشه.
خودم را لوس كردم و دستش را گرفتم گونه ام را روي دستش گذاشتم
_ ميشه دوش نگيرم؟ بخوابم تا خود صبح . شما هم خسته اي شام نميخواد.
آرام آرام نوازشم كرد.
_ بايد زود خوب شي دخترى
چه قدر دلم ميخواست مثل هميشه همه سر دلم را سير تا پياز برايش تعريف كنم.
اما اينبار حتي جرات تصورش را هم نداشتم
ميدانستم پا گذاشتن روي خط قرمزهاي پدر خوانده ام، عواقب جدي خواهد داشت!
***
رو به روى آينه آموزشگاه، با وسواس خاصي مشغول مرتب كردن موهاي نامرتبم بودم.
ميدانستم بدون باد گرم سشوار، صاف كردن اين موهاي نيمه مجعد محال است. باحرص به كمك انگشتانم كمي سر و سامان شان دادم و مقنعه ام را جلو كشيدم. يك ژست خانمانه خرج صورتم كردم، كه با جيغ آيدا من هم از ترس جيغ كشيدم و يك ديوانه نثارش كرد.
_ اوه اوه چه خبره دختر بابات؟! سر و گوشت جنبيدن گرفته ها دو ساعته تو نختم كه جلو آينه اي! زود و تند و سريع بگو چه خبره؟
كلافه پوفي كشيدم و به لب هاي خشك و بي رنگم جلوي آينه خيره شدم، هرچه قدر سعي كردم به كمك آب دهانم براق شان كنم بي فايده بود. با حالتی متضرع گفتم:
_ آيدا ؟!رژ داري؟
دست به كمر زد، چند قدم نزديكم شد چشم هايش را ريز كرد
_ دارم! ولي تا ندونم واسه كي داري خرجش ميكني نميدم
سمت آب خوري رفتم، بعد از شستن دست هايم، مشغول تكاندن خاك مانتويم شدم .
_ نخواستم ، گدا!
بي توجه به من جلوي آينه رفت و از داخل كوله اش يك رژ صورتي خوشرنگ بيرون آورد و به لب هايش زد. در حالي كه لب هايش را با عشوه به هم ميماليد، رژ لب را رو به رويم گرفت.
_ شيدا بترس از خشم اژدها
رژ را از دستش قاپ زدم و با ذوق خرج لب هايم كردم.
_ اژدها عمه اته
_ والا عمه من نبود كه سر جريان كيوان كم مونده بود خون راه بندازه.
با ياد آوري اش هم منقلب میشدم. رژ را به سينه اش كوبيدم و كوله ام را روي دوشم انداختم و از دست شويي خارج شدم. دنبالم دويد و كوله ام را كشيد و عاجزانه شروع به خواهش كرد.
_ شيدا!
جوابش را ندادم. بيشتر دستم را كشيد
_ شيدا جان من وايسا!
بابا، خره! من به خاطر خودت ميگم. بابات اين دفعه هر سه تامون رو ميكشه!
با حرص گفتم:
_ كيوان مرد! مرد!
_ پس چته اگه عشق اون در به در وسط نيست
كوله ام را در راهرو محكم زمين كوبيدم.
_ عشق؟! من كي عاشق اون بچه سوسول بودم؟! كيوان يك اشتباه به مدت يك ماه توي زندگي من بود، تموم شد و رفت
آيدا خم شد و كوله ام را برداشت و جلو تر از من راه افتاد.
_ ميترسم تموم نشده باشه! ميترسم پرونده باباش ادامه داشته باشه و هنوز تصميم داشته باشه از احساس پاك دختر آقاي وكيل، واسه اهداف شومش استفاده كنه.
دوباره از خودم با ياد آوري اش تا حد مرگ متنفر شدم.اما نميدانم چرا ته قلبم هنوز حرف هاي روز آخر كيوان را باور داشتم
« شيدا ! من كاري به بابام و بابات ندارم، من وقتي آيدا تو رو بهم معرفي كرد حتي نميدونستم دختر بهمنش باشي، من هميشه تنها بودم، نه مادر داشتم نه خواهر نه هيچ دوستي، تو دوست دختر خالم و بهترين دوست مني »
به قدم هايم سرعت بخشيدم
_ آيدا؟!
وقتي برگشت چشم هايش تر بود
_ بله؟
دستم را روي شانه هايش گذاشتم.
_ بابام اون روزها خيلي عصباني بود، واسش توضيح دادم كه تو مقصر نبودي، ولي تو هنوز ناراحتي؟
با تلنگر به پيشاني ام زد.
_ نه منگول!
من ناراحت توام. من از اون شوهر خاله آشغالم و نقشه هاش ميترسم. راستش خودم هم به كيوان اعتماد ندارم
لپش را كشيدم و گفتم:
_ بابا كيواني در كار نيست! اون فقط يك دوست بود
الان ميدوني چند ماهه اصلا خبري ازش ندارم؟! آيدا! اگه ببينيش ميترسم تو هم عاشقش شي. راستش از اونجا كه تو قيافت فشنه و برنز كردي و مثل من خاك آلو و خوابالو و خنگولو نيستي ميترسم بورش بزني!
بيني سربالايش را با حالت غرور بالا كشيد و با حالت آرتيستي چنگي ميان موهايش زد و گفت:
_ حالا اين جيگر من كي هست؟!
مشتي به بازويش زدم و گفتم:
یسنا
00کاش آخرزندگیشون بهتر تمام میشد
۳ ماه پیشسلام خانم ایلخانی خس
00سلام خانم ایلخانی خسته نباشید ممنون قشنگ بود مرسی
۳ ماه پیششیرین
۲۱ ساله 00بهترین رمان عمرم بود واقعا پیشنهاد میکنم ببینیتش ولی خب غم این رمان ب شدت زیاد بود ک من فک میکردم شخصیت شیدا یکی از دوستامه ک این همه بلا سرش میاد ولی در کل خیلی عالی بود و پر از غم😭
۳ ماه پیشAyhan
00رمان قشنگی بود چند باری اشکمو درآورد رمانای خانم ایلخانی خیلی غم انگیزه خدا قوت نویسنده عزیز امیدوارم رمان های قشنگ دیگه ای هم بنویسی.
۴ ماه پیشهانیه
۲۲ ساله 20واقعا زیبا بود اما ای کاش انقدر غمگین نبود ی پایان خوش حق این داستان بودچرا ازش دریغ کردید نویسنده عزیز🥲
۴ ماه پیشهلما
۲۰ ساله 20از وقتی این رمان رو تموم کردم انگار یه شمع بی وقفه تو قلبم اشک میریزه...! 🥹✨
۵ ماه پیشZeinab
30زیبا ، پخته ، جذاب و پرکشش اما غمگین ، غمگین ، غمگین ... نمیتونی برای اشک نریزی ، نمیتونی دیگه نخونیش ، خیلی وقته خوندم اما دلم هنوز گیر پایان ناخوششه 💔
۵ ماه پیشالی
۲۲ ساله 20محشر کمشه🥲برا بار دوم خوندم حتی برا مامانمم کامل تعریف کردم با اینکه اهل این چیزا نیست چون خیلی غمگین بود.واقعا با هر اتفاقش اشک آدم می ریخت
۵ ماه پیشناهیو
۵۸ ساله 30موضوع کتاب جالب تقریبا قلم پخته ای نویسنده داره من خوشم اومد از خوندنش
۵ ماه پیشیلدا
۲۲ ساله 30خیلی دختر بی وجدان این چه پایانی بود.خیلی گریه کردم. خیلی خیلی دوست داشتم دستت درد نکنه
۶ ماه پیشسوین ☆
30با اینکه پایانش تلخ بود ولی جذاب بود دوسش داشتم
۶ ماه پیشS . Z . S
۲۳ ساله 10سلام عزیزان دنبال یک رمانم اگر کمک کنید ممنون میشم، دختره در یک شرکت طراح دکوراسیون است و از طرف شرکت شان به شهر دگری فرستاده میشه بخاطر طراحی دکور شرکت اما دختر بر علاوه دکور هدفی دگری هم دارد آن هم
۷ ماه پیشS . Z . S
۲۳ ساله 00هدف دختر درخواست دخترش است که پدرش را می خواسته و حالا ریس همان شرکتی که بخاطر طراحی دکورش رفته پدر دخترش و همان عشق سال ها پیشش است اما پدر دخترش در شرف نامزدی است...
۷ ماه پیشmahsa
00غبار الماس اسمشه
۶ ماه پیشدختر الماس
۱۷ ساله 10رمان قشنگی بود. اوایل رمان خیلی جلبم نکرد اما یکم ک گذشت برام جذاب شد و در نهایت با پایان تلخی هم ک داشت زیبا تموم شد.
۶ ماه پیشستایش
۱۸ ساله 10هرچی بیشتر پیش میرم بیشتر حس میکنم چقدر دختر داستان لوسه ی دختره 18، 19 ساله انقدر لوس و ضعیف نیست ک تو این رمان اینجوری نشون داده. واقعا رو نروه رفتار هاش:|
۷ ماه پیش
هلیا
00با اینکه لحظه به لحظش غم داشت ولی بازم خیلی دوسش داشتم چقدر دلم واسه مظلومیت شیدا سوخت.