عشق با اعمال شاقه به قلم ایکسا.م
یه دختری که با یه مرد تصادف میکنه ودر ازای رضایت مرد باید تاخوب شدن مردکه ویلچری شده پرستارش بشه
این اول داستانه،بنظر تکراریه ولی اصلا اینجوری نیست
بعد از خوب شدن مرد،دختر پس از تحقیرهای زیاد از خونش میره
خانواده مرد از اون اعیانهای ملک واملاک دارقدیمی بودن و مرموز بودن خانواده وپنهانکاریهاشون...واقعا جالبه
دختره میره شهر دیگه ای زندگی میکنه واونجا بخاطر دوستش وکمک کردن به زن وشوهری که بچه دار نمیشدن تخمک اهدا میکنه..........جذابیت داستان وهیجانش فوق العاده ست
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۷ ساعت و ۵۲ دقیقه
نتونستم جلوی خودمو بگیرم با اون امیدی که ته دلم روشن شده بود دستامو بهم زدم و گفتم:
-این که خیلی عالیه..خدارو شکر
لیلا سعی کرد جلو خندش و بابت ذوق بچگونه من بگیره سرشو انداخت زیر امید با لبخند ادامه داد :
-موضوع همین جاست نارگل جان توی این چندماه تا دکتر بیاد ایران و بتونیم وقتی بگیرم باید مراقبت از آقای کیان و تو به عهده بگیری...
-چــی؟؟؟
اونقدر هیجان و تعجب با هم بهم وارد شده بود تو همین یک ساعت که دیگه کنترل رو رفتارم و نداشتم.
امید:آروم باش نارگل جان!
-چی چی رو آروم باشم من ...من بلد نیستم از یه فل...
کیان:بگــو جمله تو تموم کن!!بگو از یه کسی که زدی فلجش کردی نمیتونی مراقبت کنی ؟؟؟
-من منظورم..
کیان:نمیخوام منظورتو بشنوم فقط میخوام از خونه ی من برید بیـــرون!!!!
صدای فریادش بند بند وجودمو لرزوند صورتش سرخ شده بود از عصبانیت و به سختی سعی داشت خودشو کنترل کنه.امید به سمتش رفت تا آرومش کنه که بیشتر فریاد کشید:
-بــرید بیــرون هموتون بیرون!!از خونــه ی مـن برید بــیرون!!
***
یکسال بعد....
داشتم از پنجره منظره ی بارون و نگاه میکردم.ساعتها بود که بی وقفه میبارید و من هم خیره تماشاگرش بودم.دستی رو شونه م قرار گرفت از پشت بغلم کرد.
-بهتری؟؟؟؟
-.....
از سکوت همیشگیم نفس عمیقی کشید و کنارم قرار گرفت پنجره ی بزرگ ویلا این اجازه رو میداد که هردو در کنار هم تماشاگر بارش بارون باشیم.یه خرده گذشت آسمون غرش باصدایی کرد که باعث شد یه قدم به عقب برم دیدن شکاف کج و کوله ی رعد و برق تو صفحه ی آسمون باعث شد دستام و ناخودآگاه دور خودم بگیرم و حس سرمای عجیبی بشینه تو تک تک سلولای بدنم دندونام به عادت همیشه شروع به هم خوردن کردن و مهار اشک هام بازم از عهده م داشت خارج میشد.به سرعت به سمتم برگشت و بغلم کرد دستاشو پس زدم و عقب عقب رفتم که با گیر کردن پام به فرش دستبافت محکم زمین خوردم.صداش بلند شد :
-ماه بانو !!! ماه بانو !!!داروهای خانوم و بیــار!!
کنارم روی فرش نشست و بغل کرد:
- آروم ...آروم عزیزم چیزی نشده فقط رعد و برق بود.من اینجام ببین....ببین من اینجام.نمیخــواد بترسی.
با دست زیر چونه مو گرفت و مجبورم کرد به چشماش نگاه کنم.چشمای سبزآبی رنگی با نگرانی بهم نگاه میکرد ازشون متنفر بودم .حداقل الان که داشت بارون میومد ،الان که سردم بود، الان که اشکام بند نمیومد از این رنگ متنفر بودم.
صدای دمپایی فرشی های ماه بانو رو قسمت های خالی ویلا نشون از با سرعت اومدن و میداد نفس نفس زنان سبد قرص ها و داروهام و زمین گذاشت و از دور با ترس نظاره گر حالت عصبی م شد.
همینجور که دستمو برای تزریق آماده میکرد نگاهش کردم تو چشمای آبی رنگ دلسوزی و ترحم موج میزد.از پشت پرده ی چشمای اشکی م میدیدم چقدر قابل ترحم و بدبخت شدم.سوزش و تو دستم حس کردم چشمام ناخودآگاه یه لحظه بسته شد آخرین تصویر از مردی با چشمای رنگی جلو چشمم جون گرفت .
سرمو تکون دادم نه نباید بهش فکر میکردم الان نه.حس گیجی تو سرم پیچید چشمامو بهم زدم بوی بارون تو خونه پیچیده بود و تو ذهنم سال پیش و همین موقع ،یادم اومد تو آزمون رانندگی قبول شده بودم خوشحال بودم داشتیم آهنگ گوش میکردیم جیغ میزدیم منو لیلا بودیم.آه لیلا!لیلا کجا بود چرا دیگه یادم نمیومد؟؟؟یه تصویر جلو چشمم بود لیلا بود با لباس عروسی کنار امید بود وای چقدر بهم میومدن صحنه مات و مات تر میشد حس تهوع داشت بهم دست میداد.تقلا کردم از تو بغلش در بیام که جلو چشمم مات و مات تر شد.
***
- حالش چطوره؟؟؟
حورا تکیه شو از دیوار و نگاهشو از نارگل که آروم و معصومانه رو تخت خواب تک نفری خوابیده بود گرفت و به سمت عارف چرخید.
-هیچ خوب نیست
صداش میلرزید اما بیشتر رگه های تلخی و نفرت هم توش معلوم بود.به آرومی از کنار عارف گذشت و به سمت آشپرخونه رفت.عارف هم نگاهی به تخت و زن روی تخت کرد و با تکون دادن سرش عقب گرد کرد و بااحتیاط در اتاق و بست و به دنبال حورا وارد آشپرخونه شد.
حورا لیوان بزرگ و سفید رنگش و که روش حرف اول اسمش و بزرگ به لاتین تایپ بود و از تو کمد در اورد و همونجور که سمت قهوه جوش میرفت خطاب به عارف گفت :
-قهوه یا چای؟!
-چای
پشت میز نشست و بادستاش سرشو گرفت و همزمان نفس عمیقی کشید.بوی عطر قهوه مجبورش کرد سرشو بالا بگیره .حورا لیوان مشکی رنگی رو به سمت هول داد ه باعث شد مقداری از قهوه ش دورش بریزه.
عارف با صدای که سعی میکرد بالا نره رو به حورا که اون سمت میز جا گرفته بود کرد و گفت:
-چته ؟؟ ناراحتی؟؟ اذیتی ؟؟؟ بهتره یادت بیارم این ماجرا ها از کجا آب میخوره ؟؟؟
-معلومه که اذیتم دارم عذاب میشم میفهمی؟!تو اینجا نیستی که ببینیش نیستی عارف....
صدای حورا که با یادآوری جیغ ها وحالت های شوک زدگی و کابوس های هرشب نارگل میرفت آروم و آرومتربشه ولی با یادآوری آخر جمله ی عارف دوباره بالا رفت و خش گرفت خش یه نفرت قدیمی و چندین ساله:
-ولی اینا همش از برادرای تو آب میخوره نه از من؟!
-برادرای من که...
-بسه!تا چقدر میخوای پشت خانوادت باشی عارف؟!؟یه ساله همه مون از زندگی مون آواره شدیم و همه در عذابیم چرا که تو حاضر نیستی قبول کنی خانوادت یه مشت آدم های سنگدل و بی روح ن.یه مشت آدم که پوسته ی زیبا اما...
-خفه شو حورا تو حق نداری در مورد خانواده من اینجور حرف بزنی!تو بودی آرش و انداختی جلو ماشین نارگل احمق!! تـو!!!اگه تو همون موقع که عماد باهات بد میکرد به من گفته بودی به من اعتماد کرده بودی.هیچوقت هیچ کدوممون به اینجا نمیرسیــدیم.خانواده ی من بد!اما تو چی هان؟؟؟تو آدم خوبه قصه بودی که زندگی یه دختر جوونو داغــون کردی.بهتره این هیچوقت فراموشت نشه.هیچـوقـت!!
عارف ار پشت میز بلند شد و از آشپرخونه بیرون رفت.
حورا که با یادآوری گذشته و خانواده ی کیان باز بغض و نفرت نشسته بود تو سینه ش لیوانش و بیشتر تو دستش فشرد و چشماشو بست و سعی کرد با نفس های عمیق به خودش مسلط بشه آروم زیر لبی به خودش میگفت: الان وقت گریه نیست نه!!! الان نه!! فرصت واسه تسفیه حساب زیاد بود فعلا باید فقط و فقط به نارگل که بی گناه ماجرا بود فکر میکرد.
تنها کسی که براش مهم شده بود.باید گذشته رو میگذاشت کنار تا سرفرصت از خود امیرارسلان کیان تاوان گذشته شو میگرفت.
***
گمشده(آرزو)...
داشتن دنبالم میومدن دو تا مرد بودن.نفس نفس میزدم ترس و هیجان و وحشت داشت قلبمو از جا میکند.
به اولین درختی که رسیدم تکیه مو دادم بهش خم شدم و دستامو رو زانوهام گذاشتم.سمت چپ سینه م میسوخت نمیتونستم جلوی نفس نفس زدن هامو بگیرم باید فرار میکردم باید دور میشدم بابا گفته بود برم گفته بود برم دور دور...صدای فریادی همراه با صدای شلیک گلوله ای از دور رسید صاف وایسادم سرجام دستم ناخودآگاه جیغ خفه مو تو گلو خفه کرد.
بارون هر لحظه شدت میگرفت تموم لباسای تنم خیس شده بودن و سرمارو بیشتر حس میکردم.حس میکردم زانوهام شروع به لرزیدن کردن.ناخودآگاه اشکام رو صورتم روون شدن زیر پام خالی شد و نشستم رو زمین.
زیر درخت بید مجنون نشسته بودم از این درخت بهترین خاطرات بچگی مو داشتم.زیر همین درخت بابا از مامان خواستگاری کرده بود.زیر همین درخت دایی بهم سنتورو یاد داده بود.زیر همین درخت بود که ....
با شنیدن صدای خش خش برگ ها متوجه نزدیکی اون دو تا مرد شدم سعی کردم با کمترین صدای ممکن پاهامو جمع کنم و بلند شم قدم اول و برنداشته بودم که دستی بازوم و گرفت و به عقب هول داد تا به خودم اومدم صورتم و دستم از برخوردی که با زمین داشتن به درد اومدن.دستمو که درد میکرد زمین گذاشتم سعی کردم بلند بشم که دستی شونه مو گرفت و به عقب برم گردوند و باعث شد بازم زمین بخورم و کمرم درد بگیره
مردی بالای سرم با بارونی بلندی که کلاهشو سر کرده بود داشت خیره خیره نگاهم میکرد.سعی کردم با پاهام عقب عقب برم اما آرنجم از اصابت دردناکش با زمین نتونست وزنمو تحمل کنه و باعث شد آخم در بیاد .آرنجمو با دستم گرفت و با ترس و وحشت خیس آب کشیده به مردی که بالا سرم ایستاده بود نگاه میکردم.
مرد دوم که عقب تر وایساده بود به درخت جایی که چند لحظه قبلش من سنگر گرفته بود تکیه داد و پاشو به درخت زد و از تو جیبش سیگاری دراورد و روشن کرد.خطاب به مرد بالا سر من با لحجه ی عربی و غیرآشنایی چیزی گفت که باعث شد مرد اول کلاهشو برداره و با به سمتم خم شد و از رو زمین بلند کرد سعی کردم جیغ بکشم اما صدامو از هیبت اون مرد گم کرده بودم و تو دستاش آویزون بودم و اون که از یقه لباس بلندم کرده بود باعث شده بود پوست گردنم از کشیده شدن لباس به سوزش بیوفته.حالانزدیک تر بودم بهش میتونستم چهره شو ببینم .نمیدونستم چیزی رو که جلو چشمم میبینم و باور کنم
خـــدای من اون فوآد بود برادر فوزیه ،زن دائی امید!!!!
فوآد که دید شناختمش و تو چشمام زل زد:
- چیه ؟؟شناختی؟؟منم عزیزم فوآدت!!
صادقی
۴۳ ساله 10خیلی درهم برهم و بی مزه بود
۲ ماه پیش۲۸عه
00اینکه میگفت سنی بودوشیعه مسلمان کجای دلم بزارم واقعا رمان مزخرفی بود رفت لاسش رو زد بعد اومد شیعه اگه اینه که هر روز به بهونه***بغل این واون باشی میخوام صد سال سیاه نباشه
۳ ماه پیشهانی ۳۶
00باسلام خدایش من رمان نخوندم ولی کامنت هارو خوندم دلم گرفت از بی انصافی نویسنده عزیز من سنی هستم ما زن هایه سنی از لحاظ خدا پرستی زبان زد هستیم پس ناحق حرف نزنین
۳ ماه پیشمحبوبه
۴۵ ساله 10رمان بسیار زیبایی بود باقام خیلی عالی خسته نباشید امیدوارم رمانهای زیبا تری در آینده ازشمت نویسنده عزیز ببینم واقعا ارزش خواندن داشت
۸ ماه پیشاسما
11مگه آرش و نارگل محرم بودن که حامله شد***شون که چند سال پیش تموم شده بود و اینکه سنی ها مگه مسلمون نیستن؟
۹ ماه پیشآنیتا
۱۸ ساله 00بنظرم اگه گریه های مسخره رویا رو در نظر بگیریم رمانش خوب بود خوشم اومد ولی بایددرباره اون قرآن گرون قیمت یکم توضیح میداد درکل خوب بود سرگرم کننده بود
۹ ماه پیشZahra
۴۵ ساله 00قشنگ وخوب بود
۹ ماه پیش.
20فقط قضیه اون ازمایش که جوابش........ بود و برگشت سریع ارش رو یکم توصیح بدید ممنون میشم .
۲ سال پیشحامله شده بود
۲۱ ساله 00حامله شده بود
۲ سال پیشپردیس
۲۷ ساله 00چجوری حامله شده بود اخه
۱ سال پیش..
۰۰ ساله 10مث بقیه ادما
۱۰ ماه پیشnarges
۲۸ ساله 51رمانش خیلی جذاب بود اما یه اشتباه داشت تو کشور ما زنی که پارتی بره و تو بغل کسی باشه عشقش دوباره نمیاد سراغش
۱۱ ماه پیشسحر
۱۸ ساله 40خیلی خسته کننده هست پیچیدش کردید
۱۱ ماه پیشمرضیه
210من یک سنی هستم خیلی دلم گرفت زمانی که تو رمان از سنی به عنوان کسی که خدا رو قبول نداره یاد شد.سنی و شیعه فقط تضاد در بعضی فرائض دینی دارن وگرنه هر جفت خدا رو میپرستند.حیف این قلم قوی که این بی انصافی
۱ سال پیشناشناس
۳۲ ساله 80حالم به هم خورد،دختر همش نگاهش رو تن و بدن پسرا می چرخید آخه کسی که انقدر بدبختی کشیده وتو عذابه راجب هیکل بقیه نظر میده،تا فصل پنج بیشتر نخوندم،از رمانایی که انقدر سطح فکری دخترو پایین میاره بدم میاد
۱ سال پیشM.kh
۱۹ ساله 20واااای خیلی خوب بود 🤗🤗
۲ سال پیشمریم
01عالی بود ومتفاوت
۱ سال پیش
فاطمه
۲۶ ساله 00آخرش نفهمیدم اینا چجوری بچه دارشدن چرت بودو مزخرف حیف که از اون وقتی ک گذاشتم برا خوندنش