چشم ها گواه اند

به قلم عسل ریاضیان

عاشقانه درام

بغض تازیانه‌ای شد و به جانش نیش زد؛ منفورترین لحظه‌ی زندگی‌اش، هر آینه برایش تداعی شد و وجودش را از آرامشی تصنعی زدود. نمی‌توانست چشم ببندد و فراموش کند، باید زخم‌هایش را از نو ضدعفونی و باندِ پیچیده شده‌ی چرکش را تعویض می‌کرد و حال کسی درست در سردترین شب ممکن می‌آید، او می‌آید و التیام‌بخش دردها می‌شود و زخم‌هایش را با لمسِ دستانِ تنومندش، به فراموشی می‌سپارد.


28
1,801 تعداد بازدید
6 تعداد نظر

تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

و گفت چشم‌ها گواه‌اند
و تو بیش از حد رنج کشیده‌ای!
***
بوی شکوفه‌های یاس از حصار چهارچوب شیشه‌ایِ پنجره به درون اتاقِ سرد و نمناک نفوذ کرد‌؛ صدای قطرات باران تازیانه‌ای شد و با تمام وجود روی بام کاهی کلبه فرود آمد و لرز را به بدن نحیف دخترک پیشکش کرد. دستان نحیف و لرزانش به تقلا افتادند و یکدیگر را در آغوش کشیدند؛ دو لبه ژاکتِ کرم‌رنگش را سفت چسبید و با وجود رعشه‌ای که به وجودش نهیب می‌زد از جای برخاست و کلیدِ فلزی را در دستانش فشرد.
پاهای باریکش امّا این برودت هوا را تاب نیاورد که با شتاب به دیوارهای کاغذ کشیده چنگ زد و لنگ‌لنگان به سمتِ پالتوی پشمی‌اش گام برداشت. درست جایی در نزدیکی چوب‌لباسیِ قهوه‌ای رنگش بود که در کلبه با شتاب رها شد و کسی در مقابلش قد علم کرد.
- سپیده! تو... تو این سرما اینجا چی‌کار می‌کنی؟
پلک‌هایش را روی هم قرار داد و فشرد. لرزش هیستریکِ اندامش گواهی نمی‌داد که برای پاسخ دادن به این سوالات تکراری، حالش زیادی افتضاح است؟!
- صدرا... یا کمکم کن یا برو!
صدرا هاج و واج به نگاهِ دردمندِ او خیره شد و به سختی زیربغلش را گرفت، پالتوی خزدارِ نسکافه‌ای را از روی چوب لباسی برداشت و دستش را به سمت او خم کرد.
- بپوشش، داری از سرما می‌لرزی.
سپیده در آهسته‌ترین حالت ممکن پالتوی دوست‌داشتنی‌اش را پوشید. حتّی برای دقیقه‌ای هم نگاهش را به سوی دیدگانِ طوسی رنگِ صدرا، سوق نداد. می‌ترسید نگاه سرزنش‌گرش بغضی که به گریبانش چنگ انداخته بود بشکند، پس با شدّت این ریسک را پس زد!
فشاری به بازوانش وارد کرد و با اخم ریزی گام برداشت؛ سرمای جان فرسا، توان را از تنش ربوده بود. در این لحظه تنها چیزی که با تمام وجودش از خدا طلب می‌کرد این بود که قدرت شنوایی‌اش را از دست بدهد تا کسی نتواند روی زخم‌های سر باز شده‌اش نمک بپاشاند؛ امّا طولی نگذشت که صدای کفری صدرا خیال پوچش را بر باد داد!
- آخ! سپیده، آخ که دارم آتیش می‌گیرم من از دستت؛ چرا بعد از این‌همه سال آروم نمی‌گیری؟ چرا انقدر خودت و ماها رو اذیت می‌کنی؟
قطره‌ی اشک سمجی از حصار استخوانی چشمانش عبور کرد و پایین ریخت؛ با اینکه جانش سوخت، توانست تنها یک کلمه‌ی کوتاه به زبان آورد، «بی‌انصاف»ی که همراه با حرصی که در حرکاتش پدید آمده بود، درهم آمیخته شد. تمام سلول‌های دردمندش را به کار گرفت تا اخم فجیعی روی پیشانی‌اش شکل بگیرد و بازوانش را با صلابت از دستان سر شده‌ی او بیرون کشید، کمی مکث کرد و با صدای مرتعشش نهیب زد:
- منت می‌ذاری سرم؟ آره صدرا؟! بی‌انصاف، این درد، دردیه که انتظار داری فراموش بشه؟ من اذیتتون کردم؟! من که یه گوشه لال شُ... .
با قرار گرفتن دست صدرا روی لبانش، حرف در دهانش ماسید و با شدت دست او را پس زد‌؛ خیره و آماده‌ی حمله براندازش کرد. پشیمانی از طوسی‌های شفافش بیداد می‌کرد امّا کوشید که حرفش را اصلاح کند:
- من غلط بکنم سپیده. تو همه‌ی امید منی، خواهرمی، من بی‌وجودم اگه بخوام منّت سرت بذارم. اصلا وظیفمه!
و به دنباله‌ی حرف خود، دستِ سردِ سپیده را که در کنارش رها شده بود، گرفت و فشرد.
- ما داریم آب شدنت رو می‌بینم، اگه تو بی‌حسی زدی به این دردِ بی‌درمون ما با گوشت و استخون حسش می‌کنیم!
ناباور و هیستریک به دور خودش تاب خورد؛ پس چرا نمی‌دید؟ چرا نگرانی‌شان برایش انقدر بی‌ارزش جلوه می‌کرد؟! شکی به دلِ فرسوده‌اش چنگ انداخت، نکند نابینا شده بود و خبر نداشت؟! چانه‌اش لرز گرفت امّا مجالی نداد و التهابی که در گلویش ایجاد شده بود را نادیده گرفت. یعنی اگر می‌رفت، کسی منتظرش می‌ماند؟ ذهنش از سوالات ضد و نقیض پر شده و بغض راه گلویش را سد کرده بود. برای رهایی از تنگی نفسش، سوالی که مدام در ذهنش جرقه می‌زد، با لرزی که از دلش به لحن گفتارش سرایت کرده بود به زبان آورد:
- پس..‌. پس چرا نمی‌بینم؟
مجنون‌وار به چشم‌هایش دست کشید و به صدرا که با بهت زیرِ بارانی که شلاق‌وار به شانه‌های استوارش می‌کوبید ایستاده بود، اشاره زد.
- ببین! چشمام خشک شد، به اون درِ کوفتی. هر سال ۱۶ بهمن ماه، ساعتِ ۲:۴۰ دقیقه به اون درِ لامصب خیره موندم که ببینم کسی میاد؟ کِی میاد؟! نکنه نمی‌بینم؟
دستانِ سیمگونش را بالا برد؛ قلبش یخ زده بود. گویا در سرتاسر رگ‌هایش به جای سرخی خون، سیاهی درد جریان داشت!
- صَ... صَ... صدرا، عروسکم هنوز بوی خون میده! این کش موی مامانمه دور دستم. بوی موهاشو میده، بوی همون روغنِ نارگیلی که همیشه شیفته‌ش بودم. یعنی... ندیدن این شکلیه؟! انتظار چطور؟
پاهایش خم شد و با شتاب روی زمینِ گِلی افتاد؛ دیگر نا نداشت، خسته بود. تک‌تک سلول‌هایش خستگی می‌آفریدند انگار! سرش را پایین انداخت و روی سبزه‌ها دراز کشید. لای پلکش را گشود و صدرا را دید که سعی داشت او را در آغوش بگیرد و منصرفش کند، امّا همانند همیشه پس زده شد. گویی سپیده نحسی خود را پذیرفته بود و بعد از آن شبِ سرد، با خود عهد بست که دیگر عزیزانش را درآغوش نگیرد‌...
قطرات باران نرم و لغزنده روی پوست ملتهب و بی‌روحش فرود آمدند و سرما را به جانش تزریق کردند‌.
خزِ پالتوی نسکافه‌ای‌اش که روی قوز بینی‌اش قرار گرفت، عطسه‌ی ضعیفی کرد و پلک‌هایش را بست.
بعد از این آشوب، اندکی خواب طلب می‌کرد با چاشنی آرامش و سنگینی پلک‌هایش که از همین موضوع نشئت می‌گرفت، نرم‌نرمک به رضایتش می‌افزود که کشیده شدن ناگهانی دستش هوش و هواس را از سرش پراند. فوراً پلک‌های عاجزش را گشود و با چشم‌های گرد شده به صدرایی که در آغوشش جای گرفته بود، نگریست و درست زمانی که مجدداً قصد پس زدن او را داشت، دل درمانده‌اش نجوا کرد: «فقط اندکی! بگذار اندکی آرامش، به جانِ فرسوده‌ات بخشیده شود.»
و صدای اعتراضِ سپیده میان صوتِ گرفته‌ی دُردانه‌اش خفه شد:
- ولی سپیده، من تا هروقت که بخوای برات وقت دارم و تا حالت خوب نشه و کمکت نکنم تا مشکلتو حل کنیم، جایی نمیرم.
لب‌هایش مانند خطی صاف امتداد یافتند و هرچه کرد نتوانست به حرفِ صدرا خوش‌بین باشد، او مدت‌ها بود که پذیرفته بود امید از بام خانه‌اش پر کشیده است و این، این باورِ حرف‌هایش را سخت می‌کرد!
برای حفظ تظاهر خندید و صدایش تشابه بیشتری به ناله داشت تا خنده... . دو انگشتِ اشاره و سبابه‌اش را جلو برد و نوکِ بینی‌ سرخ شده‌ی او را فشرد.
- من بیست و دو سالمه و هنوز نتونستم مشکلم رو حل کنم، اونوقت تویِ فسقلی می‌خوای کمکم کنی؟
مشت صدرا همراه با اعتراضش چهره‌ی سیمگون و کشیده‌ی سپیده را درهم برد و عطسه‌ی بلندش، با صدای فین فینِ پیوسته‌ی بینیِ استخوانی‌اش نشان از جنگی که درون جسم بی‌جانش برپا شده بود، می‌داد.
- همه‌ش دو-سه سال بزرگتری، حالا هی بکوبش تو سر من!
سپیده برای دومین بار کوشید، امّا گویا لبانش طرحِ لبخند را از یاد برده بود. مایوسانه چشم بست و بزاق دهانش را با صدای به‌نسبت بلندی فرو برد و صورتش از سوزشِ گلویش در هم رفت.
حال چند ساعت از جنون‌زدگی زیر بارانش می‌گذشت و اکنون با پیچیدن دو پتوی گلبافتِ دو نفره به دور خودش، در کنار شومینه و روی زمینی که سرمای فجیع آن گرمای هرچند اندکی را به تاراج برده بود، جا خوش کرده بود. همانند همیشه نیز به بخاری که از چایِ خوش رنگِ قندپهلو بلند می‌شد، خیره مانده و فکر کرد: «شاید واقعاً این زندگی حق او نبود؟!» شعاری که هرگاه در گوشه‌ای از ذهنش لنگ می‌انداخت، تهِ دلش را خالی می‌کرد و به بی‌قراری‌اش می‌افزود... .
پلک‌های عاصی‌اش را چندین بار باز و بسته کرد و دم و بازدم عمیقی گرفت. دلش تنهایی می‌طلبید و کائنات با او سرِ ناسازگاری داشت انگار، زیرا درست درهمان موعد، مردِ اُوِرکت‌پوش دوست‌داشتنی‌اش کنار او جای گرفت و مشتِ آرامی به شانه‌اش کوبید. گویا خانوادَتَن با شانه‌های او مشکل داشتند و نمی‌فهمیدند کافی است ضربه‌ی آرامی به اندام نحیفِ این دخترکِ سرخورده وارد شود که هوشیاریِ هرچند خَموشش را هم از دست بدهد!
- نبینم پکر باشی برفک؟
سپیده چانه‌ی گردش را به زانوانِ دردمندش تکیه داد و نگاه کوتاهی به توحید انداخت، حوصله‌ی حرف‌های به ظاهر انگیزشی‌اش را نداشت؛ امّا چه کند که برایش زیادی عزیز بود؟
- چیزیم نیست، فقط یکم سرم درد می‌کنه.
توحید خنده‌ی ناباورانه‌ای سر داد که حس به سخره گرفته شدن را به سپیده منتقل کرد. سپس با ابروان درهم گره خورده‌اش، سرش را مقابل چشمانِ تیره رنگِ او قرار داد و گفت:
- بذار ببینم... . من گوشام مخملیه؟ یا تو این‌طور متوجه شدی؟
سپیده حالت تدافعی به خود گرفت و با ارتعاش صدایش، جسمِ رنجورش را خراشید امّا این‌بار نگذاشت که حرف دل، در دل باقی بماند:
- من اینو نگفتم، فقط فکر می‌کنم دیگه گریه کردن جواب نمیده. یا اینکه حرف زدن با بقیه، نتیجه نداره‌. آدم‌ها نمی‌فهمنت توحید! حتّی اگه به درد تو دچار شده باشن‌. این یه حقیقت تلخه و من نیاز دارم به یه زمان کوتاه، تا وقتی که بتونم باهاش کنار بیام و باورش کنم.
با اینکه توحید حرف‌های سپیده را با تک‌تک سلول‌هایش درک کرده بود امّا، از نظر خودش حق نداشت که او را تایید کند، چون مهر موافقت او پایانِ تلاش‌های بی‌وقفه‌اش برای روبه‌راه کردنِ حالِ سپیده بود!
- شاید حق با تو باشه برفکم، امّا به نظرت اگه سکوت کنی و خودت رو از درون بجوی، چیزی حل میشه؟
بغض چانه‌ی کوچکِ سپیده را به لرز درآورد و همراه با قطره‌ی اشکی که سُر خورد و روی گونه‌اش لغزید، گفت:
- فقط می‌خوام دیگه بهش بها ندم!
دستِ مردانه و کشیده‌ی توحید روی موهای مجعد و استخوانی رنگِ سپیده قرار گرفت و نوازش‌وار به تار تارِ کوتاهِ موهایش تابی داد و در کنار گوشش نجوا کرد:
- چی تو ذهنت می‌گذره بچه؟ اصلاً می‌دونی خواسته‌ی واقعیت چیه؟
- عمو! من حتّی نمی‌دونم کی‌ام... . اون‌وقت تو از خواسته حرف می‌زنی؟
تُنِ صدایش از حد گذشته بود و این افرادی را که جمیعاً در آشپزخانه مخفی شده بودند، کنجکاوتر کرد!
ابروانِ منحنیِ سپیده در هم رفت و به گوشه‌ی دیوارِ پوشیده از کاغذِ کاراملی اشاره کرد، سپس کلام نصفه مانده‌اش را ادامه داد:
- فکر کردی نمی‌دونم بابا و آنا الان پشتِ پرده یا هرجایی از این خونه مخفی شدن که بفهمن قراره چه چیزهایی از ذهنِ پوچ من بیرون بیاد؟
و چندتارِ مویِ فری که از پرده‌ی مخملی بیرون افتاده بود، نه تنها حرف‌های او را تایید می‌کرد بلکه نشان از وجود صدرا هم در بین افراد مذکور می‌داد!
- ما فقط می‌خوایم از این جو بِکِشیمت بیرون. پدرت و آنا خانوم خوبیتو می‌خوان، حتّی برای آخر هفته برنامه‌یِ یه مسافرت چندروزه رو چیدن تا حال و هوای تو عوض بشه... .
جای جای خانه در سکوت فرو رفت؛ همگی گوش تیز کردند که واکنش دخترکی که از شومیِ اتفاقات زندگی‌اش می‌نالید را دریابند، امّا سپیده تنها با گفتن "ممنون" سردی آن مکان را به مقصد اتاقش ترک کرد و هرچه گفته و شنیده بود، همان‌جا کنار استکان چای لاهیجانش، درست مقابل آتش سوزاننده‌ای که خودش را همانند هیزمی درون آن می‌پنداشت، جا گذاشت و رفت؛ و دعا کرد کاش این آخرین باری باشد که می‌رود؛ کاش!
آن طرفِ اتاق امّا شور و بلوایی دیگر به پا بود؛
توحید که در شوک فرو رفته بود، با نیش بازش نگاهِ مشکینش را به دور و اطراف دوخت؛ و به محض دیدن صدرا و برادرش، فریادی از خوشحالی کشید و دستان کشیده‌اش را به هم کوبید و گفت:
- قبول کرد! باورم نمیشه. خدایا نوکرتم، جبران می‌کنم، مرسی... مرسی.
صدرا خندید و مادرش را که با اشتیاق به توحید می‌نگرید در آغوش گرفت؛ امّا پدر، به لبخند کوچکی اکتفا کرد، چون فقط او دخترش را مثل کف دست می‌شناخت و می‌دانست که چقدر دلش از آدم‌های این خانه گرفته است.
ولی در آن هنگام، هرگز افرادی که از شادمانیِ واکنش سپیده سوت و هورا می‌کشیدند؛ و حتّی پدر دخترک، صدای گریه‌های هولناکِ جسم بی‌جانی که در کنجی از اتاق مچاله شده بود، به گوش‌های پنبه‌دارِشان نرسید... .
***
لباس‌هایش مشکی بودند، انگار از همین حالا عزا گرفته بود! پوست رنگ پریده‌اش ترسناک جلوه می‌کرد و گودی زیر پلک‌هایش خبر از بی‌خوابی می‌داد. به موهایِ مجعد و به‌هم‌ریخته‌اش نگاهی انداخت و دستی به آن‌ها کشید که پوسته‌ی بینی‌ِ استخوانی‌اش چین خورد؛ دست‌هایش بوی تعفنِ خون می‌داد. ابروانش را درهم گره زد و لبش را گزید. از نظرش همان‌جا که تیغ را روی دستانش فشرد و منصرف شد، باید کار را تمام می‌کرد، از کجا معلوم؟ شاید دیگر فرصتش پیش نمی‌آمد!
نفس عمیقی کشید و بندِ کالج رنبن مشکی‌اش را بست. نیاز داشت بخوابد؛ نمی‌دانست تا کی؟ برای یک ماه، یک سال یا برای صدسال؟ اصلاً نمی‌دانست آیا این خواب عمیق که از نظر او هیچ منتهایی نداشت، دردهایش را التیام می‌بخشد؟ یا می‌تواند زخم‌هایش را که مدّت‌ها بود عفونت کرده و چرک بالا آورده بودند، مداوا کند؟! در این لحظات جان‌فرسا انگار در منجلابی از ندانستن توأم با نفهمیدن، دست و پا می‌زد که برایش دردی به عمق اقیانوسِ آرامی بود که در سینه‌ی او ناآرامی می‌کرد... .
به عادت همیشگی‌اش هنگام اضطراب، با بندکِ هودی مشکی‌اش ور می‌رفت و سعی داشت ذهنش را از افکار متناقضش منحرف کند که صدای صدرا به هذیاناتش پایان بخشید:
- من میگم اسم تو باید بشه سیاهِه، اینجاست! دختر مگه داریم می‌ریم عذاخونه که سر تا پا مشکی پوشیدی؟
شانه بالا انداخت و در دل چرکینش، به شوخی بی‌نمک او پوزخند زد. نمی‌دانست که خواهرِ شوریده‌اش مدت‌هاست که عزادار است؟ یا قصد داشت جوانه‌ی حزن دلش را آبیاری کند؟ سپیده سعی کرد آرامشش را فدای خزعبلاتِ کودکانه‌ی او نکند؛ پس با انزوا، ساکِ دوشیِ کوچکش را درآغوش گرفت و از کنارش عبور کرد. امّا طاقت نیاورد و برای پرسیدن سوالی برگشت. دهانش را باز کرد و به محض بیرون آمدن حرفِ (میگم... .) زبانش بند آمد و با وحشت به صدرا خیره شد. صدای جیغ و شیون کهنه‌ای در گوش‌هایش اوج گرفت و دستش را به دیوارِ مرمرینی در نزدیکی‌اش، تکیه داد. دیدنِ بدنِ غلتیده در خون صدرا، جان از تنش ربوده بود. با این‌حال آخرین توانش را گذاشت و جیغ کشید، صداهایی مانند اوهام دور و اطرافش شنیده می‌شد که او را به سمتِ خود می‌کشیدند:
- دکتر! مریضمون داره از دست میره، عجله کنید. دکتر... .
و بعد خاموشی مطلق و پرتاب شدن به گذشته‌ بود که از آنِ او شد!
***
بوی خون و محلول ضدعفونی کننده‌ای که به مشامش می‌خورد، دلش را به‌هم می‌زد و هرلحظه ممکن بود محتویات معده‌اش را بالا بیاورد. یک لای پلکش را به سختی گشود. جایی در نزدیکی‌اش، صدای بوقِ فجیع ماشین می‌آمد و شکستن و فرو رفتن خرده‌های شیشه درون بدنِ فردی آشنا؛ صدای سکسه‌ای از ترس و جیغی دلخراش؛ صدای برخورد دو ماشین و... سرانجام پریدن از خوابی سهمگین و دلهره‌آور!
سپیده با صدای بلندی هق زد و چشم‌های نمناکش را گشود. قلبش دیوانه‌وار در سینه می‌کوبید و بی‌قراری می‌کرد؛ مغزش دستور می‌داد که آرام باشد امّا تمام تنش به رعشه افتاده و لرز داشت. نمی‌توانست لحظه‌ای ذهنش را معطوف صدرای غلطیده در خون کند؛ نمی‌خواست خوابش برای ثانیه‌ای در ذهنش تداعی شود! از شدّت وحشت، نفسش رفته و دچار خفگی شده بود ولی فضای ماشین خالی بود و کسی نوای آرامِ ناله‌هایش را نمی‌شنید. چشم‌هایش را بست، شاید از نظرش مناسب‌ترین راه برای آرام گرفتنش همین بود؛ ولی جایی در نزدیکیِ گوش‌هایش صدای هق‌هق و فریاد می‌آمد و در ذهنش تصاویری از کنجِ دیوار کتیبه‌ای مسجد و دخترکی با آرزوهای برباد رفته را تجسم می‌کرد که خودش را در آغوش گرفته و لالایی می‌خواند تا دلش آرام بگیرد، تا نترسد از غمِ بی‌کسی و کودکی‌ای که بر سرش آوار می‌شود.
انگشتان نحیف و لرزانش را روی چشم‌های خاموشش قرار داد و زار زد، به حالِ دخترکی که تنها شش سال داشت و قرار بود دردی بزرگ‌تر از حد تصورش تحمل کند... .
از جیغ‌های ممتدش گوش‌هایش سوت کشیدند، نمی‌توانست خودش را کنترل کند و فقط با وحشت هق می‌زد، اگر همان‌طور پیش می‌رفت و کسی نمی‌آمد قطعاً از هوش می‌رفت، مگر نه؟!
تقلا کرد؛ انگار با تمام وجودش می‌خواست جانش را بالا بیاورد و دو دستی تقدیم دنیا کند و بگوید: (مگر همین را نمی‌خواستی بی‌انصاف؟ ارزانیِ خودت! دیگر نیازش ندارم، او به جز تلنبار کردن دردهایش روی شانه‌هایم، برایم سودی نداشته و ندارد!)
صدای دزدگیر ماشین که بلند شد، با نفس لرزان و آمیخته به ترسش به آینه‌ی بخار گرفته‌ی ماشین خیره شد. از کی باران می‌زد که او متوجه‌اش نبود؟!
بی‌حواس چشمانش را چرخاند و نگاهش روی تار موی فری قفل شد، شک نداشت متعلق به عزیز دردانه‌اش بود و این یعنی او سالم بود، می‌خندید و چال گونه‌هایش نمایان. حال هیچ چیز دیگری برایش مهم نبود، حتی دیگر جایی برای اعتراض هم نبود؛ همین که خوابش فقط یک خواب بود، کافی بود. با بغض لبخند بی‌جانی زد و تا خواست دستگیره‌ی در را بفشرد، در باز شد و صدرا پشت چشمی برایش نازک کرد.
- ساعتِ خوا... . سپیده؟ منو ببین، تو... تو گریه کردی؟
سپیده چشمانش را دزدید امّا دوباره سربلند کرد و با اشتیاق به او خیره شد، دلش می‌خواست جای جای صورتش را در ذهنِ مغشوشش ثبت کند تا دلهره‌اش رفع شود.
- باتوام، میگم گریه کردی؟ باز تو چشم منو دور دیدی چشمایِ آهوییتو اشکی کردی، آره؟ سپیده راستشو بگو، کسی اذیتت کرده؟
بغض سنگینی در گلویش محبوس مانده و قصدِ شکستن داشت، دلش نیامد او را نگران‌تر کند ولی جمله‌ی کوتاهش بیشتر جانِ برادر کوچکش را به آتش کشید:
- میشه... میشه بغلم کُ...کُنی؟
نم اشک در چشمان صدرا جوشید و با حیرت به او نگاه کرد، واقعا چنین درخواستی را از او داشت؟! آن هم چه کسی؟ سپیده! خواهری که همیشه از نزدیکی بیش از حد به او اجتناب می‌کرد... .
سپیده سعی کرد با نگاهش از او خواهش کند، چون کم کم داشت از پیشنهادش پشیمان می‌شد که ناگهان بوی یاس معطری در مشامش پیچید؛ صدرا به خودش آمده بود و با تمام وجودش به آغوش خواهرِ بی‌جانش پناه برده بود، آرام نفس می‌کشید، خوشحال و راضی!
و سپیده نیز انگار پس از سال‌ها سنگرش را یافته بود و خیالش راحت بود که آن‌قدر ها هم که فکر می‌کرد، بی‌پناه نیست‌.
انگشتان لطیفش را روی شانه‌های استوار او به حرکت درآورد و با بغض نفسش را فوت کرد، بوی یاس تنِ برادرش، یأس ناامیدی‌اش را به دست باد سپرده و حالا او کاملاً آرام گرفته بود!
قصد داشت جمله‌ی کوتاهِ "دوسِت دارم" را به زبان بیاورد امّا در همان بحبوحه، صدای توحید ارتباط میانشان را بر هم زد و باعث شد کمی از هم فاصله بگیرند:
- بعد چندسال دوری به هم رسیدین؟ این سال‌ها چطور بود؟ آیا بهتون سخت گذشت؟!
صدرا دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و سپیده با بی‌حالی لب گزید، توحید همیشه سر بزنگاه سر می‌رسید و از نظر خودش در مچ‌گیری کاملاً حرفه‌ای بود.
- خواب بد دیدم، نگرانتون شدم عمو؛ کجا رفته بودید تو این بارون؟
توحید یک تای ابرویش را بالا انداخت و لبخند محوی زد:
- بارون که تازه شروع به باریدن کرده، ما بیست دقیقه‌ای میشه پیاده شدیم که یه هوایی بخوریم.
سپیده سری تکان داد و دیگر پاپیچ آن نشد که چرا او را بیدار نکرده بودند تا با آن‌ها به دیدن طبیعت بنشیند؛ در عوض وقتی پدرش اعلام خستگی کرد و خواست در ماشین توحید اندکی استراحت کند، فرصت را غنیمت شمرد و با اشتیاق گفت:
- منم پیش بابا می‌مونم، می‌خوام یه هوایی عوض کنم.
لحنش با اینکه ذوق‌زده بود امّا هیچ اثری از خواهش در آن جای نداشت و کاملاً اجباری بود، پس کسی حق مخالفت نداشت. البته هیچ‌کس از این پیشنهاد ناراضی هم نبود.
- فقط مواظب باش سرما نخوری کوچولو!
لبخند کم‌رنگی که روی لبانش شکل گرفت از چشمان نافذ توحید دور نماند که هیچ، بلکه باعث شد او ضربه‌ی کوچکی روی نوک بینیِ استخوانی‌اش بزند و برای لحظه‌ای کوتاه به چهره‌ی اخم آلودش بخندد.
- خداحافظ، زیاد دیر نکنید داداش، به شب می‌افتید.
به محض حرکت کردن پژو پارسِ سفید رنگِ توحید، نگاهی به جاده انداخت و نفسی عمیق کشید؛ سرش را برگرداند و چشمانش تنگ شد، کامیون نارنجی رنگی بی‌تعادل به این سمت می‌آمد.
- حتما الان راهشو کج می‌کنه، فکر بد نکن سپیده.
قلبش محکم کوبید و خوابِ دردناکش در ذهنش تداعی شد، تیز به شیشه‌ی کامیون و سرنشینانش نگاه کرد، چیزی از چهره‌ی راننده‌‌ی آن دستگیرش نشد امّا چشمان بسته‌اش گواه همه‌چیز بود!
انگار سطل آب یخی روی سرش ریختند؛ با وحشت نگاهی به انتهای جاده انداخت، صدای ترمز فجیع ماشینی باعث شد با ترس به سمت آن بدود. چقدر برایش آشنا بود! پژو پارس سفیدی با سرعت داشت به سمت او و عقب پرتاب می‌شد. ناگهان ایستاد و ماتش برد؛ چرا نمی‌توانست از جایش تکان بخورد؟ پدرش کجا بود؟ نکند تاریخ بازهم تکرار شود!
صدای بوق‌های ممتد و فریاد آشنایی را شنید:
- سپیده بیا کنار، ببین چیزی نیست من دارم میام پیشت، سپیده به خودت بیا سپیده، دختـرم!
سپیده برگشت و به پدرش خیره شد، نه انگار این‌بار تنها نبود! پدرش هوایشان را داشت. ناخواسته چشم بست و تا خواست به خودش بجنبد به گوشه‌ای پرت شد و سرش با شدت به زمین برخورد کرد. پلک‌هایش نیمه باز ماند و توانست آخرین لحظه‌ی جان دادنِ عزیزانش را ثبت کند، چشمان معصوم صدرایش او را نگاه می‌کردند و اشک‌های خونی‌اش بوی یاس می‌داد، بوی برادرش!
***
- امیر، پسرم؟ دکتر از اتاق عمل اومد بیرون، بیا ببینیم حال سپیده‌مون چطوره؟
امیر خیره به مادرش که به پهنای صورت اشک می‌ریخت، از صندلیِ آبی‌رنگ بیمارستان بلند شد. اولین قدم را که برداشت چهره‌ی لاغرش از درد درهم رفت؛ کمرش خشک شده بود. لباس‌های مشکی در تنش عزاداری می‌کردند امّا باید پابرجا می‌ماند. شاید دلش می‌خواست ساعت‌ها در خلوت شبانه‌اش گریه کند و کسی صدایش را نشنود، شاید قلبش با دیدن قرمزیِ خونِ پسر و برادرش و حتی همسرش، تکه تکه شده و آتش گرفته بود امّا حق نداشت با سپیده‌ای که نمی‌دانست خبرِ نبودِ او را چطور تاب می‌آورد، این‌چنین کند. او پدر بود، کوهی برای فرزندانش‌ و اگر فروکش می‌کرد... . ناخواسته از لفظ (فرزندان) بغض کرد و پوزخند زد. سزاوار این همه سختی نبود، بود؟
با قدم‌های لرزان و کمر خمیده به سمت دکتر گام برداشت، انگار در این دو ماه به اندازه‌ی بیست سال پیرتر شده بود؛ تنهاتر و شکسته‌تر از همیشه، امّا هم‌چنان استوار و پابرجا! سیاهی قلبش را مغلوب کرده و از جا درآورده بود امّا هرگز نمی‌دانست چطور نفس می‌کشد! وقتی آخرین لحظات جان دادنِ عزیزانش را با چشم‌هایِ دردمندش دیده بود، وقتی بدنِ سردِ دخترکش را درآغوش کشیده بود و با لمس گرمیِ خونش چشمانش به سرخی گراییدند؛ به یاد آورد که چطور دیوانه‌وار خودش را سپر ماشین‌های رهگذر می‌کرد امّا کسی برای کمک پیش‌قدم نشد... گویا که انسانیت برای مردم فراموش شده بود. به یادآورد چطور ماشینش به تهِ دره پرتاب شد و آتش گرفت و همراه با عزیزانش سوخت. به یادآورد و کاش، تا ابد فراموشی می‌گرفت و ذهنش از اتفاق‌های ناخوشایندِ زندگی‌اش خالی می‌شد.
وقتی که به خودش آمد، دکتر با آن ته‌ریش‌های نامرتبش که خال‌های بورِ اندکی از میان آن‌ها دیده می‌شد، سعی داشت با صحبت کردن اوضاع را کنترل کند:
- بهتون تبریک میگم، عملِ بیمار با موفقیت انجام شد و به احتمال بعد از انجام کارهای مربوطه به بخش منتقل میشن امّا یه حدس‌هایی وجود داره که فعلاً فقط در حدِ همون گمان هستند. تا زمانی هم که بیمار به هوش نیاد و وضعیتشون چک نشه، نمی‌تونم دلیل قطعی‌ای براشون بیارم؛ پس خیلی جای نگرانی نیست.
امیر بیش از اینکه خوشحال شود، نگران شد و انتهای معده‌اش سوزش شدیدی گرفت. اگر مشکلی برای دخترکش پیش می‌آمد قطعاً خودش را نمی‌بخشید، قطعاً. امّا مادرش با دیدن سیبکِ لرزان او، فوراً نزدیکش شد و برای حفظ تعادل، بازوانش را گرفت. لبخندِ کم‌جانی روی لب نشاند و رو به دکتر گفت:
- ازتون ممنونم دکتر، خسته نباشید.
و مردِ بور و سفیدپوش روبه‌رویشان سری تکان داد و با لبخندی که چاله‌های گونه‌اش را نمایان می‌کرد، تشکر کوتاهی کرد و با امیدواریِ اندکی به مردی که به عنوان یک "پدر" بار زیادی را روی دوشش تاب آورده بود، به سمتِ اتاقش گام برداشت.
- امیر؟ خوبی پسرم؟ چی‌شده، نشنیدی دکتر گفت حالِ سپیده خوبه؟!
امیر با تشویش دستی به صورتش کشید و سردیِ حلقه‌‌‌اش، ارتعاش اندامش را تشدید کرد. به اسم طلاکوب شده‌ی روی آن، خیره شد. نام آناهیتا به سمتش یک دهان‌کجی بزرگ پرتاب می‌کرد! سیبکِ گلویش برای هزارمین بار بالا و پایین شد و به سختی بزاق دهانش را قورت داد. یقین داشت که دیگر نمی‌تواند این بغضِ کهنه را تحمل کند، پس فوراً بلند شد و به سمت دستشوییِ انتهایِ راهرو شتافت. رو به روی روشویی ایستاد و درآینه به چشمانِ خسته‌اش خیره شد. چهره‌ی چروکینش از دور شکست سنگینی که با آن مواجه شده بود را داد می‌زدند و او هیچ وقت فکرش را نمی‌کرد که روزی انقدر ضعیف باشد... . باید بیش از پیش برای دخترکش پدری می‌کرد امّا نمی‌دانست چطور؟ قبلاً برای سپیده چطور پدری بود؟ به یاد نمی‌آورد، گویا امیرِ گذشته را همراهِ با عزیزانش به خاک سپرده بود! غریبانه و سرد، همین‌گونه بود دیگر، حتی درست و حسابی برای مرگشان گریه و سوگواری نکرده بود. یک پایش بیمارستان بود و پایِ دیگرش گورستان. دلش خانه‌ای را که خالی از بازیگوشی‌های صدرا و دلبری‌های آناهیتا باشد، نمی‌خواست. حتی قصد داشت آن خانه را بفروشد امّا نمی‌توانست در حقِ خاطراتشان چنین ظلم بزرگی کند. از تصور آن لحظات، دلِ رمنده‌اش به سینه چنگ انداخت و این‌بار به وضوح شاهدِ لرزشِ مردابِ نگاهش بود و حال نوبتِ اشک‌هایی بود که مانند باتلاقی او را در خود فرو می‌بردند... .
***
- مامان تو دیگه برو خونه؛ من امشب می‌مونم اینجا. اگه سپیده به‌هوش اومد خبرت می‌کنم.
زهره (مادرَش) نگاه کوتاهی به او انداخت و با شرم سری تکان داد. بدن کوفته‌اش نیاز به اندکی استراحت داشت امّا دلش راضی به تنها گذاشتن ‌پسرش نبود؛ انگار می‌ترسید اوراهم از دست بدهد!
- ولی قول بده خودتو اذیت نکنی، باشه؟ منم یه سر میرم پیش بچه‌ها بعد میرم خونه.
امیر مطیعانه سر تکان داد و لبخند تلخی زد. مادرش هنوز با دردِ از دست دادنِ جگر گوشه‌هایش کنار نیامده بود و همیشه طوری آن‌ها را خطاب می‌کرد که انگار واقعاً وجود دارند. او این‌گونه سعی داشت از غمِ مهلکه‌ای که گریبان‌گیرش شده فرار کند، از دردی که در سینه احساس می‌کرد، از چشمی که در انتظار دیدن دوباره‌ی چهره‌ی ته‌تغاری‌هایش کم‌سو شده بود!
- صبر کن مامان، می‌رسونمت.
- نه پسرم نیازی نیست، خودم با تاکسی میرم.
هم‌چنان قاطعانه به مادرش خیره شد و با لحنِ محکمش تکرار کرد:
- گفتم خودم می‌رسونمت، یه‌سر به بچه‌هاهم می‌زنم.
زهره سکوت کرد و با قرار دادن چادر روی سرش، از جای بلند شد. بوسه‌ای روی گونه‌ی سپیده که روی تختِ آبی رنگِ بیمارستان آرام گرفته بود، کاشت و با چشم‌های اشک آلود از اتاق خارج شد.
حال امیر مانده بود و دخترکش که با دست‌های لرزان طلسم این چند روز نرسیدن و درد کشیدن را شکست. آهسته و با احتیاط گونه‌های گود رفته‌ی سپیده را لمس کرد و لب زد: (تو همیشه قوی‌تر از اون چیزی بودی که فکر می‌کردم، بهم نشون بده که برمی‌گردی و دوباره میشی همون دختر سرتقی که دلم به بودنش گرم بود!) اشک از مردمکِ چشم‌هایش پایین چکید و مستقیم روی دستانِ ناتوانش فرود آمد. خودش را سرافکنده‌تر از همیشه احساس می‌کرد، پس فوراً از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ثانیه‌ی آخر، دلش طاقت نیاورد و به سمتِ اتاقِ دکتر راه کج کرد. نمی‌دانست چرا امّا احساس می‌کرد سپیده درتلاش است تا با آن‌ها حرف بزند، زیرا چندین‌بار لب‌هایش را دید که می‌لرزید ولیکن فکر می‌کرد از بارِ خستگیِ زیاد یا نخوابیدن‌های طولانی، توهم زده است.
- نگران نباشید، کادر درمان مدام وضعیتشونو چک می‌کنن و اگر مشکل... .
و ادامه‌ی صحبتِ دکتر، زمانی که نامش توسطِ صدای زنانه و رسایی به گوش رسید، همان‌جا ماند و ریشه کرد؛ تا زمانی که به دور گلویِ سپیده بپیچد!
***
پرستارِ مومن و سپید پوش، تخته شاسیِ چوبی‌اش را در سمت چپِ دستانش جابه‌جا کرد، سپس انگشتان فربه‌اش را بالا برد و دستیگره‌ی فلزیِ درِ شیری رنگِ بیمارستان را پایین کشید. با اینکه به بوی تندِ الکل عادت کرده بود امّا باز هم چینی روی بینی‌اش خورد و به تنها تختِ درونِ اتاق خیره شد که جسم نحیفِ دخترکی که روی آن به خواب رفته بود، دلش را به درد آورد. تقصیر خودش بود، باید بیشتر به پدر و مادرش اصرار می‌کرد تا بفهمند واقعاً علاقه‌ای به رشته‌ی تجربی ندارد! تازه جدا از علاقه، جنبه‌اش را هم نداشت. در فکر بود که احساس کرد، دخترکِ روی تختِ آبی رنگ، بی‌قراری می‌کند. چشمانش گرد شد و با سرعت به سمتش گام برداشت. نه انگار واقعاً درست متوجه شده بود. فوراً از اتاق خارج شد و از فرطِ هیجان به سمتِ اتاق دکتر دوید. با سهل‌انگاری در زدن را از خاطر برد و فوراً درِ شیری رنگ را گشود و هن‌هن کنان گفت:
- دکتر به هوش اومد، بیمار اتاقِ ۱۵ بخشِ "..." اسمش چی بود؟ آها سپیده شیرازی!
دکتر که برای ثانیه‌ای سرش را روی میز گذاشته بود، هاج و واج گردنش را بالا کشید و به چهره‌ی سرخ و سفید او خیره شد. نگاهی به هویتش روی روپوش سفید رنگِ پرستاری انداخت و در ذهنش کلمات را کنار هم قرار داد. پس از دقایقی توانست مغز خسته‌اش را لود کند که درست همان‌لحظه پرستار با چشمان گرد لبانش را گاز گرفت:
- ببخشید دکتر، من حواسم نبود. هیجان‌زده شدم و یادم رفت در بزنم، معذرت می‌خوام!
دکتر سری تکان داد و با شتاب گفت:
- ایرادی نداره خانومِ کرامتی، فقط دفعه‌ی بعد بیشتر حواستون رو جمع کنید.
و وقتی سکوت و شرم‌زدگیِ کرامتی را دید، نفس عمیقی کشید و گفت:
- باید وضعیت بیمار رو چک کنیم، شما بیرون منتظر بمونید، بنده هم فوراً میام.
کرامتی خجل‌وار چشم‌های میشی‌اش را دزدید، چطور انقدر حواس‌پرت بود؟ لبانش را روی هم فشرد و در اتاق را بست. به سمت اتاق دخترک گام برداشت، این‌بار با طمأنینه و آهسته؛ برخلافِ سپیده که از شدت وحشت تمام اندامش به رعشه افتاده بود!
دندان‌های صدفی‌اش بر هم می‌خورد و خیره به دیوار و کاشی‌های سپید بیمارستان بود که بغضش ترکید و اشک‌هایش روان شد. چشم چرخاند و به پنجره‌ی بزرگِ اتاق خیره شد. نور با شدّت چشم‌هایش را هدف گرفت امّا با سرتقی به آن خیره ماند تا مانع ریزش اشک‌هایش شود.
کامیون نارنجی رنگ، بوی سوختگی آمیخته با بوی یاس، انفجار ماشین، صدای بوق، جیغ لاستیک‌ها، اشکِ خونینِ چشم‌های صدرا، چشم‌های صدرا و بازهم چشم‌های صدرا... . همان نگاهی که زیر آتش سوزان ماشین، احتمالاً خاکستر شده و سوخته بود. همان دیدگان طوسی‌ای که همیشه مظلومانه او را مورد هدف قرار می‌دادند!
سرش را میان دستانش قفل کرد که چیزی مانع شد. چشم چرخاند و سرم بی‌رنگ را از دستانش بیرون کشید و دلش ضعف رفت. جیغ کشید و تمام اندامش از سرمای وجودش به لرزه افتاد؛ جیغ کشید و نام صدرا را فریاد زد امّا زبانش گرفت:
- صَ... صَدرا... کُجا.‌.. .
ادامه‌ی کلامش را خورد یا یادش رفت، نمی‌دانست؛ ولی احساس کرد حرفی برای گفتن ندارد!
تقه‌ای به در خورد و مردِ بور و سپید پوشی همراه با دخترکِ جوان و خوش‌چهره‌ای، وارد اتاق شدند. گیج به آن‌ها نگاه کرد و ناگهان چهره‌اش از درد در هم رفت. دستانش سوزشِ شدیدی داشت و سرش گیج می‌رفت. دستش را جلوی دهانش گرفت و عق زد؛ بوی الکل مستقیماً معده‌ی دردناکش را مورد هدف قرار داده بود!
کرامتی با دیدن قطره‌های خون دستان سپیده، فوراً به سمتِ میز پوست گردوییِ کنار تخت رفت و پنبه را از درون کشو بیرون کشید. دستان لرزانش را بلند کرد و پنبه را روی شکافِ سرخِ دستان سیمگون سپیده قرار داد. لبش به سرزنش باز شد امّا دکتر پیش از او با لحن شماتت‌باری دخترک را مورد هدف قرار داد:
- دخترم، حالت خوبه؟ کندنِ سِرُم به عهده‌ی پرستاره، ببین چه بلایی سرخودت آوردی!
سپیده نگاهی به چهره‌ی درهم دکتر انداخت. بغض کرد و قهوه‌های نگاهش، سراسر لبریز شد. چشمانِ صدرا هم همین‌گونه بود، زمانی که ابروان هلالی‌اش درهم گره خورده و با نگرانی به او نگاه می‌کرد؛ همین‌گونه و لبالب پر از اشک بود. آن‌قدر دُردانه‌اش را عذاب داده بود که او هم رفت. همانند کبوتری در قفس که در پیِ آزادی طعمه‌ی گرگی شده و حسرتِ دیدنِ دوباره‌ی زندگی را به جان خریده بود!
دکتر موشکافانه به سپیده خیره شد، حالاتش طبیعی به نظر می‌آمد؛ با مکثی روبه‌رویش قرار گرفت و گفت:
- اسمت چیه؟
غرق در خاطرات "هوم"ی گفت و به چینِ پنجه کلاغیِ گوشه‌ی چشمانِ مرد، خیره شد. عمیق بودند و اندکی افتاده!
- گفتم اسمت چیه؟
دکتر این‌بار شمرده شمرده و آرام جمله‌اش را تکرار کرد و سپیده با ذهنی مغشوش چشم چرخاند و روی پرده‌های آبی رنگِ بیمارستان زوم شد. چه کسی آن‌ها را به حالت اول برگردانده بود؟! نگاه تیزش پرستارِ متعجب را هدف گرفت و پوفی کشید:
- با... باز یادم رفت! میشه دوباره تک... تکرار کنید؟
کرامتی گیج به دکتر یوسفی خیره بود، دخترک بازی‌اش گرفته بود یا مرد سپیدپوشی که دست به سینه به تخت تکیه زده بود؟!
- بهم بگو اسمت چیه؟ اسمت، یعنی نامت، هویتت... . متوجه شدی؟
سر تکان داد امّا هم‌چنان گیج نگاهش کرد. معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمید؛ اسم، نام؟ ناگهان جرقه‌ای در ذهنش خورد و فوراً امّا با لکنت گفت:
- س... س... سپیده‌‌ام... . اما صَ...صَدرا... برفک صدام می... می‌زد!
یوسفی تای ابرویی بالا انداخت که از چشمانِ سپیده دور نماند؛ عجیب نگاهش می‌کرد. انگار دنبالِ اختلالی می‌گشت امّا هرچه می‌گذشت، بیشتر سردرگم می‌شد.
سپیده انگشتان کشیده‌‌اش را در هم قفل کرد و متفکر لب زد: (عمو و آناهیتا چی؟ بابا چی؟ بقیه کجان؟] و هم‌چنان درگیر با خودش، زمزمه کرد: (توحید و آناهیتا هردو همراهِ با صدرا بودن، این یعنی... .) ناگهان با دو دست بر دهانش کوبید و فریاد زد:
- اونام تو هوان؟!
چشمانش از آنچه که گفت گرد شدند؛ گویا منگ بود، چون کلمات را اشتباه کنارهم گذاشته و کاملاً پرت و پلا گفته بود. در هوا بودن که معنی نمی‌داد، احتمالاً قصد داشت... . و دنباله‌ی فکرش محو شد و از یادش رفت، چه مرگش شده بود؟! عجیب رفتار می‌کرد!
در همان بحبوحه که سپیده با خودش کلنجار می‌رفت و رشته‌ها‌ی افکارش ازهم‌گسیخته بودند، جرقه‌ای در ذهن دکتر یوسفی زده شد و فوراً به پرستار دستور داد تا از او، آزمایش سیتی اسکن بگیرند. شکش داشت به حقیقت تبدیل می‌شد و انگار بیماری در وجود سپیده ریشه دوانده بود!
- دخترم چیزی یادت هست؟ اینکه چه اتفاقاتی برات افتاده؟!
و سپیده نفهمید کی قطره‌ی اشکِ سمجی از گوشه‌ی چشمش راه گرفت و پایین ریخت. بدنش آشکارا لرزید و دندان‌هایش از حجم اضطراب به هم خوردند؛ او تنها موهای مجعد پرکلاغی‌اش را کشید و گفت:
- بابام کج...کجاست؟
در اتاق فوراً باز شد و امیر با شتاب در چهارچوبِ آن قرار گرفت. از فرطِ هیجان و خستگی چشمانش دو دو می‌زدند امّا با تمام وجود سعی داشت آن‌ها را باز نگه دارد تا چشمانِ دخترکش را ببیند.
- سپیده؟!
صدایش بغض داشت، نگاهش دردمند بود و آهی که در گلویش مانده، برای ادامه‌ی گام‌های باقی مانده جلوی پایش سنگ می‌انداخت!
سپیده گیج و مستأصل به امیر خیره شد که ناگهان گوش‌هایش سوت کشیدند، دو طرفِ آن‌ها را با کف دستانش پوشاند و رو به دکتر گفت:
- بگو بره.
امیر مات و مبهوت نامش را به زبان آورد و سپیده با طمأنینه تکرار کرد:
- برو... .
مکث کرد و با بغض ادامه داد:
- دیگه صدر...صدرا، توحی...حید... حتی آنا هم نی...نی... .نیستن، پس منم نیس...ستم!
امیر وا رفت و به سختی خودش را روی سرامیک‌های سپید و سرد بیمارستان کشید، میانه‌ی راه دستش را به کمدِ قهوه‌‌ای‌رنگی بند کرد تا زمین نخورد و سپیده با دیدن احوالِ او از درون وجودش آهی بلند شد و ملحفه‌ی آبی‌رنگ بیمارستان در دستانش مشت شدند.
- این حرفو نزن سپیده، شاید عزیزامون دیگه پیشمون نباشن امّا یادشون برامون زنده‌ست؛ همیشه تو قلبمون حسشون می‌کنیم و عشق و علاقه‌شون همراهمونه. این کار رو با من نکن. مرد روبه‌روت تا اینجا (دستش را روی پیشانی‌اش قرار داد و ادامه داد): درست تا همین‌جا پره! بیا برای هم مرهم بشیم، نه زخم. بدنمون به اندازه‌ی کافی آلوده به زخم هست؛ حتّی قدیمی‌هاش که الان عفونت کردن و چرک بالا آوردن!
سپیده سعی کرد با نگاه کردن به سمتِ چپ خود از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کند و همان‌هنگام، دیدنِ جای خالیِ دکتر تلنگری شد تا سکوتش در گلو بشکند و هق‌هق‌هایش فضای اتاق را در بر گیرد.
امیر فوراً پاهای لرزانش را حرکت داد و به سمت او حرکت کرد. روبه‌رویش قرار گرفت و خم شد؛ بی‌توجه به خشکی و صدای تقه‌ی استخوان‌هایش، روی موهای دخترکش را که رنگِ استخوانی‌اش جایش را به پرکلاغی‌های طبیعی‌اش داده بود، بوسید و گفت:
- ببخشید، ببخشید که نتونستم پدر خوبی برات باشم، امّا لطفاً بذار این راه رو باهم ادامه بدیم، تنهایی برای هردومون سخته!
سپیده لبش را گزید و با صدایی که درگلویش مانده و می‌لرزید، زمزمه کرد:
- خدایا، من نمی‌فهمم... چرا کل...کلمات... رو گم می‌کنم؟
حتّی نفهمید چه گفت گویا با تمام وجودش سعی داشت واژه‌هایی که بر زبان پدر جاری می‌شدند، درک کند. امّا گاهی در فهم بخشی از آن‌ها لنگ می‌زد؛ گویی می‌فهمید و نمی‌فهمید!
- تازه به هوش اومدی، طبیعیه. فکر کنم از حجم موضوعاتی که تو ذهنت تلنبار شدن این‌طور شدی. من میرم بیرون، تو یکم استراحت کن؛ باشه؟
سپیده فوراً انگشتان سیمگون و کشیده‌اش را بند دستان مردانه و برنزه‌ی پدرش کرد. با عجز نگاهِ قهوه‌رنگش را به دیدگان او سوق داد و سعی کرد با این‌کارش به امیر بفهماند که چقدر به بودنش نیاز دارد... .
او نیز با دیدن آن چشمان مظلوم و اشکین، سرش را پایین انداخت و دستی که حلقه‌ی طلایی‌رنگش در آن برق می‌زد بالا آورد و نوازش‌وار روی دستانِ نحیفِ دخترکش کشید.
- من پیشتم، نگران نباش و آروم بخواب.
***
دکتر با چشمان ریز به جوابِ آزمایش خیره شد و چندین بار آن را اسکن کرد، سپس نفسی عمیق کشید و از پرستار خواست تا امیر را برای آشنایی با بیماری دُردانه‌اش به اتاقِ فراغت او بیاورد.
تقه‌ای به در شیری‌رنگ خورد و امیر با اضطراب وارد اتاق شد، چشم چرخاند و فضای تلفیقی سفید و آبی‌رنگ کمی به او آرامش منتقل کرد. امّا هم‌چنان نتوانست از نگرانی مضاعفی که داشت روی صندلی جای گیرد.
یوسفی لبخندی زد که چاله گونه‌اش روی ریش‌های سپید و نیمه‌بورش سایه انداخت؛ به صندلی اشاره زد که امیر مخالفت کرد و گفت:
- نمی‌تونم بشینم دکتر، لطفاً زودتر بهم بگید تو جواب آزمایش مشکلی وجود داره یا نه؟
دکتر نفس عمیقی کشید، آهسته بزاق دهانش را قورت داد و او را به آرامش دعوت کرد:
- لطفاً نفس عمیق بکشید و به خودتون مسلط باشید، این‌طوری نمی‌تونم چیزی بهتون بگم... .
امیر دم و بازدم عمیقی گرفت و با سرعت روی صندلیِ مشکی‌رنگِ چرمی نشست، کمی آن را جلو کشید که صدای کشیده شدنش روی زمین، صدای بدی ایجاد کرد. سرش را جلو برد و در نزدیکی دو تیله‌های مشکین دکتر لب زد:
- لطفاً دکتر، لطفاً!
دکتر سعی کرد لبخندش را حفظ کند و با جدّیت کلمات را کنار هم ردیف کرد، سپس دستانش را در هم گره کرده و با طمأنینه گفت:
- دختر شما دچار یک بیماری شده به نام آفازی؛ آفازی یک اختلال ارتباطیه که به دلیل آسیب مغزی در یک یا چند منطقه که کنترل زبان رو انجام می‌دن اتفاق می‌افته. این مشکل می‌تونه در ارتباط کلامی، ارتباط نوشتاری یا هر دو اختلال ایجاد کنه.
چراغِ امید در دل امیر سوخت و آهسته آب شد و ذرات داغش قلبش را به آتش کشاند. دستانش که به دور دسته‌ی پلاستیکی صندلی پیچیده بودند، از هم باز شدند و در کناری افتادند. بدنش به آنی یخ زد و کمرش تیر کشید. بارها یکی یکی روی دوشش سنگینی می‌کردند و روح و جسمش انگار حال و پس از دو ماه، فاجعه‌ای که بر سرش آمده بود را کاملاً پذیرفته و درک کرده بودند. نگاهش قفل لبانِ کشیده‌ی دکتر شد؛ به آرامی تکان می‌خوردند امّا او تنها اصوات نامفهومی می‌شنید.
- حالتون خوبه آقای شیرازی؟ متوجه هستید چی میگم؟
دستی به چهره‌ی اصلاح نشده و ریش‌های نامرتبش کشید. سعی کرد اشک لعنتی‌اش را که در چشمانش ریشه زده بود، پاک کند امّا تلاش‌هایش بی‌فایده بودند؛ بنابراین سر پایین انداخت تا آن قطره‌ی کوچک و لغزنده راه خودش را پیدا کند و با صدای خش‌دارش زمزمه کرد:
- خوبم، شما بفرمایید.
- نوع آفازی‌ای که دخترتون بهش دچار شده آفازی تنظیم هست، آفازی تنظیم معمولاً مشکل در تکرار کلمات یا عبارات خاص رو ایجاد می‌کنه. احتمالاً وقتی دیگران صحبت می‌کنن متوجه اون‌ها خواهند شد، این احتمال هم وجود داره که دیگران صحبت‌های فرد بیمار رو درک کنن، اما ممکنه در تکرار کلمات مشکل داشته باشن و هنگام صحبت کردن اشتباهاتی کنن.
امیر کفِ دستش را روی قلبش قرار داد و سعی کرد با ماساژ دادن از سوزش شدیدش جلوگیری کند و راه تنفس را برای گلوی خشکیده‌اش، باز کند.
- یه پارچِ آب روی میز هست، لطفاً یک لیوان آب بنوشید تا حالتون بهتر بشه، چون باید کاملاً در جریان بیماری دخترتون و روند درمانش باشید.
امیر بی‌توجه به دکتر و خیره به نقطه‌ای نامعلوم چیزهایی که شنیده بود را کنکاش می‌کرد. مغزش پر از تهی بود، پر از سوال‌هایی که جوابی برایشان نداشت، پر از خاطراتی که از آن‌ها مشتی خاک برایش مانده بود، پر از حرف‌هایی که در ذهن مغشوشش تلنبار شده بود. ضربان قلبش کند شده و تمام تنش لرز عجیبی داشت، انگار به سال‌ها پیش بازگشت که نگاهش در چشمان قهوه‌رنگی قفل شد، زنی که برای اولین‌بار با نبود او، شکست خورده بود!
یوسفی با دیدن مرد آوار شده‌ی روبه‌رویش، از جای بلند شد، لیوان آبی پر کرد و آن را مقابل نگاهِ مات برده‌ی امیر نگه داشت و گفت:
- بفرمایید، حالتون رو بهتر می‌کنه.
امیر دستش را نامتعادل جلو برد و لیوان را به سمت خود کشید، دستان یوسفی هنوز به دور آن جسم شیشه‌ای پیچیده شده بودند امّا او بی‌اعتنا اندکی از آب درونِ لیوان نوشید و کنارش زد.
- ممنون. فقط بهم بگید، من باید چی‌کار کنم؟
صدایش گرفته‌تر از این نمی‌شد، مانند ویولونی بود که دست فردی نابلد رانده شده؛ به طوری‌که خودش از شنیدنش، چهره‌اش درهم رفته و آه کشید.
دکتر دمی گرفت و بازدم را پس از مکثی، با آرامش ذاتی‌اش بیرون فرستاد؛ سپس بر روی صندلی چرمی اندکی جابه‌‌جا شده و دست‌هایش را در هم فرو برد.
- فقط باید مواظبشون باشید و بهشون امیدواری بدید، مبادا دچار افسردگی یا اضطراب و نگرانی بشند چون براشون مضره و بهتره برای جلوگیری از چنین مشکلاتی، برای دخترتون یک روانشناس یا مشاور در نظر داشته باشید که در این حوزه می‌تونم کمکتون کنم.
امیر تکانی به لبان خشکیده‌اش داد و به پایین پیراهنِ جینش چنگ زد. گویا سردردهای میگرن و شدیدش عود کرده و رفته‌رفته مغزش را در حصار می‌گرفت که کف دستانش را روی شقیقه‌اش قرار داد و با تمام وجود فشرد.
- من چطور بهش بگم؟ سرم داره از این حجم از درد مچاله میشه دکتر، در عرض دوماه خانواده‌م رو از دست دادم و الان هم بهم میگی دخترم دچار یه بیماریِ لعنتی شده و نمی‌تونه درست حرف بزنه؟!
دکتر سرش را پایین انداخت و چشمانش را دزدید؛ غم نگاهِ این مرد به قلبش نفوذ کرده و اذیتش می‌کرد.
- میشه آروم باشید؟
امیر بزاق دهانش را به سختی قورت داد و با مردمک چشمانش که رگه‌های قرمز در آن غوطه‌ور بودند به دکتر خیره شد، لحنش آنقدر آهسته بود که خودش هم نفهمید چه گفت:
- می‌تونم؟!
- مجبورید جنابِ شیرازی، بذارید روراست باشم؛ دخترتون الان روی تخت بیمارستان افتاده و حالش از نظر روحی اصلا خوب نیست. ذهنش گیجه، همه‌چیز رو یادش میاد امّا هیچ‌چیز رو نمی‌تونه به هم ربط بده چون نمی‌تونه تمرکز کنه. شما اول از همه از اینکه سالمه باید خوشحال باشید چون ممکن بود دچار سکته‌ی مغزی بشه و حتی بخشی از بدنش فلج بشه، ولی ایشون به یکی از انواع خفیفِ آفازی دچار شده و امکان درمانش وجود داره.
انفجاری که در مغز امیر رخ داد، باعث شد دستش را بر لبه‌ی میز بگیرد تا نقشِ برزمین نشود. آن‌قدر زخم‌دیده بود که می‌خواست جانش را بالا بیاورد و خودش را راحت کند؛ سرفه‌های بی‌امانش امّا مجالش نداد و پیش از او دست جنباند. بدنش انگار بیش از او آماده‌ی مرگ بود که جسم بی‌جانش روی سرامیک‌های مرمرینِ سرد افتاد ولی هوشیار ماند و زیر لب تکرار کرد: (به‌خاطر سپیده) و فقط به‌خاطر او، مقاومت کرد و با چشمان نیمه‌بازش به خلسه‌ای دردمند فرو رفت!
***
سپیده با تنِ کرخت و چشمان کم‌سویش به دکتر خیره شد. چیزهایی که می‌شنید به گوش‌هایش ناآشنا بودند. با وجود اینکه دکتر برای بار هزارم بیماری‌اش را جزءبه‌جزء برایش شرح می‌داد، او هنوز هم رغبت نمی‌کرد که به مشکلات و مصیبت‌هایی که باید از این پس متحمل می‌شد، واکنشی نشان دهد. تنها به نقطه‌ی کور درون پنجره خیره مانده بود و در سکوت عمیقی به سر می‌برد. از زمانی که فهمید دیگر تسلطی در سخن گفتن و درک کاملی از پرت‌وپلاهای ذهنی‌اش نخواهد داشت، خاموش شده بود؛ حتّی فکر هم نمی‌کرد. با وجود تلاش‌های بی‌وقفه‌ی پدرش که هرشب در کنار او با سردردهای بی‌امان و تنی خشکیده به خواب می‌رفت، او هرگز واکنشی از خود نشان نداده و ترجیح داد خودش را در تنهایی غرق کند؛ امّا چشمانش به خودیِ خود گواه همه‌چیز بودند و حال و روز دخترک و به وضوح ذره‌ذره آب شدنش را به رخ می‌کشیدند. به‌ طوری‌که هرگاه کسی به آن دو تیله‌ی قهوه‌ایِ تلخش، خیره می‌شد؛ غم بزرگِ نگاهش، او را نیز مبهوت می‌کرد!
دکتر بی‌خبر از همه‌جا، به پرستار که بانداژ سر سپیده را تعویض می‌کرد، چشم دوخت و با لبخند عمیقی گفت:
- دخترم می‌خوام یه خبر خوب بهت بدم.
سپیده چشم چرخاند و نگاه اشکینش را به مرد چهارشانه و بور مقابلش دوخت. دکترش بود امّا ناگهان احساس کرد که چقدر شبیه توحید، درمورد (خبرهای خوب) حرف می‌زند... .
- امروز بعد از دو ماه از بیمارستان مرخص میشی!
نفسش در سینه حبس شد و به سختی بازدمش را رها کرد. رویارویی با کابوس شب‌هایش؟ با شدت سر تکان داد و مخالفت کرد. آهسته به پدرش که بر روی صندلی‌های آبی‌رنگ اتاق به کمر خشکیده‌اش کش‌و‌قوس می‌داد خیره شد؛ کنارش بود... .
دکتر یوسفی با بیدار شدن امیر، سلام آرامی زیرلب زمزمه کرد و دوباره به روبه‌رویش نگاه کرد. گویا پوستِ سپیده زردتر از همیشه بود و افسردگی از چشمان کشیده و بی‌رمغش فریاد می‌زد.
- دخترم، انگار خوشحال نشدی؟
و بی‌اعتنا به او که هم‌چنان مانند چوب خشک به پنجره زل زده بود، افزود:
- البته قبلش قرار با دکتر موحد آشنا بشی، خیلی دوست خو... .
که ناگهان با صدای فریاد بی‌جان دخترک ساکت شد:
- د...در...دروغ! هیس! بدم میاد، خیلی؛ دیگه نگو.
دکتر دستش را به معنی (پایان) بالا آورد و با خون‌سردی نفسش را فوت کرد، انگار به پرخاشگری‌های بیمارِ رنجیده‌اش عادت کرده بود.
- تو مثل دختر منی و من به دخترم هرگز دروغ نمی‌گم. الآن هم دکتر موّحد اومده اینجا تا با هم صحبت کنید و باید برای درمانت باهاش همکاری کنی!
سپس از در اتاق خارج شده و اتمام کلامش را به عهده‌ی امیر سپرد. مرد مشکین‌پوش نیز تنهاتر از همیشه، خودش را روی صندلی جلو کشید و دست ظریف سپیده را در دست مردانه‌اش محبوس کرد.
- منو ببین دخترِ بابا! عزیزم نگران چی هستی؟ من... اینجام.
شرم داشت بگوید که اینجا است، چون بود و نبودش برای دُردانه‌اش فرقی نداشت. هرگاه که گفت من هستم و دخترک به او تکیه کرد، ناگهان پشتش خالی شد و نقش بر زمین شد. با این وجود سپیده با اینکه به سختی توانست حرف پدر را بفهمد، نگذاشت مرد مقابلش بیش از این شرم‌زده بماند و گفت: (خوبه.) و در دل نجوا کرد: (کاش کمی مرا می‌فهمیدی.) تقه‌ی در و وارد شدن مرد ورزیده‌ای با اُوِرکتی مخملی رنگ باعث گرد شدن چشمانِ سپیده شد. چرا همه‌چیز دست به دست هم داده بودند تا یادآور خاطرات مرگبار آن روزهایش شوند؟! سر پایین انداخت و اشک‌هایش را پاک کرد؛ نمی‌خواست ضعیف باشد امّا قلبِ کوچکش بیش از این گنجایش نداشت!
- سلام وقتتون بخیر.
مردمک چشمانش لرزید و سرش را بلند کرد. صدای مرد به‌قدری سرزنده و شاداب بود که گویا درحالِ اجرای کنفرانس در جمعی بزرگ باشد.
امیر آرام جوابِ سلامِ او را داد و به بهانه‌ی زنگ خوردن موبایلش، اتاق را ترک کرد و سپیده تمام مدّت، مسیر حرکتِ او را با چشمانش دنبال کرد تا وقتی که از اتاق خارج شد.
- خب، از کجا شروع کنیم؟
مکث کرد و وقتی واکنشی از دخترک ندید، دست بر هم کوباند و پیش‌قدم شد:
- من موحدم، آتیلا موحد و روانشناس بالینی‌ام؛ یعنی سختش نکنیم بیشتر یه دوست نزدیکم، برای کسایی که نیاز به همدردی دارن و... . شما، میشه بپرسم اسمت چیه؟
سپیده اخم کرد و دست‌به‌سینه به ناخن‌های بلند شده و نامرتبش خیره شد. سعی داشت حواسش را پرت کند امّا خوب می‌دانست که چندان موفق نیست.
موحّد لبخند کجی زد و با نیم بوتِ چرمش روی سرامیک ضرب گرفت. حدس زد دخترک اندکی معذب است؛ پس جلو رفت و روی صندلیِ کنار تختِ آبی رنگ او نشست.
- دوست نداری حرف بزنی؟
آرام پشت دستش را بالا آورد، رد اشک‌های روی گونه‌های فرورفته و سپیدش را پاک کرد و با چشمان معصومش به موحد خیره شد. چه می‌گفت؟ تا به‌حال به کسی از دردهای نامحصوری که قلبش را در حصار گرفته بودند، چیزی نگفته بود.
- نه، چو...چون... اشتباه... میگم... . کلمه‌ها...رو!
- باید حرف بزنی و انقدر تمرین کنی تا کم‌کم همه‌چیز رو به یاد بیاری. مطمئن باش همه‌چیز مثل روز اول میشه، منم کمکت می‌کنم.
سپیده دست‌وپاشکسته فهمید که چه می‌گوید. گویا قصد داشت مانند کودکی نوپا به او خواندن و نوشتن را یاد بدهد. با فکر به این موضوع، نیشخندی زد؛ چقدر جلوی دیگران حقیر به‌نظر می‌رسید!
- نه.
موّحد لبخندی زد، اندکی به سمت او متمایل شد و با ملایمت گفت:
- شما به‌جز "نه" چیز دیگه‌ای هم بلدی دختر خوب؟
دخترک سرش را تکان داد و کاملاً تخس به او خیره شد.
- میشه بهم بگی چی اذیتت می‌کنه و جلوتو می‌گیره حرف بزنی؟ نکنه معذبی؟! ما با هم عین دوتا دوستیم، باشه؟ درضمن هیچ حرفی، تأکید می‌کنم، هیچ حرفی از اینجا بیرون نمیره. مطمئن باش و بهم اعتماد کن.
سپیده گنگ به چهره‌ی گندم‌گونِ مرد خیره شد؛ می‌خورد هم‌سن و سال پدرش باشد. یعنی باید اعتماد می‌کرد؟ مغزش هشدار داد! خیلی خسته بود؛ فقط اندکی بارهای روی دوشش را پایین می‌گذاشت. نفسی می‌گرفت تا جانش تازه شود؛ بعد به خودش قول می‌داد دوباره بلند شود و بی‌اعتراض حملشان کند.
نفسی عمیق کشید. لعنت به این بغضِ لانه کرده در گلویش که نمی‌گذاشت درست و حسابی سخن بگوید:
- مگه... نمی‌بینید؟ نمیشه ح...حرف...بگم؛ یعنی، اَه چی دارم میگم؟!
موّحد لبخندی زد و به او در یادآوری کلمات کمک کرد.
- نمی‌تونی حرف بزنی، منظورت اینه؟ خب من اینو ضعف تو نمی‌بینم به جاش می‌بینم که چقدر قوی هستی و چطور خودتو حفظ می‌کنی.
آهی از ته دل کشید و با خود فکر کرد، قوی بودن از قدرت منشأ می‌گرفت و او از این کلمه‌ی دو بخشی هیچ بویی نبرده بود. قلبش چنان شکسته و مغزش آن‌قدر زود از کار افتاده بود که جای اعتراضی برای تنِ بیمارش نمانده بود!
محو در افکار خودش به پنجره‌ی سیمگونِ روبه‌رویش خیره شد که ناگهان تصویر کاغذ و خودکاری جلوی چشمانش شکل گرفت.
- رو این بنویس، می‌خوام ببینم اختلالی تو نوشتنت به‌وجود اومده یا نه.
چانه‌اش لرزید و با بغضی مشهود گفت:
- چ...چی بنویسم؟
- هرچی دلت می‌خواد بنویس.
سری تکان داد و سعی کرد اشک‌هایش را که جلوی دیدش را گرفته بودند، پاک کند و دست به خودکارِ بیکِ آبی‌ رنگ، شروع به نوشتن کرد:
(دلم برای صدرا و آنا و عمو توحید تنگ شده! برای صدای خنده‌هاشون، حتّی دلم برای... .)
مکث کرد و نگاهش را بالا آورد و در چشمانِ عسلی رنگِ مرد گره زد، سپس شرمگین زمزمه کرد:
- اونی که همی...همیشه پشتته... . چی... بهش میگن؟ چی‌کار می‌کنه؟
موّحد لبخندش را حفظ کرد و با آرامش گفت:
- پشتیبان؟ همراه؟ همدم؟ یا طرفدار؟
- نه! فکر کنم... ولی معنیش همین چیزا بود!
موّحد آرام خندید و به دخترک که سخت درحالِ کنکاشِ کلمه‌ی مورد نظرش بود خیره شد. ناگهان جرقه‌ای در ذهنش زده شد و لبخندش کش آمد. به وقتش این پیشنهاد را با پسرش در میان می‌گذاشت و عملی‌اش می‌کرد.
- اومد، چیز... یعنی فهمیدم! دل... دلگرم کننده بود.
- عالیه، ادامه بده. خیلی خوب داری پیش میری.
ذوق‌زده سر تکان داد و مشغولِ نوشتن ادامه‌ی دلنوشته‌اش شد، قطعاً یکی از سرگرمی‌های جدیدش برای گذراندن اوقات فراغتش، نوشتن بود... .
***
دخترک به کمکِ پدرش، با دلی آشوب به سمتِ سنگ‌های مرمرین و درخشان قدم براشت. قلبش چنان در سینه بی‌تابی می‌کرد که برای لحظه‌ای احساس کرد، به استقبال مرگ می‌رود و واقعاً هم دیدن مشتی خاک به جایِ چهره‌ی دلربایِ عزیزانش، برایش دست کمی از مرگ نداشت! جان داد تا رسید. جان داد تا توانست با کابوس‌های شبانه‌اش روبه‌رو شود؛ با صدرا و توحیدی که دیگر نبودند، با آنایی که در حقش کم مادری نکرده بود!
بغضی نفس‌گیر درونِ قفسه سینه‌اش بی‌تابی کرد؛ چنگ انداخته و بالا آمد، گلویش را خراشید، به طوری‌که هنگام دیدن خانه‌ی جدیدِ خانواده‌اش تاب نیاورد و نقشِ بر زمین شد. امیر فوراً پیش‌دستی کرد تا شانه‌هایش را بگیرد امّا ناگهان هق‌هقش اوج گرفت و فوراً آن‌جا را به مقصدِ آبخوریِ مزار، ترک کرد.
حال سپیده مانده بود و دوماه غربت، با دلی که از شدّت درد می‌سوخت و می‌تپید؛ جانی که رفته بود و دخترکی که میان قبرها می‌چرخید و رقصان جولان می‌داد!
نگاه کرد، به دوردست‌ها؛ جایی که از نظرش نزدیک امّا دور بود. دختر بچه‌ای با پیراهنِ سپید، با عروسکی که جانش به آن بسته بود، با خرمن موهای پرکلاغی که به دستِ مادر بافته شد بود، آرام آرام به دور خودش تاب می‌خورد. لبخند دردناکی زد و چشمانش را تنگ کرد؛ بلند صدایش زد. ناخودآگاه از او حس خوبی می‌گرفت.
- خانوم کو... .
ناگهان دخترک برگشت و با سری کج شده به او نگاه کرد و سپیده مات و متحیر جعبه‌ی شکلاتی که برای تعارف به او بالا آورد را از دستانش رها کرد و قدمی عقب رفت، جعبه با شدّت پایین افتاد و بسته‌های قهوه‌ای رنگش پخش زمین شدند. بی‌اعتنا، به دخترکِ معصوم و سفیدروی نگریست و لب زد:
- سپیده!
دیوانه شده بود که خودش را می‌دید یا خواب بود؟!
- تو سپیده‌ای، تو منی، من... بیا نزدیک‌تر، لطفاً.
دخترک همان‌جا ایستاده بود و تکان نمی‌خورد و سپیده این طرف‌تر با چشمانی که از شدّت گریه تار می‌دید، به سمتش دوید و نزدیکش شد.
انگشتانِ سر شده‌اش را بالا آورد که دخترک ترسیده عروسکش را در آغوش کشید و فریاد زد:
- مامان!
حال هر دو اشک می‌ریختند و چیزی را می‌خواستند که دیگر وجود نداشت... .
- بیا پیشِ من، مامانی دیگه نیست... خوا... خوابه، برای همی...همیشه، خیلی خسته بوده سپیده، خیل..خیلی!
دخترک دستش را جلو آورد و سپیده با طمأنینه نزدیکش شد که ناگهان صدای بهت‌زده‌ی پدرش او را از دنیای خیال بیرون کشید و باعث شد با شدّت به سمتِ او برگردد.
- با کی حرف می‌زنی سپیده؟ حالت خوبه دخترم؟!
نفس عمیقی کشید و با حرص توام با اضطراب و نگرانی جیغ کشید:
- چی‌کار... کَ..کردی! رفت، دیگه نمی‌تونم... ببینمش، داشت دنبالِ ماما...ن می‌گش...گشت، می‌خواستم... (از خاطرش رفت چه می‌خواهد بگوید و جمله‌اش را رها کرد و به‌طور دیگری پایان داد): همه‌چیز رو فراموش کنه!
امیر پلک‌هایش را بست و به‌طور منظم و پی‌درپی نفس کشید. کاش می‌شد خودش را بکشد و نبیند. این بی‌تابی‌های جگر گوشه‌اش نفسش را گرفته بود.
- کی بابا؟ در مورد کی حرف می‌زنی عزیز دلم؟!
اشک‌هایش بی‌مهابا صورتش را خیس کردند. دستانش را روی گونه‌های گود رفته و ته‌ریش‌های خاکستریِ پدرش گذاشت و زجه زد:
- سپیده، به جانِ...خو...خودم، اون بود. بابا... . باورم کن؛ لطفاً.
امیر صورتش را در هم برد و دستانش را روی شانه‌ی دخترکش گذاشت. مغزش از حرکت ایستاده بود؛ درست مانند قلبش که دیگر درست و حسابی کار نمی‌کرد. سخت نگاهِ تلخش را به چشمانِ آهوییِ سپیده دوخت. باید کاری می‌کرد؛ دسته گلش داشت جلوی چشمانش پرپر می‌شد و او تنها نظاره‌گر بود.
- بیا بشین.
دست مردانه و برنزه‌اش را در دستانِ سیمگونِ سپیده قفل کرد و او را وادار به همراهی کرد. در نزدیکیِ چهار قبرِ مرمرین و مشکی‌رنگ ایستاد و آهسته نشست. دخترکش نیز به تبعیت از او در کنارش جای گرفت.
- بعد از به دنیا اومدنت مادرت دچار بیماری ام اس شد. دکترا می‌گفتن به نوعِ ۲ بیماری مبتلا شده و این یعنی درمانی نداره. مادرت بخاطر اعصاب و ناراحتی قلبیش نتونست تسلط کافی روی بیماریش داشته باشه. شش سالت بود که مادرت به‌خاطر شدت گرفتنِ بیماریش تاب نیاورد و فوت کرد.
مکث کرد. صدایش لرز گرفت؛ مریم، جانش بود. مرگِ او را تاب نیاورد و پس از دو سال مجبور به ازدواج مجدد شد امّا کم‌کم آناهیتا نیز در دل او جا باز کرد؛ ولیکن با وجود این‌ها هنوز هم برای مریم احترام زیادی قائل بود.
- مریم ۲۷ سالش بود که از پیشم رفت و من ۲۹ سالم بود که از دستش دادم. حالا تو ۲۲ سالته و ۱۶ سال از اون موقع می‌گذره. من ۴۵ ساله شدم، بدون مریم؛ و زندگیم رو روی آواره‌ها ساختم. آناهیتا شد همدمم و صدرا پسرش، شد تک پسرم... .
نفس عمیقی کشید و سرش را رو به آسمان گرفت که مبادا اشک‌هایش او را جلوی دخترکش کوچک کنند.
- همه‌چیز خوب بود جز تو؛ حواسم بود که تو خودتی. همه‌ش تو کلبه‌ت بودی؛ همون خونه‌ی چوبی‌ای که روی تنه‌ی درختِ کهنه‌ی تهِ باغ ساختیمش. اونجا رو پر از عکس‌های مریم کردی. هرسال موقعِ تولدت رفتی اون تو و خودتو حبس کردی. من دیدم که داری آب میشی جلو چشام و برام درد داشت که کاری از دستم برنمیاد.
سپیده ابروان منحنی‌اش را در هم کشید و نفس گرفت. تحتِ فشار بود و با تمام تلاشش سعی داشت کلماتی که از زبان پدر جاری می‌شدند با هم تطابق دهد.
- بابا... حرف... اصلی...اصلیت چیه؟
- ما تا اینجا خیلی سختی کشیدیم امّا استوار موندیم. همدیگه رو تنها نذاشتیم، گره‌ی دست‌هامون رو سفت‌تر کردیم و حالا رسیدیم به وسطِ راه. سپیده تو با برگشتنت، شب‌های سیاهِ من رو سپید کردی. داشتم از دست می‌دادمت و من حالا فقط به امیدِ تو سرِپام و اگه تو جا بزنی، اگه ناامید بشی، چه دلیلی می‌مونه برای زندگی کردنم؟!
چشمان تارش را به چهره‌ی شکسته‌ی پدرش دوخت. ذره‌ای در صراحت حرف‌هایش شک نکرد؛ به لرزش صدایش قسم که باورش کرد امّا چطور می‌گفت؟ زبانش نمی‌چرخید که درد و دل کند؛ دلش نمی‌آمد که با وراجی‌هایش پدرش را آزار دهد. پس لبخند تلخ و لرزانی زد و دست امیر را فشرد. سرش را چرخاند و به خانه‌ی مرمرینِ صدرایش خیره شد. آرام روی نام پاکش دست کشید و خیلی نرم، زمزمه کرد:
- قسم به چشم‌هات صدرا، برای دیدن... لبخند رضایتت همه... . صدِ خودم رو می‌ذارم. مگه نه که همیشه می‌گفتی قوی باشم؟ حالا منم همین... رو می‌خوام.
وقتی حروف را زمزمه می‌کرد، لکنت نداشت. کلمات را از یاد می‌برد امّا هرگز جمله‌اش را ناتمام رها نمی‌کرد. آهسته روی گرداند و برای توحید فاتحه‌ای خواند. سپس برای دقایقی ابراز دلتنگی کرد و با خواندن فاتحه‌ای برای دو مادر آسمانی‌اش، از جای برخواست و راهی خانه شدند.
در آهنینِ طلافام را گشود و هن‌‌هن‌کنان وارد حیاط شد. قدمی برداشت و نگاهِ مرده‌اش را به حوضچه‌ی پر از برگ و کثیف انداخت که ناگهان دستی او را با خود به گذشته پرتاب کرد:
(- آجی سپیده بیا ببین، ماهیم مرده!
صدای هق‌هق صدرا باعث شد با شتاب به سمتش بدود و سرش را میان دستانش بگیرد.
- چی شده صدرا؟ چرا گریه می‌کنی؟
با پشتِ دست اشک‌هایِ برادر کوچکش را پاک کرد و نگران به گونه‌های سرخ و ملتهب او خیره ماند.
- ماهیم مرده، دُم قرمزی مرده... .
ابتدا مات و مبهوت به آن طوسی‌های اشک‌آلود خیره ماند تا بتواند موقعیت را درک کند؛ سپس پشت چشمی نازک کرد و نفسی عمیق کشید. چقدر این برادر ناتنی لوس بود، برخلافِ او!
- فکر کردم چی شده حالا. پاشو اشکاتو پاک کن؛ ظهری با بابا برو بهترشو برات بخره.
- این سومیه که می‌میره، یعنی بازم می‌خره برام؟
شانه بالا انداخت و برای عوض کردنِ جو، مشتی آب روی صورتش پاشید.
- نکن اِه! حوصله ندارم.
نوکِ زبانش را نشان داد و نیشخند زد.
- مگه دست توئه حوصله نداری بچه!
سپس روی لبه‌ی حوضچه‌‌ی آبی رنگ، با کاشی‌های سنتی نشست و مشت دیگرش را به سمتِ او هدف گرفت.)
انگشتان لاغر و استخوانی‌اش را روی لبان کشیده و پُرش قرار داد و با دست و دلی لرزان، روی لبه‌ی خاک گرفته‌ی حوضچه جای گرفت. به برگ‌های نارنجی و زرد درونِ آن خیره ماند. امروز چندمین روز از هفته، چندمین روز از ماه و چندمین فصل از سال بود؟ قطره اشکی لجوج سر خورد و روی چانه‌ی گردش توقف کرد. آهی کشید و نگاهش را معطوف پدرش کرد که دستش را به تنه‌ی درخت زده و در جای جایِ خانه چشم می‌چرخاند. گویا صدای صدرا و آناهیتا در گوش‌هایش بارها و بارها می‌پیچیدند و شلاق‌وار روی کمرِ ضعیفش فرود می‌آمدند که این‌گونه چهره در هم برده بود و درد می‌کشید... . نفس عمیقی گرفت و سرش را پایین انداخت، گویی که در او، اویی خاک شده و به سوگواری‌اش روضه‌ی سکوت اختیار کرده باشد!
***
پا روی پا انداخت و با کلافگی نگاهِ وحشی و خمارش را به آتیلا دوخت. اندکی منتظر ماند و هنگامی‌که بی‌اعتنایی او را دید، از جای برخواست و با طمأنینه از اتاق بیرون رفت.
- دیار! دارم باهات حرف می‌زنم، قبول می‌کنی یا نه؟
- نه!
پوفی کشید و با استیضاح روبه‌رویش ایستاد، یقه‌ی پیراهنِ سپید و اتو کشیده‌اش را مرتب کرد و گفت:
- چرا پسرم؟ این پیشنهاد برای ارائه‌ی پایان‌نامه‌ت عالیه؛ اون‌وقت هم تو دکتراتو گرفتی و هم من خیالم از بابتت راحته.
دیار ابرویی بالا انداخت و درحالی که دست او را از یقه‌اش جدا می‌کرد، با صدای گرفته‌اش پاسخ داد:
- جنابِ دکتر موّحد، این کار خلافه. درضمن کِی دیدی من با احساسات یه دختر بازی کنم؟
انتهای جمله‌اش پوزخندی زد و آرام خندید؛ خودش هم باور نداشت که این حرف‌ها از زبانِ او خارج شده باشند. امّا چه کند که مجبور بود نقش بازی کند تا پدرش دست از سرش بردارد و بگذارد به حالِ خودش بمیرد!
- بذار بهت بگم، ویدا و ثنا؛ مطمئنم این دوتارو خوب می‌شناسی! هوم؟ یا می‌خوای یادآوری کنم؟
لبان قیطانی‌اش را با زبان تر کرد و دستانش را درونِ جیبِ شلوار کتان مشکی‌اش فرو برد، این بحث کم‌کم داشت حوصله‌اش را سر می‌برد.
- متاسفم ولی من که چیزی یادم نمیاد.
آتیلا ابروانِ کم‌پشت و سپیدش را در هم کشید و قدمی جلو رفت. رخ به رخ پسرش ایستاد و محکم گفت:
- تا چهارشنبه وقت داری، فقط تا چهارشنبه! سعی کن یاد بگیری که چطور مثل یک فردِ لال و کم‌شنوا صحبت کنی.
سپس تنه‌ای به بازوانِ عضله‌ای او زد و از کنارش عبور کرد. دیار کلافه روی کاناپه نشست و دکمه‌ی ابتداییِ پیراهنش را گشود. خواسته‌ی غیرمنطقی پدرش، شدیداً عصبی‌اش کرده بود. اصلاً درک نمی‌کرد چرا باید نقش یک انسانِ مبتلا به آفازی را برای ابراز همدردی و نزدیک شدن به دخترک، بازی کند تا به درمانِ او بپردازد!
هم‌چنان غرق در تفکر، سیبِ سبز و سفتی برداشت و گاز محکمی به آن زد امّا ناگهان از شدّت حرص سیب را به سمتِ دیوار پرتاب کرد و سرش را میان دستانش گرفت:
- اگه قرار بود بازیگرم بشم انقدر نقش سختی بهم نمی‌دادن لعنتی، فقط به فکر عذاب دادن منی تو!
آتیلا که از جدالِ پسرش با خود باخبر بود، لبخند نمکینی زد و آهسته به سمتِ خانه‌ی امیر شیرازی راند. در نزدیکیِ خانه با دیار تماس گرفت تا آخرین زهرش را هم بریزد امّا به محض اینکه صدایِ خشنِ او در محفظه‌ی خفه‌ی ماشین پیچید، کاملاً از حرفِ خود برگشت.
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سما

    ۴۳ ساله 00

    عالی

    ۱ هفته پیش
  • ب ت چه

    ۱۷ ساله 11

    زیباست:)

    ۸ ماه پیش
  • اسرا

    00

    همه خانوادهرمردن بعدکسی که خواب مرگ عزیزش می بینه پیش می مونه نه میره

    ۱۰ ماه پیش
  • طهورا خورند

    10

    رمان چشم ها یه رمان عاشقانه جذاب که نشون داده آدما با زخم هاشون قوی تر میشن و میتونن دنیا رو با درک کردن همدیگه قشنگتر کنن و با امید داشتن آینده بهتری بسازن ، ممنون از نویسنده عزیز.

    ۱۰ ماه پیش
  • Solma

    10

    واقعا عالی بود، خسته نباشید میگم به نویسنده عزیز و حتما پیشنهاد میکنم که این رمان زیبا رو بخونین

    ۱۰ ماه پیش
  • زهرا

    10

    قشنگه و جالبه از خوندنش پشیمون نمی شید❤️

    ۱۰ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.