عاشق اسیر به قلم نیلا
رمان داستان دختری است به اسم نازنین که بعد از سالها همراه پدرش به بهانه دیدار عمو و سال نو به ابران بر می گرده… پدرش که یکی از بزرگ ترین کارخونه دارهاست، برای حفظ سرمایه و کارخونه اش تصمیم می گیره که دخترش با برادرزاده اش بابک ازدواج کنه… نازنین که دختری سرزنده و شیطونه سعی می کنه زیر بار این خواسته نره. اما وقتی با تصمیم قاطع پدر مواجعه می شه، تصمیم می گیره هر طور شده تن به این ازدواج نده و زمانی که می بینه پدرش برای انجام کارهاش دوباره ایرانو ترک می خواد کنه از فرصت استفاده می کنه و در یکی ازاین روزا…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۶ دقیقه
بابك- صبر كن
ولي من به حرفش گوش نكردم و سريع رفتم تو پاساژ .........مي خواستم يه مدتي كه بيرونم از دستش راحت بشم ...
سريع قبل از اينكه چشمش به من بيفته از پله ها رفتم بالا كه گمم كنه از بالا كه نگاش مي كردم داشت دنبالم مي گشت سرشو يه دفعه اورد بالا و منم كشيدم عقب دوباره اروم رفتم جلو ديدم هنوز داشت مي گشت
چون پسر صاحب اون پاساژا بود مدام با اين اون سلام و عليك مي كرد .
منم از فرصت استفاده كردم و كمي جلوتر از پله ها امدم پايين و از پاساژ زدم بيرون ...
خوب بگرد اقا بابك تا جونت در بياد ...
با سر خوشي براي خودم راه افتادم تو خيابونا و از این مغازه به اون مغازه مي رفتم و جنساشونو مي ديدم
به ساعتم نگاه كردم 7 بود ..... مي تونستم حالا حالا ها بيرون باشم .. اگه مشكلي هم پيش مي يومد عمو تقصيرارو مي نداخت گردن بابك ....كه مواظبم نبوده
يعد از يه ساعت خيابون گردي احساس گشنگي كردم سر چرخوندم ببينم جايي پيدا مي كنم كه دلي از عزا در بيارم يا نه
كه چشمم خورد به يه پيتزا فروشي
يه پيتزا مخصوص سفارش دادم ... منتظر شدم تا اماده بشه تو همين حين هم با گوشيم ور مي رفتم
دلم مي خواست با كسي حرف بزنم .....همينطور كه داشتم با گوشيم ور مي رفتم ياد سحر افتادم
سحر دوست قديميم ....كه تو همسايگيمون بود و هميشه باهم بازي مي كرديم .....دو سال اولي كه رفته بودم مدام برام نامه مي نوشت و منم جوابشو مي دادم اما به مرور همديگرو فراموش كرديم نمي دونم چرا ...
و این نامه نگاريا يهو قطع شد ...وقتي اخرين نامه رو براش فرستادم ديگه جوابي ازش نگرفتم
شماره خونشونم يادم نمي يومد كه لااقل زنگي بزنم و حالي بپرسم ... دستمو زير چونم گذاشتم و به بيرون نگاه مي كردم كه پيتزامو اوردن
بفرمايد خانوم
ممنون
يه تيكه از پيتزا رو برداشتم و گاز زدم
خوب خره برو محل قديمتون حتما هنوز اونجان ... با خوشحالي و ذوق اينكه الان مي رم محل قديمي و سحر و مي بينم پيتزامو تند تندخوردم
نمي دونستم بايد از كجا برم .....براي همين بهترين كار اين بود كه يه اژانس بگيرم تا منو مستقيم برسونه اونجا
وقتي ادرسو دادم به راننده اژانس
راننده - ادرستون اينه
بله-
راننده - اينجا ها كه خانوم اسماشون عوض شده
- اخه من تازه از خارج امدم .... این تنها ادرسيه كه دارم... يعني الان نمي دونيد كجا بايد بريم
راننده - چرا ولي بايد ببينم همونجا هايي هست كه فكر مي كنم يا نه
-خيلي طول مي كشه كه برسيم
راننده - با این ترافيك احتمالا كمي طول بكشه.... عجله كه نداريد
نه -
دست به سينه شدم و به صندلي تكيه دادم
بعد از گذشت 1 ساعت اينور اونرو رفتن و پرسشاي مداوم راننده از راننده هاي ديگه به محلمون رسيديم .
خداي من چقدر تغيير ....ديگه خبري از اون كوچه ي پر دارو درخت نبود ...حالا شده بود خيابون با يه عالمه ساختموناي رنگا وارنگ ....كه بينشون خونه هايي ويلايي هم به چشم مي خورد
بعد از حساب كردن كرايه ....نگاهي به خيابون انداختم ..سعي كردم خونه خودمونو پيدا كنم يه خونه ويلايي بزرگ كه توش پر بود از درخت با يه استخر بزرگ ...اما چنين خونه ای رو پيدا نكردم .خونه سحر رو هم نمي تونستم پيدا كنم .
سعي كردم به ياد بيارم دقيقا كجام ولي با اين همه تغييرات امكان نداشت . يعني سحر اينا هم از اينجا رفتن ؟
خسته از گشتن روي پله ي خونه ای نشستم تا نفسي تازه كنم گوشيم هزار بار زنگ خورده بود.... همشم از طرف بابك بود .
چندتا هم اس زده بوده ........كه كجايي ..........بگو دارم از نگراني ديونه مي شم .
فاميليه سحرو فراموش كرده بودم ...واقعا دوستاي باحالي بوديم فقط از دوستيمون اسمشو يادم مونده بود
سحر يه دختر ريزه ميزه شيطون بود .... كه زمين و زمانو بهم مي ريخت .
بهتره از يكي دو نفر سوال كنم شايد بدونن دنبال كي مي گردم .اما مگه ادم پر مي زد تو اون خراب شده....
بازم بابك داشت زنگ مي زد به گوشي خيره شدم
- نترس پولاتو از دست ندادي... مي خوام يكم چربياتو اب كني...... خودم ميام خونه
ببخشيد خانوم
سرمو اوردم بالا
يه دختر نسبتا خوشگل و با نمك رو به رو وايستاده بود
-بله
دختر- شما جلوي در خونه ما نشستيد اجازه مي ديد من برم تو
-اوه ببخشيد
از جام بلند شدم كه بره تو ...داشت تو كيفش دنبال كليد مي گشت
-ببخشيد خانوم
دختر- بله
-مي خواستم بپرسم شما يه همسايه نداريد كه اسم دخترشون سحر باشه
بهم خيره شد
دختر- سحر چي؟
فامليشو نمي دونم..........فقط مي دونم تك فرزنده و پدرشم شركت داره يعني داشت الانو نمي دونم
دختر- شما چيكارشون مي شيد؟
من خاله قزيشم.... چرا انقدر سوال مي كني))
-خانوم مي شناسيدش
دختر- شناختن كه اره مي شناسمش
ایلا
۱۹ ساله 00رومانی خوبی بود تشگر از نوسینده
۲ ماه پیشزهرا
00خیلی عالی بود
۲ ماه پیشزهرای همیشگی
۱۹ ساله 00نوچ . خوب نبود. ولی از حرفاشون خندم مبچیگرفت. ولی رمان در کل سطح متوسط رو به پایینی داشت
۲ ماه پیشزهرا
20اخرش خیلی یک دفعه تموم شد
۲ ماه پیشصوفیا
۱۱ ساله 00بهترین رمانی هست که خوندم
۲ ماه پیشفاطمه
۱۹ ساله 10عالی
۲ ماه پیشهستی
۱۵ ساله 00عالی مثل همیشه
۲ ماه پیشآغاز
00خوب بود
۳ ماه پیشZahra
۱۷ ساله 00خیلی رمان زیبا و رمانتیکی بود عاشقش شدم هر وقت که میخوندم دوست داشتم ببینم آخرش چی میشه که آخرشم خیلی عالی تمام شد
۳ ماه پیششادی
۱۵ ساله 00اوم بنظرم خوب بود ولی ساده بود
۳ ماه پیشA
00رمان عالیه حتماً بخونید
۳ ماه پیشبه نظر من خیلی رمان
00به نظرمن که خیلی رمان خوب و جالبی بود♥♥
۳ ماه پیشصفیه
۱۹ ساله 10رمان خوبی بود
۳ ماه پیشSana
۱۶ ساله 00باحال بود..
۵ ماه پیش
سیما
00عالی بود عاشقش شدم