رمان خداحافظ برای همیشه به قلم tanha
آتیس در اوج جوانی عشقی پاک و مخفیانه را با پسر همسایه اش هیراد تجربه میکند که ناگاه هیراد بخاطر اوضاع بد خانواده اش و سخت گیری های پدرش بخاطر اختلاف سلایق به قصد ساختن آینده ای بهتر از خانه فرار میکند و تنها با اس ام اسی از آتیس میخواهد که دیگر منتظرش نباشد.
چند ماه بعد شادیا,خواهر بزرگ هیراد,به دلیل نامعلومی خودش را به درخت حیاط خانه شان دار میزند و همین باعث کوچ همیشه خانواده میشود.چند سال بعد آریا,برادر بزرگ هیراد و شادیا,به قصد فروش خانه باز میگردد که با آتیس هم ملاقاتی میکند و طی ماجراهایی بهم علاقه مند میشوند و در اوج خوشبختی, آتیس پی به رازی در مورد آریا میبرد و متوجه میشود هیچ چیز آنطوری که او فکر میکرده نیست
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۱۸ دقیقه
_حالا کجا زندگی میکنید؟
_مامان و بابا شهر ابریشم.منم مرداویج.
_واقعا؟جدا از هم؟
_بله!من ترجیح دادم مستقل باشم.
_پس مایه دارم شدی!مرداویج!
_بله.مرکز مشاورمم همونجاست.البته با دوستم شریکیم.الانم میخوام این خونه رو بفروشم یکمشو بدم جای بدهی خونم,بقیشم بریزم بحساب بابا.
_ازدواجم نکردی.درسته؟
_درسته.
_چرا؟
_از جنس شما ها خوشم نمیاد.
آتیس چند بار پلک زد و به یکباره انگار تازه متوجه حرف آریا شد که جیغ بلندی کشید و گفت:پررویی چقدر!کاری نکن تاکسی درمیت کنم بفرستمت موزه حیات وحش!
آریا که در گوشهایش را گرفته بود شروع به خندیدن کرد که این خنده رفته رفته تبدیل به قهقه شد.آتیس که حالا چشمش به میز افتاد و چای و شیرینی دست نخورده را دید یادش افتاد که از بس آریا را سوال پیچ کرده که آریا فرصت نکرده چیزی بخورد.همان طور که استکان چای را میبرد آشپزخانه که عوضش کند گفت:بفرمایید بچه پرو!از خودت پذیرایی کن تا چایتو عوض کنم بیام.سرد شده.
و همین که به آشپزخانه رسید روی صندلی نشست و حرفهای آریا در مورد هیراد در ذهنش تکرار شد.نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت؟بهرحال بعد از گذشت شش سال امید بازگشت هیراد را نداشت ولی تصور ازدواج او را هم نمیکرد.نباید از هیراد دلگیر میبود,چون هیراد قبل از رفتنش با فرستادن آن پیامک به او گفته بود که دیگر چیزی بینشان نیست.پس حالا باید خوشحال میبود که حداقل معمای رفتن هیراد برایش حل شده.حتما از اول هم قول و قراری بین او و آن دختر وجود داشته و هیراد مانده بوده که چگونه قضیه را برایش مطرح کند.حتما خجالت میکشیده بعد از سه سال که حلقه دست او کرده بیاید و بزند زیر همه چیز!غرق در افکارش بود که باز با تکان دستی به خودش آمد.آریا کنارش ایستاده بود.لبخندی زد و گفت:تو هپروتی دختر همسایه!میدونستم انقدر از دیدنم مجنون میشی نمیومدم دیدنت!
_من؟مجنون شدم؟اونم مجنون حضور تو؟اعتماد به نفس کاذب جرم نیست...بیماریست!بیایید با آنها مهربانتر باشیم.
بعد هم خنده گشادی تحویل آریا داد و در حالیکه آریا غش خنده میزد سراغ سماور رفت و چای ریخت و به سالن برگشتند.آریا همانطور که چایش را داغ مزه میکرد رو به آتیس پرسید:ایشالا مجهولاتتون حل شد؟سوال دیگه؟
_نه!حالا نوبت توست.مجهولی داری؟
_اونکه بله.اما حالا دیگه وقت نیست.باید برم.
_کجا؟جایی کاری داری؟
_نه!وقت ناهاره!زشته!برم بهتره.
_زشت که هست!مخصوصا که دست خالیم اومدی خونمون!دیگه واقعا زشتم میشه ناهار بمونی.
آریا باز زد زیر خنده و گفت:رو تو برم دختر.هنوز مثل قبل پررو و رکی.رک حرفتو میزنی.با یه بنگاهی اومدم خونه رو ببینه.اون که رفت منن اومدم اینجا.حالا بیا بزن!بچه پررو!
آتیس پشت چشمی نازک کرد و گفت:زدن نداره.انقدر چشم و دل سیرم که دست خالی یا دست پر اومدن تو به چشمم نیاد.فقط خواستم بهت درس ادب و آداب معاشرت بدم.یاد بگیری بد نیست!
آریا باز زد زیر خنده و از ته دل خندید.آتیس هم خنده اش گرفت.آریا که اشک از چشمانش جاری شده بود,از جا برخاست و گفت:برم دیگه تا از خنده جای روده و معدم عوض نشده.خوشحالم که مثل قبل با طراوت میبینمت.یروز سر فرصت میام و از مجهولات ذهنی خودم میپرسم و تو جواب میدی.
_ناهار نمونی ناراحت میشم!
_نمیمونم تا ناراحت شی!
_لوس نشو دیگه!
_آخه زشت نیست؟
_نه!
_پررویی نیست؟
_هست اما خب پررویی از خصوصیات بارز اخلاقی توست.کاریش نمیشه کرد!
باز آریا زد زیر خنده و در حین خنده گفت:دهنت سرویس از بس حرف بارم کردی امروز!حالا ناهار چی داری؟
_زرشک پلو.
_پس با کمال میل میمونم.
وآتیس خنده مهربانی نثارش کرد.بطرف آشپزخانه رفت و گفت:پس من میرم میزو بچینم.
_منم میرم پیش بابات یکم باهاش حرف بزنم.
_باشه.صداتون کردم تشریف بیارید آقا!
_چشم.
و آتیس به آشپزخانه رفت.ناهار در آرامش خورده شد و بعد از ناهار هم آتیس با میوه و چای از آریا پذیرایی کرد.پدر را به اتاق خواب برد تا استراحت کند و خودش هم پیش آریا برگشت.
.آریا که مشغول گاز زدن به شلیلی بود گفت:خب...دیدار بعدی ما باشه کی و کجا؟
_نمیدونم!
_بنظرم بریم صفه.من عاشق اونجام.حس خوبی بهم میده.
_اما...من نمیتونم بیام.
_چرا؟
_بابا رو چیکار کنم؟
_اگه اذیت نمیکنه بیارش خب!
_واقعا؟مشکلی نداری؟
_معلومه که نه!دیوونه شدی؟اصلا میخوای منم خانوادمو بیارم؟تا باباتم تنها نباشه و دیداری تازه کنن!
_باشه.فکر خوبیه.
_پس فردا چطوره؟بعد از ظهر؟
_نه!صبحش بابا رو باید ببرم پارک پیش دوستاش.بعد از ظهرشم کلی تحویلی دارم.
_تحویلی؟
_اوهوم.بمون تو خماریش تا موقه جواب دادن مجهولات تو برسه.
_بدجنس.باشه.چهارشنبه چطور؟
_خوبه.بعدازظهر ساعت پنج صفه.خوبه؟
_خوبه.میتونی بیای؟یا بیام دنبالت؟
_نه!لازم نیست.خودم میام.چی فکر کردی؟من بلخره راننده شدم.
آریا ناباورانه گفت:نه بابا!تا قبل اینکه از این محل بریم یادمه ده دوازده باری امتحان شهر داده بودی.
آتیس خنده بلندی کرد و گفت:بدجنس!حافظتم خوبه ها!بعله!اینجانب راننده شدم بلخره.البته از حق نگذریم راننده هم بودم,منتها در حقم اجهاف میشد.
مینا
۳۰ ساله 00خیلی قشنگ بود اصلا عالی بی نظیر
۳ هفته پیشفاطمه.م
۳۵ ساله 00سلام رمان خیلی قشنگی بود ممنونم.خیلی دلم گرفته عشقم دوسه ساعته باهام قهره ولی من دوسش دارم.سعید عشقمی جونمی عمرمی. 🌹🌹🌹
۵ ماه پیشمرمر
۳۰ ساله 00به نظرم همون موقع تو بیمارستان یا بعد ازاد شدن اریا باید میرفت ولی قلمش خوب بود
۷ ماه پیشمینا
20به نظرم از دنیای واقعی خیلی دور بود کدوم پدری میتونه انقدر سنگدل باشه که پسرش رو بکشه و تو خونه خودش چالش کنه وهیچ پسر جونی اجازه نمیده کسی دست روش بلند کنه حتی باباش
۷ ماه پیشمریم
۲۵ ساله 20بابک خرمدین نمونه واقعیش
۷ ماه پیشریحانه
۲۱ ساله 00وای خدا، چقدر آخرش غمگین بود، ولی به نظرم آتیس بهترین تصمیمو گرفت، تشکر از نویسنده بابت این قلم عالی
۷ ماه پیشفاطمه
۲۵ ساله 10داستان دوست داشتم در کنار عاشقانه بودن ،حس خوب داشتن،کعمایی بودن،غمگین بودن و دوست داشتن داستان ،دوست نداشتم آخر این داستان اینقدر به آریا ظلم بشه. دوست داشتم ادامه داشته باشه
۷ ماه پیشآذر
10از نویسنده ی عزیز بخاطر قلم زیباش سپاسگزارم امیدوارم در تمام مراحل زندگی موفق و سربلند باشید، منتظر رمان بعدیتون هستم
۷ ماه پیشسهیلا
۲۰ ساله 11رومانی ک باهاش بغض کنی دلت بگیر نشون میده ک نویسنده چقد تو حس فرو رفته ❤️ 🩹
۷ ماه پیشسهیلا
۲۰ ساله 00عالی بود محشره خدایی دست نویسندش درد نکنه کار آتیس خیلی خوب بود خودمم سوپرایز شدم وقتی خواس بره تورنتو با نبخشیدن اریا اروم شدم خیلی بده ک هیراد بغل خونش بود و از همه جا بی خبر خیلی درام بود محشر🥺
۷ ماه پیشنوا
۱۵ ساله 21خیلی قشنگ بود آخرش با تمام غم انگیزیش هم قشنگ بود
۸ ماه پیش2pm
00ی لحظه فکر کنیدچندسال ازعشقت خبرنداری حالا که داری عروسی میکنی میشنوی کشته شده بامظلومیتو ی دلیل چرت بعد میفهمی بارداری وبچت سقط شده وشوهرت داشته سرت شیره میمالیده شایدچند سال بعد بتونه اریارو ببخشه
۸ ماه پیشMaryam
20۲. استاد خیلی خوب بود و تیداد و ماندانا نشون دادن نمیشه به هرکی اعتماد کرد خلاصه کلیشه ای نبود مث بعضی از رمانا دختر بادوستاش همش گشت و گذار و تفریح و فانتزیای مسخره بچگونه که جدیدا مینویسن
۸ ماه پیشMaryam
40۱ . خیلی رمان فوق العاده ای بود کلیشه ای نبود دلم برا هراد اتیش گرفت از شخصیت اریا اصلا خوشم نیومد خیلی لوس بود اشتباه اتیس این بود که با پدرش نرفت و کار خوبی کرد اریارو نبخشید
۸ ماه پیش..
10وای نویسنده کجاست؟ من میخوام بکشمش😐 اخه پرفسور اندیش بالنگ همون خیاره 🥒 یهنی چی واسه صبحانه نوشتی بالنگ بهد در ادامه ی صبحانه نوشتی خیار🥒😐؟؟؟؟
۸ ماه پیش
Z
۳۴ ساله 00عاااااالی بود فقط پایان تلخی داشت کسایی که دوس دارن بخونن ممنون نویسنده عزیز