ازدواج به سبک کنکوری به قلم پریاf
یه دختری به اسم پرینازه که سال دومیه که می خواد کنکور بده و میره توی یکی از این کلاس ها و بر خلاف همیشه این استاد جوونه و طی یه سری اتفاقایی این استاد با اینا رفت و آمد خونوادگی پیدا می کنه و داستان از اونجایی شروع میشه که …
پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۳ دقیقه
- چی شد بابایی؟
بابابزرگ: همتی رو می شناخت. میگه فقط تو همایش ها خوب درس می ده و بعد یه مدت دانش آموز رو ول می کنه به امان خدا. رضایی رو هم گفت تحقیق می کنه و فردا شب خبرشو بهم میده.
- ممنون بابایی.
***
همونطور که شالم رو سرم می کردم ، به حرفای دیشب بابابزرگ فکر می کردم. اینکه دوستش بهش گفته رضایی این دوسالی واسه کلاساش سنگ تمام گذاشته و اکثر شاگرداش نتیجه خوبی گرفتن. با این حرف بابا بزرگ دیگه شک نداشتم به اینکه رضایی مشکلی نداره. بابابزرگ همیشه حرفش حرف بود. سریع کوله رو برداشتم و از خونه زدم بیرون آدرس آموزشگاه رو که از سارا گرفته بودم به راننده دادم و مشغول تماشای خیابون شدم.
راننده: بفرمایید خانوم همین جا میشه اینم از آموزشگاه ...
بعد از حساب کردن کرایه پیاده شدم و وارد آموزشگاه شدم. یه حیاط خیلی کوچیک داشت. از اون خونه های قدیمی بود که الان تبدیلش کرده بودن به آموزشگاه! وارد یه راهرو شدم. پشت میز منشی خانومی رو دیدم که باکلی آرایش و موهای فر شده وناخن های مانیکور شده نشسته بود و با تلفن حرف میزد.
- می بخشید خانم واسه ثبت..
دستش رو آورد بالا یعنی صبر کنم. رفتم نشستم رو به روی میزش روی صندلی ولی تلفنش تموم شدنی نبود. یکم به ساعتم نگاه کردم و هی سرفه کردم که تازه واسم پشت چشم نازک کرد و روشو کرد اونطرف.. دیدم نخیر خانوم بی خیال نیست منم دستام رو گذاشتم زیر چونه ام و زل زدم بهش ... اولش محل نداد ولی کم کم دیگه کلافه شد.
منشی: فرشته جون من بعدا تماس می گیرم بای عزیز.بفرمایید امرتون؟
- واسه ثبت نام کلاس آقای رضایی اومدم.
منشی: فرم پر کردی؟
- نه.
دوباره چشماش رو با یه حالت خاصی چرخوند و از داخل کشو یه فرم بهم داد.
منشی: پرش کن با مدارکت بیار.
مدارکم دنبالم بود. سریع فرم رو پر کردم و هزینه ش هم از کارتی که بابا قبل اومدن بهم داده بود پرداخت کردم . داشتم به سمت در خروجی میرفتم که رضایی رو دیدم.
- سلام استاد
- سلام
یه جوری جواب سلامم رو داد که بزور صداش رو شنیدم. کلی بخودم فحش دادم چرا بهش سلام کردم پسره پرو حالا فکر کرده کیه؟
***
از اون روز چندهفته ای می گذشت که واسم مسیج اومد کلاس از هفته دیگه شروع میشه.
به خودم تو آینه نگاه کردم. یه مانتوی سرمه ای با شلوارکتون و مقنعه ی مشکی و کوله م رو انداختم رو شونه م واز پدرام خواستم که تا آموزشگاه برسونتم. وقتی وارد کلاس شدم تقریبا هشتاد نفری سر کلاس نشسته بودن. همه آرایش کرده وکلی تیپ زده بودن. فکر کنم ساده ترینشون من بودم. تیپم درکل بد نبود ولی یاد گرفته بودم که مناسب جایی که دارم میرم لباس بپوشم .
با دیدن سارا به سمتش رفتم و بعد از سلام احوال پرسی های معمول نشستم کنارش که همون موقع استاد اومد.
خیلی سریع کلاس ساکت شد و رضایی شروع کرد به حرف زدن ...
رضایی: خب خانوما دیگه صدای اضافه نشوم. می خوام قوانین کلاس رو بگم. به قول معروف جنگ اول به از صلح آخر ...
اول اینکه همگی با فرم مدرسه یا شبیه ش سرکلاس حاضر بشید و بی هیچ رنگ و روغنی ...
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که صدای غر زدنای دختر ها شروع شد.
- ااا استاد یعنی چی؟ چه فرقی داره؟
- استادتو فرم این چیزا نوشته نشده بود؟
- استاد ...
- استاد ...
خلاصه هر کس یه حرفی میزد. رضایی چند ضربه رو تخته زد و ادامه داد:
هر کس مشکل داره بره تسویه حساب. همین الان هم خودم کلاس رو بسته م وگرنه هنوز کلی تقاضا واسه ثبت نام داشتیم.
تودلم بهش گفتم بترکی دیگه چقدر می خواستی شلوغش کنی؟ پسره پــرو. اه اه چقدر مغرور. فکر کرده کیه؟ دوباره صداش بلند شد:
- واسه خودتون میگم که وقتتون رو سر این کارای مسخره تلف نکیند.
دوم سر کلاس من گوشی ها باید خاموش باشه.
سوم بیش از سه جلسه غیبت مجاز نیست.
چهارم وقتی درس می دم صدا نشنوم. خب بریم سراغ درس ...
***
سه چهار ماه از اون روز اول میگذره. رضایی هر جلسه آزمون می گرفت. بهم امیدوار شده بود. معمولا درصد هام بالای شصت بود.با اینکه آزمونای سختی می گرفت. همین باعث شده بود به خودم یکم امیدوار بشم و روحیه م مثل قبل بشه. این چند وقت همیشه بچه ها کارایی میکردن که توجه استاد رو جلب کنن ولی من واقعا درس می خوندم. دنبال حاشیه ها نبودم. تنها چیزی که واسم مهم بود هدفم بود. تو این مدت یه قراردادی بین من و استاد بسته شده بود نمی دونم شایدم من دچار فکرای دخترونه شده بودم. از اون روزی که:
پدرام: خواهری همین جا پیاده شود واین چند قدم راه رو خودت برو دیگه فدات شم .من کار دارم همین الان باید خودمو برسونم سر ساختمان واسه یکی از کارگرامشکل پیش اومده.
- بخدا داداش دیرم شده. استاد بره تو کلاس دیگه راهم نمیده .من و برسون بعد برو به مشکلت برس.
گوشیش زنگ خورد و برداشت و جواب داد و یهو برگشت سرم داد زد:
پدرام: برو پایین دیگه دختر لوس. یکی از کارگرا از بالای داربست افتاده.
نمیدونم چرا بغض کردم. تا حالا اونطوری پدرام سرم داد نزده بود. سریع پیاده شدم و تا آموزشگاه دوییدم. رابطه مون مثل خواهروبرادرایی که تو رمان ها هستن و همیشه از هم حمایت می کنن نبود. یعنی نه اینکه باهم صمیمی نباشیم نه ولی پدرام اون قدر هم وقتشو واسه من نمی گذاشت. همینطور که می دوییدم با خودم فکر می کردم. خدایا من نمیدونستم مشکل کارگره اونطوری بوده .من فکر کردم پولی چیزی می خواد ولی از دادی که سرم کشید خب ناراحت شدم . شما هم لفطا امروز یه کاری کنید که همه دوست دختراش بذارن برن. اصلا ماشینشم یکی بیاد شیشه هاشو بشکنه دورتا دورشم خط خطی کنه مثل رمان جدال پرتمنا بعدم دیگه بابا بهش کمک نکنه تا ماشین بخره. های های دلم چقدر حال میاد. خداجون در عوض کنم قول میدم یک ماه غیبت نکنم. هوم؟ چطوره؟ داشتم با خدا حرفامو میزدم که یهو محکم کله م خورد تو یه جایی مثل سنگ! برگشتم عقب و تازه فهمیدم با کله رفتم تو کمر شازده پسری که جلومه. تل سرم شکست و موهام ریخته بود تو صورتم ... همین طور که موهامو کنار میزدم با غرغر گفتم:
- هی آقا جا دیگه نبود بایستی؟ حتما باید دم آموزشگاه، اونم دخترونه تو پاشنه در می ایستادی؟ خوب برو اونطرف تر بایست دوست دخترت کلاسش تموم ...
موهام رو زدم بالا و سرم رو آوردم بالا تا ادامه حرفم رو به پسره بزنم که دیدم اااا اینکه آریان خودمونـه!
- خفه آریان نه استادرضایی!
سر ندای درونم داد زدم و گفتم خفه بابا دو دقیقه پیش می اومدی می گفتی بهم زر اضافه نزنم که الان روم نشه برم سر کلاس ...
رضایی: خانوم گرامی ادامه بدید لطفا
چشماش می خندیدااا. بخدا تو دلش غش کرده بود از خنده ولی به روش نمیاورد.
- ا..ا..استاد من..می دونید؟ راستش ... دیرشد خب عصبانی ...
رضایی: بسه خانوم بفرمایید برید سر کلاس. راه حل هایی هم که دوست پسرتون بهتون یاد میده رو لطفا یاد بچه های دیگه ندید.
وبا پوزخند از کنارم رد شد.
- عوضـی ... آشغــال ... دوست پسر خودتی ... پرو ... مغروره پوزخندیه مزخرف ... شلغم ... دیوونه ...
رضایی: حرفاتون تموم شد؟ بفرمایید تسویه حساب ...
دلم نمی خواست پشت سرم رو نگاه کنم. دستام رو گرفتم جلو صورتم و برگشتم عقب که یهو صدای قهقه ش رو شنیدم.
باورم نمیشد رضایی و خنده؟ آروم آروم دستام رو از رو صورتم بردم کنار و گفتم:
نازنین
۱۳ ساله 00عالی بود ❤️❤️
۲ هفته پیشعسل
00رمان خیلی قشنگی بود
۲ ماه پیشm
10عالی بود یعنی خیلی خوب بود
۲ ماه پیشنازنین
۱۴ ساله 11سلام من تازه میخوام این رمان رو بخونم میشه بگید شخصیت پسره چجوریه یعنی مغرور وایناست؟
۲ ماه پیشفاطمه
۲۲ ساله 10عالی بود😍
۲ ماه پیشآرزو
۱۷ ساله 10عالی بودمن تیکه اخرشو بیشتر از همه دوس داشتم
۳ ماه پیشمعصومه
10عالی خیلی قشنگ بوددد
۳ ماه پیش&Nasim..M
30رمان جالبی بود بهتون پیشنهاد میکنم در صورت تمایل بخونیدیش
۳ ماه پیشNarges
۱۷ ساله 40خیلی خوب بود . .... ....😍
۳ ماه پیشباران
40وای خیلی قشنگ بود حتما بخونید داستان جالبی داشت
۳ ماه پیشزینب هاشمی
۱۳ ساله 30خیلی خوب بود نه خوب نبود محشر بود خیلی دوست داشتنی بود عاشقش شدم برای همین ۸بار خوندمش
۳ ماه پیشساجده
۲۲ ساله 40وای خیلی خوب بود دمت گرم با اینکه از جمله رمان هیس نبود که دوست داشتم ولی خوب بود
۴ ماه پیشM
۱۴ ساله 40عالییی بود
۴ ماه پیشارزو
۲۰ ساله 30خیلی خوب بود و متفاوت خیلی خوشم اومد
۴ ماه پیش
بتول
۱۷ ساله 00واقعا ممنون بخاطر برنامه خوبتون