ضربان قلب بر گرفته از زندگی واقعیه یه دوسته هر چند با قلم من یکم از بعضی از واقعیات فاصله گرفته…خب من اون شخصیت نبودم یا باهاش زندگی نکردم که بدونم واقعا براش چی اتفاق گذشته یا یه شخصیت خیلی بزرگ هم نبوده که بخوام به صورت یه زندگی نامه از اون تقدیم شما کنم برای همین هرچیزی که در این رمان می خونین پیرامون محور اصلی ولی به قلم و تصورات منه … ضربان قلب قلم من زندگی دختری به اسم شادی رو به چالش می کشه که دچار یه بیماری قلبی مادر زادیه و چیزی که تصورات اون از این وضعیتشه اینکه مثل مادرش به خاطر این بیماری میمیره و برای دوری از این تفکرات واهی که یه مدت هم سعی داشت تا به هر طریقی از بیماریش و واقعیات های مربوط به اون فرار کنه و تصویری که از خودش ساخته بود یه دختر مقاوم و شاده … با وارد شدن شخصیت شهاب به زندگی اون باعث می شه تا اون به واقعیت های دیگه ای از زندگیش پی ببره و با ورود عشق شهاب به قلبش و شدت گرفتن بیماری همه چیز تا حدودی براش سخت تر میشه …(در کنار این چون من از غم و اندوه بیزارم سعی کردم محیط داستان رو تا میشه شاد نگه دارم ) … پایان خوش

ژانر : عاشقانه، غمگین، واقعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۵ دقیقه

مطالعه آنلاین ضربان قلب
نویسنده : nastaran-m

خلاصه :

ضربان قلب بر گرفته از زندگی واقعیه یه دوسته هر چند با قلم من یکم از بعضی از واقعیات فاصله گرفته…خب من اون شخصیت نبودم یا باهاش زندگی نکردم که بدونم واقعا براش چی اتفاق گذشته یا یه شخصیت خیلی بزرگ هم نبوده که بخوام به صورت یه زندگی نامه از اون تقدیم شما کنم برای همین هرچیزی که در این رمان می خونین پیرامون محور اصلی ولی به قلم و تصورات منه …

ضربان قلب قلم من زندگی دختری به اسم شادی رو به چالش می کشه که دچار یه بیماری قلبی مادر زادیه و چیزی که تصورات اون از این وضعیتشه اینکه مثل مادرش به خاطر این بیماری میمیره و برای دوری از این تفکرات واهی که یه مدت هم سعی داشت تا به هر طریقی از بیماریش و واقعیات های مربوط به اون فرار کنه و تصویری که از خودش ساخته بود یه دختر مقاوم و شاده …

با وارد شدن شخصیت شهاب به زندگی اون باعث می شه تا اون به واقعیت های دیگه ای از زندگیش پی ببره و با ورود عشق شهاب به قلبش و شدت گرفتن بیماری همه چیز تا حدودی براش سخت تر میشه …(در کنار این چون من از غم و اندوه بیزارم سعی کردم محیط داستان رو تا میشه شاد نگه دارم ) … پایان خوش

فصل1

..........

لالایی کن بخواب خوابت قشنگه ... گل مهتاب شبا هزارتا رنگه

یه وقت بیدار نشی از خواب قصه ... یه وقت پا نذاری تو شهر غصه

لالایی کن مامان چشماش بیداره ... مثل هر شب لولو پشت دیواره

دیگه بادبادک تو نخ نداره ... نمیرسه به ابر پاره پاره

لالایی کن لالایی کن ... مامان تنهات نمیذاره

دوست داره دوست داره ... میشینه پای گهواره

همه چی یکی بودو یکی نبوده ... به من چشمات میگه دریا حسوده

اگه سنگ بندازی تو آب دریا ... میاد شیطون با من به جنگو دعوا

دیگه ابرا تو رو از من میگیرن ... گلای باغچمون بی تو میمیرن

لالایی کن...

چشمای شیدا مغلوب خواب شده بود هر چند شادی هنوز با جفت چشمای قهوه ای تیره اش که به سیاهی میزد و تو تاریکی اتاق میدرخشید به مامان که با پیانو و صدای دلنشینش اهنگو برای دختران کوچوکش اجرا میکرد تا به خواب لطیف و عمیقی فرو روند زل زده بود.اون شب شب بدی بودشاید اخرین شبی بود که نوای دلنشین پیانو به واسطه ی دست های ظریف خاطره که نوازشگرانه دکمه های پیانو رو لمس میکرد فضای خانه را در بر گرفته . بغض بدی راه گلوی خاطره را گرفته بود ولی برای اینکه هیچ کدوم از دختران عزیزش را بیدار نکندسعی در خفه کردن ان داشت . بغضی که هر لحظه به انتظار زمانی بود که فریاد ازادی سر دهد و شعار هق هقش همه جا را فرا گیرد ولی تنها به اشک ریختن در سکوت و ظلمت اتاق قناعت کرده بود و مهدی هم پشت در نیمه باز اتاق کولوچو های نازینیش پا به پای خاطره اشک میریخت... به یاد روزهای خوبشان به یاد اولین روزی که خاطره را دیده بود و بیشتر به خاطر جفای روزگار . اشک میریخت چون شاید خاطره ای که این جنین بی خبر پا به زندگی او گذاشته بود بی خبر هم برود ... شادی در حالی که یه دست عروسکش تو دستاش بود و انو با خودش میکشوند پشت مادر ایستاده بود چند قدم دیگر جلو رفت و مقابل مادر قرار گرفت و سپس خودشو تو اغوش گرم مامان بالا کشید و با دستای کوچیکش اشکای مامانو پاک کرد و بعد مامانو بغل کردو گفت :مامان دلبندم غصه نخور ... ببین من پیشتم ... ببین سارا کوچولو کنارته و عروسکشو به سمت مامان گرفت و همین طور ادامه داد: ببین اگه غصه بخوری منم گریه میکنم اونوقت شیدا جونو بابا هم غصه مخورن ... ببین من چقدر دوستت دارم پس غصه نخور ... بغض خاطره به هق هق ارومی تبدیل شده بود و محکم دست روی قلب بیمارش گذاشته بود چندی بعد شادی از اغوش مامان پایین اومد و کنار مادر روی صندلی پشت پیانو نشست اروم دستاشو روی پیانه به درقص در اورد و همرا با ملودی اهنگ با صدای کودکانه اش ترانه اهنگ را زمزمه وار و با صدای دلنشین کودکانه اش می خوند ...

لالا لالایی مادر میخونه تا من بخوابم بیدار می مونه

لالا لالایی به نام گلها یاس و شقایق نسرین و مینا

لالا لالایی مهتاب می تابه میخونه ماهی گهوارش ابه

باز گرم شب تا امشب بیدار تا صبح میتابه مثل ستاره

مرغ شباهنگ میخونه قوقو پر میشه خونه از عطر شب بو

لا لا لا لایی مادر میخونه تا من بخوابم بیدار می مونه

لالا لالا ............. لالایی

مهدی طاقت از دست دادو شتابان وارد اتاق شد و از پشت خاطره را در اغوش گرفته و سر بر شانه اش نهاد و اشک میریخت...شیدا اروم پتو رو را روی سرش کشید و زیر ان هق هق خفه تنایی و ترس از دست دادن مادر و تو بالشش خالی میکرد.

***************************************

صبح همه در حالی که روی صورت هایشان ماسک امیدواری و خوشحالی از بهبود هرجه سریعتر خاطره را به جهره های ترسان و ماتم زده شان زده بودن دور خاطره جمع بودن و با او به صحبت های معمول پرداخته بودند تا همه چیز عادی جلوه کند. تنها عضو بیخیال خونه شادی بود که دستای مامانو گرفته بود و میگفت مامان من میدونم که تو ما رو خیلی دوست داری و هیچ وقت ترکمون نمیکنی و همیشه پیشمون میمونی ... شادی اینارو میگفت درحالی که هر کسی از اعضای خانواده به گوشه ای میرفت تا بقیه و بخصوص خاطره اشک هایشان را نبینند اونروز خاطره به بیمارستان رفت و برای عمل پیوند قلب اماده شد و فردا ی ان روز وقتی روح و جسم خاطره به اتاق عمل رفت فقط یکی از ان دو یعنی تنها جسمش از ان اتاق بیرون امد و خاطره برای همیشه فقط خاطره ای دل دلها شد ...

زندگی زخم عمیقی روی قلب مهدی ایجاد کرده بود زخمی که حتی دوایش دیگر وجود نداشت تا مرحمی برای دل رنجورش باشد کی فکرش رو میکرد پاهای مهدی که زمانی عشقش را همراهی میکرد حالا پا به پای طابوت خاطره اش کشیده شود؟ اون روز تنهایی صحنه ای که از مهدی دیده میشد و در ذهن ها حک شد مرده ی متحرکی بیش نبود ... . شیدای 8 ساله زیر بار سنگین از دست دادن بهترین همدمش از هوش رفته بود و شادی در حالی که خاله اش دست او را دست گرفته بود چون تماشا چی بی خبر از زمین و زمان فقط نظاره گر این صحنه های کزایی بود صخنه هایی که هنوز برای او قابل درک نبودن . دوستان خاطره که همه هنر جو های دانشکده هنربودند و مثل وی دانشجوی موسیقی با سازهای خود سمفونی جانسوزی را به یاد خاطره اجرا کردند . در این حین پیکر بی جان خاطره به اغوش خاک سپرده شد و مهدی در حالی که با صدای بلند نام خاطره را فریاد میزد از حال رفت . در جمع سوگواران خاطره فقط شادی بود که باز سکوت کرده بود و مثل یه مجسمه کوچک و ارام فقط به قبر مادر چشم دوخته بود که چگونه بیل به بیل با خاک رویش را می پوشاندن ... بعد از مدتی که همه قصد رفتن کردن و فقط خانواده ی خاطره مونده بودن رها و ارزو مادر و خواهر خاطره به سر قبر رفتن و زجه میزدند . اینبار شادی هم به سر قبر مادر اومد و گفت: مامان من که میدونم تو زنده ای... همه الکی میگن تو مردی ... اخه خاله پریناز(معلم مهد کودک) میگه ادمای خوب همیشه زنده ان مامان من دیگه جسم تو رو نمیبینم ولی تو پیش منی من حست میکنم... مامان میدونم داری غصه میخوری که چرا همه گریه میکنن ولی بخند چون من که دختر خوبیم... من که گریه نمیکنم ... ولی مامان قول بده هیچ وقت از پیشم نری ... مامان برو پیش بابا اشکاشو پا کن بهش بگو که اینجایی اخه میدونی مامان بابا هر وقت حالش بد میشه فقط تو میتونی خوشحالش کنی . الانم بابا مریض شد یه باره ... مامان شیدا باهام قهر کرده اون میگه تو دیگه نیستی میگه من هیچی نمیفهمم ... میگه من دوستت ندارم و ازینکه تو مردی خوشحالم و منم گفتم من مامانو قد تموم دنیا دوست دارم ولی مامان زندست ... مامان به شیدا بگو باهام اشتی کنه ... مامان صدامو که میشنوی نه؟... مامان میشه شبا بازم خودت بیایی برام لالایی بخونی؟... اخه این چند روز که نبودی و واسم لالایی نخوندی خوابم نمیبرد وقتیم خوابم میبرد همش خوابای بد میدیدم... به مامان رها بگو اینقدر غصه نخوره واسش خوب نیستا ... مامان هوای اینجا سرده اینجا نمون بیا بریم خونه... اونجا کنار شومینه گرم میشی....

شادی بی توجه به اطارفیان و دلهای دردمندشون اون چیزی که به ذهنش میرسید و به زبون میاوورد ...

************************************************** *********

یک سال گذشت تقریبا همه چیز اروم شده بود و مهدی سعی میکرد تا دوباره با زندگی اشتی کنه و حالا سعی میکرد تا علاوه بر یک پدر تا حدودی جای خالی خاطره رو برای شیدا و شادی پر کنه با این حال بازم مثل قبل نبود ... مدتی بود که وقتی شبا به بچه ها سر میزد موتوجه یه رفتار عجیب در شادی شده بود .شادی شبا دیر میخوابید و این دیر خوابیدنا رو یا با زدن پیانو سر میکرد یا با شخصی خیلی بازی میکرد و در طول روز همه ی اتفاقاتش رو به مادرش نسبت میداد یا در گوشه کنار حرفاش مامان خاطره رو مورد خطاب قرار میداد.یه شب موقع خواب که مهدی به دختراش سر میزد متوجه شادی شد که داره گوشه اتاق با اسباب بازی هاش بازی میکنه به طرفش رفت تا اونو برای خواب اماده منه که وقتی پشت سر شادی قرار گرفته بود و چند قدمی بیشتر باهاش فاصله نداشت کلمه ی مامان خاطره رو از زبونش شنید کمی معطل کرد که دید شادی گفت: مامان خاطره ببین سارا کوچولو چه بزرگ شده ... مامان خاطره الان تو مثلا باید بگی وای سارا چه بزرگ شده شادی جون ... و همین طور مشغول بازی بود که یه باره دوباره گفت : چی گفتی مامان خاطره؟!... بابا پشت سر ماست؟!... و سرشو برگردوند و به صورت بابا که متعجب به این صحنه مینگریست نگاه کرد و گفت: بابایی تو هم می خوای با منو مامان خاطره بازی کنی؟ ... که یه باره مهدی اتاقو ترک کرد و رفت تا گوشه ای دنج بیابد تا غم هایش را در ان پنهان کند ...... یک سال دیگه هم به همین صورت گذشت که شادی باید به مدرسه میرفت و شیدا هم با وضعیت فوت مادرش کنار اومده بود ... بعد از گذشت 3ماه از زمان شروع مدرسه ها معلم شادی به ارزو خاله ی شادی و شیدا کفت که شادی خیلی عجیبه همیشه از مامانشو اینکه زندست و خاطره هاش که حتی تعدادیشونم مربوط به روز قبل که براش اتفاق افتاده مربوط میشه ... ارزو هم اینو تو خونه و حتی به مهدی گفت دیگه رفتارای شادی واسه همه نگران کننده شده بود تا حدی که اونو پیش روانکاو و روانشناس هم بردن ولی دیگه فایده ای نداشت پس مهدی برای دوری از خاطرات تلخش و هم چنین به خاطر دختراش تصمیم گرفت که برای مدتی از ایران برن... وقتی ایران رابه مقصد تورنتو _ کانادا ترک کردن . دیگه شادی خاموش شد و هیچ حرفی نمیزد تا اینکه بعد از گذشت 6ماه روز تولد مادرش بالاخره این سد بتونی شکست و شادی که حالا 8 ساله شده بود فقط زجه میزد گریه میکرد ... اسم مادرشو فریاد میزد و بعد از حال رفت و تا 1 هفته در بیمارستان بستری بود و بعد هم کم کم با برنامه های مشاوره به حالت عادی و رو به بهبود بود ..... زندگی تا حدودی با انها اشتی کرده بود که 2سال بعد حادثه دیگری رخ داد و ارزو شوهر و پسر 7ساله اش پویانو در یک تصادف از دست داد ومهدی و بچه ها بهد از 2سال اقامت در کانادا به ایران برگشتن و یک سال بعد ارزو و مهدی که هر دو ضزبه خورده بودند با هم ازذواج کردند ویک زندگی دوستانه تشکیل دادن و زندگی روی خوش خود را این بار به این خانواده نشون داد.............

فصل 2

..................

_عمو وضعیت قلبش چطوره؟ واقعا مشکلی نداره؟ میدونین که بابا چقدر نگرانه!

دکتر مهرداد_چرا اینقدر نگرانشین ؟... مگه دوباره براش اتفاقی افتاده؟...

_نه ولی یه مدته کم میبینمش خوب نمیدونم که وضعیتش چجوریه !... خب بابا رو هم که امروز دیدم ... اونم یکم نگران حالشه میگه خیلی نمیشه بهش اعتماد کرد .حتی اگه نفسهای اخرشم داشته باشه که بکشه دم نمیزنه ...

دکتر مهرداد_ درکتون میکنم ... مخصوصا بعد از فوت خاطره ... حقم دارین چون بیماریش چیز کمی نیست و خودشم که خیلی چیزی نمیگه ...

شیدا_ خب عمو جون دیگه مزاحم نشم با اجازتون من دیگه رفع زحمت کنم...!

دکتر مهرداد_دشمنت شرمنده دخترم ولی بازم تذکر میدم وضعیت قلبش میتونه وخیم بشه . خیلی مراقبش باشید!

شیدا_ امیدوارم به اون مرحله نرسه ... خیله خب من دیگه برم خونه...با اجازه؟!

دکتر مهرداد_ باشه عمو جون...پس تا بعد

.................................................. .................................................. .................................................. .................................................. ........................................

_مهلا !اصلا باورم نمیشه داری به این زودی نامزد میکنی...حتی فکر کردن بهشم مو به تنم سیخ میکنه... واقعا دلم برات تنگ میشه...

مهلا_ یه جوری میگی انگار قراره دیگه همو نبینیم...من که همین جام تو بیمارستانم که همو میبینیم دیگه چی میگی؟

_یه چیزی میگیا ... وقتی نامزد کنی که دیگه با ما نمیچرخی همش میخوای پیش عشقت باشی...خب از اینا بگذریم من شیدا و مامان ارزو هم از طرف تو دعوت میکنما...

ایدا_ اه . بزار ما هم فک بزنیم ... چته تو؟... بچه پرو برداشته فک و فامیلشم دعوت میکنه... خب مهلا جون بگو ببینیم مراسم نامزدی چه جوریاست مختلطه یا زن و مرد جدا؟ ... یکم اطلاعات بده ببینیم چه تیپی بیاییم...

مهلا_ خب راستش خونواده ی اونا بر عکس ما که یکم مذهبی هستیم کاملا بی قید و بندن و چون نامزدی از طرف اونا و به اسرار اوناست پس مختلطه البته به خاطر فامیلای مامان مراسم یکم زودتر شروع میشه تا خانمای فامیلای ما بدون حضور اقایون یکم قر بدن تا بعد دیگه اقایونم میانو جمع همه ی مجردا جمع میشه و دیگه بقیشو خودتون بهتر میدونین...خب منم دیگه برم کارتارو بدم...

_بای مهلا جون به امید دیدار در روز بادا بادا مبارک بادا...

ایدا_ پس تا بعد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

......................یادمه اونروز با ایدا کلی در رابطه با نامزدی مهلا بحث کردیم و یه جورایی بازی زندگی من با مراسم نامزدی مهلا شروع شد . راستی من شادی رخشان هستم دانشجوی سال ششم پزشکی .عجیبه ولی می خواستم مثل مادر مرحومم موسیقی بخونم ولی بابام این اجازه رو به من نداد حالا هم که دارم دکتر میشم ... البته دور از چشم بابام فعالیت هایی که مامان خاطره انجام میداد و ادامه میدم و به خاطر اینکه بابا مهدی کمتر بهم فشار بیاره یا اینکه از کارام سر در نیاره با یه سری از بچه های دانشگاه که با من پنج نفر میشدیم تو فردوس یه اپارتمان رهن کرده بودیم و البته متذکر میشم که من با سختی و با کمک شیدا از باباو مامان ارزو جدا شدم بگذریم بقیه رو میزارم تا تو طول داستان. ماجرای زندگیم رو بفهمین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فردای اونروز با شیدا کلی صحبت کردمو راضیش کردم تا با من بیاد مراسم نامزدی اونم گفت که بدون ارتین جایی نمیره. چقدر از دستش باید حرص بخورم؟ اخه دخترم اینقدر شوهری؟ میدونستم به بابا میگفتم زودتر شوهرش بده تا حالا اینقدر ارتین ارتین نکنه...بله دیگه خانم با کلی نازو نوز شوهرشونم یه مهمونی بند کردن .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منو ایدا به خاطر کلاسامون نتونستیمم دیروز با ماهانو شهرزاد و سحر بریم خرید.پس زنگ زدم شیدا تا باهامون بیاد ... کلی پاساژا و خیابونارو متر کردیم تا هر کدوممون یه لباس بخریم تقریبا نزیک های غروب بود که کارمون تموم شدو به اسرار منو شیدا با ایدا رفتیم خونه ما .خونه ما تو الهیه بود یه خونه ویلایی عادی که هم دنج بود هم دوست داشتنی. قدمت خونه برای همون سالای ازدواج مامان و بابا میشد . نمای بیرونی خونه با دیوارهای سنگی قرمز که درهای اهنی بزرگ و شیشه ای داشت و روی دیوارها هم که سر نیزه های محافظ داشت .حیاط خونه هم خیلی خوشگل و نقلیه من که عاشقش بودمو هستم باغچه باغچه بود و تو هر باغچه به سلیقه مامان خاطره گل و درختای میوه کاشته بودیم و حیاط پشت خونه هم کلا چمن کاری بودو زمین بازی تنیس خاکیو والیبال درست کرده بودیم البته زمین والیبال و تنیسش یکی بود فقط کافی بود تورهاشو عوض کنیم و فقط یه گوشه 2تا سرو که سرهاشونو تو هم فرو برده بودن قرار داشت و یه تابم که مامان و بابا واسه منو شیدا درست کرده بودندو حالا داخل خونه .نمای اصلی ساختمون گرده و وقتی وارد میشیم همون اول کار یه سالن گرد بزرگ میبینی که چهار طرفش پنجره های بزرگ داره با پرده های مخمل شتری و از قسمت شمالی راه پله ها بودند که طبقه دومو و اولو به هم وصل میکردن . توی طبقه دوم اتاق خوابها قرار داشت که 4تا بودند با این حال منو شیدا تو یه اتاق خواب بودیمو باباو مامانم تو یکی دیگه و در حال حاضرم اتاق خواب باباو مامان دست نخورده است و درشم قفل شده و فقط بابا گاهی میره اونجا ...اول از اون دوتا من با سرو صدا وارد شدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام ای اهالی خونه ... سلام عشاق شادی !بجنبین که صاب خونه کوچیکه اومده. بجنبین و یه ماچ ابدار به من بدین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی چشمامو از پشت گرفت و یا ماچ مهربون روی لپای گلیم نشوند منم دستاشو لمس کردم دستای مامان ارزو هنوز همون لطلفتو داشت دستاشو اوردم پایین و روشون بوسه نشوندم بعدم برگشتمو محکم بغلش کردم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارزو_کجایی شادونه من؟ چرا به من سر نمیزنی؟...نمیگی دلم برات تنگ میشه؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا_خاله این دختره لوسو اینقدر تحویلش نگیرین بیشتر لوس میشه ها !ببخشیدا البته اول سلام... حال شما؟ بابا خوبه؟ خونست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا_سلام ارزو جون !خوبین؟ اقا مهدی خوبن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارزو_سلام ایدا جون حالت خوبه ؟ خیلی خوش اومدی.سلام شیدایی . نه باباتون هنوز نیومده ... واقعا خوب کردین اومدین حوصلم حسابی سر رفته بود خب بگین چه خبرا؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هیچی دیگه نامزدیه مهلاست دعوت کرده واسه اخر هفته منم چون میدونستم بابا نمیزاره تنها برم شیدارو بستم به دمم اونم شوهرشو بست به دمش . ایدا هم که کلا دعوته اونم اگه من نمیرفتم نمیرفت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا_بی ادب خودت تنهایی فقط موشی منو مثل اون موجود چندش نبین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_واه از خداتم باشه. موشا خیلیم با هوشن ...بگذریم خلاصه اینکه رفتیم لباسم خریدیمو اومدیم اینجا یه بار دیگه پرو کنیم و شو فشن رایگان واسه مامان ارزو گلم اجرا کنیم... راستی مامان ارزو مهلا شما رو هم دعوت کرده میایین که نه؟ جون من بیایین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارزو_بزار ببینم باباتونم میاد یا نه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکم این پا اون پا کردمو بالاخره حرفمو به زبون اوردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_میشه بدون بابا بیایین اخه میدونین نامزدی از یه ساعتی به بعد مختلط میشه و بابا هم که میدونین دوست نداره تو مهمونی های مختلط غیر فامیل برقصیم یا اصلا بریم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا که پشت سرم بود یه پس گردنی نصیب ما کرد بماند بعدا منم تلافی میکنم...ولی مامان ارزو و ایدا بهم میخندیدن. اینارو باش چه دل خوشی دارن! من کتکشو خوردم خندشو اینا میکنن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارزو_باشه من سعیمو میکنم تا بیام چون خودمم خیلی وقته یه مهمونی درست و حسابی نرفتم...حالا زود برین لباساتونو بپوشین تا ببینم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاق مشترک منو شیدا رفتیمو قرار داد کردیم پشتامونو بهم کنیمو لباسامونو عوض کنیم و همدیگرو هم دید نزنیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از 5 دقیقه لباسامونو پوشیدیم و یه ارایش مختصرم کردیم ورفتیم پایین ... مامان ارزو که روی مبلای سلطنتی نشسته بود و پاهاشو روی هم انداخته بود بلند شد و ایستاد و با چشمایی که از شگفتی میدرخشید به ما زل زده بود که شیدا دهن باز کردو پرسید :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چطوره؟... خوشگل شدیم؟_

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارزو_وای عالیه مخصوصا اگه 3 تایی باهم وارد بشین دیگه عالیترم میشه ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_البته وقتی چهارتایی وارد بشیم دیگه غوغا میشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره اون روز نامزدی هم از راه رسید . من اونروز کشیک داشتم ولی هرطوری بود یکیو راضی کردم جای من شیفت وایسه بعدم واسه اینکه کارامون طول نکشه شهرزادو ماهان تو خونه باهم اماده میشدن که البته دوتاشون بلد بودن موهاشونو درست کنن.سحرم با لیلی دوستش رفتند ارایشگاه. منو ایدا و شیدا و مامان ارزو هم پیش روژان جون ارایشگاه مامان رها رفتیم ...منو مامان ارزو فقط مو هامونو درست کردیم ولی ایدا و شیدا ارایش صورتم کردن که از نظر من یکم ارایش صورتشون زیاد بود ولی الحق که خوشگل شده بودند.بعدم برگشتیم خونه مامان ارزو تا لباسامونو عوض کنیم کارمون به خاطر اینکه من می خواستم یکم ارایش کنم یه ذره طول کشید که ایدا هم از بس حرص خورد کشت منو . حالا مگه چیه یکم دیر بریم تازه کلاسم داره... همه شال و کلاه کردیمو رفتیم پایین که دیدیم ارتین منتظر ماست بعدم شیدا و ارتین سوار سانتافای ابی ارتین شدن و منو مامان ارزو و ایدا هم با 207 سفید من راه افتادیم یه تالار باغ تو الهیه همون نزدیکیای خونه ما گرفته بودن همه باهم پیاده شدیم ولی حیف که ارتین باید یکم واسه خودش پرسه بزنه تا مجلس مختلط بشه (حقشه نباید خواهرمو ازم میگرفت)...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چهارتایی رفتیم تو اتاق پرو سالن لباسامونو عوض کردیم حالا دیگه وقتش رسیده بود تا یکم 4تایمونو دید بزنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از مامان ارزو یا همون خاله ارزو شروع میکنم امشب یه لباس طوسی ماکسی پوشیده بود که هارمونی قشنگی با چشمای عسلیش به وجود اورده بود صندلای پاشنه بلند پوشیدم بود .روی لباش نگین دوزی شده بود و یه دکلته طوسی مخمل هم که از ترکیه خریده بودیمو برای پوشوندن بالا تنه ی لختش پوشیده بود الحق که هنوزم هیکلش عالیه و اون جذابیت سابقشو حفظ کرده فقط حیف که بعد از تصادف پویان و عمو امیر شکسته شد و زندگیش با بابای منم فقط مثل 2تا دوست بود که یه درد مشترک داشتن و تازه توی 2تا تخت مجزا میخوابن و این منو خیلی ناراحت میکنه... بگذریم دیگه چی میگفتم درمورد مامان ارزو ؟... اهان لبای متوسط و دماغ قلمی با ابرو های کشیده با موهای مش کرده و پوست سفید الانم که موهاشو شلاقی سشوار کرده و یه تل مخمل که به کتشم میاد به موهاش زده (کلا مامان ارزو پسر کشه باید مواظبش باشم ندزدنش بعدا بابام بفهمه منو میکشه) میریم بعدی چون ایدا نزدیکتر بود اونو انتخاب میکنم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا ترکیه و اهل تبریز موهاش قهوه ای بوره و چشماشم عسلیه پوستشم خیلی سفیده ولی برای اینکه یکم جذاب بشه همیشه برنزه میکنه که به نظر من اینجوری ناز تر میشه دهن کشیده ای داره که الان با رژ گلبه ایی که کشیده و برجستش کرده ناز شده و رژ گونه گلبه ایی که اونم بدش نکرده و پشت چشماشم ابی تیره کردن ولی نه مثل ارایش های شرقی و موهاشم چون تا یکم پایین تر از شونش بیشتر نبود شینیو کرده بود و گلای ریز ابی هم ما بینش زده بود و حالا لباسش که از این مدل چسبوناس که تا یکم بالای زانور و اندامشو در بر گرفته و از یه طرف استین داره و ستینش گشاده با صندل پاشنه بلند ابی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خب اینم از این یکی مانکنمون بعدی هم شیدا جون که قربونش برم از تمجید ارایشش سیر نمیشه الانم یه لباس بنفش کم رنگ که بند گردنیه و بلندیش تا روی زانوست و از کمر هم دامنش لخت میافته و اندام ظریفشو در بر میگیره پوشیدهو موهاشم شرابی کرده که خیلی نازش کرده ابروهاشم کشیده و بلنده و مژهای پر مثل منو مامان خاطره لبش مثل لبای بابا قلوه ایه و بینیشم راسته و قلمی که خیلی خوشگلش کرده الانم یه رژ صورتیه مات زده موهاشم بالاشو شینیون کرده و از پایین رها کرده و یه سایه جیغ بنفش ولی با ضخامت کم پشت پلکاش کشیدن که چشماشو کشیده تر نشون میده رنگ چشماشم مشکیه تیله و کفش پاشنه بلند یاسی پوشیده بود که خیلی به لباسش میومد در کل شیدا خیلی خوشگل بود و به ارتین حق میدم یه دل نه صد دل عاشقش بشه ولی خب عشق و دوست داشتن نباید واسه چهره باشه . هر چند این فقط نظر منه....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا منم! من شبیه مامان خاطره ام در حدی که همین شباهت باعث شده بابام رو من حساسیت خاصی داشته باشه. از شباهت منظورم اینکه اگه عکسای مامانو ببینین فکر میکنین منو از چهره مامان شبیه سازی کردن ...چشما من قهوه ای روشن است با لبای غنچه ای و بینی قلمی خوش تراش با ابرو های کشیده و چشما درشت ارایش امروزمم به خاطر لباسم تلفیقی از سایه مشکیو و قهوه ای سوخته ولی خیلی کم موهامم که خرماییه رو فر( اس) کردم البته فقط امشبه و از طرف چپ گیره زدم تا یه وره بیافته به لبامم رژ مایه مایل به قرمز زدم ولی بیشتر یه برق لبه تا رژ یه کم رژ گونه قهوه ای برنزه روشن زدم و ریمل حجم دهنده هم زدم که به خاطر پرپشتی و بلندی موژه هام فوق العده شده رنگ پوستم سفیده ولی نه به سفیدی پوست مامان ارزو. خب بگذریم به صورتم میتونم بگم تقریباجذابه ولی اطرافیان همه متقدن مثل مامان خوشگلم به خصوص بابا که البته این طبیعیه .اخه کدوم پدری میگه ماست من ترشه؟ خب بسه بریم سر لباسم من امشب یه لباس حریر مشکی پوشیدم که یقش روی 2سر شونم قرار گرفته و ازقسمت کمر تا زانو لخت میفته و به طور کلی اندام ظریفمو به قشنگی نمایش میده و یه شال از جنس خود پارچه داره که برای پوشوندن لختیای دستامه و منم برش داشتم تا بعد ازش استفاده کنم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همگی با هم و شونه به شونه هم رفتیم داخل سالن شدیم و یه گوشه که به جایگاه عروس و داماد دید داشته باشه واسه نشستن انتخاب کردیم تا اینکه شهلا خواهر بزرگ مهلا که دکتر زنان تو بیمارستانمون بود اومد سمتمون و احوال پرسی کرد و بعدم بلندمون کرد بریم تو پیست رقص و مهلارو تو رقص همراهیش کنیم منو ایدا بلند شدیم ولی شیدا و مامان ارزو نیو مدن ....تو راه به بچه ها برخوردیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_ وای چه خوشگل شدین شما ها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_واه تو هم که ترکوندی دختر... راستشو بگو برای فرشاد که اینقدر ارایش نکردی نه؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واقعا هم ترکونده بود ارایشش وحشتناک غلیظ بود ولی با این حال چون ذاتنا صورت خوشگلی داشت خوشگل شده بود و لباسشم دکلته مشکی بود از این چسبونا که تا پایین رونش و نزدیکی زانو میرسید بود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیلو_اره مخصوصا اینکه فرشاد جونم امشب میاد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا_ یا خدا اگه فرشاد بیاد گه ما صدتا چادرم سرمون کنیم بازم در امان نمیمونیم ... خدا به خیر کنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

معرفی میکنم فرشاد نامزد و پسردایی شهرزاده که وحشتناکم هیزه حتی خود شهرزادم اینو میدونه ولی چه میشه کرد نامزدی اجباری. شهرزاد دختر خوبیه ولی واسه اینکه فرشاد و از سر خودش باز کنه تو مهمونیا یا جاهایی که فرشاد باشه وحشتناک بد میگرده ولی مگه واسه فرشاد مهمه؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بیخیال مگه شهرزاد ناراحت میشه؟ من که رفتم این مهلا رو ببینم حتما کلی خوشگل کرده ... با اجازه!...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پت سر مهلا رفتم و زدم به شونش برگشت طرفمو که دیدم... اوه مای گاد این دیگه کیه...یعنی واقعا مهلاست؟.... چه ناز شده بود یه لباس پرنسسی صورتی پوشیده بود و موهاشم شینیون کرده بود با یه ارایش لایت صورتی ولی رژقرمز زده بود که خیلی جذابش کرده بود منم مثل مسخ شده ها گفتم_چه ناز شدی........

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهلا_وای شادی محشر شدی ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا_ ولی من محشر ترم... نخورین همدیگرو...ولی چه ناز شدی مهلا دیوونه!... اینو نگاه کن الانه که شادی دوباره احساساتی بشه ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلا متوجه ایدا نشده بودم پشت سرش بچه ها هم اومدن به همین دلیل زود اشکامو پاک کردم ... اصلا باورم نمیشد که یه روزش مهلا هم ازدواج کنه!خیلی سخته ولی خیلی بهش عادت کرده بودم چون اولین دوستی بود که روز اول دانشگاه پیدا کردم و بعدیم ایدا بود که رشته ایدا برعکس منو مهلا دارو سازی بود بگذریم . الان دیگه مهلا علنا مال ما شد و با اهنگ خوشگلا باید برقصن اندی ریختیم وسط دور مهلا حلقه زدیم و د برقص . منم بعد از که مدتی پاهام توی کفشای پاشنه بلندم به گز گز افتاده بود رفتم پیش شیدا و مامان ارزو و بلندشون کردم تا برقصیم (میبینین قدرت و تواناییو به خدا؟!انگار همین الان بود پا درد گرفته بودم) 3تایی باهم کلی رقصیدیم تا اینکه ساعت 8 شد و اقایونم تشریف ارودن دیگه همه رفتیم توی باغ تالار ولی فامیلای مادر مهلا همون توی سالن موندن یه تعدادم واسه تماشای ماها اومدن تا ببینن فرهنگ در چه حدی غوغا کرده ... ارتینم اومد و دست زنشو گرفت و نشون پیش خودش بعدم دست شیدا رو گذاشت رو پاش و دست خودشم روش ... بهشون حسودیم میشد من برای خودم یه خط قرمز گذاشته بودم تا هیچ وقت عاشق نشم و نباید هیچ وقت ازدواج میکردم!. من دیدم با فوت مامان چی به سر بابا اومد با فوت عمو خاله چی شد و از همه مهم تر من یه خط قرمز داشتم که یه مهر تایید بر نبایدای زندگیم میزد ... این صحنه حالمو دگرگون کرده بود به همین خاطر یه لبخند تصنعی به مامان زدمو گفتم من میرم یه سری پیش بچه ها بچه ها دو میز اونورتر نشتسته بودن و داشتن حرف میزدن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به به .. میبینم جمعتون جمعه گلتون کمه !

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و روی صندلی خاله کنار نیلو نشستم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا_ اره گل بودو با سبزه نیز اراسته شد ... بشین که خودمونم در اوج بیهوشی نمیفهمیم چی سر هم میبافیمو میگیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چرا بیهوشین؟ ... میخوایین اب بپاشم روتون تا به هوش بیایین؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان_نه بابا ... این بیهوشیش قشنگه ... طرف خیلی عالیه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_واه چتونه شماها؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیلوفر_ استیلش. هیکلش . این بشر کلا حرف نداره...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم همین طور گنگ به اینا زل زده بودم ببینم چشونه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا_وای خدا ببین چی خلق کردی!این یه فرشته زمینیه... حیـــــفــــــ... کاش من مرد بودم اونم زن اونوقت دیگه اگه اختیارم از کف دادم اشکالی نداشت میذاشتم پا مردونگیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ایـــــــــــــــ ـــــــــــــدا !... دیــــــــــ ـــــــــــوونه!نفهم! اینا چیه میگی ؟ یکم فکر کن بعد حرف بزن....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بقیه هم از خنده ریسه میرفتن چیکارشون کنم میگین منحرفن از بس...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان_ اخه تو هم یه نگاه بنداز ببین چه خداییه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کوش؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیلوفر_ ببین من با دست اشاره نمیکنم چون زشته ولی اون قسمت که میز پذیرایی هســــــــــــت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خـــــــــــــــ ـــــــــــب؟!...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیلوفر_یه اقا خوشتیپه هست که کت و شلوار مشکی داره و یه لیوان شربتم دستشه همونه... خدایش جیگر نیست؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

واقعا اون لحظه همگ کردم یه مرد خیکی(خوش استیل).جذاب(موی سرش یکم ریخته).و فقطم لیوان شربت دستش نبود یه شیرینی خامه ایم درسته لمبونده بود یکیم دستش بود ... ولی یه لحظه از اینکه سر کار رفتم خندم گرفت و ریسه رفتم از خنده در حالی که با یه دستم دلمو گرفته بودم با یه دستمم اشکامو پا میکردم . بعدم سرمو بالا اوردم ببینم بچه ها در چه حالن که دیدم مثل مسخ شده ها فقط منو نگاه میکنن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_واه چرا اینجوری نیگام میکنین ؟ نخورینما!.... وا چطونه خب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایده_واه شادی؟ ... حالت خوبه؟ چرا اینجوری میخندی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اخه دو ساعته منو سر کار گذاشتیم میگین یارو جذابه .فرشته زمینیه ... نمیدونم فلانه بمانه بیساره...اخرشم یه فرشته هوایی نشونم دادین که با دیدنش دلم میخواست غش کنم... اخه این یارو کجاش به فرشته ها می خوره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیلوفر_ ببینم تو کدومو میگی بهش طوری که نفهمه اشاره کن ببینم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_منم به اقا تپله اشاره کردم که نیلو اولاش با صدا ی کشداری گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیلو_نــــــــــ ـــــــــــــ ـــــــــــــــــــــ ــــــــه...!.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم پقی زد زیر خنده اینبار همه میخندیدیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان_این اون نیست که بازم این نیلو بد ادرس داد؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم یه چشم غره نثار نیلو کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا_ بزار من نشونت بدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم سر چرخوند و اخرش رو به من کردو گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_یافتمش ببینش اونکه کنار اون درخته وایساده و 3 تا پسر و5تا دخترم محاصرش کردن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_همون که دست اون دختره لباس زرده رو گرفت و یه چیزی تو گوشش گفت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان_ اون نه! اونیکیه یه دختره لباس قرمزه هی خودشو میچسبونه بهش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از لحن ماخان خندم گدفت... همچین با حرص گفت که ادم خندش میگرفت... دیگه حواسم رفت سمت ماهان تا یکم سر به سرش بذارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ماهان شاید زنش یا دوست دخترش باشه خوب!... این جوری در مورد مردم حرف نزن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد خیلی جدی نیگاش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان_ د اخه از اول تا حالا این همه دختر بهش نزدیک شدن و عشوه اومدن اونوقت این یارو مگه ظرفیت چند تا زن و دوست دخترو داره؟ خجالتم خوب چیزیه ! حداقل جلو فامیلای مامان مهلا سنگین باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه همه از خنده دلامونو گرفتیم ... فکر کنین جلو فامیلای مامان مهلا؟ بعد نیلو در حالی که میخندید گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیلو_عزیزم حالا هر چندتا که باشه چه فرقی میکنه مگه؟ ...ظرفیت تورو هم داره اینقدر حرص نخور...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم برگشت سمت منو گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چی شد شادی؟ اخرش دیدیش یا نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ا ببخشید الان نگاش میکنم...اصلا حواسم نبود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم سرمو گردوندم طرفش ... فقط نیمرخشو تونستم ببینم ولی گذشته از اون چیزیو دیدم که نزدیک بود دهنم کف کنه دختره در کمال پرویی صورتشو برد جلو و لپای یارو رو بوسید ... واه خدای من این صحنه از اون +18ها بودا ... یه باره یه دستی رو شونم قرار گرفت منم برگشتم عقبو که دیدم سحر جونم اومده البته با پیمان نامزدشو گلنار دوستش خیلی ناز شده بود مو های وزوزیشو سشوار کرده بود و شلاقی اطافش ریخته بود با یه لباس ماکسی سبز یشمی که روش از جنس خود پارچه دکلته می خورد رنگ پوستش گندمگون بود و چشمای سیاه و نافذ که کلا از اون تیپ دخترای جذاب بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چه ناز شدی سحری!...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سحر_واه شادی بازم مثل همیشه محشر شدی طوری که من که دخترم دلم میخواد بخورمت دیگه چه برسه به اقایون... پاشو ببینم این مدل لباستو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شدم وایسادم که پدرامم دیدمش و باهاش احوال پرسی کردم... نامزدش هم دکتر بود و تخصص میخوند و تو دانشگاه با هم اشنا شده بودن... بعدیم با گلنار حال احوال کردم که دوست سحر بود ولی هم دانشگاهی نبودیم فقط گاهی میومد پیش ما ... گلنار یه دختر ریز نقش و رنگ پریده بود که سرطان معده داشت که دکترا نذاشتن پیشروی کنه و به زودیم قراره عملش کنن به همین دلیل با سحر اشنا شدن و منم گه گاهی تلفنی باهاش حرف میزدم و یا بیرون با هم قرار میزاشتیم ولی ارایش باعث شده بود چهرش باز تر بشه و زیبا ترش کرده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلنار_خیلی وقت بود عروسی جایی نرفتم دلم هوس کرده یکم برقصم کیا میان بریم برقصیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من که پایه ام تا همین چند وقت پیش الکی وقتم داشت به بطالت میگذشت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با توافق بقه بلند شدیم بریم برقصیم البته پیمان دوست نداشت که سحر بیاد برقصه به همین دلیل پذیرایی از خودشونو بهونه کردن و ما هم بلند شدیم رفتیم یه گوشه واسه خودمون قر دادن منم برای اینکه شال لباسم نره بالا نمیتونستم درست برقصم حسابی کلافه شده بودم تا اینکه مامان ارزو و شیدا و ارتینم اومدن به جمع ما اضافه شدن و یکباره شال من توسط شیدا کشیده شد وقتی اومدم اعتراض کنم سرشو اورد تو گوشمو گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ میدونم دلت میخواد بپری ماچم کنی ولی فکرشو از سرت بیرون کن چون صورتم رژی میشه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم بهم یه چشمک زدو خندید. خداییش ممنونش شدم ولی برای اینکه اینقدر به خودش نباله همون جوری مثل خودش سرمو بردم نزدیک گوششو گفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب لباتو بوس میکنم که صورتت رژی نشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم سرمو اروم بردم نزدیک تر که جیغش بلند شد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا_ دیــــــــــــــــــوونه ! نکنیا!... خیلی بی حیا شدیا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدا رو شکر چون صدای موزیک بلند بود کسی چیزی نفهمید بعدم دوباره شروع کردیم به رقصیدن ... بچه ها که دو نفری سه فری مشغول بودن شیدا هم که با ارتین میرقصید اونم چه رقصی شیدا و ارتین با هم دیگه خیلی ناز میرقصیدن خدایش ارتین واسه خودش رقاصی بودا... منم دیگه بیخیال شدمو اومد سمت مامان ارزو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مامان این افتخارو بهم میدین تا دو تایی واسه خودمون بترکونیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارزو_ البته چرا که نه... بزن بریم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همون لحظه اهنگ عوض شد و ارکستر شروع به خوندن اهنگ پونه اندی کرد منو مامانم رقصمونو هماهنگ کردیمو با هم میرقصیدیم که یه بچه ها هم دورمون جمع شدن و حلقه زدن انگار ما عروس و داماد بودیم تا اینکه اهنگ به اتمام رسید ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیلوفر_ عالی بودین... عالی .بهتون حسودیم شد .ببینم شادی میتونم مامانتو قرض بگیرم برای دور بعدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_امـــــــــ ـــــــم... باید فکر کنم! شاید گذاشتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیلوفر_ خیلی لوسی شادی! میدونستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اره... مگه تو نمیدونستی؟... چه بد شد اگه میدونستی هیچ وقت باهام دوست نمیشدی!... حالا هم اشکال نداره بیا دوستیمونو بهم بزنیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیلوفر پشت چشمی نازک کردو در حالی که قیافه ی قهر الود به خودش گرفته بود گفت: ایدا و ماهان میخندیدن ولی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اصلا نخواستیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بیخیال شوخی کردم ... اینم از مامان ارزوی من ... تقدیم به تو

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم مامان ارزو رو در حالی که با شیدا و ارتین در خین رقص صحبت میکرد متوجه نیلو کردم.اونا شروع کردن به رقص منم که خیلی تشنم شده بود از جمع جدا شدم و رفتم طرف میزی که روش لوازم پذیراییو چیده بودن .شهرزادم دیدم که لباسشو عوض کرده بود و یه لباس ماکسی بادمجونی که یقه 7و باز داشت پوشیده بود و رفتم طرفش یه لیوان شربت البالو ریختمو یه شیرینش دانمارکیم برداشتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شهرزاد ما چطوره؟... چیه کم پیدایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_ شادی دوست خوب من کسی که راز دارم بوده وهست کسی که همیشه برام وجودش مفید بوده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حس کردم حالش خوب نیست و یکم بغض کرده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شهرزاد خوبی؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد _ شادی احساس پوچی میکنم .خیلی هم احساس پوچی میکنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مگه چی شده؟ شهرزاد داری نگرانم میکنیا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_ نمیخوام عروسی بهترین دوستتو بهت زهر کنم بگذریم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو هم بهترین دوستمی و من نمیتونم وقتی یکی از دوستام ناراحته خوشحال باشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_ باشه پس وقتی رفتیم خونه بیا باهم صحبت کنیم... راستی میایی خونه یا میری پیش مامانت اینا

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اینکه دلم میخواست برم خونه ولی تصمیمو عوض کردم چون میخواستم در شرایت سخت دوستم کنارش باشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه میام خونه...خب بیا بریم برقصیم که یکم جون بگیری

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_ اول تو شیرینیو شربتتو بخور بعد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیرینیو شربتمو خوردم و بعد با شهرزاد را افتادیم طرف بچه ها که هنوز داشتن میرقصیدن که بین راه یه اقا پسر شاخ شمشاد جلومونو گرفت و رو به من گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_میتونم ازتون درخواست رقص کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد در حالی که سعی میکرد خندشو کنترل کنه روشو کرد اونور منم مونده بودم چجوری بگم که بد نشه و دلخوری پیش نیاد که دوباره گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_همراهیم میکنین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم چی شد که فکرمو در خالی که قلقلکم میداد با صدای بلند به زبون اووردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چرا که نمیشه ؟ خوبم میشه... فقط باید اول از اقام اجازه بگیرم ببینم میزاره با یه اقا پسر غریبه برقصم یا نه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکباره دیدم شهرزاد با صدای بلند زد زیر خنده... وای نکنه دوباره فکرمو با صدای بلند گفتمو نگران ذل زدم به پسره که دیدم از عصبانیت سرخ شده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_ اخه تو اقات کجا بود؟... نکنه شبی یکیو تور کردی؟ شیطون شدیا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وایی شهرزاد چرا اینجارو با محیط دوستانه خودمون اشتباه گرفته..؟ یارو هم که معلوم بود خیلی بهش برخورده گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مزاحمتون نمیشم خانم متشخص...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این خانم متشخصشو بدجوری با حرص گفت طوری که شهرزاد دیگه نتونست خودشو کنترل کنه و یه ببخشید گفت و رفت سمت بچه ها اون پسره هم اومد از کنار من رد بشه که بر گشتم صداش زدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ببخشید اقا ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناشناس_بله بفرمایید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من واقعا قصد بدی نداشتم بعضی از وقتا فکرامو بلند به زبون میارم که البته میدونم خیلی بده ولی خب شما ببخشید و امیدوارم از من به دل نگیرین و در حالت کلی من با اقایون غریبه نمیرقصم ...با اجازه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به سرعت ازش دور شدم و اومدم سمت بچه ها که دیدم تا نگاشون به من گشیده شد پقی زدن زیر خنده و دیگه الان نخند پس کی بخند... سرمو چرخوندم که دیدم یا امام ... مامان ارزو و شیدا و ارتینم دارن میخندن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین_عجب خواهر زنی داشتیم و خبر نداشتیم... ماشالله گلوله نمکه ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره صدای هر هر و کر کرشون بلند شد .با اینکه گوشه پیست ایستاده بودیم ولی تو دید همه بودیم و خیلیا با کنجکاوی نگامون میکردن ... خیلی خجالتم کشیده بودم...تا اینکه مهلا و کیوان نامزدشم به جمع ما اضافه شدن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهلا_ مثل اینکه بدجور داره بهتون خوش میگذره که اصلا یادتون رفته منم وجود دارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا_مگه میشه جایی که شادی هست بود و به ادم بد بگذره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره همه ریسه رفتن و هی با نگاهای شیطونشون به من نگاه میکردن...مهلا و کیوانم نگاهاشونو گنگ بین ماها میگردوندن تا بلکه بتونن از قیافه ها جریانو بخونن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهلا _ خب مشه بگین قضیه از چه قراره؟... دارم از کنجکاوی میمیرما!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_ خب راستش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پریدم وسط حرف شهرزاد و در حالی که با چشم به کیوان اشاره میکردم گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بس کن شرزاد الان جاش نیست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طوری با تحکم اینو گفتم که دیگه نه بقیه چیزی گفتن نه مهلا و کیوان به روی خودشون اوردن و در همون لحظه صدای گیرا و جذاب مردیو پشت سرم شنیدم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کیوان یه سرم به رفقا بزنی بد نیستا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگام هنوز به جلو بود که دیدم بچه ها دارن با شگفتی به من نگاه میکنن . نه دیگه باورم شد که خیلی خوشگلم... نه نه ! یه لحظه وایسین !به من نگاه نمیکردن که بلکه نگاهشون به پشت سر من بود منم برگشتم ببینم به چی نگاه میکنن که

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل 3

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باورم نمیشه ... یعنی واقعا اینی که جلو رومه یه انسانه یا نه یه فرشتست؟...بدون اینکه دلم بخواد به این جفت چشمای ماشی رنگش زل زده بودم طوری که اصلا نفهمیدم چشمای اونم تو چشمای من قفل شده .نمیدونم چم شده بود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان_ باید ببخشین شهاب جون ... مهلا اصرار داشت بیاییم با دوستاش اشنا بشیم بشیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه بهش نگاه نمیکردم صورتمو به سمت کیوان بر گردونده بودم که دوستشو خطاب قرار داده بود. یکی دیگه از دوستای کیوان که اصلا متوجهش نشده بودم گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اخه شهاب میخواد بره واسه همین گفت که یکم از وقتتم واسه ما بزاری...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حالا که نگاه میکنم میبینم دوستای کیوان با اقا شهابشون میشدن 4تا که ماشالله همگی هم جوونای برازنده و خوش استیلی بودن ولی شهاب یه چیز دیگه بود... بگذریم نباید بهش فکر کنم نباید... شاید این نباید و هزار دفعه واسه خودم تکرار کردم ولی واقعا نمیخواستم بهش فکر کنم... اره بهتره که بره خونشون لالا کنه اینجوری ذهن منم از فکرای بیخود ازاد میشه... افرین خداحافظی کن برو...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهاب_من اونموقع دنبال یه بهونه بودم که کیوانو بکشونم پیش خودمون وگرنه قصد رفتن نداشتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم زل زد به من ... مثل یه بادکنک بادم خالی شد ولی برای اینکه از اون جمع کسل کننده خسته شده بودمو تقریبا نگاه دوستامو اون پسرا همش روی هم میچرخید حسابی کلافم کرد چشم چرخوندم دیدم مامان و شیدا و ارتین دارن اون گوشه واسه خودشون میرقصن یه ببخشید گفتمو اومدم برم پیششون که مهلا جلومو گرفت و گفت بهش افتخار یه دور رقصو بدم البته دم گوشم گفت که از نامزدشم اجازشو بگیرم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اقا کیوان مثل اینکه دوستاتون منتظرتونن بهتره شما برین پیششون و این دوست ما هم برای مدتی بهمون قرض بدین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان_خب اینجوری که نشد مثلا میخواستیم همگی با هم اشنا بشیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_وقت برای اشنایی زیاده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیلوفرم که پاک خودشو باخته بود یه چشم غره به من رفت بعدم گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ولی شاید دوباره فرصت نشه اینجوری دور هم باشیم... شما هم یه امروزو از خلوتتون دست بکشید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بقیه هم با چشماشون همین و از من و مهلا میخواستن که مهلا هم به ناچار قبول کرد که تا کیوان اومد لب باز کنه یکی دیگه از دوستاشم رسیدو گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بدون من جلسه معارفه گذاشتین ؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وای خدا این که همون پسره است . تا چشمش به من و شهرزاد خورد صحبتشو نیمه کاره گذاشت و یه نگاه وحشتناک به جفتمون انداخت که من خیلی عادی و با کراه رومو ازش گرفتم ولی شهرزاد بدجور قرمز شده بود و سعی میکرد که نخنده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان_ ببخشین اصلا حواسم نبود تو اینجا نیستی واقعا شرمنده ... خب بزار ببینم از خودم شروع میکنم . من کیوان صامت هستمو فوق لیسانس عمران دارم و 32سالمه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

که این قسمت حرفش با ماها بود بعدشم دوستاش که به مهلا و تا خدودیم به ما معرفی میکرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان_...فرزاد کامکار دوست دانشگاه و دبرستانم که هم رشته ای و هم کاریم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس فهمیدیم اشم شاخ شمشادم فرزاده ولی از حق نگذریم قیافه ی جذابی داشت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان_... نیما مجد هم دانشگاهیم و یکی دیگه از شریکامه که رشتش معماریه و سهیل امیریان پسر خالم و هم کلاسیم در هر سه مقطع تحصیلیم و اینم که بردیا شاهپورپسر دوست و همکار بابامه که 2سالم از من بزرگتره و دو هفته دیگه دامادیشه و اما اخرین نفر و گل سرسبد ما شهاب کیومرث دوست خانوادگی ما ست . تک پسر پولدار و مجرد و اهل کار یه شرکت بزرگ تجاری هم دارن و از همه مهمتر اقا شهاب دو رگه است که یه رگش بر میگرده به این اجنبیا ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان همین طور که اینارو میگفت با شیطنت و چشمک تک تک ماهارو از نظر گذروند از همه جالب تر دوستان محترمه حین حرفای کیوان نیششون تا بنا گوش باز شده بود ... منم که چشم دیدن این صحنه رو که دوستام به خاطر چندتا پسر از خود بی خود بشنو نداشتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهاب_ کیوان باز تو شروع کردی؟ میدونی که خوشم نمیاد اینارو بگی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسره مغرور خودخواه...دیگه واقعا این جمع واسم عذاب اور بود به خصوص نگاه های خیره نیما و بردیا روم کاملا کلافم کرده بود دلم میخواست الان شالم روی دوشم میبود ایکاش شالو از شیدا پس گرفته بودم .برای اینکه خلاص بشم رو کردم سمت کیوان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ خب اقا کیوان اینم از مجلس متعارفتون ... که البته واقعا باعث خوشحالی و مسرت منه که با دوستانتون و همچنین با خود شما که تونستین دل دوستمو بدست بیارین اشنا شدم ولی با اجازتون من جمع شما و دوستان برای مدتی ترک میکنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان_ اینجوری که نشد! حداقل یه کوچولو خودتون و معرفی کنین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهلا_خب ایشون دوست صمیمی من شادی جونه که هم رشته ایم هم هست و داره پزشکی میخونه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیوان_ چه اسم قشنگی داری شادی... البته ببخشید که شادی صدات میزنم .فقط برای اینکه تو جمع ما احساس دوستیو راحتی کنی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدونم شاید کیوان منظور بدی نداشت ولی هم من و هم مهلا خیلی ناراحت شدیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ببخشین ولی من در صورتی تو جمعتون احساس راحتی میکنم که یه پسوند خانم هم به اسمم اضافه کنین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و یه با اجازه گفتمو رفتم پیش مامان و شیداو ارتین تقریبا اهنگ جدید شروع شده بود کنار ارتین وایساده بودم و باهم به اون دوتا نگاه میکردیم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین_ افتخار میدی با هم برقصیم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_باید فکر کنم بزار ببینم...امــــــم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین دستمو کشید وسط و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بیـــــــــــخیال... بعدا واسه شوهرت ناز کن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین جوری که باهاش کشیده شدم وسط گفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو که میدونی من مشکل دارم و هیچ وقت ازدواج نمیکنم پس چرا هی میگی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین_ تو زیادی از حد به خودت سخت میگیری از من به تو یه نصیحت... حتی اگه قرار باشه فقط یه روز دیگه زندگی کنی سعی کن خودتو به خواسته هات محدود نکنی ...تو زندگی کن حتی برای یه روز...میدونی من تو تو چی دیدم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با تصویر یه علامت سوال رو صورتم بهش زل زدم که ادامه داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تو همیشه خودتو وقف دیگران کردی و سعی میکنی به خودت تلقین کنی که بزرگ ترین خوشحالیت و ارزوت در شادی دیگران خلاصه میشه...شادی با خودت اینکارو نکن به فکر خانوادتم باش ماهم دوستت داریم و همه نگرانتیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_میدونی چرا از اون خونه رفتم؟...چون همیشه به فکر من بودین چون همیشه نگرانم بودین.چون اعضای خونه بدجور به هم دیگه عادت کرده بودیم و من این وابستگشو عادتو دوست نداشتم چون قبلا نتیجشو هم دیدیم...من از اون خاطرات بیزارم ارتین...شاید ندونی ولی روزی که اومدی خاستگاری شیدا و اون قبول کرد ازت متنفر شدم چون خواهرمو ازم گرفتی ولی بعدنا تو رو به عنوان برادر نداشتم قبولت کردم و تو هم برای من خونوادم شدی و همه چیز با مرور زمان درست شد و فکر میکنم این مرور زمان اونا رو هم تا حدودی با دوری من مانوس کرده پس بزار این روند ادامه داشته باشه... بیا دیگه هم در موردش حرف نزنیم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین_ باشه هر طور تو بخوای... راستی حالا که تونستم تنهایی گیرت بیارم موژدگونیمو بده!...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ببخشین اونوقت به چه مناسبت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین_ خب تو اول موژدگونیمو بده تا بهت بگم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_که اینطور پس خودت موژدگونی خواستیا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد رفتم سمت مامانو شیدا رو کردم به شیدا و گفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شیدا یکم پول بهم میدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا_الان؟ به چه مناسبت؟ من که پولی همرام نیست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب از ارتین بگیر...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد شیدا رو کرد به ارتین که پشت سر من وایساده بود و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_یکم پول همراهت هست بهم بدی بدم به شادی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین در حالی که میخندید گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چقدر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم زل زدم تو چشمای ارتین و گفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ تو دوتا سپر چک پنجاه هزار تومنی بهم بده ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم دستشو کرد تو جیب کتشو دوتا اسکناس تا نخورده پنجاهی بیرون اورد و داد به من...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مرسی ارتین...مگه میخوای عیدی بدی که اسکناسات تا نخورده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین_ نه ولی خب حیفم میاد تاشون کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منم نامردی نکردمو یکی از اسکناسارو تا کردمو جلوی چشما ی متعجب شیدا و مامان دادم به ارتین

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بیا اینم موژدگونیت که میخواستی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین با صدای بلند زد زیر خنده و گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ یدونه ای به خدا شادی... اونوقت بقیشو میخوای چیکار؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_میخوام بعد از اینکه خبرتو گفتی بهت بدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا_ اینجا چه خبره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین_هیچی بابا منو این خواهر زنم با هم دیگه یه معامله کردیم که بعدا تو هم در جریان میزاریم... پس با اجازه من یه بار دیگه این خواهر زنمو ازتون قرض بگیرم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا_من که سر در نمیارم از این حرفای شما دو تا... رفتیم خونه از زیر زبونت میکشم بیرون اقا ارتین... الانم با خاله میریم بشینیم پاهام بد جور درد گرفته

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین_ وای که من میمیرم واسه این بازجویی های توی خونه ...پس بیصبرانه منتظرم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ واه خجالتم خوب چیزیه مثلا یه مجردم توی جمعتونه ها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا_ ارتین ابروم رفت ... الان همه میگن شوهرش چه جلفه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین _ اخی خجالتاتم خردنیه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ اقا ما رو بیخیال... ما رفتیما...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین _ چی چیو بخیال پنجاه تومن ضرر نکردم که بیخیال شم بیا بریم بهت بگم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد منو برد کنا میز خوراکی ها و یه شیرینی داد دستمو گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ تبریگ میگم داری خاله میشی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ برو بابا گرفتی ماروها... شیدا گفت که جواب ازمایش منفی بوده که...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین_ شیدا گفت چون ازمایشو من گرفته بودم و الکی بهش گفتم که حامله نیست... چون میدونستم چقدر بچه دوست داره پس می خواستم اینو روز سالگرد ازدواجمون با هدیه ای که بهش میدم بگم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نذاشتم حرفشو تموم کنه و یه جیغ از سر خوشحالی کشیدمو یه لحظه بدون اینکه بدونم چیکار میکنم پریدم بغلش کردم ولی زود متوجه مکان و زمان شدم و مثل یه خانم سر به زیر دستشو فشردمو تبریک گفتم ... ولی ارتین افتاده بود به خندهو در همون حالت گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بی زحمت بقیه موژدگونیو بده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ نه تازه تو باید به من موژدکونی بدی چون اولین باره که دارم خاله میشم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین_ عجب رویی داریا پس من بار چندممه که دارم بابا میشم مگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من نمیدونم رد کن بیاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخرشم در حالی که دست تو جیبش میکرد یه نچ نچی کردو سری هم برام تکون داد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارتین_ هنوز بچه ایا ... مثلا 25 سالته ... یعنی بخوام این خبرو به شقایق (خواهر ارتین) هم بگم باید یه چیزیم سر بدم؟ ... خدا به خیر بگذرونه... بیا بگیر... دلت خنک شد هی پولای نازنینمو ازم میگیری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اره !چرا که نه...! بیا دیگه بریم پیش بقیه میخوان شام بدن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ارتین رفتیم پیش شیدا و مامان و اینبار شالمو از شیدا گرفتمو انداختم روی شونه های لختم... و تصمیم گرفتم دیگه به هیچ وجه تو مهمونیای غریبه ها لباس باز نپوشم مخصوصا وقتی که مختلط باشه... بعدم شهلا اومد سر میزمون و برای شام دعوتمون کرد و همگی رفتیم تا شام بکشیم ... شام جوجه کباب . کوبیده .بختیاری . رولت گوشت و خورشت فسنجون با سه نو برنج و کرم کارامل و ژله و سه نوعم سالاد بود ...منم از هر کدوم یه ذره کشیدمو بعدم اومدم سر میزمون نشستم و منتظربقیه شدم تا ارتین و مامان و شیدا هم اومدن تازه شروع کرده بودیم که سحر و گلناروپیمانم اومدن رو سه تا صندلیه خالی رو به رومون نشستن و باهم شروع کردیم به غذا خوردن حین غذا خوردن ارتین از خاطرات دوران دانشجوییش میگفت و ما میخندیدیم تا اینکه یخ پیمانم باز شد و اونم شروع کرد به مسخره بازی در اوردن... اصلا باورم نمیشد پیمانم اینقدر شوخ باشه ... تا دیگه غذامونم تموم شد و پیمان با یه ببخشید برای چند لحظه میزو ترک کرد تا دستااشو بشوره وسحرم از موقعیت استفاده کرد و تو گوشم گفت که چند تا از دوستای کیوانم اومدن سر میز ما و این شد که به رگ غیرت پیمان بر میخوره و اونا هم تغییر میز میدن... ولی خودمونیما منم بودم به رگ غیرتم بر میخورد دیگه چه برسه به اون که مردم هست ... ساعت نزدیکای یازده بود ویه عده قصد رفتن کردن ما هم دیگه چون همگی خسته بودیمو پاهامم بد جور گزگز میکرد تصمیم گرفتیم که بریم به همین خاطر اول شهلا رو پیدا کردم وبعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن و اینا قضیه بارداری شیدا رو گفتمو براش یه وقت ویزیت گرفتم بعدشم از مامانش خدا حافظی کردم و شیدا اینا هم که میخواستن برن و پیدا کردم و باهاشون خدا حافظی کردمو اسکناسای ارتینم دادم به شیدا تا بهش بده .چون خودم به خاطر شهرزاد میرفتم خونه ازشون جدا شدم و در اخرم رفتم پیش مهلا که دیدم سرش شلوغه و هر کی میخواد باهاش یه عکس بگیره ... حالا نه اینم که مراسم نامزدیه و یه عقد کوچولو تو محضر کردن اونوقت کلی هم دنگ و فنگ دارن ... نمیدونم والا چی بگم که دیدم فرزاد اومد نزدیکم درحالی که بهم پوزخند میزد منم بالافاصله رومو برگردوندم تا دیگه مجبور نشم تحملش کنم ولی نه مثل اینکه اقا ول کن نیست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرزاد_ فکر کنم گفتین با هیچ مردی نمیرقصین ولی مثل اینکه واقعا رو حرفاتون کنترلی ندارین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میدونستم منظورش به ارتینه ولی سکوت و ترجیح دادم...اونم مثل اینکه خیلی سوزش گرفته بود چون اینبار گستاخانه تر حرفشو زد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فرزاد_منو باش شخصیت خودمو کوچیک کردم دارم با قشری کمتر از خودمون حرف میزنم ... باید اینجوری سکوت کنی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بازم سکوت بهتر بود . بزار خودشو بکشه اصلا چل تیکه کنه... اونوقت اگه بدونه پدر بزرگام کیا هستن میاد و دست بوس و پا بوسم میشه.چون بابا کیا(پدر بزرگ پدریم) یکی از زمین دارای بزرگه تهرانه و کارش بساز بفروشه و از اون مایه داراست اگه هم میبینین خونه ما کوچیکه چون بابام اونو با سرمایه خودش واسه مامان خریده بود و حاضر نبود ازش دل بکنه.بابا محمد( بابای مامان)هم یه کارخونه بزرگ بچینگ داشت که درامدشم خوب بود...خیلی حرصم گرفت پسره ی بی فرهنگ بی شعور... دیگه از انتظار خسته شدم بی رو در بایستی رفتم پیش مهلا وکیوان و صمیمانه بهشون تبریک گفتم ... دیگه کیوانم با احترام منو مورد خطاب قرار میداد ولی مهلا وقتی دید میخوام برم ازم خواست تا یه عکس دو نفره و یه عکسم با بچه ها بگیریم منم ناچار قبول کردم و عکاس چندتا عکس دو نفره ازمون گرفت در حین عکس گرفتن متوجه نگاه های خیره شهاب روی خودم شده یودم به همین دلیل تصمیم گرفتم یبار با نگام غافلگیرش کنم که تیرم به سنگ خورد چون همون لحظه چند تا دختر اومدن سمتش و کلی واسش اشوه اومدن اخر کارم دوتاشون صورتشو بوسیدن اونم انگار بدش نمیومد چون میخندید و سر به سرشون میذاشت نمیدونم چرا ولی خیلی حرصم گرفت تازه متوجه شدم این فرشته زمینی که بچه ها درموردش حرف میزدن و براش غش و ضعف میکردن و من اون لحظه فقط نیمرخشو دیده بودم همین اقا شهاب بوده... بچه ها هم اومدن و چندا عکس مختلفم دسته جمعی گرفتیم که دیدیم کیوانم دوستاشو دعوت کرد تا یه عکس دسته جمعی بندازیم نمیدونین که چقدر بچه ها ذوق زده بودن منم حرصم گرفت و کنار گیری کردمو هر چی بچه ها اصرار کردن منم تو عکس باشم قبول نکردم اقای خودشیفته هم که واسه ما کلاس گذاشتن و تشریف نبردن ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بردیا_ شادی خانم اینجوری که نمیشه شما وایسیو ما رو نگاه کنی !.بیا توی عکس اینجوری بلکه عکس ما هم به یمن مبارک وجود شما خوب بشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخه کسی نبود بهش بگه تو که دوهفته دیگه عروسیته بشین سر جات... حتی نامزدشم با خودش نیاورده....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من خوشم نمیاد به واسته ی خراب شدن عکس خودم واسه بقیه فدا کاری کنم تا عکسشون خوب شه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون لحظه همه زدن زیر خنده و این بردیا رو بیشتر کنف کرد. همون لحظه صدای گوشیم در اومد زودی جواب دادم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_جانم شیدا؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا_ چیکار میکنی تو؟ کدوم خونه میری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من که گفتم میرم خونه دانش جویی چون واسایلم اونجاست دیگه بخوام درس بخونم اونجا راحتترم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا _ تنها که نیستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه با بچه هام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا _ میخوای برگردیم شمارو همراهی کنیم؟ اخه میترسم با این شمایل شماها یا ارشاد بگیرتتون یا مزاخمتون بشن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه شیدا جون تو نمیخواد حرص بخوری من خودم مراقبم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شیدا _خبله خب باشه با این حال بازم میکم تعارف نکنیا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ باشه چشم خداخافظ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه کار بچه ها تموم شد و همگی رفتیم تو اتاق پرو من بلا فاصله مو هامو دم اسبی بستمو مانتوی اسپرتمم و شلوار جینموکه توی کیفم گذاشته بودمو پوشیدم و یه شالم انداختم سرم و با شیر پاکن تا حدی ارایشمو کم کردم. ماهان و شهرزاد و ایدا و نیلو با من بودن سحرو گلنارم با پیمان .چون پیمان اول میخواست گلنارو بزاره پس مسیرامو با هم فرق میکرد اونا جلو شدن رفتن ... ما هم هیچی نشده هنوز از در تالار بیرون نرفته چند نفر بهمون متلک گفتن دیگه چه برسه به بعدش منم که راننده بودمو مسئول زندگی دوستام ...داشتم میرفتم تا با مهلا خداحافظی کنم و گزارش بدم که من دارم میرم که یه باره دیدم سهیل و نیما جلومو گرفتن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهیل_ راستش این شماره منه خوشحال میشم زنگ بزنین تا بیشتر اشنا بشیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد یه کارت به سمتم گرفت... منم اول زل زدم تو چشماش بعدم در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم گفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شما از من رفتار زشت یا ناپسندی دیدن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سهیل_ نه اصلا به هیچ وجه... چطور مگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پس باید بفهمین رفتارتون برای من کاملا توهین امیز و بی شرمانه بود چون منم دیگه یه جوون 17_18 ساله نیستم که بشه با یه شماره رد و بدل کردن باهاش دوست شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بدون اینکه بهش اجازه صحبت بیشتر بدم راهمو کشیدمو از کنارشون رد شدم . رفتم پیش مهلا و خداحافظی کردم هر چند مهلا خیلی نگران بود ولی من مطمئنش کردم که از پس خودموبقیه بر میام و همین که داشتم میرفتم سمت بچه ها یکی صدام زد که دیدم شهابه... نه خدا حوصله این یکیو دیگه ندارم(خیلی خودمو تحویل گرفته بودم)...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بفرمایین...!؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهاب _ من اتفاقی حرفای شماو مهلا خانمو شنیدم ... منم با عقیده ایشون موافقم که بهتره این وقت شب این مسیرو 5تا دختر اونم با سرو وضع مهمونی نرن... اگه بخوایی من حاظرم از پشت مرافبتون باشم تا به مشکلی بر نخورین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا اومدم بگم نه یباره ماهان و نیلو که معلوم نبود از کجا پیدا شون شده پریدن سر خود جواب دادن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان_ مزاحم نمیشیم خودمون یه جوری میریم این جوری شمام خسته این برین خونه استراحت کنین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهاب_ نه این حرفا چیه؟... وظیفست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

(ای موز مار) البته اینو تو دلم نصیبش کردم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیلوفر_ پس واقعا ببخشید که زخمتتون میدیم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدشم مثل دخترای محجوب سرشو انداخت پایین... اصلا ای کاش این نیلو امشب نمیخواست بیاد خونه ما...من ناچار سکوت کردمو جلو تر لز بقیه راه افتادم و رفتم تو ماشین نشستم ومنتظر شهاب شدم ولی خودمونیما خودمم بدم نمیومد یکی مراقبمون باشه...یکم منتظر شدیم تا شهابم اومد اونم با یه لامبورگینی مشکی...واــــــــوو فکم باز موند نامرد سقفشم داده بود پایین ...توی ماشین هر از گاهی از اینه نگاه میکیرم که ببینم پشت سرمون هست یا نه واز طرفیم تا برسیم دم خونه دخترا هی از ماشینش گفتن و پس گفتن ... جلو در پارکینگ نگه داشتم تا ازش تشکرو خدا حافظی کنیم ... بچه ها هر کدوم پیدا شدن ولی خیلی جالب بود بدجوری تو کفشاشون لنگ میزدن بد جور خندم گرفته بود اومدم دیگه بهشون نگاه نکنم . سرمو از پاهاشون گرفتم و به رو به روم نگاه کردم که دوباره چشمام با اون چشمای ماشی تلاقی کرد... اروم اروم لبخند از رو لبام محو شد ... اصلا متوجه گذر زمان نشدم... شاید یه سال گذشات شاید ده سال شایدم صد سال گذشت ولی من هنوز داشتم توی اون چشما و نگاه ها حل میشدم که صدای شهرزاد دوتا مونو از اون حالت بیرون اورد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_زحمت کشیدین ما رو همراهی کردین... اگه دیر وقت نبود دعوتتون میکردیم بفرمایید داخل بازم ببخشید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهاب_ نه بابا این حرفا چیه؟ باعث افتخاره که همراهیتون کردم ببخشید همگی خسته نباشین منم با اجازتون دیگه رفع زحمت میکنم...پس خداحافظ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ بازم ممنون که تا اینجا اومدینو مسیرتونم کج کردین... خداحافظ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم برامون دستی تکون داد و نشست تو ماشین خوشگلشو تخت گاز رفت... بعد از رفتنش یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم ارزو کردم که دیگه سر راه هم قرار نگیریم و بعد ماشینو زدم تو پارکینگ و از اسانسور رفتم طبقه سوم که واحد ما قرار داشت خوشبختانه درو واسم باز گذاشته بودن وقتی رفتم تو دیدم با یه لشگر شکسته خورده مواجه ام که همگی پاهاشونو گرفتن و دارن ماساژمیدن. تازه اونوقت بود که پادرد خودمم یادم اومد .هر چند موقع برگشت من کفش اسپرت پوشیده بودم ولی بازم بدجور درد میکرد . چاره چی بود باید یه دوش میگرفتم تا یکم از کوفتگیام رفع بشه تا بتونم صبح سر کلاس دووم بیارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بچه ها اول من میرم حموم چون میخوام یکم کوفتگیام در بره تا صبح سر کلاس خسته و در مونده نباشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیلوفر_ تو هنوزم مگه جونی واست مونده؟...منم کلاس دارم ولی میخوام صبح و تا میتونم بخوابم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم در حالی که کشو قوسی به بدنش میداد گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من کجا جا بندازم بخوابم ...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_میخوای جای من بخواب منم امشب تخت مبل و باز میکنمو میخوابم چون صبحم زود میخوام بیدار بشم دیگه باعث بد خوابی شماها نمیشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه با سر قبول کردن و من پریدم تو حموم و با اینکه الان تو فصل پاییز بودیمو هوا یکم رو به سردی میرفت ولی چاره ای نبود یه دوش اب سرد گرفتمو ارایشامم کاملا پاک کردمو اومدم بیرون که دیدم همه تقریبا خوابیدن زود رفتم تو اتاق و لباسامو پوشیدمو کولمم اماده کردم و اومدم بیرون که دیدم شهرزاد تخت خواب مبل و واسم درست کرده و خودشم منتظر من نشسته...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_ حالا که قراره فردا بری کلاس می خوای بعدا صحبت کنیم...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه من الان تازه دوش گرفتم سر حال شدم بگو میشنوم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد رفتم تا کنارش بشینم که قفل تو کلید چرخید و سحر اومد تو اروم سلام کرد و رفت تا بخوابه... چند لحظه صبر کردیم تا چراغ اتاق مشترک من و ایدا و سحرم خاموش شد دیگه مطمئن شدیم همه خوابیدن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب شروع کن میشنوم...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_ خب نمیدونم از کجا شروع کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_از هرجا که خودت راحت تری میخوای اصلا یه نفس عمیق بکش و حرفاتو تو دلت سبک سنگین کن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد شهرزاد یه لحظه سکوت کرد و منم تو نور مهتابی که روشن بود یکم به انالیز صورتش پرداختم... شهرزاد هم قد و هیکل من بود با پوست گندم گون و چشمای طوسی و موژه ها و موهای پرکلاغی که به نظر من واقعا چهره گیرا و خوشگلی داشت ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_...من 15 سالم بود که کارخونه بابام ورشکست شد و ما تمام داراییمونو از دست دادیم و چیزی طول نکشید که بابا سکته مغزی کرد و افتاد گوشه خونه اونوقت ما هنوز زمین های بابا بزرگ که ارث بابا بودن و داشتیم و مجبور شدیم چندتا شونو بفروشیم و پول طلب کارا رو بدیم و یه خوردشم واسه خودمون باقی موند ولی چه فایده بابا دیگه افتاده شده بود و کاری ازش بر نمیومد این شد که مامانم دیگه خسته شد و طلاق گرفت و رفت ... هه... واقعا رفت .من و عرفان هم گذاشت واسه بابا ... مامانم زن خوشگلی بود به همین دلیل به 6ماه نکیشیده دوباره ازدواج میکنه و اینبار از ایران میره ولی بی معرفت مهریشو از بقیه دارایی مون بر میداره و ما جز یه مغازه تو ونک اه در بساط نداشتیم و اجاره ی اون بود که خرجیمونو در میاورد ... خیلی روزگار سختی بود. نمیدونم شایدم واسه من سخت بود که قبلا تو ناز و نعمت بودم ولی حالا باید پرستاری بابامم میکردم منی که دست به سیاه و سفید نمی زدم؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی شهرزاد اینارو میگفت منم حس کردم دلم گرفته وبغض کرده بودم ولی نباید واسه دردهای قلب شکسته هر کسی حتی خودم اشک میریختم یا گریه میکردم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_... منو عرفان تصمیم گرفتیم حسابی درس بخونیم تا دوباره پول دار بشیم ولی چیزی نگذشت که عرفان وقتی میومد خونه با خودش کلی پول میاورد .اصلا به این پولا حس خوبی نداشتم حتی با اینکه دوست داشتم پول زیادی داشته باشیم ولی بازم از پولی که مال خودمون نبود یا از راه درست و یدون زحمت بدست میومد خوشم نمیومد و یکبارم بهش اعتراض کردم که گفت تو کارش دخالت نکنم و خوخودش بهتر میدونه داره چیکار میکنه... فایده چی بود؟ بازم سکوت کردم تا دو سال بعدش یه سرمایه به دستش رسید و بعدم یه مغازه ی دیگه نزدیک همون قبلی خرید و از اون کارش دست کشید تا اینکه صاحب کار قبلیش ادماشو میفرسته تا منو بابارو اذیت کنن واسه همین وقتی یه باراز مدرسه برمیگردم خونه میبینم که چند نفر دستگاه هایی که به بابام زندگیه دوباره دادنو قطع کردن و بابام با چشمای باز واسه همیشه خوابیده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اینجا که رسید هق هقش بلند شد ولی بلا فاصله هق هقشو خفه کرد... من فقط سکوت کرده بودم و چیزیم واسه گفتن نداشتم هرچند تو دلم براش احساس تاسف میکردم ولی باید یه دوست قوی براش میموندم تا اینکه خودمم پا به پاش گریه کنم ... همون طوری که اروم پشتشو نوازش میکردم گفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ شهرزاد؟... چرا من هیچ وقت نفهمیدم که تو چقدر در گذشته سختی کشیدی؟..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد بدون اینکه از حرفش برگرده دوباره ادامه داد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_...بعدم اومدن سمت من تا اذیتم کنن ... ولی من با تمام توانم دوییدم و فرار کردم...فرار کردم چون نمی خواستم نابود بشم ...بابامو ترک کردم و دویدم چون هیچی نمیفهمیدم ... اونا هم پشت سر من دنبالم میدویدن تا اینکه همون لحظه سر کوچه عرفان رو دیدم گریه امانمو بریده بود و بهتر دیدم که فرار کنم چون میدونستم اینجوری اونم پشت سرم میاد ... سر خیابون بلا فاصله یه تاکسی گرفتم که عرفان اول اومد منو بکشه بیرون که وقتی متوجه اون دوتا یارو شد پشت سرم سوار شد و حرکت کردیم توی راه همه چیزو بهش گفتم از اینکه ازش متنفرم از اینکه مسبب مرگ بابا اون بوده ... و بعد از اینکه دم یه پارک پیاده شدیم بهم گفت قبلا تو کار قاچاق عتیقه بوده ولی دیگه ول کرده تا با ثرمایه ای که بدست اورده بود یه زندگی راحت بسازه ولی اونا دست بردار نبودن اون شب رفقیم یه مسافر خونه ولی روز بعد اومد دست منو گرفت و برد خونه دایی که مدت ها بود بعد از ورشکستگی شرکت ندیده بودمشون . خونشون عوض شده بود خیلی بزرگتر و بهتر شده بود... خونه رو بهم نشون داد و گفت (_خوب به این خونه نگاه کن... از حالا تو اینجا و با دایی اینا زندگی میکنی...ولی قبل از هرچیزی باید بدونی کسی که بهمون نارو زد و همه ی دارو ندارمون و حتی مادرمونو ازمون گرفت همین داییه... اینکه میزارم بری اینجا چون به خاطر اینکه بچه ی خواهرشونی بهت اسیبی وارد نمیکنن و یکی دیگه اینکه یه روزی از راه میرسه که من بر میگردمو انتقاممونو میگیریم ... سر خاک بابا هم تا مدتی که بهت اجازه ندادم پیدات نمیشه حتی واسه بابا گریه هم نکن چون دیگه راحت شد ...دیگه نباید با چشمای شرمنده بهمون نگاه کنه ... دیگه زجر نمیکشه... )بعدم در حالی که هق هق میکرد منو محکم بغلم کردو گفت یه روزی میام دنبالت و برای همیشه از ایران میریم... اون روزا من دیگه خودم نبودم و به ادم گوشه گیر تبدیل شده بوده بودم ... داییم دو تا بچه داشت فرشاد و فرزانه . اون موقع ها فرشاد ایران نبود ولی فرزانه که بود مدام ازارم میداد...میخواست عقده های زمانیو که ما پولدار بودیمو در بیاره و گاهی سعی میکرد با ناز و عشوه جوری که انگار هنوزم با هم فامیلیم ازم کار بکشه میخواست بهم بگه در حد یه کلفتم که یباره به خودم اومدم گفتم مگه من تا کی باید تو این بازی مسخره باشم ؟چرا باید به خاطر انتقام خودمو نابود کنم ؟... من انتقامی میخواستم که به خودم اسیبی نرسه ... تصمیم گرفتم گوشه گیر باشم ولی درس بخونم ... میخواستم دکتر بشم تا بتونم یه مرحمی واسه امثال بابام بشم .شاید اونموقع فکرم بچه گونه بود ولی منم اون موقع فقط 17سالم بود ... تابستون همون سال بود که گفتن فرشاد فارغ التحصیل شده و داره بر میگرده .تقریبا 10سالی میشد که فرشاد رفته بود انگلستان حدودا از همون بچگیش میشد .رفت اونجا تا با مادر فریما (زن داییم) زندگی کنه.منم هیچ تصویری ازش نداشتم و تعریفشو همش از داییو فرزانه و فریما شنیده بودم... با این حال از هیچ کدوم از اعضای این خانواده خوشم نمیومد... تا اینکه فرشادم اومد ایران. نمیتونم دروغ بگم ولی واقعا خوش قیافه و خوش هیکل بود ولی زود همه ی اون جذبه رو فراموش کردم . زن داییم دوست نداشت من خیلی جلوی فرشاد افتابی بشم .منم نه خودم چنین قصدی داشتم نه هم زمان این اجازه رو بهم میداد من اون سال .سال کنکورم بود ... وقت ناهارم وقت خوابم همه چیزو از اونا جدا کرده بودم وشاید به غیر از فرشاد بقیه هم اصلا نمیدیدم فقط چند باری تصادفی دیدمش که اونم من خیلی زود اونجا رو ترک میکردم ... ولی اخرشم نشد .اخرای پاییز بود که هوا رو به سردی میرفت و منم یه سرما خوردگی شدید گرفتم ... یه روز کامل تو اتاقم افتاده بودم ولی کسی نبود که بهم توجه کنه حتی مستخدمای خونه هم بهم سر نزده بودن ببینن گشنمه ومرده ام . زنده ام. هیچکی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد به جلو زل زده بود طوری که انگار این صحنه ها مثل فیلمی از جلوش میگذره ... به خودم میگم "چرا من هیچ وقت به ذهنم نرسیده بود که شهرزاد چنین زندگی داشته؟... ولی اینا همه برای من عادی شده .من خیلیا و با درد و رنج های مختلف دیدم... شهرزادم یکی به اونا اضافه شد.اصلا همه تو زندگی سختی کشیدیم و بازم میکشیم .... دردا با هم فرق دارن ولی بستگی داره که چقذر اون فرد و تحت تاثیر قرار بده ..یکی از عشق میناله یکی از بی پولی یکی از بی استعدادی و غیره و غیره ...."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_نمیخواستم با زندگی خودم قهر کنم . شاید بود و نبود من واسه کسی مهم نبود ولی واسه خودم چی؟ واسه خودم که مهم بودم.اخرش با اینکه خیلی ضعف داشتم تصمیم گرفتم برم توی اشپزخونه و یه قرصی دارویی چیزی پیدا کنم . کشون کشون با گرفتن دستم به دیوار برای اینکه نیوفتم خودمو رسوندم به اشپزخونه همه چراغا خاموش بودن به غیر از یه اباژور که توی پذیرایی بود و همین یکم فضای اشپزخونه رو روشن میکرد .اومدم تو کمدا دنبال داروها بگردم که یه باره چراغ اشپزخونه روشن شد و صدای فرشاد اومد که" کمک نمیخوای...؟" اون لحظه با روشن شدن کلید بی دلیل خیلی ترسیدم و ضعفم بهم غلبه کرد و منم دیگه نفهمیدم چی شد... وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم و یه سرم بهم وصل شده ... سرمو گردوندم ببینم کی منو اورده اینجا که دیدم یه پسری روی صندلی کنار تخت خوابیده و سرش روی تخت منه اولش فکر کردم عرفانه و ته دلم خوشحال بودم که دوباره میتونم ببینمش...شاید بهم بخندی ولی واقعا نمیدونم چرا دلم میخواست که عرفان باشه ..تکونش دادم و اروم صداش زدم تا بیدار شه و بره روی تخت بغلی که خالیه بخوابه ولی اون فرشاد بود .با چشماش زل زد تو چشمام و گفت :_تو که منو نصف عمر کردی... تو که حالت خوب نیست چرا به ماها نمیگی کمکت کنیم؟... . لهجش هنوز یکم مشکل داشت ولی نمیدونم چی شد که یه حسی بهم می گفت فرشاد مثل بقیشون نیست ولی دوباره یه حسی بهم می گفت اونم یکی مثل بقیه خانواده .جوابشو ندادن و رومو کردم اونور. ول کن نبود هی سعی میکرد تا یه جوری بحث و با من باز کنه .خلاصه اونروزم تموم شد و تا یه هفته من تو خونه موندم و مدرسه نرفتم .روزا همین جوری از پس هم میرفت و تو این مدت فرشاد همش تلاش میکرد تا به من نزدیک بشه و از هر فرصتی دور از چشم اعضای خانواده سعی میومد و بهم سر میزد . به بهونه های مختلف مثلا خوراکی واسم می اورد که به ظاهر واسه کنکور تقویت بشم ولی من بازم بهش بی توجهی میکردم تا اینکه تو اسفند روز تولدم واسم یه تولد که فقط خودمون بودیم گرفت و منم که رفتم پایین و لبخندای کذایی زن داییو فرزانه رو دیدم حالم از این تولد بهم خورد زود شمع هارو فوت کردم و کیکم بریدم و با یه ببخشید بلند شدم رفتم تو اتاقم. فرزانه و زن دایی یه نفس از سر راحتی کشیدن و بعدشم چهره هاشون عصبانی شد و پشت سر کلی زیر لب بهم لقب بی ادب و از خود راضیو و... دادن ولی واسم مهم نبود شب تقریبا ساعت یک بود که می خواستم بخوابم ولی در اتاق باز شد و فرشاد اومد تو . اولش ترسیدم ولی بعدش خودمو پیدا کرد و بهش گفتم بره بیرون ولی اون یه اخم وحشتناک کرد و گفت :_ هیچ میدونی با چه علاقه ای اون همه کارو واسه تولدت کردم . میدونی چجوری با سختی ماما و فرزانه رو راضی کردم تا اونجا بشینن؟ اصلا برات مهم بود...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_می خواستی نکنی... در ضمن اول صداتو بیار پایین تا همه رو بیدار نکردی بعدم من ازت نخواستم واگر این کارا رو نمیکردی روز تولدمو به بدترین روز زندگیم تبدیل نمیکردی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ولی یه باره صورتم داغ شد ... اون منو زد . دیگه برام هیچی مهم نبود ولی با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم تو نباید یه روز نحسو جشن میگرفتی... بعدم پشتمو کردم بهش که اومد و از پشت بغلم کرد هنگ کرده بودم اصلا نتونستم واکنش نشون بدم ... اینبار اون شروع کرد:_ شهرزاد تا کی میخوای ازارم بدی؟... شهرزاد من ناخواسته عاشق شدم . این حقم نیست . به خدا حقم نیست .... . بعدم منو ول کردو رفت .نمیدونم چی شد ولی تا یه مدت دیگه بهم سر نمیزد ... .اولش یکم دلگیر شدم ولی بعدش مصمم تر شدم تا هرجوری شده برم دانشگاه و از دست این خانواده خلاص شم . عید نوروز رسیده بود دایی اینا قصد داشتن برن ویلای شمالشون که معلوم نبود با کدوم پول خریدن ولی بعدش خبر رسید که مامان و مامان بزرگمو شوهر مامانم دارن میان ایران ... برام مهم نبود یعنی نمی خواستم هیچ کدومو ببینم تازه داشتم به این فکر میکردم که هر طور شده به عرفان بگم بیاد منو ببره ولی عرفان وقتی فهمید گفت بهتر بمونم و تا میتونم به مامان کم محلی کنم طوری که انگار اصلا وجود نداره... قبول کردم چون دلم برای مامان تنگ شده بود. دلم می خواست بازم ببینمش ولی ازش متنفرم بودم ... مامان اینا اومدن و من اون روز خودمو تو اتاقم حبس کردم چون نمیدونستنم چجوری باید باهاش رو به رو بشم .ولی میدونی چی شد؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره شهرزاد به هق هق افتاده بود اینبار سرشو تو بغلم گرفته بودمو نوازش میکردم تا کمی ارومتر شد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد_تموم اون مدتی که تو اتاقم بودم حتی به خودش زحمت نداد بیاد بهم سر بزنه...یعنی حس مادری که همه دنیا ازش حرف میزنن این بود؟ یعنی ما واسش مرده بودیم؟ این انصاف بود؟مگه نمیدونست من اونجام؟ تو همون خونه ای که الان اونم داره نفس میکشه منم دارم نفس میکشم... میدونی چقدر تو اتاقم اشک ریختم تا یکی در زد . اون صدای در کافی بود که فکر کنم دنیا رو بهم دادن ولی وقتی فرشاد اومد تو انگار دنیا رو سرم خراب شده اینبار دیگه با صدای بلند هق هق میکردم طوری که فرشاد دستپاچه شد و اومد تو و در و بست کنارم نشست بدون اینکه حرفی بزنه منو گرفت تو بغلش و اروم با دستاش سرمو نوازش میکرد . من اون لحظه فقط به یه همدم نیاز داشتم دیگه فرقی نمیکرد اون شخص چه کسی باشه وقتی کمی ارومتر شدم از بغل فرشاد اومدم بیرون اونم دیگه بدون کوچک ترین حرفی از اتاق رفت بیرون ... اونشب گذشت ولی روز بعد تصمیم گرفتم اینقدر به خودم سختی ندم . از درس خسته بودم از تظاهر خسته بودم دلم هوای بابامو کرده بود به همین دلیل لباس پوشیدمو تکه کاغذیو که ادرس قطعه بابام روش نوشته شده بود و یرداشتم تا برم بهشت زهرا و بعد از اونم یکم بگردم .از اتاق که اومدم بیرون دیدم همه تو پذیرایی نشستن و دارن میگن و میخندن و با دیدن من همه سکوت کردن . بالاخره بعد از دوسال همو دیدیم . بهم زل زده بود تو چشماش چیزیو دیدم که منظورشو نفهمیدم هر چی بود بی تفاوتی نبود . مثل یه نوع التماس بود ولی دیگه طاقت نیووردم و رو به دایی کردمو گفتم که دارم برای ساعتی میرم بیرون هوا خوری که فرشاد زود از رو مبل بلند شد و گفت که باهام میاد منم اولش قبول نکردمو زدم بیرون که دیدم فرشاد با ماشینش کنار پام توقف کرد . بیخیال سوار شدم و رفتیم بهشت زهرا ازش خواستم باهام نیاد اونم گفت تو ماشین منتظرم میمونه .بالاخره پیداش کردم بماند که چقدر نالیدم و گریه کردم ... بماند که چقدر از روزگار از هممون شکایت کردم ولی بعدش اروم شدم و دوباره اومدم سوار ماشین شدم . به فرشاد یه ادرس دادم و قتی رسیدیم ازش تشکر کردمو اومدم پیاده شم که دستو گرفت و گفت به هیچ وجه یه دختر تنها رو اینجا ول نمیکنه منم بهش گفتم که ادرسم یه جای دیگست ولی مزاحم نمیشم همین یه حرف من کافی بود تا دوباره ماشین و را بندازه و ازم خواست ادرس اصلیو بهش بگم منم ادرس درکه رو بهش دادم هر جا میرفتم اونم با فاصله پشت سرم میومد دیگه کاملا کلافه شده بودم برگشتم طرفشو گفتم که تو کارو زندگی نداری مستقیم تو چشمام زل زد و گفت که کارو زندگیش منم دیگه باهاش حرف نزدم ظهرم ناهارو تو یکی از همون جیگرکیا خوردیم . ولی من بازم نمیخواستم برگردم خونه .فرشادم که به خواست خودش راننده شخصیم شده بود پس رفتیم چیتکه دوچرخه سواری ... نزدیکای غروب بود که برگشتیم وقتی خواستم پیاده شم فرشاد به خاطر اینکه گذاشته بودم اونروز همراهیم کنه ازم تشکر کرد نمیدونم چی شد که منم با یه لبخند جوابشو دادم ... وقتی به خودم اومدم دیدم داره ازش خوشم میاد پس تصمیم گرفتم دوباره در برابرش موضع بگیرم ... شب بود همه خوابیده بودن منم داشتم درسامو میخوندم که در باز شد و مامان اومد تو اتاقم. ازش دلگیر بودم بعد از دو روز حالا اومده؟ حالا هم نباید میومد . به خودم گفته بودم درسته از مامان دلگیرم ولی اگه اومد پیشم میبخشمش چون بهش نیاز داشتم ولی این حرف واسه دیروز بود نه امروز پس نگاه سردمو پاشیدم تو صورتش و بهش زل زدم خیلی دست دست میکرد ولی اخرش اومد نشست رو تختم و بعد از کمی من من کردن گفت:_خیلی بزرگ شدی...! و البته خوشگل تر. امسال کنکور داری نه؟... . جواب من سکوت بود ..._لابد ازم خیلی دلگیری!... راستی عرفان چطوره؟ اون کجاست؟... نمی خوای یه کلمه حرف بزنی؟... نمی خوای بدونی چرا؟.... . من فقط اروم اشک میریختم ولی مامانم به هق هق افتاده بود ولی در یک ان تصمیم گرفتم حرف بزنم... _ چیزیو که من دیدم ورشکستگی بابا و بعدم سکته کردن بابا و سختیاش و اینو هم دیدم که تو...هق هق امانمو بریده بود با این حال ادلمه دادم..._ تو روی بابا نگاه کردیو گفتی از این زندگی خسته شدی و بعدم هر سه تامونو ترک کردی انگار منو عرفانم با بابا میدی... یا اصلا شایدم بچه هات واست وجود نداشتن ... سیما خانم تو 17سال تو ناز زندگی کردی ولی حتی 6ماه طاقت نیووردی و حتی پا روی اسم مقدس مادر گذاشتی و در سخت ترین مرحله هم وقتی دیگه واسه ما چندتا زمین مونده بود همه ی مهریتو گرفتی و عرصه رو واسه منو عرفانم سخت کردی. با این حرفات چی عوض میشه؟ ... از عرفان میپرسی بهتره ندونی که داره تو بدبختی زندگی میکنه تو ترس و وحشت و فقط هر ماه یکم خرجی واسه من میفرسته . میدونی چیه سیما خانم من نمیدونم تو الان چه حسی داری چون خودتم سر در گمی ولی من دیگه تو رو مادر خودم نمیدونم و ازتون میخوام که همین الان منو تنها بزارین و همون طوری که 2سال منو عرفانو یادت رفته بود و از ذهنت پاک کرده بودی پاکمون کنی. منم از حالا همین کارو میکنم ... خیلی اروم از اتاق رفت انگار هیچ وقت نیومده بود . چرا سعی نکرد راضیم کنه ببخشمش؟ چرا نگفت ببخشید؟چرا اون که میخواست جواب چرا هامونو بده ول کرد رفت؟ اخه چرا؟ کی میدون؟... دیگه در طول اون هفته خیلی ندیدمش حتی از مادر بزرگم که یه زمانی خیلی دوستش داشتم هم بریده بودم...یه هفته خیلی زود گذشت ولی یه روز فرشاد اومدو منو به زور برد پایین و همون جا منو رسما از مامان خاستگاری کرد ... توی اون جمع به غیر از فرشاد بقیه همه گیج بودیم ... جای تعجب داشت که دایی با این وصلت موافقت خودشو اعلام کرد .نمیدونم هدف دایی چی بود ولی اینم میدونستم که قصدی از این موافقت داره .مامانمم گفت که حرفی نداره مهم منم .منم رو به همه حاضرین مخالفت خودمو اعلام کردم و بعدم رو به مامانم گفتم تو کسی نیستی که بگی مخالفی یا موافق! الان خانواده و قیم من فقط عرفانه و بعد سریعا رفتم تو اتاقم و به عرفان تلفن کردمو همه چیزو گفتم ولی برعکس اون چیزی که فکر میکردم عرفان با نامزد شدن ما باهم موافق بود و بهم گفت که فقط نامزد کنیم تا بعد که انتقاممونو از خانواده دایی گرفتیم همه چیزو تموم میکنیم .بازم موافق نبودم ولی همون شب که داشتم میرفتم اشپزخونه اب بخورم متوجه دایی شدم که داشت زنشو به این این ازدوج تشویق میکرد و دلیلشم چیزی نبود جز اینکه فهمیده بود مامان قراره چند تا از زمینایی که مهریش بوده رو به نام من کنه ... خیلی عصبانی شدم اول اینکه من دیگه هیچ چیز از مامانم نمیخواستم دوم اینکه دایی هنوز به مال ما طمع داشت . تصمیم گرفتم به این نامزدی جواب بدم تا بتونم پوزه ی دایی و مامانو همه رو به خاک بمالم و تا میتونم از طریق قرشاد این خانواده رو زجر بدم.اونشب گذشت فرشاد یه مدت بود خونه نمیومد زن دایی هم همش با من صحبت میکرد .یه روز فرشاد زنگ زد بهم و گفت میخواد باهام حرف بزنه .بدون اینکه به کسی بگم رفتم بیرون. به کافی شاپی که فرشادادرسشو بهم داده بود و اونجا منتظرم بود.بی مقدمه شروع کرد:_چرا شهرزاد؟...تو چی از مرد زندگیت میخوای که من ندارم؟... شهرزاد اگه یه بار دیگه ازت درخواست کنم قبول میکنی؟ ...اگه اینبارم بگی نه برمیگردم لندن و دیگه واسه همیشه اونجا میمونم.فقط بازم فکر کن...خواهش میکنم... . اون لحظه دو حس متفاوت در من ریشه کرده بود به همین دلیل با یه لحن اروم بهش گفتم که من الان میخوام درس بخونم و تا یه خانم دکتر نشم ازدواج نمیکنم... اونم گفت که با درس من مشکلی نداره و هزار تا حرف دیگه ولی من گفتم تا اون موقع ازدواج نمیکنم ... اینبار فرشادم یه پله پایین تر اومد و گفت که فقط نامزد کنیم .به هدفم رسیدم همونی شد که من میخواستم اولش گفتم فکر میکنم بهش هر چند جوابم از قبل اماده بود ولی همون یه جمله کافی بود تا چشماش از خوشحالی برق بزنه . بالاخره منم موافقتمو اعلام کردم و یه روز عرفانم اومد .عرفان خیلی تغییر کرده بود یه مرد شده بود واسه خودش و حتی یه ماشین لوکسم زیر پاش بود و از طرفیم داشت درسشو میخوند وقتی ازش پرسیدم این پولا از کجا میاد گفت داره با دختر یکی از این کله گنده ها ازدواج میکنه که اونم حسابی هواشو داره .حس خوبی نداشتم ولی هرچی میگفتم تو کتش نمیرفت .بالاخره اون روز فرشاد این حلقه ای که الان دستمه رو دستم کرد و ما با خوندن یه خطبه 10ساله به عقد موقت هم در اومدیم. نمی خواستم خیلی باهاش باشم به همین دلیل به هر بهونه ای ازش فرار میکردم تا امتحان کنکورم دادم فرزانه هم اونسال کنکور داد ولی من پزشکی تهران قبول شدمو اون هیچی .خیلی خوشحال بودم ولی نمیذاشتم فرشاد تو شادیام شریک باشه وقتی بیرون میرفتیم زننده ترین مانتو هامو میپوشیدم اگه هم کسی جلو اون بهم متلک میگفت هر چند خوشم نمیومد ولی بهش یه لبخند تحویل میدادم . کار هر روز من با فرشاد شده بود دعوا که من اخرش تصمیم گرفتم بیام خوابگاه یادم نمیره اون روز چقدر با فرشاد دعوا کردیم تا اخرش من با قهر اومدم خوابگاه یه مدت از هم دور شده بودیم تا نیلوفر بینمون پادر میونی کرد و ما باهم اشتی کردیم ولی دیگه برنگشتم خونه دایی ویه زمانی رسید که استاد زمانی واسه بافت شناسی بهمون تحقیق میداد و گروه بندیمو میکرد من افتادم با امیرعلی اسلامی .منم واسه تحقیقمون هی با اون تو کتاب خونه وکلاسا خلوت میکردیم واقعا هم رابطه ما در رابطه با درس بود ولی فرشاد فکر کرد ما با هم دوستیم منم سعی نکردم تا ابهاماتو برطرف کنم ولی یه روز فرشاد به نقطه جوشش رسید وهر چی از دهنش در اومد بارم کرد .منم که حسابی عصبانی بودم بهش گفتم بیا تمومش کنیم فرشاد گفت کور خوندم و به هیچ وجه از من دست نمیکشه و حالا اونه که بازیو به نفع خودش پیش میبره . از اون موقع تبدیل به یه مرد زن باز شد . اولش برام سخت بود و هر شب گریه میکردم ولی تصمیم گرفتم باهاش مقابله به مثل کنم که دیگه بقیشو خودت میدونی امشبم اومد عروسی و وقتی منو با اون لباس افتضاح دید با دعوا ازم خواست عوضش کنم ولی من قبول نکردم و کلی باهم دعوا کردیم در اخرم اون بود که گفت من واقعا دوستت دارم ولی نمیدونم اخر این بازی به کجا ختم میشه شایدم باید هرکی راه خودشو بره .شادی شاید باورت نشه ولی با این حرفش شکستم . شادی من بد کردم میدونم ولی حاضر نیستم از فرشاد دست بکشم .شاید باورت نشه ولی من عاشقش شدم و اینو امشب فهمیدم . من امشب فهمیدم که اگه فرشاد نباشه میمیرم از نامزدیمون7_8سالی میگذره و من تو تمام این مدت بهش بد کردم ولی بازم داشتمش ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد دوباره به گریه افتاده بود .جالب بود اصلا فکرشو نمیکردم شهرزاد یه روز به عشقش نسبت به فرشاد اعتراف کنه به همین دلیل بهش گفتم هر طور شده کمکش میکنم بعدم بلند شدم رفتم تو اشپزخونه تا دوتا لیوان شیر گرم واسه خودمون بیارم ولی وقتی برگشتم دیدم شهرزاد سرجای من خوابش برده بود .رفتم پتو رو روش مرتب کرم و همون طور زیر لب گفتم کمکت میکنم تا به عشقت برسی و یه زندگی قشنگ رو شروع کنی . ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت نزدیک 3:30 بود دیگه خواب فایده ای نداشت رفتم تو اشپز خونه لامپ و روشن کردمو نشستم کمی درس خوندم بعدم رفتم سر جانمازم پهنش کردمو نماز صبح و قضای شام و عشامو خوندم و یه صبحانه مفصل درست کردمو خوردم و برای بقیه بچه ها هم گذاشتم و بعد خیلی سریع اماده شدمو رفتم دانشگاه ... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فصل4

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه هفته از شب نامزدی مهلا میگذره .در طول هفته اصلا نتونستم درست و حسابی مهلا رو ببینم اونم فکر میکرد از عمد اینکارو میکنم چون از کیوان دلگیرم ولی یه روز که کامل دیدمش کلی همدیگرو بغل کردیمو و اظهار دلتنگی کردیم ولی دیگه وقت نکردم ببینمش چون یا شیفت بودم یا خانه سالمندان چون حال خاله مروارید که یه پیرزن دوست داشتنیه 76 ساله بود اصلا خوب نبود دیشبم که سالگرد ازدواج 6ساله خواهرم بود و خبر نی نی دار بودنشو بهش گفتیم و ارتینم از دستم دلگیر شده بود که چرا پولو برگردوندم و به غیر از اون شقایق خواهر ارتین دو برابر من من از ارتین موژدگونی گرفت خجالتم نمیکشه مثلا دو ماه دیگه عروسیشه . بگذریم ...من اونشب تا ساعت 2بیدار موندم بعدشم دورباره زنگ زدن که برم یه سری به خاله مرواری بزنم تا نزدیکیای صبح کنارش بودم دریغ از نیم ساعت خواب بعدم که صبح باید میرفتم کرج پیش یکی از این دکترای گیاهی که با گیاه ها مریضیا رو درمون میکردن خدا میدونه چقدر رفتمو اومد تا راضی شد طب گیاهیشو بهم یاد بده .الانم که تو ماشینم نشستم فقط به یه خواب درست و حسابی فکر میکنم چون سه شبه که اصلا نخوابیدم و دیگه جون تو بدنم نیست خدا رو شکر فردا جمعست و خوب میتونم بخوابم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قفلو تو در چرخوندمو رفتم تو ایدا و ماهان داشتن تلویزیون میدیدن سحرم که داشت لباساشو اتو میکرد شهرزادم رو مبل دراز کشیده بود و پوست خیار گذاشته بود رو پوست صورتش... وای شهرزاد یادم باشه یه روز تو هفته زنگ بزنم به فرشاد باهاش صحبت کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام به همگی و خسته نباشین!..با اجازه من برم یکم استراحت کنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه برگشتن طرف منو بهم سلا کردن منم راه اتاقمو در پیش گرفتم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماهان_راستی شادی همه شبی مهمون کیوان و مهلا هستیما برو یه چیزی اماده کن واسه شب که میخواییم بریم ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اون لحظه مثل بادکنک بادم خالی شد. نه من دیگه تحمل این بیخوابیارو نداشتم . به هیچ وجه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ من نمیام شماها برین . من میخوام بخوابم ... سه شبه که نخوابیدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و اومدم به راهم ادامه بدم که ایدا گفت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا_ یعنی چی که نمیایی؟... میدونی مهلا چقدر ناراحا میشه تو نباشی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با حالتی کنترل نشده که واسه خودمم نا مفهوم بود بهشون توپیدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ یعنی چی نداریم... خسته ام . از اول هفته نخوابیدم ... هر روز یه گرفتاری هر روز یه بدبختی جدید... بابا دست از سرم بردارین مگه من چقدر ظرفیت دارم؟... دیگه هیچ جونی تو بدنم نمونده... اصلا گور بابای مهمونی ... بذار هر کی میخواد ازم بدش بیاد. به درک...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همشون با چشمای گرد شده زل زده بودن به من حتما فکرشم نمیکردن من این جوری صدامو ببرم بالا بعدم همین جوری که اشکامو با پشت دست پاک میکردمو هق هق میکردم زیرلب ببخشیدی گفتموو رفتم تو اتاق و روی تختم دراز کشیدم دیگه نفهمیدم چی شد.فقط میدونم که یه احساس ارامش بود . وقتی چشمامو باز کردم دیدم هنوز با همون لباسای بیرونم خوابیدم و هوا یکم تاریک شده ساعت عدد 7:42 رو نشون میداد پس فقط یک ساعت و نیم خوابیدم و میتونم اماده شمو برم مهمونی مهلا .پس اول رفتم بیرون تا یه لیوان اب بخورم . همین که رفتم بیرون دیدم هنوز همه تو خونه هستن و در یک ان همه نگاها برگشت سمت من منم سرمو انداختم پایینو با شرمندگی گفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_واقعا متاسفام نباید سرتون داد میزدم ولی دیگه اصلا جونی تو بدنم نمونده بود...و همین دو ساعت خواب کمی سرحالم کرد و میتونم بگم که منم باهاتون میام شام...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سحر_ مطمئنی فقط دوساعت خواب بودی احیانا 26 ساعت نخوابیدی؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گنگ نگاش میکردم که همه زدن زیر خنده...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_منظورتو نمیفهمم من از ساعت 5تا الان بیشتر نخوابیدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سحر_ بله تو از ساعت 5:30دیروز خوابیدی ولی ساعت 8 امشب بیدار شدی... ما همه رفتیم شاممونو خوردیمو بچه ها حتی صبحم رفتن کوه ولی سرکار خانم صبح یه سر بیدار شدین رفتین دست شویی بعدم ابتونو خوردینو دوباره رفتین تو رخت خوابتون تازه هرچیم صدات میزدیم مگه بیدار میشدی...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اصلا باورم نمیشد واسه همین با چشمای از حدقه بیرون زده گفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نـــــــــــــه ...!یعنی فردا شنبست؟ وای من فردا امتحان دارم...راستی من قرصمو سر ساعت خوردم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ایدا_ کدوم قرص؟ مگه مریضی؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه لحظه گنگ نگاهش کردم بعد در حالی که دست پاچه شده بودم گفتم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هان؟... نه منظورم قرص کلسیم و اهن و ایجور چیزاست... بیخیال . من میرم زنگ بزنم یه چیزی سفارش بدم خیلی گشنمه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویکی زدم تو پیشونیم که دوباره همه زدن زیر خنده . اون شب یه شام مفصل از بیرون واسه خودمو بقیه سفارش دادم و همین که اومدم برم سر درس و مشقم مهلا هم اومد خونمون اول کلی بغلم کرد و حالمو پرسید

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهلا_ شادی خیلی نگرانت بودم . مخصوصا اینکه صبح نیومدی کوه وهرچیم بهت زنگ میزدیم بر نمیداشتی سحرم که خونه بود میگفت هرچی صدات میزنه بیدار نمی شی!... واقعا اینقدر خسته بودی؟ یعنی لازمه تا این حد از خودت کار بکشی؟ ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بیخیال من الان خوب خوبم . و میخوام واسه امتحان فردا بخونم البته اگه از نظر شما اشکالی نداره؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهلا_تو که اون بخشارو خودت کنفرانس دادی پس دیگه خوندنت چه میره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ ای مهلا میخوای منو گمراه کنی تا درس نخونم؟ ولی کور خوندی... الانم نمیخونم میخوام دوره کنم تا اگه چیزی یادم رفته دوبار یادم بیاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه هیچی نگفت و منم رفتم پا درسام ساعت نزدیکای 11 بود که کش و قوسی به بدنم دادمو رفتم بیرون هنوز مهلا نشسته بود و داشتن با شهرزاد درس میخوندن . یه سلام بلند بالا با یه خسته نباشیدم چاشنیش کردمو تحویل جمع دادم. بعدم رفت یه سر به گوشیم زدم که هنوز وقت نکرده بودم بهش نگاه بندازم ... وای خدای من 41زنگ از خانه سالمندان داشتم بدون اینکه به بقیه تلفنا نگاه بندازم زنگ زدم به خانه سالمندان... بعد از 7تا بوق بالاخره برداشتن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم سعادت_الو بفرمایین؟..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام خانم سعادت منم شادی. ببخشید من امروز یکم خسته بودم به همین دلیل نتونستم جواب بدم و حتی همن الان دیدم که 41 بار با من تماس گرفته شده ...حال خاله مروارید که خوبه نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم سعادت یکم سکوت کرد ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_الو... خانم سعادت؟ گوشی دستتونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم سعادت_اره شادی جون... واقعا متاسفم ایشون امروز حالشون خیلی بد بود ... خیلی سعی کردیم پیدات کنیم ولی نشد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه هیچی نشنیدم بغض بدی به گلوم چنگ زده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_الان کجان؟...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانم سعادت_سردخونست... فردا بچه هاش میان واسه تشییع جنازه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ممنون خانم سعادت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و گوشیو قطع کردم... بغض داشت خفم میکرد... ولی نباید گریه کنم... شادی تو واسه مرگ مامانت گریه نکردی حتی او موقع هم که کانادا بودی واسه مرگش گریه نکردی تو فقط واسه خودت گریه کردی... گریه کردی چون هیچکی تو رو درک نکرد... داشتم خفه میشدم ... داشتم نفس نفس میزدم ... شهرزاد اومد تو اتاق یه جیغ زد و من دیگه نفهمیدم چی شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.................................................. .................................................. ..................................................

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدی_مهرداد چرا یه باره این جوری شد؟... این که چیز بدی نیست هست؟ وضعیتش چطوره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وبعد سعی در مهار کردن اشکاش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر مهرداد_ فشار بدی بهش تحمیل شده...اینکه یباره اینجوری شده اصلا خوب نیست. من نمیفهمم داره با خودش چکار میکنه ولی چیزی که واضحه اینه که اصلا مواضب خودش نیست. مهدی اون قلبش ضعیفه و هر لحظه ممکنه بیماریش به اوج برسه و اونوقته که دیگه راهی براش نمونده باشه . و جا داره بگم که اون حتی از خاطره هم ضعیف تره. هرچند الان وضعش تا اون حد بد خیم نیست ولی راستشو بخوای من همین امروز برای شادی درخواست یه قلب میکنم و هرجا که باشه باید ببریمش ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدی_ اگه لازمه من قلبمو بهش میدم حتی همین الان... ولی فقط بهم قول بده که واسه همیشه خوب میشه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دکتر مهرداد_ ببین برادر من بی سواد که نیستی .اینم بهتره بدونی که گروه خونیه شادی به خاطره رفته یعنی همون واین کمیاب ترین گروه خونیه... و تو باید اینم در نظر بگیری که هر قلبیم نمیشه بهش پیوند زد ...(o-)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهدی_ مهرداد هر کاریو که میدونی اجام بده و منم مدام در جریان بذار

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.................................................. .................................................. .......................................

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی چشمامو باز کردم نور یه مهتابی مستقیم میخورد تو چشمم بالافاصله بستمش ... دوباره چشمامو باز کردم ...تو یه اتاق سفید بودم و یه سرمم تو دستم بود و حتی دستگاه نوار قلبم بهم وصل بود... تازه متوجه شدم تو بیمارستانم ... مامان ارزو در حالی که چشماشو حاله ای قرمز در بر گرفته بود اومد بالا سرم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارزو_بهتری عزیزکم؟ چرا مواظب خودت نیستی؟ چرا سلامتیت واست مهم نیست؟چرا اینقدر بی فکری؟ میدونی شیدا وقتی فهمید چقدر حالش بد شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعدم به هق هق افتادو دیگه هیچی نگفت ...منم با دیدن اشکاش گریم گرفته بود ...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ چرا گریه میکنین؟ میدونین که من از گریه بیزارم. پس گریه نکنین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد خودمم هق هق میکردم که بابا و عمو مهرداد اومدن تو بلا فاصله از ترس بابام اشکامو پاک کردم تا نبینه... و یه لخند تصنعی زده و مامان ارزو هم با یه ببخشید رفت بیرون...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_وای که من بازم دردسر درست کردم.عمو مهرداد به دادم برس که الانه که این داداشت منو خفه کنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قیافه بابا هم غمگین بود هم برزخی .زودی نگامو ازش دزدیمو نگاه پر از التماسمو به عمو دوختم . عمو هم که متوجه شده بود گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ای برادر اگه دختر برادرمو خفه کنی خودم خفت میکنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • رویا

    ۳۶ ساله 00

    سلام ی رمانی بودکه اسم دختره ماهور بود ک بعد مرگ پدر و مادرش با عمه اش زندگی میکنه و عمه اش دوتا پسر داره کیارش و کاوه ک کاوه از آلمان اومده با دوستش ارمان ارمان و ماهور نامزد میکنن ولی مادر ارمان

    ۸ ماه پیش
  • Rana

    ۱۸ ساله 00

    سلام رمان ماهور و ماهور جلد دوم بود

    ۵ روز پیش
  • الیکا

    ۲۰ ساله 21

    من نخوندم ولی حس میکنم رمان خوبی نیست

    ۱ ماه پیش
  • فاطمه

    00

    خیلی قشنگ بود و غم انگیز ،،، خونده بودمش واقعی بودنش و اینکه هنوز هم هستن عزیزانی ک دارند با امثال این دردها زندگی می کنند...خدا پشت و پناهتون باشه و سلامتی رو رزق زندگیتون کنه...آمین

    ۱ ماه پیش
  • نازی

    ۱۸ ساله 00

    واقعی بود خیلی زیبا و عالی

    ۲ ماه پیش
  • لیلا اوتادی

    ۲۰ ساله 10

    رمان کامل نخوندم ولی از خلاصه اش معلومه که رمانی جالب و پور شوری هست همینطور از گفته های نویسنده رمان.....!

    ۳ ماه پیش
  • ملیسا

    10

    قشنگ بود

    ۴ ماه پیش
  • زهره

    ۳۶ ساله 13

    رمان خیلی آبکی بود. الکی وقت خودتون رو هدر ندین.

    ۵ ماه پیش
  • گل یاس

    00

    قلم نویسنده خوب بودولی برای اینکه داستان شادی بنویسیدزیاداز حدازپارتی ورقص وآواز وخرید استفاده کرده و همچنین نظرشخصی خودتون درمورداینکه بابی حجابی ورقصوآواز مردم شادندرو آوردین درکل ازواقعیت به دوربود

    ۵ ماه پیش
  • 00

    عالیییییی بوددد

    ۶ ماه پیش
  • عالی بود لذت بردم

    00

    عالی بود لذت بردم خسته نباشید

    ۶ ماه پیش
  • مرضیه

    ۳۴ ساله 10

    خیلی زیبا وبعضی جاها درد اور بود مخصوصا بیماری شادی ورفتن شهاب و...ممنونم که اخرش رو خوب تموم کردید

    ۷ ماه پیش
  • بانو احمدی

    10

    خیلی خیلی قشنگه من سه بارخوندم تاحال دستت درد نکنه عزیزم رمانت علالی بود ولی دلم براشادی سوخت کاش مثل پایان رمان زنده بود خدا رحمت کنه شادی جون

    ۷ ماه پیش
  • .

    00

    1 از بس هی گریه کرد شورشو دیگه در اورد 2مهلا چیشد؟ مگه نگفت با کیوان کار دارم یهو دیگه کلا اسمی از مهلا نیومد😑

    ۸ ماه پیش
  • رویا

    ۳۶ ساله 01

    مادر ارمان راضی نیست دختر برادرش هستی و خاستگاری کرد اسم این رمان و کسی میدونه چیه؟

    ۸ ماه پیش
  • رویا

    ۴۲ ساله 10

    داستان خیلی خوبی بود.ولی ۲تا ایراد داشت یکی اینکه خیلی غلط املایی داشت(ویرایش نشده بود)دومی هم که خودتون گفتین خیلی اغراق شده بود.موفق باشید

    ۹ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.