رمان سال های بارانی به قلم i love taylor
قصه ی دختریه که بین عشق دو برادر سرگردون مونده و به خاطر بی ثباتی به یکی که ادعا میکرد دوستش داره ناخواسته با کسی ازدواج میکنه که اصلا علاقه ای بهش نداره و …پایان خوش
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۵۴ دقیقه
به تندی میزد، ولی بازارامشش را حفظ کرد وپرسید:
برای چی این حرف رومیزنی؟ چی باعث شده اینطورازم دل بکنی؟
امین همان طورکه سزش پایین بود گفت:
اتفاق خاصی نیفتاده، این چند روزکه نبودم به خیلی چیزا فکرکردم، مهتاب تصمیم ما ازروی احساسه، خیلی زود تصمیم
به ازدواج گرفتیم من هنوزاین امادگی رو ندارم، نمیخوام با عجله کاری بکنم که هردوی ما اسیب ببینیم..
مهتاب هاج وواج ازاین همه تغییرگفت:
ما که ازروی احساس این تصمیم رونگرفتیم، ماههاست منووتوبرای رسیدن به هم داریم میسوزیم وتحمل میکنیم. حالا که
همه چیزاماده شده جا زدی؟ امین توروخدا تمام رویاهاموخراب نکن، تمام اعتمادم روازبین نبر..با این کارت منوگرفتار
دردی نکن که بیشترازطاقتم باشه؟..
امین با مهارت اشک گوشه ی چشمش را مهارکرد وگفت:
مهتاب با حرفات بیشترازاین زجرم نده، بیا تمومش کنیم. میدونم اولش سخته اما زمان همه چیزروحل میکنه..
مهتاب این بارعصبانی شد وگفت:
توفکرمیکنی کی هستی که به خودت اجازه میدی باهام اینطوررفتارکنی، یه روزچنان عاشقم میشی ومنوامیدواربه
روزهای اینده میکنی که باورکنم خوشبخت ترین دختردنیا هستم، یه روزمیگی دیگه تموم شده نمیتونم ادامه بدم وتمام
باورای منوخراب میکنی. این تغییرف*ا*ح*ش نمیتونه بی علت باشه..برام یه ذلیل محکم بیارتا ازسرراهت برا همیشه برم
کنار...
امین دیگه نمیتونست این حال مهتاب روتحمل کنه، ازدرون داشت داغون میشد، چطورتقدیراین بازی شوم رو باهاش
شروع کرده بود.به راستی که زندگی گاهی اوقات چقدرسخت وطاقت فرسا میشد،واین لحظه ازلحظه های سخت زندگی
ان دوبود..امین باید همین الان این رشته ی پیوند رو برای همیشه پاره میکرد برای همین این بارمحکم وجدی گفت:
هیچ علت خاصی نداره من نمیتونم توروخوشبخت کنم این ضعف ازمنه، تومیتونی درجای دیگه وبا کس دیگه به
خوشبختی که حقته برسی من نمیخوام زندگیت روتباه کنم. عشق اول مثل نون اول تنورمیمونه که همیشه کوله میشه و
باید دورانداخت..
مهتاب درحال انفجاربود ولی با هرسختی بود جلوی خودش روگرفت وپوزخندی زد وگفت:
برای من منطق ومثال الکی نیار،عشق منووتوکوله نبود، یه عشق واقعی بود که امکان نداشت به این زودی به اخربرسه
باشه دیگه اصرارنمیکنم نمیتونم این عشق ودوست داشتن روبهت تحمیل کنم...
دراین وقت مهتاب ازماشین پیاده شد وازشیشه ی ماشین سرش روتوگرفت وتوی چشمای پرازاشک امین نگاه کرد وگفت:
همه چیزبین من وتوتموم شده اما نمیتونم تا اخرعمرم با یه عالمه سوال تو مغزم به زندگیم ادامه بدم، الان میرم همه اون
چیزایی که بین ما اتفاق افتاده، به همه میگم،هم به خانواده ی توهم به خانواده ی خودم باید بدونم ازطرف کی طرد شدم و
کی باعث شد این همه عشق تووجودت بمیره، من باید حقیقت روبدونم این حق منه نمی گذارم کسی با احساساتم بازی کنه
او دیگه چیزی نگفت وراه افتاد. امین بلافاصله ازماشین پیاده شد وسد راه مهتاب قرارگرفت وبا التماس گفت:
بخدا هیچ کس ازاین عشق خبرنداره که باعث قطع رابطه ی ما بشه، این فقط تصمیم خودمه باورکن.
همانطورکه اشک ازچشمای مهتاب فرومی ریخت گفت:
تا بهم نگی چه اتفاقی باعث این تصمیم شده قسم میخورم میرم سراغ خانواده ات، خودت میدونی که روی قسمم ایستادم.
امین با اشفتگی روبه مهتاب گفت:
به چه زبونی بگم این رابطه یه اشتباه بود....
مهتاب دیگه نگذاشت امین ادامه دهد وفزیاد زد:
دروغ میگی وقتی نگاهت میکنم هنوز عشق من تو چشمات شعله میکشه، امین دردت چیه؟ بهم بگو..تا علت این تغییر
ناگهانی رو نفهمم دست بردارنیستم.الان جلوم رو میگیری باشه. شاید فردا یا هفته ی دیگه برم پیش خانوادت نمیتونی
جلوم روبگیری.
امین لب جدول خیابون نشست وسرش رو با دوتا دستاش گرفت وساکت شد..
مهتاب اومد کنارش وخیلی ارام گفت:
امین بگو وخودت روخلاص کن، اگه هنوزدوستم داری بهم بگو چی شده؟
امین سرش رو بالا گرفت وبا چشمای پرازاشکش به مهتاب چشم دوخت وگفت:
بس کن بگذاراین درد توی سینه ی خودم باقی بمونه، ازم چیزی نپرس..
مهتاب با نگرانی گفت: باورکن نمیتونم باید بفهمم وگرنه اروم نمیگیرم.
امین که دید دیگه پنهان کاری فایده نداره روبه مهتاب با صدای لرزانی گفت:
باشه بهت میگم اما بعد ازشنیدن حرفام، باید همدیگه روفراموش کنیم اینطوری برا همه بهتره..
مهتاب خیلی ترسید یعنی چه اتفاقی اوفتاده بود که جدایی اون دوتا به نفع همه بود.دراین لحظه حس کرد قافیه را باخته اما
به چه کسی هنوز نمی دانست..
امین بالاخره تسلیم سماجت مهتاب شد وحقایقی را بازگوکرد که مهتاب را درسراشیبی نابودی کشاند...
امین گفت: حمید بعد ازان شب مهمانی ودیداراول دل بهت بسته وداره اماده میشه که بیاد خواستگاریت..
مهتاب ناباورانه به اوچشم دوخت، باورش نمیشد امین ساکت نشسته وکاری نکرده، چرا باید به این راحتی عشقش رو
تقدیم برادربکنه ؟.. برای همین بی اختیارخنده ی عصبی سرداد وگفت :
مسئله همین بوده؟ امین به خاطریه تصمیم اشتباه که برادرت گرفته من باید توی این دوهفته بی خبری تاوان پس بدم؟ تو
میتونستی اونها روازاشتباه دربیاری. می خواستی به خانوادت بگی که قبل ازحمید عاشق من شدی، بهشون بگی همین
روزا تصمیم داشتی موضوع روبهشون بگی..
امین با چشمای به اشک نشسته روبه مهتاب گفت :
نه عزیزم..به این سادگی ام که فکرمیکنی نیست، من از همان اول چشم دیدن برادرم رو نداشتم همیشه به اون حسادت
زهره
00زیاد جالب نیست بخوای وقت بزارین برای خوندن داستان تحراری
۳ ماه پیشA.a
۳۲ ساله 00سلام ...به نظرم کمی خسته کننده بود جوری نبود که آدم مشتاق باشه فصل های بعدیش را بخونه ..بهتر از این میتونست باشه مثلا زندگی دو ساله ای که با حمید داشت را میتونست کمی باز کنه نه اینکه خیلی زود ازش عبور
۷ ماه پیشفاطمه
۳۳ ساله 00رمان زیبایی بود ممنون نویسنده جون بابت رمان زیباتون 🌟🌟👏🌹🌹
۱۱ ماه پیشبهدخت
۲۰ ساله 00عشقشون قشنگ بود، هر عشقی نیاز به امتحان داره، و اینکه هر کسی عاشق واقعی نیست، تمام این موارد توی این روایت بود، زیبا بود، ممنون از نویسنده🌺🌼
۱ سال پیشفربد
00خوب و سرگرم کننده..........
۲ سال پیشنسترن بانو
۲۴ ساله 20رمان قشنگی بود👏نویسنده عالی بودی
۳ سال پیشT
11اه این چی بود دیگ دق کردم یا اینا بهم برسن
۳ سال پیشزری
۲ ساله 00هنوز نخوندم حتما میخونمش
۴ سال پیشآیدان
22خیییییییلی قشنگه عالیه
۴ سال پیشاسرا
22خیلی خوب بیچاره حمید
۴ سال پیشMahoor
۱۴ ساله 41دوستم قبلا برام تعریف کرده و از نظر من رمان قشنگیه تازه میخوام بخونمش و خیلی مشتاقم🙆
۴ سال پیش
شیما
00اصلا خوشم نیومد،خسته کننده بود،بحث تکراری زیادی داشت،