رمان زاده تاريكي
- به قلم ldkh
- ⏱️۱۳ ساعت و ۳۸ دقیقه
- 77.3K 👁
- 436 ❤️
- 201 💬
داستان يه دختر، دختري كه میره توي دنيايي كه حتي توي تخيلشم نيست، به خواست خودش نميره. اون رو با زور و اجبار به دنیایی که از نظر انسان ها خیالی ست، بردند و پاي دخترک، به دنیای اسرار امیز، باز شد. دنيايي كه اتفاقات خوب و بدي رو براش به نمايش مي ذاره و سختي هاي زيادي رو بهش تحميل مي كنه و اون رو تبديل به زاده تاريكي مي كنه، زاده اي كه در اخر...
ــ خيلي ازت ممنونم كه نگفتي، وگرنه اين جولياي بي جنبه تا اخرش روي اعصابم راه مي رفت.
دستش رو گرفتم و گفتم :
ــ قابلي نداشت، ولي ترس تو هم بي مورد بود!
سرش رو پايين انداخت كه موهاي بلوندش صوتش رو پوشوند. دوباره سرش رو بالا اوردو گفت :
ــ اخه نمي دونم چرا... خيلي از جن مي ترسم!ميشه به كسي نگي؟
من خنديدم و گفتم :
ــ معلومه كه نميگم... چه دليلي داره كه برم بگم؟
سلنا نفس آسوده اي كشيد و گفت:
ــ اخه خيلي ها توي دبيرستان اذيتم مي كردن، ديگه نمي خوام براي دانشگاهم همچين اتفاقي بيافته.
بهش لبخند زدم.مي تونستم دركش كنم ، چون منم وقتي توي دبيرستان بودم به خاطر اينكه پدر و مادرم مرده بودند خيلي مسخره ام مي كردن، ولي من جلوشون در ميومدم و نمي ذاشتم بيشتر از اين توي زندگيم فضولي كنن، ولي سلنا اين روحيه جنگيدن رو نداشت، به خاطر همين هم از ترس هاش رو به هیچکس نمي گفت.
باهم داخل چادر رفتیم و نشستيم. رو به كتي گفتم :
ــ چي مي گفتين؟
اليس: داشتيم درباره چيزاي تخيلي صحبت مي كرديم.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم :
ــ منظورت چيزاي مزخرفه ديگه؟
اليس: به نظرت جن مزخرفه؟
گوشيم رو از توي جيبم دراوردم و همين طور كه داشتم جيميلم رو چك مي كردم، گفتم:
ــ از نظر من آره، وقتي چيزي رو باچشمات نديدي يعني چيز بي خوديه.
جوليا: شايد خون اشام و گرگينه ها واقعيت نداشته باشن، ولي فرشته ها، شياطين و اجنه قطعا واقعيت دارن.
ناليدم:
ــ خداي من... تو واقعا ساده اي جوليا!
جوليا: ولي اجنه ها وجود دارن اين رو بهت ثابت مي كنم!
پوفي كشيدم و گوشيم رو توي جيبم گذاشتم. حاضر بودم از درخت به پایین پرت بشم تا بتونم ثابت كنم همچين موجودات ماورائي وجود نداشتن، ندارن و نخواهند داشت! منتها نميدونم چرا انسان ها اينقدر اي كيو شون پايينه كه اين چرنديات رو باور مي كنن، به هر حال نميشه كاري كرد.
رو به بچه ها گفتم :
ــ بچه ها پاشين بريم بيرون يه عكسي چيزي بگيریم، ناسلامتي اومديم جنگل ها!
همه موافقت كردن.همه ی بچه ها به جزء سلنا بیرون رفتن، بهش نگاه كردم؛ توي چشم هاي درشت قهوه ايش ترس رو می شد حس كرد. رو بهش گفتم :
ــ از چي مي ترسي؟ اينا چيزي جزء مزخرفات نبودن، بي خود ذهنت رو درگير اين چيزا نكن.
سلنا با چشمايي كه توش ترس موج مي زد خيره به چشمام گفت:
ــ هر كاري مي كنم ولي نميشه، ناخود آگاه ذهنم ميره طرفشون.
توي دلم به ترسو بودنش اعتراف كردم. رو بهش مطمئن گفتم :
ــ نگران نباش فقط همراه من راه بيا همين، اين كه ديگه ترسي نداره؟
سلنا مشتش رو به بازوم زد و گفت :
ــ ديگه اينقدر ها هم ترسو نيستم!
ــ پس پاشو بريم كه الان دوباره ميافتن روي سرمون!
با هم ديگه توي جنگل رفتیم، صداي پرنده ها فضا رو قشنگ تر مي كرد، مخصوصاً با بودن برگاي زرد و قرمز زير پامون و له شدنشون فضا رويايي تر مي شد. هميشه از له شدن برگ ها حس خوبي داشتم، نمي دونم چرا هم لذت بخش بود هم احساس مي كردم كه دارم دشمنام رو زير پام خوردشون مي كنم، كه خيلي بيشتر باعث لذت مي شد!باصداي سلنا از فكر برگ ها بيرون اومدم :
ــ هي اونجا رو چه قشنگه!بريم يه عكس بگيريم.
به صحنه رو به روم نگاه كردم، واقعاً زيبا بود!گوشيم رو از توي جيبم در اوردم و توي دوربين رفتم. به سلنا گفتم :
ــ بدو بريم يه سلفي بگيريم.
باهم راه افتاديم، بالاي يه سنگ خيلي بزرگ رفتیم. با دستامون كمر هم ديگه رو گرفتیم.
ــ تا سه مي شمرم
ــ باشه... فقط ارتيميس يه وقت نيافتيم؟
باخنده گفتم :
ــ فوقش كارمون می کشه به بيمارستان.
با دستش يه نيشگون ازم گرفت.
ــ اووچ!چيكار مي كني؟اخ.. دردم گرفت!
سلنا: تا تو باشي من رو اذيت نكني!حالا بشمر.
نه مثل اينكه اينقدر هام کم رو نبود!
ــ 1...2...3!
ــ چيليك!
عكس گرفته شد. باهم پايين اومدیم كه سر و كله اون سه تا پيدا شد.
كتي: شما كجا بودين؟
سلنا:
ــ داشتيم باهم سلفي مي گرفتيم، مشكليه؟
اليس: خب با ما مي اومدين ديگه!
دست به سينه گفتم :
ــ اونجوري كه شما گازش رو گرفتين، كانگورو هم به پاتون نمي رسيد، چه برسه به ما!
جوليا: خيلي خب حداقل الان بگيريم.
كتي: بريم اونجا، خيلي قشنگه!
ملکه محبت
00فوقولادس ممنون
۱ ماه پیشNazii
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
دینا
00میشه اسم فصل هارو بگین
۲ ماه پیشRahy
20من برای بار سوم بود که این رمان رو میخوندم و واقعا عالیه دمت گرم
۳ ماه پیشمهتاب
40واقعا عالیه من هر سه فصلشو خوندم و واقعا خوشم اومد ولی از فصل سوم زیاد ولی فصل یک و دو رو فک کنم پنح باری خوندم عالییی بود ممنون ازنویسنده واقعا سلیقه خوبه داره وتخیل قوی
۳ سال پیشParisa
00سلام میتونی اسم فصل هایی دیگه این رمان و بگی و کجا میتونم بخونم
۴ ماه پیشParisa
00سلام ممنون میشم اگر کسی اسم دو فصل دیگه این رمان و بگه و اینکه عالی بود برای بار اول 🙏🤝🙂
۴ ماه پیشزهرا
00عالی بود ولی پس اون شیشه که دادن بهش زهر بود ولی برای این اثر نداشت چی شد یا اینکه چیزی که زن گمشده هافمن داده بودو به هافمن ندادو شیشه ای که پریای دریایی بهش دادن ،امیدوارم فصل دومش بزودی بیاد
۶ ماه پیشHinata
00ادامه// مثل همسر هافمن و قدرتای کرکترا و.. مثل اینکه یهو مشکی چپتر اخر میتونست بنویسه قبلش اصلا همچین چیزی نبود ... و اینکه خیلی سعی کرده بود کلیشه بنویسه سر هر چپتر هی ارتمیس کلشو میچسبوند به//
۷ ماه پیشHinata
00از اونجایی که قدیمیه اولین اثر نویسنده هست نمیخوام زیاد ایراد بگیرم ولی اگه سعی نمیکرد چرت و پرت نوشتن رمانو طولانی کنه و بجاش به چیزایی که نوشته بود بیشتر میپرداخت مثل همسر هافمن و جژییاتی مثل //
۷ ماه پیشفاطمه
00من عاشق این رمانم و خیلی وقت پیش همه فصلاشو خونده بودم اما بازم دارم میخونمش.. به شدت جذاب و هیجان انگیزه. پیشنهاد میکنم حتمی بخونیدش👍❤️✨
۷ ماه پیشزهرا
00به نظر من نویسنده میتونست بهتر بنویسه
۸ ماه پیشخستی
10نظراتو که میخونم میفهمم بعضی ها یا معنی رمان آبک رو نمیدونن یا کلا کرم دارن که چنین چیزی به زحمات نویسنده میگن.
۸ ماه پیشمهیبا
03من همین الان دانلودش کردم ولی با دیدن فصل ها چشمام گرد شد نمی گم بده. خوبه و اخه نوزده تا فصل نویسنده ی عزیز اخه من با جت ام حرکت کنم به این نمیرسم نمیشد یکم خلاصه تر بنویسی😑
۲ سال پیشرامیلا
40نوزده فصل ک چیزی نیست، شما برو رمان «سفر به دیار عشق»رو دانلود کن، جت ک چه عرض کنم با سرعت نورم بری نمی تونی تمومش کنی 😂
۲ سال پیشرها
00وای ارههه اون پنجاه و خورده ایه من یه ۵ روز طول کشید تا بخونمششش
۲ سال پیشحسنا
00یا مثلا رمان تیدا زاده نور یا تاریکی که ۳۰ پارته !
۸ ماه پیشحسنا
00این نویسنده چه رمان های دیگه ای داره بخونم قلمش خیلی خوبه
۸ ماه پیش
فلز قلیایی خاکی
10من بالای چهار بار هر سه جلد رو خوندم... رمانای فانتزی(چاپی و غیر چاپی) زیاد میخونم، و بین این رمان ها واقعا هر فانتزی جدیدی که میخونم اول این رمان میاد تو ذهنم، فرقی نداره خارجی باشه یا ایرانی... واقعا نویسنده قلم خوبی داشته، نمیگم بدون ایراده ولی تصویر سازیش و شخصیت پردازی عالیه