رمان زاده تاريكي به قلم ldkh
داستان يه دختر، دختري كه میره توي دنيايي كه حتي توي تخيلشم نيست، به خواست خودش نميره. اون رو با زور و اجبار به دنیایی که از نظر انسان ها خیالی ست، بردند و پاي دخترک، به دنیای اسرار امیز، باز شد. دنيايي كه اتفاقات خوب و بدي رو براش به نمايش مي ذاره و سختي هاي زيادي رو بهش تحميل مي كنه و اون رو تبديل به زاده تاريكي مي كنه، زاده اي كه در اخر...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۳ ساعت و ۳۸ دقیقه
ــ خيلي ازت ممنونم كه نگفتي، وگرنه اين جولياي بي جنبه تا اخرش روي اعصابم راه مي رفت.
دستش رو گرفتم و گفتم :
ــ قابلي نداشت، ولي ترس تو هم بي مورد بود!
سرش رو پايين انداخت كه موهاي بلوندش صوتش رو پوشوند. دوباره سرش رو بالا اوردو گفت :
ــ اخه نمي دونم چرا... خيلي از جن مي ترسم!ميشه به كسي نگي؟
من خنديدم و گفتم :
ــ معلومه كه نميگم... چه دليلي داره كه برم بگم؟
سلنا نفس آسوده اي كشيد و گفت:
ــ اخه خيلي ها توي دبيرستان اذيتم مي كردن، ديگه نمي خوام براي دانشگاهم همچين اتفاقي بيافته.
بهش لبخند زدم.مي تونستم دركش كنم ، چون منم وقتي توي دبيرستان بودم به خاطر اينكه پدر و مادرم مرده بودند خيلي مسخره ام مي كردن، ولي من جلوشون در ميومدم و نمي ذاشتم بيشتر از اين توي زندگيم فضولي كنن، ولي سلنا اين روحيه جنگيدن رو نداشت، به خاطر همين هم از ترس هاش رو به هیچکس نمي گفت.
باهم داخل چادر رفتیم و نشستيم. رو به كتي گفتم :
ــ چي مي گفتين؟
اليس: داشتيم درباره چيزاي تخيلي صحبت مي كرديم.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم :
ــ منظورت چيزاي مزخرفه ديگه؟
اليس: به نظرت جن مزخرفه؟
گوشيم رو از توي جيبم دراوردم و همين طور كه داشتم جيميلم رو چك مي كردم، گفتم:
ــ از نظر من آره، وقتي چيزي رو باچشمات نديدي يعني چيز بي خوديه.
جوليا: شايد خون اشام و گرگينه ها واقعيت نداشته باشن، ولي فرشته ها، شياطين و اجنه قطعا واقعيت دارن.
ناليدم:
ــ خداي من... تو واقعا ساده اي جوليا!
جوليا: ولي اجنه ها وجود دارن اين رو بهت ثابت مي كنم!
پوفي كشيدم و گوشيم رو توي جيبم گذاشتم. حاضر بودم از درخت به پایین پرت بشم تا بتونم ثابت كنم همچين موجودات ماورائي وجود نداشتن، ندارن و نخواهند داشت! منتها نميدونم چرا انسان ها اينقدر اي كيو شون پايينه كه اين چرنديات رو باور مي كنن، به هر حال نميشه كاري كرد.
رو به بچه ها گفتم :
ــ بچه ها پاشين بريم بيرون يه عكسي چيزي بگيریم، ناسلامتي اومديم جنگل ها!
همه موافقت كردن.همه ی بچه ها به جزء سلنا بیرون رفتن، بهش نگاه كردم؛ توي چشم هاي درشت قهوه ايش ترس رو می شد حس كرد. رو بهش گفتم :
ــ از چي مي ترسي؟ اينا چيزي جزء مزخرفات نبودن، بي خود ذهنت رو درگير اين چيزا نكن.
سلنا با چشمايي كه توش ترس موج مي زد خيره به چشمام گفت:
ــ هر كاري مي كنم ولي نميشه، ناخود آگاه ذهنم ميره طرفشون.
توي دلم به ترسو بودنش اعتراف كردم. رو بهش مطمئن گفتم :
ــ نگران نباش فقط همراه من راه بيا همين، اين كه ديگه ترسي نداره؟
سلنا مشتش رو به بازوم زد و گفت :
ــ ديگه اينقدر ها هم ترسو نيستم!
ــ پس پاشو بريم كه الان دوباره ميافتن روي سرمون!
با هم ديگه توي جنگل رفتیم، صداي پرنده ها فضا رو قشنگ تر مي كرد، مخصوصاً با بودن برگاي زرد و قرمز زير پامون و له شدنشون فضا رويايي تر مي شد. هميشه از له شدن برگ ها حس خوبي داشتم، نمي دونم چرا هم لذت بخش بود هم احساس مي كردم كه دارم دشمنام رو زير پام خوردشون مي كنم، كه خيلي بيشتر باعث لذت مي شد!باصداي سلنا از فكر برگ ها بيرون اومدم :
ــ هي اونجا رو چه قشنگه!بريم يه عكس بگيريم.
به صحنه رو به روم نگاه كردم، واقعاً زيبا بود!گوشيم رو از توي جيبم در اوردم و توي دوربين رفتم. به سلنا گفتم :
ــ بدو بريم يه سلفي بگيريم.
باهم راه افتاديم، بالاي يه سنگ خيلي بزرگ رفتیم. با دستامون كمر هم ديگه رو گرفتیم.
ــ تا سه مي شمرم
ــ باشه... فقط ارتيميس يه وقت نيافتيم؟
باخنده گفتم :
ــ فوقش كارمون می کشه به بيمارستان.
با دستش يه نيشگون ازم گرفت.
ــ اووچ!چيكار مي كني؟اخ.. دردم گرفت!
سلنا: تا تو باشي من رو اذيت نكني!حالا بشمر.
نه مثل اينكه اينقدر هام کم رو نبود!
ــ 1...2...3!
ــ چيليك!
عكس گرفته شد. باهم پايين اومدیم كه سر و كله اون سه تا پيدا شد.
كتي: شما كجا بودين؟
سلنا:
ــ داشتيم باهم سلفي مي گرفتيم، مشكليه؟
اليس: خب با ما مي اومدين ديگه!
دست به سينه گفتم :
ــ اونجوري كه شما گازش رو گرفتين، كانگورو هم به پاتون نمي رسيد، چه برسه به ما!
جوليا: خيلي خب حداقل الان بگيريم.
كتي: بريم اونجا، خيلي قشنگه!
:) Hadise
10من این روما رو خوندم فکر کنم 3فصل داره که عالی بود.
۱ سال پیشریما
۲۰ ساله 10اون که میگی تیتی اسم رمانش ماه خون بود ولی اون دکمی رو نخوندم و نمیدونم
۱۲ ماه پیشی
۲۲ ساله 00اولی رمان الهه بهشتی دومیو نمیدونم
۶ ماه پیشکیمیا
۱۶ ساله 00اون رمان دومی که گفتی اسمش ماه خون
۲ ماه پیشکیمیا
۱۶ ساله 00این رمان خیلی جالب بود مخصوصا پایانش اما یه تکه هایی از رمان جامونده بود مثل سمی که پری ها ی اسکلتی بهش دادن یا اون شربتی که از غار غول ها دزدید انشاالله برای رمان های بعدی این اشکالات رو رفع کنید
۲ ماه پیشسپیده
۲۵ ساله 10اینو چندسال پیش خوندم اونقدر خوب و کامل بود که هنوز اسمش و جزییات رمان یادمه قلم قوی واقعا دلچسب ممنون شاید اگر تو کل زندگیم از هزاران رمانی که خوندم ده تاشو خوشم اومد که سه تا از اونااین سه فصله
۲ ماه پیشafra
00شوخیت گرفته؟ارتمیس نباید میمرد و من نباید بعد اینهمه خوندن رمان با پایانش گریه کنم...واقعا فوقالعاده بود ولی اخرش نباید میمرد تروخدا جدی میگم نباید میمرد نباید!
۶ ماه پیشمرجان
۱۵ ساله 01آخرشو دوست نداشتم
۳ ماه پیشنبآت
۱۷ ساله 20نگا این یکی از بهترین رمانای تخیلی بود ک خوندم هممه فصلاشو!ناموسن هرچی گشتم یکی بهترشو پیدا کنم نشد نمیونم چرا ایقد کم لایک گرفته ولی خداییش فوقلادس!
۳ ماه پیشMobina
۱۳ ساله 00رمان بسیار قشنگی بود خیلی خوب بود پیشنهاد میکنم بخونیدش🔮🫧💮🌸
۴ ماه پیشسحر
20من در حال خوندم فق اومدم ببینمم ارتمیس عاشق کی میشه ؟ 😐🤦 ♀️
۱ سال پیشهستی
۱۹ ساله 20سال ۹۴ این رمان و خوندم و عاشقش شدم بعد از سالها دوباره خوندم و دوباره هم همون حس دفعه اول و برام داشت بی نظیره هر ۳ فصلش
۷ ماه پیشSaqar
10یکی از خفن تربن رمان ها بود بنظر من و خیلی جذاب بود
۸ ماه پیشMahshid
10این رمان عالی بود با اینکه آخر داستان دردناک بود ولی دوست داشتم ممنونم ازتون
۸ ماه پیشsamira
02خیلی آبکی رمانش اصلا به خواننده هیجان وارد نمیشه
۹ ماه پیشmahsan
۲۰ ساله 10عالی ،واقعا دم نویسنده گرم قلمش قویه و هر سه فصل رمانو خوندم و لذت بردم بهترین رمانیه که تو این ژانر خوندم و حتی دلم می خواد باز هم رمانو بشینم از اول بخونم
۹ ماه پیشKamand
10شاهکااار بود:)) بعد مدت ها فهمیدم جلد سومم داره و می خوام برم از فصل اول تا الان رو بخونمممم دوباره! و اینکه این رمان باعث شد که نوشتن رو شروع کنم... فوق العاده بود☆
۱۰ ماه پیشپانیذ
10جزو بهترین رمان های فانتزی ای بود که خوندم
۱۱ ماه پیش
.
10سلام...یک رمان بود اسمه دختره افرا بود بعد الهه ی طبیعت بود اسمه رمانش چیه🥺یه رمانم بود اسمه دختره تی تی بود بعد یه مرده که اطراف خونشون پرسه میزد و فقط اون میدید و کسی نمیدیدش،اسمه اون چیه؟دنبالشونم