طوفان تاريكي (جلد سه زاده تاريكي) به قلم ldkh
همه چیز در سياهی و خاموشی غوطهور است كه با آمدن شخصی مرموز، جرقهی انتقام زده میشود. آتش دوباره به پا میشود و طوفان درست میكند. زاده تاريكی برمیگردد با آتش انتقامی كه در سينه دارد و طوفانی كه در راه است؛ طوفانی از جنس تاریکی
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۴۹ دقیقه
- خانوم معلّم لطفا كمكم كنين!
خنديدم و گفتم:
- میخوای تقلب كنی؟ نخير من باهوشتر از اينام.
صدای پوف كشيدنش رو شنيدم، لبخندم عمق گرفت. يه لحظه تصوير محوی از كلاه پشميش جلوی چشمم نقش گرفت. با صدای تقريبا بلندی گفتم:
- آها!
تينا متعجب گفت:
- چيزی شده؟
سرم رو ناخودآگاه تكون دادم و گفتم:
- كلاهت! تو ماشينم جا گذاشتيش.
تينا با لحن كشيدهای گفت:
- اوه، آره!
با فكری كه به سرم زد از جام بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و در همون حال گفتم:
- برات ميارمش.
دستپاچه شد و تند تند شروع كرد به حرف زدن:
- نه، نه، نه، من خودم ميام میگيرمش.
خنديدم و درحالی كه در كمد رو باز میكردم گفتم:
- چی ميگی دختر خوب؟ تو كه نمیدونی خونهام كجاست. بدون اون كلاه اون موهای قشنگت يخ میزنن.
با صدايی كه توشون ذوق پيدا بود گفت:
- موهای من قشنگن؟
لبم رو گاز گرفتم تا نخندم. دختره فسقلي! با كوچکترين چيزی حواسش پرت میشد. يه شلوار جين بيرون كشيدم و گفتم:
- آره موهات خيلی قشنگن، وقتی نور خورشيد روی موهات میفته برق میزنن!
صدای شادش رو شنيدم:
- خيلی ممنون خانوم معلم! شما خيلی خوبيد.
دوباره لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون از تعريفت!
تينا: ببخشيد! من بايد برم به جملهها برسم. اجازه هست؟
دوباره ناخوآاگاه سرم رو تكون دادم و گفتم:
- البته، البته. خداحافظ!
تينا: خدانگهدار!
تماس رو قطع كردم و موبايل رو روی تخت پرت كردم. لباسم رو با يه شلوار جين و يه بلوز سفيد عوض كردم. سويیشرتم رو بيرون كشيدم و تنم كردم. يه شال پشمی سفيد هم بيرون آوردم و دور گردنم پيچيدمش. موبايلم رو گرفتم و توی جيب سوییشرتم گذاشتم و به راه افتادم. به آشپزخونه كه رسيدم به خاله نگاه كردم كه با جديت مشغول به كار بود. با صدای بلندی گفتم:
- خانوم سرآشپز من دارم ميرم بيرون. يک ساعت ديگه برمیگردم. چيزی هم اگه میخوای زنگ بزن بخرم!
نگاهش رو بالا آورد و با لبخند گفت:
- ممنون عزيزم، مواظب خودت باش!
چشمكی براش زدم و از آپارتمان خارج شدم. به طرف ماشين رفتم و روشنش كردم و به سمت خونه تينا به راه افتادم. ضبط رو روشن كردم كه آهنگ بیكلام پخش شد. نگاهم رو به طرف كلاه پشمی كه روی صندلی كناريم بود كشيدم.
دوباره لبخندی روی لبم شكل گرفت. ماشين رو روشن كردم و از پاركينگ خارج شدم و وارد كوچه شدم. صدای تيک مانندی رو شنيدم و بعدش قطرهای كه از بالای شيشه ماشين سر خورد و اومد پايين. دوباره صدا تيک شنيدم، قطرات بارون پشت سر هم فرود میاومدن. آهی كشيدم. يادم رفته بود چيز گرمتری بپوشم. اين سوییشرت كافی نبود!
سرعتم رو زياد كردم، بالاخره بعد از نيم ساعت رسيدم. پام رو روی ترمز فشار دادم، خواستم پياده بشم كه نگاهم به شيشه ماشين افتاد كه توسط قطرهها تار شده بود. نفس كلافهای كشيدم. كلاه رو گرفتم تو دستم و در رو آروم باز كردم كه كمی آب رو پام ريخت. به در قهوهای خونه تينا زل زدم و شروع كردم به شمردن:
- يك... دو... سه!
با سرعت از ماشين پياده شدم. موجی از سرما صورتم رو نوازش داد. اونقدر سرد بود كه از سرعتم كم شد. همين كه به در رسيدم، در خودش باز شد و بعد بدن مچاله شده دختری كاپشن به تن جلوم ظاهر شد. بیتوجه به سرما و بارونی كه سرتاپام رو خيس كرده بود، با چشمای متعجب به تينا زل زدم كه سرش رو بالا آورد و نگاهم به صورت از سرما قرمز شدهاش افتاد. با بهت لب زدم:
- تينا!
لب سفيد شده از سرماش رو گاز گرفت. دستم رو كه گرفت انگار رعشه به تنم افتاد! من رو به داخل برد و من هنوز توی بهت دستاش بودم كه چهطور اينقدر سرد بودن! به سردی دو تكه يخ. حتي از دستاي هميشه سرد من هم سردتر! اين نشون میداد كه اين دختر از موقعی كه تماسمون قطع شده اومده اينجا منتظر منه! دفعه پيشم همينطور بود. اما اون موقع هوا آفتابی بود و زياد مهم نبود ولی الان...
وارد خونه كه شديم، گرما آروم روی پوستم نشست و يخ زدگیش رو شكست. تينا دستم رو كشيد و من رو روی كاناپه نشوند. سرم رو به كاناپه تكيه دادم و چشمام رو بستم. خيسی بدنم اذيتم میكرد! صدای ضعيف تينا رو شنيدم:
- خوش اومدين!
اخمام تو هم رفت. چشمام رو سريع باز كردم و نگاه سرزنشوارم رو بهش دوختم. دستم رو جلو بردم و كلاه رو مقابلش گرفتم و ناراحت گفتم:
- بيا اينم از كلاهت!
و بعد جدی بهش زل زدم و گفتم:
- اين آخرين باريه كه ميام اينجا، برای همين ازت میخوام برای آخرين بار بهم يه شير داغ بدی.
گيج بهم زل زد و گفت:
- چرا؟
دندونام رو روی هم فشار دادم و با انگشتم به خودش اشاره كردم و گفتم:
- برو يه نگاه به خودت بكن! دختر جون، تو، توی اين بارون و سرما، منتظر من ايستاده بودی؟
لباش رو روی هم فشار داد و سرش رو پايين انداخت و گفت:
- شما از كجا فهميدين؟
بیتوجه به تينا پاهام رو بالا آوردم و بالای ميز چوبی گذاشتم و گفتم:
- چون سر تا پات خيسه، دستات مثل دو تا تكه يخ هستن، تمام صورتت از سرما قرمزه، در ضمن! دفعه پيش هم همينطوری منتظرم بودی كه هيچی نگفتم؛ چون اون روز هوا آفتابی بود نه اينقدر سرد و وحشتناک كه از آدم يه بستنی يخی بسازه!
تينا از جاش بلند شد و با صدای خفهای گفت:
- ميرم براتون شير بيارم.
و بعد از ديدم خارج شد. نگاهم رو پايين كشيدم كه چشمم به دفتر و مداد روی ميز افتاد. يه تای ابروم رو بالا انداختم و با كنجكاوی پام رو روی زمين گذاشتم و به طرف ميز خم شدم. دستم رو دراز كردم و دفتر رو توب دستم گرفتم. لبخند محوی روی لبم شكل گرفت. زير لب نوچ نوچی كردم، بعضی از جملههاش غلط داشت! هميشه جملهسازيش غلط بود. واقعاً هدفش از ياد گرفتن زبان آلمانی چی بود؟ يه بار كه ازش پرسيدم گفته بود میخواد بره آلمان، وقتي هم پرسيدم چرا میخواد بره آلمان سكوت كرده بود و چيزی نگفت.
مداد روی ميز رو برداشتم و غلطاش رو براش نوشتم و پايينش هم يادداشت كردم "به جای اين كه تو سرما يخ بزنی، جملهبندیهات رو درست كن!"
النا
00دس خش واقعا رمان قشنگی بود ب تمام معنا ولی منم توقع داشتم با جان باشه وابسته ب اون رویایی ک دید محشر بود رمانش بی نقصه دمت گرم قلمت قوی بود ولی جلد اخر چیزی از،ارمیتا و پیتر نبود ممنون
۶ ماه پیشdonya
۱۸ ساله 00من هرسه جلدشو خوندم و واقعا عاشقش شدم من اصلا از رمان های تهیلی خوشم نمیاد ولی اینو خوندم پرام ریخت😂 واقعا عالی بود نویسنده جان امیدوام همیشه موفق باشی و بهتون پیشنهاد میدم حتما ختما بخونین رمانو❤️
۷ ماه پیشdonya
۱۸ ساله 10به نظرم خیلی قشنگ بود من چندین ساله ک رمان میخونم ولی اولین رمان تخیلی ک خوندم و خیلی خوشم اومد این رمان زاده بودش . خیلی عالی بود با تشکر از نوسینده عزیز و امیدوارم ک همیشه در کاراشون موفق باشن❤️
۸ ماه پیشعسل
21به نظرم جلد سوم خیلی خلاصه وار بود و نویسنده فقط قصد تموم کردن رمان رو داشت، مثلا ارتمیس با پیترخیلی صمیمی بود اما تو این جلد اصلا به دیدنش نرفت،یا اون دختر کوچولوی یتیم تو قصر تو فصل سوم ب دیدنش نرفت
۹ ماه پیشعسل
20بر خلاف بقیه نظر من اینه که الکس انتخاب خوبی بودتوهمه رمان ها دختر داستان با ی پسر پولدار که از همه لحاظ از خودش بهتره ازدواج میکرد زاده تاریکی یه رمان خاص بود و انتخاب شخصیت مردرمان هم خاص و متفاوت
۹ ماه پیشمبینا
20فوق العاده قشنگ بود .در برهه ی اول دوست داشتم آرتیمیس با جک باشه.اگه جک نشد.آتریس .جان میتونست یه دوست خوب باشه مثل اتریس ❤
۱۱ ماه پیشBroken
۱۷ ساله 31رمان عالی بود من خیلی سخت انتخاب میکنم ولی این رمان ارزش داشت به نظر من زود تموم شد جلد اول خوب بود ولی جلد های بعدی کوتاه بود داستان زیبایی داشت اما توقع داشتم بچه ای گیرش بیاد که راهش رو ادامه بده
۱۱ ماه پیشفروزان
50یکی از بهترین رمانیی ک خوندم عالی بود هر سه جلدش ....ولی من فک میکردم ارتمیس عاشق جان بشه البته الکسم خوبه ولی کاش جلد چهارم داشت.
۱ سال پیشهایدی
11فصل یک و دو خیلی خوب بود و ممنونم اما فصل سه : انگار نویسنده گاهی یادش میرفت که زاده ی تاریکی می تونه سریع از یک مکان به مکان دیگه بره و کاش به زمین بر نمیگشتند سوالیه سیاه هم خیلی نقش نداشت سپاس
۱ سال پیشهانا
32خیلی خوب میشود که ارتمیس عاشق جان میشود اون موقع بامفهوم تر میشود
۱ سال پیش
51دوست داشتم جان و آرتیمیس عاشق هم میشدن البته الکسم خوبه قناعت میکنم بهش😁 رمان بسیار زیباییه احسنت به قلم عالیِ نویسنده👏🏻
۱ سال پیشمن
913چرا آرتیمیس باید با شخصیتی مثل الکس ازدواج کنه که فقط مهارت رزمی داره و فرماندیه؟ به نظرم باید با امپراطوری الهه ای یا شاهزاده وصلت می کرد😐
۲ سال پیشMlisa
32😂😂منم دوس داشتم با جک باشه ولی خب عشق عشقه دیگه ربطی ب پادشاه یا فرمانده بودن نداره 😄
۱ سال پیشMlisa
20عالیییی عالییییی بود نویسنده عزیز دستت طلا🔥🔥
۱ سال پیشKim yeri
۱۵ ساله 20انگار من با این رمان زندگی کردم.دوس نداشتم تموم بشا.واقعا رمان عالی ای بود.خیلی قلم قوی ای داشت.یکی از بهترین رمان های تخیلی ای بود ک خونده بودم
۲ سال پیش
ارامش
00بسیار رمان جذابی بود من هر سه جلد رو خوندم ممنونم از نویسنده عزیز که اینقدر با جزییات و زیبا همه چیز رو نوشته بود منتظر رمان های جدید تخیلی تون هستم