تو شدی آرامشم به قلم رقیه حسینی
رمانمون راجبه یه دختره که توی بچگی شاهد مرگ مادرشه و با یه پسر هم خونه میشه، چند سال بعد یه نفر میاد تو زندگیاش که چیزهایی رو میفهمه و زندگیاش تغییر می کنه.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۴۴ دقیقه
-این شازده هنوز نیومده اون وقت به جای اینکه به اون گیر بدی افتادی به جون من بدبخت.
-کی گفته شازده هنوز نیومده؟ کم غر بزن سوگل، تبدیل شدی به ننه غرغرو.
با حرص خواستم چیزی بگم در حالی که می نشست گفت:
-هیس هیس حرص نخور پوستت چروک میشه غذاتو بخور به جاش.
با یه چشمک و بوس از راه دور مشغول غذا کشیدن برای خودش شد.
خون خونمو می خورد دلم می خواست خفش کنم این میمون شامپانزه رو.
از جام بلند شدم و رفتم کنارش، با تعجب نگام کرد که لبخندی زدم و نزدیکتر رفتم و تو یه حرکت آنی بازوش رو محکم گاز گرفتم.
داد میزد ولش کنم اما من هنوز حرصم خالی نشده بود دلم می خواست اون موهای حالت گرفتش رو بکنم.
بچه پررو به من میگه غرغرو، یه غرغرویی نشونت بدم که دیگه از اسم غرغرو هم ترس داشته باشی، دندونامو محکمتر فشار دادم که داداش بیشتر شد.
یهو دست کرد تو موهام و کشیدشون، خیلیییی دردم اومد، می خواستم جیغ بکشم اما نمیشد اون وقت آقا به خواستش می رسید.
پس محکمتر فشار دادم که با داد گفت:
-سوگل غلط کردم ولم کن کندی بازومو، بابا غلط کردم شکر خوردم ول کن دیگه.
ازش جدا شدم و لبخندی به صورت و بازوی قرمز شده اش زدم، هر چند بازوش از قرمز هم گذشته بود، بیچاره کبود شده بود.
اون با حرص و من با خنده مشغول خوردن غذا شدیم، با چشماش برام خط و نشون می کشید که بیشتر خنده ام می گرفت.
با صدای زنگ گوشیم بلند شدم و دویدم تو اتاق، با دیدن اسم مارال جیغی از خوشحالی کشیدم و اتصالو زدم.
-سلاااااااااام عنتر.
-سلاااااااام بزغاله.
هر دو به این طرز سلام کردنمون خندیدیم، رو تخت نشستم و گفتم:
-ورپریده رفتی اونجا خوش می گذره؟ یه وقت یه خبر نگیری میمیریا.
خندید و گفت:
-بخدا اصن مشغول بودیم حواسم نبود.
چشمامو ریز کردم و گفتم:
-چه مشغولی؟ به چی مشغول بودی؟ با کی مشغول بودی؟ زود تند سریع حرف بزن تا اون حرفو از حلقومت نکشیدم بیرون.
با خنده گفت:
-بابا منحرف مگه من نگفته بودم عمه بعد پنج سال برگشته؟ خب مشغول جشن و اینجور چیزا بودیم دیگه.
خیالم راحت شد و آهااااااای بلندی گفتم که خندید، سریع گفتم:
-راستی منحرف هم عمته.
با صدای بلند خندید و گفت:
-دیوونه عمه من عمه توام میشه دیگه.
یهوساکت شد و بعد چند دقیقه گفت:
-چرا نمیای اخه سوگل؟ میدونی که چقدر عمو و بابا اصرار کردن بیای؟
کلافه و عصبی گفتم:
-بیام باز با عمه حرفم میشه مارال حوصله ندارم، لطفا دیگه ادامه نده این بحثو.
یکم دیگه فک زدیم و گوشی رو قطع کردم، حوصله ام بدجور سر رفته بود.
با فکری که به ذهنم رسید با ذوق بلند شدم و رفتم طرف ضبط، آهنگ شادی گذاشتم و صداش رو تا آخر زیاد کردم.
می رقصیدم و می خندیدم، یهو در باز شد و سامیار اومد داخل، با دیدن من با خنده گفت:
-باز تو خل شدی دختر؟
دستشو گرفتم و در حالی که سمت خودم می کشوندمش گفتم:
-اولا خل عمته، دوما بیا وسط نمی دونی که چه حالی میده رقص با این آهنگ.
اونم با رقص مردونه اش با من همراهی کرد، بعد از گذشت نمی دونم چند دیقه یا چند ساعت آهنگ رو خاموش کردم و رو تخت ولو شدم.
سامیارم کنارم ولو شد، با خنده گفتم:
-وااااای خیلی باحال بود خیلی خوش گذشت این رقص.
ضربه آرومی به سرم زد و با خنده گفت:
-سوگل تو دیوونه ای دیوونه، مثلا قرار بود با میثم برم بیرون اما ببین..همش تقصیره توئه وروجک.
به پهلو دراز کشیدم و گفتم:
-میثم همونیه که چشماش سبزه؟ همون جیگره نه؟
اخمی کرد و نیشگونی از پهلوم گرفت که جیغم هوا رفت.
با حرص زدم تو سینه اش و گفتم:
-مگه مرض داری نیشگون می گیری؟ الان جاش کبود میشه.
-تا تو باشی هیز بازی درنیاری.
پشت چشمی نازک کردم که خنده ای کرد و منو کشید تو بغلش.
-حالا قهر نکن زلزله، منم برم تا الانم ازم کفری شده دیرتر برم دیگه رسما می کشه منو.
خندیدیم و سامیار بلند شد و رفت، دلم می خواست منم برم بیرون اما می دونستم نمی ذاره.
با فکری که به سرم زد تندی بلند شدم و دویدم دنبالش.
بدون در زدن وارد اتاقش شدم که دیدم داره لباسشو می پوشه، با دیدنم با تعجب گفت:
-چیزی شده سوگل؟ چرا انقدر مضطربی؟
با لبخند رفتم سمتش و در حالی که یه جورایی داشتم براش ناز می کردم گفتم:
-سامی؟
ندا
10این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
سارا
۱۷ ساله 00رومان خوبی بود ولی نه زیاد هیجان نداشت
۷ ماه پیشAinaz
۱۹ ساله 00عالیه عالی بود
۷ ماه پیشسحر 35
00جالب نبود
۸ ماه پیشدخترک چادری
۱۴ ساله 21سوگل9سالش بودسامی19سالش بودپس 10 سال فاصله سنی داشتن تو قسمتی ازرمان سامی گفت من27سالمه پس سوگل هم17سالشه بعدتوی رمان زده9سال بعد یعنی سوگل که9سال بودمیشه18ولی جادیگه سوگل گفت ک من16سالم دقت کنیدلطفا
۸ ماه پیشالناز
۱۲ ساله 01سلام یعنی واقعا این رمان خیلی دردناک بود از خدا میخوام همیشه شاد باشی سوگل جان خیلی سختی کشیدی انشاالله از این به بعد راهت آسان باشه خواهری🥰
۱۱ ماه پیش.
11این چه رمانیه اخه خیلی چرته مامانش مرد حتی گریه هم نکرد بعدش اصلا چی شد مگه فامیلاش بوقن که با یه پسر غریبه زندگی کنه اینا هم قبول کنن واقعا رمان بی معنی بود
۱ سال پیشحنا
۲۲ ساله 00بسیار چرت و چیزایی نوشته شده هماهنگی نداشتن خیلی بی معنی بود
۱ سال پیشسارو
01چند سالت عزیزم ؟ اصلا رمان قشنگی نبود
۱ سال پیشستاره
21اصلارمان خوبی نبود دختره به قول خودش عموهای ماهی داره بعدمیره خونه یه غریبه وخیلی توضیحات الکی میدادوالکی الکی ازخودش تعریف میکرد
۲ سال پیش،،،،
۲۰ ساله 00چرا انقد ابکی بود😐
۲ سال پیشناناز
10عالی بود خیلی غمگین و احساسی و عاشقانه
۲ سال پیشرقیه
۱۶ ساله 30یه نظر چرا اخه نوی هیچ کدوم از رمان ها از شخصیتی که اسمش رقیه باشه استفاده نمیشه😐🤔🤨😕
۲ سال پیش
32چون اسم خودت رقیه اس همچین نظری میداری 😐
۲ سال پیشهانا
80از تو دست نمیکشم پس بگو واسم میمونی اخه من فدات بشم هیشکی تو به چشم نمیاد خودت میدونییی😂🤣
۲ سال پیش
R
20موضوع کلی رمان جالب بود و به نظرم یه مدل خاص بود ینی من تا حالا رمانی نخوندم که موضوع و داستانش این باشه اما قلم نویسنده ضعیف بود و مشخص بود اولین رمانش هست و به نظرم نویسنده سنش کم بود و بچگانه فکر م