رمان طلسم چشمهایش به قلم شیرین سعادتی
روزی روزگاری در زمان های قدیم،یه شاهزاده مغرور و خود رای بود که بی توجه به مردم کشورش،قصد تصاحب سلطنت پدرش رو داشت...اما غافل از اینکه این کار باعث میشه که.....!!!
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۱۷ دقیقه
کلافه تر شده بودم. شاید یک نوع تهدید بود، به خود لرزیدم. می خواست از آنچه دارم تشکر کنم. یعنی آرامشم زودگذر بود؟ اصلاً کدام آرامش؟
گوشی را روی زمین کوبیدم و بلند شدم. روی تخت دراز کشیدم و زیر پتویم خزیدم. به امید اینکه قرصی که خوردم بلاخره اثر کند، آنقدر غلت زدم تا خوابم برد.
عاقبت صبح شده بود و آفتاب درخشانتر ازهمیشه به داخل اتاق تابیده بود؛ شاید او هم دیشب رخت نو پوشیده.
دستم را جلوی صورتم گرفتم و آرام چشمهایم را باز کردم. دیگر خبری از باد و بوران نبود؛ انگار آسمان آرام گرفته بود.
پتو را کنار زدم و از تخت پایین آمدم. به سرویس بهداشتی درون اتاقم رفتم تا دست و رویم را بشویم.
به چهرهام درون آینه نگاه کردم.
چشمهایم قرمز شده بودند. هنوز هم خاطرهی خواب دیشب در ذهنم بود. چشمهای به خون نشستهام مرا به یادِ چهرهی خونی پدرم میانداخت.
دستانم را دو طرف روشویی گذاشتم و سرم را خم کردم.
چه اتفاقی برای پدرم افتاده بود؟ چه چیز را از من پنهان میکردند؟
دستی بر موهایم کشیدم و از دستشویی بیرون رفتم.
آرام از پله ها پایین آمدم؛ سایهی شومینه که روی زمین افتاده بود، هر لحظه بزرگ تر میشد. به سمتِ تلفن رفتم، خواستم شمارهی خانهی پدرم را بگیرم که یادِ اتفاقِ دیشب افتادم. به سمتِ پنجره رفتم و پرده ی سِدری رنگ را کنار زدم. آقای اسمیت و دو دخترش درحال بستن بارهایشان بر بالای رافور مشکیرنگشان بودند. سوفیا برعکس اولیویا حسابی شیطان بود؛ هیچوقت آرام و قرار نداشت. دور ماشین میدوید و چندباری هم به اسمیت برخورد کرد و نزدیک بود هرچه دستش بود بر زمین بیفتد. الیویا مثلِ همیشه کتابی در دست داشت و اصلاً حواسش به دور و برش نبود. سگ سفید رنگ و پشمالویی که نامش را جکی گذاشته بودند هاپهاپ کنان دورش میچرخید و سعی داشت حواسش را به خودش جمع کند ولی اولیویا در جای دیگری سیر میکرد. نگاهم را از آنها گرفتم و به جای خالی درخت دوختم. انگار هرگز آنجا نبوده، نه خودش نه درخت کناریش. به یاد شعری در دوران دبستانم افتادم. از همان روز اول کامل حفظش کرده بودم، شباهت زیادی به زندگی من داشت. زیرِلب زمزمه کردم:
《در کنار خطوط سیم پیام
خارج از ده دو کاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست میدیدند
یکی از روزهای سرد پاییزی
زیر رگبار و تازیانه باد...》
دیگر ادامه ندادم، پرده را رها کردم و به سمتِ میز تلفن رفتم. انگار هنوز هم بیرحمی بیشتر در این دیار رواج داشت.
تلفن را برداشتم؛ وصل بود.
به ساعت نگاه کردم، نه و نیم را نشان میداد. با یک حساب ذهنی میشد فهمید ساعت در شمال ایران حدوداً پنج و نیم عصر بود. نفسِ عمیقی کشیدم و شمارهی خانه ی پدرم را گرفتم.
- الو؟
صدای خش داری گفت:
- بله؟ شما؟
دوست داشتم هر کسی پشتِ خط باشد غیرِ او. درحالی که لب هایم را میگزیدم، گفتم:
- منم، تینا. یعنی تا این حد صدام برات ناآشناست؟
لحظهای سکوت کرد و بعد، با صدایی بلندتر گفت:
- کارِت رو بگو.
قطرهی اشکی روی گونههایم غلتید. تلفن را کمی از خودم فاصله دادم که متوجه بغض صدایم نشود. آرام زمزمه کردم:
- دارم میام ایران. به بابا بگو.
خواستم خداحافظی کنم که صدای بوق آزاد اجازه نداد. گوشی را گذاشتم.
چشمهایم را بستم و برای بار هزارم به گذشته سفر کردم. دنیایم خیلی وقت بود که آتش گرفته بود؛ شاید منظورِ نامه هم همین بود. اما چرا میخواست آن را به یادم بیاورد، نمی دانم.
خواستم به آشپزخانه بروم که صدای زنگِ تلفن بلند شد. گوشی را برداشتم. شنیدن صدای شادِ ماری خیلی زود غم را از دلم فراری داد.
.Happy New year honey -
(عیدت مبارک عزیز دلم.)
?Oh, marry. I am surprised. Where are you -
(وای ماری. حسابی غافلگیرم کردی. کجایی؟)
.Can you believe? I am with daniel -
(باورت میشه؟ با دنیلم.)
?Are you kidding me -
(شوخی می کنی؟)
.No. Believe me. He finally proposed me -
(نه، باور کن. بالاخره ازم خواستگاری کرد.)
جیغ مصنوعی ای کشیدم:
- Wow. Congratulation darling. I wish you the best
(وای. بهت تبریک می گم عزیزم. بهترین ها رو برات میخوام.)
غم پنهان در پسِ لحنِ شادم آنقدر آشکار بود که ماری متوجهاش شود و من چه ساده بودم که فکر میکردم میتوانم چیزی را از عزیزترینم پنهان کنم. تن صدایش را پایین آورد:
?Are you ok Tina -
(خوبی تینا؟)
Yes I am. It is the best day in my life. You are going to married and I am so happy
(معلومه که خوبم. امروز بهترین روز عمرمه. تو داری ازدواج میکنی و من خیلی خوشحالم.)
باز هم به تلاشِ کودکانهام ادامه دادم. سعی میکردم بغضِ داخل گلویم را پنهان کنم ولی ماری باهوشتر از آن بود که بتوانم چیزی را از او مخفی کنم. امکان نداشت با تیرداد حرف بزنم و این بغض لعنتی بیصدا در گلویم خانه نکند.
آرام تر از قبل گفت:
.You aren't a good liar. What happen? Tell me. Come on
(اصلاً دروغگوی خوبی نیستی. چی شده؟ بگو. بجنب!)
تقریباً تسلیم شده بودم.
.My father's condition gets worse. I should go to Iran-
(حال بابام بدتر شده، باید برم ایران.)
آهی کشید و با مهربانی گفت:
Fatahna
۱۷ ساله 00چرا آخر داستان این طوری ختم شد؟
۷ ماه پیشمریم
۱۹ ساله 10رمان و چند بار دانلود و حذف کردم ولی به جای رمان اصلی یه رمان دیگه رو میاره لطفا رسیدگی کنین
۸ ماه پیشمعصومه
00سلام وقتی میخوام قسمت اول رمان طلسم چشمهایش را بخونم یه رمان دیگه میاد به اسم***آسمان چجوری می تونم رمان طلسم چشمهایش رو بخونم؟؟؟؟
۸ ماه پیشسپیده
۲۵ ساله 00به یاد موندنی یه جاهایی یکم نقص داره ولی با این همه نمرش ۹۰ از ۱۰۰ ازش لذت بردم و مثل خیلی از رمان های قبل از خوندنش و وقتی که براش گذاشتم پشیمون نشدم
۹ ماه پیشGh
00آخرش ناراحت کننده بود حیف شد دختر پسره بهم نرسید اما از مشکلات ت جامعه گفته بود
۱۲ ماه پیشنگین
10چرا رمان طلسم چشم هایت رو نمیاره رمان ****ی اسمان رو میاره؟؟؟؟؟؟
۱ سال پیشپری
۲۴ ساله 10نوشته طلسم چشمهایش بعد میزنم روش که بخونم نوشته رمان***ی آسمان چرا لطفا یکی جواب بده
۱ سال پیشستاره
۱۸ ساله 00قشنگ بود 🤍🙂
۲ سال پیش..
00معتقدم خوب بود اما هر از گاهی به جزییات زیاد دقت نمی شد و در برخی قسمت ها می توانستید بهتر داستان را ادامه بدهید ولی به صورت کلی داستان جالب و خواندنی بود .
۲ سال پیشزینب
00بهترین رمانی بود که خوندم عالی بود
۲ سال پیشزهرا
21بااینکه کم بود ولی عالی بود😍👏
۲ سال پیشسحر
۱۹ ساله 10خیلیییییییی خوب بود.من ۴یا۵بارخوندمش عالییییییی اسم رزالین هم خیلی زیباست
۲ سال پیشتی تی
30من به جای شخصیت گوتل ننه آشوب سریال جیران رو تصور میکنم😂😂😂😂😂😂😂😂
۲ سال پیشآیسان
۱۸ ساله 20عالییی بود واقعا من که خیلی دوست دارم این رمان رو
۲ سال پیش
احمدی
00اضافه شد به لیست بهترین رمان هایی که خوندم فوق العاده بود واقعا به دور از مبالغه و تکنیک رمان های پرتکرار و حوصله سربر پر از هیجان بود و هر لحظه منتظر یه اتفاق جدید بودی خداقوت نویسنده❤️