رمان تکاور به قلم کلثوم حسینی
همه چیز از شب مرموز و ترسناک شروع شد. از یک عشق قدیمی تا تباه کردن ثمره آن عشق.
آتشی که به پا شد و قتلعامی دردناک…
پروایای که از دل مهر و محبت به قعر جهنم ِسرد و بیروح فرو آمد و مردی که مردانه ایستاد پای عزت او…
تقابل نفرت و عواطف میان انبوه دشمنان قسمخورده و کینهتوز.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۵ ساعت و ۵۴ دقیقه
گردنی که زنجیر چرمی با پلاک شیشهای از دایره شکل شیر، به دور گردن مردانهاش چشمک میزد. حتی پشت تا زیر لاله گوشش؛ طرح خالکوبی تیغ و شیر هم در تیراس نگاهش قرار داشت.
یک هو در دلش درمانده فریاد میکشد.
" منو میکشه بهخدا میکشه؟!"
لحن خشک امیریل خنثی در فضای خفقان، بیروح میپیچید.
- الان چیکارش کنم؟
گوشه لب سیروس حرصی بالا میرود.
- از یهساعت؛ یه چهل دیقهای مونده، اون ماسکماسکتو ور دار بیار.
امیریل با بیتفاوتی از جایش بلند میشود و بدون حرف اضافه از اتاقک خارج میشود.
حین ماساژ دادن مچدستش؛ نگاه پروا هم به دنبالش کشیده میشود اما سیروس زمخت صدایش میزند.
- هی کوچولو؟
ترسیده گردناش بیاختیار به طرفش متمایل میشود که سر اسلحه کمری دوباره به طرفش نشانه میگیرد و حین ناباوری درجا سنکوپ میکند.
- چیکار میکنی...؟!
اما سیرویس بیاهمیت به وحشت دخترک؛ منتظر میماند. ثانیهها به شمارش تندی بدل میشود و امیریل با تلفن ماهوارهای دوباره داخل اتاق میشود.
خونسردانه حینی که شماره پدر پروا را میگیرد؛ به طرف دخترک لرزانی که به سختی روی پاهایش بند میبود؛ ریلکس نزدیک میشود و سر ِ تلفن را به طرف پروا میگیرد و بدون ملاحظه دستور میدهد.
- زر اضافه بزنی فاتحهت خوندهست.
با دو دو زدگی و بلع ِ مداومت بزاق دهانش؛ تلفن بیسیم مشکی را دو دستی با لرزش چنگ میزند. امیریل عقب میایستد و مصرانه حینی که چهار انگشتش را دورن جیب شلوارش فرو میکند و با جفت شصتهایش؛ طرح جیب مخفیاش را لمس میکند.
چشمان آبآورده پروا به زحمت از او کنده میشود در ریاکشن مرگباری؛ از شنیدن صدای آقاجانش؛ مبهوت با بُهت پچ میزند:
- آقاجون...!
صدای آقاجانش لرزان و بریده به راحتی به گوش سیروس میرسد.
- پروا...! باباجان... خودتی بابا؟
بزاق دهانش را به زحمت میبلعد و همزمان داغان و تحلیلرفته پشت دست عرق نشسته روی پیشانیاش را پس میزند:
- آقاجون، خودمم، اونا..
سیروس بیمحابا بلند میغرد.
- زر اضافه موقوف! بنال...
سرگردان و عاجز با درماندگی نالان میکند:
- آقاجون... اینا چی میخوان؟
صدایی از پشت خط به گوشش نمیرسد. متعجب و گیج پچ پچ میکند:
- آقاجون...؟
بغض خشدار پدر دم گوشش طنین میاندازد:
- پروا بابا، ببخش... ببخش دخترم...
چنان تهی میشود و جا میخورد که لبانش بیاراده از هم فاصله میگیرند و عاجزانه آنی التماسوار لب میزند.
- آقاجون...!
صدای خش خشی به گوش هنگ کردهاش میرسد و لحن پرعجز پدر از قعر چاه داغان میآید.
- دست من نیست جانبابا... هیچ کارای از دست من برنمیآد، من... من... شرمندهام باباجـ...
قطره اشکی از زیر مژگان فرو رفتهاش با درد سرازیر میشود؛ آه از نهادش برمیخیزد و لبانش میان دندانهایش محاصره میشوند که تلفن به شدت از میان دستش کشیده میشود و غرش سیروس؛ برق از سر و تناش از جا میپراند.
- پس نمیخوای جون دخترتو نجات بدی؟
ناباورانه تحلیل میرود، پاهایش نمیتوانند وزن تناش را تاب آوردند که بیاراده روی زمین زانو میزند و سرش با هقهق خفهای میان دستانش چنگ میشوند.
امیریل با اخم نگاهش میکند اما فریاد بلند سیروس با کشیدن ماشه؛ تیلههای سیاهش را در قاب یخی به طرف مرد افسارپاره کرده میکشاند.
- تو به گور بابات خندیدی زپرتی!
لحن جدی و اتمام آخر پدر دخترک را که میشنود؛ از تاسف و افسوس پوزخند میزند. صدای شلیک و رهاشدن گلوله میپیچد متعاقب آن بوی باروت در فضای سنگین و دلهرهآور پخش میشود اما... جیغ از ته خنجره دردآور و نالان دخترک؛ هوشیارش میکند ... از میان بازوی دخترک چنبره زده از اصابت گلوله با بازویش؛ شیار خون آستین فرم مدرسهایش را از خون آلوده میکند.
امیریل غضبناک کلاهاش را پس میزند و ناراضی زیرلب میغرد.
- خوب نیست، بد شد!
پروا بیحال مثل مار به خود میپیچد از فرط سوزش بازویش؛ رنگ به رو ندارد و مدام لبهایش را زیر دندانهایش میگزد تا لب به ناله باز نکند. اما درد لعنتی و سوزش عجیبی؛ تمام تهمانده انرژیاش را میگیرد و کم کم پلکهایش روی هم بسته میشود. گامهای بلندی در میان تاریکی و تاردیدگی متوجه نزدیک شدن پسری میشود که خیلی محو و تار از پشت پرده اشک میبیند.
امیریل جلوی پای او، رو زانو مینشیند و با احتیاط شانهاش را آهسته تکان میدهد.
- هی، زندهای؟
با ضعف و عاجز بیاراده نجوا میکند:
« تورو به خدا کمکم کن. منو بکش... بکشو راحتم کن»
اخمهای درهم تنیده امیریل به وضوح پیوند کورتری پیدا میکنند. قهقه شیطانی از پشت سرش؛ دندانهایش را روی هم میفشارد.
« پاشو پسر، باس شیخ رو خبر کنی، اینجا یه عروسک منتظرشه...»
نامحسوس جیب مخفیاش را لمس میکند و زیرچشمی به صورت بیروح دخترک زل میزند.
با حفظ اخم و جذبهاش، دو انگشتش را زیر بینی پروا نگه میدارد. مکثکرده از هرم نفسش؛ با اطمینان دستمال نخی را از جیب تیشرتش بیرون میآورد. مقابل چشمان باریکشده مرموزی بیاعتنا دور بازوی دخترک را با همان دستمال میبندد و با یک حرکت؛ پروا را بلند میکند به قصد خارج شدن از اتاق به طرف درب میرود که صدای خشمگین مرد مانعاش میشود:
- کجا...!
امیریل خونسرد و بیتفاوت در میان درگاه بم و ملاحظهگر جواب میدهد.
- بیهوشه؛ میبرم گلوله رو در بیارم.
پوزخند بدی میزند و با گام بلندی خود را به امیریل میرساند:
- با اجازه کی؟
خود را نمیبازد و ریلکس با چشمان یخیاش به چهره برافروخته سیروس چشم میدوزد:
- من از کسی اجازه نمیگیرم، فراموش نکن.
ستاره
00ایراد داشت . اولی اینکه خیلی غلط املایی داشت .دومی اینکه خیلی به نثر ادبی نوشته شده بود و واقعا گاهی جا ها روی مخ آدم بود و سومی اینکه پروا شخصیت خیلی ضعیفی داشت نسبت به ۸ سال آموزش .
۴ ماه پیشمحمدی
۱۹ ساله 00رمان خیلی خوبی بود ولی فصل دوم هم بزارید
۵ ماه پیشسارا
00عالیییی،خیلی قشنگ بود.
۵ ماه پیشآرام
۲۰ ساله 10این رمان عالیه لطفاً یه چندتا رمان عالی که تو این برنامه هست بهم بگین من تازه نصب کردم
۹ ماه پیشسلام رمان منفی چهار
۲۵ ساله 00واقعا مجموعه رمانی خوبی داره این برنامه من که راضیم
۹ ماه پیشماهی
00سلام من این رمان هارو به تازگی خوندم و عالییی بودن افسانه ای از چمروش _رفاقت ممنوع_تکنیک های مخ زنی _ قبلاً هم رمان های مگس_طالع دریا _منفی چهار_ در همسایگی گودزیلا_اسطوره و....
۵ ماه پیشکوثر
00بنظرم میتونست خیلی بهتر باشه قسمت های مبهم داشت و بهشون جوابی داده نشد تا آخر رمان و این اصلا جالب نیست
۷ ماه پیشمحدثه
50سلام اومدم بگم تا قسمت دو بیشتر نتونستم بخونم چرا چون خیلییی با ادبیاتت قلمبه سلمبه بود مثلا میخاست طرف دوقدم راه بره نویسنده میگه با قدم های استوار و گام های رستاخیزش در آن زمین سرد وبی روح قدمبرداشت
۸ ماه پیشکالی
۱۹ ساله 00اتفاقا این از استعداد نویسندس
۸ ماه پیشمحدثه
00نه من قلم قوی هم دیدم خیلی ساله رمان میخونم این از حدش زیادی کلمات کتابی به کار برده به هر حال سلیقه ایه 🤷🏻 ♀️
۸ ماه پیشمحسن
۴۱ ساله 10هشت سال رفته بود ترکیه ک تو کل داستان ده تا لگدم نزنه؟؟ حداقل یه ذره ازتوانایی هاش استفاده میکرد تورمان. هرکی ازراه رسیدمث سگ زدش 🤣🤣🤣
۸ ماه پیشسمیرا
۴۴ ساله 00اوایلش کمی کسل کننده بودولی بعدش عالی شد،قلم خوبی داشت👍👍
۸ ماه پیشنگار
10خیلی عالی بود ممنون از نویسنده
۸ ماه پیشمریم
۳۱ ساله 10عالی
۸ ماه پیشعلی میرزایی
00رمان تکاورعالی بود
۸ ماه پیشاکرم
۳۴ ساله 00خوب بود .دست نویسنده و قلم قوی اش پرتکرار.
۹ ماه پیشmelika
۱۸ ساله 00موندم وقتی بلد نیستید رمان بنویسید چرا.... طرف بهش میگه طلاق میخام بعد واسش نازو عشوه میاد اینم شد رمان الکی نظر ندید بگید خوبه حتما بار اولته ک رمان میخونی برای کسایی ک رمان عالی خوندن اینو پبشنهاد ن
۹ ماه پیشتت
00عالی
۹ ماه پیش
مژده
۲۷ ساله 00خیلی مزخرف بود همش از ی جایی به جایی دیگه می رسید فقط کشش داده بودن