
رمان وای از این طوفان
- به قلم پگاه کرمی
- ⏱️۵ ساعت و ۲۰ دقیقه ۳۰ ثانیه
- 2.8K 👁
- 26 ❤️
- 9 💬
در دلِ طوفانی سهمگین، روایتی لطیف جان میگیرد؛ از مردی که گمان میبرد به آسانی از مهلکه میگریزد، و زنی که در دلِ تاریکی، کورسویی از امید را جستجو میکند. نه قهرمانِ این ماجرایند، نه قربانی. انسانهایی هستند با قلبهایی که در دلِ سیاهی میتپند، و صداهایی که خاموش نمیشوند، حتی اگر شنیده نشوند. داستان، قصهی رفاقتی است که گویی با گرهای کور، سرنوشت دو انسان را به هم پیوند زده بود. اما طوفانِ سرنوشت، این گره را گشود و هر یک را به سویی پرتاب کرد. قصهای از انسانهایی که خود را عاقل میپندارند، اما در دلِ بحران، درمییابند که هنوز برای لافِ خردمندی، بسی زود است.
-برای تو هم قبول باشه
-دختره چی می گه حالا؟
-نمی دونم
-خوبه دیگه انقدر زن نگرفتی نگرفتی خدا خودش تو خوابت حوری می فرسته
لبخندی زدم. نمی شد انقدر ساده نگاه کرد آن هم وقتی می دانستم رویاهای من صادقه هستند و تماما واقعیت می شوند. شب به محض اینکه به خانه رسیدیم با مادر صحبت کردم و عذر خواهی کردم که یادم رفته بود به او بگویم که رسیده ام.
وقتی به خواب رفتم باز هم همان دختر آمده بود و به جای خدا دوباره از من کمک می خواست! دستش به سمتم دراز بود و من مانده بودم که مدد برسانم و نجاتش دهم و یا .... تا آنکه با صدای اذان صبح بیدار شدم!
سر سجاده نشسته بودم و ذکر می گفتم که مهدی وارد اتاقم شد:
مومن مسجد نرفته پاشو که وقت صبحانه است! نماز جماعت هم که نمیای!
-ساعت چنده مگه؟
-هفت عزیزم !! هفت!
-من از کی بیدارم؟
-من باید بگم؟
سجاده را جمع کردم و برای صبحانه به مهدی پیوستم!سنگک گرفته بود با حلیم! آخ که چقدر دلم تنگ حلیم بود! بوی سنگک آدم رو مست می کرد.
با طمانینه غذا را خوردم و بوی چای و نان تازه به من یادآوری کرد که چقدر دلتنگ وطن بوده ام.
-بریم بازار امروز؟
-آره ظرفا رو بشورم بریم.
-بذار بمونه شب میایم میشوریم.
-پاشو پس یا علی
بازار همان بازار قدیم بود. بازار قبل از رفتنم و در دلم می گفتم کاش این جماعت یادشان می رفت که من چه کسی هستم تا باز غوغا نشود. اما انگار به قول مهدی حضور دو پسر مجرد پولدار بچه مثبت واجد شرایط یک شاهزاده سوار بر اسب، خودش غوغاست! محشر کبری است.
وارد چارسو که شدیم صدای کسی از پشت سر آمد نوه ی حاج غلام آمده و به یکباره غوغا شد. صلوات ها و بوسه ها بود که رد و بدل می شد.اغلب راسته ی پارچه فروش ها من و پدرم و عمویم را می شناختند به ویژه آنکه هنوز انحصار وراثتی صورت داده نشده بود و البته عده ای هم فقط پدربزرگم را می شناختند و می گفتند:
خدابیامرز سه تا نوه داره که یکیشون ناخلف
و دیگری می پرسید:
این که خلف است. من شنیدم ناخلف تو لاس وگاس زهرماری می فروشه!
کس دیگری می گفت:
همه ی این هایی که دورشن می خوان که این پسر دامادشون بشه! می دونی چندتا حجره تو همین راسته فقط به نامش!
تمام تلاشم را کردم تا از آنها فاصله بگیرم ولی جماعتی به دنبالم افتاده بودند و من با سرعتی آهسته وارد راسته ها می شدم که از جمعیت کسی فریاد زد:
بر محمد وآل محمد صلوات
و خیل جمعیت بود که بازهم روانه شد و این بار اسم پدر مادرم بود که می آمد و همه می گفتند:
تنها نوه ی حاج کاظم که مالک اون نه تا حجره است که پایین راسته است بقیه حجره ها هم یکی در میون برای مادرش
و دیگری می گفت:
این پسر ماشین پول چاپ کن! شنیدم میزان عایدی هرساله اش رو 15 تا حسابرس هم نمی تونن محاسبه کنند از بس زیاده! تازه تو عراق و سوریه هم کلی مال داره و تازگی ها شنیدم تو مالزی هم داره کارهایی می کنه
خودم از تعجب شاخ در آوردم! در آن راسته من پنچ حجره بیشتر نداشتم و مادرم مالک همه ی حجره های قسمت غربی بود نه قسمت شرقی که آن برای عموی مرحومش بود که آن هم وقف شد.
از جمعیت فاصله گرفتم و حالا مهدی هم گم شده بود و پیدایش نبود وارد راسته ی لباس فروش ها شدم و خوشحال بودم که اینجا کسی من را نمی شناسد که به یکباره صدا آمد:
زائر کربلامون اومده .....
حجره ها خالی شد و من حالا دلم به حال مردم بیچاره می سوخت که حالا با سه راسته نیمه خالی مواجه شده بودند.
به سختی از جمعیت جدا شدم و به زحمت به راسته ی کفش فروش ها رفتم که سرکشی کنم به حجره های رسیده از پدر مرحومم و سری به عمو بزنم که باز همان صدا فریاد زد :
دردانه ی علی اومده.... صلوات رو محمدی تر بفرستید
و من در دلم لعنت فرستادم بر این صدای شیوا که معلوم نبود اجیر شده ی کیست. حدس می زدم شوخی مسخره مهدی باشد.
عمو به سرعت از حجره خارج شد و من با شتاب به سمتش رفتم و آغوش گرفتم مردی را که عجیب بوی پدرم را می داد. تقریبا هم قد بودیم و تنها تفاوتمان سر سفید شده او بود که برایم یادآور پدرم بود. از من جدا شد و با دست بر پشتم محکم کوبید و گفت:
چطوری مرد!
انگار چشم هردویمان پر بود و هر دو به یک چیز فکر می کردیم. پدر من و برادر او
انگار من بوی علی می دادم
و حتما که او بوی پدر را می داد
دستش را دورم انداخت و من را به خودش فشرد و گفت:
آخ یه چیزی رفت توی چشمم
همان لحظه احساس کردم که چیزی هم در چشم من فرو رفت. اشک در میان چشممان قل قل می کرد که بر روی صورتمان جاری شود و رسوایمان کند از دلتنگی.
جمعیت یادمان رفته بود و دلمان تنگ علی بود. علی جان کجایی؟
پدر من حاج علی موسوی که به جان دوستش داشتم. چقدر زود از کنارمان رفت.
باید جو بینمان عوض می شد وگرنه گرد وغبار پدر چشمهایمان را در می آوردو همه فکر می کردند که ما اشک می ریزیم.
-چرخ اقتصادی کشور خوابید که
عمو:نترس!این جماعت از صبح خوب فروش کردند که الان اومدن برای فضولی
-کاملا موافق
-اومدی برای جریان حبیب؟
دستانم را گره زدم و گفتم:
خدا کنه واقعی نباشه که من شرمنده ی مردم نشم
-بریم طلافروش ها
حالا من و عمو با جمعیت پشت سرمان به سمت راسته ی طلافروش ها می رفتیم.
و لعنت به مهدی با این شوخی مسخره اش که باز صدایی از میان جمعیت آمد:
نگین
20من نظرات رو خوندم و خواستم رمان رو نخونم ولی بعد گفتم رمان عمیقیه که همه رو انقدر عصبانی کرده. وقتی خوندمش دلیل عصبانیتا رو فهمیدم چون خیلی واقعی بود. هادی دقیقا یه آدم واقعی بود پر از عیب و نقص. تازه عاشق شده بود و نابلد. اصلا حدیث نفسش رو باخودش خیلی دوست داشتم. مرسی از نویسنده به خاطر این رمان.
۶ روز پیش...
20قلم خوب، ایده جدید. پایان مطابق با واقعیت های جامعه. دلم برا هادی کباب شد🥲🥲🥲🥲🥲 منم از یه جایی به بعد فهمیدم نازنین دیگه... بماند. رمان به دانش و تجربه تون اضافه میکنه و میتونید درس های خوبی بگیرید از بدبختی های آقاسید🥲 مهم ترین و پررنگ ترین:جای رفیق تو خونه نیس بقیه رو شما بنویسید🙂
۱ هفته پیشرزا
11خواستم بخونما نظرات و دیدم پشیمون شدم😐😐
۱ هفته پیشفهیمه
01اصلا پایان خوبی نداشت ودرکل خوب نبودمنکه اعصابم خوردشدخوندمش
۱ هفته پیشزهرا
11واقعا مزخرف بود، مرتیکه عقده ای
۲ هفته پیشآنیتا
11ازنین خیلی لوس و بی چشم و رو و بی حیا بود و هادی چقدر خودخواه بود وفکر میکرد چون پول داره باید صاحب همه چی باشه دوتا شخصیت مزخرف و تهوع اور
۲ هفته پیشلیلی
11نمیگم بد بود ولی هادی همه چیز میخواست صاحب بشه از مال ومقام بگیر تا یه بچه کوچیک واین خیلی بد بود
۲ هفته پیشاسرا
20آخرچراهادی اینقدرازهمه بدی دید😭🙏
۲ هفته پیش
موهانا همت
00سلام علیکم تااینجاکه نظرم مثبته بایدجلوتررفت