رمان ارباب عشق
- به قلم پریسا رحمانی
- ⏱️۹ ساعت و ۲۱ دقیقه
- 73.5K 👁
- 141 ❤️
- 132 💬
سارانکوهش، تک دختر رضا نکوهش، دختری مغرور و بیاحساس! ثروت پدرش او را قدرتمند ساخته؛ اما روزگار همیشه بر وقف مراد نیست. ورق بر می گردد و این دختر مغرور، مجبور می شود درخانه ی خود مانند یک رعیت زندگی کند و از ثروت پدری محروم شود. ثروتی که توسط مردی سنگ دل تصاحب می شود. این دختر تلاش می کند تا آن را پس بگیرد. آیاموفق می شود یا…
- یعنی انقدر بهت اعتمادداره؟!
لبخندی بزرگی زد و گفت:
- بله اقا فرهاد. تمام زندگیش دست من بود. واسه همین با اعتماد کامل، اونارو امضا کرد.
باخوشحالی به برگهای توی دستم نگاه کردم. بالاخره شکستش دادم. بعد از چندسال تلاش بالاخره دارم حاصلش رو میبینم؛ اماهنوز کارم تموم نشده. رو کردم به مسعودی و گفتم:
- باید بهش خبربدم. شخصاً باید از خودم بشنوه.
همون طور که سیگارم رو دود میکردم بهش زنگ زدم. البته هنوز کارم نیمه تمومه؛ من با اون خانواده حالا حالا ها کار داشتم.
بعداز چندبوق بلاخره جواب داد. با پوزخند روی لبم گفتم:
- باختی اقای نکوهش. شکستت دادم. بالاخره حقم رو ازت گرفتم.منتظرم باش.
***
"سارا"
با بی حوصلگی وارد خونه شدم. خدمتکار همیشگی بهم خوش آمد گفت. نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم:
- ناهار روحاضر کن. خیلی گرسنه ام.
- چشم خانم.
- راستی بابا خونست؟!
-بله خانم؛ توی اتاقشون هستن.
رفتم سمت اتاق بابا و تقه ای به در زدم اما جوابی نداد.
دوباره در زدم اما بازم چیزی نگفت. دلهره ام بیشتر شد. برای اولین بار دستام از ترس لرزید. آروم در رو باز کردم و با چیزی که جلوم دیدم ،همونجا کنار در خشکم زد.بابا بی حال کنار میز افتاده بود. به سمتش رفتم وکنارش زانو زدم.صداش زدم:
-باباجون؟ خوبی؟ بابا صدام رو میشنوی؟!.
به سختی و با صدای ضعیفی گفت:
- دخترم مواظب خودت باش.
باترس نگاهش کردم و از اتاق بیرون رفتم. با صدای بلندی رو به خدمتکارا گفتم:
- زود باشین آمبولانس خبر کنید.
دوباره رفتم توی اتاق و دستای سردش رو توی دستم گرفتم. با لرزشی که توی صدام ایجاد شده بود گفتم:
- صبرکن بابا. الان خوبی میشی.
بی توجه به حرفم دوباره گفت:
- بلایی که ازش میترسیدم سرم اومد.دختر بابا مواظب خودت باش. از اینجابرو سارا. من رو ببخش. همه اینا تقصیر منه. من...من...گناهکار...
یهو چشاش بسته شد.با جیغ و فریاد صداش زدم. برای اولین بار تنهایی روحس کردم.یعنی بابام رفت؟ باباجونم دیگه نیست؟! نه امکان نداره!
***
یک هفته از مرگ بابا میگذره. توی مراسم خاکسپاری آدمایی رودیدم که به عمرم یه بار هم ندیده بودم.
آدمایی که ادعا میکردن اقوام هستن. چه آدمایی بودن که تا بابا زنده بود براشون مهم نبود؟ پس حالا چی شده؟! حتما پول میخوان! الان من صاحب این دارایی هستم و باید مثل بابا ازش مراقبت کنم و نذارم این آدما طمع کنن. توی افکارم بودم که موبایلم زنگ خورد. نگار بود. این صدمین بار بود که بهم زنگ میزد.
- الو؟ سلام.
- سلام خوشگلم خوبی؟
- بخداخوبم نگار؛ باور کن!
- بیام پیشت؟!
- نه؛ میخوام تنها باشم.
- باشه. هر جور راحتی عزیزم.
"فرهاد"
از پشت پنجره ی غبار گرفته، به بیرون خیره بودم. مثل همیشه سیگارم روشن بود. دکتر بهم تذکر داده بود که سیگار رو ترک کن؛ اما من بی توجه به کارم ادامه میدادم. خودم هم نمیدونستم واسه چی دارم لج میکنم!
امروزخوشحالم. چون به هدفم رسیدم. دوست نداشتم نکوهش بمیره. دلم میخواست به وسیله ی من زجرکش بشه. اما خب دخترش هنوز مونده! به وسیله اون انتقامم رو میگیرم. پک عمیقی به سیگار زدم. حس کردم نفس کشیدن واسم سخت شده. سعی کردم نفس عمیق بکشم. اما نمیشد. میدونستم این به خاطر سیگاره.
به سختی رفتم سراغ کمد تا اسپری تنفسم رو پیدا کنم اما نبود.کل اتاق رو به هم زدم اما اثری ازش پیدا نشد. نفسم هر لحظه کم تر میشد. نباید الان میمردم. من هنوز هدف داشتم. بی جون نشستم کف اتاق که در باز شد. علی مثل همیشه به دادم رسید. خودش از حالم فهمید چی شده. باتعجب اسپری رو از کتم بیرون اورد و به دهنم زد. بالاخره نفسم درست شد. یه نفس عمیق کشیدم. حالم جا اومد.
- قربان؟ چرا با خودتون این کار رو میکنین؟دکتر بهتون گفت سیگارو ترک کنید. اخه چرا...
رو به روش وایسادم و گفتم:
- بس کن. همه چی حاضره؟
- بله قربان. راستی نگفتین این خونه رو میفروشین یا...
- نه. واسه مواقع ضروری خوبه. توهم آماده باش. داریم میریم قصر جدید.
- اقا واقعا فکر میکنین...
باخشم به چشماش زل زدم. اونم فهمید که نباید بیشتر حرف بزنه.کتم رو پوشیدم وگفتم:
- بریم.
علی یکی از افراد زیر دستم بود؛ و البته یه دوست قدیمی که همیشه نگرانم بود اما من نمیتونستم به هیچ کس غیر از خودم اعتماد کنم.
سوارماشین شدم وبه راننده گفتم حرکت کنه. حس عجیبی داشتم. بعداز این همه سال دارم میرم اون خونه. خونه ای که.....باخشم به موهام چنگ زدم. دیگه نباید به چیزی فکرکنم. الان قدرت دست منه. نکوهش خودت خواستی اینجوری بشه.دلم میخواست زنده بودی وزجر کشیدنت رو میدیدم. اما دخترت تاوان پس میده. منتظر باش خانم نکوهش!
روبه روی در ویلا وایسادیم که مسعودی به سمتمون اومد ورفت زنگ رو زد. پیرمردی در رو باز کرد. ما هم سریع وارد شدیم. درست مثل چند سال پیش، لرزش پاهام رو حس کردم. بازهم ترس بهم غلبه کرد. صدای گریه ها و التماس ها، چهره ی دختر بچه ای که رو به روم وایساده بود و با گریه نگاهم میکرد. رو یادم اومد. این ویلا بازهم من رو یاد کتک هایی انداخت که به نا حق خوردم. الان مثل اون زمان بغض کرده بودم. به علی نگاه کردم. چشماش توی باغ میچرخید. نمیخواستم ترس رو توی چهره ام ببینه.
به خودم گفتم پسر این خونه الان مال توئه. قدرت دست خودته. تو آقا فرهادی؛ دیگه از چی میترسی؟!نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.مسعودی با عجله خودش رو بهم رسوند و گفت:
- خوش اومدین اقا.
به شیرین زبونیش پوزخند زدم. میدونستم بااین کارها، میخواد خودش رو بهم نزدیک کنه. اما کورخونده! من به آدمای خیانتکار، هیچ وقت اعتماد نمیکنم.
همون پیرمرده اومد سمتمون و گفت:
- اقای مسعودی ایشون کی هستن که بی خبر وارد ویلاشدن؟ بدون اطلاع خانم خونه.
بااین حرف یه تای ابروم رودادم بالا وگفتم:
- خانم خونه؟!
فاطیما
0چیه ندیدی 😂
۲ روز پیشبهار
0قلم نویسنده بسیار ضعیف ،تانصفه خوندم تانصفه خودمازجزردادم تاخوندم،چیه همش تعریف کردید عالی خوب،، مان بهترازاین میشد اگر نویسنده بهترمینوشت کلمات ضعیف ،فقط عاشمی،عاشتم،عاشقی ،فقط خمین چرت ،موضوع رمان گندکشیده خوشم نیومد ،برکسانی که تازه رمان کیخونن شایذخوب باسه ولی براماکه چندین سال رمان می خونیم نه
۱ هفته پیشفاطیما
0دوتا رمان خوندی فکر کردی خیلی بارته نه عزیزم من اندازه عمرت رمان خوندم رمانش عالی بود
۲ روز پیشافسانه
0جالب بود ولی انتظار یه چیز نفس گیر نداشته باشین ممنونم نویسنده جان نمیدونم چرا ولی دوست داشتم این دختر به آرش می رسید یا همچین داستانی باشه که دختره عشق واقعیشو توی یه آدم ربایی پیدا کنه اونم وقتی از عشقش جدا میشه بنظرم ایده جالبی میشه
۵ ماه پیشفاطیمااا
0بیخود بیخود از این ایده ها نده
۲ روز پیشانسیه
1در یک کلام عاااااالی بود هم متن خلاصه و خوب بود و هم داستانش هیجان داشت ممنون از نویسندگی بسیار زیبای این رمان سرکار خانم پریسا رحمانی.متشکرم.
۳ ماه پیشمانا
0من نظرم رو دادم اما اینجا ثبت نشد!
۴ ماه پیشگرگ تنها
1رمان واقعا خوبه رو من خیلی تاثیر گذاشت
۶ ماه پیشghazal
2رمان قشنگی بود خسته نباشید 😊
۶ ماه پیشفاطمه
1داستان قشنگ و خوبی بود از اینکه نویسنده گرامی بیخودی َموضوع داستان کش نداده بود خوشم اومد
۷ ماه پیشMaral
2این رمان رو قبلا هم خونده بودم و این بار دوم بود که میخوندمش ، با اینکه ماجرای کلی رمان یه حالت کلیشه ای طور داره ولی قلم نویسنده اونقدری خوب هست که ادم رو مشتاق ادامه ی رمان بکنه ، من یکی که واقعا از خوندن رمان لذت بردم
۸ ماه پیشسوگند
4خیلی قشنگ بود و منم تلاش میکنم مثل سارا نفرت توی قلب کسی که دوستش دارم را پاک کنم و عشق را به جاش داخل قلبش بگذارم و عاشقانه دوستش داشته باشم ❤️
۸ ماه پیشفاطمه حسینی
1پریسا جون ممنون 🙏🙏🙏🙏🙏🙏 واقعا زیبا بود
۱۲ ماه پیشزهرا
1خوب بود
۱۲ ماه پیشپری
0رمان خوبی بود ولی اون قدر جذاب نبود که جذبش بشی
۲ سال پیشShahla
1عالی بود مرسی
۲ سال پیشدلینا
4بهترین رمانه بنظرم اگه نخونین نصف عمرتون به فناست واقعا زیبا پریسا جون دستت طلا خیلی دوسش داشتم قربونت
۲ سال پیش
فاطی
1چشمای خاکستری!😂دهنت سرویس نویسنده