رمان ارباب عشق به قلم پریسا رحمانی
سارانکوهش، تک دختر رضا نکوهش، دختری مغرور و بیاحساس! ثروت پدرش او را قدرتمند ساخته؛ اما روزگار همیشه بر وقف مراد نیست. ورق بر می گردد و این دختر مغرور، مجبور می شود درخانه ی خود مانند یک رعیت زندگی کند و از ثروت پدری محروم شود. ثروتی که توسط مردی سنگ دل تصاحب می شود. این دختر تلاش می کند تا آن را پس بگیرد. آیاموفق می شود یا…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۲۱ دقیقه
- یعنی انقدر بهت اعتمادداره؟!
لبخندی بزرگی زد و گفت:
- بله اقا فرهاد. تمام زندگیش دست من بود. واسه همین با اعتماد کامل، اونارو امضا کرد.
باخوشحالی به برگهای توی دستم نگاه کردم. بالاخره شکستش دادم. بعد از چندسال تلاش بالاخره دارم حاصلش رو میبینم؛ اماهنوز کارم تموم نشده. رو کردم به مسعودی و گفتم:
- باید بهش خبربدم. شخصاً باید از خودم بشنوه.
همون طور که سیگارم رو دود میکردم بهش زنگ زدم. البته هنوز کارم نیمه تمومه؛ من با اون خانواده حالا حالا ها کار داشتم.
بعداز چندبوق بلاخره جواب داد. با پوزخند روی لبم گفتم:
- باختی اقای نکوهش. شکستت دادم. بالاخره حقم رو ازت گرفتم.منتظرم باش.
***
"سارا"
با بی حوصلگی وارد خونه شدم. خدمتکار همیشگی بهم خوش آمد گفت. نگاه کوتاهی بهش انداختم و گفتم:
- ناهار روحاضر کن. خیلی گرسنه ام.
- چشم خانم.
- راستی بابا خونست؟!
-بله خانم؛ توی اتاقشون هستن.
رفتم سمت اتاق بابا و تقه ای به در زدم اما جوابی نداد.
دوباره در زدم اما بازم چیزی نگفت. دلهره ام بیشتر شد. برای اولین بار دستام از ترس لرزید. آروم در رو باز کردم و با چیزی که جلوم دیدم ،همونجا کنار در خشکم زد.بابا بی حال کنار میز افتاده بود. به سمتش رفتم وکنارش زانو زدم.صداش زدم:
-باباجون؟ خوبی؟ بابا صدام رو میشنوی؟!.
به سختی و با صدای ضعیفی گفت:
- دخترم مواظب خودت باش.
باترس نگاهش کردم و از اتاق بیرون رفتم. با صدای بلندی رو به خدمتکارا گفتم:
- زود باشین آمبولانس خبر کنید.
دوباره رفتم توی اتاق و دستای سردش رو توی دستم گرفتم. با لرزشی که توی صدام ایجاد شده بود گفتم:
- صبرکن بابا. الان خوبی میشی.
بی توجه به حرفم دوباره گفت:
- بلایی که ازش میترسیدم سرم اومد.دختر بابا مواظب خودت باش. از اینجابرو سارا. من رو ببخش. همه اینا تقصیر منه. من...من...گناهکار...
یهو چشاش بسته شد.با جیغ و فریاد صداش زدم. برای اولین بار تنهایی روحس کردم.یعنی بابام رفت؟ باباجونم دیگه نیست؟! نه امکان نداره!
***
یک هفته از مرگ بابا میگذره. توی مراسم خاکسپاری آدمایی رودیدم که به عمرم یه بار هم ندیده بودم.
آدمایی که ادعا میکردن اقوام هستن. چه آدمایی بودن که تا بابا زنده بود براشون مهم نبود؟ پس حالا چی شده؟! حتما پول میخوان! الان من صاحب این دارایی هستم و باید مثل بابا ازش مراقبت کنم و نذارم این آدما طمع کنن. توی افکارم بودم که موبایلم زنگ خورد. نگار بود. این صدمین بار بود که بهم زنگ میزد.
- الو؟ سلام.
- سلام خوشگلم خوبی؟
- بخداخوبم نگار؛ باور کن!
- بیام پیشت؟!
- نه؛ میخوام تنها باشم.
- باشه. هر جور راحتی عزیزم.
"فرهاد"
از پشت پنجره ی غبار گرفته، به بیرون خیره بودم. مثل همیشه سیگارم روشن بود. دکتر بهم تذکر داده بود که سیگار رو ترک کن؛ اما من بی توجه به کارم ادامه میدادم. خودم هم نمیدونستم واسه چی دارم لج میکنم!
امروزخوشحالم. چون به هدفم رسیدم. دوست نداشتم نکوهش بمیره. دلم میخواست به وسیله ی من زجرکش بشه. اما خب دخترش هنوز مونده! به وسیله اون انتقامم رو میگیرم. پک عمیقی به سیگار زدم. حس کردم نفس کشیدن واسم سخت شده. سعی کردم نفس عمیق بکشم. اما نمیشد. میدونستم این به خاطر سیگاره.
به سختی رفتم سراغ کمد تا اسپری تنفسم رو پیدا کنم اما نبود.کل اتاق رو به هم زدم اما اثری ازش پیدا نشد. نفسم هر لحظه کم تر میشد. نباید الان میمردم. من هنوز هدف داشتم. بی جون نشستم کف اتاق که در باز شد. علی مثل همیشه به دادم رسید. خودش از حالم فهمید چی شده. باتعجب اسپری رو از کتم بیرون اورد و به دهنم زد. بالاخره نفسم درست شد. یه نفس عمیق کشیدم. حالم جا اومد.
- قربان؟ چرا با خودتون این کار رو میکنین؟دکتر بهتون گفت سیگارو ترک کنید. اخه چرا...
رو به روش وایسادم و گفتم:
- بس کن. همه چی حاضره؟
- بله قربان. راستی نگفتین این خونه رو میفروشین یا...
- نه. واسه مواقع ضروری خوبه. توهم آماده باش. داریم میریم قصر جدید.
- اقا واقعا فکر میکنین...
باخشم به چشماش زل زدم. اونم فهمید که نباید بیشتر حرف بزنه.کتم رو پوشیدم وگفتم:
- بریم.
علی یکی از افراد زیر دستم بود؛ و البته یه دوست قدیمی که همیشه نگرانم بود اما من نمیتونستم به هیچ کس غیر از خودم اعتماد کنم.
سوارماشین شدم وبه راننده گفتم حرکت کنه. حس عجیبی داشتم. بعداز این همه سال دارم میرم اون خونه. خونه ای که.....باخشم به موهام چنگ زدم. دیگه نباید به چیزی فکرکنم. الان قدرت دست منه. نکوهش خودت خواستی اینجوری بشه.دلم میخواست زنده بودی وزجر کشیدنت رو میدیدم. اما دخترت تاوان پس میده. منتظر باش خانم نکوهش!
روبه روی در ویلا وایسادیم که مسعودی به سمتمون اومد ورفت زنگ رو زد. پیرمردی در رو باز کرد. ما هم سریع وارد شدیم. درست مثل چند سال پیش، لرزش پاهام رو حس کردم. بازهم ترس بهم غلبه کرد. صدای گریه ها و التماس ها، چهره ی دختر بچه ای که رو به روم وایساده بود و با گریه نگاهم میکرد. رو یادم اومد. این ویلا بازهم من رو یاد کتک هایی انداخت که به نا حق خوردم. الان مثل اون زمان بغض کرده بودم. به علی نگاه کردم. چشماش توی باغ میچرخید. نمیخواستم ترس رو توی چهره ام ببینه.
به خودم گفتم پسر این خونه الان مال توئه. قدرت دست خودته. تو آقا فرهادی؛ دیگه از چی میترسی؟!نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم.مسعودی با عجله خودش رو بهم رسوند و گفت:
- خوش اومدین اقا.
به شیرین زبونیش پوزخند زدم. میدونستم بااین کارها، میخواد خودش رو بهم نزدیک کنه. اما کورخونده! من به آدمای خیانتکار، هیچ وقت اعتماد نمیکنم.
همون پیرمرده اومد سمتمون و گفت:
- اقای مسعودی ایشون کی هستن که بی خبر وارد ویلاشدن؟ بدون اطلاع خانم خونه.
بااین حرف یه تای ابروم رودادم بالا وگفتم:
- خانم خونه؟!
زهرا
00خوب بود
۴ هفته پیشپری
10رمان خوبی بود ولی اون قدر جذاب نبود که جذبش بشی
۱۲ ماه پیشفاطی
00چشمای خاکستری!😂دهنت سرویس نویسنده
۱۲ ماه پیشShahla
00عالی بود مرسی
۱۲ ماه پیشدلینا
10بهترین رمانه بنظرم اگه نخونین نصف عمرتون به فناست واقعا زیبا پریسا جون دستت طلا خیلی دوسش داشتم قربونت
۱ سال پیشSgh
۱۵ ساله 21بدنبود! ینی برا منی که نصف زندگیمو رمان خوندم. رمانای خیلی خفن تر از این هم هس، از نظر من کلیشه ای بود البته برای کسی که تازه شروع کرده به رمان خوندن احتمالا جذاب باشه، ولی برا من جذابیت آنچنانی نداش.
۱ سال پیشسارا
۲۰ ساله 30دیگه وسطش کلافه شدم نخوندم رفتم اخرشو خوندم خوب بود ولی جالب نبود سرگرم کننده نبود
۱ سال پیشsajedeh
۱۵ ساله 00رمان زیبایی بود ممنون نویسنده جون ♥
۱ سال پیشدلارام
00کاش به علی میرسید نویسنده های محترم محض رضای گاد رمانو قابل پیش بینی ننویسید🥲💔خیلی چرت شد به فرهاد رسید
۱ سال پیشماریا دهواری
۱۷ ساله 11عالی بود عزیزم دستت دردنکنه امیدوارم همیشه سلامت وشاد باشی
۲ سال پیشsara hayderi
00رمان جذابی بود واقعا خوشحا شودم که سارا غرور شو زیر پا گذاشت و عشقش رو به فرهاد گفت واقعا زندگی بدونه غرور بهترع
۲ سال پیشفاطمه
۳۲ ساله 10رمان زیبایی بود ممنون نویسنده جون ❤️💖🌟🌟🌟🌟
۲ سال پیشیه بنده خدا
۱۶ ساله 00بد نبود ولی برای منی که کلی رمان میخونم زیاد جالب نبود
۲ سال پیشگمناما
21خیلی خوب و جالبه که تو یه داستانی چند تا رقیب باشن ولی آخرش شخصیت های اصلی و مورد نظر به هم برسن
۲ سال پیشآوینا
30خوشم اومد دختره یهو چه مهربون شد و دلم سوخت که پسره اینقدر زندگی سخت و دردناک و طاقت فرسایی داشته شاید به احتمال زیاد هر کی بود فکر انتقام به سرش می زد . رمان خیلی خوبیه خیلی ممنون❤❤❤❤❤
۲ سال پیش
فاطمه حسینی
۲۰ ساله 00پریسا جون ممنون 🙏🙏🙏🙏🙏🙏 واقعا زیبا بود