رمان شاخه زیتون (ענף זית) به قلم فاطمه شکیبا (فرات)
اریحا (יְרִיחוֹ) نام شهری باستانی و تقریباً ۱۰۰۰۰ ساله است که یکی از اولین سکونتگاههای بشری بوده و اکنون در کرانه باختری رود اردن و کشور فلسطین واقع شده و در زبان عبری به معنای مکان یا گل خوشبوست. نام اریحا حدود هفتادبار در عهد عتیق تکرار شده و کتاب مقدس آن را «شهر خرماها» (עִיר הַתְּמָרִים) یاد کرده است.
البته، اریحا نام دختریست که ناخواسته وارد یک نبرد ۳۰۰۰ ساله شده است؛ جنگی خاموش که سالهاست در جریان است.
آنچه برای اریحا و سایر دختران داستان اتفاق میافتد، داستان همه دختران جهان است. داستان جنگیدن برای بهتر شدن؛ برای قدرت گرفتن. داستان جنگیدن زنها علیه زنها و داستان نبرد تمام عیاری که صحنهگردان و سربازانش زنها و دخترانند.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵۵ دقیقه
«البته به نظرم بد نیست بیای یکم اینجا باشی، ببینی چقدر فرقشه با ایران. تازه اونوقت میفهمی چقدر خوشبختی، چه چیزایی داری که اونا ندارن. یک درس عبرت زندهست. حیف که کسی حالیش نیست. یک عده این راهو قبلاً تا تهش رفتن و به بنبست رسیدن.»
یاد آیات قرآن میافتم. «در زمین سفر کنید و ببینید چگونه بود عاقبت تکذیب کنندگان؟» خیلی وقتها حرفهای ارمیا من را یاد قرآن میاندازد؛ با اینکه چندان اهل این حرفها نیست. نه اینکه لاقید باشد، نماز و روزهاش به جاست اما خیلی هم مذهبی نیست به تبع جو آزاد خانوادهاش. مینویسم:
«چرا یک وقتایی عین حرفات توی قرآن هست؟»
«جون من؟ بابا دم خدا گرم! فکر کنم خیلی با خدا اتفاق نظر دارم!»
«دیوانهای ارمیا!»
«مرسی مرسی، میدونم. از اثرات داشتن یک خواهر مثه سرکار علیهست.»
بعد از چند لحظه مکث مینویسم:
«میخوام اعتکاف برم.»
«برو که دیگه از این چیزها تو آلمان گیر نمیاری. برای منم دعا کن کارم رو انجام بدم و برگردم؛ دلم پوسید.»
«من که نفهمیدم این کار مهم تو چیه آقای تاجر جوان.»
«منم نفهمیدم بالاخره علم بهتره یا ثروت پژوهشگر جوان؟!»
ناسزاها را ردیف میکنم:
«دیوونۀ روانی خل و چل خنگ!»
«تشکر...تشکر...لطف دارین! من متعلق به شمام.»
«من کار دارم. سیبزمینیامو باید بخورم برم سر زندگیم؛ مثل تو بیکار خارج نشین نیستم که!»
«از طرف من سیبزمینیها رو بوس کن، بذار روی قلبت! تو که میدونی عشق من تو دنیا سیبزمینیه.»
خندهام میگیرد. مینویسم:
«خدا با سیبزمینی محشورت کنه!»
«چیچیم کنه؟ مشهور؟»
«خنگی دیگه...برو بذار به زندگیم برسم.»
«باشه، یادتم باشه این اکانت منه که دفعه بعد پیام دادم لالبازی درنیاری، فعلاً.»
«فعلاً یا علی.»
همیشه بعد حرف زدن با ارمیا یک لبخند عمیق بر لبم میماند که نشانه نشاطی عمیق است. نه فقط به خاطر شوخیهایش. ارمیا تمام پیچ و خمهای ذهن و قلبم را بلد است! میداند کِی باید فلسفی حرف بزند، کِی شوخی کند، کِی آواز بخواند یا اصلاً سکوت کند. ارمیا تمام کوچه پسکوچههای روحم را بارها قدم زده؛ از بچگی! برای همین الان میداند کدام کوچه نیاز به آب و جارو زدن دارد، چراغ کدام گذر سوخته و باید از نو نصب شود، کدام خیابان مسدود شده و باید گسترشش دهد.
کاش الان هم میشد برای ارمیا بگویم چه بلایی دارد سر زندگیمان میآید. کاش میشد بگویم دیگر مامان ستارهام را نمیشناسم. راستی اگر ارمیا بود، شاید با مادر حرف میزد و به نتیجهای میرسید. مادر عجیب عاشق ارمیاست. محبتی بیشتر از آنچه یک عمه نسبت به برادرزادهاش دارد. انگار مادر بچگی خودش را و شاید پسر نداشتهاش را در ارمیا میبیند.
مادر همیشه پسر دوست داشت. اخلاق خودش هم مردانه است و برای همین، ترجیح داد من هم مردانه بار بیایم. نمیدانم چقدر موفق بوده! شاید پنجاه درصد یا کمتر؛ چون من بیشتر وقتم را با عزیز میگذراندم و مادر وقت زیادی برای اعمال تربیتش نداشت.
روز اولی که مرا داخل سالن رزمی برد، از صدای فریادهایشان وحشت کردم. هوای سالن گرفته بود و من نفسم تنگی میکرد. به مادر گفتم:
- نمیشه مربیش خانم باشه؟ نمیشه بیام باشگاه خودتون؟
به من نگاه نمیکرد و نگاهش به جلو بود و گفت:
- نه، مربی مرد بهتر کار میکنه.
مربی که عمو یونس صدایش میکردند، مادر را که دید با احترام جلو آمد و سلام کرد. مادر مرا نشانش داد و گفت:
- دخترم اریحا؛ میخوام خیلی قوی باهاش کار کنید.
دستش را گذاشت روی چشمش و گفت:
- چشم حتماً؛ شما سفارش شدهاید. بیا ببینم دختر خانم! تو دخترعمهی ارمیایی؟
یونس ترسناک نبود اما من واهمه داشتم. نگاهی به مادر کردم. مادر گفت:
- برو، من کنار سالن میشینم.
کمی خیالم راحت شد. جلو رفتم؛ با چشمم دنبال ارمیا میگشتم. همه پسر بودند. بغض کرده بودم. ارمیا را دیدم و او هم مرا دید و نگاهش روی من ماند. یونس سرش داد زد:
- ارمیا تمرین کن!
از آن روز در رقابت با پسرها سعی کردم بهترین باشم و بودم. یونس از من راضی بود؛ آنقدر که گاهی بعضی پسرها به من حسودیشان میشد. یک سال بعد آرسینه هم به ما اضافه شد و این برای من مثل یک نفس در آن محیط پسرانه تازه بود. تا ده سالگی در آن باشگاه تمرین کردم و انصافاً یونس مربی خوبی بود. آنقدر که وقتی به باشگاه دخترانۀ مادرم رفتم، همه از تسلّطم حیرت کردند.
نمیدانم مادر چه برنامهای برای من داشت که خواست رزمی یاد بگیرم و پدر چه برنامهای داشت که اسباببازیهای پسرانه برایم میخرید. اوایل اینها را میگذاشتم پای علایق شخصیشان؛ اما حالا به همهچیز شک کردهام.
خودم را در اتاق مادر پیدا کردهام. دلم برایش تنگ شده است. کاش برمیگشت تا با هم صحبت کنیم. شاید اوضاع آنقدر که من فکر میکنم بد نباشد. شاید یک سوءتفاهم ساده است.
آن روزی که با یکی از دوستانم صبحت کردم، فقط نگران مادر و نگران رابطه مادر و دختریمان بودم. فکر میکردم مادر به عرفانهای هندی گرایش پیدا کرده و زیاد سر این مسائل بحثمان میشد. ساده بگویم، برای آخرتش میترسیدم. مثل بچگیهایم که کمربند ایمنی نمیبست و من از ترس از دست دادنش با گریه التماس میکردم کمربندش را ببندد.
حرف زدن با دوستم افاقه نکرد؛ فقط ذهنم کمی سبک شد و توانستم مسئله را راحتتر حلاجی کنم و به این فکر بیفتم که به شماره ۱۱۴ گزارش بدهم تا آن کانال را ببندند. همین کار را هم کردم و آرام شدم؛ و منتظر ماندم که ببینم دیگر خبری از آن کانالها و گروهها نیست.
چند روز بعد، شماره صفر روی همراهم افتاد. میدانستم شماره بعضی ادارات خاص دولتی روی گوشی نمیافتد. حدس زدم اداره پدر باشد؛ ادارهای که هیچوقت شمارهاش را نداشتیم. اما پدر عادت نداشت از تلفن محل کار استفاده کند.
جواب دادم و منتظر صدای پدر شدم، اما خانمیگفت:
- سلام، خانم منتظری؟
لحنش باعث شد کمی نگران شوم و آب دهانم را قورت بدهم. راستش آن لحظه اصلاً یادم نبود که چند روز قبل با ۱۱۴ تماس گرفتهام.
- بله خودمم!
- شما یک گزارشی دادید در رابطه با چندتا کانال و گروه توی تلگرام، یادتونه؟
- بله بله.
فکر نمیکردم گزارشم آنقدر مهم باشد که یک نفر زنگ بزند و بخواهد دربارهاش مفصل صحبت کنیم.
آن خانم که حس کرده بود من کمی هول شدهام، لحن مهربانتری گرفت و گفت:
- میشه دقیق برام توضیح بدی؟
و من ناخودآگاه هرچه به اپراتور ۱۱۴ گفته بودم را به او هم گفتم. اینکه مادرم در تلگرام عضو یک گروه شده که محتوایش شبیه عرفانهای کاذب هندیست و کانالهایشان را هم دنبال میکند. خودم گروه را رصد کرده بودم، متنهایشان را خوانده بودم و جواب شبهاتش را میدانستم. بوی تعفن انحرافشان انقدر تند بود که سریع صدای هشدار مغزم را بلند کند.
ظاهرش جملات انگیزشی بود؛ هماهنگی با کائنات و قدرت روح و این دست حرفها اما برای من که بیشتر مطالعهام در زمینه مسائل فلسفی و دینیست، کاری نداشت فهمیدن انحراف مویرگیشان. درباره عرفانهای نوظهور زیاد خوانده بودم. میشد ردپای بهائیت را حتی میان متنهایشان دید. درواقع حتی عرفان هندوئیسم یا بودائیسم هم نبود، فقط نسخهای بود برای کسانی که دلشان عشق و حال معنوی میخواست در کنار راحتی و ولنگاری! حرف اصلیشان هم این بود که انسان، برترین موجود است؛ نه برترین مخلوق! و ادعا میکردند که هر انسان میتواند خدای خودش باشد و نیازی به دستورالعمل خالق نیست!
یکبار هم از مادر پرسیدم اگر همه ما خدا باشیم چه میشود؟ مثلاً من بخواهم رتبه اول دانشگاه شوم و دوستم هم همینطور؛ آنوقت اراده کدام خدا محقق میشود؟ کدام خدا قویتر است؟ اصلاً میشود خدایی باشد که ضعیفتر از دیگران باشد، اما باز هم مقام خدایی داشته باشد؟!
نحوه تبلیغ و رشدشان هم مشکوکم کرد و این شاید مهمترین چیزی بود که آن خانم میخواست بداند! اینکه هر کسی در گروه عضو میشود و از مطالب استفاده میکند، بعد سه روز گروه بزند و پنج نفر از دوستانش را عضو کند و این شادی را با آنها تقسیم کند! و کمکم زیاد میشدند و زیادتر، مثل قارچ رشد میکنند. جالب است که نویسنده مطالب، پیشنهاد داده افراد میتوانند مطالب را به زبان خودشان بنویسند و در گروه دوستانشان قرار دهند و یا کپی کنند اما احتمالاً کسی این کار را نمیکرد! و برای همین متنهای اصلی دستبهدست میشدند.
نویسنده متن اصلی، گفته بود هر شب مطالب را به وقت کانادا میگذارد تا کسانی که ایران هستند بتوانند صبحها بخوانند و انرژی بگیرند. و این تیر خلاصی بود که شَکام را تقویت کرد.
«آن خانم» گفت باید من را ببیند و حضوری صحبت کنیم. از همانجا آشناییمان شروع شد؛ بیآنکه اسمش را بدانم. هنوز سی سالش نشده بود. شاید پنج_شش سال بزرگتر از من. در ذهنم لیلا صدایش میکنم. گفته بودم که اولینباری که دیدمش هم، تقریبا تمام زندگیام را میدانست. دو رگه بودن مادر را، شغل پدر را، رشته دانشگاهیام را و تعداد مسافرتهایمان به آلمان را. حتی میدانست ارمیا برادر رضاعیام است. طوری که دیگر چیزی برای پنهان کردن نبود.
دریاتاآسمان
۳۲ ساله 00فوق العاده بود
۱ ماه پیشناشناس
00فقط اقلیت خاص خود برتر بین بخونن
۱ ماه پیشیاسی
10زیبا بود.به جز ارزش خوندن ارزش تامل کردن هم داشت.مخصوصا زمانی که گفت حکومت به دست زنان ودختران هست و برای آسیب زدن به یک جامعه فقط باید روی دختران و زنان اونجا کار کرد.بلایی که الان داره به سرمون میاد
۱ ماه پیشZ.k
۲۷ ساله 00کتابی که اگر خونده بشه بعد از اون فکر نمیکنی که وقتت رو تلف کردی.خیلی خوب
۲ ماه پیشاسدی
۳۲ ساله 00جز بهترین رمانهایی بودکه خوندم واقعا از نویسنده توانمندممنونم کاش همه نویسنده ها مانند خانم شکیبا مطالعه زیاد داشته باشند که مخاطب با خواندن رمان علاوه برسرگرمی کلی مطلب و نکته یاد میگرفتندحتمابخونید
۲ ماه پیشنسیم
۱۹ ساله 00چقد که تا الان تو خواب غفلت بودیم،،،،، شهدا شرمنده😞
۲ ماه پیشسمیه
۴۱ ساله 00رمان رو خوندم واقعا عالی بود کاش ازین سبک رمان ها بیشتر توی مجازی بذارید ...خیلی راحت با آدم های داستان همزاد پنداری کردم ...درکشان میکردم...انگار داشتم یک ماجرای واقعی رو میخوندم ....خدا قوت خسته نبا
۳ ماه پیششهرزاد خانم
00برای من رمان جالبی بود و حاضرم قول بدم که دوباره می خونمش
۳ ماه پیشافشار
00عالی بود
۳ ماه پیشاسرا
32وقتی ناتن یاهو باافتخاراسم استرمیاره چرا مانبایدبدانیم علت آتش کشیدن پرسپولیس کیه
۲ سال پیشافرا
00اولا پرسپولیس نه و تخت جمشید دوما از استر در کتاب مورخان نامی برده نشده و دلیل به اتش کشیده شدن تخت جمشید شکوهمند ایران زمین در زمان داریوش سوم و فردی به نام تاسیس بوده نه خشایارشاه و استر افسانه ای
۴ ماه پیشز
00عزیزم اسم تخت جمشید قبلنا پرسپلوس بودع
۴ ماه پیشمادر شاهان
00بهترین رمانی بود که خوندم فارغ از همه مسخره بازی رمانهای دیگه به دور از عشق و عاشقی های ابکی که اینروزا یاد جونا میدن حتما بخوندیش وگرنه پشیمون میشید من تا حالا راجب هیچ رمانی نظر ندادم جز این که عالی
۴ ماه پیشفاطمه
۳۶ ساله 00رمان خیلی جذاب و گیرایی هست.لذت بردم از خوندنش.پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش
۶ ماه پیشغریبه
00سلام رمان خیلی خوبی بودولی رمان به صورت کامل داخل برنامه نیست نصف ونیمه هست
۹ ماه پیشفرزانه
۳۷ ساله 00سلام خدا قوت نویسنده توانا بعد از مدتها کتابی خوندم که بدون رد کردن مطالب سطحی و بی خود، خط به خط جلو رفتم ...اشک ریختم و لبخند زدم. منتظر بقیه کارهای زیبای شما هستم. اجرتون با***حسین علیه السلام
۹ ماه پیش
زهرا
۱۹ ساله 00واقعا ممنون و خداقوت خیلی رمان قشنگ و تاثیرگذاری بود ای کاش همه جوونا این افکار و عقاید قشنگ رو حتی اگر قبول ندارن بهش فکر کنن