اریحا (יְרִיחוֹ) نام شهری باستانی و تقریباً ۱۰۰۰۰ ساله است که یکی از اولین سکونت‌گاه‌های بشری بوده و اکنون در کرانه باختری رود اردن و کشور فلسطین واقع شده و در زبان عبری به معنای مکان یا گل خوش‌بوست. نام اریحا حدود هفتادبار در عهد عتیق تکرار شده و کتاب مقدس آن را «شهر خرماها» (עִיר הַתְּמָרִים) یاد کرده است. البته، اریحا نام دختری‌ست که ناخواسته وارد یک نبرد ۳۰۰۰ ساله شده است؛ جنگی خاموش که سال‌هاست در جریان است. آنچه برای اریحا و سایر دختران داستان اتفاق می‌افتد، داستان همه دختران جهان است. داستان جنگیدن برای بهتر شدن؛ برای قدرت گرفتن. داستان جنگیدن زن‌ها علیه زن‌ها و داستان نبرد تمام عیاری که صحنه‌گردان و سربازانش زن‌ها و دخترانند.

ژانر : اجتماعی، مذهبی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۵۵ دقیقه

مطالعه آنلاین شاخه زیتون (ענף זית)
نویسنده : فاطمه شکیبا (فرات)

ژانر : #اجتماعی #مذهبی

خلاصه :

اریحا (יְרִיחוֹ) نام شهری باستانی و تقریباً ۱۰۰۰۰ ساله است که یکی از اولین سکونت‌گاه‌های بشری بوده و اکنون در کرانه باختری رود اردن و کشور فلسطین واقع شده و در زبان عبری به معنای مکان یا گل خوش‌بوست. نام اریحا حدود هفتادبار در عهد عتیق تکرار شده و کتاب مقدس آن را «شهر خرماها» (עִיר הַתְּמָרִים) یاد کرده است.

البته، اریحا نام دختری‌ست که ناخواسته وارد یک نبرد ۳۰۰۰ ساله شده است؛ جنگی خاموش که سال‌هاست در جریان است.

آنچه برای اریحا و سایر دختران داستان اتفاق می‌افتد، داستان همه دختران جهان است. داستان جنگیدن برای بهتر شدن؛ برای قدرت گرفتن. داستان جنگیدن زن‌ها علیه زن‌ها و داستان نبرد تمام عیاری که صحنه‌گردان و سربازانش زن‌ها و دخترانند.

توصیه می‌کنم دخترها بخوانند... .

بسم اللّٰه قاصم الجبارین

لطفا قبل از آغاز، بخوانید.

شاید اولین دلیلم برای نوشتن این رمان، خودم بودم و سوال‌های پرشمار ذهنم. البته ایده‌ی اصلی این داستان را زندگی یکی از دوستانم به من داد و پی‌رنگش را هم نوشتم؛ اما فرصت نشده بود مفصل بنویسمش تا کرونا به دادم رسید و دوران قرنطینه، توفیق اجباری برای نوشتن شد!

برای نوشتن داستان، یک مثلث مطالعاتی در ذهنم تشکیل دادم که کلمه «زن» در رأس آن مثلث قرار داشت. بیشتر از نوشتن، زمان را صرف تحقیق کردم. گاه برای نوشتن فقط دو خط، یک نیم‌روز کامل انبوهی از مقالات و آرشیوها را مرور می‌کردم و حتی یکی_دو کتاب می‌خواندم. حتی برای انتخاب اسم شخصیت‌ها، زمان زیادی را صرف کردم تا اسم روی شخصیت‌ها بنشیند.

نوشتن این رمان، برای من یکی از شیرین‌ترین تجربیاتم بود. بسیار شیرین‌تر از نوشتن «دلارام من» یا «عقیق فیروزه‌ای» یا «نقاب ابلیس». چیزهای زیادی یاد گرفتم و با انسان‌های خارق‌العاده‌ای آشنا شدم.

نظریات بزرگان دینی و غیر دینی در رابطه با زن، جایگاه زن در ادیان الهی، جایگاه زن در تمدن شرق و غرب، تاریخچه فمینیسم و جنبش‌های فمینیستی، نقش زنان در تحولات تاریخی (انقلاب‌ها، جنبش‌ها، جنگ‌ها و...) ، زندگی زنان بزرگ و تاثیرگذار و بانوان شهید و مهم‌تر از همه، مطالعه زندگی مهم‌ترین زنان تاریخ یعنی حضرت زهرا (س)، حضرت مریم (س) و حضرت زینب (س)، بخشی از منابعی بود که برای نوشتن رمان «شاخه زیتون» مورد مطالعه قرار گرفت و با کمال تأسف باید گفت، با این‌که زنان حدود نیمی از جمعیت زمینند و قطعاً در بسیاری از مقاطع تاریخی نقش‌آفرینی کرده‌اند، هنگامی که سخن از نقش زن به میان می‌آید، زمزمه‌وار و خلاصه از آن سخن گفته می‌شود و کسی علاقه‌ای به سخن گفتن در این رابطه ندارد، به طوری که برای مثال هیچ‌کس درباره زنان جانباز و شهید صدر‌ اسلام یا زنان مبارز در انقلاب اسلامی ایران چیزی نمی‌داند؛ درحالی‌که به قول بازیگر نقش ابن زیاد در سریال مختارنامه: «در جنگ شهری، نیمی از جمعیت زنان‌اند. برد با گروهی‌ست که بتواند زنان را به میدان بکشد.»

شکی نیست که به زنان ظلم شده است؛ از ابتدای تاریخ تا عصر تکنولوژی و در تمام جوامع، از غرب تا شرق. اما بیایید با خودمان روراست باشیم؛ علت اصلی ظلم به زن، خود زن‌ها هستند نه مردها. برای پایان دادن به این ظلم تاریخی، دختران و زنان باید از خودشان شروع کنند. تا وقتی زنان جایگاه، توانمندی‌ها، استعدادها، وظایف و حقوق خود را نشناسند، مورد ظلم قرار خواهند گرفت و شاید بتوان گفت مستحق ستم هستند!

اتفاقاً بخشی از تحقیقاتم هم‌زمان شده بود با حادثه دلخراش قتل رومینا و واقعاً برای رومینا متأسف شدم؛ خودم و بسیاری از زنان و دخترانی که با نشناختن خودشان، تیغ داس را روی گردن رومینا و رومیناها قرار دادند. مقصر قتل رومینا و امثال او، خود زن‌ها هستند.

هیچ ادعایی مبنی بر واقعی بودن داستان ندارم اما چهارچوب اصلی داستان را از چند حادثه واقعی الهام گرفته‌ام. همچنین برخی از قسمت‌ها را از خاطرات دختران و بانوان شهید وام گرفته‌ام. شهدایی چون شهید زهره بنیانیان، شهید پروانه شماعی‌زاده، شهید زینب کمایی، شهید معصومه خسروی‌زاده، شهید بتول عسگری، شهید راضیه کشاورز، شهید نجمه قاسم‌پور، شهید زهرا دقیقی، شهید مریم فرهانیان، شهید رقیه محمودی و بسیاری از شهدای زن که مجال نام بردن آنان نیست.

در پایان، امیدوارم داستان من، به دختران و زنان سرزمینم کمک کند خودشان را بهتر بشناسند.

«سعادت یا شقاوت انسان‌ها وابسته به وجود زن است و زن مبداء همه خیرات است...» (امام خمینی ره)

فاطمه شکیبا، بهار ۱۳۹۹

این ناچیز، تقدیم به تمام بانوان شهید و مادرشان حضرت فاطمه زهرا (س)... .

اول شخص مفرد

۱۳۹۴ اصفهان

نمی‌دانم چه‌قدر راه رفته‌‌ام! حتماً آن‌قدر که ابرها روی خورشید را بپوشانند و هوا بوی باران بگیرد. اصلاً یادم نیست کجا هستم. هوای بهاری هنوز کمی سوز دارد. دست‌هایم را دور خودم می‌پیچم و نفس عمیق می‌کشم. کاش همه‌ی سال اردیبهشت بود؛ با باران تند و کوتاه بهاری و سبزی تازه درخت‌ها.

همیشه وقتی می‌خواهم درباره مسئله مهمی فکر کنم، راهم را می‌گیرم از کنار زاینده‌رود و آن‌قدر راه می‌روم که به نتیجه برسم؛ الان اما، هنوز به نتیجه نرسیده‌ام. دیروز همان خانمی که هنوز اسمش را هم نمی‌دانم گفت با دوستانش صحبت کرده و رفتنم اشکالی ندارد. مثل همیشه در گلستان شهدا قرار داشتیم. آمد؛ مثل همیشه جدی و مهربان نشست و به حرف‌هایم گوش داد. به نگرانی‌هایم و دغدغه‌هایم، بعد هم گفت موضوع را هماهنگ کرده و مشکلی نیست. خودم دیگر فهمیده بودم نباید چیز اضافه‌ای بپرسم. آخر هم مثل همیشه، پیشانی‌ام را بوسید و رفت.

اسم واقعی‌اش را نگفته است اما خودم اسمش را لیلا گذاشته‌ام. نمی‌دانم چرا اما حس می‌کنم این اسم هم به چهره و هم به اخلاقش می‌آید. نه خیلی مهربان است، نه خیلی جدی! با وجود کم حرف بودنش، دوست‌داشتنی‌ست و با اولین مکالمه‌ام با او احساس صمیمیت کردم و راحت توانستم برایش حرف بزنم.

وزش باد تند شده است. حتماً می‌خواهد باران ببارد. چادرم را محکم‌تر می‌گیرم و سخت‌تر راه می‌روم؛ مخالف جهت باد. بروم؟ نروم؟ نمی‌دانم. چه بوی بارانی می‌آید؛ هنگام باریدن باران، زمان اجابت دعاست. باید وقتی باران شروع شد دعا کنم.

به پل غدیر رسیده‌ام. راستی ساعت چند است؟ نمی‌دانم! دوست ندارم همراهم را از جیب دربیاورم، روشنش کنم و ساعت را ببینم. از پل بالا می‌روم و کنار نرده‌هایش می‌ایستم. تا چند دقیقه پیش، هوا آفتابی بود و نور آفتاب باعث می‌شد موج‌های کوتاه زاینده‌رود بدرخشند، اما حالا هوا کاملا ابری‌ست و رنگ آب زاینده‌رود هم تیره شده. باران کم‌جانی شروع به باریدن می‌کند. یک‌باره فکری به سرم می‌زند و از جا می‌جهم. می‌روم تا اولین ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوس‌های گلستان شهدا می‌شوم.

باران به شیشه اتوبوس می‌خورد. هنوز شدید نشده‌ است. نه، الان وقتش نشده؛ دعا را وقتی می‌کنم که زیر باران بایستم. همیشه همین‌طور است. موقع باریدن باران، اگر خانه عزیز باشم می‌روم به حیاطشان و زیر باران دعا می‌کنم. عزیز هم همیشه وقتی می‌بیند حرص خوردنش بابت سرما خوردن من فایده ندارد، می‌آید و یک ژاکت روی شانه‌ام می‌اندازد.

اتوبوس به ایستگاه گلستان شهدا رسیده است. پیاده می‌شوم و به رسم همیشه، از روی جوی کنار پیاده‌رو می‌پرم. مثل همیشه، چادرم کمی به شمشادها گیر می‌کند؛ مثل همیشه می‌رسم جلوی در و وارد نشده اذن دخول می‌خوانم.

پرچم‌های ایران سر مزار شهدا با باد تکان می‌خورند. نمی‌دانم به زیارت کدام یکی بروم. اول از همه، یک فاتحه ازشان طلب می‌کنم که برایم بخوانند. درستش این است؛ زنده باید برای مرده فاتحه بخواند.

فقط راه می‌روم میانشان و یکی‌یکی نگاهشان می‌کنم. شهید بتول عسگری، شهید عبداللّٰه میثمی، شهید اشرفی اصفهانی...راهم را کج می‌کنم به سمت قطعه مدافعان حرم. کسی در قطعه نیست. گل‌های کنار مزار شهید خیزاب تازه باز شده‌اند. تک‌تک شهدا را از نظر می‌گذرانم؛ از زنان شهید حج خونین سال ۶۶ تا شهدای مدافع حرم فاطمیون و شهید شاه‌‌سنایی، مدافع امنیت. شهید علی نیسیانی، کنارش کمی مکث می‌کنم؛ نوشته «یادبود مدافع حرم حسینی» از وقتی این سنگ را زده‌اند، برایم علامت سوال شده. تاریخ شهادتش سال ۱۳۸۳ را نشان می‌دهد. این‌طور که پیداست پیکرش هم برنگشته ایران که سنگ یادبود زده‌اند. سال ۸۳ هنوز داعش نبود که کسی بخواهد برود دفاع از حرم؛ پس...نمی‌دانم. از کنار شهید می‌گذرم.

باران تندتر شده‌ است. هوای بارانی را عمیق نفس می‌کشم و از سمت دیگر قطعه پایین می‌روم. قدم به سمت شهدای گمنام تند می‌کنم؛ به قطعه می‌رسم اما بالا نمی‌روم. همان پایین، برای شهید سید حسین دوازده امامی دست تکان می‌دهم. راهم را ادامه می‌دهم تا به زینب کمایی برسم. از بزرگی زینب پانزده ساله و کوچکی من بیست و دو ساله خجالت می‌کشم. لبم را می‌گزم، التماس دعایی می‌گویم و می‌روم.

به خودم که می‌آیم، دوباره نزدیک ورودی گلستان برگشته‌ام. چشمم به شهید زهره بنیانیان می‌خورد.

شهید زهره بنیانیان؛ مقابل زهره می‌ایستم. قطرات آب از روی شیشه عکسش سر می‌خورند. انگار زهره گریه می‌کند. نمی‌دانم از چه؟ شاید از شوق نظر به وجه‌الله. راستی زهره هم آلمان رفته بود...اشتباه نکنم یک سال هم مانده بود اما آخر تاب نیاورد و لبنان رفت، آموزش نظامی دید و به کشورش برگشت. دوست دارم بپرسم چه‌طور راضی شده برود؟ چه حسی داشته در بلاد غریب؟ هرچه بوده، جاذبه‌ای در این خاک زهره را صدا زده و همین‌جا کشانده. چیزی که زهره منتظرش بود، در همین خاک پیدا می‌شد.

به حصار باغچه‌ی کنار مزار تکیه می‌دهم و برای بار هزارم نوشته‌ی روی سنگ را می‌خوانم. «بسم رب الشهدایش را، نام و نام خانوادگی شهید را، نام پدرش را، پاسداری به خون خفته از انبوه پاسداران انقلاب اسلامی، خواهر شهیده... .» و به تاریخ شهادتش می‌رسم؛ نهم اردیبهشت ۵۹ و امروز نهم اردیبهشت است!

اصلاً یادم نبود. از شوق، نفس در سینه‌ام حبس می‌شود. این‌که در سالگرد شهادت یک شهید، بدون این‌که خودت بخواهی کنار مزارش باشی، ظاهراً ساده است اما قطعا اتفاقی نیست. گردنم را کج می‌کنم و می‌پرسم:

- خب، حتماً کار من داشتی دیگه؟ یا شاید هم من کارت داشتم و تو وقت ملاقات دادی! راستی زهره، بروم یا نروم؟

زهره ساکت است و باران تند! شاید هم صدای زهره بین صدای برخورد قطرات باران با سنگ مزارش گم شده است. گوش تیز می‌کنم، صدایی نمی‌شنوم. حتما گوش‌های من سنگین است. اگر دنیا و حواس دنیوی‌ام بگذارد، باید بتوانم صدایش را بشنوم. دستانم را باز می‌کنم تا قطرات باران رویشان بنشیند. بعد از چند ثانیه، دستان ترم را به صورتم می‌کشم. باران رحمت خداست، تبرک است. رو به آسمان می‌کنم.

- خدایا نظر تو چیه؟

باران یک لحظه شدید می‌شود و بعد کم‌کم لطیف‌تر می‌بارد. دیگر سراپا خیس شده‌ام. مهم نیست. دوباره به زهره نگاه می‌کنم که انگار روبه‌رویم، با چادر و دستکش مشکی‌اش ایستاده، تنگ رو گرفته و لبخند می‌زند. او هم زیر باران خیس شده است. زهره‌ای که مقابلم ایستاده، مثل عکسش سیاه و سفید نیست. جان دارد؛ چشم‌هایش برق می‌زنند. حسرتی که در دلم است را بلند می‌گویم:

- کاش وصیت‌نامه و یادداشت‌هایت گم نمی‌شد. شاید اگر می‌خواندمشون می‌فهمیدم باید چه‌کار کنم.

زهره جواب نمی‌دهد. باران ملایم‌تر شده است. ابرها دیگر مثل قبل درهم تنیده نیستند. صدای زنی مرا به خود می‌آورد.

- ببخشید خانم، باهاشون نسبتی دارید؟ دخترشونید؟

زنی‌ست شاید هم‌سن خود زهره، میانسال و کمی مسن. می‌گویم:

- نه!

زن سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:

- آهان! آخه خیلی وقت هست این‌‌جایید، چهره‌تون هم شبیه‌ش هست، گفتم شاید نسبتی داشته باشید؛ التماس دعا.

و می‌رود. راستی من و تو چه نسبتی داریم با هم؟ کجای من شبیه تو هست زهره؟ اصلاً این قیاس مع‌الفارغ است. خاکی را چه به افلاکی؟ جوابم را ندادی زهره؛ چه‌کار کنم؟ بروم یا بمانم؟

حالا دیگر پرتوهای آفتاب راهشان را از میان ابرها باز کرده‌اند؛ باران کم‌جانی می‌بارد. در آسمان به دنبال رنگین‌کمان می‌گردم. عزیز همیشه می‌گفت وقتی باران ببارد اما هوا آفتابی نباشد، باید دنبال رنگین‌کمان بگردی. همیشه با هم رنگین‌کمان را پیدا می‌کردیم.

خاصیت هوای بهشتی گلستان شهداست که ذهن را باز می‌کند. الان ابرهای درهم‌ تنیده و ابهام در ذهنم از هم باز شده‌اند. می‌دانم باید چه‌کار کنم. دست می‌کشم به عکس زهره و می‌گویم:

- باشه؛ میرم. تو هم برای من دعا کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی‌دانم ساعت چند است. راه می‌افتم به سمت خانه و غروب می‌رسم؛ کسی خانه نیست. تقریباً مثل همیشه. کاش عزیز و آقاجون مشهد نبودند که خانه‌شان می‌رفتم. خانه‌ی ما با این‌که دقیقاً کنار خانه‌ی عزیز است، زمین تا آسمان با آن فرق دارد. سوت و کور! بیشتر شبیه خوابگاه است. جایی که ساکنانش هر شب خسته از کار روزانه، می‌آیند و چیزی می‌خورند و به اتاقشان می‌خزند. شاید اگر خواهر یا برادری داشتم، خانواده‌مان گرم‌تر می‌شد! حداقل من و خواهر یا برادرم با هم کل‌کل می‌کردیم، می‌گفتیم و می‌خندیدیم و خانه را روی سرمان می‌گذاشتیم؛ با هم غذا درست می‌کردیم، درس می‌خواندیم؛ این‌طوری وقت‌هایی که پدر و مادر نبودند هم خانه جان داشت اما مادر هیچ‌وقت دلش بچه دوم نخواست؛ پدر هم! وقت من را هم نداشتند، چه رسد به دیگری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

البته خواست خدا بود که تنهای تنها نمانم. مادر اوایل نوزادی‌ام بیمار شد و مدتی را زندایی‌ام به من شیر داد و دو خواهر و برادر رضاعی پیدا کردم. بهتر از هیچ است. مادر هم می‌توانست با همین جمله که «ارمیا و آرسینه خواهر و برادرت هستند» دهانم را ببندد و به غر زدنم پایان دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چادر خیسم را می‌تکانم و روی بند می‌گذارم. چراغ‌ها را روشن می‌کنم؛ تلوزیون را هم. این‌طوری یک سر و صدایی در خانه هست. چه‌قدر گرسنه‌ام! ظهر نهار نخورده از خانه بیرون زده‌ام و غروب خانه آمده‌ام. در یخچال دنبال چیزی می‌گردم که بتوان خوردش! کمی برنج و عدس از دو شب قبل مانده؛ با ماکروفر گرمش می‌کنم. کاش مادر خانه می‌ماند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با یادآوری مادر آه می‌کشم، می‌نشینم پشت میز آشپزخانه و سرم را می‌گذارم روی میز. زیر لب می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- داری چه‌کار می‌کنی مامان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زندگی ما عالی و رویایی نبود، اما آرام بود. داشت همه‌چیز طبق روال پیش می‌رفت؛ اما حالا فهمیده‌ام هیچ‌چیز این زندگی عادی نیست و همه این‌ها شاید، آرامش قبل از طوفان بوده. چندوقتی‌ست که کمابیش فهمیده‌ام به دست مادر، آتشی وسط زندگیمان افتاده. نمی‌دانم پدر چرا تا الان متوجه نشده! دلم برای کودکی‌ام تنگ می‌شود. برای وقتی که مامان ستاره، فقط مامان ستاره بود. الان برایم یک مجهول شده است؛ یک ایکس بزرگ وسط زندگی‌ام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای بوق ماکروفر باعث می‌شود سرم را از روی میز بلند کنم. غذا را برمی‌دارم و درحالی‌که اخبار تلوزیون را دنبال می‌کنم، سعی می‌کنم بخورمش. خوب داغ نشده و هنوز کمی سرد است؛ اما مهم نیست. دیگر این‌که مزه غذا چه باشد در خانه‌ی ما مهم نیست، فقط باید سیر شد. ذهنم درگیر است و چیزی از اخبار نمی‌فهمم؛ حتی نمی‌فهمم غذایم کی تمام شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هر وقت دلم برای عزیز یا یک خانه پر سر و صدا تنگ می‌شود، سراغ آلبوم‌هایمان می‌روم. آن‌قدر همه را نگاه کرده‌ام که ترتیب همه عکس‌ها را حفظم. سراغ کمد مامان می‌روم و ساک پر از آلبوم را برمی‌دارم. وسط اتاقم می‌نشینم و کف زمین پهنشان می‌کنم. از آلبوم کودکی و جوانی پدر و عموها شروع می‌کنم. عکس‌های بچگی‌شان؛ بچگی عمه‌ها و عموها. بعد عکس مدرسه‌شان؛ هرچه جلوتر می‌روم عکس‌ها رنگی‌تر می‌شوند. عکس‌های عمو صادق در لبنان، عکس‌های جبهه عمو یوسف کنار دوستان شهیدش. عمو یوسفی که تازه دانشجو شده بود. عزیز می‌گفت از اواخر دبیرستانش جبهه رفت اما درسش را در جبهه خواند و در کنکور الکترونیک دانشگاه صنعتی آورد. جلوی در دانشگاه صنعتی هم عکس دارد؛ اما خیلی زود دوباره عکس‌ها جبهه‌ای می‌شوند. برای امتحان‌ها اصفهان می‌آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عزیز می‌گفت: «یوسف از بچگی عشق کار فنی داشت. دل و روده رادیوها را می‌کشید بیرون، دوباره می‌ساخت.» عمه می‌گوید بچگی‌شان با دست‌ساخته‌های عجیب یوسف می‌گذشته. اتاق طبقه بالای خانه عزیز مال عمو بوده، داخلش پر از قطعات الکترونیکی و مکانیکی بوده. همین‌ها بعداً پایش را به واحد مهندسی رزمی و بعد هم توپخانه سپاه باز کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عملیات مرصاد آخرین عملیات عمو یوسف بود. بعد از آن، عمو ظاهراً به زندگی عادی‌اش برگشت. ازدواج کرد، درسش را تمام کرد و سر کار رفت. کم‌کم سر و کله زن‌ عمو در آلبوم پیدا می‌شود و کمی بعد مادر. در این مقطع از عکس‌ها همه واقعا می‌خندند. عکس‌های عقد و عروسی پدر و عموها که در آن‌ها سربه‌زیری‌شان عجیب به چشم می‌آید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به تنها عکس من با عمو یوسف می‌رسم؛ کنار زاینده‌رود، درحالی‌که در آغوشش هستم. فکر کنم پنج_شش‌ ماهه باشم. زن‌ عمو هم ایستاده کنار عمو و آن‌قدر رویش را تنگ گرفته که صورتش دقیق مشخص نیست. در عکس بعدی عمو من را می‌بوسد و در عکس دیگر، صورتش را بر صورتم گذاشته و دستش را دور شانه‌های زن‌ عمو. با تمام وجود می‌خندند و من حسرت می‌خورم که اگر هنوز هم بود، شاید بقیه خنده‌های آلبوم هم عمیق می‌شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از آن عکس‌ها، دیگر خنده‌ها تصنعی شده‌اند. مخصوصاً عزیز که دیگر به دوربین نگاه نمی‌کند و نگاهش فقط به من است. در بیشتر عکس‌ها در آغوش عزیز هستم یا عمه‌ها. من با عزیز بزرگ شده بودم و آن‌قدر سر پدر و مادر شلوغ بود که خودبه‌خود حواله به عزیز داده می‌شدم. آن‌قدر که وقتی اولین‌بار زبانم به گفتن کلمه «مامان» باز شد، عزیز را خطاب کردم و آقاجون را هم «بابا». آن‌ها هم نه مثل پدر و مادر، که بیشتر از پدر و مادر هرچه داشتند به پایم ریختند و من شدم تک‌ دردانه‌ی خانه‌شان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عکس‌های مراسم عمو و زن عمو را رد می‌کنم که نبینمشان. تلخ‌ترین عکس‌های آلبومند. من که هنوز یک سالم نشده، در آغوش مادرم و چیزی از وقایع اطرافم نمی‌دانم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در عکس‌های خانواده مادری اما خنده‌ها هنوز همان‌قدر واقعی‌اند. آلبوم پر است از عکس تولدها و مسافرت‌ها. خیلی از عکس‌ها در آلمان ثبت شده‌اند. عکس‌های من در آغوش پدربزرگ و مادربزرگ آلمان نشینم و تمایز شاخصم با آنها؛ مخصوصاً که همه بور و چشم‌رنگی‌اند و چشم و ابروی من به طرز عجیبی شدیداً مشکی! ارمیا هم این‌جاست؛ از اولین تصاویرش کنار گهواره من تا بازی‌های کودکانه‌مان با آرسینه. ارمیا بیشتر از برادر، دوست بود. برخوردش برعکس سایر پسر بچه‌ها آن‌قدر آرام و معقول بود که حتی در دل عزیز جا باز کرد و اجازه داشت بیاید خانه عزیز و با هم بازی کنیم. عزیز ارمیا و آرسینه را هم مثل بقیه نوه‌هایش دوست داشت. گرچه، همه می‌دانستند من بین نوه‌های عزیز، از همه عزیزترم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کم‌کم بچه‌های آلبوم بزرگ و بزرگ‌ترها پیرتر می‌شوند. نوه‌های بعدی عزیز حداقل هفت، هشت سال از من کوچک‌ترند و یکی‌یکی پایشان به عکس‌های آلبوم باز می‌شود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آخرین عکسم با ارمیا در ایران می‌رسم؛ در فرودگاه امام خمینی. او شانزده ساله بود و من سیزده ساله. آثار گریه روی صورتم، نشان می‌دهد دلم نمی‌خواهد ارمیا برود. ارمیا هم همان‌جا برایم یک روسری خرید که هنوز دارمش؛ فیروزه‌ای‌ست. ارمیا خوب سلیقه‌ام را می‌دانست. بعد از آن، یکی_دوبار آلمان دیدنشان رفتیم. از عکس‌های آن روزها می‌شود صدای قهقهه‌های من و ارمیا و آرسینه را شنید. در آخرین عکس، ارمیا در حیاط خانه‌شان دستش را دور گردنم انداخته است و می‌خندد و من هم با چشمان اشکی لبخند کم‌رنگی می‌زنم. آن روز فامیل‌های آلمان‌ نشینمان می‌خواستند هرطور شده روسری‌ام را بردارم و اصرارشان تبدیل شد به سرزنش و بعد اشک من درآمد. ارمیا هم پشت من درآمد و حالا می‌خواست من را آرام کند. همان روسری فیروزه‌ای سرم بود که خودش برایم خریده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای باز شدن در، یعنی پدر آمده است. مادر برای سفری کاری تهران رفته. پدر مثل همیشه خواست برود دست و صورتش را بشوید که از صدای تلویزیون و چراغ‌های روشن فهمید خانه‌ام. صدا می‌زند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اریحا...بابا کجایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگر به در اتاقم رسیده است. در آستانه‌ی در می‌ایستد. بلند می‌شوم و می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام بابا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پیداست که خیلی خسته‌ است. می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام، ببینم داری چیکار می‌کنی؟ چرا تلویزیون رو روشن گذاشتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آلبوم‌ها نگاه می‌کنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- هیچی...داشتم آلبوم‌ها رو می‌دیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر سرش را تکان می‌دهد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی می‌خوای از جون اونا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و منتظر پاسخم نمی‌شود و می‌رود. پشت سرش راه می‌افتم و میگم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شام خوردین بابا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلویزیون را خاموش می‌کند و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره، تو چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- منم خوردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر می‌رود به اتاقش و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی خسته‌م، می‌خوام بخوابم. تو هم بخواب دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چندسالی‌ست که اتاق پدر و مادر جدا شده و پدر در همان اتاق کارش می‌خوابد و مادر هم برای خودش. یکدیگر را کم می‌بینند و اگر هم ببینند، تمام رابطه‌شان در چند کلمه خلاصه می‌شود. خانه‌ی ما خیلی وقت است سرد شده و تلاش‌های من برای گرم کردنش بی‌فایده است. هردو از این شرایط راضی‌اند و شاید تنها کسی که ناراضی‌ست، من باشم. همه فکر می‌کنند زندگی ما عالی‌ست و غبطه می‌خورند به محبت میان پدر و مادر، اما شاید فقط من و عزیز می‌دانیم این زندگی خیلی وقت است تمام شده و فقط طلاق محضری نگرفته‌اند. شاید اگر عزیز و آقاجون نبودند و برایم مادری و پدری نمی‌کردند، روح زندگی در من هم می‌مرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز آلبوم به دست، ایستاده‌ام پشت در بسته اتاق پدر. خیره می‌شوم به عکسی که در آن، روی شانه‌های پدر نشسته‌ام و هردو از ته دل می‌خندیم. فکر کنم شمال رفته بودیم. کاش پدر هنوز هم برایم وقت داشت؛ کاش کمی بیشتر با من دوست می‌شد؛ شاید می‌توانستم ماجرای مادر را به او بگویم. دلم لک‌زده برای این‌که هر شب به آغوشش بروم، سرم را روی سینه‌اش بگذارم، دست بین موهایم بکشد، پیشانی‌ام را ببوسد. قبلاً هر روز پیشانی‌ام را می‌بوسید؛ اما چند وقتی‌ست که همین را هم از من دریغ کرده است. این طبیعی‌ترین حق من به عنوان دخترش است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آلبوم را مانند بچه‌ای در آغوش می‌فشارم. دوستش دارم؛ چون یادآور روزهای خوبی‌ست که دوست دارم برگردند. پتویم را از روی تخت برمی‌دارم و می‌روم به حیاط؛ روی تاب می‌نشینم و خیره به آسمان می‌شوم. آلبوم را محکم‌تر به سینه می‌چسبانم. کاش چراغ‌های بی‌شمار زمین می‌گذاشتند، چراغ‌های آسمان را ببینم. به جز چند ستاره پر نور، چیز دیگری پیدا نمی‌کنم. سه ستاره کمربند صورت فلکی شکارچی مثل همیشه به چشم می‌آیند. در یکی از کتاب‌ها خواندم سه ستاره کمربند شکارچی، به ظاهر به هم نزدیکند اما درواقع هزاران سال نوری از هم فاصله دارند. ما هم همین‌طوریم. ظاهراً نزدیک و درواقع هزاران سال نوری از هم دور.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بچه که بودم، عاشق ستاره‌شناسی بودم و زیاد کتاب نجوم می‌خواندم. پدر هم که دید دوست دارم، گفت اگر تمام نمره‌های کارنامه‌ام بیست شود برایم تلسکوپ می‌خرد و به قولش عمل کرد. از آن به بعد، تا مدتی کارم شده بود دور زدن در آسمان با همان تلسکوپ آماتوری. ستاره‌ها جذاب، مرموز و زیبا بودند. این‌قدر که دوست داشتم تا ساعت‌ها نگاهشان کنم. حس می‌کردم چیزی گم کرده‌ام که در آسمان می‌شود پیدایش کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پتو را دور خودم می‌پیچم و پایم را به زمین می‌زنم که کمی تاب بخورم. این تاب را پدر وقتی به این خانه آمدیم خرید که مرا در خانه بند کند اما من همیشه تابی که آقاجون به درخت انجیر بسته بود را ترجیح می‌دادم؛ تابی که پشتی نداشت و یک‌بار موقع تاب خوردن از پشت سر روی زمین افتادم. ارمیا هم آن تاب را دوست داشت. روی آن می‌نشست و به‌ جای این‌که به جلو و عقب تاب بخورد، چرخ می‌خورد تا دو طناب تاب به هم پیچ بخورند. بعد هم دوباره در جهت مخالف می‌چرخید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پلک‌هایم سنگین می‌شوند و روی هم می‌افتند. چه خلسه شیرینی‌ست خوابیدن با تکان‌های گهواره‌مانند تاب!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم؛ سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأقْصَى. قح الَّذِی بَارَکْنَا حَوْلَهُ لِنُرِیَهُ مِنْ آیَاتِنَا إِنَّه هُوَ السَّمِیعُ الْبَصِیرُ... .(منزّه و پاک است آن [خدایی] که شبی بنده‌اش [محمّد (ص)] را از مسجدالحرام به مسجدالاقصی که پیرامونش را برکت دادیم، سیر [و حرکت] داد، تا [بخشی] از نشانه‌هایِ [عظمت و قدرت] خود را به او نشان دهیم؛ یقیناً او شنوا و داناست.)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای صوت قرآنی بیدارم می‌کند. نمی‌دانم چه‌قدر خوابیده‌ام! چشمانم را با دست می‌مالم و دنبال صاحب صدا می‌گردم. شب است اما حیاط روشن است؛ از چراغی که نمی‌دانم کجاست. چنین چراغ پرنوری در خانه‌مان را به یاد نمی‌آورم. روشنایی‌اش عجیب است و ته‌رنگی سبز دارد. غیرقابل توصیف؛ دقت که می‌کنم، زنی را می‌بینم با چادر سفید که پشت به من و کنار باغچه ایستاده است و قرآنی در دست دارد. همه نور از همان صفحات قرآن است و فکر کنم صوت قرآن هم متعلق به او باشد. صورتش را نمی‌بینم. دلم می‌خواهد جلو بروم و ببینمش؛ اما سر جایم میخکوب شده‌ام. زمزمه آیاتش آرامش به جانم می‌ریزد و دوست دارم صبح نشود و فقط بخواند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وَ قُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی لَمْ یَتَّخِذْ وَلَدًا وَلَمْ یَکُنْ لَهُ شَرِیکٌ فِی الْمُلْکِ وَلَمْ یَکُنْ لَهُ وَلِیٌّ مِنَ الذُّلِّ وَکَبِّرْهُ تَکْبِیرًا (و بگو: همه ستایش‌ها ویژه خداست که نه فرزندی گرفته و نه در فرمانروایی شریکی دارد و نه او را به سبب ناتوانی و ذلت یار و یاوری است و او را بسیار بزرگ شمار.)

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خودم که می‌آیم، سوره اسراء را تمام کرده است. می‌خواهد به طرفم برگردد که چیزی تکانم می‌دهد. چشم باز می‌کنم، زن نیست و حیاط تاریک است. تنها نوری که هست، نور چراغ شهرداری‌ست. صدای اذان می‌آید. بلند می‌شوم و می‌روم به سمت جایی که زن ایستاده بود. هیچ نیست اما صوت قرآن لطیفش هنوز در گوشم هست. نمازم را خوانده‌ام که زینب روی گوشی‌ام پیام می‌دهد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«سلام آجی، آخرین مهلتشه. ثبت نام می‌کنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یادم می‌افتد به زینب سپرده بودم برای اعتکاف خبرم کند. می‌نویسم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«سلام، آره!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم می‌خواهد روی تخت رها شوم اما بیدار می‌مانم و چمدانم را از ته کمد بیرون می‌کشم. این اعتکاف می‌تواند نقاط مبهم و تاریک ذهنم را روشن کند، روحم را تنظیم کند و برای رفتن آماده‌ام کند. سال من بر مبنای اعتکاف می‌چرخد. هر سال این موقع‌ها دیگر شارژم تمام می‌شود و باید سه روز بروم برای تعمیرات و تنظیمات.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بیشتر چمدان را کتاب‌ها و دفترم اشغال می‌کند. خودم هم می‌دانم نمی‌توانم این‌همه کتاب را در این سه روز بخوانم؛ اما اگر نبرم هم عذاب‌وجدان می‌گیرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت فکر کنم نه صبح باشد که زینب تماس می‌گیرد تا مشخصاتم را برای ثبت‌نام بپرسد. جوابش را می‌دهم و هزینه را واریز می‌کنم. می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عصر با ماشین میام دنبالت بریم‌‌.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا عصر، وقت دارم برای خودم تنهایی خانه را تمیز کنم، سیب‌زمینی سرخ کنم، کتاب بخوانم، بنویسم، به عزیز زنگ بزنم و از همه مهم‌تر، فکر کنم!‌

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‌***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوم شخص مفرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام عزیز دلم، می‌دونی چقدر دلم برات تنگ شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند وقته هر وقت دلم می‌گیره با عکست که روی گوشیمه حرف می‌زنم؛ حتی اگه وسط یک پروژه مهم باشیم. دیگه الان خیالم راحته که نگهداشتن عکست توی گوشیم خطرناک نیست؛ چون خطری تهدیدت نمی‌کنه و جات امن امنه. البته هنوز هم فایلش رمز داره! یواشکی هم میرم نگاهش می‌کنم؛ دوست ندارم همکارام عکستو ببین چون می‌دونم خودت هم دوست نداری؛ همیشه جلوی نامحرم ان‌قدر تنگ رو می‌گرفتی که ما هم نمی‌شناختیمت. این مدل رو گرفتنت هم از مامان یاد گرفته بودی، مگه نه؟ اصلاً همه‌چیز تو شبیه مامان بود. همه کارهات ما رو یاد مامان می‌انداخت. راستی مامان چه‌طوره؟ خوب اون‌جا عشق و صفا می‌کنید با هم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاش الانم خودت این‌جا بودی به جای این عکست. یادته اینو کِی ازت گرفتم؟ فکر کنم یک سال و نیم پیش بود! رفته بودیم لب زاینده‌رود. تو هم مثل همیشه داشتی به حال خودت قدم می‌زدی؛ تو خودت بودی و سرت پایین بود. حواسم نبود، به اسم کوچیک صدات زدم. تو هم فهمیدی و جواب ندادی. خوشت نمی‌اومد جلوی نامحرم اسم کوچیکت رو بگیم. وقتی یادم افتاد، این‌ بار به فامیل صدات کردم. سرت رو بلند کردی و خندیدی. چه‌قدر خوشگل شده بودی! توی چشم‌هات اشک جمع شده بود ولی می‌خندیدی. منم سریع ازت عکس گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

الان که دارم باهات حرف می‌زنم، عین جنازه توی نمازخونه اداره‌مون پهن شدم. فکر کنم دو روزه نخوابیدم؛ الانم خوابم نمی‌بره. تازه الان یادم افتاده از صبح که یک لقمه نون و پنیر زدیم، تا الان که یک ساعت از مغرب گذشته هیچی نخوردم. الان خیلی وقته دیگه نه چیز درست حسابی خوردم، نه درست خوابیدم. قبلاً هم خورد و خوراکم برام مهم نبود، ولی برای تو چرا؟! حواست به همه‌ی ما بود. چی بخوریم، چه‌قدر بخوابیم، اما دیگه الان خیلی وقته کسی حواسش به کسی نیست. مرتضی که رفته سر خونه و زندگیش، من موندم و بابا. هردومون سرمون به کار گرمه. هر دفعه مادرجون یا خانم مرتضی میاد یک‌چیزی می‌پزه به ما میده. اصلاً دیگه هیچ‌کدوممون سمت آشپزخونه نمی‌ریم. تا تو بودی، آشپزخونه برق می‌زد، زنده بود؛ کلاً خونه زنده بود! اما حالا دیگه دیربه‌دیر میایم خونه؛ اصلاً تحملش رو بدون تو نداریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آخ دلم هوس خورش قیمه‌هاتو کرد. معلوم نبود از کجا یاد گرفته بودی ولی هر چی بود که عالی بود. همیشه حواست بود ما نهار و شام خورده باشیم؛ حواست بود همیشه یک شکلات و یکم آجیل بدی که با خودمون سر کار ببریم. همیشه وقتی خسته و کوفته می‌اومدیم و داغون بودیم، تو بودی که حالمونو بهتر کنی و شارژمون کنی؛ ولی ما خیلی وقتا که تو بهمون نیاز داشتی نبودیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگو همیشه حالت خوب بود که باور نمی‌کنم. بالاخره آدم بودی، دختر بودی، اما ان‌قدر جلوی ما تودار بودی که فکر می‌کردیم تموم نمی‌شی؛ فکر می‌کردیم همیشه هستی، فکر نمی‌کردیم اگه بار یه زندگی رو بندازیم روی دوشت کم بیاری. چرا هیچ‌وقت داد و بیداد نکردی؟ قهر نکردی؟ دعوا نکردی؟ خب یه‌بار می‌گفتی داری اذیت میشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فقط یه‌جا صدات دراومد؛ صدا هم که نه، سرتو انداختی پایین گفتی یکم ناخوشم، برم بهتر میشم. گفتی: «به اندازه یه هفته غذا پختی فریز کردی، خونه تمیزه، کاری لازم نیست انجام بدیم.» بابا اول می‌خواست بگه: «نه،» دلش سوخت، نتونست با دلت راه نیاد. قول گرفت زود برگردی. خندیدی، سرتو کج کردی گفتی چشم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بوی روغن داغ که به مشامم می‌خورد، کتاب را رها می‌کنم و به سمت آشپزخانه می‌دوم. سیب‌زمینی‌ها را قبل از این‌که تبدیل به کربن شوند نجات می‌دهم؛ خوب سرخ شده. روغنش را می‌گیرم و توی بشقاب می‌ریزمش. تنها هستم، اما آدمم! بالاخره آدم باید وقتی چشمش به غذایش می‌افتد اشتهایش تحریک شود. سس را روی سیب‌زمینی‌ها می‌ریزم؛ مضر است اما از یک‌بار خوردنش نمی‌میرم. وقتی کسی خانه نیست، دلیلی ندارد غذا بپزم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روی تاب می‌نشینم و نت گوشی را روشن می‌کنم. می‌خواهم سراغ تلگرام بروم که یادم می‌افتد کلاً دیلیت اکانت کرده‌ام. طول می‌کشد عادتش از سرم بیفتد. این تلگرام بد کوفتی‌ست؛ عمر را هدر می‌دهد که هیچ، حین هدر دادن عمرت هم داری پول می‌ریزی به جیب یک مشت بچه‌کُش از خدا بی‌خبر. با عضویتت هم دنیایت را به فنا می‌دهد هم آخرتت را. تنها پیامدش هم بالا رفتن ارزش سهام چهارتا صهیونیست است که تهش می‌شود بمب و موشک و خمپاره روی سر مردم بی‌گناه غزه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین هفته پیش بود که به همه دوستانم گفتم هر کس می‌خواهد با من مرتبط باشد می تواند پیام‌رسان‌های ایرانی را نصب کند. به ارمیا هم همین را گفتم؛ با این‌که تلگرام راحت‌ترین راه ارتباط من و ارمیا بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صفحه گوشی را می‌بندم و درحالی‌که تاب می‌خورم، سیب‌زمینی‌های عزیزم را نوش جان می‌کنم! صدای پیام گوشی باعث می‌شود تاب را نگه دارم. یک پیام ناشناس دارم؛ نوشته:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«سلام خانم گل!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

عادت ندارم ناشناس‌ها را جواب بدهم. این را در دوره‌های حفاظتی که از طرف محل کار پدر برگزار شد یاد گرفتم. به خاطر شغل حساس پدرم، ما هم باید بعضی چیزها را مراعات کنیم. عکس‌های پروفایلش را باز می‌کنم. عکس یک پسر است که پشت به دوربین نشسته و رو به دریاست؛ اسمش را هم به انگلیسی نوشته (E.J.) باز هم می‌نویسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خوبی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواب نمی‌دهم. می‌نویسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بابا جواب بده دیگه خانوم خوشگله! سین می‌کنی جواب نمیدی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کم‌کم می‌ترسم. جواب نمی‌دهم تا ناامید شود و برود، اما پیام دیگری می‌فرستد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بابا خیر سرم اومدم اُسکُلت کنم، ارمیام جواب بده دیگه شازده کوچولوی من!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم‌هایم به اندازه بشقاب سیب‌زمینی‌ها گرد می‌شوند. ارمیا؟ وقتی می‌گوید شازده کوچولوی من، یعنی خودش است. فقط ارمیا من را به این اسم صدا می‌زند. بچه که بودیم، کتاب شازده کوچولو را زیاد می‌خواندیم و یکی از بازی‌هایمان شازده کوچولو بازی بود! برایمان شیرین بود که خودمان را جای شازده کوچولو بگذاریم و دنبال ستاره‌مان بگردیم. ارمیا می‌گفت من شبیه شازده کوچولو هستم؛ چون همیشه نگاهم به ستاره‌هاست. اما به نظر من، ارمیا با موهای بورش بیشتر شبیه شازده کوچولو بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرف دلم را بی‌مقدمه می‌نویسم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«از کجا فهمیدی دلم برات تنگ شده؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جوابش سریع می‌رسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«از اون‌جا که دل خودمم تنگ شده بود. تو دوباره سلام یادت رفت؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«سلام.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«سلام به روی ماهت! خوبی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ممنون.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بالاخره چیکار می‌کنی؟ میای یا نه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«بیام یا نیام؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«اگه به من باشه که میگم بیا، منم از تنهایی در‌میام، اما زندگی خودته.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«زن بگیر از تنهایی دربیای، به من چه؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«این‌جا سخته یکی رو پیدا کنی که بخواد همیشه باهات زندگی کنه و یهو وسط کار نذاره بره!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خب من چیکار کنم؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«دختره‌ بی‌احساس...از خواهر شانس ندارم. اون از آرسینه، اینم از تو! حالا چیکارا می‌کنی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از سیب‌زمینی‌ها عکس می‌گیرم و برایش می‌فرستم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«دلت آب! عشق و حال!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویس می‌فرستد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«ای جانم! نامرد من گشنمه چرا دلمو آب می‌کنی؟ دوباره چشم عمه‌ی منو دور دیدی روغن سوزوندی؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود. ویس را چندین‌بار گوش می‌دهم. می‌نویسم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«می‌ترسم بیام ارمیا.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌نویسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«نگران نباش. خاک این‌جا خوشبختانه یا متأسفانه مثل ایران نیست که نمک‌گیرت کنه. زود ستاره خودت برمی‌گردی!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تو چرا برنمی‌گردی ایران؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ویس می‌فرستد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من این‌جا کار دارم، اگه نداشتم یک لحظه هم نمی‌موندم. کارم رو که انجام بدم برمی‌گردم ستاره خودم! تو هم از من می‌شنوی، اگه می‌خوای بیای برای موندن نیا! این‌جا به گروه خون تو نمی‌خوره. یعنی ظاهرش قشنگه، پیشرفته‌ست، ولی هرچی داشته باشه ایران نیست. تازه این‌جا می‌خوای بیای چیکار؟ درس بخونی که چی بشه؟ اگه درست به درد کشورت نخوره باید مدرکتو بذاری در کوزه آبشو بخوری.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ارمیا راست می‌گوید؛ آلمان به گروه خون من نمی‌خورد. نه فقط به‌ خاطر مسائل اعتقادی؛ خیلی چیزها در ایران هست که در آلمان نیست، اصلاً پیدا نمی‌شود. بحث تفاوت فرهنگ است؛ تفاوت مبانی فکری. من در هوای ایران قد کشیده‌ام و اکسیژن این‌جا به ریه‌هایم می‌سازد. ویس بعدی‌اش می‌رسد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«البته به نظرم بد نیست بیای یکم این‌جا باشی، ببینی چقدر فرقشه با ایران. تازه اون‌وقت می‌فهمی چقدر خوشبختی، چه چیزایی داری که اونا ندارن. یک درس عبرت زنده‌ست. حیف که کسی حالیش نیست. یک عده این راهو قبلاً تا تهش رفتن و به بن‌بست رسیدن.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاد آیات قرآن می‌افتم. «در زمین سفر کنید و ببینید چگونه بود عاقبت تکذیب کنندگان؟» خیلی وقت‌ها حرف‌های ارمیا من را یاد قرآن می‌اندازد؛ با این‌که چندان اهل این حرف‌ها نیست. نه اینکه لاقید باشد، نماز و روزه‌اش به‌ جاست اما خیلی هم مذهبی نیست به تبع جو آزاد خانواده‌اش. می‌نویسم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چرا یک وقتایی عین حرفات توی قرآن هست؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«جون من؟ بابا دم خدا گرم! فکر کنم خیلی با خدا اتفاق نظر دارم!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«دیوانه‌ای ارمیا!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«مرسی‌ مرسی، می‌دونم. از اثرات داشتن یک خواهر مثه سرکار علیه‌ست.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از چند لحظه مکث می‌نویسم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«می‌خوام اعتکاف برم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«برو که دیگه از این چیزها تو آلمان گیر نمیاری. برای منم دعا کن کارم رو انجام بدم و برگردم؛ دلم پوسید.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من که نفهمیدم این کار مهم تو چیه آقای تاجر جوان.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«منم نفهمیدم بالاخره علم بهتره یا ثروت پژوهشگر جوان؟!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناسزاها را ردیف می‌کنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«دیوونۀ روانی خل و چل خنگ!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«تشکر...تشکر...لطف دارین! من متعلق به شمام.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«من کار دارم. سیب‌زمینیامو باید بخورم برم سر زندگیم؛ مثل تو بیکار خارج نشین نیستم که!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«از طرف من سیب‌زمینی‌ها رو بوس کن، بذار روی قلبت! تو که می‌دونی عشق من تو دنیا سیب‌زمینیه.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده‌ام می‌گیرد. می‌نویسم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خدا با سیب‌زمینی محشورت کنه!»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«چی‌چی‌م کنه؟ مشهور؟»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«خنگی دیگه...برو بذار به زندگیم برسم.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«باشه، یادتم باشه این اکانت منه که دفعه بعد پیام دادم لال‌بازی درنیاری، فعلاً.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«فعلاً یا علی.»

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همیشه بعد حرف زدن با ارمیا یک لبخند عمیق بر لبم می‌ماند که نشانه نشاطی عمیق است. نه فقط به خاطر شوخی‌هایش. ارمیا تمام پیچ و خم‌های ذهن و قلبم را بلد است! می‌داند کِی باید فلسفی حرف بزند، کِی شوخی کند، کِی آواز بخواند یا اصلاً سکوت کند. ارمیا تمام کوچه پس‌کوچه‌های روحم را بارها قدم زده؛ از بچگی! برای همین الان می‌داند کدام کوچه نیاز به آب و جارو زدن دارد، چراغ کدام گذر سوخته و باید از نو نصب شود، کدام خیابان مسدود شده و باید گسترشش دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاش الان هم می‌شد برای ارمیا بگویم چه بلایی دارد سر زندگیمان می‌آید. کاش می‌شد بگویم دیگر مامان ستاره‌ام را نمی‌شناسم. راستی اگر ارمیا بود، شاید با مادر حرف می‌زد و به نتیجه‌ای می‌رسید. مادر عجیب عاشق ارمیاست. محبتی بیشتر از آنچه یک عمه نسبت به برادرزاده‌اش دارد. انگار مادر بچگی خودش را و شاید پسر نداشته‌اش را در ارمیا می‌بیند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر همیشه پسر دوست داشت. اخلاق خودش هم مردانه است و برای همین، ترجیح داد من هم مردانه بار بیایم. نمی‌دانم چقدر موفق بوده! شاید پنجاه درصد یا کمتر؛ چون من بیشتر وقتم را با عزیز می‌گذراندم و مادر وقت زیادی برای اعمال تربیتش نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز اولی که مرا داخل سالن رزمی برد، از صدای فریادهایشان وحشت کردم. هوای سالن گرفته بود و من نفسم تنگی می‌کرد. به مادر گفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمیشه مربیش خانم باشه؟ نمیشه بیام باشگاه خودتون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به من نگاه نمی‌کرد و نگاهش به جلو بود و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه، مربی مرد بهتر کار می‌کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مربی که عمو یونس صدایش می‌کردند، مادر را که دید با احترام جلو آمد و سلام کرد. مادر مرا نشانش داد و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دخترم اریحا؛ می‌خوام خیلی قوی باهاش کار کنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را گذاشت روی چشمش و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چشم حتماً؛ شما سفارش شده‌اید. بیا ببینم دختر خانم! تو دخترعمه‌ی ارمیایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یونس ترسناک نبود اما من واهمه داشتم. نگاهی به مادر کردم. مادر گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- برو، من کنار سالن می‌شینم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی خیالم راحت شد. جلو رفتم؛ با چشمم دنبال ارمیا می‌گشتم. همه پسر بودند. بغض کرده بودم. ارمیا را دیدم و او هم مرا دید و نگاهش روی من ماند. یونس سرش داد زد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ارمیا تمرین کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از آن روز در رقابت با پسرها سعی کردم بهترین باشم و بودم. یونس از من راضی بود؛ آن‌قدر که گاهی بعضی پسرها به من حسودی‌شان می‌شد. یک سال بعد آرسینه هم به ما اضافه شد و این برای من مثل یک نفس در آن محیط پسرانه تازه بود. تا ده سالگی در آن باشگاه تمرین کردم و انصافاً یونس مربی خوبی بود. آن‌قدر که وقتی به باشگاه دخترانۀ مادرم رفتم، همه از تسلّطم حیرت کردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمی‌دانم مادر چه برنامه‌ای برای من داشت که خواست رزمی یاد بگیرم و پدر چه برنامه‌ای داشت که اسباب‌بازی‌های پسرانه برایم می‌خرید. اوایل این‌ها را می‌گذاشتم پای علایق شخصی‌شان؛ اما حالا به همه‌چیز شک کرده‌ام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم را در اتاق مادر پیدا کرده‌ام. دلم برایش تنگ شده است. کاش برمی‌گشت تا با هم صحبت کنیم. شاید اوضاع آن‌قدر که من فکر می‌کنم بد نباشد. شاید یک سوءتفاهم ساده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن روزی که با یکی از دوستانم صبحت کردم، فقط نگران مادر و نگران رابطه مادر و دختری‌مان بودم. فکر می‌کردم مادر به عرفان‌های هندی گرایش پیدا کرده و زیاد سر این مسائل بحثمان می‌شد. ساده بگویم، برای آخرتش می‌ترسیدم. مثل بچگی‌هایم که کمربند ایمنی نمی‌بست و من از ترس از دست دادنش با گریه التماس می‌کردم کمربندش را ببندد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرف زدن با دوستم افاقه نکرد؛ فقط ذهنم کمی سبک شد و توانستم مسئله را راحت‌تر حلاجی کنم و به این فکر بیفتم که به شماره ۱۱۴ گزارش بدهم تا آن کانال را ببندند. همین کار را هم کردم و آرام شدم؛ و منتظر ماندم که ببینم دیگر خبری از آن کانال‌ها و گروه‌ها نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند روز بعد، شماره صفر روی همراهم افتاد. می‌دانستم شماره بعضی ادارات خاص دولتی روی گوشی نمی‌افتد. حدس زدم اداره پدر باشد؛ اداره‌ای که هیچ‌وقت شماره‌اش را نداشتیم. اما پدر عادت نداشت از تلفن محل کار استفاده کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جواب دادم و منتظر صدای پدر شدم، اما خانمی‌گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام، خانم منتظری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحنش باعث شد کمی‌ نگران شوم و آب دهانم را قورت بدهم. راستش آن لحظه اصلاً یادم نبود که چند روز قبل با ۱۱۴ تماس گرفته‌ام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله خودمم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما یک گزارشی دادید در رابطه با چندتا کانال و گروه توی تلگرام، یادتونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بله‌ بله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

فکر نمی‌کردم گزارشم آن‌قدر مهم باشد که یک نفر زنگ بزند و بخواهد درباره‌اش مفصل صحبت کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن خانم که حس کرده بود من کمی هول شده‌ام، لحن مهربان‌تری گرفت و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میشه دقیق برام توضیح بدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و من ناخودآگاه هرچه به اپراتور ۱۱۴ گفته بودم را به او هم گفتم. این‌که مادرم در تلگرام عضو یک گروه شده که محتوایش شبیه عرفان‌های کاذب هندی‌ست و کانال‌هایشان را هم دنبال می‌کند. خودم گروه را رصد کرده بودم، متن‌هایشان را خوانده بودم و جواب شبهاتش را می‌دانستم. بوی تعفن انحرافشان ان‌قدر تند بود که سریع صدای هشدار مغزم را بلند کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ظاهرش جملات انگیزشی بود؛ هماهنگی با کائنات و قدرت روح و این دست حرف‌‌ها اما برای من که بیشتر مطالعه‌ام در زمینه مسائل فلسفی و دینی‌ست، کاری نداشت فهمیدن انحراف مویرگی‌شان. درباره عرفان‌های نوظهور زیاد خوانده بودم. می‌شد ردپای بهائیت را حتی میان متن‌هایشان دید. درواقع حتی عرفان هندوئیسم یا بودائیسم هم نبود، فقط نسخه‌ای بود برای کسانی که دلشان عشق و حال معنوی می‌خواست در کنار راحتی و ولنگاری! حرف اصلی‌شان هم این بود که انسان، برترین موجود است؛ نه برترین مخلوق! و ادعا می‌کردند که هر انسان می‌تواند خدای خودش باشد و نیازی به دستورالعمل خالق نیست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک‌بار هم از مادر پرسیدم اگر همه ما خدا باشیم چه می‌شود؟ مثلاً من بخواهم رتبه اول دانشگاه شوم و دوستم هم همین‌طور؛ آن‌وقت اراده کدام خدا محقق می‌شود؟ کدام خدا قوی‌تر است؟ اصلاً می‌شود خدایی باشد که ضعیف‌تر از دیگران باشد، اما باز هم مقام خدایی داشته باشد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نحوه تبلیغ و رشدشان هم مشکوکم کرد و این شاید مهم‌ترین چیزی بود که آن خانم می‌خواست بداند! این‌که هر کسی در گروه عضو می‌شود و از مطالب استفاده می‌کند، بعد سه روز گروه بزند و پنج نفر از دوستانش را عضو کند و این شادی را با آن‌ها تقسیم کند! و کم‌کم زیاد می‌شدند و زیادتر، مثل قارچ رشد می‌کنند. جالب است که نویسنده مطالب، پیشنهاد داده افراد می‌توانند مطالب را به زبان خودشان بنویسند و در گروه دوستانشان قرار دهند و یا کپی کنند اما احتمالاً کسی این کار را نمی‌کرد! و برای همین متن‌های اصلی دست‌به‌دست می‌شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نویسنده متن اصلی، گفته بود هر شب مطالب را به وقت کانادا می‌گذارد تا کسانی که ایران هستند بتوانند صبح‌ها بخوانند و انرژی بگیرند. و این تیر خلاصی بود که شَک‌ام را تقویت کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

«آن خانم» گفت باید من را ببیند و حضوری صحبت کنیم. از همان‌جا آشنایی‌مان شروع شد؛ بی‌آنکه اسمش را بدانم. هنوز سی سالش نشده بود. شاید پنج_شش سال بزرگ‌تر از من. در ذهنم لیلا صدایش می‌کنم. گفته بودم که اولین‌باری که دیدمش هم، تقریبا تمام زندگی‌ام را می‌دانست. دو رگه بودن مادر را، شغل پدر را، رشته دانشگاهی‌ام را و تعداد مسافرت‌هایمان به آلمان را. حتی می‌دانست ارمیا برادر رضاعی‌ام است. طوری که دیگر چیزی برای پنهان کردن نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مقابل تابلوی بزرگ سیاه قلم روی دیوار می‌ایستم. این تابلو را یکی از دوستانش به مادر هدیه داده. قبلاً کنار این تابلو، عکس بزرگ مادر و پدر هم خودنمایی می‌کرد؛ اما خیلی وقت است که تابلوی سیاه قلم یکه تازی می‌کند در این اتاق؛ از وقتی که اتاق مادر از پدر جدا شد. و این روند آن‌قدر بی‌سر و صدا و تدریجی بود که وقتی به خودم آمدم، دیدم دیگر عکس دو نفره پدر و مادر به دیوار نیست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این تابلوی سیاه قلم را مادر خیلی دوست دارد. تصویر مردی هخامنشی‌ست کنار یک زن، که احتمالاً پادشاه و ملکه‌اند. زن سر‌به‌زیر است و گل نیلوفر در دست دارد. گویا از چیزی ناراحت است. پس زمینه‌شان، تخت‌جمشید است و مردی در نقطه‌ای دورتر گوشه عکس ایستاده با لباس هخامنشی، که انگار از چیزی عصبانی‌ست. بچه که بودم، مادر می‌گفت این تصویر کوروش کبیر است و همسرش. اما توضیحی درباره مرد گوشه عکس نمی‌داد. راستی مادر کوروش را می‌پرستید؛ به عنوان یک اسطوره و شاید حتی بیشتر. مادر شیفته کوروش بود و اتاقش هم پر بود از نمادهای هخامنشی؛ ماکت منشور کوروش، ماکت تخت‌جمشید و پاسارگاد و...شاید اگر می‌توانست، تمام دکور خانه‌مان را مثل تخت‌جمشید می‌چید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوم شخص مفرد

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه الان اشکالی نداره درباره جزئیات پرونده‌م باهات حرف بزنم. مگه نه؟ اتفاقاً خوبه همه چیزو برات بگم. تو بری به خدا بگی، پادرمیونی کنی بلکه گره از کارمون باز بشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همیشه وقتی سر یک پرونده‌ای داغون بودم، فقط کافی بود یک سر بیام خونه یا بیام در دانشگاهتون؛ یا ازت بخوام یک قرار بذاریم با هم و ببینمت. دیگه بقیه‌ش با خودت بود. قلق من دستت بود، می‌دونستی چه مرگمه و باید چیکار کنی که آروم بشم. قلق من فقط نه، قلق مرتضی و بابا هم دستت بود. دقیقاً می‌دونستی هرکدوم به چی نیاز داریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من شخصاً، فقط نیاز داشتم ببینمت و اگه می‌شد سرمو بذارم روی پاهات و نوازشم کنی، عین مامان! من بچه‌ت می‌شدم و تو مامانم می‌شدی. هیچی هم نمی‌پرسیدی که چی‌شده؟ چون می‌دونستی نباید بپرسی؛ اصلاً از چشمام می‌فهمیدی. بعد من چشمامو می‌ذاشتم روی هم شاید گاهی چند کلمه حرف می‌زدم، مختصر و مبهم. تو از همون چند کلمه می‌فهمیدی الان باید حرف بزنی یا نه! گاهی شروع می‌کردی حرف زدن، گاهی‌ام سکوت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی بلند می‌شدمم با همون حالت مادرونه‌ت می‌گفتی چقدر لاغر شدی، چقدر چشمات گود افتاده. بعدم یک خوراکی بهم می‌دادی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این پرونده بدجور داره پیچ می‌خوره. طرف جزء مدیرای مهم صنایع دفاعه، خیلی هم پاکه. هیچ نقطه‌ی سیاهی توی پرونده‌ش نیست. تمیز تمیز! کوچک‌ترین کاری خلاف دستورالعمل‌های حفاظتی نکرده. توی قسمت تحت مدیریتش نشت اطلاعات داریم. بالاخره با کلی بالا و پایین کردن، تونستیم بفهمیم با سرویس‌های بیگانه مرتبطه. اونم داستانی داشت که چه‌طوری فهمیدیم. خیلی طرف باهوشه! به عقل جن هم نمی‌رسه جاسوس باشه. نمی‌دونیم چه‌طوری مرتبط شده، چون تمام راه‌های ارتباطیش رو کنترل کردیم. دوتا خط تلفن به اسمشه، یکی دائمی یکی اعتباری. یکی برای تماس‌های کاریشه یکی هم برای کارای بانکی و روابطش با خانواده‌ش. خط‌ها سفید سفیدن. با هیچ آدم مشکوکی مرتبط نیست. حتی توی پیام‌رسان‌ها و شبکه‌های اجتماعی اکانت نداره. ایمیل هم نداره. هیچی! هیچی! هیچی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تنها نقطه مشکوک، خانمشه، «ستاره جناب‌پور». یک زن دو‌رگه ایرانی_آلمانی که خانواده‌ش آلمانن. زنش مربی ورزشه و خیریه هم داره. گاهی هم میره به فامیلاش سر بزنه. چون خانمه تابعیت ایران داره و دو تابعیتی نیست، مشکل قانونی هم براشون پیش نیومده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

داشتیم به بن بست می‌خوردیم؛ تا این‌که بچه‌های روابط عمومی یک گزارش دریافت کردن درباره چندتا گروه کانال ترویج عرفان‌های کاذب. وقتی بچه‌ها ردش رو گرفتن، رسیدن به ستاره جناب‌پور. کسی که گزارش داده بود هم کسی نبود جز دخترش! این‌جا بود که حساس شدیم و دختره رو وصل کردیم به خانم صابری. خانم صابری هم رفت ته و توی قضیه رو درآورده بود و دیده بود که بله، اوضاع خیلی خرابه. خانم صابری نشست همه‌ی اون کانال‌ها و گروها رو چک کرد و فهمید جناب‌پور با چندتا خط دیگه که به اسم خودش نیست، با ادمین کانالای اون فرقه‌ها مرتبطه و حتی یکی_دوجا خودش ادمینه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌بینی؟ از نشت اطلاعات صنایع دفاعی رسیدیم به ترویج فرق ضاله! می‌بینی کار خدا رو؟ الان نمی‌دونم چکار کنم. آخه اینا به هم ربطی ندارن‌؛ اصلاً شاید جناب‌پور آدم منحرفی باشه اما ممکنه هیچ ارتباطی با جاسوسی شوهرش نداشته باشه. باید براش یک پرونده جدا تشکیل بشه. اما هرچی‌ام فکر می‌کنم، می‌بینم جناب‌پور بدجوری رو اعصابمه! دادم بچه‌ها یک استعلام درباره‌ش بگیرن. باید بدم بچه‌های برون‌مرزی ببینن اون‌ور چیکارا می‌کرده. حتما هرچی هست به جناب‌پور مربوط میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر وقتی نیست، ماشینش در اختیار من است. جلوی در دانشگاه منتظر زینبم. دانشگاه اصفهان باصفاست. پر از درخت‌های درهم تنیده و قدیمی که وقتی مادر در این‌جا درس خوانده نهال بوده‌اند. و پر از زمین‌های چمن و باغ‌های مطالعه باصفا که در بهار م**س.ت تماشایشان می‌شدم. گاه ساعت‌ها روی چمن‌های کنار مسجد دانشگاه درس می‌خواندم، در خیابان‌هایش که مانند یک دالان سبز با درختان احاطه شده بود قدم می‌زدم، و مهمان همیشگی کتابخانه مرکزی‌اش بودم؛ مخصوصاً تابستان‌ها که از گرمای وحشتناک بیرون کتابخانه به کولرهای سالن مطالعه پناه می‌بردم. تا همین چندوقت پیش، من هم دانشجوی رشته مهندسی نرم‌افزار این‌جا بودم. سال اول تمام نشده، به این نتیجه رسیدم آن چیزی که می‌خواهم را میان انبوه صفر و یک نمی‌توان پیدا کرد. زودتر از هم‌سن و سال‌هایم مدرکم را گرفتم که معطل نشوم و برای فوق‌‌لیسانس، مطالعات زنان خواندم. الان هم از طرف چندتا از دانشگاه‌های آلمان و کشورهای دیگر دعوتنامه دارم برای ادامه تحصیل و فرصت مطالعاتی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بین مطالعات زنان و چند رشته دیگر مردد بودم که مادر پیشنهاد داد این رشته را انتخاب کنم. گفت می‌توانم در مؤسسه خودش دست به کار شوم و کمکش کنم. مادر یک مؤسسه خیریه دارد برای زنان آسیب دیده اجتماعی. کلاس‌های انگیزشی، ایجاد شغل و توانمندسازی اجتماعی و شغلی و حرف‌های قشنگ دیگر؛ حرف‌هایی که از یادآوری‌شان پوزخند تلخی گوشه لبم می‌نشیند. حالا که چشمانم باز شده، فهمیده‌ام شاید آن زن‌ها در دام افتاده‌اند و خودشان نمی‌دانند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید دلیل پیشنهاد مادر برای همکاری، روابط‌‌عمومی خوب و قدرت جذب بالایم باشد؛ یکی از معدود چیزهایی که از مادر به ارث برده‌ام. من همیشه کار فرهنگی را دوست داشته‌ام، نسبت به جامعه احساس مسئولیت دارم و مادر این را خوب می‌داند. برای همین، همیشه تلاش کرده من را در اداره مؤسسه با خودش همراه کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من هربار که مادر نبود به مؤسسه‌اش سر می‌زدم، در بعضی جلسات هیئت مدیره یا گعده‌های دخترانه‌شان حضور داشتم و حتی گاهی به عنوان مشاور، امین بعضی از دخترها و زن‌ها بودم. چیزی که فکر می‌کردم اگر لیلا (اسم فرضی دوست خانم حسینی!) بفهمد، ناراحت شود اما خوشحال شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در این فکرهایم که زینب می‌رسد و سوار می‌شود؛ می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چقدر دیر کردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گردنش را برایم کج می‌کند و گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببخشید آبجی بزرگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌خندم و راه می‌افتیم. می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- جا نداشتنا، به زور جات دادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدا خیرت بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- میگم اریحا... تو واقعاً می‌تونی بری یک کشور دیگه درس بخونی؟ یعنی سختت نیست؟ دور از مامان و بابات؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تلخندی کنار لبم می‌نشیند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اصلاً من همین‌طوریشم مامان و بابامو نمی‌بینم. راستش دلم برای عزیز و آقاجون تنگ میشه ولی خب فقط شش ماهه. تازه برای من که کشورش غریبه نیست. ناسلامتی یک ژن آلمانی‌ام دارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- باشه بابا کشتیمون. آخه تو کجات به آلمانیا رفته؟ نه چشمت آبیه، نه موهات طلاییه... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه بالا می‌اندازم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب ژن غالبم ایرانیه. بعدم مگه بده؟ قیافه به این خوشگلی... شرقی و آسیایی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- توی ژنم شانس نیاوردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بی‌توجه به حرفش می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- من یک سر باید برم مؤسسه مامانم. اجازه می‌فرمایین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب: باشه بریم. ولی زود که من دارم از گشنگی می‌میرم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مؤسسه‌ی درخت زندگی، مؤسسه‌ای‌ست که چندسالی‌ هست به انبوه مشغله‌های مادر اضافه شده است. مادر روابط عمومی بالایی دارد و همین اخلاق جذاب، در مددکاری به کارش می‌آید. در این مؤسسه هم اصل کارش کمک به زن‌ها و دختران آسیب‌دیده اجتماعی‌ست و اشتغال‌زایی برای آن‌ها.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد مؤسسه می‌شوم و زینب در ماشین می‌ماند. این ساعت، وقت کلاس کارآفرینی و یکی از دورهمی‌هایشان است. صدای خنده و گفت‌و‌گو از یکی از اتاق‌ها به گوش می‌رسد و از اتاق دیگر، صدای بلند خانم نمازی که درباره‌ی اهمیت بازاریابی اینترنتی می‌گوید. منشی مؤسسه جلویم بلند می‌شود و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام خانم منتظری! امری داشتین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سلام؛ نه فعلا کار خاصی ندارم، فقط مامان گفته بودن بیام یک سری بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منشی: به سلامتی کی برمی‌گردن از مسافرت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- فکر می‌کنم دو_سه روز دیگه بیان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منشی به سلامتی... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

***

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماشین را جلوی در خانه‌شان پارک می‌کنم؛ زنگ می‌زنم و دو دل می‌شوم که چمدان را از صندوق عقب بردارم یا نه؟ و آخر هم از ترس دزدی که ممکن است به طور اتفاقی ماشین من را انتخاب کند، چمدان را برمی‌دارم. در را باز می‌کند و در حیاط به استقبالم می‌آید. خانه‌شان قدیمی‌ست، مثل خانه‌ی عزیز. چمدان را در همان حیاط می‌گذارم. مادرش از پنجره گردن می‌کشد و سلام می‌کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب هم مثل من یک عزیز دارد که جانش به جان زینب وابسته است. همیشه دلم می‌خواست عزیزِ من هم مثل مادربزرگ زینب، با ما زندگی می‌کرد. دوستی خانواده‌های ما قدیمی‌ست. پدر زینب، برادرخانم عمو یوسف بوده و رفیق صمیمی‌اش. مادربزرگ زینب مثل همیشه مرا می‌بوسد و دست بر سرم می‌کشد. زینب می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بابا و داداشم خونه نیستن، راحت باش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم خانم، مادربزرگ زینب مرا می‌نشاند کنار خودش و حال عزیز را می‌پرسد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- الحمدلله، مشهد دعاگوتون هستن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زیارتشون قبول باشه. راستی تصمیم گرفتی دخترم بالاخره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر زینب چایی می‌آورد. شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- تقریباً؛ اگه کارهام درست بشه میرم ان‌شاءالله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چهره‌اش کمی نگران می‌شود. می‌پرسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اون‌جا تنهایی سختت نیست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه تنها نیستم. خانواده داییم هستن. قرار شده یک مدت برم پیششون تا برام یک آپارتمان بگیرن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادر زینب که الان نشسته کنارم می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- زبانشون رو بلدی دیگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌خندم و می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره... البته نه مثل مامانم. ولی درحدی‌که گلیمم رو از آب بیرون بکشم بلدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم خانم شانه بالا می اندازد و دست بر سرم می‌کشد و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ان‌شاءالله خیر توش باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهش مهربان است و با وجود لبخند، غم دارد. غمی که با کمی دقت می‌شود فهمید از داغ دوفرزند جوانش است؛ پسر شهیدش و دخترش که همراه عمو یوسف من در آن تصادف جان داد. عزیز هم لبخندهایش پر است از غصه فراق یوسفش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دلم از گرسنگی ضعف می‌رود. ناهار فقط سیب‌زمینی خوردم. مادر که نبود، پدر هم ناهارش را در محل کارش می‌خورد، و لازم نبود برای یک نفر، که خودم باشم، غذا درست کنم. غذا هم از قبل نداشتیم. فکر کنم مادر زینب از چشم‌هایم می‌خواند که گرسنه‌ام. می‌پرسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-‌ ناهار نخوردی عزیزم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رودربایستی را کنار می‌گذارم و می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب که لباسش را عوض کرده می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مامان منم دارم می‌میرم از گشنگی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادرش جواب می‌دهد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- غذا هنوز گرمه برای خودت و اریحا بیار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا شب که زینب وسایلش را جمع کند، با مادربزرگش درباره آلمان حرف می‌زنیم و درباره عمو یوسف من و شباهتم به او. مریم خانم می‌گوید دیشب خواب دخترش را دیده. پیداست حسابی دلش لک زده برای در آغوش گرفتن و بوییدن دخترش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاید به‌ خاطر خواب دیشبش هوایی شده که از طیبه‌اش می‌گوید. طیبه‌ای که من هیچ‌وقت ندیدمش اما دوست داشتنی بوده برای همه. می‌گویند وقتی من به دنیا آمده بودم هم خیلی ذوق داشته و برایم لباس و عروسک می‌خریده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم خانم: هر وقت از یک‌چیزی ناراحت بودم، به طیبه می‌گفتم. انگار اون مادر من بود. می‌نشست گوش می‌داد، آن‌قدر که حرفام تموم بشه و تخلیه بشم؛ بعدش شروع می‌کرد نصیحت کردن. وقتی از کنارش بلند می‌شدم، حس می‌کردم هیچ غم و غصه‌ای ندارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ناگاه بلند می‌شود و به زینب می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- مادر اون دفترها رو کجا گذاشتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب: روی طاقچه اتاقمه عزیز؛ چه‌طور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- می‌خوام به اریحا نشونش بدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب قبل از این‌که مادربزرگش قدمی به سمت پله‌ها بردارد از جا می‌پرد و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- شما بلند نشین، خودم میرم میارمش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خدا خیرت بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و رو به من می‌کند و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- طیبه عادت داشت روزانه یا هر چند روز یک‌بار بنویسه. بیشتر وقت‌ها سرش توی کتاب و دفتر خم بود. یا می‌خوند، یا می‌نوشت. چندتا سررسید و دفتریادداشت پر کرده؛ وقتی انقلاب شد، من سواد نداشتم. یک مدت بعد که نهضت راه افتاد هم بدم نمی‌اومد برم یاد بگیرم اما همت نمی‌کردم تا این‌که محمدحسین و طیبه ان‌قدر اصرار کردن که رفتم. طیبه اون موقع خودش کلاس اول بود. می‌گفت مامان بیا با هم سواد یاد بگیریم. محمدحسینم می‌گفت مامان به دردتون می‌خوره یک روز، ببینین کی گفتم. وقتی اولین‌بار چشمم به وصیتنامه محمدحسین خورد فهمیدم منظورش چی بوده؛ بچه‌هام می‌خواستن من بتونم وصیتنامه و یادداشت‌هاشونو بخونم و آروم بشم. وقتی یادداشت‌های طیبه رو می‌خونم حس می‌کنم جلوم نشسته و نصیحتم می‌کنه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به طرز عجیبی دوست دارم باز هم درباره زن عمو طیبه بدانم. عکسش روی طاقچه است. روی چمن‌ها نشسته، سرش پایین است و می‌خندد. عمو یوسف هم کنارش نشسته و دستش را دور شانه‌های طیبه گذاشته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب با چند دفترچه و سررسید می‌رسد. یاد سررسیدهای خودم می‌افتم که یکی‌یکی پر می‌شوند. من هم زیاد می‌نویسم آن‌قدر که یکی از معضلات همیشگی‌ام، جور کردن دفتر و سررسید جدید و خرید خودکار جدید است!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم خانم دفترها را از زینب می‌گیرد و تاریخ‌هایشان را نگاه می‌کند و بعد یکی را انتخاب می‌کند و به من می‌دهد و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- بیا مادر یکیش پیشت باشه، هر وقت دوست داشتی بخونش. اگه خواستی، می‌تونی با خودت ببریش خارج. فقط خیلی مواظبش باش، باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

طول و عرض دفتر خیلی بزرگ نیست؛ فکر کنم مریم خانم حساب کرده اگر یکی از سررسیدهای جلد چرمی را بدهد بارم سنگین می‌شود. راستش من هم خوشحالم که بزرگ‌ها را نداد. چون دوست دارم طوری باشد که بتوانم همه‌جا همراهم ببرمش. فکر کنم جلدش مقوایی‌ست اما زن‌عمو آن را با روزنامه و نوارچسب پهن جلد کرده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خیلی برای عزیز، عزیزی که دارن اینو میدن بهت ببری بلاد کفر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم خانم چشم‌غره می‌رود به زینب؛ زینب ادامه می‌دهد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ولی خداییش عمه خیلی قلمش خوب بوده ها! من خیلی نوشته‌هاشو دوست دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با چادر نشسته‌ام روی پله‌های حیاطشان و درحالی‌که دفترچه طیبه را ورق می‌زنم منتظرم با سلام و صلوات زینب را راهی کنند. رهایش نمی‌کنند، مادرش از یک سو و مریم خانم از سوی دیگر خوراکی و تجهیزات استراتژیک در چمدانش جا می‌دهند و مریم خانم سفارش می‌کند که این‌ها نصفش برای اریحاست و زینب نباید تنها بخورد. بالاخره مریم خانم برای جا دادن یک بسته آجیل و بیسکوییت در چمدان زینب به بن بست می‌خورد و می‌آید به حیاط و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چمدونتو باز کن مادر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده‌ام می‌گیرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دستتون درد نکنه؛ آخه ما که نمی‌تونیم این‌همه رو بخوریم؛ روزه‌ایم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینا برای بعد افطارتونه. باید بخورین که جون داشته باشین روزه بگیرین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تسلیم می‌شوم و چمدان را باز می‌کنم. می‌پرسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- سحری چی بردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من‌من‌کنان و زیرچشمی به ظرف غذای زینب که در گوشه چمدانش جا خوش کرده نگاه می‌کنم. چیزی نبود که ببرم، می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- توی راه ساندویچ می‌خرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم خانم لبش را می‌گزد و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نمیشه که، ساندویچ که نشد غذا! بذار الان برات غذا می‌ذارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شرمنده می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه زشته این‌جوری! دستتون درد نکنه، نمی‌خواد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از خدایم است غذای خانگی بخورم به جای ساندویچ اما تعارف است دیگر! مریم خانم بی‌توجه به تعارف‌های رگباری من، می‌رود برایم غذا بکشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. خیلی زشت شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر زینب می‌رسد خانه و به احترامش بلند می‌شوم. من را که می‌بیند، لبخند مهربان و پدرانه‌ای بر چهره‌اش می‌نشیند و به گرمی سلام می‌کند. حال پدر را می‌پرسد و آقاجون را. اهالی این خانه دقیقا برعکس خانه خودمان بودند. کاش پدر من هم مثل پدر زینب وقتی از سرکار می‌رسید پیشانی‌ام را می‌بوسید. رابطه پدر و دختری ربطی به سن ندارد. بزرگ شده‌ام، اما هنوز دخترش هستم؛ به محبتش نیاز دارم. گاه حتی دلم می‌خواهد مثل زینب بیماری قلبی داشتم، شاید به این بهانه پدر مثل پدر زینب داروهایم را پیگیری می‌کرد. من بی‌نهایت به پشتیبانی پدرانه‌اش نیازمندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشم از اتاقشان می‌گیرم و روی پله‌ها می‌نشینم. اشک‌هایی که از چشمم بیرون دویده را پاک می‌کنم که کسی نبیندشان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره رضایت می‌دهند زینب بیرون بیاید. پدرش جلوتر می‌آید و از من می‌پرسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه‌جوری می‌خواین برین دخترم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ماشین دارم، با ماشین می‌ریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خوب نیست دوتا دختر تنهایی شب برین، بذار من می‌رسونمتون. ماشینت رو هم می‌ذارم تو‌ حیاط.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبم را می‌گزم. کاش نمی‌آمدم، فقط دارند شرمنده‌ام می‌کنند با محبتشان. می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آخه جاتون تنگ میشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می‌خندد و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه بابا چرا تنگ بشه؟! حیاط بزرگه دیگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اکراه می‌پذیرم. راستی پدر نگران نشده که من این‌وقت شب کجا رفته‌ام؟ یادش هست قرار است بروم اعتکاف؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چمدان‌ها را می‌گذارد صندوق عقب و سوار می‌شویم. زینب می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستی بابا... چند روز دیگه سالگرد عمو محمدحسینه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرش سرش را تکان میدهد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

-آره... راست میگی... سالگرد عملیات بیت‌المقدسه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد از چند ثانیه می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببین... سی و سه سال گذشت! یادش بخیر همین موقع‌ها بود با محمدحسین و یوسف؛ اونا رفتن و من... .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از ته دل آه می‌کشد. زینب می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی میشه عمو پیدا بشه؟ عزیز هم از بلاتکلیفی دربیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدرش انگار صدای زینب را نشنیده. با خودش حرف می‌زند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یوسف مثه ما شر نبود. شب عملیاتم می‌نشست یک گوشه، سرش تو جزوه و کتاباش بود؛ محمدحسین اما از دیوار راست بالا می‌رفت، سربه‌سر بقیه می‌ذاشت... . محمدحسین بهش می‌گفت داداش ما درسمون خوب نیست، بذار ما بجنگیم شهید بشیم. تو بمون درس بخون آینده بهت نیازه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پلاکی که به آینه جلو آویزان شده است هم فکر کنم مال خود آقای شهریاری باشد. ناخودآگاه می‌پرسم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا مقصر اون تصادف پیدا نشد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خودم هم نمی‌دانم چرا این سوال را پرسیدم. اصلاً ربطی به عملیات بیت‌المقدس نداشت. ربطی به شهید محمدحسین شهریاری هم نداشت! شاید چون حرف از عمو یوسف من بود و این سوال خیلی وقت است گوشه ذهنم گاهی چشمک می‌زند. اما هر بار می‌خواهم درباره‌اش از پدر بپرسم، می‌گوید مُرده را نباید از گور بیرون کشید. و آن‌قدر در زندگی خودم دغدغه هست که دلیل کشته شدن عمو و زن عمو که خیلی‌ها اسمش را شهادت گذاشته‌اند به چشم نیاید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای شهریاری گویا از سوالم شوکه شده است. از آینه نگاهی کوتاه به من می‌کند و آه می‌کشد. انگار می‌خواهد کلمات را در ذهنش حلاجی کند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر زینب: همه کسایی که توی اتوبوس بودن شهید شده بودن؛ شاهدی نبود. راننده هم در رفته بود. احتمال دادیم راننده هم با تروریست‌ها بوده باشه، اما توی دادگاه گفت ترسیده بوده و تبرئه شد. حرفی نزد. همه فهمیده بودن ماشین دستکاری شده اما نشد بفهمن کی این کارو کرده؟ حدسایی هم زدن ولی برای هیچ‌کدوم دلیل قطعی نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یعنی معتقدین ترور شدن؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبش را می‌گزد. انگار دوست ندارد در این‌باره حرف بزند اما باید بزند. حالا که سوالش در ذهنم پررنگ شده و راه به اندازه کافی کش آمده و نمی‌تواند فرار کند، باید جواب بدهد. این سوال‌ها را از هرکسی بپرسم درست جواب نمی‌دهد؛ جز او! می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اعتقاد نداریم، مطمئنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه فرقی داره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اعتقاد می‌تونه درست یا غلط باشه. چیزیه که آدما خودشونو ملزم کردن قبولش داشته باشن. اما اطمینان بیشتر از اعتقاده. حقیقتیه که به آدم اثبات میشه، حتی اگه انکارش کنه، بازم می‌دونه که هست. من مطمئنم یوسف رو ترور کردن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- و دلیلتون؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یوسف کم کسی نبود. به امثال اون خیلی نیاز داشتیم توی صنایع دفاع! اگه الان بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آه می‌کشد و ادامه می‌دهد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یوسف شما رو خیلی دوست داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و دیگر حرفی نمی‌زند. الان جواب نگرفته‌ام که هیچ، علامت سوالم بزرگ‌تر شد. سوال را هل می‌دهم به انبار ته مغزم. باید الان پدر بیاید و نهیب بزند که از جانِ گذشته‌ای که تمام شده است چه می‌خواهی؟ الان وسط این همه دغدغه وقت فکر کردن به این یکی نیست. جو ماشین سنگین شده و دیگر کسی حرف نمی‌زند تا برسیم به مسجد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاش پدر من هم می‌آمد که دم در مسجد پیشانی‌ام را ببوسد و التماس دعا بگوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد مسجد می‌شویم. شبستان‌ها پر شده‌اند و ما گوشه‌ای از حیاط بساطمان را پهن می‌کنیم. زینب می‌ایستد به نماز اما من انگار چسبیده‌ام به زمین. فکرم آن‌قدر درگیر است که متوجه نمی‌شوم کی نماز طولانی شب سیزدهم رجب تمام شد و زینب نشست مقابلم و ظرف ساندویچ‌های کوکو سیب‌زمینی شام را از کیفش بیرون کشید و به من تعارف کرد. با صدایش از جا می‌پرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب: اریحا...! کجایی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی؟ تو نمازت تموم شد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- وا خب آره! بیا شام بخوریم بخوابیم. سحر باید بیدار بشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساندویچ کوکو سیب‌زمینی مرا یاد ارمیا می‌اندازد و به یاد حرف ظهرش، لبخندی گوشه لبم می‌نشیند که از چشم زینب دور نمی‌ماند و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- به چی می‌خندی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چی؟ به ارمیا... امروز با هم حرف زدیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب کجاش خنده‌دار بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ماجرای عشق دیرینه ارمیا به سیب‌زمینی را که تعریف می‌کنم هر دو می‌خندیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شام را خورده‌ایم و آماده شده‌ایم برای خواب. در مسجد را هنوز نبسته‌اند و خادمان به درد چه‌کنم گرفتار شده‌اند برای جا دادن کسانی که جدید می‌رسند. دختری با کوله‌پشتی‌اش حیران و آواره ایستاده وسط جمعیت. زینب می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یکم جمع و جور کن اون بنده خدا بیاد همین‌جا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به زحمت کمی جا برایش باز می‌کنیم و می‌گوییم بیاید کنارمان بنشیند. چهره گرفته دختر باز می‌شود و می‌نشیند. از همان‌جا باب آشنایی باز می‌شود و می‌فهمیم که اسمش مرضیه است و سه سال از ما بزرگ‌تر هست و روانشناسی می‌خواند. وقتی می‌گویم اسمم اریحاست، لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چقدر این کلمه برام آشناست! اسمت به چه زبونیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اسم من برای خیلی‌ها خاص و سوال برانگیز است و عادت کرده‌ام به دادن جواب این سوال. می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عبریه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ذوقی بچگانه از جا می‌پرد و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- یادم اومد... اریحا اسم یکی از شهرای فلسطینه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره درسته.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- خب حالا چرا اریحا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- دقیق نمی‌دونم... مامانم این اسم رو دوست داشت. آخه اریحا اسم یک نوع گل هم هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چه جالب... ندیده بودم کسی این اسم روش باشه... اسم قشنگ و لطیفیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب که حالا دراز کشیده، مشغول مطالعه یک مجله نظامی‌ست. به اخلاق و قیافه‌اش نمی‌خورد اما مطالعه درباره این مسائل را دوست دارد و یک چیزهایی هم سرش می‌شود. شاید به‌ خاطر شغل پدرش باشد. من هم البته مجلات نظامی دنیا را مرور می‌کنم اما من برعکس زینب که بیشتر اهل مطالعه درباره سلاح‌های سنگین و نیمه‌سنگین است، سلاح‌های سبک و انفرادی را دوست دارم. به زینب می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ان‌قدر توی اون موشکا نگرد... به دردت که نمی‌خوره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب مجله را ورق می‌زند و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه که شما دائم با سلاح کمری سر و کار داری و خیلی به دردت می‌خوره؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و تصویری را نشانم می‌دهد و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- راستی یک چیزی‌ام برای تو داشتم. ببین اینو... یک مقاله‌ست درباره سلاح‌های کمری تولید ایران. گفتم شاید خوشت بیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجله را از دستش می‌گیرم. بالای صفحه تصویر یک زیگ‌زائور (سلاح کمری تولید آلمان غربی که تا سال‌ها به عنوان یکی از اصلی‌ترین سلاح‌های کمری بلوک غرب شناخته می‌شد.) خودنمایی می‌کند. ناخودآگاه می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ای جان! زینب اینو می‌شناسی؟ این ساخت آلمانه... خیلی باحاله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چون تولید فک و فامیلتونه خوشت میاد؟!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

منظورش آلمانی بودن اسلحه است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه چه ربطی داره آخه؟ تازه مشابه داخلیشم هست. زُعّاف... یعنی بسیار کشنده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه: دیگه به درد نمی‌خوره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

متعجب سرم را بالا می‌آورم. مرضیه برای گفتن این جمله سرش را هم بلند نکرد. چشمش به صفحه گوشی‌اش است. می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مجله را از دستم می‌گیرد، دستم را هم همراه مجله در دستش دارد. انگشتانم را نوازش می‌کند و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اولاً سنگینه و بزرگ؛ توی این انگشت‌های ظریف جا نمیشه! دوماً وقتی زعّاف در اختیار داری باید اینو یادت باشه که به احتمال زیاد بعد از اولین شلیک باید فرار کنی چون اگه خوش‌شانس باشی، فقط یک‌بار بهت حال میده؛ بار دوم یا گیر می‌کنه یا آلات متحرک با گلوله به سمت هدف میره یا مگسک میپره یا کلا دستتو می‌ذاره توی پوست گردو! خلاصه که دیگه الان نیروهای مسلح سلاح‌های کمری بهتری ساختن که با نمونه‌های خارجی برابری می‌کنه، مثه رعد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

من و زینب مات مانده‌ایم از اطلاعاتش. آن‌قدر که یادم رفته دستم را از دستش دربیاورم. زینب نیم‌خیز می‌شود و می‌پرسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- اینا‌ رو تو از کجا می‌دونی؟ نکنه پلیسی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه می‌خندد و دست من را روی زانویم می‌گذارد و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- نه! ولی خب بابام نظامی‌ هست. برای همین یک‌ چیزایی سرم میشه! شمام خوشتون میاد از علوم نظامی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زینب می‌خواهد چیزی بگوید که لبش را می‌گزد. حدس می‌زنم می‌خواسته بگوید پدر من هم نظامی‌ست اما نگفته. نباید هم بگوییم. نظامی معمولی که نیستند... شغلشان حساس است. می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- آره... ما هم بدمون نمیاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرضیه تصویر رعد را نشانمان می‌دهد و می‌گوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- ببین... این خیلی سبک‌تر از زعّافه، چون پلیمریه. البته یکمم تشخیصش از اسلحه اسباب‌بازی سخته. تازه ظرفیت خشابشم بیشتره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تصویر رعد را با چشم‌هایم می‌بلعم و می‌گویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

- عجب جیگریه! مثه گلاکه. چندتا می‌خوره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.