رمان ستاره سهیل به قلم چیکا
داستان درباره ی دختری به اسم مهدیس هستش که بعد از اتمام درسش از انگلیس به کشورش بر میگرده، تا به وصال عشق کودکیاش برسد عاقبت او را پیدا میکند اما هیچ چیز اونطور که انتظار میرفت نیست…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳۱ دقیقه
لادن گفت: نه ولی فکر کنم نامزد سهیل خان باشند چون تا حالا ندیده بودمش...
سرم به دوران افتاد. بغض سنگینی گلویم را گرفت. امکان نداشت سهیل ازدواج کند. بدنم گر گرفته بود. صدای هیچکس را نمی شنیدم. حتما داشتم خواب می دیدم. چشمانم را باز و بسته کردم ولی نه حقیقت داشت. سهیل ازدواج کرده بود و وجود آن دختر در کنارش این حقیقت را اثبات می کرد. دنیای زیبای عاشقانه ام خراب شد. تمام آن چیز هایی را که تصور می کردم فقط یک رویا بود. با دقت به آن دختر نگاه کردم. زیبا نبود ولی جذابیت خاصی داشت که باعث می شد به طرفش کشیده شوی... کسی که به خاطرش پنج سال صبر کرده بودم کسی که شب ها با یادش گریه سر می دادم حالا ازدواج کرده بود. حالا سهیل زیبای من که چشمانش همیشه مرا دیوانه می کرد مال کسِ دیگری بود. با سرعت به طرف دستشویی رفتم و بغضم را رها کردم. با صدای آرام گریه می کردم. چشمانم قرمز شده بود. به خودم در آینه خیره شدم. خدایا از حالا به بعد من باید بدون سهیل چیکار می کردم. دوباره به گریه افتادم. ته دلم زار می زدم. چرا سهیل چرا صبر نکردی مگه تو به من قول ندادی هیچ وقت تنهام نگذاری. پس تکلیف دل عاشق من چی می شه. دل عاشقی که تنها مرهم دردش تویی نه کسِ دیگه، خدا پنج سال صبر کردم تا بیام ایران عشقم رو پیدا کنم حالا اینجوری... خدایا پنج سال انتظار برای پیدا کردن عشقم آیا جوابم این بود. رنگم پریده بود. حال بدی داشتم. صورتم را آب زدم و از دستشویی بیرون آمدم. سعی کردم خودم را آرام نشان دهم اگر چه خیلی سخت بود. وقتی سرم را بلند کردم نگاهم به سهیل افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد. بغضم را فرو خوردم.
کنار سهیلا نشستم... دستانش را گرفتم و گفتم: نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
سهیلا گفت: من هم همین طور بی معرفت رفتی پشت سرتو هم نگاه نکردی.
با لبخندی مصنوعی گفتم: باور می کنی یک هفته اس که دارم دنبالت می گردم.
سهیلا با هیجان پرسید: خوب خانم تعریف کن ببینم...
گفتم: از کجا؟
سهیلا گفت: بعد از این که رفتی خارج از کشور.
با بغضی پنهان شروع کردم: وقتی رفتم لندن خیلی احساس تنهایی می کردم مخصوصا بعد از این که از تو جدا شدم. بعضی از شب ها گریه می کردم. دلم برای تو، برای سهیل برای بچگی هامون برای شیطنت هامون تنگ شده بود. اوایل اصلا حوصله ی درس خوندن نداشتم. ولی بعد کم کم عادت کردم. توی دانشگاه با یک دختر انگلیسی آشنا شدم. زندگی او هم شباهت زیادی به من داشت با این تفاوت که او مادرش را از دست داده بود. با هم صمیمی شدیم. تنها مونس و همراه من ماریا بود. بعد از این که درسم تموم شد دیگه باید بر می گشتم ایران بعد از پنج سال دوری از تو و خانواده ام اومدم ایران. البته جدا شدنم هم از ماریا، دوستم خیلی سخت بود. وقتی اومدم ایران دوست داشتم تو رو ببینم. اما وقتی فهمیدم از اون خونه رفتید خیلی ناراحت شدم. خیلی سعی کردم پیدات کنم ولی نشد. الان هم یک هفته اس توی شرکت آقای حسن پور مشغول به کار شدم.
سهیلا پرسید: تو چه رشته ای فارغ التحصیل شدی؟
ـ مهندسی معماری...
سهیلا خندید و گفت: آفرین بهت تبریک می گم البته تو از اون اولش هم درس خون بودی
به رویش خندیدم و گفتم: خوب حالا نوبت توِ...
سهیلا لبخندی تلخ زد و گفت: بعد از این که تو رفتی من هم حسابی تنها شدم. بابا مریض شد بخاطر همین مجبور شدیم برای خرج عملش خونه رو بفروشیم...
با تعجب پرسیدم: خرج عملش؟!
سهیلا آهی کشید و گفت: آره قلب بابا مریض بود و باید عملش می کردیم. دکتر گفت نباید دیگه کار کنه و باید تحت نظر دکتر باشه بابا هم از شرکت اومد بیرون و خونه نشین شد. مادرم کم صحبت شده بود و دیگه کمتر با کسی رفت و آمد نمی کرد. وقتی خونه اجاره کردیم آدرسشو به مادرت دادم ولی خبری ازش نشد.
رو به سهیلا گفتم: آره مادرم بهم گفت، ولی گفت آدرسو گم کرده.
سهیلا دوباره آهی کشید و شروع کرد: خلاصه بعد از این که سهیل معماری قبول شد حس حسادت من هم به او بیشتر شد. من هم حسابی درس خوندم تا بتونم توی یک رشته ی خوب قبول بشم. سهیل هم انصافا خیلی کمکم کرد.
ازش پرسیدم: چه رشته ای قبول شدی؟
سهیلا گفت: مهندسی پزشکی...
با تعجب پرسیدم: با خانواده ی آقای حسن پور چه جوری آشنا شدین؟
سهیلا گفت: پارسا و سهیل توی دانشگاه با هم آشنا شدند. خیلی با هم صمیمی شدند یک شب آقای حسن پور ما رو به خونه اش دعوت کرد این شد که ما هم با هم صمیمی شدیم. سهیل هم بعد از اتمام درسش توی یک شرکت مشغول به کار شد.
بعد از کمی مکث گفتم: ازدواج کردی؟
سهیلا با خنده گفت: نه بابا فکر و حواسم اونقدر پیش درسم بود که به این چیزا فکر نمی کردم تو چی؟
ـ نه من هم ازدواج نکردم.
سهیلا نگاهی به من کرد و گفت: هنوز هم خوشگلی مثل بچگی هات یادتِ وقتی گریه می کردی من تو رو پیشی صدا می زدم تو هم اخم می کردی و می گفتی چرا میگی پیشی!
با خنده گفتم: یادمِ یادش بخیر چقدر زود گذشت چقدر از اون روزها فاصله گرفتیم.
مشغول صحبت بودیم که لادن و سمانه به ما نزدیک شدند. لادن با شیطنت گفت: اگه بحث تون سر ازدواجِ من هم هستم.
سهیلا خندید و گفت: باز تو اسم ازدواج شنیدی دهنت آب افتاد.
لادن با حالتی بامزه گفت: وای... وای اسمشو نیار من به اسمش هم آلرژی دارم.
سمانه در حالی که می خندید گفت: لادن جون ویروسی نیست.
لادن گفت: نه ولی برای من که مثل سرطان می مونه.
بعد دستانش را به سمت بالا گرفت و گفت: ای خدا میشه منم سرطان بگیرم.
سهیلا به شانه ی لادن زد و گفت: خدا نکنه دیوونه
لادن خندید و گفت: سرطان ازدواج بابا
سر میز شام تمام حواسم به سهیل بود. کنار آن دختر نشسته بود و داشت برایش غذا می کشید. سرم را پایین انداختم تا نگاهش نکنم. طاقت دیدن او را کنار نامزدش نداشتم. آخر شب هنگام رفتن مادرم از خانم حسن پور تشکر کرد و برای جمعه ی هفته ی آینده از آن ها و خاله فاطمه اینا دعوت کرد تا مهمان ما باشند. در راه به سهیل فکر می کردم. هنوز هم باور نمی کردم سهیل نامزد داشته باشد. با یاد آوری سهیل بی اختیار چشمانم پر از اشک شد. ولی سرم را پایین انداختم تا کسی اشک هایم را نبیند. وقتی به خانه رسیدیم یک راست به اتاقم رفتم. لباسم را درآوردم و لباس راحتی پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد. بغضی که گلویم را گرفته بود را رها کردم. آرام و ساکت اشک می ریختم و به کار سهیل فکر می کردم. حالا تکلیف دل عاشق من چه می شد. در تاریکی نگاهی به خودم در آینه کردم. چشمانم پف کرده و قرمز شده بود. دیگر باید فراموشش می کردم. باید به خودم می قبولاندم که سهیل دیگر مرا دوست ندارد و عاشق دختر دیگری است. هر چند این من بودم که سال ها رویا پردازی کرده بودم و سهیل را عاشق خود فرض کرده بودم وگرنه او به من حرفی نزده بود. این من بودم که فکر می کردم او با رفتن من صبر خواهد کرد تا من برگردم و بعد با هم زندگی جدیدی را شروع کنیم. از این که دیر رسیدم و عشقم را تقدیم به دختر دیگری کردم تاسف خوردم. تا صبح راه رفتم و فکر کردم و در تنهایی خودم اشک ریختم. باید اسم سهیل را برای همیشه از خاطراتم خط می زدم. صبح با سر درد از خواب بیدار شدم. وقتی به شرکت رسیدم به خانم قادری منشی شرکت سلام کردم و به اتاقم رفتم. سرم را روی میز گذاشتم بعد از چند دقیقه با ضربه ی در، در اتاق باز شد.
پارسا بود. با نگرانی پرسید: سلام خانم صارمی حالتون خوبه؟
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: بله خوبم ممنون.
پارسا برگه هایش را روی میز گذاشت و گفت: خدا رو شکر... خانواده خوبن؟
ـ خیلی ممنون... خیلی هم از بابت زحماتتون تشکر کردن...
پارسا گفت: خواهش می کنم. راستش خانم صارمی نقشه ی برج آقای مشیری رو آوردم اگه میشه نگاهی بهش بندازید مشکلی نداشته باشه چون من خیلی کار دارم...
نقشه را برداشتم و گفتم: چشم حتما حاضر شد میارم خدمتتون.
او هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از اتمام کار نقشه را تحویل پارسا دادم. آقای حسن پور نیامده بود. بنابراین من و پارسا دست تنها به کارها رسیدگی کردیم. بعد از ظهر خسته به خانه رسیدم.
مادرم تا مرا دید گفت: سلام عزیزم خسته نباشی.
رویش را بوسیدم و گفتم: سلام مامان مرسی.
مادرم گفت: لباساتو در بیار مهناز و مهلا اومدن.
خسته و بی حوصله بودم ولی برای این که مادرم را ناراحت نکنم به اتاق رفتم. لباس هایم را عوض کردم و به پذیرایی بر گشتم. مهناز را بوسیدم و گفتم: سلام چه عجب از این طرف ها خوبی؟
مهناز خندید و گفت: مرسی تبریک می گم کار پیدا کردی...
ـ آره دیگه از تو خونه موندن حوصله ام سر رفته بود.
مهناز گفت: راستی مامان گفت خاله فاطمه اینارو دیشب دیدید.
لبخندی زدم و گفتم: آره دیشب خونه رییس شرکتم مهمون بودیم خاله فاطمه اینا هم دعوت داشتند. وقتی دیدیمشون شوکه شدیم. نمی دونی مامان و خاله فاطمه وقتی همدیگر رو دیدند چه گریه ای می کردند.
مادرم در حالی که سینی چای در دستش بود گفت: فاطمه خیلی شکسته شده همش هم به خاطر مریضی آقا رضاست.
مهناز مشتاقانه پرسید: سهیلا چی اونم اومده بود؟
مادرم گفت: آره نسبت به سالهای قبل چاق تر شده ولی هنوزم بانمکِ
مهلا با سر و صدای ما به پذیرایی آمد. بغل من پرید و گفت: خاله جون اومدی؟
بوسیدمش و گفتم: آره عزیز دلم تو خوبی؟
موهاشو کنار زد و گفت: آره خاله خوبم!
مادرم مهلا را از بغلم گرفت و گفت: مهدیس جان تو خسته ای عزیزم برو استراحت کن.
Fatemeh
۲۰ ساله 10رمانش خوب بود،بیشتر قشنگ وشیرین بود!😊
۲ سال پیشM
00خوبه
۳ سال پیشمیترا@...
00خوبه ولی اول اینکه کتابی دوم اینکه مگه میشه ادم نفهم که سهیل ازدواج کرد یانه. ولی خوبه بود ممنون
۳ سال پیشatiyeh
۲۲ ساله 21آبکی
۳ سال پیشزهرا
۱۴ ساله 24افتضاح من عاشق رمان های که به زبان ساده نوشته شدن هستم نه کاتبی اینجوری ادم نمیفهمه چی میخونه مزخرق فففففففففففففففففففففففف
۴ سال پیشچیستا
۱۴ ساله 81رمان بسیار مزخرفی بود اول خانواده برای بدهی خونشون رو میفروشن اخر رمان پسره یه قصر میگیره 😒😒 و اغراق زیادیییی داشت نخونید
۴ سال پیشآیتیس
20اِی بدی نی
۴ سال پیشراویس
۱۸ ساله 00بد نیست
۴ سال پیشفاعز
00خوب بود ولی خوشی های خودشو خلاصه کرده و طرز نوشتش کتابی بود و زیاد به حاشیه میرفت اگه اینارو در نظر نگیریم خوب بود اخرشم خوب بود
۴ سال پیشحس
73مزخرفترین داستان و بدترین نگارشی که خوندم همین رمان بوده، به هییییییچ وجه دانلود نکنید.
۴ سال پیششهلا
00بد نیس ولی اگه جملاتش کتابی نبود و عامیانه تر بود بهتر بود به خواننده حس غریبی رو میده
۴ سال پیشصبا
10زیاد نه اما خوبه
۴ سال پیشنورا
10خوبه.. بخونیدش .. نمیگم عالیه.. ولی قشنگه
۴ سال پیش.....
00خوبه رمانش؟
۴ سال پیش
مسی
۲۵ ساله 00خیلی خیلی تخمی