رمان ستاره سهیل به قلم چیکا
داستان درباره ی دختری به اسم مهدیس هستش که بعد از اتمام درسش از انگلیس به کشورش بر میگرده، تا به وصال عشق کودکیاش برسد عاقبت او را پیدا میکند اما هیچ چیز اونطور که انتظار میرفت نیست…
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۳۱ دقیقه
ژانر: #عاشقانه
خلاصه :
داستان درباره ی دختری به اسم مهدیس هستش که بعد از اتمام درسش از انگلیس به کشورش بر میگرده، تا به وصال عشق کودکیاش برسد عاقبت او را پیدا میکند اما هیچ چیز اونطور که انتظار میرفت نیست…
فصل اول
وقتی پا به سالن فرودگاه مهرآباد گذاشتم مملو از جمعیت بود. چقدر دلم برای ایران تنگ شده بود. تا زمان تحویل گرفتن چمدان ها با ولع سیری ناپذیری به اطراف نگاه می کردم. صدای فارسی زبان دختری که از بلندگوهای فرودگاه پخش می شد آرامش خاصی را به من اعطا می کرد. انگار می خواست بگوید حال تو در ایران هستی. عاقبت چمدان ها را تحویل گرفتم و به طرف در خروجی رفتم. آهسته و آرام گام بر می داشتم. دستانم می لرزید. هنوز باورم نمی شد که در ایران هستم. ناگهان چشمانم به دختری افتاد که داشت برای من دست تکان می داد. کمی جلوتر رفتم. بله خودش بود. خواهر عزیز و نازنینم. با سرعت به طرف عزیزانی رفتم که پنج سال از آن ها دور بودم. مادرم و پدرم جلو آمدند و مرا در آغوش گرفتند من هم در آغوش شان فرو رفتم.
مادرم با لحنی آرام گفت: چقدر خانم شدی عزیزم.
آه بوی مادر... چه شب هایی را که به یاد مادر و با بوی خوش تنش به خواب نرفته بودم. چقدر عطر تنش را دوست داشتم. بعد از مادرم نوبت به پدرم رسید. وقتی دستان پدر را گرفتم دلم می خواست از خوشی پرواز کنم. دست هایی که تکیه گاه کودکی ام بود. دست هایی که ترس را از من دور می کرد. خم شدم تا دستان پدرم را ببوسم، ولی پدرم در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود مرا بلند کرد و نگذاشت.خواهرم به همراه شوهرش و کودک چهار ساله اش آمده بود.
خواهرم کودکش را به دست شوهرش داد و مرا درآغوش گرفت و گفت: قربونت برم مثل ماه شدی .آنقدر در آغوش خانواده ام غرق شده بودم که متوجه افراد فامیل نشدم. به رسم ادب و احترام تک تک اعضای فامیل را بوسیدم.
پدرم آهسته گفت: اینجا شلوغِ بیایید بریم خونه. افراد فامیل هم متفرق شدند. قرار بود به خانه ی ما بیایند. پدرم چمدان هایم را گرفت و در صندوق عقب گذاشت و بعد سوار ماشین شد و حرکت کرد. در طول راه به خیابان ها نگاه می کردم. همه چیز تغییر کرده بود. ساختمان های بلند، پاساژها، فروشگاه های شیک و مدرن، مردمانی خوش پوش و زیبا که با ظاهری آراسته در خیابان ها قدم می زدند. آسمان سیاه و تاریک پر بود از ستارگان زیبا و پر نور. آن چنان محو خیابان ها شده بودم که نفهمیدم کی به خانه رسیدیم.
پدرم با مهربانی گفت: رسیدیم دخترم به خونه ات خوش آمدی .مادرم در خانه را باز کرد و با سرعت به طرف آشپزخانه رفت. وقتی به دم در آمد اسفند همراه خودش آورده بود و مشت مشت دور سر من می گرداند و توی آتش می ریخت. بوی خوش اسفند در فضا پیچیده بود اعضای فامیل هم یک به یک آمدند. چند دقیقه بعد وانتی به داخل کوچه آمد و پشت ماشین دایی منصور پارک کرد. گوسفند کوچکی را از پشت وانت به جلوی در خانه مان آورد و جلوی پای من سر برید. روی خون رفتم و وارد خانه شدم. چقدر دلم برای این خانه تنگ شده بود. هیچ چیز آن تغییر نکرده بود. گل های شمعدانی که با دستان پدرم کاشته شده بودند هنوز پا برجا بودند. درختان آلبالو و سیب که گوشه ای از حیاط خودنمائی می کردند. و همین طور شکوفه های یاس که از بالای دیوار خانه آویزان بودند. اتاقم دست نخورده به همان شکل باقی مانده بود. قاب عکس هایی که درونش عکس های کودکی من بود دور تا دور دیوار اتاقم آویزان بودند. چمدان ها را در اتاقم گذاشتم و به پیش خانواده ام رفتم. روی صندلی نشستم و به اعضای فامیل خیره شدم. دایی منصور کنار زندایی شیوا نشسته بود دایی منصور سه سال از مادرم بزرگتر بود و دو فرزند داشت. سمانه فرزند اول دایی معلم بود و با اینکه از من بزرگتر بود ولی هنوز ازدواج نکرده بود، فرزند دوم دایی منصور سیاوش در رشته ی زبان انگلیسی فارغ التحصیل شده بود و در وزارت امور خارجه مشغول به کار ترجمه بود. عمه افسانه و عمو علی در کنار خانواده شان نشسته بودند و با هم صحبت می کردند. عمو علی از پدرم کوچکتر بود و چهار فرزند داشت. سه پسر و یک دختر. ایمان و احسان و احمد و الهه بر خلاف ایمان و احسان که هر دو بازیگوش و شیطان بودند احمد و الهه آرام و متین بودند احمد تازه در کنکور در رشته زیست شناسی قبول شده بودو الهه بعد از گرفتن دیپلم دیگر به درسش ادامه نداد. زیاد از الهه خوشم نمی آمد. حسود و خسیس بود و با اینکه به درسش ادامه نداده بود ولی همیشه خودش را بالاتر از دیگران می دانست ولی زن عمویم بر عکس الهه زن بسیار خوبی است و همه به خصوص مادرم او را بسیار دوست می داشت. عمه هم دو پسر داشت مهام و کوروش که هر دو درسشان را تمام کرده بودند و ازدواج کرده بودند. در دل به کارهای مادرم خندیدم. مرا از هیچ کدام از فامیل هایمان بی خبر نگذاشته بود. به مادرم که در حال پذیرایی بود نگاه کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. جمع مهمان ها با آمدن مهناز و شوهرش و کودکش تکمیل شد. مادرم سینی چای را به همه تعارف کرد و در کنار مهناز نشست.
عمه افسانه با خوشرویی گفت: مهدیس جون خیالت راحت شد بالاخره درست تموم شد؟
مهام که در کنار همسرش نشسته بود گفت: خوب خانم مهندس لندن بهتون خوش گذشت؟
مهناز که از من سر زبان تر بود گفت: مهدیس که برای تفریح نرفت. رفت درس بخونه
الهه با عشوه و ناز رو به من کرد و گفت: حالا رشته تحصیلیت چی هست؟
با لحنی آرام و صمیمی گفتم: مهندسی معماری...
الهه رو به پدرش کرد و گفت: بابا کاش می گذاشتی منم مثل مهدیس جون برم انگلیس درس بخونم.
احسان با شیطنت گفت: تو که همین جوریش هم به زور دیپلم گرفتی.
همه از این گفته ی احسان خندیدیم. الهه عصبانی شد ولی ترجیح داد سکوت کند.
بعد از خوردن میوه کم کم مهمان ها آماده شدند که به خانه هایشان بروند. بعد از رفتن مهمان ها چمدان ها را به پذیرایی بردم. در حال باز کردن چمدان ها بودم که چشمانم به مهلا افتاد که روی صندلی خوابش برده بود. با دقت بهش نگاه کردم. ترکیب صورتش مثل مهناز بود.چشمهایش، لبهایش، حتی بینی اش چقدر ناز و شیرین بود. مادرم و پدرم به همراه مهناز وشوهرش به داخل خانه آمدند سوغاتی های مادرم و پدرم و مهناز را از چمدان در آوردم و دادم.
مادرم با عجله بسته های کادو شده ی خودش را باز کرد و صورتم را بوسید وگفت: دستت درد نکنه عزیزم چرا زحمت کشیدی.
برای مادرم یک پیراهن فیروزه ای رنگ به همراه یک جفت کفش و کیف بسیار زیبا، برای پدرم یک تیشرت سفید رنگ و یک جفت کفش شیک، برای مهناز هم چند تکه لباس و مقداری لوازم آرایش و برای آقا محسن شوهر مهناز هم تیشرت و کیف مردانه آورده بودم. برای مهلا خواهرزادۀ عزیزم هم چند تکه لباس بچگانه ی زیبا و عروسک آورده بودم. مهناز بسته های کادویی اش را باز کرد و با دیدن لباس ها مانند کودکان ذوق کرد. دو طرف صورتم را بوسید و گفت: مهدیس جان دستت درد نکنه خیلی لطف کردی.
دستش را گرفتم وگفتم: دیگه ببخشید چیز قابل داری نیست.
محسن هم گفت: مهدیس خانم دستتون درد نکنه خیلی ممنون.
خواهرم بسته ها را به درون کیسه گذاشت و مهلا را از روی صندلی برداشت و گفت: خوب دیگه دیر وقته ما بریم مهدیس هم تا فردا استراحت کنه ما دوباره فردا می آییم. خیال پدر و مادر ما هم راحت شد عزیز دردونه شون اومد.
مادرم رنجیده نگاهی به مهناز کرد و گفت: همچین میگی عزیز دردونه انگار تو دختر ما نبودی.
مهناز خندید و گفت: شوخی کردم بابا شب همگی بخیر.
خواهرم رفت و من ماندم و مادر وپدرم. مادرم بعد از جا به جا کردن گوشت ها در یخچال سه استکان چای آورد و کنار پدرم نشست. دست مادرم را گرفتم و گفتم:دلم براتون خیلی تنگ شده بود بدون شما خیلی احساس تنهایی می کردم.
پدرم دستش را بر روی سرم کشید و گفت: ما هم همین طور عزیز دلم مخصوصا مادرت هر دفعه بعد از اینکه زنگ می زدی مادرت کلی گریه می کرد و می گفت کاش الان پیش ما بودی.
با شیطنت رو به پدرم گفتم: ولی من همیشه فکر می کردم مامان مهنازو بیشتر از من دوست داره.
مادرم اخمی کرد وگفت: وا مهدیس تو هم شدی مهناز خدا رو شکر من هیچ وقت فرقی بین شما دو تا نگذاشتم.
دستانم را دور گردن مادرم انداختم صورتش را بوسیدم و گفتم: شوخی کردم مامان جون من عاشق شما و بابا هستم خیلی خوشحالم از اینکه برگشتم.
پدرم صورتم را بوسید و گفت:عزیزم تو خسته ای نمی خوای بخوابی؟
از روی صندلی بلند شدم و گفتم: نه خوابم نمیاد می خوام برم حیاط و ببینم.
شالم روی شانه ام انداختم وبه حیاط رفتم. نسیم خنکی می وزید وموهای بلندم را پیچ و تاب می داد. عطر گل های یاس در حیاط پیچیده بود. آهسته به طرف در رفتم. در را به آرامی باز کردم. کمی آنطرف تر در قهوه ای رنگی به چشم می خورد. چشمانم روی در میخکوب شد. ناخودآگاه خاطرات دوران کودکیم به ذهنم هجوم آوردند. دیدن خانه ی سهیل گذشته را به یادم می آورد. زمانی که کودکی شیش ساله بودم و پا به این خانه گذاشتم. زمانی که با سهیل و سهیلا دوست شدم. سهیل و سهیلا خواهر وبرادر بودند و سه سال با هم اختلاف سنی داشتند. من و سهیلا هم همسن هم بودیم. هنوز هم یادآوری خاطرات گذشته لبخند زیبایی را به لبانم هدیه می کرد. یاد روزی افتادم که برای اولین بار به مدرسه رفتم ولی در میان راه از بچه های بزرگتر از خودم کتک خوردم. چقدر گریه کردم اما سهیل دوان دوان خودش را به من رساند، اشک هایم را پاک کرد و لباس هایم را تکاند و مرا به مدرسه برد. یاد آن روزهایی افتادم که سهیل دم در مدرسه ی من و سهیلا می ایستاد تا ما تعطیل شویم بعد دست در دست هم به خانه بر می گشتیم. یاد روزی افتادم که سهیل به خاطر من از درخت بالا رفت تا برایم سیب بچیند ولی ناگهان افتاد و پایش شکست و من کلی گریه کردم. یاد آن روزهایی که من با سهیل قهر می کردم و او کلی منتم را می کشید و خوراکی برایم می خرید تا باهاش آشتی کنم. روزی که من با پسر همسایه روبه رویی بازی کردم و سهیل تا ما را دید عصبانی شد و او را کتک زد و آن پسر بیچاره نفهمید برای چه کتک خورده است. یاد روزی که فقط دوازده سال داشتم و با همه ی کودکیم از سهیل خواستم هیچ وقت مرا تنها نگذارد. من و سهیل و سهیلا از بچگی با هم بزرگ شدیم ولی از دوران نوجوانی به بعد مسیر زندگیمان به کلی عوض شد و من برای تحصیل به خارج از کشور رفتم و از آن ها جدا شدم. حتما حالا به آرزو هایش رسیده است. سهیل خیلی دوست داشت مهندس معمار شود درست مثل من. با اینکه خیلی مغرور بود و به زبان نمی آورد ولی همیشه با نگاهش به من می فهماند که چقدر مرا دوست دارد. در این پنج سال یاد و خاطره ی سهیل لحظه ای رهایم نکرد. و من فقط دوست داشتم به ایران بیایم تا عشقم را پیدا کنم و به او بگویم بیش از پیش دوستش دارم. دلم می خواست آن در قهوه ای رنگ باز شود و من دوباره سهیل را ببیند دلم به شدت برای چشمان سبز رنگش تنگ شده بود و برای چهره ی زیبایش بی قراری می کرد. زمانی که مرا عزیزم صدا می کرد خونی تازه در رگ هایم جریان پیدا می کرد. در را بستم و به خانه برگشتم. نسیم با اشک های روی صورتم بازی می کرد و صورتم را خنک می ساخت. مادرم و پدرم خواب بودند. من هم به اتاقم رفتم و روی تختم که سال ها انتظارش را می کشیدم دراز کشیدم.
تقریبا هنگام ظهر از خواب بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم مهلا را رو به روی خودم دیدم. با آن چشمان معصومش به من خیره شده بود. با لحن کودکانه اش گفت: خاله بیدار شو با من بازی کن...
بغلش کردم و لپ های سرخ مانندش را بوسیدم لحظه ای به مهناز غبطه خوردم. خوش به حالش که همچین دختر زیبا و ملوسی دارد.
مهناز دوان دوان به اتاق آمد. شیشه ی شیر مهلا را همان طور که تکان می داد گفت: مهلا تو اینجایی چرا خاله رو از خواب بیدار کردی؟!
با لبخند گفتم: نه دیگه باید بیدار می شدم...
مهناز، مهلا را از بغل من گرفت روی لبه ی تخت نشست و به من نگاه کرد و با لبخند گفت: خیلی خوشگل تر شدی، نمی دونی چقدر دلم برای صورت نازت تنگ شده بود. جات اینجا خیلی خالی بود جای خالیت رو احساس می کردم. بعد از رفتنت یه مدتی توی اتاق تو می خوابیدم و گریه می کردم مامان گیج شده بود. بیچاره نمی دونست غصه ی تو رو بخوره یا غصه ی منو، دوریت همه ی ما رو اذیت می کرد و بیشتر مامان رو، دلم برای محسن می سوخت. هر وقت به اینجا می اومد تا منو ببره دست از پا درازتر بر می گشت. بالاخره یه روز بابا با من دعوا کرد گفت شوهرت چه گناهی کرده که باید این طوری باهاش رفتار می کنی اون بدبخت هم می خواد پیش زنش باشه. حق با بابا بود. با اینکه دلم نمی خواست اتاقت رو ترک کنم ولی بعد از هفت ماه به خونه ی خودم برگشتم. شیش روزی رو همراه با محسن به مسافرت رفتم خیلی طول کشید ولی دیگه به دوریت عادت کردم.
به مهناز نگاه کردم که گونه هایش خیس شده بود اشک هایش را پاک کردم و گفتم: خیلی دوست دارم.
مهناز هم گفت: منم همین طور خوب حالا تو تعریف کن که دلم برای شنیدن صدات خیلی تنگ شده.
من هم با اشتیاق شروع کردم: اوایل که رفته بودم دلم خیلی هوای شما رو می کرد ولی بعد کم کم عادت کردم و با محیط و مردم لندن خو گرفتم. توی کالج با یک دختر انگلیسی آشنا شدم. مادرش آلمانی بود و پدرش انگلیسی. فوق العاده هم زیبا بود ولی با کسی صمیمی نبود. بچه های کالج می گفتند عصبی و افسرده است و به خاطر همین اخلاقش هیچ دوستی نداره. یواش یواش باهاش دوست شدم. دختر خیلی خوبی بود. بعد ها برایم تعریف کرد که چرا افسرده است. وقتی هیجده سالش بوده مادرش رو در یک تصادف از دست می ده. ماریا هم مجبور میشه همراه با پدرش به انگلیس بیاد. خودش می گفت آلمان خاطرات مادرم رو به یادم می یاره. پدرش بعد از مرگ مادر ماریا ازدواج می کنه. ماریا با اینکه نمی تونست مادرش رو فراموش کنه و همیشه به یاد او بود ولی نا مادریش رو به اندازه ی یک مادر دوست داشت. نا مادریش هم ماریا رو خیلی دوست داشت. به من هم همیشه می گفت تو هم برای من مثل یک خواهر عزیزی. هر چقدر که زمان می گذشت رشته ی دوستی ما محکم تر می شد. تا اینکه درسمان تمام شد و من باید بر می گشتم ایران لحظه ی خداحافظی مون خیلی دردناک بود. دایم بغل هم اشک می ریختیم.
مهناز با مهربانی گفت: دلت براش تنگ شده؟
آه بلندی کشیدم و گفتم: خیلی...
نگاهی به مهلا انداختم که شیشه شیر به دست بغل مادرش به خواب رفته بود. مهناز، مهلا رو روی تختم گذاشت و با هم به آشپزخانه رفتیم. مادرم میز را چیده بود. نان بربری تازه، مربا های آلبالو و گردو با دست پخت مادرم، پنیر و سبزی تازه... همه چیز آماده بود. با خوش رویی سلام کردم.
مادرم لیوان چای را رو به رویم، روی میز گذاشت و گفت: سلام عزیزم دیشب خوب خوابیدی
لبخندی به رویش زدم و گفتم: بله خیلی راحت خوابیدم...
بعد از خوردن صبحانه به پذیرایی رفتیم. مادرم سه استکان چای آورد خودش کنار من نشست. چایم را برداشتم و رو به مهناز گفتم: آقا محسن چیکار می کنه؟
مهناز گفت: توی شرکت پدرش کار می کنه البته خودش میگه می خواد همراه با کمک پدرش یک شرکت تأسیس کنه.
گفتم: مهناز تو دیگه نمی خوای درستو ادامه بدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهناز آهی کشید و گفت: اتفاقا محسن هم میگه ولی با وجود مهلا دیگه نمی تونم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به مادرم کردم و گفتم: راستی مامان خاله فاطمه اینا هنوزم اینجا زندگی می کنند؟ می خوام بعد از ظهر برم یه سری بهشون بزنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم آهی کشید و گفت: نه از اینجا رفتند... دو سال پیش خونه شونو فروختند و رفتند از موقعی که رفتند ما هم خیلی تنها شدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حیرت گفتم: کاش می پرسیدید کجا رفتند آخه من و سهیلا خیلی با هم صمیمی بودیم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم با ناراحتی گفت: می دونم مادر اتفاقاً سهیلا دو سه روز بعد اومد آدرس خونه شونم هم داد ولی من حواس پرت گم کردم هر چقدر هم دنبالش گشتم پیداش نکردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد لیوانش را برداشت و به آشپزخانه رفت تا ناهار درست کند. مهناز هم به کمکش رفت. ولی من به اتاقم پناه بردم. دلم گرفته بود. چقدر خوشحال بودم از این که سهیل را می بینم خدایا یعنی الان سهیل کجاست؟ چیکار می کنه؟ نکنه ازدواج کرده باشه؟ فوری زبانم را گاز گرفتم. نه امکان نداشت سهیل ازدواج کند. سهیل فقط مرا دوست داشت. بعدازظهر بعد از یک استراحت کوتاه لباس هایم را پوشیدم و به پذیرایی رفتم. در حالی که روسری ام را سر می کردم رو به مادرم گفتم: مامان من دارم می رم بیرون با من کاری نداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم گفت: کجا میری؟ می خوای منم همراهت بیام؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم: نه مرسی جای دوری نمی رم می خوام برم قدم بزنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم با مهربانی گفت: برو دخترم خدا به همرات فقط مواظب خودت باش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و گفتم: چشم .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی در خانه را بستم ضربان قلبم به تندی می زد. خیس عرق شده بودم. ناگهان خودم را رو به روی خانه ی سهیلا اینا دیدم. هر چند می دانستم که آن ها از این خانه رفتند. با لرزش زنگ را فشار دادم. چند دقیقه بعد خانم مسنی در را باز کرد. به آرامی گفتم: سلام من مهدیس صارمی هستم. ببخشید دو سال پیش توی این خونه خانواده ی سعیدی زندگی می کردند ولی از اینجا رفتند شما آدرسی از آن ها ندارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم مسن بعد از کمی فکر کردن گفت: بله... بله... میشناسمشون دو سال پیش ما این خونه رو از آقای سعیدی خریدیم ولی خبر ندارم کجا رفتند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره پرسیدم: شماره تلفن چی؟ شماره تلفن هم ندارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم مسن کمی فکر کرد و ناگهان گفت: چرا آخرین روز که آقای سعیدی می خواست کلید ها رو به ما بده یک شماره تلفن داد گفت اگه مشکلی پیش اومد با این شماره تلفن تماس بگیریم. صبر کنید الان اون شماره رو براتون می یارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرانجام شماره تلفن را یادداشت کردم و از اون خانم تشکر کردم و به سمت یک باجه تلفن رفتم. شماره را آهسته گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از چند بوق آزاد خانم جوانی جواب داد: بله بفرمایید
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ سلام خانم خسته نباشید با آقای سعیدی کار دارم، هستند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن جوان پاسخ داد: متاسفم ولی آقای سعیدی خیلی وقته که استعفا دادند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا استیصال پرسیدم: یعنی از اون شرکت رفتند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن جوان گفت: بله رفتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر چیزی به گریه کردنم نمانده بود: ببخشید شما آدرسی شماره تلفنی از ایشون ندارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه متاسفانه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم. دیر تر از معمول به خانه رسیدم. مهناز به خانه اش رفته بود و فقط مادر در خانه بود. مادرم هم نگران انتظار مرا می کشید .از او عذرخواهی کردم و به اتاقم رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند دقیقه بعد مادرم با یک لیوان چای وارد اتاق شد و رو به من گفت: نگرانت شدم ترسیدم گمشده باشی. آخه تو تازه از لندن برگشتی خیابون های تهران هم تغییر کرده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای این که نگرانی را از مادرم دور کنم با لبخند گفتم: جای دوری نرفته بودم خیالتون راحت باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو هفته بود که پا به ایران گذاشته بودم ولی خبری از ماریا نداشتم. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. صبح یک روز تابستانی بود. با صدای گنجشک ها چشم باز کردم. صورتم را شستم و به اتاق رفتم مادرم صبحانه را آماده کرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ سلام صبح بخیر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم با مهربانی در حالی که فنجان چای را جلویم می گذاشت گفت: سلام صبح تو هم بخیر عزیزم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد مشغول تمیز کردن کابینت شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم در حالی که روی کابینت را دستمال می کشید گفت: مهدیس جان صبحانت که تمام شد بیا به من کمک کن داییت اینا رو امروز برای ناهار دعوت کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و گفتم: چشم حتما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از صبحانه اتاقم را مرتب کردم. و به کمک مادرم رفتم. بعد از جارو کردن سالن و گردگیری کردن نفس راحتی کشیدم و خودم رو روی مبل انداختم. ناخودآگاه یاد ماریا افتادم. به اتاقم رفتم و از جیب کنار چمدانم شماره تلفنش را پیدا کردم و به سالن رفتم تا بهش زنگ بزنم. رو به مادرم گفتم: مامان کارت تلفن داریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم گفت: فکر می کنم توی کشوی میز تلفنِ می خوای به کی زنگ بزنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که کشو را می گشتم گفتم: به دوست صمیمیم ماریا، انگلیسیه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارت را پیدا کردم و شماره را گرفتم. بالاخره نامادری ماریا گوشی را برداشت به انگلیسی گفتم: سلام خانم جولی مهدیس هستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم جولی با خوشحالی گفت: سلام عزیزم حالت چطوره خانواده خوب اند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ مرسی ممنون همه خوب اند شما چکار می کنید ماریا خوبه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم جولی آهی کشید و گفت: منم خوبم راستش ماریا چندان حالش خوب نیست از وقتی که تو رفتی ایران خیلی افسرده شده توی اتاقش می شینه و گریه می کنه خیلی غمگین شده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم: می تونم باهاش صحبت کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانم جولی با خوشحالی گفت: البته الان صداش می کنم حتما از شنیدن صدات خوشحال میشه من خداحافظی می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند لحظه بعد ماریا گوشی را گرفت و با گریه گفت: سلام عزیزم، دلم خیلی برات تنگ شده بود بدون تو نمی دونم چیکار کنم! تو چطوری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه انگلیسی جواب دادم: ممنون خوبم زنگ زدم شماره تلفن منزلمونو بدم دل منم برات تنگ شده خواهش می کنم گریه نکن ماریا جان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماریا فین فینی کرد و گفت: نمی دونی چقدر از شنیدن صدات خوشحالم تو چیکار می کنی شاهزاده رو پیدا کردی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشیدم و گفتم: نه پیداش نکردم از خونه قبلیشون رفتند نمی دونم چیکار کنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماریا با مهربانی گفت: نگران نباش بالاخره پیداش می کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ تو چیکار می کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ از وقتی تو رفتی حسابی تنها شدم حوصله ی هیچکس رو ندارم!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا آرامش گفتم: غصه نخور عزیزم دوست نداری کار کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماریا گفت: نه حوصلشو ندارم بعد مادر تنها می مونه نمی خوام تنهاش بذارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد با کمی شیطنت گفت: اگه شاهزاده رو پیدا کردی سلام منو بهش برسون!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و گفتم: اگه پیداش کردم حتماً...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیم ساعتی با ماریا صحبت کردم. طفلک دلش خیلی گرفته بود. وقتی گوشی را گذاشتم به آشپزخانه رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم پرسید: به دوستت زنگ زدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ بله من و ماریا خیلی با هم صمیمی بودیم وقتی باهاش حرف می زدم صداش پر از غم و غصه بود!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناهار را همراه با مادرم تهیه کردیم. به اتاقم رفتم لباس مناسبی پوشیدم و به سالن رفتم. ساعت دوازده و نیم بود که زنگ خانه به صدا در آمد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایی منصور به همراه سمانه و زن دایی شیوا آمده بود. دایی مرا بوسید و گفت: خوبی دخترم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوسیدمش و با لبخند گفتم: مرسی دایی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه را با گرمی در آغوش کشیدم و گفتم: وای سمانه چه خوب کردی اومدی حوصله ام تو خونه سر رفته بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزندایی شیوا هم با مهربانی مرا بوسید و گفت: قربونت برم دلم خیلی برات تنگ شده بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزندایی را بوسیدم و گفتم: من هم همین طور زندایی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی نشستیم مادرم برایمان چای آورد و کنار دایی نشست. مادرم بعد از این که چایش را برداشت گفت: چه خبر داداش پس چرا سیاوش نیومد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزندایی به جای دایی گفت: سیاوش سر کارش بود خیلی عذرخواهی کرد از اینکه نتونست بیاد گفت انشاءالله یک وقتِ دیگه مزاحمتون میشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم با ملایمت گفت: قدمش رو چشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از ناهار دایی منصور رو به من کرد و گفت: مهدیس جان حالا که درست تموم شده دوست نداری کار کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هیجان گفتم: چرا دایی دیگه از توی خونه موندن خسته شدم شما برای من کار سراغ دارین؟ دایی لبخندی زد و گفت: آره دایی من یکی از دوستانم شرکت ساختمانی داره می تونم بهش معرفیت کنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خوشحالی صورت دایی را بوسیدم و گفتم: وای چقدر خوب اگه این کارو بکنید که نهایت لطف رو به من کردید مرسی دایی جون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه به شوخی گفت: واه... واه... واه... چه خودشو لوس می کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که دست در گردن دایی منصور انداخته بودم گفتم: داییمه دیگه دوستش دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایی منصور گفت: پس مهدیس جان فردا ساعت یازده آماده باش میام دنبالت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ چشم دایی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب از شدت شوق و ذوق نتوانستم بخوابم. دایم پرده را کنار می زدم و به حیاط نگاه می کردم. آنقدر فکر و خیال در ذهنم بود که فرصت خوابیدن را از من گرفته بود. دلم برای سهیل و سهیلا به شدت تنگ شده بود. کاش می دانستم الان کجاست و چیکار میکنه. در گذشته ها سیر می کردم. بعضی شب ها به یاد سهیل زار زار در تنهایی خودم گریه می کردم. صدای اذان صبح مرا از فکر و خیالاتم بیرون آورد. بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم به حیاط رفتم و از آب حوض وضو گرفتم. سجاده ام را در حیاط پهن کردم و به نماز ایستادم. برای اولین بار بود که با آرامش نماز می خواندم. بعد از نماز پای سجاده نشستم و با خدا درد و دل کردم. گریه می کردم و دعا می کردم. هوا گرگ و میش شده بود. نسیم خنکی می وزید که آمیخته شده بود با عطر گل های یاس. بعد از روشن شدن هوا صبحانه را آماده کردم و در حیاط روی تخت نشستم. نور آفتاب کاملا حیاط را در برگرفته بود. پدرم از خواب بیدار شده بود و آماده ی رفتن بود. تا مرا دید با گشاده رویی سلام کرد: سلام گل بابا صبحت بخیر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوسیدمش و گفتم: سلام بابا صبح شما هم بخیر می خواهید برید سر کار؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم بند کفشش را بست و گفت: آره عزیزم دایی منصور ساعت چند میاد دنبالت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم: ساعت یازده. صبحانه خوردید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم کیفش را برداشت و گفت: بله عزیز دلم خوردم کاری با من نداری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و گفتم: نه بابا به سلامت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم از خانه بیرون رفت و من در حیاط مشغول آبیاری گل ها شدم. به ساعت مچیم نگاه کردم ساعت ده بود. به اتاقم رفتم و آماده شدم. مادرم در حالی که صورتش را با حوله خشک می کرد و گفت: سلام عزیزم بیدار شدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورتش را بوسیدم و گفتم: بله من باید آماده بشم صبحانه هم روی میز آماده ست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم صورتم را بوسید و گفت: الهی فدات بشم دختر گلم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از اینکه حاضر شدم کفش هایم را پوشیدم و رو به مادرم گفتم: مامان الان دایی منصور میاد با من کاری ندارید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه مادر خدا به همرات.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را گرفتم و گفتم: برام دعا کنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای زنگ در مرا وادار به رفتن کرد. دایی منصور بود. دایی نگاهی به من انداخت و گفت: مثل همیشه خوشگل و زیبا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هیجان و خوشحالی گفتم: بریم دایی من آماده ام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایی خندید و گفت: بریم دایی جون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر طول راه دایی از محاسن دوستش تعریف می کرد. از اینکه چه انسان خوبی است. بعد از نیم ساعت دایی ماشین را روبه روی یک شرکت ساختمانی بزرگ نگه داشت. ساختمان شیک و مجللی بود. دایی بعد از چند دقیقه روبروی در ساختمان ایستاد و زنگ را فشار داد و در به آرامی باز شد. منشی با احترام بلند شد و به ما سلام کرد و گفت: آقای مهندس خیلی وقتِ منتظر شما هستند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایی تشکر کرد و با هم وارد اتاق شدیم. دوست دایی مردی میانسال ولی شاداب و سرزنده بود. خیلی زود با آقای حسن پور آشنا شدم. آقای حسن پور راجع به طرز کارش، مهندسان پروژه و دیگر کارها با من صحبت کرد. وقتی با استخدام من موافقت کرد از شدت خوشحالی در کنار دایی اشک ریختم!!! قرار بود برای اولین کارم روی نقشه ی یک برج کار کنیم. بعد از این که خوشحال و راضی از ساختمان بیرون آمدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدایی گفت: مهندس حسن پور خیلی شوخ طبعِ یک پسر داره یک دختر. خانواده ی خیلی خوبی هستند مخصوصا حسن پور. امیدوارم بتونی راحت باهاش کار کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irظهر با یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. مادرم بی نهایت خوشحال شد و ما آن شب را جشن گرفتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل دوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک هفته از شروع کار من می گذشت. آقای حسن پور مرد مهربانی بود که سعی می کرد مانند یک پدر مهربان در همه ی کارها مرا راهنمایی کند. پروژه ی نقشه ی برج را با پسرش کار می کردم. چون پسرش پیش پدرش کار می کرد و راه او را دنبال کرده بود. آن روز بعد از اتمام کار آقای حسن پور ما و خانواده ی دایی را برای فردا شب دعوت کرد. فردای آن روز کمی زودتر به خانه برگشتم تا حاضر شوم. بعد از حمام موهایم را خشک کردم و حالت دادم بعد پیراهن شیری رنگی را از کمدم انتخاب کردم و پوشیدم. لباسم در حین سادگی بی نهایت زیبا بود. قرار بود دایی دنبالمان بیایید. پدرم دسته گل زیبایی تهیه کرده بود. که حال روی میز وسط قرار داشت. بعد از این که آماده شدم به پذیرایی رفتم و منتظر مادر و پدرم شدم. مادرم تا مرا دید صورتم را بوسید و گفت: عزیز دلم چقدر ناز شدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از آمدن دایی و خانواده اش با هم حرکت کردیم. خانه ی آقای حسن پور در بهترین نقطه ی شمال تهران قرار داشت. وقتی رسیدیم دایی زنگ را فشار داد. وقتی در با تکان کوچکی باز شد خانه ی ویلایی دو طبقه ای که در میان انبوهی از درخت پنهان شده بود جلوی چشمانم پدیدار گشت. آقای حسن پور به همراه همسرش به استقبالمان آمدند. برخلاف تصورم همسر آقای حسن پور زنی شیک و بسیار زیبایی بود. قد بلندی داشت با چشمان کشیده و عسلی. لباس زیبایی پوشیده بود که با اندام موزونش هماهنگ بود. خیلی گرم و صمیمی با ما احوالپرسی کرد و ما را به داخل برد. دخترش لادن دختر زیبایی بود که خیلی شبیه به مادرش بود، با این تفاوت که چشمان لادن آبی روشن بود. پسرش پارسا را هم که می شناختم. خیلی زود خانواده ها با هم اُخت شدند. لادن دختر شوخ و بذله گویی بود که از این نظر درست شبیه پدرش بود و در رشته ی حسابداری تحصیل می کرد. من و لادن و سمانه از هر موضوعی حرف می زدیم. سیاوش هم کنار پارسا نشسته بود و با او گرم صحبت بود. داخل خانه با سلیقه ی خانم حسن پور چیده شده بود. سرتاسر خانه پر بود از وسایل آنتیک و عتیقه، فرش های ابریشم و تابلوهای نقاشی با مجسمه های سنگی زیبا که در گوشه کنار سالن گذاشته شده بود واقعا خیره کننده بود. در حال صحبت بودیم که زنگ در خانه ما را به سکوت وا داشت. گویا مهمان دیگری هم داشتند. خانم و آقای حسن پور به حیاط رفتند تا از مهمانانشان استقبال کنند. آقا و خانم حسن پور با مهمانانشان وارد سالن شدند. خشکم زد. مهمانانشان خاله فاطمه و عمو رضا به همراه سهیل و سهیلا بودند. سهیل و سهیلا هم مانند من با دیدنمان شوکه شده بودند. چشمانم را باز و بسته کردم ولی درست می دیدم. مادرم با دیدن خاله فاطمه گریه سر داد و او را در آغوش گرفت. چنان اشک می ریختند که اشک همه را در آوردند. پدرم و عمو رضا هم گریه می کردند!!! به سمت سهیلا رفتم و با بغض گفتم: سهیلا عزیزم خودتی؟! چقدر دلم برات تنگ شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا هم با گریه گفت: مهدیس کجا بودی تو، همبازی دوران بچگی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه سر دادیم! دیدن سهیلا و سهیل آن هم در خانه ی آقای حسن پور برایم شوک بزرگ و شیرینی بود. وقتی از آغوش سهیلا بیرون آمدم نگاهم به سهیل افتاد. خدای من چقدر زیبا شده بود. ناخود آگاه با دیدنش اشک چشمانم را پر کرد. اشک پنج سال دوری از او... سهیل نزدیکم آمد و با بغضی پنهان گفت: این تویی مهدیس باورم نمیشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزبانم با دیدنش قفل شده بود. از شدت خوشحالی نمی دانستم چی بگم. فقط اشک می ریختم. دیدنش بعد از این همه سال برایم مانند عسل شیرین بود. باورم نمی شد که بالاخره صورت زیبایش را بعد از مدت ها می بینم. چشمان سبز رنگ و صورت زیبایش هنوز هم مانند گذشته مرا مجذوب خودش می کرد. در دل خدا را شکر کردم از این که او را دوباره به من بخشیده بود. خاله فاطمه که همچنان اشک می ریخت با دیدنم به سمتم آمد مرا بوسید و گفت: مهدیس جان چقدر عوض شدی عزیزم، دلم برای صورت ماهت یه ذره شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم او را بوسیدم وبا بغض گفتم: من هم همین طور خاله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی هر دو خانواده به حال خود در آمدند خانم حسن پور لبخندی زد و گفت: مثل این که شما از قبل همدیگر رو می شناختید درست می گم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله فاطمه جواب داد: آره شیرین جون ما دوستان نزدیک و صمیمی هم هستیم بچه هایمان با هم بزرگ شدن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله فاطمه خیلی عوض شده بود. چین و چروک های صورتش بیشتر شده بود و دیگر آن شادابی گذشته را نداشت. همراه سهیل دختر قد بلندی بود که او را معرفی نکرده بودند. آرام در گوش لادن گفتم: لادن جان این دختر خانمو می شناسی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: نه ولی فکر کنم نامزد سهیل خان باشند چون تا حالا ندیده بودمش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم به دوران افتاد. بغض سنگینی گلویم را گرفت. امکان نداشت سهیل ازدواج کند. بدنم گر گرفته بود. صدای هیچکس را نمی شنیدم. حتما داشتم خواب می دیدم. چشمانم را باز و بسته کردم ولی نه حقیقت داشت. سهیل ازدواج کرده بود و وجود آن دختر در کنارش این حقیقت را اثبات می کرد. دنیای زیبای عاشقانه ام خراب شد. تمام آن چیز هایی را که تصور می کردم فقط یک رویا بود. با دقت به آن دختر نگاه کردم. زیبا نبود ولی جذابیت خاصی داشت که باعث می شد به طرفش کشیده شوی... کسی که به خاطرش پنج سال صبر کرده بودم کسی که شب ها با یادش گریه سر می دادم حالا ازدواج کرده بود. حالا سهیل زیبای من که چشمانش همیشه مرا دیوانه می کرد مال کسِ دیگری بود. با سرعت به طرف دستشویی رفتم و بغضم را رها کردم. با صدای آرام گریه می کردم. چشمانم قرمز شده بود. به خودم در آینه خیره شدم. خدایا از حالا به بعد من باید بدون سهیل چیکار می کردم. دوباره به گریه افتادم. ته دلم زار می زدم. چرا سهیل چرا صبر نکردی مگه تو به من قول ندادی هیچ وقت تنهام نگذاری. پس تکلیف دل عاشق من چی می شه. دل عاشقی که تنها مرهم دردش تویی نه کسِ دیگه، خدا پنج سال صبر کردم تا بیام ایران عشقم رو پیدا کنم حالا اینجوری... خدایا پنج سال انتظار برای پیدا کردن عشقم آیا جوابم این بود. رنگم پریده بود. حال بدی داشتم. صورتم را آب زدم و از دستشویی بیرون آمدم. سعی کردم خودم را آرام نشان دهم اگر چه خیلی سخت بود. وقتی سرم را بلند کردم نگاهم به سهیل افتاد که با نگرانی نگاهم می کرد. بغضم را فرو خوردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنار سهیلا نشستم... دستانش را گرفتم و گفتم: نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا گفت: من هم همین طور بی معرفت رفتی پشت سرتو هم نگاه نکردی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخندی مصنوعی گفتم: باور می کنی یک هفته اس که دارم دنبالت می گردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا با هیجان پرسید: خوب خانم تعریف کن ببینم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم: از کجا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا گفت: بعد از این که رفتی خارج از کشور.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بغضی پنهان شروع کردم: وقتی رفتم لندن خیلی احساس تنهایی می کردم مخصوصا بعد از این که از تو جدا شدم. بعضی از شب ها گریه می کردم. دلم برای تو، برای سهیل برای بچگی هامون برای شیطنت هامون تنگ شده بود. اوایل اصلا حوصله ی درس خوندن نداشتم. ولی بعد کم کم عادت کردم. توی دانشگاه با یک دختر انگلیسی آشنا شدم. زندگی او هم شباهت زیادی به من داشت با این تفاوت که او مادرش را از دست داده بود. با هم صمیمی شدیم. تنها مونس و همراه من ماریا بود. بعد از این که درسم تموم شد دیگه باید بر می گشتم ایران بعد از پنج سال دوری از تو و خانواده ام اومدم ایران. البته جدا شدنم هم از ماریا، دوستم خیلی سخت بود. وقتی اومدم ایران دوست داشتم تو رو ببینم. اما وقتی فهمیدم از اون خونه رفتید خیلی ناراحت شدم. خیلی سعی کردم پیدات کنم ولی نشد. الان هم یک هفته اس توی شرکت آقای حسن پور مشغول به کار شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا پرسید: تو چه رشته ای فارغ التحصیل شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ مهندسی معماری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا خندید و گفت: آفرین بهت تبریک می گم البته تو از اون اولش هم درس خون بودی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه رویش خندیدم و گفتم: خوب حالا نوبت توِ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا لبخندی تلخ زد و گفت: بعد از این که تو رفتی من هم حسابی تنها شدم. بابا مریض شد بخاطر همین مجبور شدیم برای خرج عملش خونه رو بفروشیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب پرسیدم: خرج عملش؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا آهی کشید و گفت: آره قلب بابا مریض بود و باید عملش می کردیم. دکتر گفت نباید دیگه کار کنه و باید تحت نظر دکتر باشه بابا هم از شرکت اومد بیرون و خونه نشین شد. مادرم کم صحبت شده بود و دیگه کمتر با کسی رفت و آمد نمی کرد. وقتی خونه اجاره کردیم آدرسشو به مادرت دادم ولی خبری ازش نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به سهیلا گفتم: آره مادرم بهم گفت، ولی گفت آدرسو گم کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا دوباره آهی کشید و شروع کرد: خلاصه بعد از این که سهیل معماری قبول شد حس حسادت من هم به او بیشتر شد. من هم حسابی درس خوندم تا بتونم توی یک رشته ی خوب قبول بشم. سهیل هم انصافا خیلی کمکم کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irازش پرسیدم: چه رشته ای قبول شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا گفت: مهندسی پزشکی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب پرسیدم: با خانواده ی آقای حسن پور چه جوری آشنا شدین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا گفت: پارسا و سهیل توی دانشگاه با هم آشنا شدند. خیلی با هم صمیمی شدند یک شب آقای حسن پور ما رو به خونه اش دعوت کرد این شد که ما هم با هم صمیمی شدیم. سهیل هم بعد از اتمام درسش توی یک شرکت مشغول به کار شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از کمی مکث گفتم: ازدواج کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا با خنده گفت: نه بابا فکر و حواسم اونقدر پیش درسم بود که به این چیزا فکر نمی کردم تو چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه من هم ازدواج نکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا نگاهی به من کرد و گفت: هنوز هم خوشگلی مثل بچگی هات یادتِ وقتی گریه می کردی من تو رو پیشی صدا می زدم تو هم اخم می کردی و می گفتی چرا میگی پیشی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده گفتم: یادمِ یادش بخیر چقدر زود گذشت چقدر از اون روزها فاصله گرفتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشغول صحبت بودیم که لادن و سمانه به ما نزدیک شدند. لادن با شیطنت گفت: اگه بحث تون سر ازدواجِ من هم هستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا خندید و گفت: باز تو اسم ازدواج شنیدی دهنت آب افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن با حالتی بامزه گفت: وای... وای اسمشو نیار من به اسمش هم آلرژی دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسمانه در حالی که می خندید گفت: لادن جون ویروسی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: نه ولی برای من که مثل سرطان می مونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد دستانش را به سمت بالا گرفت و گفت: ای خدا میشه منم سرطان بگیرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا به شانه ی لادن زد و گفت: خدا نکنه دیوونه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن خندید و گفت: سرطان ازدواج بابا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر میز شام تمام حواسم به سهیل بود. کنار آن دختر نشسته بود و داشت برایش غذا می کشید. سرم را پایین انداختم تا نگاهش نکنم. طاقت دیدن او را کنار نامزدش نداشتم. آخر شب هنگام رفتن مادرم از خانم حسن پور تشکر کرد و برای جمعه ی هفته ی آینده از آن ها و خاله فاطمه اینا دعوت کرد تا مهمان ما باشند. در راه به سهیل فکر می کردم. هنوز هم باور نمی کردم سهیل نامزد داشته باشد. با یاد آوری سهیل بی اختیار چشمانم پر از اشک شد. ولی سرم را پایین انداختم تا کسی اشک هایم را نبیند. وقتی به خانه رسیدیم یک راست به اتاقم رفتم. لباسم را درآوردم و لباس راحتی پوشیدم و روی تختم دراز کشیدم ولی خوابم نمی برد. بغضی که گلویم را گرفته بود را رها کردم. آرام و ساکت اشک می ریختم و به کار سهیل فکر می کردم. حالا تکلیف دل عاشق من چه می شد. در تاریکی نگاهی به خودم در آینه کردم. چشمانم پف کرده و قرمز شده بود. دیگر باید فراموشش می کردم. باید به خودم می قبولاندم که سهیل دیگر مرا دوست ندارد و عاشق دختر دیگری است. هر چند این من بودم که سال ها رویا پردازی کرده بودم و سهیل را عاشق خود فرض کرده بودم وگرنه او به من حرفی نزده بود. این من بودم که فکر می کردم او با رفتن من صبر خواهد کرد تا من برگردم و بعد با هم زندگی جدیدی را شروع کنیم. از این که دیر رسیدم و عشقم را تقدیم به دختر دیگری کردم تاسف خوردم. تا صبح راه رفتم و فکر کردم و در تنهایی خودم اشک ریختم. باید اسم سهیل را برای همیشه از خاطراتم خط می زدم. صبح با سر درد از خواب بیدار شدم. وقتی به شرکت رسیدم به خانم قادری منشی شرکت سلام کردم و به اتاقم رفتم. سرم را روی میز گذاشتم بعد از چند دقیقه با ضربه ی در، در اتاق باز شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارسا بود. با نگرانی پرسید: سلام خانم صارمی حالتون خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم را جمع و جور کردم و گفتم: بله خوبم ممنون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارسا برگه هایش را روی میز گذاشت و گفت: خدا رو شکر... خانواده خوبن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ خیلی ممنون... خیلی هم از بابت زحماتتون تشکر کردن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارسا گفت: خواهش می کنم. راستش خانم صارمی نقشه ی برج آقای مشیری رو آوردم اگه میشه نگاهی بهش بندازید مشکلی نداشته باشه چون من خیلی کار دارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنقشه را برداشتم و گفتم: چشم حتما حاضر شد میارم خدمتتون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از اتمام کار نقشه را تحویل پارسا دادم. آقای حسن پور نیامده بود. بنابراین من و پارسا دست تنها به کارها رسیدگی کردیم. بعد از ظهر خسته به خانه رسیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم تا مرا دید گفت: سلام عزیزم خسته نباشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرویش را بوسیدم و گفتم: سلام مامان مرسی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم گفت: لباساتو در بیار مهناز و مهلا اومدن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسته و بی حوصله بودم ولی برای این که مادرم را ناراحت نکنم به اتاق رفتم. لباس هایم را عوض کردم و به پذیرایی بر گشتم. مهناز را بوسیدم و گفتم: سلام چه عجب از این طرف ها خوبی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهناز خندید و گفت: مرسی تبریک می گم کار پیدا کردی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ آره دیگه از تو خونه موندن حوصله ام سر رفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهناز گفت: راستی مامان گفت خاله فاطمه اینارو دیشب دیدید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و گفتم: آره دیشب خونه رییس شرکتم مهمون بودیم خاله فاطمه اینا هم دعوت داشتند. وقتی دیدیمشون شوکه شدیم. نمی دونی مامان و خاله فاطمه وقتی همدیگر رو دیدند چه گریه ای می کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم در حالی که سینی چای در دستش بود گفت: فاطمه خیلی شکسته شده همش هم به خاطر مریضی آقا رضاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهناز مشتاقانه پرسید: سهیلا چی اونم اومده بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم گفت: آره نسبت به سالهای قبل چاق تر شده ولی هنوزم بانمکِ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا با سر و صدای ما به پذیرایی آمد. بغل من پرید و گفت: خاله جون اومدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوسیدمش و گفتم: آره عزیز دلم تو خوبی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهاشو کنار زد و گفت: آره خاله خوبم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم مهلا را از بغلم گرفت و گفت: مهدیس جان تو خسته ای عزیزم برو استراحت کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخسته و بی حوصله رو تختم ولو شدم. چشمانم را بستم اما ناخودآگاه صورت زیبای سهیل در ذهنم نقش بست. نه، نباید به او فکر می کردم. چشمانم را باز کردم ولی این بار چشمانم خیس و تر بود. آن قدر فکر و خیال کردم که یواش یواش خوابم برد. تا جمعه دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. مهناز در آشپزخانه میوه ها را می شست و من هم پذیرایی را جارو می کشیدم. بعد از اتمام کار خودم را روی صندلی انداختم. مادرم به پذیرایی آمد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: دستت درد نکنه دخترم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ خواهش می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عجله به حمام رفتم. وقتی از حمام بیرون آمدم موهایم را خشک کردم. پیراهن زیبایی را که به تازگی خریده بودم پوشیدم. رو به روی آینه نشستم و با دقت به خودم در نگاه کردم. زیر چشمانم گود رفته بود. غمگین و ناراحت بودم ولی بروز نمی دادم. در افکارم غوطه ور بودم که صدای زنگ رشته ی افکارم را به هم ریخت. به پذیرایی رفتم تا به میهمانان خوش آمد بگویم. خاله فاطمه اینا بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا را بغل کردم و گفتم: خوش اومدی عزیزم پس سهیل کو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا گفت: کاری براش پیش اومد مجبور شد بره خیلی عذر خواهی کرد که نتونست بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن باز هم شکستم. سهیل با نیامدنش به من ثابت کرد که نه تنها هیچ علاقه ای به من ندارد بلکه از من متنفر نیز هست و حتما حالا که دیگر ازدواج کرده نمی خواهد با دیدن من به یاد گذشته ها بیفتد و خوشبختی اش را از دست بدهد. مهناز با دیدن سهیلا جیغی از خوشحالی کشید و به سمتمان آمد سهیلا با خوشحالی رو به مهناز گفت: مهناز خودتی چقدر عوض شدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهناز خندید و گفت: نه به اندازه ی تو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلای نازنینم که از خواب بیدار شده بود و چشمانش را می مالید به سوی ما آمد .بغلش کردم و موهای خوش حالتش را کنار زدم. سهیلا با تعجب گفت: وای خدای من این عروسک دختر مهنازِ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم و گفتم: اسمش مهلاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا در حالی که به مهلا نگاه می کرد گفت: چقدر شبیه توِ مهناز...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا دستانش را باز کرد و رو به مهلا گفت: خانم خوشگله میای بغل من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا سرش را در آغوش من پنهان کرد. مهناز خندید و گفت: خجالت می کشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخاله فاطمه را بوسیدم و به پذیرایی راهنماییشان کردم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که لادن اینا هم رسیدند. لادن شاد و پر انرژی سلام کرد و گفت: سلام بر ملکه ی زیبایی ما آمدیم حالتان که خوب است؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و گفتم: سلام آتیشپاره دیر کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن آرام بر دستم زد و گفت: بی کلاس من دارم باهات رسمی صحبت می کنم یه خورده احساس به خرج بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سر و صدای ما سهیلا هم به سمتمان آمد و رو به لادن گفت: چیه از راه نرسیده پیله کردی به این بیچاره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: به به عجوزه جان حال شما چطوره خانم کم پیدایین؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا خندید و گفت: زهرمار بی ادب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد با هم خندیدیم. به خانم و آقای حسن پور و پارسا هم سلام کردم. من و لادن و سهیلا کنار هم نشستیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن رو به من و سهیلا گفت: خوب بچه ها چه خبر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا گفت: خبر خاصی نیست تو چیکار می کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن ناله کنان گفت: آخ... نگو خواهر که دلم خونه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسیدم: چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن اخمهایش را درهم کرد و گفت: دو روزه یکی از بچه های کلاس به من پیله کرده و ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا با خنده وسط حرف لادن پرید و گفت: ترشیده کی تو رو می گیره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن عصبی گفت: می ذاری حرفمو بزنم یا نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا در حالی که می خندید گفت: بگو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن با آب و تاب شروع کرد: دیروز وقتی کلاسمون تموم شد می خواستم از کلاس خارج بشم که یکی از همکلاسیهام گفت خانم حسن پور می تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم منم فکر کردم جزوه می خواد گفتم بله بفرمایید خیلی رک و پوست کنده گفت من می تونم برای امر خیر با پدر و مادرم خدمت برسم از شدت عصبانیت دندونامو به هم فشار دادم و گفتم خیر من قصد ازدواج ندارم چشماش شد اندازه ی یه کاسه منم سریع رفتم آره خلاصه دو روزه سرم با این شازده گرمِ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا گفت: اسمش چیه؟ چند سالشه؟ خوشگل هست یا نه؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ هو چه خبرته مگه بیست سوالیه یکی یکی. اسمش فرازه ولی بچه ها فرزانه صداش می کنن بیست و نه سالشه، خوشگلم نیست یعنی به پای من نمی رسه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب پرسیدم: چرا فرزانه صداش می کنن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن خندید و گفت: از بس لوس و اوا خواهرِ نمی دونی چقدر ناز داره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن می گفت و ما می خندیدیم. بعد از شام ظرف ها را جمع کردیم و به آشپزخانه بردیم. مادرم چای آورد و کنار خاله فاطمه نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای حسن پور رو به ما کرد و گفت: من یه پیشنهاد دارم. موافقین آخر این هفته چند روزی رو بریم شمال ویلای من؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن با شادمانی دست زد و گفت: زنده باد بابا خیلی عالیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای حسن پور رو به عمو رضا کرد و گفت: رضا جان موافقی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو رضا گفت: اگه عباس موافق باشه چرا که نه خیلی هم خوبه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا محترمانه گفت: پیشنهاد خوبیه اتفاقا حال و هوای هممون عوض میشه البته اگه مزاحم نباشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای حسن پور گفت: مراحمین پس انشاالله آخر هفته راه میافتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از رفتن مهمان ها با کمک مهناز ظرف ها را شستیم. مهناز در حالی که دستکش هایش را در می آورد گفت: وای سهیلا چقدر با نمک شده راستی سهیل چرا نیومده بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بغضی پنهان گفتم: نمی دونم سهیلا گفت کاری براش پیش اومد رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از رفتن مهناز و شوهرش به اتاقم پناه بردم. چقدر سخت بود نادیده گرفتن دل عاشقی که هیچکس از آن خبر نداشت. چشمانم پر از اشک شد. سرم را لای بالش فرو کردم و آرام گریه کردم. آن قدر اشک ریختم که خوابم برد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه برای رفتن به سفر آماده می شدند. مادرم خوشحال بود و با شوق و ذوق چمدان ها را می بست. مهناز هم با شوقی کودکانه به کمک مادرم آمد. تنها من خسته و بی حوصله گوشه ای می نشستم و به آن ها نگاه می کردم. شب ها با گریه خوابم می برد و صبح ها با سر درد بیدار می شدم. صبح روز پنجشنبه خانواده ها آماده ی رفتن بودند. مادرم و پدرم چمدان ها را پشت صندوق عقب ماشین جا دادند. مادرم دایم آیت الکرسی می خواند و فوت می کرد. عاقبت راهی شدیم. سرم را به شیشه تکیه داده بودم. دلم به شدت گرفته بود. بعد از عوارضی کرج مهندس حسن پور که دیگر من عمو پرویز صدایش می زدم چون خودش این طور می خواست و خاله فاطمه اینا منتظر ما بودند. مهناز اینا هم همزمان با ما رسیدند. بعد از سلام و روبوسی حرکت کردیم. در طول راه به جاده نگاه می کردم. آسمان صاف و آبی بود. با لذت به درختان و جاده خیره شده بودم. هوای مرطوب و شرجی شمال، صدای جیرجیرک ها من را بیش از پیش غمگین تر می کرد. عاقبت عمو پرویز رو به روی یک ویلای دو طبقه ی زیبا نگه داشت. ویلا در میان انبوهی از درختان پنهان شده بود. عمو پرویز و پدرم و عمو رضا به کمک یکدیگر چمدان ها را به داخل بردند. مهناز که از دیدن ویلا ذوق زده شده بود مهلا را به دست من داد و به داخل رفت. شیرین جون اتاقی در طبقه ی بالا به من و لادن و سهیلا اختصاص داد. ناهار را به عهده ی مردها گذاشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن از سهیلا پرسید: چرا سهیل اینا نیومدند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا گفت: توی راهن اونا دیرتر از ما حرکت کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهناز با خوشحالی به اتاق آمد و گفت: سهیلا بیا بریم قدم بزنیم هوا اونقدر پاک و تمیزِ که آدم کیف می کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد رو به من کرد و گفت: تو نمیای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه شما برید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از رفتن مهناز و سهیلا لادن رو به من گفت: مهدیس حالت خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را پایین انداختم و گفتم: آره خوبم فقط سرم کمی درد می کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: بیا بریم ما هم قدم بزنیم می خوام یه جایی رو بهت نشون بدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمانند کودکان به دنبالش رفتم. لادن مرا به پشت ویلا برد. پشت ویلا جنگلی بود انبوهی از درخت. تا چشم کار می کرد جنگل بود و مناظر سر سبز. در میان جنگل کلبه ی چوبی زیبایی بود که زیبایی جنگل را صد چندان می کرد. احساس می کردم در بهشت هستم. لادن دست مرا گرفت و همراه خودش کشید. خیلی آرام در کلبه را باز کرد و گفت: اینجا مال منه سال پیش پدرم به مناسبت تولدم این جا رو برام ساخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرون کلبه ی چوبی شومینه ای کنار پنجره قرار داشت و جلوی آن پوست ببر پهن شده بود. گفتم: اینجا خیلی قشنگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآنقدر کلبه زیبا بود که من را مات و مبهوت ساخته بود. روی صندلی چوبی کنار پنجره نشستم و به بیرون خیره شدم. هوا ابری و مه آلود بود. دل من هم مانند آسمان گرفته بود. ناخود آگاه لایه ای از اشک چشمهایم را پوشاند. دلم سهیل را می خواست ولی می دانستم که این دیگر آرزویی محال و غیر ممکن است. لادن چشمهایش به من افتاد و دستپاچه و نگران گفت: حالت خوبه مهدیس جان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه هق هق افتادم. توان حرف زدن نداشتم. خیلی وقت بود که می خواستم با کسی صحبت کنم و راز دلم را برایش بگویم ولی تا امروز تنها همدم من پروردگارم بود. لادن مرا در آغوش کشید سرم را روی شانه هایش گذاشت. وقتی سبک شدم لادن به چشمهایم نگاه کرد و گفت: حالا به من میگی چی شده فدات شم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعاقبت قفل دلم را شکستم و با گریه همه چیز را برای لادن تعریف کردم. از خودم گفتم. از دختری که فقط شش سال داشت که دلبسته ی پسری زیبا شد. از عشق و احساس پاکم برایش گفتم. از دختری که سهیل برایش همه چیز شده بود. از سال ها دوری و غم یار برایش گفتم. از گریه های شبانه ام و از دلی که هیچکس از آن خبر نداشت. و عاقبت از بی وفایی تنها همبازی بچگی هایم و از شکستن دلی که امیدش را فقط به عشقش بسته بود. لادن بعد از شنیدن حرف هایم موهای جلوی صورتم را کنار زد و گفت: هنوزم دوستش داری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بغض گفتم: آره نمی تونم فراموشش کنم لادن هر جا میرم سهیل رو می بینم و این خیلی سخته وجود اون دختر در کنار سهیل منو می سوزونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: الهی قربونت برم باید بی اعتنا باشی باید سعی کنی خودتو با کارهای دیگه سرگرم کنی شایدم لازم باشه برای مدتی از اینجا بری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسیدم: کجا برم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن نگاهم کرد و گفت: لندن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمان طور که به بیرون از پنجره خیره شده بودم گفتم: خودمم همین تصمیمو داشتم. می دونی لادن قبل از این که بیام ایران فکر می کردم سهیل هم منتظرِ تا من برگردم فکر می کردم مثل بچگی هام به فکر منه و دوستم داره ولی حالا می فهمم که اون عشق فقط یه عشق کودکانه بود اگرچه احساس زیبایی بود ولی خیلی زود به پایان رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشمانی پر از اشک نگاهش کردم و گفتم: من باختم لادن دیگه نمی تونم بیشتر از این زجر بکشم دیگه دوست ندارم بیشتر از این در ایران بمونم این طوری راحت تر فراموشش می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: امیدوارم هر جا که میری موفق باشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوسیدمش و گفتم: مرسی عزیزم. لادن جان راز منو پیش خودت نگه می داری؟ چون هیچکس از این موضوع خبر نداره حتی سهیلا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن با مهربانی گفت: حتما خانم خوشگله این راز همیشه پیش من می مونه حالا اشکاتو پاک کن حیف چشم های قشنگت نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و اشک هایم را پاک کردم. همراه با لادن به سمت ویلا رفتیم. ناگهان با دیدن سهیل که مشغول حمل چمدان ها بود ماتم برد. لادن دستانم را گرفت و گفت: آروم باش عزیزم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی خواستم آرام باشم ولی نمی توانستم. همراه با لادن راه افتادیم. وقتی کنار آنها رسیدیم خیلی آرام سلام کردم و سریع به داخل ویلا رفتم. وقتی وارد ویلا شدم مادرم با نگرانی سراغم آمد و گفت: کجا بودی عزیزم دلم هزار راه رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپیشانی اش را بوسیدم و گفتم: با لادن پشت ویلا رفته بودیم مامان عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی پا به اتاق گذاشتم پشت در نشستم و زانو هایم را بغل گرفتم. کاش به ایران بر نمی گشتم، کاش لندن می ماندم، کاش سهیل ازدواج نکرده بود کاش... صدای لادن رشته ی افکارم را پاره کرد: مهدیس چرا پشت در نشستی بلند شو ببینم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پشت در کنار رفتم تا لادن داخل شود. وقتی چشم های خیسم را دید رو به رویم نشست و گفت: باز داشتی گریه می کردی اونقدر غصه نخور عزیزم با گریه کردن که مشکلی حل نمیشه. نا سلامتی اومدی این جا تا هوایی عوض کنی نه که همش زانوی غم بغل بگیری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد چشمانم را بوسید و گفت: عزیز دلم سهیل لیاقت گلی مثل تو رو نداشت شاید قسمت بود شما به هم نرسین حالا هم بلند شو به جای گریه زاری بریم کنار دریا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه صورت لادن نگاه کردم. چقدر او را دوست داشتم. گرچه مدت کمی بود با او دوست بودم ولی خیلی دوستش داشتم.تازه می فهمیدم که لادن علاوه بر روحیه ی شوخ و با نشاطش دختر با احساس و عاقلی هم بود. لادن که متوجه نگاه های خیره ی من شده بود گفت: روضه نمی خونم که داری بروبر منو نگاه می کنی پاشو دیگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و گفتم: باشه چشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی آماده شدم همراه با لادن به پایین رفتیم. رو به روی مادرم و شیرین جون و خاله فاطمه ایستادیم. لادن رو به مادرش گفت: مامان من و مهدیس میریم کنار ساحل.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیرین جون گفت: باشه عزیزم ولی برای ناهار زود بر گردین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدریا آرام و کف آلود بود. صدای موج دریا آرامشی جان بخش به من می داد. از بچگی دریا را دوست داشتم. لادن گفت: به چی فکر می کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام گفتم: به دریا یادمه وقتی بچه بودم به سهیل می گفتم کاش چشمای تو آبی بود مثل دریا، آبی رنگ قشنگیه نه؟ و اون هم با لجبازی می گفت ولی من سبز و دوست دارم مثل جنگل...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: دیگه سعی کن بهش فکر نکنی باشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند تلخی زدم و گفتم: باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت دو و نیم بود که به خانه رسیدیم. سهیلا با دیدن ما گفت: بی معرفت ها حالا دیگه منو قال می ذارید می رید گردش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد رو به من کرد و گفت: مهدیس تو هم از لادن یاد گرفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: به کوری چشم بعضی ها.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا گفت: خودت کور شی بی ادب مهدیس از این کارها بلد نیست هر چی هست زیر سر توِ مارمولکه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن که از حرص دادن سهیلا لذت می برد موهای سهیلا را گرفت و گفت: بگو غلط کردم تا ولت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا جیغ کشید و گفت: ول کن لادن موهامو کندی نمی گم تا حرص تو در بیاد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن بیشتر موهای سهیلا را کشید و گفت: می گی یا نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا جیغ بلندی کشید و گفت: لادن دیوونه ول کن دردم میاد خائن، بی رحم، ظالم، وحشی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: بازم بگو عزیزم تا تک تک گیساتو بکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و گفتم: لادن ولش کن موهاشو کندی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: فقط به خاطر تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد موهای سهیلا را ول کرد. سهیلا که حسابی عصبانی شده بود دمپایی اش را در آورد و به دنبال لادن دوید. در حالی که می خندیدم به آشپز خانه رفتم و رو به شیرین جون گفتم: شیرین جون در اتاق پارسا بازه؟ آخه بعضی از چمدون ها اونجاست می خوام لباس بردارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیرین جون گفت: آره عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه طبقه ی بالا رفتم. در اتاق پارسا را باز کردم تا چراغ را روشن کردم سهیل را دیدم که به پشت پنجره نگاه می کرد. به طرفم برگشت ولی چیزی نگفت. من من کنان گفتم: می خواستم لباس بردارم الان می رم. درحالی که هول شده بودم سریع چمدان را باز کردم و لباس هایم را بر داشتم. سهیل آرام صدایم زد: مهدیس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دانستم چه بگویم. بدون گفتن هیچ حرفی از اتاق خارج شدم و به اتاق لادن رفتم. خدایا من چقدر باید عذاب می کشیدم. پس چرا من نمی مردم. لادن نفس نفس زنان وارد اتاق شد و گفت: وای این سهیلای ورپریده چه دست سنگینی داره نزدیک بود جوون مرگ بشم ها .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن که تازه متوجه من شده بود گفت: چیزی شده مهدیس باز سهیلو دیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به نشانه ی تصدیق تکان دادم لادن پرسید: چیزی بهت گفت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیر لب گفتم: نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن عصبی شد و گفت: آخه دختر تو مگه لالی چرا حرف نمی زنی اون از اون سهیلای دیوونه نزدیک بود منو بکشه اینم از تو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر میان گریه خندیدم و گفتم: مگه چیکارت کرده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن مچ دستش را نشانم داد و گفت: ببین گازم گرفته بعد هم خندید و گفت چه ساعت خوشگلی مگه دستم بهش نرسه پاشو تو هم اینقدر گریه نکن پاشو بریم با بچه ها قدم بزنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمانند کودکان دست لادن را گرفتم و مثل مسخ شده ها دنبالش راه افتادم. مادرم با دیدن ما گفت: کجا می رید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن با عجله گفت: داریم بیرون قدم بزنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم آرام در گوش ما گفت: بچه ها این نیلوفر رو هم با خودتون ببرید طفلک همش یه گوشه نشسته...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا استیصال به لادن نگاه کردم ناچار قبول کردیم. مادرم رو به نیلوفر گفت: دخترم بچه ها دارن میرن بیرون پاشو تو هم باهاشون برو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر اول کمی خجالت کشید ولی بعد قبول کرد. لباسش را پوشید و همراه ما آمد. پس اسمش نیلوفر بود. چه احساس بدی داشتم. احساس حقارت، احساس شکستگی، احساس خوار و خفیف بودن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمان طور که قدم می زدیم لادن رو به نیلوفر گفت: نیلوفر جون ببخشید فضولی می کنم ولی خیلی پکری چیزی شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر آرام جواب داد: نه چیزی نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه لادن گفتم کاری باهاش نداشته باشد. گرچه دوست داشتم ببینم چرا اونقدر غمگین و ناراحت است.نیلوفر دختر ساده و زیبایی بود که درسش را نصفه نیمه در رشته ی مدیریت رها کرده بود. او برایمان به طور خلاصه تعریف کرد که مادر و پدر و برادرش را سه سال پیش در یک تصادف از دست داده است. لادن که کنجکاو بود بداند چه موضوعی نیلوفر را ناراحت کرده است گفت: ببخشید نیلوفر جون ولی من دارم از فوضولی می میرم با سهیل خان دعوات شده که این قدر ناراحتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر آرام راه می رفت چشمهایش را که خیس اشک بود پاک کرد و گفت:آره با سهیل دعوام شده. سهیل دیگه نمی تونه تحملم کنه می دونه خیلی دوستش دارم و بهش احتیاج دارم اما این طوری با من رفتار می کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر نمی توانستم تحمل کنم. از آن ها فاصله گرفتم و به سمت ویلا رفتم. گوشه ای از حیاط را پیدا کردم. روی چمن ها نشستم. سرم را روی زانوانم گذاشتم و زار زار اشک ریختم. خدایا من چه گناهی به درگاهت کرده بودم که زندگیمو ازم گرفتی. دستانم را مشت کرده بودم و به سر و صورتم می کوبیدم. خدایا این عذاب کی قرار بود تمام شود. در حالی که احساس می کردم سرم به دوران افتاده بلند شدم و به داخل ویلا رفتم. کسی نبود. به سرعت به داخل اتاق پناه بردم. قرص مسکنی خوردم و روی زمین دراز کشیدم. تنها خواب است که انسان را آرامش می دهد و او را لحظه ای از غم و غصه ها رها می کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دانم ساعت چند بود. چشمانم را باز کردم، چشانم از سوزش می سوخت. نگاهی به بیرون پنجره انداختم. هوا تاریک شده بود. احساس کردم کسی کنارم خوابیده. مهلا بود دستان کوچکش را مشت کرده بود و شصتش را طبق عادت می مکید. بعد از چند دقیقه مهناز آهسته وارد اتاق شد با صدای آرام گفت: سلام بیدار شدی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ آره سرم درد می کرد اومدم یه خورده استراحت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهناز، مهلا را روی تخت گذاشت و گفت: حالا پاشو بریم پایین دارن سفره ی شامو می چینن بعد از شام هم می خواهیم بریم کنار ساحل پاشو دیگه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سختی از جایم بلند شدم و به همراه مهناز از اتاق خارج شدیم. شیرین جون گفت: سلام عزیزم بیا شام حاضره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن با دیدن من کنارم آمد و گفت: آره عزیزم بیا خدا امشب ما رو به خیر بگذرونه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب پرسیدم: چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیلا گفت: آخه این شام دستپخت آقایونه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارسا به شوخی اخم کرد و گفت: مگه دستپخت آقایون چشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن خندید و گفت: مگه آقایون آشپزی هم بلدن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارسا گفت: بله که بلدیم حداقل بهتر از شما غذا درست می کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو پرویز و بابا و عمو رضا در حالی که به جمعمان اضافه می شدند عمو پرویز گفت: پارسا راست می گه آقایون گاهی وقتها می تونن بهتر از خانم ها آشپزی کنن اصلا بیشتر آشپز های دنیا مرد هستن نه زن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن با حاضر جوابی گفت: خیر پدر گرامی اصلا خود شما کی آشپزی کردین؟ به نظر من که آشپزی زن ها بهتر از مرد هاست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو رضا در حالی که می خندید گفت: لادن جان من هم با تو موافقم من که دستپخت همسرم و با هیچ چیز عوض نمی کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو پرویز گفت: رضا داشتیم؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا در حالی که می خندید گفت: بیاین بریم سر سفره ی شام که هیچ کدومتون حریف این نیم وجبی نمی شین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از شام و جمع آوری ظرفها همه آماده شدند که به دریا بروند.لادن در حالی که دکمه های مانتویش را می بست رو به من گفت: پاشو دیگه تو که هنوز حاضر نشدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ من نمی یام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن به حرف من توجهی نکرد و دوباره گفت: بلند شو حاضر شو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمی کردم و گفتم: گفتم که من نمی یام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن عصبانی شد و گفت: هر وقت من مردم این طوری ماتم بگیر با این حرکاتت چی و می خوای ثابت کنی؟ می خوای ثابت کنی که خیلی دوسش داری خیلی خوب ثابت شد پاشو برو حاضر شو تا اون روی من بالا نیومده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه ناچار لباس پوشیدم و با لادن همراه شدم. همه جلوتر از ما حرکت می کردند. نیلوفر هم ناراحت و غمگین با ما قدم می زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن آرام در گوشم گفت: مثل این که موضوع این دو تا خیلی جدیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر پرسید: مهدیس جون شما رشته تون چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم را کنترل کردم تا صدایم نلرزد: مهندسی معماری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر دوباره پرسید: توی تهران درس خوندین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ نه در انگلیس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر آهی کشید و گفت: خوش به حالت منم خیلی دوست داشتم خارج از کشور درس بخونم ولی نشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: نیلوفر جون شما هنوز با سهیل خان آشتی نکردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیلوفر سرش را پایین انداخت و گفت: نه مثل این که دوست نداره با من آشتی کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن چشمکی به نیلوفر زد و گفت: الان درستش می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد بلند داد زد: سهیل خان... سهیل خان... یه لحظه صبر کنید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسهیل که داشت با پارسا صحبت می کرد با شنیدن صدای لادن برگشت و به طرف ما آمد. نیلوفر از خجالت سرخ شده بود و نمی دانست چه بگوید. لادن را به کناری کشیدم و گفتم: می خوای منو دق بدی این کارها چیه که تو می کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن با حرص گفت: یعنی چی چرا اونقدر هول شدی تو نباید به روی خودت بیاری این طفلک و نگاه کن مثلا با نامزدش اومده مسافرت من اصلا این دو تا رو ندیدم با هم باشن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم با عصبانیت گفتم: پس من می رم خونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستم را از دستش بیرون کشیدم و بی توجه به لادن که پشت سر هم مرا صدا می زد به طرف ویلا دویدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوان دوان به خانه رفتم. صدای گریه مهلا از اتاق می آمد. به اتاق رفتم. چراغ را روشن کردم. مهلا از ترس در جایش نشسته بود و به هق هق افتاده بود. تا مرا دید خودش را در آغوشم انداخت و سرش را روی شانه ام گذاشت. همان طور که موهایش را نوازش می کردم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم: خاله چی شده چرا گریه می کنی عزیزم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا با گریه گفت: اتاگ تاریکِ می ترسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهلا را آرام کردم. او را روی پاهایم گذاشتم و آنقدر قربان صدقه اش رفتم و برایش لالایی خواندم که به خواب رفت. دستان مرا در دستان کوچکش محکم گرفته بود تا من نرم و پیشش بمانم. موهای خیس عرقش را کنار زدم. پیشانی سفیدش را بوسیدم. مهلا این بار با آرامش خوابیده بود. بعد از به خواب رفتن او من هم در افکارم غرق شدم. کاش می شد من هم ازدواج کرده بودم و یک کودک به زیبایی مهلا داشتم. مادر بودن حس شیرینی است که خداوند آن را به زنان هدیه کرده و من هنوز این حس شیرین را بدست نیاورده بودم. با باز شدن در از افکارم بیرون آمدم. مهناز بود. در حالی که مانتویش را در می آورد گفت: مهلا گریه نکرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ چرا اومدم دیدم از ترس به هق هق افتاده به زور خوابوندمش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهناز گفت: حیف رفتی راستی نیلوفر نامزد سهیلِ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی مکث کردم و گفتم: آره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهناز روی مهلا پتویی انداخت و گفت: خیلی دختر خانمیه من که خیلی ازش خوشم اومده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ از چه نظر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمهناز گفت: از همه لحاظ اخلاق، شخصیت. خیلی متین و نازِ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرام زیر لب گفتم: پس خوش به حال سهیل.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن سه روزی که ما در شمال بودیم برایم عذابی دردناک بود که ناچار باید تحمل می کردم. وقتی به تهران رسیدیم و وقتی وارد اتاقم شدم نفس راحتی کشیدم. با خیال راحت روی تختم دراز کشیدم تا خستگی آن سه روز را در بیارم. با این که روحم خسته بود ولی سکوت خانه آرامشی بود برای روح خسته ی من. کاش سهیل را پیدا نکرده بودم یا شاید کاش آن قدر عاشقش نبودم که بتوانم به راحتی فراموشش کنم. برای من که با سهیل بزرگ شده بودم و دوستش داشتم خیلی سخت بود که او را کنار نامزدش ببینم. کنار کسی که به نوعی رقیب من بود. نه چرا رقیب من دیگر هیچ حقی نسبت به سهیل نداشتم. کسی که پیروز این میدان بود نیلوفر بود نه من. خدایا خیلی تنهام کاش تو کمکم کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل سوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم روی صندلی نشسته بود و غر می زد: تو هنوز پنج ماه نیست که اومدی ایران حالا باز کجا می خوای بری؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد رو به پدرم کرد و گفت: عباس تو یه چیزی بهش بگو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرم گفت: بچه که نیست عزیزم جلوشو بگیرم تصمیمشو گرفته می خواد بره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ملایمت به مادرم گفتم: مامان جان من که هنوز نرفتم این طوری بهم ریختی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم با عصبانیت گفت: تو که می خواستی درستو ادامه بدی دیگه چرا اومدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی مکث کردم و گفتم: دوست داشتم بیام شما رو ببینم حالا هم نمی خواد از الان غصه بخورید من که هنوز نرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم با عصبانیت به اتاقشان رفت. از موقعی که گفته بودم می خواهم به لندن برگردم حسابی به هم ریخته بود. پدرم سکوت کرده بود ولی می دانستم قلباً ناراضی است. مهناز هم کمتر به ما سر می زد می دانستم که مادرم موضوع را به مهناز گفته است. او هم با من سر سنگین شده بود. عمو رضا در بیمارستان بستری بود. سهیلا هم رسیدگی به درس هایش و مراقبت از پدر بیمارش وقتش را گرفته بود و فقط تلفنی حالم را می پرسید. فقط لادن بود که به سراغم می آمد. آن روز لادن بعد از دانشگاهش به سراغم آمد. صدای پچ پچ مادرم و لادن را از اتاق می شنیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتاق بیرون آمدم: سلام چی شده باز سر و کله ی تو پیدا شده؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن بی مقدمه گفت: بالاخره تصمیمتو گرفتی بری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را پایین انداختم و گفتم: آره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: دلم برات خیلی تنگ میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورت زیبایش را بوسیدم و گفتم: من هم همین طور عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: لباساتو بپوش می خواهیم بریم عیادت آقای سعیدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا نگرانی گفتم: طوری شده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلادن گفت: نمی دونم ولی بابا می گفت حالش چندان خوب نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمراه با مادرم و لادن به طرف بیمارستان راه افتادیم. سهیلا ساکت روی صندلی نشسته بود و گریه می کرد. خاله فاطمه از پشت شیشه به شوهرش خیره شده بود. نیمه های شب به خانه برگشتیم. صبح با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم. مادرم گوشی را برداشت. دست و صورتم را شستم و به پذیرایی رفتم. تا من رسیدم او هم گوشی را قطع کرد. از چهره اش پیدا بود غمگین است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسیدم: مامان چیزی شده کی بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرم در حالی که قطره های اشک به چشمانش هجوم می آوردند گفت: شیرین بود گفت آقا رضا امروز صبح فوت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ وای خدای من... بیچاره خاله فاطمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون خوردن صبحانه لباس پوشیدم. مادرم به مهناز و پدرم زنگ زد تا خودشان را برسانند آژانسی گرفتیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم. فردای آن روز چه روز تلخ و سختی بود. سهیلا چنان از ته دلش زار می زد که دلم برایش می سوخت. خاله فاطمه یک لحظه هم آرام و قرار نداشت و پیوسته شوهرش را صدا می زد. سهیل در حالی که گوشه ای از کفن را نگه داشته بود گریه می کرد. وقتی کفن را در خاک گذاشتند سهیلا دیگر نتوانست تاب بیاورد آن قدر اشک ریخت که از حال رفت. بهشت زهرا شلوغ بود. هر چه می دیدم لباس سیاه و هر چه می شنیدم صدای شیون و گریه و زاری بود. من و لادن سهیلا را به گوشه ای بردیم و آبی به سر و صورتش پاشیدیم تا حالش بهتر شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمراسم سوم و هفتم عمو رضا نیز برگزار شد. سهیلا دیگر آن سهیلای همیشگی نبود. گوشه ای می نشست و به در و دیوار زُل می زد. من و لادن هر کاری می کردیم که او از آن حالت در بیاید نمی شد. خاله فاطمه صبح ها به خانه ی ما می آمد و تا ظهر پیش مادرم می ماند. گاهی وقت ها هم وقتی از شرکت بر می گشتم صدای گریه هر دویشان را می شنیدم. و سهیل که حالا در لباس مشکی غمگین و عزادار بود. کاش نیلوفر مراقبش باشد. من هم در پی رفتن به لندن بودم. با این که دوست نداشتم سهیلا را تنها بذارم ولی مجبور بودم بروم. بخاطر پنج سالی که در انگلیس اقامت داشتم و تحصیل می کردم خیلی زود کارهای سفرم درست شد. وقتی بلیطم را گرفتم مادرم تا دو روز با من قهر کرد و از اتاقش بیرون نیامد. آن روز به شرکت رفتم تا از عمو پرویز خداحافظی کنم. عمو در اتاقش نشسته بود و مشغول به کار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر زدم و گفتم: اجازه هست؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو خندید و گفت: البته بیا تو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irـ ببخشید مزاحم کارتون شدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو کارش را رها کرد و گفت: اختیار داری چه مزاحمتی دخترم تو مراحمی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون مقدمه گفتم: عمو من امروز اومدم اینجا تا باهاتون خداحافظی کنم من دارم بر می گردم انگلیس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو پرسید: داری بر می گردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم: بله عمو برای ادامه تحصیل می رم، این مدتی که من توی این شرکت کار کردم شما مثل یک پدر منو راهنمایی کردین، امیدوارم بتونم یه روزی زحماتتون رو جبران کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعمو لبخندی زد و گفت: با این که جات خالی میشه ولی امیدوارم موفق باشی در این شرکت همیشه به روی تو بازه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی از شرکت بیرون آمدم بغض فرو خورده ام را رها کردم و تا خانه اشک ریختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساعت ده صبح بود. همه در فرودگاه بودیم. سهیلا و لادن آرام اشک می ریختند. یاد پنج سال پیش افتادم. چقدر گریه کردم و چقدر سخت بود که دیگر نمی توانستم خانواده ام را ببینم. از خویشاوندانم فقط دایی منصور و زندایی شیوا در فرودگاه حضور داشتند. دایی پیشانی ام را بوسید و گفت: عزیز دلم خیلی مواظب خودت باش برات آرزوی موفقیت می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم دایی را بوسیدم و گفتم: ممنون دایی از طرف من از سمانه و سیاوش هم خداحافظی کنید دلم براتون خیلی تنگ میشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزن دایی شیوا در حالیکه گریه می کرد مرا بوسید و گفت: عزیزم دلم مون برات خیلی تنگ میشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir