رمان کوچه پس کوچه های پایین شهر به قلم افسون سرگشته
داستان درباره دختریه که مجبور هست بهخاطر شغلش که دزدیه خودشو پسر معرفی کنه تا بتونه برای خواهر کوچک و پدر معتادش پول دربیاره… یه روز کیف یه پسر رو میزنه که توش مدارک و اسناد مهمی هست… دختر مجبور میشه برای پس دادن مدارک و برای شناخته نشدن چهره واقعی خودشو نشون بده که این کارش باعث میشه پسره یه دل نه صد دل عاشق دختر بشه و بعد تحقیقات بفهمه کسی که کیفشو زده خود دختره بوده و…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۳ دقیقه
پرپر دستای خار و خسی نیست
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریادرسی نیست
آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست
بارون از ابرا سبک تر می پره
هر کسی سر به سوی خودش داره
مثل لاک پشت تو خودم قایم شدم
دیگه هیچ کس دلمو نمی بره
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریادرسی نیست
آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست
ماهی از پاشوره بیرون افتاده
شاپرکها پراشون زخمی شده
نکنه تو گله بره هامون
گذر گرگ بیابون افتاده
دیگه دل با کسی نیست
دیگه فریادرسی نیست
آسمون ابری شده
دیگه خار و خسی نیست
- بلند شو تن لش ... لنگه ظهره ... پاشو برو سرکارت
چشمامو آروم باز میکنم و سعی میکنم زمان ومکان یادم بیارم. بدنم بی نهایت کوفتست وگردنم درد بدی داره . سرمواز روی زمین بر میدارم وبا آه وناله گردنمو کمی ماساژمیدم بلکه بهتربشه . چه اتفاقی افتاده بود ؟ آخرین چیزی که یادم مونده بود مشت ولگدای پیاپی روی بدنم و گاهاً صورتم بود . تقریباً وسط اتاق بدون جا و حتی بالش خوابم برده بود . خواب که نه بیهوش شده بودم ! هرچی بیشتر برای بلند شدن تلاش میکردم گرانش زمین بیشتر میشدو وزنم سنگین تر ، تا حدی که نمیذاشت تکون بخورم
- مگه با تو نیستم دختره سر تق ؟ ... نکنه باز دلت هوای کتکای دیشبو کرده ؟
نگاهی به پشت سرم انداختم که صدای نحسش میومد . پای بساط همیشگیش پهن بودو دود خونه رو ورداشته بود . با یادآوری سمانه اتاقو از نظر گذروندم ولی نبود
- سمانه کجاست ؟
جوابمو نداد و خیلی ریلکس به کارش ادامه میداد طوری که ترس به جونم انداخت که نکنه بلایی سرش آورده باشه ؟! نیرویی بهم تزریق شد که بتونم بلند شمو روی پاهای کوفته وکبودم بایستم . تکیه به دیوار از در خارج شدمونگاهی به حیاط انداختم ولی توی حیاط هم نبود ! بانگرانی صداش زدم و بغض گلومو گرفته بود که جوابمو از گوشه حیاط ، در حالی که از توالت بیرون میومد ، داد
- بله آبجی جون ... من اینجام
با دیدنش نفسی از سر آسودگیم کشیدم و تکیه به در دولنگه سالن روی زمین سر خوردم . خودشو بهم رسوندو روبه روم نشست
- حالت خوبه آبجی جون ؟
خداروشکر سالم بود . جایی از کبودی روی صورتش نبود . نگاه بی رمقموبهش داده بودم و ازش پرسیدم
- خوبی ؟ ... اذیتت که نکرد ؟
- نه ... فقط ... نتونستم کاری کنم وقتی تورومیزد
- اشکالی نداره ... من کتک بخورم بهترازاینه که ببنم تو کتک میخوردی
صداش توی فضای کوچیک حال پیچید
- مگه باتو نیستم ... پاشو برو گمشو سر کارت تا اون روی سگ من بالا نیومده
نگاه غضبناکمو بهش که دم دراتاق ایستاده بود دادمو گفتم
- مگه جایی از بدنم سالم گذاشتی که بتونم قدم از قدم ور دارم بی شرف ... میخواستی وقتی دیشب منو باکیسه بکست اشتباه گرفتی فکر اینجارم میکردی ... من تو این وضعیت هیج جا نمیرم
- تو گوه میخوری ... فکر کردی دست خودته ؟ ... بلند شو تا کار دستت ندادم آماده شو برو رد کارت
- نه پس فکر کردی دست تو هه ؟ ... من از چی میترسونی ؟
- نه ... دست منم نیست ... دست سمانه جون باباست
با حرفش ناخدآگاه دست سمانه رو کشیدم و اونم توی بغلم افتاد . چشم تو چشم هم بودیم و عکس العملی نمیکردیم . با پوزخندی دوباره سر وقت بساطش رفت ومن هم سمانه رو که دستش تودهنش بود ، ول کردم . اگه خودم تنها بودم واسم فرقی نمیکرد . اینقدر سختی کشیده بودم که مرگ واسم ی حس شیرین بود ولی با وجود سمانه نمیتونستم . هرچی باشه مامان اونو به من سپرده بود . به زحمت از سر جام بلند شدمو خودموبه اتاق رسوندم . با هر تیکه ای از لباسم که به تنم میکردم درد بدی توی وجودم میپیچید و آه ازنهادم بلند میشد . به هر جون کندنی بود خودمو آماده کردم . قبل رفتن سراغش رفتموبراش خطو نشون کشیدم
- من دارم میرم ... اگه بفهمم ی تار مو ازش کم شده دود مانتو به باد میدم
- ناامیدم نکن تا هیچ اتفاقی براتون نیفته
حرفمو زده بودم ودیگه چیزی برای گفتن نداشتم بنابراین به قصد خارج شدن از خونه راه افتادم دم در روی زمین نشستم و کفشای اسپورت کهنمو پام کردم ، به طرف آشپزخونه که درش از توی حیاط بازمیشد رفتم وی تیکه نون برداشتم . قبل رفتن نگاهی به سمانه انداختم که فارق از هر دغدغه ای خط بازی میکرد . منم بچه که بودم همین بازیو میکردم ، ای کاش تو همون سن میموندمو تمام نگرانیم افتادن سنگ روی خط بود نه خطی خطی شدن تنها کسی که توی دنیا دارم . با دیدنم لحظه ای از بازی دست کشیدو سمتم اومد
- کجا میخوای بری آبجی جونم ؟
درحالی که به نونمو سق میزدم گفتم
- میرم سر کار کنم
به وضوح دلهره رو توی چهرش حس کردم . جایی سمتی که بابا توی خونه نشسته بود چشم دوخت . لبخندی به نگرانیتش زدمو سعی کردم کمی آرومش کنم
- نگران نباش ... سپردم اگه چپ نگاهت کنه پدرشو درمیارم
بعد کنار زدن موهاش ازتوی صورتش راه افتادمواز خونه زدم بیرون . خودمم به حرفای بابااطمینان نداشتم ولی باید ی کاری میکردم تا به سمانه آسیبی نرسونه . امروز باید ی جای دیگه میرفتم . دیگه به اونجا رفتن ریسک بود . توی خیابونا راه میرفتمو پی سوژه امروزم میگشتم . امروز باید چجوری پول در میاوردم ؟ بدنم هنوز درد میکرد. ترس بدی بهم دست داده بودو دلم شور میزد . برای استراحت روی سکوی دم بانک نشستم و کمی پاهامو که از دردزیاد درحال منحدم شدن بود ، توی دستم ماساژ دادم . همون لحظه ی پسر جوون در حالی که با گوشیش صحبت میکرد از در بانک زد بیرون .
- الو ... خوب ی جایی برو که آنتن بده ... چند بار ی حرفو تکرار کنم ... پولا رو گرفتم ... شماره حسابو بفرست
چشمم به کیف رمزی توی دستش افتاد . طرف عابر بانک رفتو کیفشو روی لبه دیوار گذاشت . هنوز گوشی تو دستش بودو خودشو با عابر بانک مشغول کرده بود . نگاهی به دور بم انداختم وبعد مطمئن شدن ازخلوت بودن خیابون ، موقعیتو خوب دیدم . نباید ی لحظه رو هم هدر بدم . بلند شدمو طرفش رفتم که کاملاً سرگرم بود . بدون اینکه کوچکترین برخوردی باهاش داشته باشم تو ی لحظه کیفو از کنار دستش کشیدموپابه فرار گذاشتم . فریاد های دزد دزدش بلند شد و هر لحظه بهم نزدیک تر میشد که سرعتموبیشتر کردم وسر اولین پیچ ، پیچیدم . تک و توک آدم دیده میشد ولی دیگه کسی نبود که دزد خطابم بکنه . خودموتوی اولین کوچه انداختم و همینجور کوچه ها رو یکی یکی وارد شدم تا بلاخره مطمئن شدم کسی دنبالم نیست . ی گوشه ایستادم وشروع کردم نفس نفس زدن . دست بردم که کیف چرم رمزی رو باز کنم ولی انگار قفل بود . از رمز باز کردن چیزی سرم نمیشد وهرکاری میکردم باز نمی شد . باید میرفتم خونه و سر فرصت بازش میکردم .
توی کتم قایمش کردمو راهی خونه شدم بااین امید که پولی توش باشه و به کاهدون نزده باشم . پام لنگی میکردو واسه خودمم جای تعجب داشت که چجوری بااین بدن کوفته ازدستش فرار کردم ؟! تاخونه پیاده رفتمو و مدام اطرافمو چک میکردم . با صدای آژیر هر ماشین پلیسی ترس ورم میداشت که نکنه شناسایی شدم ؟ ولی با رد شدنشون از کنارم نفسی از سر آسودگی میکشیدم . نگاهای چپ چپ رهگذرهاروروی خودم حس میکردم ولی اهمیت ندادمو به راهم ادامه دادم . دم دمای ظهر بودو هواگرم که به خونه رسیدم . به محض رسیدن لباسامو که مثل بختک به جونم افتاده بود ، از تنم کندم و راهی حوضچه کوچیک وسط حیاط شدم . سرمو داخل آب فرو بردمو چند لحظه نگه داشتم تا کمی از گرمای به جوش اومدش کم شه بعد از سرم کفشامواز پام کندمو داخل آب گذاشتم . چه حس خوبی داشت ! سمانه بالا وپایین میپریدو برای اومدنم خوشحالی میکرد
- سلام آبجی جونم ... اومدی ؟ برام چی آوردی ؟
خودشو به پشتم که لبه حوض نشسته بودم چسبوندو منم بعد بوسیدنش جوابشو دادم
- سلام خواهری ... هنوز هیچی ولی به زودی ی چیز خشکل میخرم برات
- آخ جونمی جون
تینا
۲۸ ساله 00رمان خوبی بود من که خوشم اومد
۲ ماه پیشملینا
۱۵ ساله 00واقعا رومان قشنگی بود هم اولش هم اخرش که قشنگ تموم شود ارزش وقت گزاشتن داشت
۲ ماه پیشدختر گرانبها
۲۹ ساله 00عالی بود من این مدل رمان که تغییراتی تو وضعیت و موقعیت طرفین به وجود میاد رو دوست دارم و از خوندنش لذت بردم
۳ ماه پیشکیانا
۱۸ ساله 00یک نقدی داشتم خدمت خانم نویسنده: پر غلط املایی بود، شخصیت ها لحن گفتاری خودشون رو تا اخر داستان حفظ نکردن با اینکه ازدواج کرده باشن هم نباید پارسا میگفت وای خوب خوندم ؟ داستان قشنگی بود.
۵ ماه پیشزهرا
۳۶ ساله 20چند تا رمان عالی:کبوتر،ستاره ها راه رانشانت میدهند،گیس بریده، دلداده توام،رازیک سناریو،بن بست بهشت،زهار،ساقی،گیلانه،آتش سرد،همسایه پری و....
۱ سال پیشسمیه
00عزیزم بیشتر رمان هایی ک گفتید تو دنیای رمان نبودن از کجا بخونم
۱۰ ماه پیشبرزه
00رمان خوبی بود . دست نویسنده درد نکنه
۱۰ ماه پیشNazi
00عالی بود واقعا ارزش وقت گذاشتن برای خوندنش رو داشت
۱۱ ماه پیش...
۱۹ ساله 10به نظرم خیلی سرسری نوشته شده بود هیچ احساسی نداشتم موقع خوندش،نویسنده محترم یکم کشش میدادی و با آب و تاب مینوشتی
۱۱ ماه پیش...
20خوب بودا ولی گاها حوصله سربر میشد
۱ سال پیشصدف
۳۱ ساله 00سلام رمان خوب میخواید.معشوقه مهتاب،سادگی های دلم،داماداجارهای،پسرتهرونی دخترکرمونی،
۱ سال پیشفهیمه
10ممنون ازنویسنده
۱ سال پیشتی تی
۳۰ ساله 01عالی
۱ سال پیشآنشرلی
۳۰ ساله 01سلام کسی اسم رمان که دختر پرستاردرحال برگشت مورد***یه مرد قرار میگیره که اون مرد هم مجبوربه اون کار میشه.دختر حامله میشه به مرد اطلاع میده اما مرد باور نمیکنه چون با دروغ همسرش بهش گفته مشکل باور
۲ سال پیش....
00راز یک سنایور
۲ سال پیشنازی
10سلام اسم رمان فکر میکنم راز یک سناریو باشه
۲ سال پیشزهرا
۳۶ ساله 10سلام اسم رمان راز یک سناریو بود. خیلی قشنگ بود.
۱ سال پیشفری
۱۸ ساله 00عاااااالی خشم اومد اصلا چوصی موصی نیومده بود
۱ سال پیش
Niloofar
۲۲ ساله 00به نظرم میتونست جالب ترم باشه این رمان میشه گفت مثل فیلم بی وفا بود خیلی شبیح بود با یکسری تغیرات ولی بهترم میتونست باشه در هر حال موفق ترین باشید💕