رمان سرنوشت بهروز به قلم دل آرا دشت بهشت
نغمه خواهر بهروز به خاطر فشار خونوادهاش با پسری فرار میکنه، بهروز و برادرهاش که حس میکنن آبروشون رفته و مورد تمسخر مردم شهر قرار میگیرن، خواهر سهراب (یعنی کسی که نغمه باهاش فرار کرده) رو میدزدن تا به خیال خودشون جبران کنن، و مسیر زندگی همه کسانی که به نحوی در این اتفاق درگیرن تغییر میکنه… پایان خوش… رمان براساس واقعیت… شهر داستان هم به گفته نویسنده دشت بهش شهری تخیلی گذاشته تا راحتتر بتونه توصیفش کنه
ژانر : اجتماعی
تخمین مدت زمان مطالعه : ۴ ساعت و ۵۰ دقیقه
ژانر : #اجتماعی
خلاصه :
نغمه خواهر بهروز به خاطر فشار خونوادهاش با پسری فرار میکنه، بهروز و برادرهاش که حس میکنن آبروشون رفته و مورد تمسخر مردم شهر قرار میگیرن، خواهر سهراب (یعنی کسی که نغمه باهاش فرار کرده) رو میدزدن تا به خیال خودشون جبران کنن، و مسیر زندگی همه کسانی که به نحوی در این اتفاق درگیرن تغییر میکنه… پایان خوش…
رمان براساس واقعیت… شهر داستان هم به گفته نویسنده دشت بهش شهری تخیلی گذاشته تا راحتتر بتونه توصیفش کنه
-ننه یه کم دیگه بخوابم..
بازهم صدای عصبیشو ول کرد: پاشو، جوونای مردم پا به پای پدراشون و چه بیشتر دارن زحمت میکشن اونوقت تو تا لنگ ظهر میخوابی، میگم پاشو
وبا یک حرکت پتو رو از روی سرم کشید، با تعجب نگاه کردم: ننه عجب زوری داریا! خدا یه چیزی میدونست بیشتر از 60 سانت بهت قد نداد،
در حالی که خنده اش گرفته بود چپ چپ نگاهم کرد: برو بهروز.برو
به حالت تعجب اخم کردم: کجابرم؟
دستشو به کمرش زد: از رو برو
با لبخندی پیشونیشو بوسیدم: چشم ننه جون چشم، غصه نخوریا شوخی کردم، تو رشیدی..
تا به سمتم خیز برداشت به طرف ایوان دوییدم؛درحالی که داشتم صورتم رو میشستم همچنان صداش میومد: امروز برو سلمونی ، آدم به سرت نگاه میکنه یاد پشم گوسفند میفته
سرمو بالا آوردم تو آینه به خودم نگاهی انداختم؛ با دلخوری ساختگی گفتم: دستت درد نکنه، دخترای مردم واسه دیدن پسرت تا سرکوچه صف کشیدن اونوقت تو میگی موهام شده پشم گوسفند؟
سرشو از پنجره آشپزخونه که به ایوون راه داشت بیرون آورد: دخترای مردم کورن
با لبخند شیطونی گفتم: دخترای مردم کور نیستن، چشم شما قبلاً به جمال خوشکل ترش روشن شده!
لبشو به دندون گرفت: بهروز پر رو نشو، یه کم حجب وحیا داشته باش،
شیر آب رو بستم: اونم به چشم.
صورتم رو با حوله خشک کردم ودوباره به موهام نگاهی انداختم وزیر لب گفتم: چه مادر کج سلیقه ای داریما! موهام به این قشنگی!
صداش ایندفعه از پشت سرم اومد: من نمیدونم تو که این موقع تازه بیدار میشی میری مدرسه چجوریه که همه نمره هات خوبه!
با خنده به سمتش برگشتم ولقمه نون وپنیری که واسم درست کرده بود رو از دستش گرفتم وگفتم: ما اینیم دیگه،
به سمت اتاق برگشتم ولباسهام رو از روجارختی برداشتم،زیرپوشم رو درآوردم و بلوز اندامی سبزی که صفورا برام دوخته بود رو تنم کردم، سه تا دکمه اول رو باز گذاشتم؛شلوار پارچه ای کرم رنگم رو هم پام کردم، خدارو شکر آبجی صفورا هست واِلا مجبور بودم مثل همکلاسیام لباسهای گَل وگشاد بپوشم، موهام رو شونه زدم،درسته که هر شش تا خواهر وبرادر جنس وحالت موهامون به پدرمون رفته وفرخوشحالَته ولی تعریف از خود نباشه مال من از بقیه قشنگ تر هم هست؛گردنبند طلایی که پلاکش به شکل قلب بود رو هم به گردنم آویختم، ننه پشتم ظاهر شد: باز کن اون وامونده رو
با کلافگی گفتم: ننه از سر صبحه بنای ناسازگاری گذاشتیا!
سرشو تکون داد: اگه اصلان ببینتت خودت باید جوابش بدی
پوزخندی زدم: یکی باید گندای اصلان رو جمع کنه، خیر سرش رفت آمریکا درس بخونه دریغ از یک درس پاس شده، فقط پول آقا سنگینی میکرد
دیگه طاقت نیاورد وزد پس کله ام: در مورد برادر بزرگترت درست صحبت کن
پوفی کردم: ننه تورو به روح امواتت دست از سر مایکی بردار بذار یه بار با دل خوش از خونه بریم بیرون
قبل از اینکه جوابی بده از خونه خارج شدم،به محض اینکه پامو از در حیاط گذاشتم بیرون اولین سلام رو دریافت کردم: سلام آقا بهروز
به سمت صدا برگشتم،دختر نقی کَله بود.سر وگوشش میجنبید، زیر لب سلامی گفتم و راه افتادم، نزدیکای میدون که رسیدم دیدم ای دل غافل دفتر وکتاب نیاوردم که!
اصلاً حوصله نداشتم راه رفته رو برگردم،با این که از این سر شهر تا اون سر شهر رفتن، کلش به دو ساعت نمیکشید! با لاقیدی شونه هامو بالا انداختم وبه راهم ادامه دادم،هنوز قدمی نرفته بودم ناصر راهمو سد کرد،نوچه عزیز دردونه آقام بود...نوچه هم مگه عزیز دردونه میشه! حالا که شده بود.از اونایی که آقام بهش میگفت بمیر میمرد بدون اینکه بگه چرا! ازم 4 سال بزرگتر بود یعنی 21 ساله وتازه پدر شده بود. با صدای کلفتی که برا زن حامله از آل هم بدتر بود گفت: سلام داش بهروز.
بدون کوچکترین تغییری تو صورتم گفتم: سلام
دستشو با قدرت به پشتم کوبید که چون بی هوا بودم باعث شد یک متر جابجا بشم بعد با قهقهه ی بلندی ادامه داد: داری میری مدرسه؟
باز با صدای بلند خندید: آره اتفاقاً از سر و روتم معلومه
بعد بدون اینکه جوابی از جانب من بشنوه به راهش که به سمت مسیر خیابون ما بود ادامه داد،با خودم گفتم: اگه یه روز به آخر عمرم مونده باشه حال این بچه پررو رو میگیرم.یکی ندونه فکر میکنه من نوچه ام این آقا پسر موسی خان.
به مسیری که رفته بود نگاه کردم،خیابون ما،از یه سرش که به پل ختم میشد تا این سرش که به میدون، یک طرفش رو ماشینای آقام پارک بود،بیل، لودر، کمباین،تراکتور ،کامیون،تریلی و.... در آخر هم چند مدل ماشینای آقام واصلان داداش بزرگم. به گفته اصلان که سرش تو حساب وکتابای آقام بود درآمد متوسط آقا روزی پول یه پیکان میشد. بازم شونه هامو بالا انداختمو به راهم ادامه دادم،در دبیرستانم باز بود، به محض اینکه پامو تو سالن گذاشتم آقا بابکی که از رفقای آقام هم بود ومدیر مدرسه جلوم سبز شد: بــــه! جناب جابری، چه عجب قدم رنجه فرمودین یه سری به مدرسه زدین، چرا زحمت کشیدین! پیغام میفرستادین ما معلمارو میفرستادیم در خونه.
یهو داد کشید: فکر کردی شهر هرته! یا فکر کردی به خاطر بابات چیزی نمیگم! نه خــــیر آقا تو مدرسه من از این خبرا نیست....
و درست به روی ساعت نیم ساعت تمام مغزمو خورد وآخر هم با وساطت آقای ظریف معاون گذاشت برم سر کلاس.
به محض ورودم بچه ها یک صدا صلوات فرستادن،آقا طهماسب خنده اش رو فرو داد.رو به بچه ها بادی به غبغب انداختم وگفتم: متشکرم دوستان
آقا طهماسب تک سرفه ای کرد وگفت: بهروز بشین
بعد از کلی مزه پرونی نشستم سرجام و هنوز دقیقه ای نگذشته ساعت کلاس تموم شد وبعد از استراحتی ساعت بعدی یعنی ساعت یکی از دودرس مورد علاقه ام ریاضی شروع شد(اون یکی زبان اینگلیسی بود) یه پسره بود تو کلاس بهش میگفتیم افشین مخ،از بس شبکه عشق آباد میزد! یعنی بیخودِ بیخود جای یه نفرو تو کلاس اشغال کرده بود ومن نمیدونم چه اصراری بود که حتماً درس بخونه،خب آقا جون نمیکشید دیگه! دبیر ریاضی آقای تابش که من به شدت از وی متنفر بودم آخر ساعت گفت: بهروز و افشین بمونین کارتون دارم.
با بچه ها قرار گذاشته بودیم بعد کلاس بریم رودخونه آب تنی. بچه ها با غرغر گفتن بیرون منتظرمن. بعد از اینکه کلاس خلوت شد تابش رو به من گفت:جالبه
همینطوری نگاش کردم،چینی به پیشونیش انداخت: حد اقل بپرس چی جالبه یه بار آرزو به دل نمونیم تو بچه داری به حرفمون گوش میدی!
لبخند کجی تحویلش دادم وبازم نپرسیدم چی جالبه.سرشو تکون داد: یا اون قدر ماهرانه تقلب میکنی که من متوجه نمیشم یا واقعاً ذهن خوبی داری
یه نگاه به افشین انداختم که مخش تو باقالیا سیر میکرد.دوباره به تابش نگاه کردم وگفتم: منظورتونو متوجه نشدم.
دوتابرگه از لا دفترش برداشت ویکیشو به سمتم گرفت: برگه امتحانیته
ابروهامو بالادادمو گفتم: آهان! آره ریاضیم خوبه
بعد برگه افشینو هم به سمتم گرفت: ولی ایشون ...
بعد با تاسف سرشو تکون داد.افشین پوفی کرد وگفت: مشکل داشتم
یهو صدای تابش بالا رفت: مشکلِ چی؟ یه بار مشکل ..دوبار مشکل...دیگه چقدر؟ آخه پسر فرخ معتاد چه مشکلی میتونه داشته باشه؟
یعنی اینی که الان گفت خودش یه مشکل محسوب نمیشد؟!
باز ادامه داد: شهریه مدرسه که نمیدی! خرج زندگیتونم که به راهه،تو مدرسه بچه اعیونا هم که درس میخونی! دیگه چه مرگته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم میخواست بزنم دهن تابشو به خاطر استفاده از لفظ بچه اعیون آسفالت کنم،خنده ام گرفت،خیلی اگه زور داشتم میرفتم خیابونای نیمه خاکی دهستانمو(که الکی اسم شهر روش بود) آسفالت میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافشین سرش پایین بود وتابش همچنان درمضطراحو باز کرده بود از توش پاش میخورد،به برگه های تو دستم نگاه میکردم.من هیچ مشکلی تو زندگیم نداشتم؟ حد اقل از لحاظ مالی نداشتم.از لحاظ عاطفی هم نداشتم،دوتا خواهر بزرگتر از خودم ،صفورا وبهار که صفورا با پسر عمومون ازدواج کرده بود وشوهر بهار هم غریبه نبوداز بچه کشاورزا وزمین دارای روستای اطراف.اصلان فرزند سوم بود ونامزد داشت وسبحان هم که وزوز عشق وعاشقیش گند زده بود به اعصاب خونواده.بعد از منم که خواهرم نغمه بود.از لحاظ عاطفی هم کم نداشتم یعنی مادر وخواهرام کم نمیذاشتن، واِلا آقام که نبود سبحان واصلان هم که بودن مدام منو دست مینداختن.ولی بازم باهم صمیمی بودیم.حس کردم اگه یه کم دیگه تابش ادامه بده افشین میزنه زیر گریه.برگه ها رو روی میز گذاشتم وباکلافگی گفتم: مطمئناً منو نگه نداشتین که جلوروم هیکل یکی دیگه رو بشورین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتابش چپ چپ نیگام کرد وگفت: معلومه که نه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسمو فوت کردم: پس زودتر کارتونو بگین دوستام منتظرمن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمعلوم بود داره از دستم حرص میخوره، اشاره ای به افشین کرد: باهاش ریاضی کارمیکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کردم به خودم مسلط باشم، مرتیکه نفهم یکساعته داره اراجیف ردیف میکنه که اینو بگه! آی خدا حکمتتو شکر .واقعاً راسته که میگن خدا خرشو شناخت شاخش نداد،تو دلم به تابش گفتم تو کبریت شی کجارومیسوزونی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اینکه سعی کردم به اعصابم مسلط باشم گفتم : یعنی من به افشین ریاضی یاد بدم دهنتون بسته میشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمای تابش گرد شد: حرف دهنتو بفهم جوجه مایه دار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ام گرفت: این الان فحش بود یا تعریف!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودش هم خنده اش گرفت: بیا برو،بیابرو تا رومون به هم باز نشده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا افشین از کلاس خارج شدیم،حسابی دمغ بود.خب حقم داشت من که جای اون نبودم.روبه افشین گفتم: خونتون کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکتاباشو تو دستش جابجا کرد وبهم زل زد: من احتیاجی به کمت ندارم،نه کمکت ونه دلسوزیت. خودم میتونم از پس درسام بربیام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه لحظه مخم آنتن نداد.راهشو گرفت وازم دور شد،نه تو مرام من نبودحرفی رو بی جواب بذارم. با قدمهای بلند خودمو بهش رسوندم ودستمو رو شونه اش گذاشتم،با تعجب به سمتم برگشت، گفتم: من برات دلسوزی نکردم،هیچ اصراری هم ندارم کمکت کنم، در ضمن هیچ خوشم نمیاد واسم شاخ بشی و چسی بیای!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراهمو گرفتم وازش گذشتم ولی شنیدم که زیر لب گفت: مرفهین بی درد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز این طور اصطلاحا بیزار بودم، بچه اعیون، مرفه بی درد ومایه دار و... امثال اینا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه ها جلو در حیاط جمع بودن وصداشون کل خیابونو برداشته بود،ماشین هم که به اونصورت رد نمیشد! نهایتاً ده یا بیست تا در کل روز! به سمتشون رفتم وبا کلی شوخی ومسخرگی راه رودخونه رو در پیش گرفتیم.نمیدونم چرا ذهنم معطوف میشد به افشین،با خودم زمزمه کردم پسر فرخ معتاد! حاتم که کنارم بود پرسید: کی معتاده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم: هیچی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد یادم اومد حاتم زندگینامه کل مردم شهرو میدونه،با صدای آرومی طوری که بقیه نشنون گفتم: حاتم چقدر افشینو میشناسی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده گفت: چیه؟ تو که فضول نبودی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشونه هامو بالا انداختم: نه! چندان هم مهم نیست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند مرموزی که چیزی ازش نفهمیدم گفت: باباش سیگاریه.اونقدر زیاد سیگار میکشه که همه بهش میگن فرخ معتاد یعنی باید لقبشو بگی تا بشناسنش.مادر نداره. خرج زندگیشونم افشین وخواهرش در میارن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه از حرفاش معنی خاصی در بیارم گفتم: افشین وخواهرش چی کار میکنن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحاتم پوزخندی زد وگفت: هه. جالبه! تو کلاً از مرحله پرتی. افشین واسه بابات کار میکنه،فکر کنم تو زراعت.خواهرشم که خوشکل وساکت و....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد یهو برقی تو چشماش زد: بد نیست باهاشون آشنا بشی. از تو پول خوبی بهشون میماسه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز حرفش چیزی نفهمیدم: یعنی چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرصی ساختگی گفت: چقد خنگی منظورم خواهرشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهامو دادم بالا: یعنی باهاش ازدواج ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاومد میون حرفم وبا یه پس گردنی گفت: داداشات تو پدرسوختگی لنگه ندارن اونوقت تو!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشو با تاسف تکون داد وگفت: احمق منظورم اینه که هم خودت یه عشق وحالی میکنی هم یه پولی به اونا میماسه. خواهرش ،آره حالا فهمیدی؟ مغزت جواب داد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص چندبار نفسمو فوت کردمو گفتم: بار آخرت باشه زر مفت زدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irازش جلو زدم وبه بقیه پیوستم.ذهنم حسابی درگیر بود، پس افشین این همه مشکل داشت وتابشِ مادر... میگفت مشکلت چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره سرعتمو کم کردم تا با حاتم که حالا اخماشو ریخته بود همقدم شدم: میگم! ..حاتم تو خودت با خواهر افشین..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع گفت: نه.من فقط از دور دیدمش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب گفتم: پس از کجا اینقدر مطمئنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه نگاهم کنه گفت: از بچه ها شنیدم،رهام میگه صبح میره شب برمیگرده،به نظر تو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده گفتم: باز به من میگی بوق! خنگول اگه اینکاره بود باید شب میرفت بیرون تا صبح.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده اش گرفت وگفت: خوبه باز این کاره نیستی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوتایی خندیدیم. تا غروب کلی بهمون خوش گذشت این جریان مربوط میشد به هر پنج شنبه.تو راه برگشت بودیم که رهام خودش رو به من رسوند وگفت: میگم کوسه جمعه چیکاره ای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چشمای گرد شده بهش نگاه کردم: کوسه پدرته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمع از خنده ترکید. حاتم زد پشتم: چرا ناراحت میشی خب کوسه ای دیگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه ابرومو دادم بالا : از تو که شکل نارگیلی که بهتره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا خواست جوابمو بده فرهاد گفت: بچه ها خواهر افشینه، ببین باز داره میره خونه ی کیو خراب کنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناخودآگاه تیغه کمرم تیر کشید، از گناه گردن گرفتن به حد مرگ میترسیدم،از گرفتار تهمت شدن وگرفتار تهمت کردن....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرد نگاه همه رو دنبال کردم وختم شد به دختر چادری که پشت به ما در حال حرکت بود، تند تند راه میرفت وسرش پایین بود. رو به رهام گفتم: تو میدونی خونشون کجاست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرهام سرشو تکون داد: آره. تو خیابون ماست.چند تا کوچه با هم فاصله داریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیخودی و الکی حالم گرفته شد وتا جایی که از هم جدا میشدیم هیچ حرفی نزدم وداد همه رو درآوردم.دور میدون از آخرین گروه هم خداحافظی کردم ووارد خیابونمون شدم،خبری از کامیون وکمپرسی وتریلی نبود معلوم بود واسه بار راه دور اعزام شدن،جالبه که آقا یهو همشونو با هم میفرستاد، سرکوچمون رسیدم، اصلان داشت با بددهنی یکی از راننده ها رو مورد لطف خودش قرار میداد وراننده هم سر به زیر همه اش میگفت: آقا غلط کردیم به زن وبچمون رحم کنید آقا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوجواب اصلان که: خودت دلت نسوخته دل من بسوزه! اگه به فکر اونا بودی که دست کجی نمیکردی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه خودم بخوام وایستاده بودم وداشتم نگاهشون میکردم. با صدای عصبی آقام به خودم اومدم: بـــه بهروز خانم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز منو اینجوری صدام کرد! لجم گرفته بود اما بازم مثل همیشه هیچی نگفتم.جلو اومد وگفت: مدرسه دقیقاً چند ساعته باباجان!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو پایین انداختمو گفتم: شیش هفت ساعت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آرامی گفت: آهان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا دیگه اصلان واون راننده ی نادم هم ساکت شده وداشتن به ما نگاه میکردن. این آرامش آقا ترسناک بود. دورم یه نیم چرخی زد وکنارم ایستاد: کجا بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازجویی شروع شد: رفته بودم آب تنی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا پوزخندی گفت: مسخره بازیه هر پنجشنبه. آره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اصلان نگاه کردم که داشت با اخم ناشی از خستگی بهم نگاه میکرد، آقا با کلافگی گفت: دیگه چقدر صبر کنم! تا کی میخوای به لاآبالی گریات ادامه بدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخمیازه ای کشیدم وگفتم: خسته ام،میشه برم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمای یونس راننده ی دست به سینه آقا گرد شد وچند نفر دیگه هم... آقا نفسشو پوف کرد انگار خودش هم حوصله جروبحث نداشت انگار اون هم فهمیده بود بحث با من بیفایده است ومن هیچ وقت غلام حلقه به گوشش نمیشم. ازش فاصله گرفتم وبه سمت خونه اومدم.مامان خوشکلم روی تخت رو ایوون نشسته بود وداشت با زنعموم یا همون مادر شوهر صفورا چای میخوردن، خودمو رو تخت پرت کردم: منم چایی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنعمو با خنده گفت: علیک سلام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتشون چرخیدم: سلام به روی ماهت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنعمو خندید ومامان لبشو به دندون گرفت،رو به مامانم گفتم: نوکر ننه ی خودم هم هستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان خنده اش رو فرو خورد،اینکه به مامان بگم ننه وبه صفورا بگم باجی از اصطلاحات مختص خودم بود وبقیه ازش استفاده نمیکردن.اما آقا گفتنم به آقا فقط مختص من نبود همه بهش میگفتن، آقا موسی حاج موسی، موسی خان. منم یکی مثل بقیه یعنی منو بچه هاشو زنش هم یکی مثل بقیه،دلم از این همه غریبگی گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنعموم زانوشو اشاره کرد: سرتو بذار اینجا بهروز جان
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمی هیکلمو بالا کشیدم وسرم رو روی زانوی زنعمو گذاشتم.موهامو نوازش کرد: قربون قدوبالات برم. وای عروسی تو چیکارا قراره بکینم وچقدر بهمون خوش بگذره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم: هــــِی به دلمون موند یکی آرزوی عروسی مارو بکنه بدون اینکه منفعت خودش مد نظرش باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا پشت دست زد رو پیشونیم: کوفت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان خندید: الحمدلله بهروز به کل حیا رو گذاشته کنار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاستکان چاییمو گذاشت نزدیکم: بیا بگیر بخور.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو جام نشستم ومشغول چای خوردنم شدم، اونا هم مشغول غیبت کردنشون؛ از هیچکی نمیگذشتن، یه کم به حرفاشون گوش دادم چیزی سر در نیاوردم یعنی اونایی که ازش حرف میزدن رو من نمیشناختم، به قول حاتم کلاً از مرحله پرت بودم، چای دومم رو خوردم واومدم داخل خونه؛نغمه پای گاز بود به نظرم قیافه اش گرفته بود سلام کردم، اصلاً متوجه من نشد،نزدیکش شدم ودوتا انگشت اشاره ام رو از دوپهلوش فشار دادم که باعث شد یه متر بپره هوا، خودم زدم زیر خنده،دستشو گذاشت رو قفسه سینه اش: خیلی بیشعوری بهروز
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیهو چشماش پر اشک شد ودویید تو اتاق آخری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن همونطور مونده بودم،این چش بود! درسته همیشه از این کارم بدش میومد اما دیگه نه تا این حد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم پشت در اتاقش وچند تا ضربه به در زدم ودروباز کردم، روتختش دراز کشیده بود وسرشو تو بالش فرو کرده بود ،با صدای ضعیفی گفت: برو بیرون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سماجت رو تخت نشستم: تا نگی چی شده نمیرم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irساکت شد،منم ساکت نشسته بودم، دوباره اون سکوتو شکست: تو نمیتونی کاری کنی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناخواسته حرکت خون تو رگهام شدید شد: چی شده نغمه ! چیکار کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو جاش نشست: ای مرضِ چیکار کردی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشکاشو پاک کرد وبا کمی سکوت دوباره به هق هق افتاد: میخوام خودمو بکشم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه لحظه هنگ کردم بعد با شک گفتم: متوجه نشدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه چشمهام خیره شد: نباید هم متوجه بشی. تو که جز با دوستات بودن وپی خوش گذرونی رفتن چیز دیگه ای نمیدونی. چی میدونی که تو خونه چه خبره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کلافگی گفتم: خب حالا! فقط مونده بود تو بگی، حالا نمیخوای بگی چی شده که چنین فکر احمقانه ای به سرت زده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز هم اشکاشو پاک کرد: من دوست ندارم ازدواج کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشونه هامو بالا انداختم: خب نکن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسشو بالا کشید: خوب شد تو گفتی.باشه دیگه ازدواج نمیکنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحس کردم ازم دلخوره، موشو به آرومی کشیدم، یهو جیغ خفیفی کشید وگفت: تو نمیتونی مثل آدم ابراز احساست کنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خیرگی ابروهامو بالا انداختم: نچ
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند غمگینی زد: امروز با سبحان دعوام شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکمه های بلوزمو باز کردم: خب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبینیشو بالا کشید: هیچی دیگه! مثل همیشه مامان وآقا طرف اونو گرفتن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهش نگاه کردم: خنگول منظورم علت دعوا بود نه نتیجه اش!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلباشو کج وکوله کرد: دوست سبحان هست؟ شهاب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمگه میشد شهابو نشناسم؟ یک زگیل به تمام معنا، سرمو تکون دادم: خب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت چشماشو نازک کرد: خب ودرد؛میگم نمیخوام ازدواج کنم، خودکشی میکنم و با سبحان دعوام شد و مامان وآقا طرف اونو گرفتن باز تو میگی خب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخمام تو هم رفت: غلط کرده پسره ی آسمون جل، الکی ذهنتو با این چرندیات مشغول نکن،بچسب به درست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا غرغر از جام بلند شدم ودر حالی که از اتاق خارج میشدم گفتم: فکرشو نکن بهتر از اینا هست،مطمئن باش خودتم راضی بشی آقا نمیذاره، بهارو یادت نیست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشو به معنی تایید حرفم تکون داد،از اتاق اومدم بیرون، از دست سبحان به قدری حرصم گرفته بود که حد نداشت.پیش خودش چه فکری کرده بود؟.مطمئن بودم که آقا وننه واسه این طرف اونو گرفتن که دهنش بسته باشه.رفتم تو اتاقم که با برادرام مشترک بود.لباسامو کندم ورفتم تو حموم،این روزا روزای آخر استراحت بود چون آقا قرار بود آخر همین هفته خونه رو بکوبه واز نو بسازه،یعنی فقط خود خدا بهمون رحمش بیاد که زود تر بساط خونه سازی جمع بشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای وحشت ناک ناصر کل کوچه رو گرفته بود: ارباب زاده دستات خش بر نداره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوبعد با صدای بلند خندید.با اخم بهش نگاه کردم،گاهی اوقات صلاح میدیدم جواب ندم، به قول هادی شوهر صفورا وقتی سگ پاتو گازمیگیره اگه تو هم همینکارو کنی یعنی از سگ کمتری. اصلان رو به ناصر توپید: چاک دهنتو ببند
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناصر خنده اش رو جمع کرد ومعلوم بود از تشر اصلان ناراحت شده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهومن برادر هادی با خنده گفت: اصلان زدی تو پر طفلک!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلان پوزخندی زدو گفت: فقط من حق دارم با بهروز از این شوخیا کنم،اون باید حد وحدود خودشو بدونه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهومن بهم اشاره زد: از اون سرش بگیر
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخم شدم واز سر کیسه سیمان گرفتم هنوز قدمی نرفته از دستم سر خورد وافتاد زمین وکیسه ترکید.هومن با حرص به کیسه نگاه کرد: مگه تو بچه نون نخوردی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلافه بودم همه ذهنم معطوف بود به افشین لعنتی! زیر لب گفتم: از دستم سر خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهومن سرشو تکون داد: معلوم نیست حواست کجاست امروز! برو یه چیزی بخور بعد بیا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفتم تو حیاط عمو که روبرومون بود، بازم بساط چایی آماده بود،به مامان گفتم: یکی بریز.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرام ریخت وداد دستم،قیافه افشین جلو چشمم مجسم شد که با فریاد به تایماز گفت: ببند دهنتو تا خودم جرش ندادم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوتایماز که حرفای رکیک به افشین میگفت ونمیدونم چرا با کشیده شدن پای خواهر افشین به میون جو گیر شدم وخودم رو انداختم وسط،با صدای زنعمو به خودم اومدم: بهروز جان مبارکه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا گیجی نگاهش کردم: واسه چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنعمو به ننه اشاره کرد وخندید.یهو از فکری که تو ذهنم نقش بست خنده ام گرفت،مامان وزنعمو با تعجب نگاهم کردند، زنعمو گفت: واسه چی میخندی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به ننه گفتم: نکنه حامله ای ننه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوبلند زدم زیر خنده، زنعمو هم با من میخندید،ننه لبشو گاز گرفت: تا تو بزرگ شی من دق میکنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزد رو پام: برای سبحان قراره برم خواستگاری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده امو به زحمت جمع کردمو با پوزخندی گفتم: حالا تو این هاگیر واگیر اینم کلید کرده ها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irننه با کلافگی نفسشو بیرون فرستاد: این کارم میکنم ببینم دیگه چه بهانه ای داره بگه به فکر من نیستین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقندو بالا رفتم: یه بهونه دیگه پیدا میکنه،چشم این بشرو فقط خاک سیر میکنه وبس
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irننه وزنعمو همزمان با هم دستشونو گاز گرفتن: خدا نکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچاییمو خوردمو دوباره رفتم سر ساختمون،تا آخر شب کمک میکردم، به قول اون یکی زنعموم که توخبیثی وحسادت لنگه نداره : پول مرده رو زنده میکنه؛ساختمون سازی واسه پولدارا آب خوردنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو فامیل آقام از همه مایه دار تر بود وبقیه در حد متوسط رو به پایین بودند،البته آقام همه اشون رو زیر بال وپر خودش داشت ولی یه جورایی همه اش میخواستن مارو بترکونن،البته به جز عمو عیسی یعنی پدر شوهر صفورا(بابای هادی وهومن)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشکمم تیر کشید، چشامو فوری باز کردم، سبحان با خنده از رو شکمم بلند شد. اصلان خوابِ خواب بود وهومن هم از شدت خنده کبود شده بود.با گیجی گفتم: چی شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسبحان پاهاش از خنده شل شده بود: هیچی بگیر بخواب
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irواز اتاق بیرون رفت.هومن در حالی که اشکاش سرازیر بود گفت: پاش گیر کرد به پای اون کُنده(و اصلانو اشاره کرد)
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوباز خندید.با لگد زدم بهش: مرگ، تو واسه چی میخندی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو جام نشستم، باز خوبه حد اقل یه روز سر وقت میرم مدرسه،امروز هر جور شده با افشین صحبت میکنم تا سوء تفاهم رو از بین ببرم؛هنوز از شوک دعوای مدرسه بیرون نیومده بودم، دوباره اون صحنه اومد جلو چشمم: بین تایماز وافشین وایستادم: بچه ها بسه دیگه بیخیال
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوافشین یهو از کوره در رفت: نیاز به دلسوزی تو ندارم،چند باربهت بگم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرومو بالا دادم: منم چند بار بهت بگم که دلسوزی تو اخلاقم نیست! اصلاً واسه چی باید دلم برات بسوزه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خشم دندوناشو به هم فشار داد: چون تو اعیونی آشغالی، یا شایدم مثل رفقای کثافتت واسه خواهرم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنذاشتم حرفش تموم بشه ومشتی نثار چونه اش کردم که پرت شد روزمین.انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم: کاری به هرزه گری خواهرت ندارم،واسه یکی دیگه کیسه بدوز من از اوناش نیستم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو با خشم تکون دادم: منِ بیفکر این حرفا رو از کجام در آوردم،اشکی که تو چشمای افشین از سر درموندگی نشست تمام وجودمو به آتیش میکشید واین دوروز که افشین نیومده بود مدرسه!.سبحان زد پشتم: نبینم تو لک باشی آبجی خانوم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه حتی حوصله بحث کردن نداشتم که بگم منو با این لفظ صدا نکن، فقط نگاهش کردم، اونم انگار مجاب شد که اصلاً دل ودماغ شوخیهای مسخره اش رو ندارم. جلوی آینه خودمو مرتب کردم؛پیراهن آکار چهارخونه قرمز ومشکی بازم سلیقه صفورا وسه دکمه اول باز وگردنبند طلای قلبی شکل...، وقتی داشتم از در خونه بیرون میرفتم با صدای سبحان ایستادم: وایستا من میرسونمت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به اصلان وهومن وبقیه خسته نباشیدی گفتیم ودوتایی راه افتادیم،جلوی مدرسه نگه داشت،تشکری کردمو پیاده شدم،سبحان تو مجتمع زندان کار میکرد؛کادر اداریش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمثل این دوروز با دیدن جای خالی افشین پکر تو جام نشستم، حاتم با دیدن قیافه ام گفت: جان آقات بهروز میخوای این شکلی بیای دیگه نیا، انرژی نداشتمونو ازمون میگیری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآقای جاوید دبیر زبان وارد کلاس شد واز همون ابتدا شروع کرد اینگلیسی بلغور کردن،امروز اولین روزی بود که اصلاً حس هم کلام شدن باهاشو نداشتم،بقیه هم که عین عقب مونده ها فقط به آقای جاوید نگاه میکردن وحاضر بودم قسم بخورم حتی یک کلمه هم نمیفهمیدن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا پایان ساعت مدرسه که برام یک سال گذشت از بچه ها خداحافظی کردمو علی رقم کلید حاتم باهاشون نرفتمو به سمت خونه افشین راه افتادم.دوست نداشتم کسی بفهمه که دارم میرم اونجا،مطمئن بودم فرداش واسم دست میگیرن که بهروز رفته منت کشی افشین مخ. از چند نفر آدرس خونه فرخ معتادو گرفتم که هرکسی هم با یه جور نگاه خاص آدرسو بهم میداد؛وقتی پشت در رسیدم ونگاهمو به خونشون دوختم تازه فهمیدم چه گندبلندبالایی زدم.یه در درب وداغون که به زور تو چارچوبش ایستاده بود ودیوارهای حیاط که یک طرف تا نصفه ریخته بود ومابقی هم که سالم بود بهتر بود که نبود(چی گفتم!) کلاً ارتفاعش به یه مترو نیم به زور میرسید وانقدر شکم آورده بود که یه زلزله یک ریشتری واسه فروریزیش کافی بود.ترسیدم در بزنم از جاش در بیاد.یه سنگ از روزمین برداشتم، خواستم با سنگ به در ضربه بزنم که صدایی نامفهوم باعث شد سرمو به عقب برگردوندم،واسه لحظه ای نفس کشیدن یادم رفت: سفید بود، کارش از سفیدی گذشته بود مثل برف. چشمهای مشکی ومژه های پرپشت، صورت گرد و گل انداخته ولبهای سرخ وبرجسته و، بینی کوچک وخوشتراش، چاکی میون چونه اش... عجب نقاشی ماهرانه ای خدا کشیده بود! انگار هر چی لطف بود تو صورت این مخلوق خرج شده بود.اهمی کرد، به خودم اومدم از جلوش کنار رفتم، چادرشو تو سرش مرتب کرد ودر حیاط رو باز کرد وبه حالت سوالی بهم نگاه کرد، پس این خواهر افشین بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هاج وواج مونده بودم،حتی یک تار موش هم دیده نمیشد! اصلاً یادم رفت واسه چی اومدم، یکم من ومن کردم وگفتم: چیزه..آهان اومدم با افشین ریاضی کار کنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهای خوشحالتش رو بالا برد وبعد بی هیچ حرفی رفت داخل.این یعنی چی؟ یعنی رفت افشینو صدا کنه! یعنی من پشت سرش برم داخل؟ ترجیح دادم بیرون منتظر بمونم،چند دقیقه بعد افشین با قیافه ای داغون وعصبی اومد دم در وقبل از اینکه من حرفی بزنم گفت: واسه چی اومدی اینجا! حرف دیگه ای مونده که نزدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو انداختم پایین: اومدم عذر خواهی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداش پر از کنایه شد: چرا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه صورتش که پر از غم بود نگاه کردم، کوچکترین شباهتی به خواهرش نداشت،فقط هردو سفید بودن.لبامو به هم فشار دادم وبعد گفتم: من اون حرفارو فکر نکرده گفتم، یعنی تو بد شروع کردی، من فقط هدفم این بود که دعوا رو بخوابونم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافشین سرشو با کلافگی تکون داد: خب حالا واقعاً اومدی از من عذر خواهی کنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-راستش آقای تابش بازم تو مدرسه دیدتمو گفت بیام واسه کلاس ریاضی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-گفتم که نمیخوام!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سماجتی که کمتر تو خودم سراغ میدیدم گفتم: آخه اینجوری برای منم خوبه،حد اقل به این بهونه درسامو مرور میکنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشماشو تنگ کرد،انگار داشت مغزمو میخوند.اما من مهلت ندادمو گفتم: امیدوارم قبول کنی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمو به سمتش دراز کردم،خداخدا میکردم قبول کنه حس میکردم اینطوری از بار گناهم کم میشه.با شک به دستم نگاه کرد، با صدای آرومی گفتم: خواهش میکنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستشو با اکراه بالا آورد.دستشو تو دستم فشار دادم: شنبه ها ودوشنبه ها بعد از مدرسه، هرجا که تو بگی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای خسته وبی حوصله ای گفت: خونمون راحت ترم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو تکون دادمو گفتم: فردا تو مدرسه منتظرتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوازش خداحافظی کردم،نمیدونم چه چیزی باعث شد توی حیاطو سرک بکشم، پنجره ی حفاظ دار وپری چهره ای که با دیدنم پرده رو انداخت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پیچ کوچه گذشتم،این چهره ی آسمونی نمیتونست بد باشه... نه نمیتونست، روم نشد بپرسم چرا افشین این وقت روز خونه است. اگه واسه آقام کار میکرد نباید این وقت روز خونه باشه! صبح علی الطلوع تا بوق سگ... یعنی وقتی افشین خونه نباشه خواهرش وباباش خونه ان، نکنه به خاطر فقر مالی... نه حتی نمیتونستم به خودم اجازه بدم در موردش بد فکر کنم. وارد خیابون شدم، قدم هام شل و ول بود، دلم بدجور گرفته بود، حیفه این جور بچه ها واسه این جور پدرا! اَه بهروز باز زود قضاوت کردی! تو که هنوز پدرشونو ندیدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا افکاری آشفته رفتم خونه،حتی ناهارم نخوردم، حتی نرفتم سر ساختمون....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای داد سبحان تو حیاط پیچید: تو گوه میخوری
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن وهومن که استکان های چاییمون تو دستمون بود با تعجب به هم نگاه کردیم. صدای جیغ نغمه بلند شد وبعد صدای جیغ زنعمو وننه.سریع از جامون بلند شدیم وبه سمت خونه رفتیم، درو باز کردم که زنعموم به سمتم اومد: برو جلوشو بگیر الان میزنه دختره رو عیبناک میکنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه طرف اتاق هومن رفتم، دستگیره رو چرخوندم،صدای گریه نغمه میومد وفحش های سبحان، به در لگد زدم: سبحان دروباز کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهربار که صدای جیغ نغمه میومد انگار یکی جیگرمو جمع میکرد، داد زدم: عوضی باز کن درو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irننه داشته خودشو میزد وزنعمو داشت آرومش میکرد،هومن خم شد از زیر فرش کلیدی در آورد وبه سمتم گرفت: بیا این کلید اتاق
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوخودش از هال خارج شد.کلید انداختم ودر اتاقو باز کردم،دست سبحان که تو هوابود وکمربندش هم بهش بود رو چسبیدم، نغمه از فرصت استفاده کرد ودویید از اتاق بیرون.سبحان با حرص دستشو از دستم بیرون کشید: بذار بکشمش این زبون درازو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهولش دادم که باعث شد تعادلش رو از دست بده وبخوره به دیوار، با حرص گفت: چته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اتاقو بستم: تو چته؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدندوناشو به هم سایید: هرچی از دهنش درمیاد جلو روم بار رفیقم میکنه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلجم گرفته بود: چیه بهت برخورده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عصبانیت بهم نگاه کرد، ادامه دادم: اشکال نداره که رفیق آسمون جلت به خودش اجازه بده دست بذاره رو خواهرت ولی اشکال داره نغمه بهش بد وبیراه بگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زد: امثال تو پرروش کردین که حالا تو روم بایسته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی به خودم فشار میاوردم تا به اعصابم مسلط باشم،انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم: بار آخرت باشه دستتو رو نغمه بلند کردی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروشو بالا انداخت: اونوقت چی میشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irناخواسته مشتمو پر کردمو یکی کاشتمش پاچشمش: یه چیزی میشه مثل این
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاول با بهت بهم نگاه کرد بعد یهو رَم کرد وبه سمتم حمله کرد وبه دیوار چسبوندتم: منو میزنی .....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه اش سه سال ازم بزرگتر بود،زیاد با هم تفاوت هیکل نداشتیم، تقریباً هم قد بودیم وسبحان کمی بلند ترو لاغر تر بود. یکی من زدم یکی اون زد وهی فحش بار هم کردیم، یعنی تا موقعی که هومن وننه وزنعمو بفهمن، قشنگ همو لت وپار کردیم، ننه طفلک کلی خودشو زد آخری هم چسبید به نغمه که همه اش تقصیر توئه. رو بهش با تشر گفتم: ننه بسه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفهمید حسابی جری ام، ساکت شد.آقا کلی شب به قیافه من وسبحان خندید وعمو هم هر چند دقیقه هی میگفت: خب الان این کار شما یعنی چی!... مثلاً که چی همو زدین!....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهی عمو عیسی یه حرفی میزد هی آقا میخندید، اصلان هم که حالا انگار سوژه جدیدی پیدا کرده بود هی چشم سبحان رو اشاره میکرد ومیخندید مخصوصا که فردا شب نامزدی سبحان بود.هومن وزنعمو هم به زور خنده اشون رو نگه داشتن،اما ننه حسابی دمغ بد،نغمه هم که نیومد شام بخوره؛دلم نمیخواست به سبحان نگاه کنم،از بی غیرتیش عقم میگرفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازم پشت درشون ایستاده بودم،بی اراده پاهام شل شده بود، یه حسی وادارم میکرد بی حرکت وایستم، تا بازم صدای نامفهومی بشنوم وبه پشت سرم نگاه کنم،این بار لبخندی ضمیمه چهره ی آسمونیش بود،زیر لب سلام کردم: افشین خونست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبازم جوابمو نداد ووارد خونه شد ودقیقه ای بعد افشین اومد دم در، نمیشد گفت باهم خوب شده بودیم اما دیگه به خون هم تشنه نبودیم،بهم تعارف زد ووارد شدم،در حالی که به سمت اتاقی هدایتم میکرد گفت: امروز به خاطر کلاس خصوصیمون مجبورم شب برم سر کار و از زمین نگهبانی بدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلمه کلاس خصوصی رو با کنایه گفت، اشکال نداره تا حدی صبر میکنم که حس کنم دیگه وظیفه ای ندارم.فقط با خودم کتاب برده بودم رو به افشین گفتم: چند تا ورق بیار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافشین از همونجا داد زد: ماهدخت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد با کمی مکث که انگار خیالش راحت باشه ماهدخت صداشو شنیده گفت: چندتاکاغذ بیار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهدخت! چقدر بهش میومد..چند دقیقه بعد ماهدخت با چادر رنگی جلوی در اتاق ظاهر شد، بازم لبخند گرمش... نگاهمو ازش گرفتم.سرمو پایین انداختم، افشین از جاش بلند شد وبرگه ها رو گرفت، با خودم گفتم: اگه بچه ها بفهمن من اومدم اینجا پیش خودشون چی فکر میکنن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرکاری میکردم خواب به چشمم نمیومد، تک تک اجزای صورتش از نظرم گذشت،به صورت اصلان نگاه کردم، شبیه به هم بودیم ولی رنگ پوست من روشن تر بود واز نظر من اصلان جذاب تر بود، پنج سال ازم بزرگتر بود.چهره اش زیاد تر از سنش نشون میداد، بهش نمیخورد بیست ودو سالش باشه! اصلان با اون صورت خشن مردونه اش نمیتونست شباهتی به ماهدخت داشته باشه! نگاهی به صورت سبحان کردم که حالا کمی از کبودی دور چشمش کم شده بود، رنگ پوست سبحان سفید بود درست مثل مادرم، صورت استخوانی، نه اونم شباهتی نداشت، هومن که اصلاً یه چیز دیگه بود، سرمو با کلافگی تکون دادم وبا خودم گفتم: فکر کنم دارم دیوونه میشم، آخه کدوم آدم عاقلی چهره یه زنو با مرد ها مقایسه میکنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جام بلند شدم ورفتم تو حیاط ولبه ی حوض نشستم،هوا سوز سردی داشت، هرچی بود فصل بهار بود ونیمه شب ها سرد بود،به آسمون چشم دوختم،از زنداداش جدیدم خوشم نمیومد، صورتش عین ماهدخت گرد بود ولی چهره اش معصوم نبود! زن اصلان هم سفید بود شاید مثل برف ولی چشماش مشکی خاص نبود، صدای نغمه به خودم آوردتم : چرا اینجا نشستی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمتش برگشتم، مژه های پرپشتی داشت،و لبهای برجسته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفقط همین، دلم گرفت؛ماهدخت همه ی این زیبایی ها رو باهم داره ولی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنغمه آروم کنارم نشست: چیزی شده بهروز؟ امروزا خیلی پکری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو پایین انداختم: تو عصباینت یه حرفی زدم حالا عذاب وجدان گرفتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنغمه جوابی نداد؛ معلوم بود اصلاً حواسش با من نیست، خودش واسه خودش دل مشغولی وناراحتی داره. سبحان عوضی خونشو تو شیشه کرده! مگه آبجیم چندسالشه! همه اش سیزده سال،کاش صفورا زودتر از این سفرلعنتی برگرده، اون که باشه کارای خونه آقا وآرامشش پابرجاست، دیگه سبحان نمیتونه قلدری کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمو گذاشتم پشتش و اون هم از خداخواسته خودشو بهم چسبوند وسرشو گذاشت رو سینه ام وبا بغض گفت: خوبه که تو هستی بهروز.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچی نگفتم، فقط موهاشو نوازش کردم.همین..باز با خودم فکر کردم یعنی افشین هم ماهدخت رو نوازش میکنه! اونقدر که ماهدخت مجبور نشه واسه تامین نیاز عاطفیش... زبونمو گاز گرفتم، خدایا خودت به قلبم آرامش بده، دارم دیوونه میشم، من از رو حرف یه سری بچه دبیرستانی گناه ماهدخت رو گردن گرفتم، چیزی که هنوز برام ثابت نشده بود ومن جلوی جمع به روی افشین آورده بودم.لعنتی.. لعنت به زبونی که بی موقع باز بشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-یه لحظه برم دستشویی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده گفتم: یعنی اینقدر مبحث ریاضی برات سنگینه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافشین با صدای بلند خندید: باید برم واسه مطالب جدید جا باز کنم،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده ای جوابشو دادم،از اتاق خارج شد، داشتم مطالب رو دسته بندی می کردم که به در ضربه ای خورد، سرمو بلند کردم، ماهدخت چادر به سرش بود ودر حالی که ماهرانه حجابشو حفظ کرده بود سینی چای هم به دستش بود، سریع از جام بلند شدم؛ ذوق زده از اینکه دو دفعه پیش ندیده بودمش سینی رو ازدستش گرفتم: چرا زحمت کشیدین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه سری اصوات نامفهوم از گلوش بیرون اومدن ومن مات ومنگ این بودم که اون الان چی گفت! تک تک موهای بدنم به اندامم سیخ شد،بدنم به لرزه ی خفیفی افتاد، شاید همون یک ریشتری که لازم بود تا دیوار حیاطشون بریزه حالا داشت دیوار تعصب وغرورمو میشکست...فقط این جمله تو ذهنم گذشت: ماهدخت لاله...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدونم چجوری یه لبخندی که کوچکترین شباهتی به لبخند نداشت نشوندم روی لبم و نگاهم رواز نگاه گرمی که داشت ذوبم میکرد گرفتم.روی زمین نشستم، از خودم متنفر شده بودم..بغض کرده بودم؛حالم قابل توصیف نبود نمیدونم چی شد که خودمو تو خیابون دیدم، درحالی که وسایلهام خونه افشین بود و من حتی خداحافظی هم ازش نکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونقدر گیج میزدم که نفهمیدم کی رسیدم به کوچمون،یه سری سر کوچه وایستاده بودن وآقا داشت بهشون پول میداد، سلامی کردم ورد شدم، آقا صدام کرد: بهروز برو دنبال سبحان مجتمع ،بچه های صفورا رو هم ببر دورشون بده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ذوق سوییچو از دستش گرفتم ووارد کوچه شدم، رو به ساختمون نیمه کاره وکارگراش سلام دادم، یهو چشمم به هادی خورد که همپای اصلان وهومن کار میکرد، با دیدنش به سمتش رفتم واون هم به سمتم اومد، همدیگه رو درآغوش کشیدیم، چشمش به گردنبندم افتاد وهمون حرف همیشگی: باز اینو انداختی گردنت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کلافگی گفتم: جان هر کی دوست داری بیخیال هادی! اصلاً حوصله نصیحت شنیدن ندارم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشو تکون داد وگفت: الان نمیفهمی، ولی من بازم بیخیال نمیشینم که تو با این خریت های کوچیک آینده ات رو به باد بدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که از حرفاش چیزی نفهمیدم، به سمت حیاط عمو رفتم، باباز شدن در آیدا دختر صفورا به سمتم دویید وخودش رو انداخت تو بغلم وصورتمو بوسه بارون کرد: سلام دایی جونم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خودم فشارش دادم: سلام خانوم خوشکله
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصفورا از روی ایوون بلند شد وبه سمتم اومد،روبوسی کردیم با دلخوری گفتم: باجی رفتی کجا! یه ماه شدا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد وگفت: به خاطر کارهای انتقالی هادی معطل شدیم آخر هم نشد،دیگه خونه دوستان واقوام گشتیم جات خالی ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه ساعت سرپا نگهم داشت و تعریف کرد چه اتفاقاتی تو این یه ماه افتاده. چشمم خورد به آیدین که تپل تر از ماه پیش شده بود،به سمتش رفتم از بس تپل بود نمیتونست بشینه واِلا هشت ماهش بود، بغلش کردم وبوسش کردم؛ با خنده رو به صفورا گفتم: به این چی میدین بخوره که روز به روز گرد تر میشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیهو آیدا گفت: یونجه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای بلند خندیدم، صفورا زد پشت گردن آیدا، با دلخوری گفتم: واسه چی دستتو هرزه میکنی! بچه یه چیزی گفت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصفورا در حالی که هنوز واسه آیدا خط وگرو میکشید در جواب من گفت: هر روز هی پرروتر میشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه رو دادم بغل ننه ورو به صفورا گفتم: آیدا رو آماده کن میخوام برم دنبال سبحان اینو هم ببرم دورش بدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد خونه شدم ورفتم به اتاق هومن که این چند وقته من وبرادران محرتم اونجا مستقر بودیم. به محض اینکه تنها شدم دوباره مرور گر ذهنم فعال شد، خواهر افشین ...ماهدخت....بازم دلم گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوسایلمو گذاشتم وآبی به سر وصورتم زدم،وقتی به حیاط برگشتم دست های آیدا وکمی از لبش مربایی بود،تا منو دید مثل گلوله به سمت کوچه دویید.صفورا خیز برداشت وبا صدای بلند گفت: آیدا یبا دستاتو بشورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخندی گفتم: بی خیال الان خودم میرم دستاشو میشورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز در خونه خارج شدم،ناصر داشت کمک کارگرا بار خالی میکرد،از اون روزی که اصلان ضایعش کرده بود سنگین بود،زیر لب گفتم به جهنم، صدای تشر یونس راننده آقام توجهمو به سر کوچه جلب کرد که مخاطبش آیدا بود: بچه دستاتو به ماشین نزن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودمو به سر کوچه رسوندم،جای دوتادست مربایی آیدا روی بدنه سفید شورلت آقام نقش بسته بود،رو به آقا یونس با اخم گفتم: بار آخرت باشه صداتو بردی بالا.بچه وحشت کرد!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع در ماشینو باز کردم وآیدا رو سوارش کردم. یونس هم لب ولوچه اش آویزون شد،حاضر بودم قسم بخورم که اگه یه روز آقام نباشه نوچه هاش مارو میخورن!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموقع رفتن من پشت فرمون بودم، موقع برگشتن سبحان.شاید هدف آقا از اینکه گفت من برم دنبال سبحان این بود که یه جورایی مارو باهم صمیمی کنه، ولی من وسبحان واصلان از این غول بازیا زیاد درمیاوردیم،حالا به هر نیتی که گفته بود.مگه آیدا گذاشت ما چیزی از این مسیر یک ساعته بفهمیم! !!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاون شب بهار هم به خونه عمو عیسی اومد وهمه دور هم بودیم، بهار چون کارمند بود کلا زیاد نمی دیدیمش. یه دختر یکساله داشت به نام بیتا،الان هم باردار بود.شوهرش هم کشاورز بود.البته نه اینکه کشاورزی کنه در واقع زمین دار بود.بهار نه شبیه آقا بود نه شبیه ننه، البته یه خورده استیل صورتش شبیه به صفورا بود.نغمه که کپی ننه بود،سبحان هم قیافه اش به ننه رفته بود،من واصلان وصفورا هر سه چشم رنگی بودیم،البته رنگ چشمای صفورا مثل آقام آبی روشن و شفاف بود اما مال من کِدر ومات، چشمای اصلان هم که سبز بود.همه میگفتن من شبیه جوونیای آقامم.با همه این اوصاف اصلان نسبت به همه مون قیافه جذاب تری داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir***
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین مدتی که با افشین رابطه دوستانه ای برقرار کرده بودیم بقیه بچه ها کمتر به پرو پاش میپیچیدن،قرار بود بعد از مدرسه باهم بریم خونشون، سرکوچه شون که رسیدیم یکی صداش کرد افشین هم در حالی که به سمت یارو میرفت دسته کلیدشو به سمتم گرفت: توبرو من هم الان میام
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدسته کلیدو گرفتم وگفتم: کسی خونتون نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- نه ماهدخت سرکاره وبابام هم شب میاد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت خونشون رفتم ،در حیاط که با هل دادنی باز شد،کلید وانداختم تو قفل در اما با نیم دور چرخوندن باز شد،این که قفل نبود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irداخل شدم،حس کردم کسی داخل خونست، با خودم گفتم نکنه خواهرشه!خواستم صدامو در بیارم اما یه حسی از درون مانعم شد،بی صدا به سمت اتاق کناری اتاق افشین رفتم در اتاق نیمه باز بود، کمی سرمو خم کردم: خدایا چی میدیدم! ماهدخت بلوز وشلوار راحتی پوشیده بود ودر حالی که به شکل رکوع خم شده بود موهای خیسشو خشک میکرد،هر کاری کردم نتونستم چشم بردارم،موهای مشکی وبلند ونیمه خیسشو با هر تکون دادن سرش به شکل زیبایی حرکت میداد،خواستم آب دهنمو قورت بدم اما خشکی بیش از حد گلوم مانع شد،ماهدخت مثل آهنربا داشت منو به داخل اتاق میکشید، اگر میخواستم فکر کنم مطمئناً اینقدر دلایل ضد ونقیض واسه خودم میاوردم که دست آخر خودمو قانع می کردم که از جام جم نخورم به همین خاطر بدون فکر کردن توی یه تصمیم آنی به سمت حیاط اومدم،نفس عمیقی کشیدم تازه فهمیدم تو این مدت اصلاً نفس نکشیده بودم.زیر لب شیطونو لعنت کردم وبه خودم تشر زدم: بهروز چرا اینشکلی شدی! مگه اولین بارته که یه دختر رو بی حجاب دیدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما باز خودم جواب خودمو دادم: اما هیچ کدوم به زیبایی ماهدخت نبودن،بودن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن تو طایفه ای بزرگ شده بودم که بین خودمون حجاب معنی نداشت.کنار باغچه کوچکشون روی دوپا نشستم والکی با ور رفتن به گلها سعی میکردم ذهنمو از فکر به ماهدخت دور کنم اما دریغ از یکصدم ثانیه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین حین افشین وارد حیاط شد وبا تعجب گفت: پس چرا تو نرفتی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جام بلند شدم وگفتم: دیدم در حالتون قفل نیست با خودم گفتم شاید کسی داخل باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشو تکون داد ورفت داخل، منم خواستم بعد از کمی معطلی برم تو،پیش خودم گفتم بزار اول بره به خواهرش بگه منم همراهش هستم بعد من میرم تو، یهو صدای افشین رفت بالا: مگه با تو نیستم ! میگم کدوم گوری بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشام تیز شد، دوباره صدای افشین: الان حالیت میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد به خودم گفتم: واسه کی گوشاتو تیز کردی! ماهدخت که....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای جیغ ماهدخت بلند شد و یهو نفهمیدم که چی شد من بین ماهدخت وافشین ایستاده بودم وداشتم موهای ماهدخت رو از لابلای دستای افشین درمیاوردم،تو خونه خودمون سبحان اینجا افشین الاغ! افشین هم مدام داد میزد: حرف بزن آشغال
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیخواستم فک افشینو بیارم پایین وبگم آخه چجوری حرف بزنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما افشین به قدری قاطی کرده بود که هرکاری میکردم موهای ماهدخت رو ول نمیکرد وهی لگد میپروند ماهدخت هم جیغ میزد؛هر چی میگم: افشین بسه، ولش کن. کشتیش... اصلاً بگو باکی داری حرف میزنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیهو افشین با دوتا دست موهای ماهدخت رو از پیشونی گرفت وعقب زد و درحالی که سرشو عقب میداد گفت: این چیه ! ها؟ میری تولیدی آره؟ میری تولیدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم به گردن سفید ماهدخت سُر خورد، که حالا جای کبودی روی گردنش بود، بی اختیار دستام شل شد واز اتاق اومدم بیرون و رفتم توی اتاق بغلی که همیشه درس میخوندیم نشستم، یعنی عذاب وجدان این چند وقته ام بیخود بود! ماهدخت همونی بود که حاتم میگفت؟ نفهمیدم کی صورتم خیس شد، خودم از بارش اشکام تعجب کرده بودم، سریع صورتم رو پاک کردم وبه خودم نهیب زدم واسه کی گریه میکنی بهروز! برای یه دخترِ.... هیچ لقبی تو دهنم نچرخید انگار هنوزم نمیتونستم چیز بدی بهش نسبت بدم.هربار که صدای جیغ ماهدخت میومد وصدای داد افشین..قلبم به درد میومد وبغض وحشتناکی به گلوم چنگ میزد، آخر هم طاقت نیاردم ورفتم توی اتاق واونقدر عصبی بودم از دست خودم که تویه حرکت یکی خوابوندم تو گوش افشین وانداختمش از اتاق بیرون و قبل از انجام هر گونه واکنشی از جانب افشین خونه رو ترک کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهومن زد به شونه ام،به سمتش برگشتم،لبخندی زد وگفت: چیه حسابی تو فکری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیر آبو بستم وگفتم: امتحانا نزدیکه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز ته دل خندید: خوشم میاد دروغ گفتن هم بلد نیستی!آخه تو کی به درسو مدرسه فکر کردی که بار دومت باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم هم لبخندی زدم وگفتم: اصلاً به تو چه که دارم به چی فکر میکنم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هم از تو حیاط صفورا که فقط حیاط بود وتوش سبزی کاشته شده بود بیرون اومدیم ودر رو بستیم،(حیاط ته کوچه بود وقرار بود که بعد از کار ساختمون ما اونا خونشون رو بسازن)با هم آهسته به سمت خونه عمو عیسی حرکت کردیم،هومن هم تو فکر بود با خنده گفتم: تو چرا تو فکری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیش خندی زد وگفت: امتحانا نزدیکه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوتایی زدیم زیر خنده واون با لحن شوخی گفت: چیه به من نمیاد به درس فکر کنم آره! حقم داری. شانس ما بعد انقلاب در دانشگاه ها تخته شد ومن هم که دیگه میشناسی باد بخوره دیگه خاک نمیخوره، دیگه حس درس خوندن ندارم، واِلا باتو سال دیگه کنکور شرکت میکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهومن از من سه سال بزگتر ومتولد سال 40 بود.اما بهمون میخورد همسن باشیم چون همه اش باهم بودیم(با اینکه هومن وسبحان با هم همسن بودن) همه میدونستیم که هومن دلش پیش دختر یکی از بازاریهای دشت بهشت گیره اما مادرش راضی به وصلت نمیشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشب هر کاری میکردم خواب به چشمام نمیومد،نمیدونم چرا ولی حس آدمی رو داشتم که رودست خورده. هرجور حساب میکردم قانع نمیشدم که ماهدخت دختر بدی باشه،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir---
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اجبار هادی شوهر صفورا داشتم تو خونه درس میخوندم، البته اگه صدای کارگرها میگذاشت! با اینکه خود هادی از ساعت پنج صبح بیدار شده بود ورفته بود روستا اما صفورا واصلان راهشو ادامه میدادند و من به اجبار سرمو برده بودم تو کتاب، صدای متعجب زنعمو منو از فکر بیرون آورد که گفت: بهروز دم در باهات کار دارن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که فکر میکردم لابد حاتمه از جام بلند شدم اما حرف زنعمو متوقفم کرد: پسر فرخ معتاده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلاً توقع نداشتم دوباره به این زودی باهاش روبرو شم!اما سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم که زنعمو نگران نشه،آخه زنعمو در رابطه با ما مثل مادرم عمل میکرد. با لبخندی مصنوعی گفتم: پس بالاخره دفترمو آورد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوبدون نگاه کردن به زنعمو به طرف در رفتم.وقتی جلوی در رسیدم قبل از دیدن افشین چشمم به اصلان افتاده بد که بالای سر کارگرها ایستاده اما نگاهش به سمت ما بود وهی نگاهش روی من وافشین سُر میخورد،وقتی افشین رو دیدم میخواستم بهش بتوپم که چرا اومدی جلوی در خونه، اما دلم نیومد، در هر صورت باید بعد از رفتن افشین کلی جواب پس میدادم؛ افشین سلام کرد، با سردی جوابشو دادم، با صدای آرومی گفت: میشه بریم جایی با هم صحبت کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوباره نگاهی به اصلان انداختم ورو به افشین گفتم: بریم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلااقل حس فضولی خودم ارضا میشد؛ چون شلواز ورزشی پام بود به افشین گفتم: زیاد از خونه دور نمیشم، نهایتاً تا اول رودخونه،ته خیابون خودمون
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشو تکون داد وبا هم راه افتادیم. فقط تو یه لحظه دیدم که چشمای اصلان گرد شد،بالای پل که رسیدیم من سر صحبتو باز کردم: خب بگو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهم نگاه کرد وزیر لب گفت: بابت رفتار دیروزم معذرت میخوام، کنترلمو از دست داده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبدون اینکه نگاهش کنم گفتم: من قرار نبود تا ابد خونه شما بمونم میتونستی بذاری بعد از اینکه من رفتم خواهرتو ادب کنی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز گوشه چشم دیدم که به سمتم برگشت وبعد از چند ثانیه دوباره به روبرو خیره شد وبا صدای آرومی گفت: خوب شد تو اونجا بودی واگرنه حتماً میکشتمش. اونم بی گناه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب نگاهش کردم وبا نگاهم ازش خواستم که ادامه بده،حالا اون بهم نگاه نمیکرد، ادامه داد: فهمیدم شوهر صاحب کارش میخواسته بهش تجاوز کنه،اما اون به هر مکافاتی بوده از دستش فرار کرده
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی هوا پرسیدم: اون پیش شوهر صاحبکارش چیکار میکرده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص نفسشو بیرون داد: گویا هر روز یکی از کارکنا برای بچه های اسماء خانوم ناهار میبرده،دیروز نوبت ماهدخت بوده واز شانس ماهدخت اون مرتیکه هم خونه بوده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیعنی زود قضاوت کرده بودم! لپامو باد کردمو بعد نفسمو صدادار بیرون فرستادم،افشین کامل به سمتم برگشت وبا حالت شرمندگی گفت: ازت نمیخوام چارچشمی مراقبش باشی! فقط گهگداری هواشو داشته باش تا کسی اذیتش نکنه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن که اصلاً چیزی نفهمیده بودم مثل اُسکُلا گفتم: ها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه آسمون نگاه کرد ودوباره بهم چشم دوخت وبا حرص زیر لب گفت: میکشمش تا حساب کار دست بقیه بیاد که ماهدخت بی کس وکار نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا خواست ازم رد شه با دست برگردوندم سر جاشو با دهن کجی اداش رو در آوردم: ماهدخت بی کس وکار نیست،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد با حرص ادامه دادم: خب خره تو بری اون یارو رو بکشی که به معنای واقعی خواهرت بی کس وکار میشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشمهاش عصبانی شد، شاید تند رفته بودم اما لازم بود. با عصبانیت گفت: یعنی میگی دست رو دست بذارم که مردک بی ناموس به ریشم هر هربخنده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کردم لحنمو کمی دوستانه کنم: راههای دیگه ای هم واسه ادب کردنش هست
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کلافگی نگاهشو ازم گرفت ومن ادامه دادم: صبح چیکاره ای!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب بهم نگاه کرد، من ادامه دادم: منظورم اینه که صبح جایی کار خاصی نداری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشو تکون داد وگفت: نه! من فقط شبها میرم سر زمین کشیک میدم اونم یه شب در میان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir(تو این مدت فهمیده بودم که افشین واسه میرزا علی یکی از سرکارگرهای آقام کار میکنه به همین خاطر من تابحال تو شمار کارگرهای آقام ندیده بودمش) افشین: چطور!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خونسردی گفتم: نمیدونی یارو چیکاره اس؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همون حالت متعجب گفت: داریوش که مینی بوس داره رو میشناسی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا علامت سر گفتم آره، ادامه داد: بردار کوچیکش کوروش، اون شوهر اسما خانومه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب... نشناختم، شونه هامو بالا انداختم وگفتم: من میگم یارو چیکارس! تو میگی داداشش مینی بوس داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافشین خنده اش رو فرو خورد وگفت: خب.همیشه این پولا رو جمع میکنه! با هم شریکن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتازه شناختمش.گفتم: فردا صبح اول وقت سر کوچتونم میریم در خونه کوروش کشیک میدیم هر وقت در اومد یه درس درست حسابی بهش میدیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهاش تو هم رفت: من نمیخوام برای تو دردسری درست بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخندی گفتم: از بابت من نترس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار این حرفم آرومش کرد، اما همچنان مخالف بود، به هر مکافاتی بود راضیش کردم و فرستادمش رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی به خونه برگشتم سوالهای ننه وصفورا و زنعمو شروع شد، هر کدومو یه جور پیچوندم وجواب اصلان هم درست حسابی ندادم وگفتم واسه یکی از بچه ها مشکلی پیش اومده بود ومن با افشین صمیمیتی ندارم و رابطمون در حد روابط مدرسه ایه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخلاصه به هر جون کندنی بود از سرم وا کردمشون، صبح خیلی زود که هنوز هوا تاریک بود از خواب بیدار شدم، وقتی به آشپز خونه رسیدم دیدم هادی نشسته داره صبحونه می خوره.کنارش نشستم و دولقمه خوردم، از تعجب چشماش گرد شده بود: بهروز تو صبح زود بیدار شدی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم: با یکی قرار دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد وگفت: کدوم کله خرابیه ساعت پنج صبح!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-افشین پسر فرخ معتاد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهادی درحالی که لقمه ای توی دهنش میگذاشت گفت: راستی صفورا میگفت دیروز افشین اومده بود اینجا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو تکون دادم: آره، اومده بود خواهرشو بهم بسپُره
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلقمه تو گلوش گیر کرد، دوتا مشت کوبیدم پشتش که دستش رو به نشونه بسه بالا آورد: چی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده گفتم: حالا چرا خودتو ناراحت میکنی! میخوای بیاد به تو بسپره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهاش تو هم رفت: بسه بسه، مزه نریز، مثل بچه آدم تعریف کن ببینم چی شده!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهادی همسن صفورا بود، یعنی نه سال ازم بزرگتر، من واقعاً قبولش داشتم و حس میکردم تنها کسی که توی طایفه واقعاً از روی عقل تصمیم میگیره نه از روی احساس هادیه، ودر مواقعی معدود وانگشت شمار هومن، داداشای خودم که هیچی.... رو این حساب مختصراً همه چیو واسه هادی تعریف کردم،هادی در حالی که متفکرانه نگاهم میکرد زیر لب گفت: من خیلی شبیه احمقام؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم: دور از جون احمق
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزد پس کله ام: بهروز .. منو نگاه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده بهش نگاه کردم، نگاهش جدی بود، سرمو تکون دادم: بابا چته! ما تو رو عاقل فرض کرده بودیما!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیه ابروشو داد بالا: یعنی باور کنم که تو داری از روی حس عذاب وجدانت میری کتک کاری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودم هم دیگه قانع شده بودم که شاید اولش عذاب وجدان بود اما حالا هر چی که بود عذاب وجدان نبود، سر به زیر انداختم. صدای هادی باعث شد سرمو بالا بگیرم: خریت نکن، دو دقیقه بی غیرت بودن می ارزه به یه عمر بدبختی کشیدن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دلخوری گفتم: نمیخوایم بریم بکشیمش که! فقط میخوایم زهره چشم بگیریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی جدی گفت: من خودم کوروشو ادب میکنم،امروز تو راه که دارم میرم روستا اونو هم تو مینی بوس میبینم،تهدیدش میکنم تا دیگه از این غلطا نکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا خواست از جاش بلند شه گفتم: اما من به افشین قول دادم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو همون حالت گفت: تو غلط کردی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا دید دلخور شدم، دوباره تو جاش نشست وبا لحن آرومتری گفت: من نمیدونم دوتا پسر بچه دبیرستانی نزدیک ایام امتحانات چه دلیلی داره که فکرشونو با اینجور مسائل پر کنن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کلافگی گفتم: آخه... آخه ... میخوام به ...ماهدخت ثابت کنم در موردش فکر بد نمیکنم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه خندون هادی در حالی که سعی در کنترلش داشت به چشمام دوخته شد.با حرص گفتم: هادی اونشکلی نگام نکن
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد وگفت: مگه ماهدخت میدونه تو در موردش فکر بد میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجواب دادم: نه... جلوی افشین گفته بودم.. فکر نمیکنم افشین به خواهرش گفته باشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهادی با لبخند ادامه داد: پس بذار جمله ات رو تصحیح کنم، بگو میخوای خودتو به به خواهر افشین ثابت کنی
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای اولین بار خجالت کشیدمو سرمو پایین انداختم، هادی با خنده گفت: عاشق شدنت مبارک پسرعمو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده امو کنترل کردمو گفتم: فقط برو گمشو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده از جاش بلند شد و در لحظه ای که داشت از در آشپزخونه خارج میشد ایستاد و گفت: حواستون باشه کوروش بچه داره، تو فقط ناظر باش اگه دیدی افشین داره از حد میگذره برو جداشون کن، حواست به آبروی خانواده ات باشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سر حرفشو تایید کردمو اون باز هم لبخندی زد واز در بیرون رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمزمان با هادی از خونه خارج شدیم، اون باید برای سوار مینی بوس شدن سمت راست میرفت یعنی روی پل، ولی من باید به سمت چپ یعنی مرکز شهر میرفتم، سر کوچه از هم جداشدیم، هنوز چندقدمی نرفته هر دو به هم نگاه کردیم وخندمون گرفت، به سمت هم اومدیم هادی با لبخندی گفت: دقیقاً الان داری کجا میری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت گوشمو خاروندم: دیگه.... هیچ جا دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهادی زد رو شونه ام وگفت: انگار قسمت نیست، برو خونه، همون که من اول گفتم؛ خودم با کوروش صحبت میکنم؛ تو هم اگه افشین چیزی گفت بهش نگو که من میدونم، یه جوری دروغ سر هم کن که قانع بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو تکون دادمو اون راهشو گرفت رفت، اصلاً فکرم کار نکرده بود که بابا هادی داره با مینی بوس کوروش اینا میره دیگه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت خونه برگشتم ودوباره زیر پتو خزیدم وبعد از روشن شدن کامل هوا رفتم سمت خونه افشین؛ داشت کلافه جلوی در خونشون قدم میزد تا منو دید اومد جلو با حرص گفت: هیچ معلوم هست تو کجایی! سر صبحِ تو یعنی ساعت هشت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خونسردی گفتم: کوروش ساعت پنج صبح رفت ، تو بیدار بودی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهاش توهم رفت: تو میدونستی ساعت پنج میره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو تکون دادم وگفتم:نه، صبح فهمیدم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافشین: نمیتونیم به سرویس ساعت یازده وایستیم، شهر شلوغه، باید صبر کنیم تا فردا
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزدم به شونه اش: دیگه به این موضوع فکر نکن.حل میشه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشکوکانه نگام کرد وگفت: چجوری!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجواب دادم: دامادمون هادی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز حرفم تموم نشده بود یقه امو تو مشتش گرفت: رفتی همه جارو پر کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیقمو از تو دستش بیرون کشیدم: چته وحشی؟ به هادی که اصل ماجرا رو نگفتم، فقط گفتم کوروش هیز بازی درآورده واسه یه سری دخترا، اونم میخواد بره بترسوندش. مهم اینه که خود کوروش چون میدونه چه کار کرده حساب کار دستش میاد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر چند هنوز قانع نشده بود ومدام زر میزد اما راضیش کردم که دیگه به فکر انتقام نباشه باید اینو مدیون نصایح گهربار هادی میبودم.ویه چیز دیگه اینکه به افشین گفتم: دیگه نذار ماهدخت بره سر کار
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونم گفت که خودش هم چنین تصمیمی داشته.اما مشکلشون چیز دیگه ای بود؛ چیزی که بعد از شنیدنش نه تنها داغون شدم یه حس تنفری هم نسبت به پدر افشین که هنوز ندیده بودمش بهم دست داد،وقتی فهمیدم علت لال شدن ماهدخت پدرشه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir--- ننه داشت نماز میخوند ومن هم متفکرانه پشت سرش نشسته بودم، نمازش که تموم شد به سمتم برگشت: چیه مادر چیزی میخوای بگی امروز از من رد نمیشی؟!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرمو به معنی نه تکون دادم: نمازتو بخون خوشکلم دارم کیف میکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد: پس تو هم پاشو نماز بخون بذار من کیف کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم وسریع وضو گرفتم،دهن ننه از تعجب وا مونده بود،مُهرمو کنار مهرش گذاشتم،سریع دست انداخت مهرم رو گرفت ویه متر جلو تر گذاشت وگفت: مرد باید یه قدم جلوتر از زن وایسته،
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که خم میشدم مهرم رو بردارم گفتم: خودتم داری میگی مرد، من که غلامتم ننه
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع مهرو برداشت ودستشو مشت کرد: بهروز سریع بگو چی میخوای!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهامو بالا بردم : باید حتماً چیزی بخوام؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irننه گوشمو تو دست دیگه اش گرفت: من اگه تو مارمولکو نشناسم که مادرت نیستم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خنده گوشمو از دستش بیرون کشیدم وگفتم: یه بار خواستیم با مقدمه پیش بریما!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir- خودتو لوس نکن بگو چته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسریع حرفامو تو ذهنم دسته بندی کردم: امروز کارنامه ام رو گرفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irننه که فکر میکرد مقدمه چینی هام به خاطر کارنامه اس سریع لبخند زد: خب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارنامه رو از جیبم درآوردم ودادم بهش. نگاهی بهش انداخت وگفت: من که سواد ندارم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهومن بساط لوله کشیش رو تو حیاط پهن کرده بود،صداش زدم،سریع اومد کارنامه رو به دستش دادم وشروع کرد واسه ننه خوندن، همه نمره هام بالای هفده بود وشاگرد اول شده بودم،مثل همیشه ممتاز.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعدش هم هومن سریع رفت تو حیاط وبه کارش مشغول شد.ننه ابروهاشو تو هم کشید: تو که نمره هات خوب بود دیگه مقدمه چینیت واسه چیه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبامو تر کردم وسریع جمله ام رو گفتم: میخوام برم خارج ادامه تحصیل بدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irننه اول متعجب شد ولی سریع از عصبانیت سرخ شد و سرپا ایستاد،تا رفت نیت کنه مانعش شدم وچادرش رو چسبیدم: ننه صبر کن مگه من چی خواستم، برای آقا که فرستادن من کاری نداره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستاشو از کنار گوشش پایین آورد و گفت: همون اصلان رفت بسه،فقط پول آقات زیادی میکرد،رفت بعد یک سال دست از پا دراز تر برگشت هنوز دیپلمشو نگرفته!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص گفتم: من فرق میکنم. من به همه ثابت کردم که چقدر به درسم اهمیت میدم.خودتم خوب میدونی من برای آینده ام میخوام به خودم متکی باشم، نه به ثروت آقا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irننه کلافه نفسشو فوت کرد: به خودت متکی باش، مثل هادی مثل هومن و سبحان اما همینجا، تو ایران هم دانشگاه هست مگه هادی اینجا درس خوند عیب داشت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوفی کردم وگفتم: ننه تو دانشگاه های اونور رو با اینجا مقایسه میکنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که دوباره دستشو به طرف گوشش میبرد گفت: من حریف تو نمیشم برو به آقات بگو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند شدم ودستاشو گرفتم وگفتم: اگه قرار بود به آقا بگم که نمیومدم به تو بگم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستاشو از دست من بیرون کشید وبی توجه به حرف من نیت کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت سرش دوباره نشستم، خودم هم به حرفهایی که زدم اعتقاد نداشتم،یعنی علاقه ای به تحصیل خارج از کشور نداشتم. اگه آقام بی چون وچرا بهم پول میداد که این همه فیلم بازی نمیکردم،با خودم گفتم اشکال نداره زبون ماهدخت ارزشش خیلی بیشتر از این حرفاست،دوباره یاد ماهدخت افتادم،این چند وقته همه جور تصمیمی گرفته بودم وحالا واسه جور کردن پول عملش به دروغ متکی شده بودم،بازم جای شکرش باقیه که با عمل درمان میشد.اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم ننه نمازش تموم شده ورفته..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irالهه
00ممنون از رمان قشنگت. حتما بخونید
۱ ماه پیشحامی
۲۳ ساله 00قشنگ بود حتما بخونید🥰
۲ ماه پیشسمانه
۴۱ ساله 00سلام بااینکه نویسنده عزیز گفتم بر اساس واقعیت بوده اما خیلی جالب بیان نشده بود من ک خیلی مشتاق برا ادامه دادن داستان نمیشدم ،میتونست بهتر باشه
۳ ماه پیشفائزه
۳۷ ساله 00عالی و واقعی
۸ ماه پیشبرزه
00عالی بود.
۸ ماه پیشلیلی
۱۹ ساله 00بسیار زیبا
۱ سال پیشمریم
00خیلی زیبا بود حتما بخونید
۱ سال پیشعاطفه
۳۲ ساله 00معمولی بود من از خوندنش سرگرم شدم
۲ سال پیشزینب
۳۵ ساله 00خیلی خوب وعالی بود ممنون از نویسنده
۲ سال پیشfkh
۰۰ ساله 23افتضاح بودقلم نویسنده خیلی عالی بود ولی اصلا از داستان خوشم نیومدنمیدونم شاید نباید همچین رمانی رو میخوندم درکل بهروزخیلی تصمیمای مسخره ای گرفتوکل زندگیشوب گندکشیدفک کنم کل روزبخاطراین رمان افسردهباشم
۲ سال پیشالهام
۳۰ ساله 10قشنگ و زیبا بود
۲ سال پیشماری
10خیلی قشنگ ودلنشین بود ممنونم از نویسنده
۲ سال پیشفربد
10خوب وسرگرم کننده.........
۲ سال پیشآیناز
۵ ساله 20من فعلا تا فصل دو خوندم ولی رمان زیبایی دهلران زادگاه منه و اندیمشک زادگاه مادرم وقتی بهروز داره دربارشون حرف میزنه با پوست و گوشت خودم این حرف ها رو درک میکنم
۲ سال پیش
فاطمه
۲۷ ساله 00بسیار زیبا و آموزنده هر لحظش برای من درس زندگی بود