رمان رفاقت ممنوع به قلم ریحانه عیسایی( زینب)
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.
من یه دخترم همه چیزم، یک چیزه. رویام یه دنیاست، دنیام یه رویاست. اینجا در ظاهر دیوونه خونهست. اشتباه نکن! ادمهای اینجا دیوونه نیستن، روانی هم نیستن فقط قانونشون با ما فرق داره. اینجا همهچیز درس نیست، کتاب نیست اینجا همه چیز هست. همه آدمهای اینجا خلاصه میشن توی اونها، اونهایی که وقتی میگن باش؛ باید باشی و وقتی میگن نباش، نباید باشی. این رمان روایتگر دختری به اسم شیوا که به دلیل علاقهاش به پسر شدن وارد دبیرستان پسرونه میشه دبیرستانی پر از قوانین عجیب و یه اکیپ پنج نفره عجیبتر.
تخمین مدت زمان مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
با استرس انگشتهای دستم رو به بازی گرفته بودم. از توی ایینه میز توالت نگاهی به چهره مثلا پسرانهم انداختم. نفس سردم رو از سینه بیرون دادم؛ سرتاسر بدنم از شدت استرس یخ کرده بود. من میدونم که دارم چیکار میکنم؟ من حالم سر جاش هست یا توی هپروت سیر میکنم؟! گیج و منگ بودم، اونقدر که حواسم نبود دارم با ناخن های نسبتا بلندم به کف دستم خنج میزنم. سوزش دستهام رو حس نمیکردم، حتی سردی سر انگشتهام رو حس نمیکردم. وجودم مثل ابشار پر فشاری بود که به وجودم استرس تزریق میکرد. نگاهی به تیله سبز رنگ چشمهای نیلوفر انداختم، با نگرانی بهم خیره شده بود. وقتی چهره ملتهب من رو دید دستش رو روی دستم گذاشت و با لحنش هزاران دلشوره به وجودم پاشید:
- شیوا واقعا میخوای بری؟
همون سوال لعنتی که تمام معادلاتم رو بهم ریخته بود. چی میگفتم؟ اره! یا نه! با تردید جواب دادم:
- اره.
عسل که از همه ما واقع بینتر بود، نگاه قهوهای خونسردش رو فرو کرد توی مردمک چشمهام و با همون لحن بی خیال و همیشگی رو بهم گفت:
- اخه بیشعور، مدرسه رو چیکار میکنی؟ ها! مامانت یه زنگ به خونه نیلو اینها نمیزنه، ببینه تو اینجایی یا نه؟ نمیاد سر بزنه ببینه مردهای یا خبر مرگت زنده ای؟!
با حرفش من رو پرت کرد به فکر و خیال و سوالهای مجهول و بی جواب؛ سوالهایی که تا یک لحظه پیش به ذهنم خطور نکرده بودن. سر انگشتهام زق زق میکردن؛ انگار توی وجودم خربارها یخ درحال اب شدن بود. معدم از شدت استرس شروع کرد به غار و غور نیلوفر خنده ریزی کرد:
- باز که تریلی هجده چرخ وامونده رو روشن کردی؟
عسل در حالی که موشکافانه به گوشی توی دستش زل زده بود، لبش رو با زبون تر کرد و با لحن پر هیجانی گفت:
- باز یه دختر دیگه رو دزدیدن، بیچاره مادرش!
پوف کلافهای کشیدم. بدبختی خودم کم بود، فکر بدبختی اون دخترهای بیگناهی که ناپدید میشدن هم اضافه شد.
با صدای در دستشویی اتاق نیلوفر که با شدت به دیوار کوبید شد، همه هراسون و پر استرس به عقب برگشتیم. حنا که دستش رو روی شکمش گذاشته بود و نفس نفس میزد، به دیوار تکیه داد و با ناله گفت:
- اگه زوری که اینجا زدم، توی امتحان فیزیک میزدم؛ حداقل با ده و هفتاد پنج صدم پاس میشدم.
نیلوفر و عسل زدن زیر خنده، توی اون وضعیت چارلی چاپلین هم نمیتونست خنده به لبهام بیاره با حرص درونی غریدم:
- بخدا که اون شکم نیست چاه فاضلابه، یه تونل داخلش احداث کن که زودتر بشوره ببره. ما سه ساعت میشه که اومدیم خونه نیلوفر اینها، تو دوساعت و نیم توی دستشویی بودی!
عسل و نیلوفر خندیدن و حنا با غیض اخمهاش رو در هم کشید:
- باشه شما سه تا باربی، شما سه تا درجه یک و خوب!
با صدای زنگ گوشیم با سرعت پریدم روی صندلی قهوهای رنگ و چرمی میز توالت؛ هزار جور فکر و خیال به ذهنم هجوم آورد. نکنه مامان باشه! نیلوفر و حنا با ترسی که از چهرهاشون آشکار بود بهم زل زدن، اما عسل با خونسردی ذاتیخ بهم خیره بود.
نیلوفر با لحن نگرانش گفت:
-جواب بده ببین کیه؟!
اصلا دلم نمیخواست این حجم استرس رو تحمل کنم، بدنم گنجایش این همه استرس رو نداشت. چارهای نداشتم، به ناچار گوشی رو با فاصله از صورتم نگه داشتم و نگاه مضطربم رو به صفحه گوشی پاشوندم. حنا با کنجکاوی پرسید:
- کیه؟
با دیدن اسمش روی گوشی نفس پر حرصی کشیدم:
- عارف گور به گور شده.
تماس رو برقرار کردم و با حرص گفتم:
- الو عارف چیشد؟ خوب شد گفتم یک ساعت قبل حرکت بهم خبر بدی!
با همون لحن همیشگی که بی توجهی و بیخیالی کلامش رو نشون میداد، جواب داد:
- اوه، چه عصبی! زنگ زدم ببینم چیشد میتونی بیای یا نه؟ تکلیفت رو مشخص کن بالاخره.
درحالی که طبق عادت همیشگیم با ناخون بلند، انگشت شصتم انگشتهای دیگه رو به بازی گرفته بودم با نگرانی گفتم:
- من آمادم ولی نمیدونم مامان رو باید چیکار کنم!
پوف کلافهای کشید. با همون لحن سرخوش و بی خیالش گفت:
- ببین شیوا، من حوصله خاله نوشین رو ندارم؛ این دفعه گیرت بندازه سیلیش رو من میخورم. بهم میگه باز تو زیر پای دختر من نشستی.
بهش حق میدادم، چون رفتارهای مامان رو خوب میشناختم. اگه اتفاقی بهم سیلی زد، نباید تعجب میکردم؛ اگه اتفاقی سرزنشم کرد، نباید تعجب میکردم. مامان برای هرکارش دلیل پیدا میکرد، حتی درعرض دو ثانیه. سکوتم طولانی شد معلوم بود داره طبق عادت پشت فرمون یه چیزی کوفت میکنه؛ صدای چلپ چلپ چیزی رو از پشت گوشی میشنیدم. درحالی که دهنش پر بود، دادزد:
- چیشد دختر خاله؟ میای یا نه؟ ما یک ساعت دیگه حرکت میکنیم؛ اومدی قدمت رو تخم چشمهام، نیومدی هم فدای سرت. خلاصه خوب فکر کن سری قبل بهونه درست و حسابی داشتی؛ اومدی کلی بهمون خوش گذشت این سری فکر نکنم بتونی بهونه درست و حسابی جور کنی.
از اون شدت بیخیالی و آزادی که داشت، حرصم گرفت و توی دلم بهش لعنت فرستادم با حرص غریدم:
- ببند اون دهن و مسواک گرون شده! الان فاز نصیحت برداشتی برای من بزرگوار؟ خبرت قطع کن گوشی رو، من تا قطعی شدن ماجرا یه غلطی میکنم.
خنده حرص درآری زد و گوشی رو قطع کرد؛ گوشی رو با حرص پرت کردم روی میز توالت و با کلافگی به نقطه نامعلومی زل زدم. عسل با خونسردی گفت:
- شیوا خر نشو! سری قبل بهونه داشتی؛ الان همونم نداری. مامانت نمیاد یه سر به اینجا بزنه؟ حالا همه اینها رو بیخیال، مدرسه رو چجوری میخوای بپیچونی؟
پوف کلافهای کشیدم. حالا باید چیکار میکردم؟ بین عقل و دلم مونده بودم؛ مرز بین رفتن و نرفتن تنگا تنگتر از اونی بود که فکر میکردم. بیچاره مامان که با اون همه مشغله کاری، مجبور بود دنبال من راه بیوفته و نگرانم باشه. من دختری بودم از جنس پسر هرچقدر سعی در این داشتم که رفتارهای عجیبم رو تغییر بدم، موفق نمیشدم و باز همه بهم میگفتن «چقدر رفتارت مثل پسرهاست!» و منی که متنفر بودم از واژهایی که سرهم میشن تا من رو عذاب بدن.
نیلوفر ضربهای به پام زد:
- حاجی زود باش وقت نداری!
نگاه پر استرسم رو به چشمهای سبز رنگ نیلوفر پاشوندم.
مواقع باید به اعماق قلبم رجوع کنم. دلم میگفت برو نترس، اما عقلم میگفت بترس نه از مادرت از آزار دادنش. تا کی میخواست با نگرانی های بیمورد و بیفایدش جلوی من رو بگیره؟ تا کی میخواست مثل مادر جوجه اردک زشت دنبالم راه بیوفته؟ من از پس خودم بر میام، این توانایی رو در خودم میبینم که از خودم مراقبت کنم. من میرم چون میخوام مستقل باشم، نمیخوام مثل یه ادم احمق از چارپایه برای رسیدن به چیزی که میخوام کمک بگیرم. میرم چون میخوام حالم خوب باشه. تردید داشتم اما با تردید از روی صندلی چرمی قهوهای رنگ بلند شدم و رو به بچهها ایستادم. اونها بهترین رفیقهای من بودن. وقتی تنها بودم همدمم بودن؛ توی سختترین مشکلات کنارم بودن؛ سه نفر بودن اما به اندازه سیصدتا رفیق برام ارزش داشتن. لب های گوشتیم رو با زبون تر کردم، کلافه دستم رو توی موهای مشکی رنگ و پسرونهم فرو بردم:
- میرم رفقا... تصمیم خودم رو گرفتم.
حنا دستهاش رو برد بالا و داد زد:
- الهی آمین، عروس خانوم بالاخره با تخم کفتر بله رو گفتن!
نیلوفر با حرص بهش تشر زد:
- لال مونی بگیر خبرت، کوری نمیبینی استرس داره!
***
میدونستم دارم احمقانهترین کار زندگیم رو میکنم؛ هیچ کدوم از جوانب کارم رو نسنجیده بودم و داشتم با خریت تمام تن به این مسافرت دو روزه میدادم. دسته چمدونم رو پایین داد و در صندوق عقب دویست شش نقرهای رنگش رو بست. چون روی موهای خرمایی رنگش حساس بود، روی موهاش که کج توی صورتش ریخته بودن دست کشید. هیکل نحیفش رو کشید سمتم قدش کمی بلند تر از من بود باز هم از اون تیپهای جلف و گل گلی زده بود؛ بلیز استین سهرب با گلهای صورتی و زمینه مشکی با دیدن لباسش خنده بلندی کردم. با اخم رو بهم گفت:
- زهر مار رو آب بخندی همین لباسی که داری براش عر عر میکنی، مارک اصل ایتالیاست.
قهقهه بلندی زدم و با زبونم براش صدای نا جور در اوردم:
- ببند بابا! تو سرتا پات هزار تومن نمیارزه.
لب برچید:
- تو چی از تیپ لش میدونی اخه دوهزاری؟ یه نگاه به ریختت بنداز، یه وقت با این شلوار جین مشکی عهد بوقی و کتونی مشکی ساق دار که مدش گذشته نیای ها! ابروم میره، این تیشرت مشکی استین کوتاهت که مامان من باهاش گاز پاک میکنه.
با حرص اداش رو دراوردم:
- توروخدا فکر منم بکن، فکر نمیکنی من با این بو خفه میشم که اینقدر فَک میزنی؟ روشن کن بریم پلنگ صورتی.
لب برچید و در راننده رو باز کرد بی حرف در جلوی ماشین رو باز کردم و سوار شدم. هنوز هم تردید داشتم، شاید عجولانه تصمیم گرفته بودم. سوزش قلبم رو حس میکردم، یه سوزش عجیب که نه تنها قلبم رو حتی تمام بدنم رو میسوزوند. من از الانم راضی بودم؛ با این منی که بودم احساس خوبی داشتم، اما چرا بقیه با منی که دوستش داشتم و حالم باهاش خوب بود، مشکل داشتن؟
عارف دهن گشادش رو باز کرد و با همون بیخیالی همیشگی، درحالی که حواسش به رانندگی بود گفت:
- این چه عادتیه که تو داری؟ تو که دختری اینم یه چیزیه که هیچکس نمیتونه تغییرش بده، پس چرا داری اینکارهارو میکنی؟
باز هم همون سوالات مسخره و بی سر و ته! با بی حوصلگی خمی به ابروهام دادم. نمیدونستم چرا این سوالها برام چرت و مسخره هستن؛ شاید بخاطر این بود که جواب قانع کنندهای نداشتم یا اونقدر کم اهمیت بود که ارزش جواب دادن نداشت. نفسم رو به بیرون فوت کردم:
- این سوالهای مسخره رو میپرسی، استرسم بیشتر میشه.
پوفی کشید:
- تا همین الانش هم دیر کردیم، خدا کنه بچهها راه نیوفته باشن.
شونهای بالا دادم عارف باز به حرف افتاد:
- دختر خاله، حالا مدرسه رو چیکار میکنی؟
باز داشت گرفتاری و بدبختیهام رو برام زنده میکرد. با بیحالی جوابش رو دادم:
- فردا چهارشنبهست؛ این سفر هم که دو روز طول میکشه، پس یه روز غیبت چه اشکالی میتونه داشته باشه؟
لبش رو کج کرد:
- توهم که واسه هرچی یه جوابی پیدا میکنی. راستی این دو روز مسافرت ممکنه بشه یک هفته ها! دل جمع نشو به قول بچهها، ممکنه موندگارباشیم یه چند وقتی.
برام مهم نبود چه یکماه، چه یکسال دیگه زمان موندنم مهم نبود. دلم میخواست دور بشم از این شهر، از این زندگی، از اون خونه، حتی از خانواده نداشتم. سکوت کردم و هیچی نگفتم حوصله حرف زدم نداشتم. برخلاف چند دقیقه پیش، حس میکردم استرسم کمتر شده؛ دیگه هیچ چیزی رو حس نمیکنم و توی یه خلاء بزرگ فرو رفتم. چشمهام رو بستم و فرو رفتم توی تاریکی و سیاهی وجودم. نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که شکاف چشمهام رو باز کردم تا مردمک قهوهای چشمهام بیرون رو ببینه، چند دقیقه گذشت که لبهای گوشتیم اسم مامان رو با ترس تلفظ کنه و چند دقیقه گذشت که ابروهای پر پشت و مشکیم درهم بپیچه. عارف با ترس یا ابلفضلی گفت ترس رو توی تک تک کلماتی که سر هم میکرد حس کردم:
- یا خدا بیا، بفرما تحویل بگیر. هی بگو مامانم نمیفهمه، نمیفهمه! خاک بر سرت نکنن دختر باید دوطرف گوشهام رو آماده یه سیلی جانانه و مشتی بکنم. دختر مگه نگفتی همه چی مطمئنه؟ ای خدای بزرگ من خودم رو به خودت میسپارم از شر شیطان رجیم و فرستادهای اون.
هنوز توی شوک ماشین شاسی بلندی بودم که جلوی پامون ترمز کرده بود. امشب کوچه تاریک با نیمچه نوری که از ته خیابون دریافت میشد، درختهای تنومند و ساختمون های نقرهای رنگ زیر آسمون شب پذیرای یه جنجال بزرگ بودن. مامان با قدمهای محکم و استوارش به سمت ماشین گام برمیداشت. ابروهای عسلی رنگش بشدت درهم بود و لبهای غنچهای مانندش چیزی رو زمزمه میکردن. میتونستم هزاران حرف ناگفته، گله، شکایت رو از توی چشمهای درشت قهوهایش بخونم. من باهاش چیکار میکردم؟ چرا اینقدر خودگاه بودم؟! با عصبانیت در شاگرد رو باز کرد و دستم رو محکم توی دستش گرفت و فشورد؛ اونقدر فشار دستش زیاد بود که حس کردم رگ های دستم پاره شد. اونقدر عصبی بود که لرزش دستهاش ثانیهای متوقف نمیشد؛ نفسهاش به شماره افتاده بود و از دور داد میزد چقدر عصبانیه. من با این زن چیکار میکردم؟ داشتم برای من خیالی و محالم میجنگیدم، اما به چه قیمتی؟ به قیمت از دست دادن تنها سایه زندگیم؟ عارف با تردید از ماشین پیاده شد؛ ترس رو میتونستم به راحتی از توی چشمهای عسلیش بخونم. چقدر قیافش خندهدار شده بود؟ توی اون لحظه حساس عجیب بود که خندم گرفته بود، شاید هم خنده از روی ترس بود!
داد کر کنندهای زد:
- داشتین کجا میرفتین هان؟! دخترِ خیره سر من، دخترِ احمق من تو چی فکر کردی؟ فکر کردی با دور زدن مادر بدبخت فلک زدت میتونی بری شمالگردی. تو عقل تو سرت هست؟ پا شدی ساکت رو بستی، داری با یه گُردان پسر میری مسافرت؟ عقلت رو دادی دست عارفی که با وجود بیست و دو سال سن، شلوارش رو خالت میکشه بالا!
عارف با بهت به مامان نگاه میکرد؛ از همون بچگی از مامان حساب میبرد، این ترس درونش نهادینه شده بود و در برابر مامان مگس پیفاف خورده بود. دلم یه جوری بود، یه جورِ خاص عذاب وجدان داشتم. توی وجودم یه چیزی فرو ریخته بود؛ خودم قبول داشتم که دارم اذیتش میکنم اما باز هم به بیشعوری ادامه میدادم. از شدت عصبانیت با دست مشت شدش به دویست شش نقرهای ضربه زد و به عارف نزدیک شد؛ دستش رو بالای سرش برد. نفس پر حرصی کشیدم و با صدای رسایی گفتم:
- مامان بسه لطفا به عارف... .
انگشت اشارش رو طرف عارف گرفت؛ از وجودش خشم و نفرت به حرفهاش تزریق کرد:
- و تو عارف، به خداوندی خدا از امروز به بعد اگه طرف شیوا ببینمت روزگارت رو سیاه میکنم. من مامانت نیستم که ناز و نوازشت کنم و با لحن گربه ناز کن باهات حرف بزنم. تو خجالت نمیکشی؟ دست یه دختر شانزده ساله که تازه اونم ناموس خودته گرفتی، میخوای ببریش میون اون همه پسر؟ فقط چون لباس پسرونه پوشیده و موهاش کوتاهه! تضمین میدادی که بلایی سرش نیاد؟ این عقل نداره، تو که خبر مرگت بیست و دو سالته!
عارف با شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود و به ابروهای گره کرده مامان نگاه نمیکرد. دلم براش سوخت، اون قربانی خواسته خودخواهانه من شده بود؛ من با من بودنم همه رو قربانی کرده بودم. من با منی که میخواستم باشم از نظر بقیه تمام قانونهای طبیعت رو شکسته بودم. هیچکس حرفم رو نمیفهمید هیچکس من رو درک نمیکرد. توی دنیا هیچ چیزی سختتر از فهموندن حرفی به آدمها نبود؛ گاهی خدایی که توی بزرگی و دانایی یکتا بود، نمیتونست حرفی رو به بندهاش بفهمونه. بندهای که با فکر کردن زیاد به وجود خدا، ممکن بود ایمانش رو از دست بده؛ بنده ای که اگه خدا رو میدید توانایی درک خدا رو نداشت و به دور ذهن کوچک اون بود چطور میتونست بعضی از حرفهای خدا رو درست درک کنه؟ من چطور حرفم رو به مامان میفهموندم؟ فهموندن خدا به بنده خیلی اسونتر از فهموندن بنده به بنده بود. با جدیت رو به مامان گفتم:
- خیله خب، دلت خنک شد؟ نرفتم! نذاشتی که برم، جلوی من رو گرفتی. حالا دیگه بسه، تمومش کن.
داد زد:
- فکر نکن اگه بریم خونه میذارم دهنت رو باز کنی و چرت پرت سر هم کنی. نه! از این خبرها نیست، بریم خونه فقط خفه میشی و گوشهای کرت رو باز میکنی. شیوا خانوم، از امروز به بعد قوانین جنابعالی صد و هشتاد درجه تغییر میکنه. حالا بریم خونه میفهمی. تو هنوز اون روی من رو ندیدی!
استرس چند لحظه پیشم مثل یک آب از وجودم ریخته بود؛ دیگه ذرهای استرس نداشتم، اما عذاب وجدان دامن وجودم رو ول نمیکرد. با سرعت سمت ساسی بلند مشکی گام برداشتم و در شاگرد رو باز کردم؛ چنگ کلافهای توی موهای کوتاه مشکیم زدم. از ایینه جلو به قهوهای چشمهام خیره شدم؛ همیشه توی اینجور مواقع نگاه کردن به چشمهام بهم آرامش میداد. مردمک چشمهام رو دورتا دور اجزای آشفته صورتم گردوندم؛ صورتم خستگی وجودم رو فریاد میزد. به قهوه داغ و تلخ چشمهام خیره شدم؛ این چشمها خسته بودن، این چشمها درمونده بودن. با کوبیده شدن در ماشین نگاهم رو ازایینه جلو برداشتم و مردمک چشمهام رو به سمت جلو هدایت کردم، بدون نیم نگاهی به چهره درهم ریخته مامان. میتونستم بدون نگاه کردن به چهرش بفهمم که توی چه حالتی قرار داره؛ ابروهای عسلی رنگش به شدت درهم آمیخته بودن و طبق عادت لبهای غنچهایش به زمزمه کردن چیزی میجنبید.
***
خودم رو روی مبل مشکی و سرد حال رها کردم، طولی نکشید که با قدمهای استوار و محکمش رو به روم ایستاد. با خشم باقی موندهش داد زد:
- بلند شو وایستا جلوم.
لحنش از اونچه که فکر میکردم، جدیتر و وحشتناکتر بود جوری که ناخوداگاه از روی مبل مشکی رنگ بلند شدم و جلوش ایستادم. دستی به تیشرت مشکی استین کوتاهم کشیدم. قهوهای نگران چشمهاش رو به قهوه داغ و سرد شده چشمهام دوخت؛ تمام قدرتش رو جمع کرده بود که عصبانیتش رو به رخم بکشه و من رو بترسونه، اما من هم تمام قدرتم رو جمع میکردم که نترسم.
- کار تو از نصیحت گذشته، پس اصل حرفم رو میزنم. از امروز به بعد تنها مسیری که طی میکنی، خونه تا مدرسهست. از امروز تنها جایی که گردش میکنی و هوا میخوری، حیاط خونهست. از امروز تنها همصحبتی که داری، در و دیوار خونهست. برای همیشه با گوشیت خداحافظی میکنی تا زمانی که بری دانشگاه وسلام.
پوزخند پر حرصی زدم؛ چه زیبا برام تعیین تکلیف میکرد. میدونستم از خونسردیم توی اینجور مواقع متنفره، برای همین خونسرد و حق به جانب جواب داد:
- از اینکه اینقدر من رو محدود میکنی بترس، چون یه روزی اگه چشمهام رو باز کنم و ببینم توی این خونه و دنیا نه دوست و رفیقی دارم نه حال خوبی مطمئن باش اینجا نمیمونم. روزی که تو چشمهات رو باز میکنی، میبینی توی این خونه از من فقط یه تیکه کاغذ هست که نوشته «من رفتم».
یقه لباسم رو با شدت توی دستهای ظریفش گرفت و از لای دندونهاش غرید:
- داری تهدیدم میکنی؟ با فرار کردن چه تاج بزرگی به سر خودت میزنی؟ کجا رو داری که بری؟ میدونی همیشه از خدا چی میپرسم، میپرسم کجای کارم اشتباه بود که تو رو انداخت توی دامن من! شیما و شهرام چرا مثل تو نشدن؟ من خبردار نشدم که چهجوری درس خوندن، چجوری کنکور دادن و کانادا قبول شدن! پدر بالای سر اونها هم نبود، پس چرا اونا مثل تو ناخلف نشدن. فکر نمیکنی که توی اون دنیا چجوری قراره عذاب بکشی؟
با تک تک کلماتی که به زبون میاورد، دریای بغض به گلوی بیچارم هجوم میاورد. مادرم چطور با اطمینان این حرفهارو میزد؟ چطور منی که پاره تنش بودم، ناخلف میخوند؟ چطور من رو از خواهر و برادرم سوا میخوند؟ فقط برای اینکه میخواستم مثل پسرها رفتار کنم! بخاطر اینکه من دلم میخواد پسر باشم، چون پسر بودن رو توی وجودم نهادینه کرده بودم! بغضم رو خفه کردم، سخت بود اما باید این کار رو میکردم:
- لازم نیست بمیرم، من توی جهنم این دنیا دارم عذاب میکشم؛ من توی جهنم حرفهای تو دارم عذاب میکشم، من توی جهنم ذهنهای پوسیده دارم درد میکشم. تو چه تاجی به سرت زدی؟ افتخاره برات که پیشرفت بچههات رو ندیدی؟ افتخاره که ندیدی بزرگ شدن ما سه تا رو!
اشک بی رحمی از چشمهای درشتم سرازیر شد و روی صورت گِردم ریخت. مات و مبهوت بهم خیره شده بود؛ هیچ حرکتی توی اجزای صورتش حس نمیدیدم. قلبم با سرعت به سینه میکوبید، با بی رحمی به دیوارهاش هجوم اورده بود. عقلم میگفت ساکت اما قلبم میگفت نباش دستهام رو با شدت مشت کردم و قهوهای چشمهام رو توی صورتش دوندم:
وقتی ما بچه بودیم..
بابا مُرد، تو باید لحظه لحظه زندگی کنارمون بودی چون ما شکنندهتر شدیم. بابا که رفت، وقت غذا خوردنت با ما سهم کارخونه بود؛ وقت بی زبونی که باید برای ما صرف میکردی سهم کارخونه بود. الان توی چهل و هشت سال سن هنوز تنها و افسردهای! کارخونه برات شد بچه؟ کارخونه برات شد، شوهر؟ کارخونه برات شد همدم؟ افتخار کن مادرم به همهچیز این زندگی افتخار کن.
مکث کرد مکثی که آزارم میداد؛ باید حرف میزد و فحشم میداد، اما ساکت نمیموند. از حالتش معلوم بود، آرامش بعد از طوفانِ. انتظار داشتم داد بزنه، اما نفس عمیقی کشید. سیل اشک روی گونههاش قلبم رو به درد اورد، اما من خیسی گونههام رو حس نمیکردم؛ سرد و بی احساس نبودم فقط قدرت مهار بغض لعنتیم رو داشتم. نگاه خیسش رو توی مردمک چشمهام دوند و با صدایی لرزون گفت:
- من اگه توی اون کارخونه لعنتی مثل سگ یک تنه جون میدادم، فقط به خاطر شما بودم. شما توی پر قو بزرگ شدین، چیزی کم نداشتین همه اینها رو باد هوا آورد؟ این همه برای راحتی شما جون کَندم، جون کَندم تا کارخونه پدرت پابرجا بمونه. مگه غیر این بود؟
درحالی که با بغض لعنتیم دست و پنجه نرم میکردم مشتهام رو محکم فشار دادم؛ با صدایی که سعی داشتم آروم باشه گفتم:
- کاش توی پر کفتار بزرگ میشدیم، اما ذرهای کمبود محبت نداشتیم.
قدمهام رو محکم برداشتم و سمت اتاقم حرکت کردم؛ جایی که لاقل ذرهای آرامش داخلش یافت میشد.
اما صدای مستحکمش رو شنیدم:
- بفهم دختر، بفهم که تو پسر نیستی؛ بدون که تو اون دختر چهارده ساله با لباسهای پسرونه و رفتارهای مردونه نیستی. چی با خودت فکر کردی که با اطمینان ساک برداشتی و راهی سفر شدی؟ با اون همه پسر! اگه بلایی سرت میاوردن چی؟ اگه خبر مرگت بی عفت میشدی چی؟ کی حواسش به تو بود؟ عارف احمق بیغیرت؟ اون که معلومه داره میره واسه عیاشی، کی وقت میکرد مراقب تو باشه؟
جوابش رو ندادم و با بغض وارد اتاقم شدم. ضربان قلبم شدت گرفت بود و محکم به سینه میکوبید. در اتاقم رو باز کردم؛ اتاقی که آرامش از در و دیوارش میبارید. من اینجا آروم بودم، اینجا حالم خوب بود. حالم زار بود، ولی یک قطره اشک هم از چشمام جاری نمیشد. هرکسی جای من بود، از ته دل ضجه میزد؛ من از اون جنس نبودم، من ادم اشک ریختن نبودم. وجودم مثل یخ ذوب شده بود؛ نه میتونستم گریه کنم، نه بی صدا اشک بریزم. فقط یک چیز آرومم میکرد؛ دیدن چشمهام، چشمهایی که یاد بابا رو زنده میکرد. روی صندلی میز توالت سفید رنگم نشستم، زل زدم به قهوه سرد شده چشمهام. حرف داشتن، این چشمها حرف داشتن برای گفتن. درد من رو کی میفهمید بهجز این چشمها؟ تنها یادگار پدرم همین دو جفت چشم قهوهای بود و بس؛ دیگه از پدرم چی داشتم؟ یه مشت خاطره پلاسیده که محصور شده کنج ذهن خسته و آشفتهم. به عمق چشمهام رجوع کردم؛ توی این چشمها یه چیزی بود که آرومم میکرد، حالم رو خوب میکرد. عجیب بود، خیلی عجیب اما من رو آروم میکرد.
***
خجالت میکشیدم بهش زنگ بزنم؛ با افتضاحی که دیشب به بار اومد حق داشت جوابم رو نده. بیچاره عارف! از طرفی خوشبحال عارف! دلم گرفته بود، دلم هوای تازه میخواست. با سرعت سمت پنجره کنار قفسه کتابخونه حرکت کردم و پردهای سفید رنگ اتاق رو کنار زدم؛ پنجره رو باز کردم و باد خنک پاییزی رو با تمام وجود وارد ریههام کردم. از پنجره خیابون خلوت رو از نظر گذروندم. حوصلم سر رفته بود، حتی اکبر آقا همسایه بغلی هم نبود که بازنش دعوا کنه و من با لذت به حرفهاشون گوش بدم. دلم یکم رقص و اواز میخواست، با شوق دستهام رو بهم کوبیدم و سمت میز مطالعه قهوهایم گام برداشتم. روی نیمکت فیروزهای نشستم و محتویات میز رو از نظر گذروندم، در اخر اسپیکر صورتی رنگم که به شکل میکروفن بود برداشتم و با شوق پریدم روی تخت دونفرم و شروع کردم بالا پایین پریدن. با صدای بلندی با اهنگ همخونی کردم:
- درس چیه؟! کتاب چیه؟! هندسه و حساب چیه؟!
دستهام رو با شوق توی هوا تکون دادم و اخر اهنگ سوت بلندی واسه خودم زدم.
اسپیکر رو از روی میز برداشتم، اهنگرو عوض کردم.
همینطور که همراه اهنگ همخونی میکردم، دستهام رو با اب و تاب توی هوا تکون میدادم. باشدت روی تخت دونفره اتاقم میپریدم. با شوق کله ملق زدم روی تختم و زیر لب گفتم:
- وای که چه حالی داره!
اهنگ که عوض شد، دوباره هم پای خواننده شروع کردم، به خوندن:
- تورو هرکسی دیده، اعتراف میکنه که من چقدر بهت میام. بعد این همه روزایی که گذشته، من خدایی تو رو میخوام، تو رو میخوام...
با کوبیده شدن در اتاقم به دیوار، نفسم رو با حرص دادم بیرون. توی این خونه شاد بودن هم جرم بزرگی محسوب میشد. ابروهای عسلی رنگش به شدت درهم بود، لحنش هم که از اخمش معلوم بود:
- چه خبرته؟ مگه دوهفته دیگه امتحان فیزیک نداری؟ جای اینکه مثل خر جفتک بندازی، خبر مرگت نمونه سوالتی که برات طرح کردم حل کن.
لب برچیدم و با حرص گفتم:
- چیه، باز که داری پاچه من رو میگیری!
با دست لباس ابی استین حلقهایش رو صاف کرد و با خونسردی ظاهری گفت:
- مراقب باش که داری با کی حرف میزنی. به راحتی میتونم کل وسایل اتاقت رو بردارم و تنها چیزی که برات باقی بمونه کتاب های درسیت باشه.
حوصله بحث کردن باهاش رو نداشتم، اما صلاح دیدم فکری که توی سرم بود باهاش درمیون بذارم:
- حالا من میرم بیرون که یه وقت حضور نحسم شما رو برزخی نکنه، نوشین بانو.
میدونستم که صداش رو برام میبره بالا تا مثلا ازش حساب ببرم؛ این کار رو طبق حدسم انجام داد:
- فرمایش دیگهای نبود؟ تو خیلی غلط کردی که پات رو از این در بذاری بیرون. گوشیت رو گرفتم که مثل آدم درس بخونی، نه اینکه بری عیاشی!
با کلافگی دستش رو توی موهای عسلی رنگش فرو برد؛ موهایی که آزادانه روی شونههاش ریخته بودن. برخلاف من عاشق موی بلند بود، اما من فقط دوبار توی زندگیم موهام رو بلند گذاشته بودم. یادم میاد اولین بار چهارم ابتدایی بودم که به اصرار مامان موهام رو بلند گذاشتم و بعد اون پارسال بود که برای آخرین بار موهام رو بلند گذاشته بودم. همیشه عشق فوتبال بودم و هر جمعه با بچههای محله قبلیمون فوتبال بازی میکردم. همپای شهرام برادر بزرگترم، تمرین بوکس انجام میدادم و فوتبال تمرین میکردیم. زندگی من این بود، یه دخترانگی ساده هم توی وجودم نبود به جز ظاهرم.
لبم رو با زبون تر کردم:
- اینطور که معلومه، قراره کسی بیاد که نو نوار کردی.
سرد به چشمهام خیره شد:
- آره خاله نسرین و دختر خاله کوثر شاید مریم همراهشون بیاد
با پوزخند پر حرصی گفتم:
- شاید آدمیزادترین فرد، همین مریم باشه.
با تندی بهم توپید:
- چه طرز حرف زدنه؟ بنده خداها اومدن یه سر به من و تو بزنن.
پوزخندم تبدیل شد به خنده ریز و شلوار راحتی گلدارم رو تا کمرم بالا کشیدم:
- نه مادر من! اگه به نسرین و دخترش باشه میان اینجا واسه فخر فروشی، نه دیدن چشم و ابروی خوشگل من و تو. مریمم حتما کارش بهت گیره، وگرنه اون بشر حوصله مراسم غیبت و گوشت برادرخوری رو نداره.
با دست بلیز آستین حلقهای ابیکاربنی تنش رو صاف کرد و با اخم رو بهم گفت:
- من کاری ندارم که واسه چی میان؛ در خونه من به روی همه بازه. توهم وقتی اومدن خبر مرگت میای بیرون از این اتاق. یه لباس خوشگل چیندار صورتی توی کمدت بود؟ همون رو میپوشی شال مشکی هم بنداز سرت اون موهای واموندت پیدا نباشه. مثل یه خانوم متشخص میای میشینی اونجا چاک دهنت رو هر دقیقه باز نمیکنی به کوثر و مریم متلک بندازی، با خالت هم کل کل نمیکنی خودت که بهتر میشناسیش یه حرف رو ده تا میکنه دوره میگرده توی کل فامیل اون حرف رو میزنه.
با تک تک حرفهاش علاوه بر اینکه حس کم ارزش بودن بهم دست داد، خنده عجیبی هم سر دلم رو گرفت. چقدر مادر من ساده بود! رسما میخواست با خالم رقابت کنه! مامانی که شش دنگ حواسش به کارخونه بود، حوصله خالهزنک بازی و نمایان کردن داراییهای زندگیش رو نداشت حالا چیشده بود که تن به رقابت داده بود؟ اون که حوصله یه نظر ساده درباره زندگی دیگران رو نداشت، میخواست برتر از خالهم باشه!
با خنده خودم رو پرت کردم روی تخت دونفره با رو تختی سفید رنگم:
- مامان میفهمی چی میگی؟ اخه من کی تاحالا لباس چیندار صورتی داشتم؟! راستی، مگه موهای من چشه؟ خودت که خوب میدونی من عاشق موی پسرونه کوتاهم.
با حرص غرید:
- میزنم چشم و چالت رو در میارم. تو خیلی بیخود کردی که عاشقی! دختر احمق
با پوزخند عمیقی روی لبهای گوشتیم جواب دادم:
- مادر من توروخدا از نمایان کردن یه چیز دیگه استفاده کن. من تمام لباسهام لش و پسرونهست، از لباس دخترونه متنفرم مخصوصا از نوع گلدار و چیندارش. تمام مدت عمرم، به جز دوبار موهام پسرونه بوده، به جز دوسال از کل زندگی که داشتم. طرز حرف زدنم زیر صفره؛ از لفظ قلم حرف زدن متنفرم و کلا بلد نیستم، اگه حرف هم بزنم نود درصدش فحش رو میکنم. کلا نکته باکلاسی در من پدیدار نیست مادر من، هست؟!
نگاهم رو دوختم به چهره درهم و عصبانیتش، هر آن ممکن بود بزنه چشم و چالم رو دربیاره. با حرص سمت کمد دیواری سفید رنگ، کنار قفسه قهوای رنگ کتاب گام برداشت. درش رو با حرص باز کرد و تمام لباسهای توی کمد رو بیرون ریخت و با عصبانیت کلماتش رو توی صورتم مشت کرد:
- اینها لباسن؟ یه دختر این لباسها رو میپوشه؟ یه دختر شانزده، هفده ساله که رشته تجربی میخونه باید سرتا سر اتاقش پر باشه از وسایل پزشکی. یه دختر همسن تو رویای چهچیزهایی رو داره.
پوزخند عمیقی زدم و گفتم:
- آرزوی شوهر خوب! مثل کوثر؟ البته همه دخترها آرزوی باحال دارن، بهجز این کوثر احمق که نمونه نادری از بشریت رو تشکیل میده.
پوزخند پر حرصی زد و با قدمهای بلند سمت در سفید رنگ اتاق گام برداشت:
- همین اتاقم رو هم من نذاشتم نو نوار کنی، وگرنه این اتاق جای چه جونورها و اشیایی میشد! طبق حرفهایی که زدم عمل میکنی، الان میرسن.
منتظر جوابم نموند و از اتاق خارج شد. عادت کرده بودم، بحث همیشگیمون بود؛ بحث کردن سر اینکه تو دختری پسر نیستی. پوف کلافهای کشیدم. کاش میشد اونجا درس بخونم، کلی رفیق پیدا کنم کلی شیطنت کنیم.
ها چیزی که عایدم میشد، سردر مدرسه بود که بهم چشمک میزد. "دبیرستان متوسطه دوم پسرانه اندیشه" شاید هرسال اسمش توی لیست بدترین مدارس بود، اما من با تمام وجود دوست داشتم اونجا درس بخونم. شهرام یکسال اونجا درس میخوند، وقتی از شیطنتهاش میگفت من پرت میشدم توی خیالاتم. اینطور که شهرام میگفت، مدرسه پرهیجانی بود. من عاشق هیجان بودم، از راکد بودن زندگیم خسته شده بودم و هروز توی خلاء زندگی بی فایدهم فرو میرفتم. چرا پسرا انقدر آزاد بودن و دخترا ابنقدر محدودیت داشتن؟ توی مدرسه یه دختر کافی بود جیغ بزنه تا مدیر از وسط نصفش کنه! چرا جیغ نکشه؟ یه دختر توی این سن بمب انرژیه! باید تخلیه کنه تمام جیغهایی رو که توی خونه نمیزنه؛ یه دختر هم توی خونه باید خفه باشه هم توی مدرسه! فقط برای اینکه دختره! یه دختر توی مدرسه نمیتونه موهاش رو اونطور که میخواد توی مقنعه به نمایش بذاره، فقط برای اینکه کسی نبینه! یه دختر چرا نیاز به توجه داره؟ بخاطر همین فضای خفه کننده خونه و مدرسه. چرا نیاز به محبت داره؟ بخاطر همین محدودیتها.
من عاشق اینم که مثل یک پسر زندگی کنم. ارزو دارم توی مدرسه پسرانه درس بخونم؛ هیجانات مختلفی رو تجربه کنم. با پسرها معاشرت کنم، حتی دوستهای دوران بچگیم اکثرا پسر بودن. توی مدرسه فقط با نیلوفر، عسل، حنا رفیق بودم. اونها همیشه و در همه حال کنارم بودن، درکم میکردن و توی هر شیطنتی باهام همدست بودن. درنبود شیما تنها خواهرم، واسم خواهر بودن. درنبود تنها برادرم، برام برادر بودن. میتونستم به جرات بگم شاید سهنفر بیشتر نباشن، اما برای من به اندازه سیصد تا رفیق ارزش دارن.
***
صدای خندهای مصنوعیشون گوشم رو آزار میداد. بهجز مریم که زبونش مثل خودم نیش داشت و آدم رکی بود، کوثر و خاله نسرین ادمهای پر افادهای بودن. شلوار گلدارم رو با شلوار اسلش پسرونه عوض کردم. یه هودی مشکی با خط های سفید تنم کردم و موهای کوتاهم رو کج روی صورتم ریختم؛ رنگ هودی با رنگ پوستم تضاد جالبی داشت. مطمئن بودم الان ایدهآل یه پسر نیستم و خواهم بود. پوزخندی زدم؛ اما درعوض من خودمم همونی که دوست دارم.
به قول بابا " خودت باشی خیلی بهتر از اینه که مثل یه مترسک مصنوعی وسط مزرعه کلاغها بهت نوک بزنن" لبخندی از توی ایینه به خودم زدم و به چشمهای قهوهایم خیره شدم تا کمی انرژی دریافت کنم. من دارم کار درستی میکنم، میخوام به مامان یاد بدم در همه حال خودش باشه. چهره عجیبی داشتم! دخترانگی و پسرانگی باهم درهم آمیخته بودن تا یک آدم شانزده، هفده ساله رو به وجود بیارن.
پسرانه لباس میپوشیدم، پسرانه رفتار میکردم اما دخترانگی چهرم پنهون شدنی نبود. چیزی که در من نهفته شده بود، چرا باید پنهون بشه؟ ذات من خواه نا خواه دخترانهست، قبول کردنش سخته اما هست. دست از نگاه کردن به چشمهام برداشتم و توی موهای مشکی رنگم دست کشیدم. موهای پشت و کنارهای سرم کمی کوتاه تر از موهای بالای سرم بود؛ همون مدلی که همیشه دوستش داشتم. دستهام رو توی جیب هودی مشکی فرو بردم و از اتاق خارج شدم. وارد حال نسبتا بزرگ خونه شدم. مریم طبق معمول با گوشی عزیز کردهش کار میکرد و کوثر مثلا با وقار و متانت به حرفهای خاله نسرین و مامان گوش میداد. توی جفت دستهاش دستبند طلا داشت و با ناز به موهای بلند رنگ کردش پیچ و تاب میداد؛ تاپ قرمز جیغ به تن داشت و دامن کوتاه مشکی رسما داد میزد که من همهچیز تمومم. با وجود بیست و یک سال سن، هنوز هم دنبال رقابت با منی بود که تقریبا چهار یا پنج سال ازش کوچک تر بودم. به زرق و برق طلاهای مختلف خاله نسرین توجه نکردم و ترسیدم نور طلاهاش چشمهام رو بزنه. مریم بیست و پنج ساله انقدر به خودش نرسیده بود که این مادر و دختر به خودشون رسیده بودن. با سلام زیر لبی کنار مامان نشستم. با دیدن من توی اون وضع لباس، چشمهای مامان چهارتا شد و نیشگون محکمی از پام گرفت. از درد لبهای گوشتیم رو به دندون گرفتم. خاله نسرین نگاه پر از تمسخرش رو توی صورتم دوند و با طعنه گفت:
- وای نوشین! این که هنوز همونجوری لباس میپوشه!
با لبخند کمرنگی جواب دادم:
- شما هم که هنوز سه کیلو طلا اویزون کردین خاله خوشگلم!
مامان سقلمهای بهم زد، اما توجهی نکردم.
خاله لب برچید و گفت:
- زن باید طلا آویزون کنه، نه اینکه مثل پسرهای ولگرد لباس بپوشه دخترم!
کوثر لبهای باریکش رو بهم فشورد تا رنگ رژ قرمزش رو تثبیت کنه و با طعنه گفت:
- شیوا جان هنوز سنش کمه خاله نوشین؛ تعجبی نداره که بخواد مثل پسرها بگرده.
خواستم جوابش رو بدم که مریم گور به گور شده به جمع اضافه شد و کنارم روی مبل مشکی نشست.
- واه واه باز که افتادین به جون هم! باشه حالا فهمیدیم، چقدر از هم متنفرین.
خاله ابروهای شیطونی و پر پشتش رو درهم کشید:
- ذلیل نمیری مریم! کی گفته این حرف رو؟ داریم با خواهرزادم صحبت میکنیم.
مریم با چشمهای عسلی رنگش بهم چشمک زد، به نشونه اینکه داره دروغ میگه. پوزخند عمیقی روی لبهام نقش بست.
مامان برای عوض کردن جو روبهم گفت:
- شیوا جان مادر، برو قهوه درست کن دخترم.
با پوزخند گفتم:
- بلد نیستم.
بلد بودم، خوب هم بلد بودم اما من عمرا کمرم رو به بهانه قهوه دادن پیش این مادر و دختر خم کنم.
به محض اینکه حرفم تموم شد، خاله نسرین و کوثر زدن زیر خنده و مامان ابروهای عسلی رنگش به شدت درهم پیچیده شد و سقلمه بعدی رو بهم زد. مریم که بهشدت رک بود و اکثر مواقع طرف من بود، با حرص گفت:
- زهرمار! حالا نه اینکه دختر دیپلم ردی خودت خیلی گل زده به سرت که به شیوا میخندی!
کوثر خندهش رو خورد و با حرص گفت:
- مریم یه چیزی بهت میگم ها! من توی رشته ریاضی خیلی هم موفق بودم، فقط سال اخر از درس خوندن زده شدم. بهخاطر اینکه عاشق آرایشگری بودم، ریاضی رو ول کردم.
مریم پوزخندی زد و گفت:
- خاله قربونت نره دختر! صدبار این داستان رو برای کل فامیل تعریف کردی؛ والا ما همه این داستان رو از حفظ شدیم. دیگه راست و دروغش پای خودته.
خاله با اخم به مریم توپید:
- مریم ببند دهنت رو! دختر من در عوض از هر انگشتش یه هنر میباره.
کوثر با افتخار از جا بلند شد و دامن مشکی رنگ چندش آورش رو صاف کرد:
- من قهوه درست میکنم، خاله نوشین.
مامان لبخندی زد و هیچی نگفت با طعنه گفتم:
- آب داغ نریزه رو شکمت یهوقت. نه اینکه تاپ تنت سه سانتیمتره!
مریم خندهای کرد و مشت آرومی به پام زد. حتی بهم نگاهم نکرد و با افاده وارد آشپزخونه شد. خاله با طعنه گفت:
- شیوا خانم، امسال پایه یازدهمی هستی، پارسال تجدیدی نداشتی؟ اخه تو کل وقتت به خرید اینطور لباسها میگذره.
مامان قبل از اینکه چاک دهنم رو باز کنم با سرعت جواب داد:
- خواهرم این چه حرفیه! شیوا توی درسهاش نفر اول بوده. امسال هم که تازه یکهفتهست مدارس باز شده.
خاله درحالی که پرتقال توی بشقاب رو با چاقو پوست میکند، با همون لحن پر از طعنه گفت:
- حالا امسال دستاوردهاش رو میبینیم. با این وضع باید براش دنبال زن باشی نه شوهر!
این زن چه موجود پر افاده و چندشآوری بود! چی توی خودش میدید!...
چه اجازه ای به خودش میداد که دیگران رو تخریب کنه؟ با تمام حرصی که از خودم سراغ داشتم جواب دادم:
- خاله جون تعریف کن ببینم، ایندفعه شما چه دستاوردی داشتی که اومدی پزش رو به ما بدی؟
خاله پوزخندی زد و خواست حرفی بزنه که مامان بهم توپید:
- شیوا با بزرگتر اینجوری حرف نمیزنن. این چه طرز لباس پوشیدنِ؟
خاله جلوتر جواب داد:
- بزار راحت باشه خواهر گلم. این مغزش به چی میرسه آخه؟ والا دوره احترام گذشته توی نسل این جوونهای دهههشتادی.
پوزخند تلخی زدم. اره، ما دهه هشتادیها گودزیلا و خودخواه بودیم؛ همه توی این سنِ کم موجی و بیاعصاب بودیم. چون شخصیتمون اجازه نمیداد کسی بهش توهین کنه، همه بی ادب و گستاخ بودیم. اگه نسل دهه شصت نسل سوخته بود، ما نسل زغال بودیم. چون همه جوونی ما آتیش گرفت و خاکستر شد؛ از درون محدود بودیم، از بیرون تحریم بودیم. طعم لذت و از ته دل نمیچشیدیم. غرق بودیم توی یه صفحه چند وجهی، چون دنیا دیگه برای ما رنگ سابق رو نداشت. توی دورهای بودیم که خرپول بیسواد بود، با سواد بیکار! چطور قانع میشدیم که درس بخونیم؟
مریم با حرص دستهاش رو برد بالا و خودش رو باد زد:
- بوی سوختگی میاد! من بلند بشم برم تا همدیگرو آتیش نزدین. خیر سرم اومدم اینجا نوشین ابروهام رو برداره.
با سرعت گوشی خودش رو از روی مبل مشکی رنگ برداشت و خاک روی شلوار جین آبیش رو تمیز کرد.
مامان با سرعت بلند شد و آشفته گفت:
- کجا خواهر؟ میموندی من ابروهات رو اصلاح کنم.
میدونستم مریم هم از اینطور جمع ها مثل من متنفره و یک ثانیه هم دووم نمیاره. با سرعت به سمت در گام برداشت و به مامان گفت:
- لازم نکرده. من خودم فردا میرم آرایشگاه خواهر، دونفر اینجا باشن به اندازه صدتای من کافیه.
در خونه رو محکم بست و رفت. مامان با چهرهای آشفته روی مبل مشکی رنگ نشست. دلم براش سوخت حتی بهخاطره چهره من باید از این جماعت عقبمونده حرف میشنید. خاله با حرص گفت:
- نوشین این مریم جدیدا خیلی خیرهسر شده! احترام بزرگتری کوچکتری هم نگه نمیداره.
پوزخند عمیقی زدم. دعا میکردم کوچکترین اتفاق بیوفته تا من از این جمع کذایی خلاص بشم. مامان با لحن آروم و ظاهریش جواب داد:
- نه خواهر! تازه بیست و پنج سالشه، هرچی نباشه جوونه این حرفها رو بذار پای زبون درازی دوران جوونی.
خاله نسرین ابروهاش رو بالا پروند و گفت:
- گستاخی شیوا خانوم رو بذارم پای چی؟
- بذار پای... .
مامان نیشگون محکمی از پام گرفت که دیگه نتونستم یه جواب کف و ابدار بذارم تو کاسه این گرگ پیر.
پوزخندی زد و گفت:
- نه نوشین، بذار بگه.
کوثر با صدای نحسش سینی به دست وارد حال شد:
- خب اینم از قهوه من.
با حرص بهش زل زدم، حالا خوبه کارخونه تولیدی قهوه نداره! انگار چه کار شاقی کرده بود که با افتخار جار میزد، بدبخت دیپلم ردی.
برای خاله نسرین و مامان فنجون قهوه رو گذاشت روی میز روبهرو، یه لیوان برای خودش برداشت و کنار خاله نسرین نشست؛ همین باعث جر خوردن من از درون شد پوزخند پرحرصی بود که حواله لبهای گوشتیم کردم. مامان ابرویی بالا پروند:
- دخترم شیوا رو از قلم انداختی!
کوثر کاملا نمایشی دستش رو به پاش کوبید، ابروهای تتو کردهش رو توی هم کشید:
- خدا مرگم بده! من فکر کردم شیوا جون قهوه دوست نداره که بلد نیست درست کنه!
با خودم گفتم" خدا اولی رو زودتر نصیبت کنه میمون بدشکل" حرصم رو توی کلماتم چیدم و گفتم:
- دختر خاله من کلا به قهوه های تو آلرژی دارم، بهتره که درست نکردی.
ابروهاش رو بالا داد و هیچی نگفت. بعد از اینکه به جز مامان اون دوتا عجوزه قهوه هاشون رو کوفت کردن؛ کوثر با کنجکاوی گفت:
- از شهرام و شیما چه خبر خاله؟
نا خودگاه زدم زیر خنده و سقلمه جانانهای از مامان خوردم. هه! انگار من نمیفهمم هدف اصلیش شهرامِ خوشم میومد اگه الان شهرام اینجا بود و جوابش رو درسته میداد. تا کی میخواست دنبال شهرامی باشه که یه نگاه ساده رو هم ازش دریغ میکنه! خاله اخمهاش جمع شد:
- وا دختر! چت شد یهو؟
با حرص جواب دادم:
- شهرام حالش خوبه کوثر جون، البته میگفت یه دختر خوشگل بور توی دانشگاه پیدا کرده.
دستمهام رو با خوشحالی بهم فشوردم؛ من که بلدم چجوری تو یکی رو آتیش بزنم. ابروهاش بهشدت بهم گره خورد و منظر بقیه حرفم موند. سعی کردم با تک تک کلماتم زمینه حرص خوردنش رو فراهم کنم. با ذوق آمیخته با حرص روبهش گفتم:
- ندیدی دختره چقدر خوشگل بود، تازه قرار هم میذارن باهم. فکر کنم شهرام جدی جدی گلوش گیر کرده.
با حرصی که از چهره گرفتهش آشکار بود زیر لب گفت" آها" پوزخندم تشدید شد و مامان با حرص چشمهاش رو برام در آورد. خاله با النگوهای دست راستش ور میرفت.
چون دیگه تحمل اون جمع کذایی رو نداشتم، از خونه رفتم. مطمئن بودم مامان جلوی خاله نسرین و کوثر میمون هیچی بهم نمیگه، وقتی چشمهاش رو برام در آورد خودم تا تهش رو خوندم که یه جنگ نابرابری قرار بین ما رخ بده. دستهام رو توی جیب هودی مشکی رنگم فرو کردم و نفسم رو پرت کردم بیرون. چقدر هوا سرد شده بود! هوای اول مهر واقعا ارزش نفس کشیدن داشت. نگاهی به سر در بزرگ و سردش انداختم؛ حیاطی که تاحالا واردش نشده بودم و خاطرهای که داخلش نساخته بودم. من دارم توی جهنم این ادمها میسوزم. جهنم صد برابر بهتر از ذهنهای پوسیدهای بود که با افکارشون ذهن ما جوون هارو هدف میگرفتن و در آخر میگفتن جوون های امروز عفت و غیرت ندارن. چی با ارزشتر از قلب هر ادمی؟ منشاء عشق و احساس؟ آتیش جهنم تمام وجود انسان رو ذوب میکرد؛ اما کلمات قلب آدم رو چنان تسخیر و بی احساس میکرد که آدم انگیزهای واسه زندگی نداشت. کلمات آدم رو عوض میکنه، کلمات آدم رو پست میکنه، کلمات آدم رو جهنمی میکنه، کلمات انسانیت و شرف رو از بین میبره. جهنم یعنی حرارت حرفها و تیر جهیده به قلبها. اینکه یه دختر بخواد پسر باشه، چرا به چشم این مردم انقدر عجیبه؟ شاید بخاطر اینکه، مرد بودن حرمت داره. فکر میکنن اگه یه دختر مرد بشه، از اون بیبخار ها میشه و ارزش مرد بودن رو زیر سوال میبره. دلم میخواد وارد این حیاط بشم و هوای داخلش رو با تمام وجود استشمام کنم؛ امان از در بسته ای که مانعم میشه. سایه درختها اون موقع شب، سایه قشنگی روی پیاده رو کنار جاده انداخته بودن. به نور طلایی رنگ چراغهای خیابون خیره شدم، اما چشمم رو زدن. بار دیگه از پیاده رو به خیابون خلوت که گه گاه یه ماشین از دلش عبور میکرد نگاهی انداختم. دیگه از این کار مطمئن بودم برای همین با سرعت تمام سمت در شیری رنگش دویدم. پام رو روی دسته در تکیهگاه قرار دادم و تو یه حرکت از در بزرگش عبور کردم. وارد فضای تاریکی شدم، چشمم خوب یاری دیدن نمیداد. نور گوشیم رو روشن کردم و توی فضا گردوندم.
محوطه کاملا تاریک بود و فقط نور کم جونی از خیابون وارد محوطه میشد. با اینکه خوب نمیتونستم اطراف رو ببینم، اما بازم خوشحال بودم. اینجا همونجایی بود که شهرام ازش تعریف میکرد؛ اینجا همون دنیایی بود که دلم میخواست داخلش غرق بشم. اینجا میتونستم پسر باشم. نفس عمیقی کشیدم و کمی جلوتر رفتم، از پلههای ورودی مدرسه بالا رفتم و ایستادم. زیرلب زمزمه کردم:
- سلام من آریا رادمهر هستم، دانش اموز جدید دبیرستان پسرانه اندیشه.
آریا، آریا کوچولو! اسمی که از سیزده سالگی روی خودم گذاشتم و هنوز هم اسمم رو یدک میکشه؛ لاقل توی اون سن مامان به اینکه دوست دارم پسر باشم، احترام میذاشت.
با صدای زنگ گوشیم، لبخندم محو شد و گوشی رو جلوی صورتم گرفتم"مامان" لبخند کمرنگی دوباره روی ل**بهام نقش بست. لابد خاله نسرین اینها رفتن و بلافاصله بهم زنگ زده تا شست و شو و پهن کردن روی بند رو آغاز کنه.
- بله مامان!
با تندی بهم توپید:
- احمق تو چی با خودت فکر کردی ها؟! اینقدر گند زدی که نمیدونم واسه کدومش عصبی باشم. تا ده دقیقه دیگه خونه باش.
بلافاصله قطع کرد. پوزخند پرحرصی روی ل**بهام نقش بست. به در مدرسه که رسیدم برای بار اخر حیاط مبهم مدرسه رو از نظر گذروندم و در اخر پام رو روی دسته در گذاشتم و پریدم بیرون.
دستهام رو فرو کردم توی جیب هودی مشکی رنگم و نفسم رو با حرص به بیرون فوت کردم. توی افکارم غوطهور بودم که متوجه نگاه های کسی شدم، سر رو از زمین گرفتم و نگاهم خورد به خانم مسنی که بهم زل زده بود. از کنارم که رد شد گفت:
- جلل خالق دختره یا پسر! جوونم جوونای قدیم.
رمان مورد نظر توسط شما خوانندگان عزیز انتخاب شد و همکنون میتوانید این رمان را در بخش آفلاین دنبال کنید.
مهسا
00بیشتر رمان ها همه عاشقانه شده این رمان واقعا جزو بهترین رمان هاست جدا از داستان های عاشقانه در کنار داستان طنز و معمایی دغدغه نوجوون هارو نشون میده به شدت پیشنهاد میشه