
رمان ماموریت سرخ
- به قلم الهام ملایری آشتیانی
- ⏱️۴ ساعت و ۳۵ دقیقه ۳۸ ثانیه
- 931 👁
- 28 ❤️
- 9 💬
نووآ جانسون، تکتیرانداز ماهر، در مأموریت حساس خود به دلیل امتناع از کشتن یک کودک، شکست میخورد و دستگیر میشود. پس از 10 سال اسارت، او با پیشنهادی وسوسهانگیز از سوی افبیآی روبرو میشود: آزادی در ازای همکاری و تبدیل شدن به یک مأمور. نووآ که بین گذشتهی تاریک و فرصتی برای رستگاری سرگردان است، باید تصمیم بگیرد که آیا میتواند دوباره به اسلحه اعتماد کند و اینبار، در مسیر عدالت قدم بردارد یا خیر.
اینبار جدی و متمرکز نگاهم رو از دوربین اسنایپر به اتاق مجلل و لاکچری که شبیه به اتاق کار هستش، میدم.
- من آمادهم.
همون لحظه در اتاق باز میشه و مرد میانسالی با کت و شلوار سرمهای رنگ، به همراه دو بادیگارد با کت و شلوار مشکی رنگ وارد اتاق میشه.
چند لحظه صبر میکنم اما هیچ دختر قرمزپوشی نمیبینم.
- پس دخترش کو؟
دوربین تمام طبقات توسط مارسل هک شدن و توماس کله کرایسلر رو زیر نظر داره.
- طبقهی پایین.
میخوام با دوربین اسنایپر یک طبقه پایینتر رو هم چک کنم که با صدای مارسل متوقف میشم.
- من دیدمش!
پس اسنایپر رو حرکت نمیدم و میذارم رو همون طبقهی آخر ثابت بمونه.
جکسون پشت میزش نشسته و مشغول ور رفتن با برگههای روی میزشه.
- شروع کن نووا!
دقیقا سرش رو نشونه میگیرم و انگشت اشارهم رو با فاصله از ماشه و آماده نگه میدارم.
نفسم رو تو سینه حبس میکنم، یک... دو... و شلیک.
شیشهی اون طبقه میشکنه و همزمان حفرهای تو گیجگاه جکسون ایجاد میشه که مساوی میشه با خونی شدن دیوار و کت و شلوار بادیگارد کنارش.
نفسم رو رها میکنم اما یه چیزی روی سینهم سنگینی میکنه. دفعهی اولم نیست و این حس هم برام آشناست.
مبلغ و مأموریت رو قبول میکنم، آماده میشم، حبس کردن نفس، تا سه میشمارم، شلیک و آزاد شدن نفس حبس شده، اما بازهم نمیتونم راحت نفس بکشم.
- زودباش نووا! برو سراغ دختره!
صدای توماس من رو برمیگردونه. اینبار اسنایپر رو روی طبقهی پایین تنظیم میکنم و گلولهی دیگهای داخلش میذارم.
مطمئنا تا الان بادیگاردها فهمیدن که شلیک از کجا صورت گرفته و باید قبل از اینکه گیر بیفتیم، کار رو تموم کنم.
یک زن با کت و دامن کوتاه کرم رنگ ایستاده و از ظاهرش میشه حدس زد یکی از کارکنانه... شاید منشی یا... پرستار؟
با دیدن دختر بچهای همسن و سال مارسل که پیراهن قرمز رنگی پوشیده و کنار اون زن که از پشت شیشه داره به چیزی اشاره میکنه و بهش نشون میده، به این نتیجه میرسم که احتمالا حدس دومم درستتره.
احیانا توماس که از من نمیخواست اون بچه رو بکشم؟
- بجنب دیگه داری چه غلطی میکنی؟!
چرا امروز انقدر صدای لعنتیه توماس رو مختر شده؟
- من هدفو نمیبینم.
- لعنتی دقیقا جلوی پنجرهس کنار یه زن!
- اون که بچهس!
- همونه نووا! بزنش!
نفسهام منقطع میشه.
من نمیتونم بچه بکشم.
هنوز اونقدرا هم عوضی نشدم.
انقدر حواسم پی اون بچهست که نه صدای توماس و نه مارسل رو میشنوم.
- مبلغ رو دو برابر میکنم فقط بزنش!
لحظهای انگشتم به ماشه نزدیکتر میشه اما متوقف میشم و برای اینکه دوباره انگشتم به سمت ماشه نلغزه، ناخودآگاه انگشتهام رو به دور بدنهی اسلحه فشار میدم که نوک انگشتهام درد میگیرن و نفسم تو سینه حبس میشه.
هیچجوره نمیتونم لباس سرخ اون بچه رو رنگیتر کنم.
نمیتونم.
- نمیتونم... .
تموم شدن زمزمهام مساوی میشه با صدای تیراندازی، اونهم دقیقا کنارم.
متعجب و ترسیده عینکم رو برمیدارم و نگاهم رو به مارسل که حالا غرق در خون شده، میدم.
اون بچه دقیقا کنار من به رگبار بسته شد.
سرجمع شاید دو ساعت باهاش وقت گذرونده باشم، اما به زور جلوی خودم رو میگیرم تا فریاد نکشم برای برگردوندن زمانی که غیرممکنه.
من ماشه رو نکشیدم که بچهای کشته نشه و حالا مارسل تو خون غرق شده.
- لعنت بهش!
به سمت در خروج پشتبوم پا تند میکنم.
حتی نفهمیدم تیراندازی ازکجا بود.
دستم به دستگیرهی در میرسه که در زودتر باز میشه و 5 پلیس ویژه با ضدگلولههایی که روشون آرم FBI به چشم میاد، وارد پشتبوم میشن، کلتهاشون رو به سمتم نگه میدارن و زن سیاهپوستی که جلوتر از همه ایستاده با صدای بلندش پردهی گوشم رو میلرزونه:
- تکون نخور و دستهاتو ببر بالا!
بالا پایین شدن سیبک گلوم بهم ثابت میکنه هنوز زندهم. چند لحظه خشکم میزنه اما بالاخره دستهام رو بالا میبرم که همون زن ادامه میده:
- آروم برگرد!
همون بین که برمیگردم کلافه بابت گندی که زدم، زمزمه میکنم:
- فاک بهت!
با برگشتنم تازه متوجه هلیکوپتر بالا سرمون که درش بازه میشم. تا الان حتی متوجه صدا و بادی که درست کرده بود نشدم. پس مارسل رو از اون بالا به رگبار بستن.
با دستبند خوردنم از پشت، به خودم میام و نگاهم رو از اون پسر که به شکم خوابیده و از سوراخهای پشت کمرش خون میجوشه، میگیرم.
بدنم جوری داره ریاکشن نشون میده که انگار دفعهی اولمه جنازه میبینم.
حتی نمیتونم بابت دستگیریم ناراحت یا ترسیده باشم.
محض رضای خدا من قاتل پولیم! از همین حالا میدونم چه بلایی قراره سرم بیاد!
حتی همین حالاش که تو اتاق بازجویی نشستم.
Ghost
00توصیفاتت،فضاسازی هات و...فقط می تونم بگم عالی!
۱۵ ساعت پیشSun
00عالی بود 😭 نوا عزیزممم ✨️✨️😭 خیلی دوستش داشتم و وایبی که داشت &...;..;&...;..;&...;..;&...;..;&...;..; خسته نباشی 🌻🌻
دیروزUnknown
10اگه سرنوشت جوری چید که از هم دور بشیم بگو من برم ولی تو نرو بابوچکا😭
دیروزMinA
00رمان موردعلاقم😍
دیروزhope
10اگه بگم کدوم بخش داستانو خیلی پسندیدم اسپویل کردم از نویسنده به شدت ممنونم نمیدونستم به خوندن یه همچین قلم قدرتمندی نیاز داشتم🥲❤️ 🩹
۲ روز پیشالهام ملایری آشتیانی
00عزیز دل:)))
۲ روز پیشFaezeh
00فوق العاده بود، قلم قدرتمندو بی نظیر و یه داستان کاملا قوی و به دور از کلیشه موفق باشی نویسنده
۲ روز پیشالهام ملایری آشتیانی
00مرسی فائزه ی مهربون:)
۲ روز پیش
دلارا
00آخرش سرش گریه کردم ولی پایانش خیلی زیبا بود سیر داستانی سریع پیش میرفت و آدم رو خسته نمیکرد و هی میخواستی بفهمی بعدش چی میشه شخصیت آئورورا رو خقلی دوست داشتم و خیلی شبیه خودم بود و باهاش همزاد پنداری میکردم ولی واقعا رمان قوی ای بود خیلی دوسش داشتم دمت گرم الهام🥲✨