رمان راهی برای دست یافتن (جلد دوم) به قلم black.star
وجود ستاره همه چیز را تغییر داده و به خواست خود کارش را انجام میدهد و از چیزی بیم ندارد. خب باید به او حق داد که پی انتقام باشد و خون بریزد. او راهش را ادامه میدهد تا به آنچه که میخواهد برسد؛ اما در این میان یک چیز درست نیست.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۴۱ دقیقه
- قرصاتون رو خوردین؟ نیاز به چیزی ندارین؟
خانم بزرگ: آره خوردم...نه نیاز ندارم؛ راستی کار جیک چطور پیش رفت؟
- خوب بود، حالا خودشون میان براتون توضیح میدن.
بعد درحالیکه از جام بلند میشدم گفتم:
- من با اجازتون میرم گشتی این اطراف بزنم.
خانم بزرگ سر تکون داد و به زمین خیره شد. از سالن خارج شدم و به محوطه رفتم. به بدنم یه کش و قوسی دادم و دستام رو توی جیب مانتوم کردم و حرکت کردم و به سمت پشت عمارت رفتم. همینجور که قدم برمیداشتم صدایی به گوشم خورد. پشت دیوار ایستادم و به صدا گوش دادم.
ناشناس: نگران نباشید من کارم رو درست انجام میدم...احتمالا یک ماه دیگه...باشه فعلا.
از دیوار فاصله گرفتم و یه پام رو گذاشتم روی دیوار و پریدم و لبه سنگی نرده بالکن رو گرفتم. همینجور که آویزون بودم، به پایین نگاه کردم. شخصی با موهای بلند و مشکی با لباس بیرونی به سمت در ورودی سالن رفت. چون پشتش به من بود نمیتونستم قیافه طرف رو ببینم. همین که داخل شد لبه نرده رو ول کردم و روی زمین نشستم. به نظر میاد به غیر از من کس دیگهای هم هست که دنبال پروندست. پوزخندی زدم و به سمت عمارت رفتم. خواستم درو باز کنم که صدایی مانعم شد. برگشتم و به سمت صدا رفتم. دختری دستش رو بلند کرده بود و قصد سیلی زدن یه دختر دیگه رو داشت. سریع رفتم سمتشون. دختره متوجهم نشد و دستش رو به شدت پایین آورد که سریع دستش رو گرفتم و سرد گفتم:
- یا قوانین رو بهت نگفتن یا کر بودی نشنیدی...پس من برات بازگو میکنم. حق زدن دیگران رو نداری وگرنه خودت تنبیه میشی.
بعد دستش رو روی هوا ول کردم و دستم رو توی جیب مانتوم کردم. دختری که قرار بود سیلی بخوره بهم نگاه تشکر آمیزی کرد و گفت:
- خیلی ممنونم، خانم هلن.
رو کردم بهش و گفتم:
- برو داخل.
دخترِ سر تکون داد و رفت. همینجور که پشتم به دختره بود گفتم:
- به قول یه بنده خدایی بذار جوهر امضات خشک بشه بعد بتاز.
دختره نگاه سنگینی بهم انداخت و گفت:
- شما کی باشی؟
- من بادیگارد این خونهام...پس بهتره حواست رو جمع کنی که خطایی ازت سر نزنه.
بعد بدون این که نگاهش کنم راهم رو کشیدم و به سمت عمارت رفتم. بدبختیم دوبرابر شد.
***
دلارام
- یک...دو...سه.
سوزن رو به بادکنک بزرگ زدم که صدای بلندی ایجاد کرد و ساناز و سارا که تازه داخل اومده بودن به مرز سکته داد. دستشون رو روی قلبشون گذاشتن. خواستن دهنشون رو باز کنن که فحشمون بدن که با درو دیوار تزئین شده دهنشون بسته شد و با تعجب به ما نگاه کردن. باهم شروع کردیم به خواندن:
- تولد تولدت مبارک...بیا شعمارو فوت کن تا صدسال زنده نباشین.
بعدم زدیم زیر خنده. سارا و ساناز دست از خوشحالی برداشتن و به سمتمون خیز برداشتن. جیغی زدیم و به سمت مبلهای سهنفره رفتیم و پشتش ایستادیم.
سارا درحالیکه دستش روی قفسه سینش بود گفت:
- به خدا خیلی بیشعورین...میخواین سوپرایز کنین، مثل آدم بکنید.
مهنوش: کیفش به همینِ خواهرم.
ساناز: زهرمار، ما بمیریم میشه سوپرایز؟
- بابا حالا مگه چی شده، یه سوپرایز ریزهمیزه بود.
سارا: باشه من سوپرایز گنده رو نشونتون میدم.
مهناز: حالا این رو بیخیال، نمیخواین کیک رو افتتاح کنید؟
سارا: والا میترسم توش بمب باشه.
دلآرا: نه نگران نباشید، مشکلی نداره.
مهناز و مهنوش رو به سمت سالن بردیم و روی مبل دونفره نشوندیمشون. مهناز کیک رو آورد و جلوشون گذاشت. شمعها رو از قبل روی کیک گذاشته بودیم. رفتم جلو شمعها رو روشن کردم و کنار بقیه ایستادم و شروع به خواندن کردیم. همین که شمعها رو فوت کردن زدم زیر خنده بقیه با تعجب نگاهم کردن. همین جور میخندیدم گفتم:
- تولد هشتادو یک سالگیتون مبارک.
سارا و ساناز که تازه متوجه شدن نگاهی به شمعها کردن و با چشمای خندون و ابروهای درهم نگاهم کردن.
- اگر سم بذارن جلوتون شماها همینجور میخورید؟
ساناز: درد نکبت، رو آب بخندی. حالا انگار چی شده.
- بیخیال، بیاین کیک بخوریم.
همه موافقت کردن و مهناز کیک رو به شش قسمت تقسیم کرد. کیک رو خوردیم و من و دلآرا ظرفها رو جمع کردیم و به آشپزخونه بردیم. دلآرا درحالیکه ظرفها رو توی سینک میذاشت گفت:
- دلت برای ستاره تنگ نشده؟
- معلومه که نه...من تازه دارم حس آزادی رو میچشم...خدا کنه دیر بیاد تا کلی خوش بگذرونیم.
دلآرا: اینجوری نگو، اون خواهرمونه و دوستمون داره.
- چه دوست داشتنی، اینکه بهت سیلی بزنه یا ترس به بدنت بندازه دوست داشتنه؟
دلآرا: اون یه چیزی میدونه که رومون حساسه...درسته کمی کاراش خشنه؛ ولی با این حال خواهرمونه.
- کاش نبود...باورت میشه از وقتی رفته حس خیلی خوبی پیدا کردم...بعضی وقتا میگم ای کاش خواهرم نبود.
دلآرا: درست حرف بزن دلارام...اون چیزی برامون کم نذاشته.
- چرا گذاشته میخوای برات بگم...محبت، عشق، دوست داشتن، مهربونی و... . دیگه هم بیخیال این موضوع شو که خوشم نمیاد دربارش حرف بزنم.
بعدم با حالت عصبی از آشپزخونه بیرون اومدم و به جمع پیوستم.
***
ستاره
- نه...نه! تو رو خدا کاریشون نداشته باشین...التماستون میکنم.
مرد به سمت دلارام رفت و با خنده زشتی موهای طلایی دلارام رو گرفت و کشید. دلارام جیغ کشید و التماس کرد؛ ولی اون نامرد ولش نکرد. اشک از چشمام بیرون زد و بیشتر به التماس افتادم. همینجور که التماس میکردم نگاهم به دونفر افتاد. چهرههاشون معلوم نمیشد؛ ولی سایههاشون به راحتی نشون میداد که یکی مرد یکی زن بودن. رو کردم بهشون و با همون بغض گفتم:
- تورو خدا، خواهش میکنم، ولشون کنید.
با این همه التماسهایی که کردم فکر کردم دلشون به رحم میاد و مارو از دست این آدمهای پست نجات میدن؛ ولی با رفتنشون تمام امیدم پوچ شد. چقدر این دنیا ظالمه! با همون چشمای خیس، به جای خالیشون نگاه کردم. با صدای جیغ، روم رو از جای خالی گرفتم و به کسی که جیغ زد نگاه کردم. دلآرا روی زمین افتاده بود و تمام صورتش به رنگ خون شده بود! خواستم حرکت کنم که چیزی مانعم شد. به پشتم نگاه کردم؛ دستام با زنجیر بسته شده بودن و ته زنجیر به یه میله بزرگ وصل بود. خودم رو چندبار کشیدم؛ ولی باز نشد. روم رو با وحشت به سمت دلآرا کردم. چشماش بسته بود و من اون لحظه تمام آرزوم این بود که چشماش رو باز کنه. با صدای شخصی نگاهم رو از دلآرا گرفتم و به طرف زُل زدم.
ناشناس: ببین که خواهرت چجوری قراره زجر بکشه.
با این حرفش بلند داد زدم:
یاسی
00در جلد اول گفت موهام مشکی بود الان میگه موهای بلوندم😐🤐
۳ هفته پیشآزاده | ناظر برنامه
امکان نیست موهاشو رنگ کرده باشه؟
۳ هفته پیشMehrsa
00میشه بدونم جلد سه با چه نامی و چند وقت دیگه میاد
۱ ماه پیشجلد۳
10پس بقیش چی ادامش چرا نزاشتین
۱ ماه پیشمینل
00واقعا ارزش خواندن نداشت نویسنده عزیز قطعا یه***هستن که صرفا علاقه مند به فیلم اکشنن
۱ ماه پیشطهورا
۱۵ ساله 00رمان خیلی جذاب و قشنگی هست ولی ادامه داشته باشه
۲ ماه پیشنازی
00بی سروته بود کلی وقت گذاشتم ببینم چرا این دختر اینجوری شده چی شد که اینطوری شد آخرشم هیچی.به نظرم باید اول این رمان رو تموم می کردید بعد می رفتید سراغ رمانهای دیگه .موفق باشید
۳ ماه پیشحسنا
۱۲ ساله 00سلام من این رمان رو خیلی دوس دارم از نویسنده می خوام که رمان و کامل کنه و جواب خوانندگان این رمان رو بده لا اقل ما بفهمیم منتظر جلد سوم باشیم یا نه
۳ ماه پیشحسنا
00سلام خیلی ممنون از رمان تون اما این رمان جزء رمان های پایان باز محسوب میشه اگه میشه رمان رو ادامه بدید و با یک پایان جذاب تمومش کنید
۳ ماه پیشمهشید
۱۷ ساله 00سلام رمان خیلی جالبیه و لطفا هر چه سریع تر این رمان رو به اتمام برسونین بسیار مشتاقم تا ادامه رمان رو بخونم لطفا وقت زیادی روی، این رمان بزارید و تمومش کنین و داخل همین برنامه به اشتراک بقیه بزارین
۵ ماه پیشدهقان
۵۴ ساله 00سلام رمان راهی برای بدست یافتن جلد دومش هم به نظر میاد کامل نیست این رمان هنوز باید ادامه داشته باشه و خواننده توقع داره از شما که جلد سومش رو بنویسید و رمان رو کامل کنید و زیاد منتظرشون نگذارید 🙏
۵ ماه پیشستاره سیاه (نویسنده)
41سلام خدمت دوستان عزیزم. رمان ادامه داره اما نه به این اسم و قلم. قلم اول همیشه خامِ و این رمان برام خیلی مهمه. ادامه این رمان در بازنویسی نوشته میشه. اسم بازنویسی «ستاره سیاه» که هنوز تایپ نشده❣️
۱ سال پیشستاره سیاه(نویسنده)
20چون در حال تایپ سه رمان دیگه هستم امکان شروعش نیست. اما هر زمان که شد البته عمری باشه استارت این رمان رو میزنم ولی با شرایط خاص که بعداً گفته میشه. با تشکر فراوان از شما عزیزان بابت خواندن رمان❣️🌹
۱ سال پیشنازنین
۱۳ ساله 20به نظر من به جای اینکه سه تا رمانه دیگه رو شروع کنید بهتر بود اول اینو تموم می کردید و البته این یکی رمان چون نصفه هست باید اینو تموم می کردید راستی خیلی رمان قشنگی هست ممنون از شما 👌
۱۱ ماه پیشنازی
۱۳ ساله 00لطفاً اسم و زمان منتشر بازنویسی رمان رو بگید چون من دارم دیوونه میشم خیلی بد مارو تو خماری گذاشتید
۱۱ ماه پیشدنیا
۲۰ ساله 00دقیقا کی تایپ میشه ادم این جوری از رمان دلسرد میشه
۵ ماه پیشفاطی
00رمان باحالی بود ولی آخرش بد تموم شد جلد سوم هم زودتر بنویسید
۸ ماه پیشفاطمه
۱۵ ساله 00اصلا رمان خوبی نبود اخرشم نفهمیدم
۸ ماه پیشرستا
۱۶ ساله 00اول خیلی خوب بود ولی پایانش خیلی بی مزه بود چرا سر تح نداشت
۹ ماه پیش
فاطمه
00ادامه رومان پس چی شدجلدسومش باچه اسمیه