رمان نقطه ضعف به قلم ریحانه محمود
نفس که درگیر و دارِ تعصبهای کورکورانهی برادرش نیما، نقشهی فرار از دیار و خانوادهاشرو طرحریزی میکنه؛ پس از ورود به تهران با حجم شدیدی از ناباوریهاش روبهرو میشه که در راسِ اونها، مردی به نام مسیح قرار داده، مردی که تمام زندگیشرو به دستهای نفرت پایهگذاری کرده.. حصارِ عشق، خیلی سریع تر از اونچه فکرشو میکنه، وجودشرو میبلعه..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۸ ساعت و ۵۲ دقیقه
مریم بود که اول از همه به حرف اومد:
_ چیشد مادر؟ چیکارش میخوای بکنی؟ از کجا مطمئنی که از طرف اون از خدا بی خبره؟
سرشرو میون دست هاش فشرد و هر چه که تلاش کرد نتونست پازلهای بهم ریخته ی ذهنشرو از نو بسازه. وجود یه غریبه تو خونهاش، خطرناکترین اتفاق ماههای اخیرش محسوب میشد.
باید چیکار میکرد؟ دخترهرو میکشت؟ دستهاشرو به خون کسی آلوده میکرد؟ اگر زندهاش میذاشت که سپهر همه چیزرو میفهمید، تا آخر عمر هم که نمیتونست زندانیش کنه.
سر بلند کرد و مقابل چشمهای کنجکاوِ خانوادهاش برای اولینبار از سالار مشورت خواست.
_ چیکار کنم؟
سالار خندید و سعی کرد با لبخندش مسیحرو هم از حال بدش دور کنه و در نهایت گفت:
_ اجازه بده من باهاش حرف بزنم. به نظرم دختره اونقدرهام خطرناک نیست. تو که تحقیق کردی، طرف واقعا از خونهاشون فرار کرده.
مریم به تایید گفتههای سالار سر تکون داد و مسیح گفت:
_ خب فراری باشه. دیگه بدتر. اونا فقط دنبال بی سر و صاحبها میگردن.
سالار سرشرو به نشونه ی نفی تکون داد.
_ بابای دختره یکی از سرشناسای شهرشونه.
سر پا ایستاد و کمی قدم زد. دور خودش چرخید و نگاه داد به پلههای شیبداری که به طبقه ی دوم منتهی میشد.
_ برو باهاش حرف بزن سالار. از زیر زبونش حرف بکش.
" نفس"
صدای چرخیدنِ کلید توی قفل، از خوابی که خیلی هم سنگین نبود بیدارم کرد. تازه تونستم موقعیترو بسنجم و هر بار هم که از خواب میپریدم بدبختانه فراموش میکردم که کجام و چه بلایی سرم اومده. طبقِ معمول همون مردی که اسمش سالار بود وارد شد. رنگِ نگاهش با روزهای اول خیلی تغییر کرده بود. دلیلشرو نمیدونستم اما دیگه به چشم یه جاسوس بهم نگاه نمیکرد و من تهِ دلم امیدوار بودم به این نگاه مهربون. طبق معمول و مثل تموم دو هفته ایرو که توی این اتاق سپری کرده بودم، اطرافشرو از نظر گذروند، خیالش راحت شد که کسی به حرفهامون گوش نمیده، بعد نزدیکم شد و گفت:
_ دختر خوب، صبر مسیح داره سر میرسه، میآد یه بلایی سرت میآره ها، اگه حرف بزنی به نفعته. نترس ما مراقبتیم نمیذاریم اون از خدا بی خبرها بلایی سرت بیارن. فقط بهم بگو از کی دنبال مسیح راه افتادی و چه اطلاعاتی به سپهر دادی؟
خدای من! باز هم شروع شد تکرارِ جملههایی که به جنون میرسوند حالم رو. باید چطور بهشون اثبات میکردم که نه سپهر میشناسم نه سالار و نه حتی مسیح؟ به یاد آوردم روز اولیرو که پرت شدم تویِ این اتاق و اون روز تنها روزی بود که مسیحرو دیدم. اونقدر داد زد و هوار کشید و تهمت بارم کرد و از باند و قاچاق و آدم کشی و جاسوس بازی گفت که به معنای واقعی ضجه میزدم. اونقدر تند رفته بود که سالار از نگاه هراسونم همه چیزرو خوند و از مسیح ده روز وقت خواست که از من حرف بکشه و حالا چهارده روز میگذشت!
خودمرو جلو کشیدم. باید کاری میکردم. دلم اینجوری مردن رو نمیخواست. سینی غذایی که یک ساعت پیش توسط دختر مهربونی که این روز ها فقط حضور اون دلمرو گرم میکرد پیش روم قرار گرفته بودرو برداشتم، پرت کردم سمت سالار و تقریباً جیغ زدم:
_ ولم کنید عوضیها آخه چی از جونم میخواین؟ چند بار باید داستان به اینجا رسیدنمرو براتون تعریف کنم که بفهمید من هیچی از شما خلافکارهای بی همه چیز نمیدونم؟ من نفس کیهانیام، دختر حاج ناصر کیهانی، همون حاج ناصری که کل شیراز روش قسم میخورن، به قرآن قسم ... قرآنرو که قبول داری؟ هان؟ به قرآن قسم من از شما وحشیها هیچی نمیدونم و فقط به خاطر وجدانم به این خراب شده رسیدم. فقط واسه اینکه میخواستم از اون همکار وحشیت یه آتویی گیر بیارم و آدرسشرو به پلیس بدم.. فقط همین.
_اونم هیچ کس نه و تویِ جوجه..
صداشرو که شنیدم تمام جراتی که تا به حال تو وجودم جمع شده بود تحلیل رفت. نگاهم کشیده شد به طرفش، خوش تیپ تر از تمام وقت هایی که دیده بودمش. کلتشرو هم طوری زیر کتش قرار داده بود که واضح به چشمم میخورد و رعشه به اندامم مینداخت. قدمی به سمتم برداشت و چشمم افتاد به کتونیهاش، چرا همیشه کتونی؟ واقعاً کتونی به تیپ حالاش هیچ ربطی نداشت. نگاه آبیش ترسناکتر از هر لحظه ی دیگه ای بود، اما حاضرم قسم بخورم که جنس نگاه اون هم با روز اول توفیر داشت. صندلی میز کامپیوتررو که چرخی هم بود جلو کشید و مقابلم نشست.ترسرو پشت نقاب شجاعت پنهان و خیره نگاهش کردم. پوزخندی زد و با اشاره ی دست از سالار خواست که اتاقرو ترک کنه و سالار هم سراپا گوش چشمی گفت و تنهامون گذاشت.
" واقعاً هم جذبه بود بعد دست و پا در آورده بود که همه اینجور ازش حساب می بردن "
از بالا نگاهی بهم انداخت و بعد از پنج شش ثانیهای به حرف اومد.
_ برای آخرین بار ازت میپرسم.
میون حرفش نشستم و انگار که باز هم جرات گرفته باشم هوار کشیدم:
_ چه چیزایی از تو به سپهر گفتم؟ آقای به ظاهر محترم و نفهم میگم من اصلا سپهر نمیشناسم میفهمی؟ نه دیگه چون شدیداً با فهمیدن مقاومت میکنی.
چنان از روی صندلی بلند شد که صدای تق و توقش این احتمالرو بهم داد که باید شکسته باشه. اونقدر نزدیکم شد که بی اختیار ایستادم و خواستم اینطور بیشتر مراقب خودم باشم. اونقدر کم مسافت که تفاوت قدی بالامون حالا فقط دم و باز دم سینه اشرو به رخم میکشید. سرشرو خم کرد و چشمهای خوش حالتشرو به نگاهم کوبید.
_ چجوری میتونم حرفهاترو باور کنم نفس کیهانی؟
و بعد کارت ملیم رو بالا آورد و کمی مقابل چشم هام تکونش داد. هیچچیزِ عجیبی نبود کوله پشتی و ساک هنگام ورود همراهم بود و خب قطعاً اون تمام سوراخ سنبه هاشرو تا به حال مورد بررسی قرار داده بود. سرشرو کمی عقب برد، حالتی به چشمهاش داد و گفت:
_ راجع بهت تحقیق کردم، تک دختر حاج ناصر کیهانی، حاجی بازاری بسیار معتقد شیراز که به تازگی فرار کرده. خب تا این جای حرفهات راست بوده اما این و نمیتونم باور کنم که بخاطر وجدانت راه افتادی دنبال من.
ژستِ اعصاب خرد کنِ نگاه کردنشرو تکرار کرد، لبخندی کج و مسخره روی لبهاش کاشت و توام با نگاهی خیره و تحقیر آمیز به سرتا پام ادامه داد:
_ شاید عاشقم شده باشی.
بی اختیار به غرور و اعتماد به نفس کاذبش خندیدم و جواب دادم:
_ آدم نبود من عاشق حیوونی مثل تو بشم؟ تو آخه چه چیز جذابی داری که من و عاشق کنه؟ من تورو میبینم بیشتر خوف برم میداره.
چهرهاش لحظه ای به سختیِ سنگ شد. دندونهاش رو بهم فشرد و غرید:
_ نذار همین حالا معنیِ حیوونرو بهت نشون بدم. زود باش بگو برایِ چی دنبال من راه افتادی؟ دیگه داری اون رومرو که مطمئنم اصلا دوستش نداری بالا میآری. بهت خندیدم پررو شدی.
از همیشه آرومتر بود امروز که حرف میزد. روزِ اول با حالا اصلاً قابل قیاس نبود. انگار که حالا حرفهام کمی تو اتاق باورهاش جا خوش کرده بود. از همین حرفهاش هم بود که جرات گرفته و حالا مثل موش گوشه ی اتاقرو برای کز کردن انتخاب نکرده بودم.
_ الان روی خوبته؟ اگه روی دیگهات بالا بیاد حتما میخوای بلند گو قورت بدی، لطفاً آروم تر حرف بزن چون کر شدم.
طوری به دیوار کوبیده شدم که صدای خرد شدنِ مهره هامرو شنیدم. چشمهام رو از درد بستم و زیر لب خدا لعنتت کنهرو حواله اش کردم، درد میون تمومیِ عضلات کمرم پیچید، پلک گشودم و نگاهش در یک سانتی نگاهم، کاملاً غافلگیرم کرد.
_ به خدای احد و واحد قسم همینجا یه بلایی سرت میآرم حرف بزن.
از خدا حرف میزد؟ این آدم با اسلحه این طرف و اون طرف میرفت، دختر میدزدید، با گلوله تهدید میکرد و به نام خدا قسم میخورد؟ واقعا خنده دار بود.
جمله هایی که تو ذهنم در حال گردش بودرو جمع آوری کردم و جمله ای سوالی و کوتاهرو ساختم.
_ تو خدا رو هم میشناسی؟
ابروهاش نه به نشونه ی اخم، گمونم به نشونه ی ضعف بهم نزدیک شد و سر عقب کشید.
_ خیلی بیشتر از تو.
و منی که چنین پاسخیرو انتظار نداشتم از درِ التماس وارد شدم. اگر خدارو میشناخت مسلما گوش میکرد به حرف هام.
_ به همون خدایی که قسم خوردی رو اسمش هر چیزی گفتم عینِ حقیقت بود. تورو خدا بذار برم
میدونم چی خوند از چشم هام و یا شاید برای به رخ کشیدنِ خدا شناسیش بود که بعد از چهارده روز اونقدر نا واضح و آروم گفت" باشه باور میکنم" که شک کردم اصلا چنین جمله ایرو بیان کرده باشه ! عقب گرد کرد و بعد از نگاهی طولانی اتاقرو ترک و این بار در کمال تعجب دررو قفل نکرد.
سر خوردم روی زمین، اگر باور کرده بود چرا نذاشت برم؟ چرا رفت؟ چرا حرفی نزد؟ پس حتما من توهم زده بودم و اون جمله رو اصلا بیان نکرده بود. پس چرا دررو باز گذاشت؟ بغض باز چنگ انداخت به گلوم و قلبم شروع کرد به بی قراری. دلم برای نیما تنگ شده بود، برای برادری که کتک میزد غصه میخورد. دلم حتی حاضر بود زیر لگد هاش جون بده و اینجا کنار این آدمها بلاتکلیف و سرگردون، میونِ در و دیوارهاش حبس نشه. سرمرو میون دستهام فشردم. خدایا این چه تنبیهی بود؟ خدایا تو که خبر داری از بدبختیهام، تو که میدونی تمام عمرم خلاصه شد تو زجر و غصه، چرا تمومش نمیکنی ترسهام از مرد هارو؟
چند باری خیره به سقف پلک زدم تا از شر اون بغض لعنتی خلاص بشم اما سد اون بغض برای شکستن، آب لازم بود. باید چیکار میکردم؟ اگر از این اتاق بیرون میرفتم منتهی میشد به کجا؟ آزادم کرده بود؟ حالا که در رو قفل نکرد غیر مستقیم نامه ی ترخصیمرو به دست هام داد؟
نفسی رها کردم و بدون فکر از اتاق خارج شدم. پیش روم چند اتاق در دو ضلع مختلف قرار داشت و نهایتا راهروی بی انتهایی که به زیبایی ویلا میافزود. نگاه دادم به لوستر و تشعشع رنگ چراغهاش و غبطه خوردم به حال قصری که هیچ لب خندونیرو به خودش نمیدید، حرص هام رو تبدیل به آه کردم و صدای خنده ی مردی به طور واقعی خفهام کرد.
_ ماهگل دست بردار.
چشم درشت کردم و به دنبال اون صدای زنی پختهتر به گوشهام رسید.
_ بچه ها تورو خدا آرومتر؛ الان مسیح عصبی میشه.
_ اوه اوه مگه مسیح اومده؟
_ آره متین جان، تو اتاق ماهرخه.
صدایی شنیده نشد. اینها دیگه کی بودن؟ ماهرخ و ماهگل چه اسمهای یک دست و زیبایی. کمی فکر کردم و با دلی آکنده از عذاب اولین پلهرو به سمتِ پایین قدم برداشتم و در همون لحظه در یکی از اتاق ها باز و مسیح با اخم های به شدت در هم از اون خارج شد. ترسیدم. بعد از دیدن اخمهاش اولین حالتی که به صدام تزریق شد وهم بود. ترسیدم که چهره ی عبوسش بخاطر وجود من بیرون از اتاق باشه و تند تند جمله هاییرو پشتِ سر هم ردیف کردم که خودم هم واقعاً نمیفهمیدم که از کجا میآن.
Sarina
00خیلی چرت بود!😐 شخصیت های مرد الکی سر موضوعات مسخره ای غیرتی میشدن خیلی رو مخ بود،همش عصبی بودن شخصیت های زن کاملا مظلوم و شکننده بودن.شخصیت پردازی فوق العاده افتضاح بود!
۱ ماه پیشملیکا
00شخصیت های زن کاملا احمق و توسری خور بودن همینطور شخصیت های مر خیلی چندش بودن
۴ ماه پیشزارع
۳۸ ساله 00داستان خوبی بود.فقط طولانی بودخیلی کشش داده بودند
۶ ماه پیشAramesh
00خوب بود
۶ ماه پیشمریم
۳۰ ساله 00جذاب بود ، دوسش داشتم !
۱۰ ماه پیشحسینی 21 ساله
30خانم ریحانه محمود نویسنده عزیز خیلی رمان قشنگی بود واقعا من عاشق رمانات شدم تاالان دوتا رماناتوخواندم یکی این یکی ام رویای خیس چشمانت خیلی خوب بود
۱ سال پیشفاطمه
۱۸ ساله 10عالی بود واقعا
۱ سال پیشگیسو
۳۶ ساله 20عالی بود خسته نباشید
۱ سال پیشپریا
۱۹ ساله 00عالی بود👌
۲ سال پیشساحل
۲۱ ساله 24اصلا خوشم نیومد ازنفس خیلی بی عقلی میکرد و ضعیف بود رو مخ ترین شخصیت..
۲ سال پیشسلن
۰ ساله 13آخرش خیلی آبکی تمومش کرد بیشور این همه وقت گذاشتم:|
۲ سال پیشآدرینا
۱۴ ساله 23ادبی بودنش رو مخ بود زیاد متوجه نمی شدم چی میگن خیلی کشش میداد هر چیزی رو رمان قمار سرنوشت و طالع دریا ، اما هرچی باشه نویسنده زحمت کشیده ممنون
۲ سال پیشKimia
50خب میتونم بگم داستان جالبی ولی خانم های داستان رو ضعیف نشون داده بود و یجورایی مردستیزی بود. و به خواهر مسیح***شده بود و مسیح به کشتنش فکر کرده بود؟ برای ابرو و غیرت؟ چرا برای عشق نه؟
۲ سال پیشداش داوود
۲۵ ساله 63اصلا رمان جالبی نبود موضوع رمان عالی بود ولی نویسنده قادر نبود اون رو به زیبایی به قلم بکشونه دختر داستان اصلا شخصیت جالبی نداشت چون سست عنصر بود چرا دختران سرزمینمون اینقد ضعیف جلوه میکنید...
۲ سال پیش
گل رز
00فعلا چیزی معلوم نیست من ادم خیلی مومنی نیستم ولی درست نیست که خیلی راحت میگین از چادری ها خوشم نمیاد هر***یه مدل هست و یه جور پوشش داره