رمان اعتراف در دقیقه نود به قلم ژرژی
داستان درمورد دختری به نام تاراست که یه هفته مونده به ازدواجش براثریه سانحه رانندگی نامزدش روازدست میده ولی به دلیل ...
تخمین مدت زمان مطالعه : ۳ ساعت و ۱۷ دقیقه
مادرمن ازبهمن حاملم .
بعدسرم روبالاآوردم تاتاثیرحرفم روتوصورت خانم زمانی ببینم .بیچاره چشماش ازتعجب گردشده بود.
بادودستم شونه هاشو گرفتم وتکون دادم .
مادرجون یه حرفی بزنید . یه چیزی بگید.
چندلحظه ای گذشت تاازشوک حرفام بیرون بیاد . تودلم داشتم به خودم لعن ونفرین می فرستادم که مرضیه خانم روکرد به من وگفت:
ولی آخه این چطور ممکنه ؟
دوباره تمام بدنم گرگرفت واحساس خفگی کردم ازخجالت نمی تونستم سرموبالا بگیرم امامجبوربودم که توضیح بدم پس تمام داستان روبرای مرضیه خانم تعریف کردم . وقتی که به پایان ماجرا رسیدم اضافه کردم که بابا ومامان هم درجریان هستند.اما باز سرم پایین بود . نمی تونستم توچشمای مرضیه خانم نگاه کنم وساکت موندم .
مرضیه خانم بادیدن سکوتم گفت :
عکس العمل بابا ومامانت چی بود؟
میخوان بچه روسقط کنم . ولی من ولی ...
حرفم روقطع کرد وگفت :
نه من نمیزارم نوه ا م روازبین ببرن .
باحق شناسی نگاهی بهش کردم وگفتم :
پس شما هم بااونا مخالفین ؟
بعدباخوشحالی آمیخته باشرم گفتم :
یعنی کمک می کنید که این بچه رونگه دارم؟
مرضیه خانم گفت:
البته این نوه ی منه . هرکاری که بتونم برات انجام میدم .
بعددرحالی که هنوز مطمئن نبود گفت :
یه راه حل دارم . اما اول باید باآقای زمانی صحبت کنم .
درهمین حین آقای زمانی وارد سالن شدوباورودش بقیه ی حرفا ناتمام موند .
موقع خداحافظی خانم زمانی درحین روبوسی کردن آروم درون گوشم زمزمه کرد :
کاریت نباشه چندروزه دیگه خبرت می کنم . ازچیزی نترس وقوی باش .
بعد بالبخند محزونی نگاهی به شکمم انداخت وجوری که آقای زمانی نشنوه گفت :
مواظب این کوچولوهم باش .
ازخونه که بیرون زدم حس بهتری داشتم . احساس میکردم دلیلی برای زنده موندن وادامه دادن دارم . باقولی که مرضیه خانم برای کمک داده بود ته دلم اندکی روشن شده بود . بااینکه تواین چندروز خیلی خجالت زده شده بودم اما می خواستم برای این بچه بجنگم . گویامادرشدن به من جرات داده بود تا درمقابل همه چیز وهمه کس بایستم . نمیدونم خودم هم تعجب میکردم که چطوری اینقدر دل وجرات ورو پیداکرده بودم .
یک هفته ازرفتنم به خونه آقای زمانی می گذشت ولی هنوزخبری نشده بود. حتی پدرومادرخودم هم ازنقشه سقطی که برام کشیده بودند چیزی نگفته بودند.
دلیل تاخیربابا ومامان برام واضح بود .اونا دنبال یه فرصت مناسب بودند تا این موضوع رابامن درمیون بزارن چون هنوزازلحاظ بدنی وروحی ضعیف بودم وتوانایی انجام چنین کاری رونداشتم . اماچیزی که برام معلوم نبود تاخیر مرضیه خانم بود. هرروز که می گذشت من ازکمک مرضیه خانم مایوس تر می شدم .فکرمی کردم شاید می خواسته من روازسرخودشون وا کنه اون شب همین جوری یه چیزی گفته . دلم بدجوری شور می زد . خدایا اگه کمکم نمی کرد چیکارمی تونستم بکنم . آیا به تنهایی می تونستم درمقابل بابا ومامان مقاومت کنم .
کارهرروز وهرشبم فکرکردن به این موضوع بود . روزها می شد که توآیینه به خودم نگاه نکرده بودم . احساس ضعف وگرسنگی می کردم اما میلی به غذانداشتم . اشک وآه کار هرروزوهرشبم بود .انگاراین عزاداری پایانی نداشت . توهمین حال وهوابودم که باتقه ای که به درخورد ازعالم خودم بیرون امدم .
بیاتو
مریم خانم بامهربانی نگاهی به من کردوگفت :
تاراخانم تلفن داری .
بابی حوصلگی گفتم :
کیه؟
خانم آقای زمانیه تاراخانم میگه کارفوری داره.
باشنیدن اسم خانم زمانی انگاردنیاروبهم داده باشن بلندشدم و رفتم پایین بادستای لرزون گوشی روبرداشتم
الو
صدای مرضیه خانم توی گوشی پیچید:
سلام دخترم خوبی؟
سلام مرسی مادرجون شماخوبید آقای زمانی خوب هستند؟
مرسی مادرجون
چه خبر؟
سلامتی دخترم .ولی زنگ زدم که بگم آقای زمانی باراه حلم موافقت کرده ومن همه ی کارهای لازم روانجام دادم حالامی خواستم توهم درجریان بزارم تااگه موافق هستی موضوع رابا پدرومادرت مطرح کنیم .
بادلواپسی گفتم :
خوب راه حلتون چیه ؟
من باآقای زمانی تصمیم گرفتیم که اگه تورضایت بدی تورابرای کیان پسربزرگم بگیریم . ومی تونیم به فامیل بگیم که بهمن تولحظه آخراین جوری وصیت کرده . این جوری دیگه مشکل حل میشه حالا نظرت چیه دخترم ؟
برایه لحظه مخم هنگ کرد .باصدای الو الو گفتن مرضیه خانم به خودم اومدم وباحالت منگی گفتم:
خوب حالا باآقاکیان حرف زدین . اون بااین تصمیم موافقه ؟ آخه ...
خانم زمانی نگذاشت حرفامو تموم کنم وگفت :
آره آقای زمانی باهاش صحبت کرده واونم قبول کرده که به خاطر بچه برادرش هرکاری که بتونه انجام بده تونگران اون نباش حالا نظر خودت چیه ؟
توشوک بودم وقدرت فکر کردن نداشتم . اما می دونستم چاره ی دیگه ای ندارم . مرددبودم که چه جوابی بدم که دوباره باصدای خانم زمانی به خودم اومدم
دخترم زیادوقت نداریم باید هرچه زودتر اقدام کنیم قبل ازاینکه آشناها متوجه چیزی بشن می فهمی عزیزم .
باسکوت من دوباره صداش توگوشی پیچید:
اونجایی دخترم هنوزهستی گوشت بامنه؟
باصدای خفه ای گفتم :
آره می شنوم
دوباره تکرارکرد:
نظرت چیه اگه جوابت مثبته تافرداشب بیایم برای صحبت .
فرشته
۳۰ ساله 00عالی بود
۳ ماه پیشپری
00رمان خوبی بود ولی به نظرمن باید رو بیشتر کار میشد واخرش یکم بهتر مینوشت
۴ ماه پیشسارا
00از رمان های که دختره همش باخودش درگیره که ازم متنفره و دوستم ندتره بدپن هیچ توضیحی همش قهرو ناز و ادا متنفرم
۶ ماه پیشنسرین
۲۵ ساله 00بدنبود عالی ام نبود فقط کاش بعدازاعترافشون یکم باهم زندگی میکردن بعدرمان تموم میشد
۶ ماه پیشالهه
00کوتاه وابتدایی.نظرم نسبت به این رمان خنثی است
۱۰ ماه پیشمریم
۳۸ ساله 00عالی بود وپراز احساس
۱۰ ماه پیشفریبا
۶۰ ساله 00تبریک میگم اولین بارهست ازشمارمان می خونم عالی بودموفق باشیدمنتظررملن های دیگه اتون هستم
۱۰ ماه پیشتارا
00عالیه میشه بازم ادامش بدین
۱۱ ماه پیشیلداا
۱۵ ساله 00خوب بود فقط این دختره همش خسته و بود و میخابید چخبره اخع خیلی هم داستان روند تندی داشت یهو میگفت بیست روز گذشته... در کل خوب بود
۱۱ ماه پیشمرادخانی
00عالی
۱ سال پیششقایق
۲۰ ساله 00ما که خوندیم رف ولی کجاش پزشکی بود ناموسا؟😑
۱ سال پیشنرگس
00خیلی معمولی بدون هیجان بود
۱ سال پیشکاظمی
۳۶ ساله 00خیلی خوب بود
۱ سال پیشSedi
20رمان کلیشه ای، تخیلی و تکراری
۱ سال پیش
amin afsane
00سلام بنظرم خیلی بی مزه بودحیف وقتموطلف کردم