رمان نقطه ضعف به قلم ریحانه محمود
نفس که درگیر و دارِ تعصبهای کورکورانهی برادرش نیما، نقشهی فرار از دیار و خانوادهاشرو طرحریزی میکنه؛ پس از ورود به تهران با حجم شدیدی از ناباوریهاش روبهرو میشه که در راسِ اونها، مردی به نام مسیح قرار داده، مردی که تمام زندگیشرو به دستهای نفرت پایهگذاری کرده.. حصارِ عشق، خیلی سریع تر از اونچه فکرشو میکنه، وجودشرو میبلعه..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۸ ساعت و ۵۲ دقیقه
ژانر: #معمایی #جنایی #عاشقانه
خلاصه:
نفس که درگیر و دارِ تعصبهای کورکورانهی برادرش نیما، نقشهی فرار از دیار و خانوادهاشرو طرحریزی میکنه؛ پس از ورود به تهران با حجم شدیدی از ناباوریهاش روبهرو میشه که در راسِ اونها، مردی به نام مسیح قرار داده، مردی که تمام زندگیشرو به دستهای نفرت پایهگذاری کرده.. حصارِ عشق، خیلی سریع تر از اونچه فکرشو میکنه، وجودشرو میبلعه..
" فصل اول "
خورشید بی رحم امروز دیرتر از تمامِ روزها، خودشرو به آبیِ بی کران آسمان دعوت کرد. نفس تمام شبرو نخوابیده بود. فکرهای عجیب و غریب ذهنشرو که نه، وجودشرو در برگرفته بود تا نتونه یک ثانیهرو هم چشم روی هم بذاره. قرار این بود که به محض طلوع خورشید حرکت کنه.
روی پهلو چرخید و با چشمهاش تمام وسایلشرو از نظر گذروند. البته ؛ منظور از تمام وسایل همون کوله پشتیِ آبی رنگ به همراه ساکی بود که کنجِ دو ضلعِ اتاقِ رنگارنگش جایی برای سکونت یافته بود. بار دیگه چرخید و با حسرت چشم دوخت به انواع و اقسام تابلو و رنگهاش. چقدر دلش میخواست برای همیشه توی این اتاق بمونه، بمونه و بی خبر از دنیا نفسِ درونشرو لابهلای شاخ و برگهای دنیای فانتزیِ نقاشیها غرق کنه اما، حاج ناصر و نیما بردارش یک هفته ی پیش آبِ پاکیرو روی دستهاش ریخته بودن و با زبون بی زبونی اینرو امر کردن که بهزاد تنها مردیه که میتونی برای زندگی و به عنوان شوهر انتخابش کنی و آخ چه انزجاری داشت تصور بهزاد پسرعموش به عنوان همسر.
پتورو کنار زد و با وجودِ کمردردی که از دیشب تا به حال گریبانشرو گرفته بود، روی باهاش ایستاد. تابلویِ چهرهی مادرش که یک ماه پیش به اتمام رسونده بودرو دستی کشید و اشکهاش راه خودشونرو یافتن. دلش مادر میخواست، پدر و برادری که در همه حال تکیه گاهش باشن و نبود. حسرت تمام وجودشرو در بر گرفت. کی نفس دختر حاج ناصر کیهانیِ سرشناس به این نقطه رسیده بود؟ به فکر فرار؟ به زندگیِ مجردی و دور از دیار خانوادهاش؟ آخ که چقدر دلش برای بیبی تنگ میشد. پردهرو کنار زد و پنجرهرو باز کرد. هوای دلنشین شیرازرو با تمام وجود به ریههاش کشید و چشم دوخت به کوچه ی خلوت و بیرهگذر.
خورشید، تقریبا یک ساعتی میشد که از میون ابرها رخ میکشید و نور زردِ پر رنگش رو به شیشههای پنجره میتابوند. ÷ردهرو کنار کشید و روی تخت نشست. تمام حسهای خفته اش بیدار شد.
" نفس واقعا میخوای کجا بری؟ دیونه مگه توی تهران کسیرو داری؟ اصلا حسابت پر پول هم که باشه مگه پول برات سرپناه میشه؟ "
افکار یاغیشرو به شدت پس زد. شیراز موندنش مساوی بود با ازدواج با بهزاد. بهزاد حالشرو بهم میزد. ثانیهها فلشبک خورد به روز خاستگاری و با یادآوریِ خاطرات، بی عقلیهاشرو هزارانبارلعنت فرستاد.آ
بهزاد ازهر نظری همه چیز تمام بود و فاقدِ هرگونه عیبی، تمامِ معیارهای یک همسرِ نمونه و آسرو دارا بود. از ویژگیهای مثبتی که صاحب بود به راحتی میشد که لیستی بلند بالا تهیه کرد و اما تک ویژگیِ منفیش، دخترکرو به درجهی والایی از تهوع میرسوند. به طوریکه نفس بعد از هربار زیارتش بیش از بیش به صفتِ زشتی که در وصفش به کار برده بود ایمان بیدا میکرد. بهزاد واقعاٌ یک خطکشِ به تمام معنا بود.
روزِ چهارشنبهای که برای گردِهمایی دو خانوار و مراسمِ خواستگاری در نظر گرفته شده بود، به بدترین شکلِ ممکن گذشت. اونروز بعد از اتمام صحبت هایی که به اصل مطلب مربوط میشد، پریسا خانم خواستار این شد که بهزاد و نفس چند دقیقهایرو تنها صحبت کنن و نفس که تو خیالاتش بهزادرو به عنوان همسر قبول کرده بود تا از شرِ تعصبهای بیجا و کورکورانهی نیما و پدرش خلاص بشه با لبخند اونرو به اتاقش دعوت کرد. خیال میکرد رفتارهای خشک و عصا قورت دادهی بهزاد فقط مختص غریبهها باشه و نفس از این بس، مورد عنایت و لطفی بزرگ قرار میگیره، پس با همین تصورات رو بهش گفت:
_ خب بهزاد از خودت بگو پسر عمو، تو که همیشه ساکتی.
بهزاد چشم درشت کرد و استغفرالله گویان سرشرو پایین انداخت
_من و شما هنوز نامحرمیم، این همه صمیمیت برای چیه دختر عمو؟
نفس به درجه ی بالایی از عصبانیت رسید، موهاشرو به پشت گوش فرستاد و روی پاهاش ایستاد.
_ شما که انقدر دم از نجابت و محرم و نا محرم میزنی نمیدونم چجوری روت شده عشق و عاشقیرو بهانه کنی. به نظرت فکر کردن به یه نامحرم گناه نیست؟
بهزاد توام با" لاالله الا الله" از جا بلند شد، چشمهای سرخ شده از خشمشرو به نفس دوخت و در همون حال گفت:
_ من عاشقیرو گناه نمیدونم دخترعمو و تا اخرین نفس عاشقتون میمونم.
بعد از اون اتاقرو ترک کرده و بی توجه به نظرش با حاج ناصر قرارِ عقدرو هم صادر کرده بود. درست همون روز نفسرو متنفر کرد از خودش، به طوری که تمام روزهای بعدشرو با حاج ناصر و نیما دعوا کرد و آخر هم تنها به یک نتیجه رسید. فرار!
فکرهای بیهودهرو گوشه ای پرتاب کرد. لباسهاشرو پوشید و کوله اشرو به دست گرفت. نگاه پر اشکشرو دور تا دورِ اتاق و وسیلههاش چرخ داد و بعد چراغرو خاموش کرد. از راهرو گذشت و مقابل اتاقِ بی بی ایستاد و در حالیکه دستشرو مقابلِ دهانش نگه داشته بود تا صدای هقهقشرو خفه کنه چند دقیقه ایرو به تماشاش ایستاد و سپس رفت.
تموم شد. نفس کیهانی فرار کرد. خانواده اشرو ترک کرد و تمام پولهای پس اندازشرو هم با خودش برد. دختر فراری شد و نفهمید چقدر گذشته بود که اتوبوس از حرکت ایستاد و نفهمید فکرش دقیقاٌ به کدوم قسمت از وهمهاش بهای بیشتری داده بود، که وقتی به خودش اومد، وارد دنیایی جدید شده بود. شهری بارونی، سرد، شلوغ و ترسناک.
با قدمهایی سست از اتوبوس خارج شد. رسیدن به مقصد اون قدر غافل گیر کننده بود که فقط میتونست نگاه کنه. نگاه کنه به مردمی که با عجله سوار تاکسی میشدن تا کمتر خیس بشن، چترهای سیاه رنگی که روی سر اندکی باز میشد و کودکانی که زیر چادر مادرشون مچاله میشدن. خودشرو نباخت باید تویِ فصلِ جدید زندگیش قوی میبود. به خودش نهیب زد و آهسته به طرفِ اولین تاکسی حرکت کرد و در همون حال گفت:
_ آقا دربست.
راننده به طرفش چرخید و دربِ ماشینرو باز کرد.
_ آره آبجی سریع سوار شو که خیس شدیم .
چپید روی صندلیِ عقب و به افکارش اجازه نداد فعلا نگرانش کنن. جا نبود، سرپناه نبود، تنها بود، اما ترسی نداشت. شهر به این بزرگی، پایتخت، مگه میشد که هتل نداشته باشه؟ شب بود و تاریک اما نترسید و به این فکر کرد که، ازاینپس شبهای زیادیرو باید تنها سر کنه و این رو میدونست که از این ثانیه به بعد، نفسِ تنهایی که به جز نیما از هیچ احدی ترس نداشت، تنها خودش و خدارو داره و البته حسابی پر از پولهای پدریش که اونهارو حق خود میدونست.
تاکسی خیابونهای شلوغ رو پشت سر گذاشت و دخترک قصد نداشت حتی تک کلمهایرو هم به صحبت کردن اختصاص بده.
راننده چپ چپی نگاهش کرد و گفت:
_ آبجی مسیرت کجاست؟
از دنیای افکارش خارج شد و اما چشم از تماشای شهر برنداشت.
_ لطفا منرو به یک هتل خوب برسونید.
و بدون تعلل باز هم سفر کرد به خاطراتِ شیراز. روزهایی که با نیما نقشه میکشیدن تا بیبیرو حسابی اذیت کنن، روزهایی که حضور مادرشرو تو اتاق کناری و چند قدمیش حس میکرد و حتی روز نحسی که تن بی جونشرو تو اتاق مشترکش با حاج ناصر یافت.
نفسشرو آه وار بیرون فرستاد، کی نیما تا این حد عوض شده بود؟ کی تمامِ افکارش هول و هوش حجاب خواهرش و حرف های کوچه بازاری چرخید؟ کی دنیاش غرق شد میونِ چهاردیواریِ تعصب و حرفهای اصغر قصاب و محمود کفاش و اکبر میوه فروش؟ نیما عوض شد. از روزی که مادرش با بلکهای گشوده و نگاهی خیره به سقف تنهاش گذاشت، دخترک گویا تمامِ اعضایِ خانواده اشرو در یک شبِ نحس از دست داد.
راننده چندین مرتبه از هوا، بارون، ترافیک و هزار نوع موضوع با ژانر مختلف صحبت کرد و نفس فکر کرد، دلش حرف زدن نمیخواست چرا نمیفهمید؟
لحظهای توجهش جلب شد به برجِی بلند بالا که مقابلِ چشمهاش قدالم کرده بود و بیتوجه به صحبتهایِ ادامه دار راننده، نگاهِ کلافهاشرو به ساختمون پر فروغ با نام هتل آفتاب دوخت و گفت:
_ فکر میکنم بالاخره رسیدیم
اننده پر افتخار اشاره کرد به هیبت برج و توام با نازش به شهری که محل زندگیش محسوب میشد، گفت:
_ آره خانم رسیدیم، بهترین هتل تهران.
نفس تشکرکنان، دست آزادشرو چفت کرد به دستگیرهی در و با دست دیگه کرایهی ناچیزرو به راننده تحویل داد و باز هم زیر بارون سیل آسا شروع به حرکت کرد. پوتهاش از آب بارون تماماً خیس شد و رو کرد به آسمونی که رنگِ سرخش خبر از ادامهی باریدنش میداد. تا صبح کار داشتن با آسمون ، اون تکه ابرهای سیاه! حسِ خوبی نداشت اما غمگین هم نبود. قبل از ورودش از سوپر مارکت بزرگ حوالیِ هتل کمی خرید کرد و بعد وارد شد.
هتل بزرگتر و زیباتر از چیزی بود که فکرشرومیکرد. کولهاشرو بالا کشید، کمی اطرافرو از نظر گذروند و بعد به طرفِ پذیرش قدم برداشت. مردی بی حوصله پشت میز پذیرش نشسته بود، سر بلند کرد و گفت :
_ بفرمایید.
_ سلام یه اتاق میخواستم.
_ برای چند شب؟
_ دو تا سه شب.
مرد مشغول تایپ کردن چیزی شد و بعد بدون اینکه نیم نگاهی حوالهاش کنه، پرسید:
_ چند نفره؟
نفسی از سر عصبانیت بیرون فرستاد وگفتهاشرو با حرص پاسخ داد:
_ به جز من کسی اینجا هست؟
مرد بی توجه باز هم تایپ کرد و بعد فیشیرو مقابلش قرار داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ میشه هفتصد و پنجاه تومن برای سه شب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبند کوله پشتیشرو از روی شونه هاش سر داد، کیف پولشرو بیرون کشید و بعد کارت شقایقرو به دستهای مرد سپرد. تمام پول هاشرو واریز کرده بود به حساب صمیمیترین دوستش شقایق تا هیچ ردیرو از خودش به جا نذاره. لحظهای دلتنگ شد برای دوستی که بیش از دوست وظیفهای خواهرانه به جا آورده بود و با فکر به افتضاحاتی که نیما به سرش آورده بود، بدونِ تعلل رمزرو خوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از اتمام حساب و کتاب، کلیدرو تحویل گرفت و از پیچِ پلهها گذشت. چند راهرو پیشِ روش قرار داشت، به شمارهاش نگاهی انداخت و وارد اولین راهرو شد. چهارصد و پنجاه و شش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاتاقهارو با نگاه به شماره پشت سر گذاشت و مقابل یکی مونده به آخریش متوقف شد. ابروهاش بالا پرید و سعی کرد به صدایِ نعرهای که از اتاق روبهرویی میشنید، بی توجه باشه و راهشرو ادامه بده اما در با شدت باز شد و دختری بلند قد در حالیکه هنوز دکمههای مانتوشرو هم نبسته بود، از میون چهارچوب گذشت، نگاهی به نفسِ وار رفته انداخت و بعد توام با عصبانیت کفشهاشرو روی زمین کوبید، از کنارش گذر کرد و نفس در حالیکه هنوز هم نگاهش به دنبالِ ردپاهای اون زن بود، صدای بم و گیرای مردیرو کنار گوشش شنید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نمایش تمام. میتونی برگردی به اتاقت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر چرخوند و کتونیهای نایک سفید رنگیرو درست در سه قدمیش دید. شلوار اسلشی که کمی مچ پاهای برنزه اشرو به نمایش میگذاشت، کت چرم نخودی رنگ و نهایتاً چهرهای عبوس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتلاقیِ دو نگاه، نفسرو وادار کرد که حداقل دو قدمیرو به سمتِ عقب برداره و فکرهایی که مبنی بر حادثه ی رویت نشده ی اتاق بودرو دور بفرسته. به سختی نگاه کند از آبیِ محصور کننده ی چشمهاش و با ببخشیدی کوتاه از کنارش گذشت. کلیدرو مقابل تیزیِ نگاه مرد تو قفل چرخوند و تنشرو پرت کرد به اتاق.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه محض راه یافتن به فضای بیست وچند متری، پشت در ایستاد. نفسی عمیق رها و دستشرو روونه ی قلبش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سالی که نکوست از بهارش پیداست، خدایا همین اولِ کاری انقدر نترسون نفسِ بیچارهرو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکوله اشرو کناری پرت کرد و ولو شد روی تخت . بدون اینکه لباس هاشرو تعویض و بدون اینکه اتاقرو وارسی کنه، پلک هاشرو تسلیم کرد. خسته بود و دلش فقط خواب میخواست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوازده ساعتی از رسیدنش به پایتخت گذشته بود که پلک گشود. هجوم نور حتی از پشت پردهها هم مژده ی صبح شدنرو میداد، نشست و قبل از هر کاری، اندیشه به جا و مکان و نزدیک شدن به هر چیزی که متعلق به آیندهی بیش روش بود، روونه ی اتاق افکارش شد
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتخترو ترک کرد و زیپ کوله اشرو باز. مسواک و هر چیز دیگهای که لازم داشترو بیرون کشید و خودشرو به حمام رسوند. تن یخ زده اشرو به دلیل تاخیر در باز شدن شیرِ حمام و نابلدی، به آب گرم سپرد و پلکهاش هم از هجوم قطره های اشک گرم شد. چقدر دلتنگ بود برای تمام کوچه پس کوچهها و زیباییهای شیراز، چقدر حسرت لونه کرده بود به کنج دلش برای دیدنِ دوبارهی آرامگاهِ حافظ، چقدر میخواست بیبی و حتی پدرشرو. فکر کرد به اینکه حالا و با گذر این بیست و چهار ساعت، چه اتفاقهایی و چه مقدارغم وارد دنیایِ کیهانیها شده بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغصه تمام وجودشرو در بر گرفت. تمام جونش شد دلتنگی و حسرت. خوب که شست، خوب که اشک ریخت، خوب که خالی شد، حمومرو ترک کرد و در عرض نیم ساعت مانتو پوشیده از درِ اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوتهای دیشبی هنوز یکی دو قدمرو هم طی نکرده بود که در اتاق چهارصد و پنجاه و پنج هم باز شد، همون مرد با لباسهایی شاید بهتر از دیشب از اون خارج شد و بی توجه به حضور نفس و با گام هایی بلند از کنارش عبور کرد. چند قدمی با نفس فاصله گرفت و اندامشرو تو قالب شلوار جین و سویشرت لجنی رنگش به نمایش گذاشت. زیادی خوش استیل بود. اونقدر که به دخترک اطمینان میداد مطمئناً چند ساعتیرو تو روز اختصاص میده به ورزش. نگاهش تا آخرین لحظه و حتی بعد از گذر از پیچ پله ها مردرو بدرقه کرد و نهایتاً وقتی از مقابل چشمهاش محو شد، ذهنشرو سوق داد به اتفاق های با اهمیت ترِ پیش روش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتموم خیابونهای شهر جدید و آکنده از جمعیترو گشت و تمام بنگاههارو سرزد. معدهاش تیر کشید از شدت گرسنگی، تنش لرزید از شدت سرما و تازه وقت کرد که به خودش فکر کنه. هوای پایتخت بسیار سردتر از شیراز بود و همین امر وادارش کرد که اولین فروشگاه سر راهشرو به قصد خرید وارد بشه. لبخند مهمونِ لبهاش شد و نگاه داد به انواع و اقسام لباسهای متعلق به پاییز و زمستون که به طرز زیبایی قالبِ اندام مانکنها بود و راه گرفت به طرف اولین فروشنده تا خرید رویایی و مختص به سلیقه ی خودشرو آغاز کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمقابل رستوران بزرگی ایستاد و بعد از نگاه به تابلوش، از میون درِ کشوییش گذر کرد. فضای رستوران زیادی شلوغ بود و دلش ضعف رفت برای حجم سنگین جمعیت. نفسی که تا به حال بزرگترین دورهمی زندگیش همنشینی با شقایق بود حالا و تویِ چنین مکانی، حق نداشت که ذوق زده بشه؟ حق نداشت با ولع به تمام تیپ و قیافه های متنوع خیره بشه؟ پشت میز دو نفره ای نشست و هزار بار خداروشکر کرد که فضا اونقدری بزرگ هست که با فول بودنِ میز ها مواجه نشه. با نزدیک شدنِ گارسون نگاه داد به منو و به یاد نیما، باقالی پلو با مرغرو انتخاب کرد. گارسون چشمی کوتاه گفت و ترکش کرد و نفس بعد از چرخش چشمهاش میون تمام میزها، راهی برای مقابله با تنهاییرو از خدای خودش طلب کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکیف پولشرو سر داد به داخل کوله و رستورانرو ترک کرد. ترجیح داد که این بار قدمزنان خودشرو به هتل آفتاب برسونه. از این پس نعمت آزادیرو داشت و دلش میخواست که حتیالامکان از اون بهره ببره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرفت به فکر و قدم زد میون رهگذرها. فکرها روحشرو از دنیای حقیقی کند و اونرو داد به رویا. کمی با تصور اتفاقهای خوش پیش روش لبخند به لب داد، توجه اندکی از مردمرو به خودش جلب کرد و لحظهای کاملاً ناگهانی، پرت شد به دنیای کابوس، بغض سریعاً هجوم آورد به چشمهاش و لبهاش خندید. تموم مردم فکر میکردن که دیونه ست و قلب مچاله شدهاش هیچ فکر بکری نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir****
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا وحشت شماره ی شقایقرو گرفت. چندینبار دکمه ی کنسلرو فشرد و مجددا شماره گرفت. ترسید و دل نگرانش تاب نداد. وحشترو دور فرستاد و تلفنرو کنار گوشش گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بله ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقطره اشکی چکید و لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ شقایق.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو فرد پشت خط تمام شادیهای دنیا تزریق شد به صداش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نفس، نفس عزیزم تویی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آره منم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد هر دو به گریه افتادن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ عزیز دلم کجا رفتی؟ من غلط کردم که به تو کمک کردم توروخدا برگرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ دیگه راهی نیست شقایق، تو که میدونی چه بلایی سرم آوردن. تو که بهتر میدونی چقدر سخت بود مقابله با نیما. این بحثها راه به جایی نمیبره. تعریف کن. از خونمون، از بیبی، از بابا.. از... از نیما.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا هق هق تعریف کرد تموم دردهای دنیای این روزهای کیهانیهارو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_حاج ناصر که مثل دیوونهها شده نفس، صبح تا شب تو اتاقت نشسته تکون هم نمیخوره، نیما رو هم نگم برات، همون صبح اول صبح بعد از این که نامهاترو خونده بود اومد دمه خونمون دادو بیداد نمیدونی ها.. کل محلرو گذاشته بود رو سرش. فکر میکرد همه چیز یه بازیِ بچهگانه از طرف توعه، فکر میکرد تو این جایی، باورت میشه نفس؟ التماس ما میکرد که آدرسترو بدیم، بیبی هم چند بار از حال رفت، نفس بسه دیگه همهرو تنبیه کردی برگرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمله ها میون سد بغض گیر کرد و به طور نامفهوم بیان شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اگه برگردم منو میکشن، تو نمیشناسیشون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ به خدا نیما هر روز جلوی خونه ی ماست، پشیمونن از رفتارشون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام اینها بذر خوشبختی بود و اما میدونست که بی فایدهست و هیچ محصولی نمیده. میشناخت نیمارو و میدونست که بعد از برگشتش با جهنمی پر تنش تر رو به رو میشه، پس قطره های اشکشرو پاک کرد و با نهایت بیچارگی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تورو خدا بهشون نگو بهت زنگ زدم بذار فکر کنن من مردم. مواظب خودت باش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد تلفنرو قطع کرد و نخواست که باقیِ غمهای شیراز به دلش منتقل بشه. با این حال، اونقدر بد بود که ترجیح داد چند ساعتیرو فقط به گریه اختصاص بده، پس سرشرو به متکا فشرد و سد بغضرو تماماً شکست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا وحشت و توام با جیغی بلند پلک گشود. به محض ورود به دنیای بیداری فراموش کرد اون چهرو که تو خواب دیده بود. نامفهوم اما وجود لکههای خون و حتی بوی نامطبوعشرو به یاد داشت. عجب خواب زهرماری بود. چندین بار نفس گرفت، عرق پیشونیشرو به وسیله ی دستمال کاغذی پاک کرد و نگاه داد به ساعت. سه و سی و پنج دقیقه ی صبح.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپتورو کنار زد، تن لرزونش رو از تخت کند و پردهرو کنار کشید تا موقعیترو بسنجه. محوطه ی چمن کاری شده ی هتل خالی بود از هر انسانی و برای فرار از ترس چاره یافت. کاپشن بادی آبی رنگشرو به تن کرد و شالشرو هم روی سر انداخت. از هجومِ یکبارهی ترس، حتی نخواست که زیر کاپشن کوتاهش مانتو به تن کنه. راه افتاد به طرف خروجی و به چشم خوردنِ شاید یک فرد بیدار میتونست وحشتشرو اندکی کاهش بده. پا گذاشت به راهرو و کلیدش رو سر داد به جیب. قدمهای بیهدفشرو راه انداخت و صدای جر و بحث از اتاق مقابل، پاهاشرو برای ثانیهای به کفبوشهای زرشکی رنگِ راهرو چسبوند. این موقع ازصبح چه خبر بود؟ اول ساعتِ مچیشرو چک کرد و بعد از اطمینانِ خاطر از تخشیصِ ذرستِ دقیقهها خودشرو نزدیک کرد و با کنجکاوی سرشرو به در چسبوند اما هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که با شدت باز شد و صاحب اتاق لباس پوشیده و توام با چهرهای غضبالود مقابلش نگاهش قرار گرفت. مردی که چشمهاش درست بعد از دیدن نفس ریز شد، رگههای خوشرنگِ چشمهاش تمایل بیدا مرد به رنگِ کاربنی و بعد از اسکنِ سرتابای دختر گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ تو... بازم تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس که به شدت هول شده بود و آبی روشنهای مرد مقابلش فقط استرس القا میکرد، همونطور که تمام حواسش به کتونی های جدید و سرمهای رنگِ فوق العادهاش بود قدم به عقب نهاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ من.. من.. راستش داشتم میرفتم هوا خوری، دیدم صدای داد و بیداد میآد... کنجکاو شدم، معذرت میخوام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکتونیها تکونی خورد و نزدیکش شد. حتی جرات نداشت که سربلند کنه، تنها سعی میکرد که از اون ها دور بشه و این قدمروها اونقدر امتداد یافت تا به دیوار برخورد کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دنیایی از وهم سر بلند کرد و شنید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ صدای داد که سهله دختر جون، از این به بعد صدای گلوله هم شنیدی کنجکاو نشو، چون برات گرون تموم میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" گلوله؟ " نفهمید که اون هیولا کی دور شد ازش؛ فقط وقتی که به خودش اومد ترجیح داد بیخیال هوا خوری و هر عملیاتی برای مقابله با ترس بشه و فقط به گلوله فکر کنه. گلوله واقعا وجود داشت؟ یعنی فقط تو فیلم ها ازش استفاده نمیشد؟ تو دنیایِ حقیقی هم آدم ها با گلوله آدم میکشتن؟ مغزش قفل شد و رگهای عصبیش هیچ دستوری رو صادر نکرد. نگاهش به انتهای راهرو ثابت مونده بود. دلش میخواست حرفشرو جدی نگیره اما چشمهای اون مرد و حتی لحن صحبتش جدی تر از هر لحن جدیِ دیگه ای بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irترسی دو چندان به قلبش اضافه شد. قدمهاش رو این بار پر عجله تر راه انداخت. باید هوا میخورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا همون مغزِ قفل کرده پله ها رو پایین رفت و به طرفِ ورودیِ پر عظمت هتل حرکت کرد، با همون مغزِ قفل کرده روی نیمکت داخل محوطه نشست و در سکوت کامل فکر کرد به هرچیزی که تا اون شب از فکر کردنِ بهش فرار میکرد. به چشمهای یک مرد، به نگاهِ عصبیش، به تنهاییهاش و در نهایت به گلوله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدم دمای صبح، وقتی هوای گرگ و میش و خنک شهر جدیدشرو به ریههاش میفرستاد و صدای جیرجیرک هارو پراشتیاق و با خیالی راحت دنبال میکرد، بی ام و سفید رنگی وارد محوطه شد و با عجله پارک کرد. پیاده شد و نفس بلافاصله نگاهِ متعجبشرو به ساعت مچیش دوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سه بامداد میره پنج صبح برمیگرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعجب به علاوه ی کنجکاوی وادارش کرد که دنبالش راه بیوفته و همین که وارد راهرو ی پر تنش شد، دیدش، همون مردِ کتونی پوشی که به شدت عجول و عصبی به نظر میرسید. کتشرو به دست گرفته بود و با هول و ولا مشغول گشتن جیب هاش بود که به طور ناگهانی کلت مشکیِ براقی روی زمین افتاد و به قلب نفس سقوطی ناگهانیرو وارد کرد. اونقدر شدت اون سقوط زیاد و اساسی بود، اونقدر پر هیجان که حاضر بود پنج بار بزرگترین ترن هوایی دنیارو سوار بشه اما دیگه نگاهش با نگاه اون مرد تلاقی پیدا نکنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشروع قدم هاشرو که حس کرد، دست و پاهاش بی اختیار لرزید. به پنج صبح فکر کرد و خلوتی بیش از حدِ هتل، به تهران فکر کرد و تنهاییش، اگر همین حالا میمرد هم قطعاً هیچکس نمیفهمید. قدمهاش به پایان رسید و حالا هر دو به وسیله ی چشمهاشون اعضای صورتِ یکدیگررو میبلعیدن ، یکی پر استرس و ترسیده، یکی پر از خشم و تهدید شاید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست راستش اسیر دست های پر قدرت کتونی پوش شد و قلبش باز هم سقوط کرد، کوبیده شد به دیوار و همون کلت جایی نزدیک به قلبشرو نشونه گرفت . تصویر اون لحظهرو هیچ وقت نتونست که فراموش کنه، نزدیکیِ بیش از حد با اون آدمرو هم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدندونهای بهم قفل شدهاش از هم باز شد و با صدایی آهسته اما لحنی وحشتناک لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تو چی میخوای ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه آبی براقش جاش رو داد به رنگی کدر، مژه هاش فر خورد و چشم هاش ریز شد. کمون ابرو ها در هم فرو رفت و خط اخمی عمیق رو به نگاه نفس کوبید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اگه اومدی واسه جاسوسی من..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتیلههاش حرکت و بعد سر تا پاشرو اسکن کرد و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ یا طرفت خیلی احمق بوده که دختر بی دست و پا و خنگی مثل تورو فرستاده، یا نه خیلی هم حالیش بوده چون کسیرو انتخاب کرده که من تو نگاه اول به هیچ عنوان بهششک نکردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاطرافرو از نظر گذروند، نگاه تیزشرو باز هم تو نگاه ترسیده ی نفس قفل کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نمیدونم بابت این کار چقدر بهت پول میدن اما دختر جون ته این داستانها چیزی جز تحویل جسدت به خانوادهات نیست. تازه اگه خیلی شانس بیاری و بمیری، پس خیلی زود وسیلههاترو جمع کن و از اینجا برو، چون اگه یه بار دیگه اطرافم ببینمت، ترجیح میدم که بکشمت
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت و تنشرو از تن غش کرده ی دخترک فاصله داد. کلتشرو به جیب کتش فرستاد و رفت. گفت و رهاش کرد، گفت و نفس اونقدر لرزید که روی زانو افتاد و نفهمید چقدر اشک ریخت و ترسید که صدای مردی از دنیای فکر و خیال خارجش کرد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خانم.. خانم... حالتون خوبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه بی تکلیفشرو بالا کشید و دوخت به نگاه مردِ حدوداً چهل و خرده ای ساله ی بالا سرش، جوابشرو داد در حالی که اصلا روی بیان کلمات کنترل نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نه.. یعنی چرا.. آره خوبم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستی به شالش کشید، اطرافرو از نظر گذروند تا از نبودنِ فرشته ی عذابش مطمئن بشه و ایستاد. مرد با اصرار میخواست که از خوب بودن حالش مطمئن بشه و نفس بی توجه به طرف اتاقش حرکت کرد. دلش تخت خوابشرو می خواست، تخت خواب که نه، شاید دلش مکانیرو طلب میکرد تا فقط بتونه فکر کنه به اون نگاه آبیِ پر تهدید، فکر کنه به بلایی که قراره به سرش بیاد و آخرین اتفاقی که اصلاٌ به صفِ الویت بندیهای ذهنش هم راهش نداده بود، نگاههای کنجکاو اون مرد چهل ساله بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اتاقرو بهم کوبید و چشم دوخت به ساکش که هنوز هم کنارِ تخت قرار داشت. خودشرو پرت کرد رویِ زمین، اتاق دورِ سرش میچرخید، نمیدونست اون کلتی که تو دست های اون مرد بود حقیقت داشت یا نه، نمیدونست باید به کدوم قسمت از حرفهاش بیش تر بها بده، نمیدونست ورود به تهران زیادی هیجان داره یا خروج از دنیای خانواده اش. فقط میدونست که باور نداره هیچ کدوم از اتفاقهای چند دقیقه ی پیشرو، میدونست اسلحهرو فقط در حد فیلم و داستان میشناسه، میدونست معنیِ جاسوس بازیرو خوب نمیدونه و میدونست خیلی از مردن تو این سن میترسه. ذهنش پر شده بود از فکر هایی که سر و ته و نتیجه اش فقط یک چیز بود،" اگه یه بار دیگه اطرافم ببینمت واسه خودت بد میشه ".
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشرو میون دست هاش فشرد و به سیستمهای عصبیش دستور داد که فعلا بیخیال قضیه بشن تا بتونه کمی بخوابه و طولی نکشید که اسیر دنیای پر آرامش خواب شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir**
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپر از استرس بند کوله اشرو تو مشتش فشرد. نگاه انداخت به آسمون صبح سوت و کور تهران و دلش گرفت از اون همه خلوتی، نمیدونست چند ساعترو باید منتظر بمونه. راننده رادیورو روشن کرد و نفس وقت کرد که بره به حال و هوای شیراز و یاد کنه از خانوادهای که انگار سال ها بود ندیده بودشون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاوایل فروردین ماه رفت و آمد های بهزاد به خونه از هر زمانی بیشتر شد. نفس هم تصمیم داشت چهره ی پسر عموشرو نقاشی کنه و به عنوان عیدی بهش هدیه بده تا بتونه دلشرو به دست بیاره. تو اون روزها اونقدر دلگیر بود از دست پدر و برادرش که قصد داشت زن اولین خواستگار بشه و خب براش کسی بهتر از بهزاد وجود نداشت. با وجود رفتارهای سرد لقبِ خطکشی که به طورِعمد به همسرِ آیندهاش اختصاص داده بود، محبت های دست و پا شکستهاش ثابت میکرد که اون هم دلش پیشِ نفس گیر کرده و اون روزها هنوز اونقدری اخلاق گندش برای نفس تعریف نشده بود. با این احوال نفس بعد از پشت سر گذاشتن هفت خانِ رستم از اتاق بیرون رفت و بهزاد و نیمارو در حال گفت و گو دید. اصلا توجه نکرد که موضوع صحبتشون به چه چیزهایی ختم میشه، فقط زل زد به چهرهی بهزاد و سعی کرد نقطه به نقطهاشرو حفظ بشه تا شب ها با ترکیبِ رنگها و حتی مدلِ بی حالتِ موهاش درگیر نشه. فاصله اذیتش کرد و قدمهاشرو امتداد داد، اما هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که نگاه نیما مچ نگاهشرو گرفت و اون صحنه آغاز بزرگ ترین جنجال زندگیش شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعکس تصوارتش، نه کتک خورد، نه سرزنش شنید، نه فحش خورد و نه هیچ گونه دلخوری از جانب پدرش نثارش شد. نیما اونقدری بهزادرو قبول داشت که خیلی زود بساطِ خواستگاری و مهمونی و گل و شیرینیرو راه انداخت و اخلاق غیر قابل تحمل بهزاد هم تو همون روزها بود که خودشرو به درجهی اثبات سوق داد. تو همون دیدارهای اول خودشرو به بدترین شکل ممکن ثابت کرد و تنفری شدیدرو تو دلِ رنجیده ی نفس کاشت. تنفری که دخترک هیچوقت نتونست ازش بگذره و حاضر نشد حتی بخاطر خانوادهاش بهزادرو به همسری قبول کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشید و خودشروبرای اعمال تمامیِ رفتارهای بچهگانهاش سرزنش کرد و چقدر دل گرفتگی داشت از تنهایی این روزهاش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخارج شدن اتومبیل مد نظرش، فکرشرو از شیراز بیرون کشید و به هشت صبح تهران رسوند. از راننده خواست تا پشت سرش راه بیوفته و تو طول راه فهمید " اون مرد تو رانندگی هم اعصاب نداره ". بی ام و بعد از تقریبا نیم ساعت گشت و گذار تو خیابونهای نسبتاً بالاشهرِ تهران، پس از ورود به خیابونی که تمام مسیرشرو درختهای خشک شدهی پاییزی در برگرفته بود و جزءِ خیابونهای سربالایی محسوب میشد، اولین فرعیرو پیچید و راننده ی بیچاره که تمامِ مدت فکر میکرد نفس حتماً داره شوهر خیانت کارشرو تعقیب میکنه سر چرخوند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خانم تو این کوچه فقط یه خونهست، بهتره داخل نرم چون حتما شوهرتون میفهمه که کسی دنبالشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسیرو رها کرد و نگاه هراسونشرو به ماشینی داد که حالا مقابل در دو لنگه ی غولبیکرِ ویلایی توقف کرده بود. اجازه نداد که راننده بیش از این به کنجکاویهاش دامن بزنه بس، کرایهرو پرداخت کرد و پیاده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوز شدیدی تنشرو لرزوند، سوزی که اصلا به هوای آذر ماه مربوط نمیشد. شدیدا میترسید و مطمئن بود که تصمیمش فوقالعاده احمقانهست اما تصمیم داشت سر از کار اون مرد در بیاره و بعد فوراً به پلیس معرفیش کنه. حسی شبیه به خفگی گلوی وجدان بیدارشده اش رو میفشرد و داد میکشید" اون مرد یه قاتله " اما جایی ته دلش امیدوار بود که اشتباه کرده باشه. هر چند که تمام شواهد بر علیه اون کتونی پوش زیادی جذاب بود اما آرزو کرد که بار گناهِ تهمترو به دوش بکشه و وجودِ اون کلت شبیه به دیگر حقایق تلخ زندگیش یه تثبیت نرسه. سعی کرد ترسرو جایی دیگه بفرسته و با شجاعت به طرف ساختمون قصر مانند مقابلش قدم برداشت. بی ام و هنوز همونجا پارک و هیچ اثری هم از اون مرد نبود. کنار اولین درخت ایستاد تا فکر کنه برای وارد شدن به خونه چه راه هایی وجود داره اما همون لحظه از خوش شانسی یا بد شانسیش بود که در باز و مرد تلفن به دست و بی حواس سوار ماشین و وارد شد. نفس خودشرو از پشت درخت بیرون کشید و همین که جاده ی عریضیرو پیش روش دید، با عجله تمام راهرو دوید چون مطمئن بود که از این فاصله اون مرد به هیچ عنوان ورودش به محوطهرو نمیبینه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمین که پاشرو به داخل باغ گذاشت، در فلزی اتوماتیک وار صدایی داد و بعد آهسته بسته شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمیدونست چند دقیقه از ورودش به باغ می گذره اما، هنوز جرات تکون خوردنرو هم نداشت. هجومِ ترس اول به سکسکه و بعد به گریه انداخش و هیچ کدوم از سرزنشهایی که به خویِ کنجکاوش حواله میکرد متاسفانه اندک تاثیری روی رخدادِ به وجود اومده نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز پشت درختها سرکی کشید و مردی با یونیفرم نگهبان ها اسلحه به دست توجهشرو جلب کرد. اونقدر دیدنِ اون صحنه ناگهانی و ترسناک بود که تشدید کرد گریه و لعنت فرستادن به خودشرو
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir"خدا لعنتت کنه نفس، آخه تورو چه به پلیس بازی؟ لعنت به وجدانت، لعنت بهت که همش خودترو تو دردسر میندازی، اگه بمیری چی؟ اون مرد اعصاب نداره الان سرترو از تنت جدا میکنه، زن بهزاد میشدی بهتر نبود؟ "
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند دقیقهایرو با خودش حرف زد و خسته شد از لعنت فرستادن به وجدانش. همونجا پشت یکی از درختها ولو شد و کنجکاوی باز هم به وجودش دامن زد. با دقت چشم دوخت به اطراف، تا جایی که چشمهاش کار میکرد درخت بود و جادهای پر از سنگ ریزههای رنگی که اطرافشرو شمع دونی های خاموش پر کرده بود. عزم ایستادن کرد، خاک لباس هاشرو تکوند و بدون اینکه وارد جاده ی اصلی بشه از لا به لای درختها به سمتی که بی ام وِ حرکت کرده بود قدم برداشت. حالا که اومده بود باید تا تهشرو میرفت، نباید اجازه میداد که ترس مقابل وجدانش قد علم کنه چون از بچگی هم اینطور یاد نگرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحدوداً بعد از پنج دقیقه پیاده روی به ساختمونی رسید که از تصوراتش قطعاً خیلی دور بود، اونقدر دور که حاضر بود قسم بخوره چنین جاییرو تا به حال از نزدیک ندیده. تمام محوطه پر بود از گلدون هایی که هر کدوم رنگ خاصیرو متعلق بود و دور تا دور ساختمونرو حالتی رنگین کمان گونه تشکیل میداد. اونقدر محو زیباییهای اون ویلا شده بود که به کل فراموشش شد چه آدمی همین حالا اون جا حضور داره. سعی کرد دل بکنه از رنگهای عجیب و غریب رزهای هلندی و از طریقی خودشرو به پشت ساختمون برسونه. چون مدلِ بنا طوری بود که از هر چهار طرف باز و تقریباً وسطِ باغ قرار داشت. دست چپ ساختمونرو برای رسیدن به اون طرف انتخاب کرد و همین که قصد کرد بی توجه به ضربان قلبی که هزار و دویستتا در ثانیه میکوبید، گامهای آهستهاشرو به حیاط بشتی برسونه و از مقابل دری که کنارِ پنجرهای بزرگ قرار داشت و از قرار معلوم بازهم بود عبور کنه؛ صدایی آشنا تا مرز سکته کشوندش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ من نمیدونم باید چیکار کنم، نمیدونم چیشد که عاطفه پشتمرو خالی کرد. الان هم اونقدر عصبی هستم که برام مهم نیست چه بلایی قراره سرم بیاد، اون کار به کنار اما در مورد دار و دسته ی سپهر باید بگم، نابود کردن سپهر قبل از اینکه وظیفهام باشه یکی از بزرگترین آرزوهامه و خودتونم میدونید چرا، پس حالا که به من ایمان دارید این دو تا کاررو تمام و کمال به خودم بسپارید، چون دخالت های اطرافیان نمیذاره رو کارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونقدر درگیر حرفهاش شده بود که نفهمید کی و چطور همون مرد بالای سرش قرار گرفته و تلفنی که تا به حال کنار گوشش قرار داشترو قطع کرد و با چشمهای گشاد شده و ناباور نفس در حالِ مرگرو دید میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس که خودشرو مرده تصور میکرد تنشرو به دیوار چسبوند و نالید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_تورو خدا کاری بهم نداشته باش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما اون مرد هنوز هم شوکه ی حضور اون دختر تو پنهانیترین مکانِ زندگیش بود. چطور شد که اون رو این جا میدید و چطور نگهبان ورودشرو ندیده بود؟ شاید هم خودشرو داخل ماشین مخفی کرده بود که حالا بتونه مهمترین چیزهایی که شنیدهرو تحویل سپهر بده؟ با سپهر بود؟ سپهر بهش شک کرده بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام این سوالهای رگباروار از ذهنش میگذشت و نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه تا این که حضورِ سالار، از اون بهت چند دقیقهای نجاتش داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مسیح تو اینجایی؟ این... این دختر کیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالا مسیح شده بود، حالا داشت تک به تک به جواب سوال هاش میرسید و یقه ی نفس رو طوری گرفت که نزدیک بود همون لحظه هوشیاریشرو به طور کل از دست بده. گلوشرو چسبید و نگاهی که دقیقا شبیه به عزرائیلِ آرامشش، جزء به جزءِ صورتشرو میبلعیدرو کوبید به چشمهاش و نالههای ریزِ دخترک اندک تاثیری روی شک و شبههاش نگذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسالار که گیر افتاده بود میون دنیایی از ابهام و نمیدونست که دقیقاً چه اتفاقی افتاده خودشرو وسط انداخت و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مسیح اینجا چه خبره؟ داری دخترهرو میکشی. اینکیه؟ ای بابا ولش کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دیوار کوبیده شد و هنوز تو شوکِ کشته شدن دست و پا میزد. چشمهای مردی که حالا فهمید بود نامش مسیحه تیزی شده بود و داشت شاهرگشرو میزد. همونقدر برنده، همونقدر خطرناک.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسالار برای پنجمینبار پرسید این کیه و نفس برای دهمینبار بدونِ اشک هق زد تا اینکه مسیح از کوره در رفته فریاد کشید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_جاسوس سپهره دیدی بهت گفتم شک کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیشتر از ده روز به همین منوال گذشت. بیشتر از ده روز بود که دخترکرو حبس کرده بود تو چهار دیواریِ اتاق مهمان و بیشتر از ده روز بود که آدمهای سالار تمام شهررو برای فهمِ هویتِ اصلیِ نفس زیر و رو کردن. راست میگفت. نفس کیهانی، تک دخترِ حاج ناصر، به تازگی از خونه فرار کرده و داغی همچون مرگرو روی تن پدرش باقی گذاشته بود. تمام اهل محل و کوچه و بازار از اون و پدرِ متعصبی حرف میزدن که حالا هیچ چیزی به عنوان آبرو براش باقی نمونده بود. بیشتر از ده روز بود که گیر افتاده بود میونِ دو راهیِ تردید، از طرفی چهره ی معصومِ دخترکرو پیش رو داشت و از طرفی وجودش تو این خونهرو نمیتونست که بپذیره. بیشتر از ده روز بود که با چنین مصیبتی سر و کله میزد و حالا بعد از روزها تصمیم داشت که در این مورد با خانوادهاش سرِ میز مذاکره قرار بگیره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم بود که اول از همه به حرف اومد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چیشد مادر؟ چیکارش میخوای بکنی؟ از کجا مطمئنی که از طرف اون از خدا بی خبره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرشرو میون دست هاش فشرد و هر چه که تلاش کرد نتونست پازلهای بهم ریخته ی ذهنشرو از نو بسازه. وجود یه غریبه تو خونهاش، خطرناکترین اتفاق ماههای اخیرش محسوب میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباید چیکار میکرد؟ دخترهرو میکشت؟ دستهاشرو به خون کسی آلوده میکرد؟ اگر زندهاش میذاشت که سپهر همه چیزرو میفهمید، تا آخر عمر هم که نمیتونست زندانیش کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر بلند کرد و مقابل چشمهای کنجکاوِ خانوادهاش برای اولینبار از سالار مشورت خواست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چیکار کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسالار خندید و سعی کرد با لبخندش مسیحرو هم از حال بدش دور کنه و در نهایت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اجازه بده من باهاش حرف بزنم. به نظرم دختره اونقدرهام خطرناک نیست. تو که تحقیق کردی، طرف واقعا از خونهاشون فرار کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم به تایید گفتههای سالار سر تکون داد و مسیح گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خب فراری باشه. دیگه بدتر. اونا فقط دنبال بی سر و صاحبها میگردن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسالار سرشرو به نشونه ی نفی تکون داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بابای دختره یکی از سرشناسای شهرشونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر پا ایستاد و کمی قدم زد. دور خودش چرخید و نگاه داد به پلههای شیبداری که به طبقه ی دوم منتهی میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ برو باهاش حرف بزن سالار. از زیر زبونش حرف بکش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" نفس"
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای چرخیدنِ کلید توی قفل، از خوابی که خیلی هم سنگین نبود بیدارم کرد. تازه تونستم موقعیترو بسنجم و هر بار هم که از خواب میپریدم بدبختانه فراموش میکردم که کجام و چه بلایی سرم اومده. طبقِ معمول همون مردی که اسمش سالار بود وارد شد. رنگِ نگاهش با روزهای اول خیلی تغییر کرده بود. دلیلشرو نمیدونستم اما دیگه به چشم یه جاسوس بهم نگاه نمیکرد و من تهِ دلم امیدوار بودم به این نگاه مهربون. طبق معمول و مثل تموم دو هفته ایرو که توی این اتاق سپری کرده بودم، اطرافشرو از نظر گذروند، خیالش راحت شد که کسی به حرفهامون گوش نمیده، بعد نزدیکم شد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ دختر خوب، صبر مسیح داره سر میرسه، میآد یه بلایی سرت میآره ها، اگه حرف بزنی به نفعته. نترس ما مراقبتیم نمیذاریم اون از خدا بی خبرها بلایی سرت بیارن. فقط بهم بگو از کی دنبال مسیح راه افتادی و چه اطلاعاتی به سپهر دادی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدای من! باز هم شروع شد تکرارِ جملههایی که به جنون میرسوند حالم رو. باید چطور بهشون اثبات میکردم که نه سپهر میشناسم نه سالار و نه حتی مسیح؟ به یاد آوردم روز اولیرو که پرت شدم تویِ این اتاق و اون روز تنها روزی بود که مسیحرو دیدم. اونقدر داد زد و هوار کشید و تهمت بارم کرد و از باند و قاچاق و آدم کشی و جاسوس بازی گفت که به معنای واقعی ضجه میزدم. اونقدر تند رفته بود که سالار از نگاه هراسونم همه چیزرو خوند و از مسیح ده روز وقت خواست که از من حرف بکشه و حالا چهارده روز میگذشت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودمرو جلو کشیدم. باید کاری میکردم. دلم اینجوری مردن رو نمیخواست. سینی غذایی که یک ساعت پیش توسط دختر مهربونی که این روز ها فقط حضور اون دلمرو گرم میکرد پیش روم قرار گرفته بودرو برداشتم، پرت کردم سمت سالار و تقریباً جیغ زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ولم کنید عوضیها آخه چی از جونم میخواین؟ چند بار باید داستان به اینجا رسیدنمرو براتون تعریف کنم که بفهمید من هیچی از شما خلافکارهای بی همه چیز نمیدونم؟ من نفس کیهانیام، دختر حاج ناصر کیهانی، همون حاج ناصری که کل شیراز روش قسم میخورن، به قرآن قسم ... قرآنرو که قبول داری؟ هان؟ به قرآن قسم من از شما وحشیها هیچی نمیدونم و فقط به خاطر وجدانم به این خراب شده رسیدم. فقط واسه اینکه میخواستم از اون همکار وحشیت یه آتویی گیر بیارم و آدرسشرو به پلیس بدم.. فقط همین.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اونم هیچ کس نه و تویِ جوجه..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصداشرو که شنیدم تمام جراتی که تا به حال تو وجودم جمع شده بود تحلیل رفت. نگاهم کشیده شد به طرفش، خوش تیپ تر از تمام وقت هایی که دیده بودمش. کلتشرو هم طوری زیر کتش قرار داده بود که واضح به چشمم میخورد و رعشه به اندامم مینداخت. قدمی به سمتم برداشت و چشمم افتاد به کتونیهاش، چرا همیشه کتونی؟ واقعاً کتونی به تیپ حالاش هیچ ربطی نداشت. نگاه آبیش ترسناکتر از هر لحظه ی دیگه ای بود، اما حاضرم قسم بخورم که جنس نگاه اون هم با روز اول توفیر داشت. صندلی میز کامپیوتررو که چرخی هم بود جلو کشید و مقابلم نشست.ترسرو پشت نقاب شجاعت پنهان و خیره نگاهش کردم. پوزخندی زد و با اشاره ی دست از سالار خواست که اتاقرو ترک کنه و سالار هم سراپا گوش چشمی گفت و تنهامون گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" واقعاً هم جذبه بود بعد دست و پا در آورده بود که همه اینجور ازش حساب می بردن "
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز بالا نگاهی بهم انداخت و بعد از پنج شش ثانیهای به حرف اومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ برای آخرین بار ازت میپرسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیون حرفش نشستم و انگار که باز هم جرات گرفته باشم هوار کشیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چه چیزایی از تو به سپهر گفتم؟ آقای به ظاهر محترم و نفهم میگم من اصلا سپهر نمیشناسم میفهمی؟ نه دیگه چون شدیداً با فهمیدن مقاومت میکنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچنان از روی صندلی بلند شد که صدای تق و توقش این احتمالرو بهم داد که باید شکسته باشه. اونقدر نزدیکم شد که بی اختیار ایستادم و خواستم اینطور بیشتر مراقب خودم باشم. اونقدر کم مسافت که تفاوت قدی بالامون حالا فقط دم و باز دم سینه اشرو به رخم میکشید. سرشرو خم کرد و چشمهای خوش حالتشرو به نگاهم کوبید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چجوری میتونم حرفهاترو باور کنم نفس کیهانی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد کارت ملیم رو بالا آورد و کمی مقابل چشم هام تکونش داد. هیچچیزِ عجیبی نبود کوله پشتی و ساک هنگام ورود همراهم بود و خب قطعاً اون تمام سوراخ سنبه هاشرو تا به حال مورد بررسی قرار داده بود. سرشرو کمی عقب برد، حالتی به چشمهاش داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ راجع بهت تحقیق کردم، تک دختر حاج ناصر کیهانی، حاجی بازاری بسیار معتقد شیراز که به تازگی فرار کرده. خب تا این جای حرفهات راست بوده اما این و نمیتونم باور کنم که بخاطر وجدانت راه افتادی دنبال من.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irژستِ اعصاب خرد کنِ نگاه کردنشرو تکرار کرد، لبخندی کج و مسخره روی لبهاش کاشت و توام با نگاهی خیره و تحقیر آمیز به سرتا پام ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ شاید عاشقم شده باشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی اختیار به غرور و اعتماد به نفس کاذبش خندیدم و جواب دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آدم نبود من عاشق حیوونی مثل تو بشم؟ تو آخه چه چیز جذابی داری که من و عاشق کنه؟ من تورو میبینم بیشتر خوف برم میداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهرهاش لحظه ای به سختیِ سنگ شد. دندونهاش رو بهم فشرد و غرید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نذار همین حالا معنیِ حیوونرو بهت نشون بدم. زود باش بگو برایِ چی دنبال من راه افتادی؟ دیگه داری اون رومرو که مطمئنم اصلا دوستش نداری بالا میآری. بهت خندیدم پررو شدی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز همیشه آرومتر بود امروز که حرف میزد. روزِ اول با حالا اصلاً قابل قیاس نبود. انگار که حالا حرفهام کمی تو اتاق باورهاش جا خوش کرده بود. از همین حرفهاش هم بود که جرات گرفته و حالا مثل موش گوشه ی اتاقرو برای کز کردن انتخاب نکرده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ الان روی خوبته؟ اگه روی دیگهات بالا بیاد حتما میخوای بلند گو قورت بدی، لطفاً آروم تر حرف بزن چون کر شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irطوری به دیوار کوبیده شدم که صدای خرد شدنِ مهره هامرو شنیدم. چشمهام رو از درد بستم و زیر لب خدا لعنتت کنهرو حواله اش کردم، درد میون تمومیِ عضلات کمرم پیچید، پلک گشودم و نگاهش در یک سانتی نگاهم، کاملاً غافلگیرم کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ به خدای احد و واحد قسم همینجا یه بلایی سرت میآرم حرف بزن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خدا حرف میزد؟ این آدم با اسلحه این طرف و اون طرف میرفت، دختر میدزدید، با گلوله تهدید میکرد و به نام خدا قسم میخورد؟ واقعا خنده دار بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمله هایی که تو ذهنم در حال گردش بودرو جمع آوری کردم و جمله ای سوالی و کوتاهرو ساختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ تو خدا رو هم میشناسی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهاش نه به نشونه ی اخم، گمونم به نشونه ی ضعف بهم نزدیک شد و سر عقب کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خیلی بیشتر از تو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو منی که چنین پاسخیرو انتظار نداشتم از درِ التماس وارد شدم. اگر خدارو میشناخت مسلما گوش میکرد به حرف هام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ به همون خدایی که قسم خوردی رو اسمش هر چیزی گفتم عینِ حقیقت بود. تورو خدا بذار برم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدونم چی خوند از چشم هام و یا شاید برای به رخ کشیدنِ خدا شناسیش بود که بعد از چهارده روز اونقدر نا واضح و آروم گفت" باشه باور میکنم" که شک کردم اصلا چنین جمله ایرو بیان کرده باشه ! عقب گرد کرد و بعد از نگاهی طولانی اتاقرو ترک و این بار در کمال تعجب دررو قفل نکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر خوردم روی زمین، اگر باور کرده بود چرا نذاشت برم؟ چرا رفت؟ چرا حرفی نزد؟ پس حتما من توهم زده بودم و اون جمله رو اصلا بیان نکرده بود. پس چرا دررو باز گذاشت؟ بغض باز چنگ انداخت به گلوم و قلبم شروع کرد به بی قراری. دلم برای نیما تنگ شده بود، برای برادری که کتک میزد غصه میخورد. دلم حتی حاضر بود زیر لگد هاش جون بده و اینجا کنار این آدمها بلاتکلیف و سرگردون، میونِ در و دیوارهاش حبس نشه. سرمرو میون دستهام فشردم. خدایا این چه تنبیهی بود؟ خدایا تو که خبر داری از بدبختیهام، تو که میدونی تمام عمرم خلاصه شد تو زجر و غصه، چرا تمومش نمیکنی ترسهام از مرد هارو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند باری خیره به سقف پلک زدم تا از شر اون بغض لعنتی خلاص بشم اما سد اون بغض برای شکستن، آب لازم بود. باید چیکار میکردم؟ اگر از این اتاق بیرون میرفتم منتهی میشد به کجا؟ آزادم کرده بود؟ حالا که در رو قفل نکرد غیر مستقیم نامه ی ترخصیمرو به دست هام داد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفسی رها کردم و بدون فکر از اتاق خارج شدم. پیش روم چند اتاق در دو ضلع مختلف قرار داشت و نهایتا راهروی بی انتهایی که به زیبایی ویلا میافزود. نگاه دادم به لوستر و تشعشع رنگ چراغهاش و غبطه خوردم به حال قصری که هیچ لب خندونیرو به خودش نمیدید، حرص هام رو تبدیل به آه کردم و صدای خنده ی مردی به طور واقعی خفهام کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ماهگل دست بردار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم درشت کردم و به دنبال اون صدای زنی پختهتر به گوشهام رسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بچه ها تورو خدا آرومتر؛ الان مسیح عصبی میشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اوه اوه مگه مسیح اومده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ آره متین جان، تو اتاق ماهرخه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایی شنیده نشد. اینها دیگه کی بودن؟ ماهرخ و ماهگل چه اسمهای یک دست و زیبایی. کمی فکر کردم و با دلی آکنده از عذاب اولین پلهرو به سمتِ پایین قدم برداشتم و در همون لحظه در یکی از اتاق ها باز و مسیح با اخم های به شدت در هم از اون خارج شد. ترسیدم. بعد از دیدن اخمهاش اولین حالتی که به صدام تزریق شد وهم بود. ترسیدم که چهره ی عبوسش بخاطر وجود من بیرون از اتاق باشه و تند تند جمله هاییرو پشتِ سر هم ردیف کردم که خودم هم واقعاً نمیفهمیدم که از کجا میآن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ عصبانی شدی؟ چیزه من به خدا تشنهام شد، یعنی اون دختر خانم زحمت کشید برام آب و اینا آورد، ولی خب من همشرو ریختم رفت. آخه عصبانی شدم یه لحظه، بعد تشنه ام شد، اومدم آب بخورم ولی خب راستش نمیدونم... آخه نه اینکه اینجا خیلی بزرگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نفس، نفس بکش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیان اون جمله اونقدر زود هنگام و ناگهانی بود که نفسم رو برای لحظه ای توی سینه حبس کرد و مسیحی که تمام حواسش به عکس العملهای من بود، به طرف پلهها قدم برداشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ دنبالم بیا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستمرو برای دلداری قلبم، به سینهام رسوندم و دنبالش به راه افتادم. پلههارو طی کردم و مسیح میون راه ایستاد و نگاهم کرد. با چشمهام دلیل توقفشرو جویا شدم و اون مجددا به راه افتاد. دیوونه ی روانی!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراهی طولانی به مقصد نشیمن طی شد و به محض ورود به سالن اصلی با چهار چشم کنجکاو مواجه شدم. اولی ماهگلی که قبل از این دیده بودمش و دومی مردی نمکین چهره همراه با ابروهایی بالا پریده و سومی زنی تپل اندام و تقریبا مسن که چروکهای صورتش زیبایی چهرهاش رو به فنا داده بود و در نهایت سالار که هنوز هم با نگاهش دعوتم میکرد به آرامش .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ سلام عرض شد خانم. چرا این همه تعجب؟ ما لولوخرخره نیستیم والله.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه دادم به نفر دوم. همون مردِ پر مو، همون چهرهی پر ریش و پشم. لب هام چندین بار از هم باز شد و نهایتا به آرومی سلام کردم و ماهگل کنارم قرار گرفت، اشاره کرد به مسیح و ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نفس معذبه. بذار من همهرو معرفی کنم. مسیح که داداشمه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد اشاره کرد به بعدی و معرفیرو ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_متین پسر خالمونه و با ما زندگی میکنه. مامانم مریم جون و سالار دوستِ خانوادگی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد انگشت سبابهاش رو به طرف من دراز کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ و ایشون هم نفس جان. یکم وحشیه اما میشه رامش کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای شلیکِ خنده بلند شد و مسیح تنها شخصی بود که بدون نیمچه لبخندی نگاهم کرد. چشمهاش داد میزد که گفته های ماهگلرو قبول داره و لب هاش بدون اندکی نرمش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ همه بشینین کارتون دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمع متفرق شد و هرکس جایی برای نشستن یافت. نمیفهمیدن که من معذبم؟ کاش یکیشون هم دست منرو میکشید و با خودش میبرد. کنار کدوم یکی باید مینشستم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانمرو نگاه کردم و لب زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بشینم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در جواب سوالم مسیح بود که نزدیکم شد و پاهای چسبیده به زمینِ من ذره ای تکون نخورد. بازومرو چسبید و درست شبیه به عروسکی پرتم کرد روی مبل، نگاه پر نفرتمرو دادم به چشم هاش و فرد مجاورم که متین بود در سکوت نگاهمون کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیح راهشرو گرفت و رفت به طرف پنجره و من منتظر صدور حکم شدم. سکوت عجیبی تمام محیطرو در بر گرفته بود. مسیح در حالیکه هر دودستش داخل جیبهای شلوارش بود، پشت به جمع و رو به پنجره طوری ایستاد که با هر بار نگاه بهش کلتشرو میدیدم و همین باعث وحشتم میشد. هنوز هم فکر میکردم اون وسیله تفنگ اسباب بازی باشه و نمیدونم چقدر گذشته بود که به حرف اومد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ خیلی فکر کردم، خب همهتون میدونید که نمیتونم در مورد این دختر ریسک کنم و پنج سال تلاشمرو به باد بدم. از طرفی فکر میکنم تمام حرف هاش حقیقته، از طرفی هم یه چیزایی جور در نمیآد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی پای راستش چرخید و نگاه متکبرشرو به نگاه هراسونم دوخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_هر چند که خیلی برام سخت و مشکله، اما نه اونقدر ابلهم که ولت کنم بری و برام دردسر بشی، چون هنوز بهت اعتماد ندارم و نه اونقدر عوضیام که بخوام بلایی سرت بیارم یا زندانیت کنم. در این صورت مجبورم که..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند قدمیرو به سمتم برداشت و من به این فکر کردم که چقدر رنگ خاکستری فیت شده به اندامش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_میخوام که اینجا بمونه. تا روز تموم شدن ماجرا. بدون اینکه تو اون اتاق زندانی باشه. میتونه هر وقتی هم که کار ضروری داشت از خونه بیرون بره اما اون هم با هماهنگی من، تا یا خودم یا یکی دیگهرو بفرستم تا ببرتش
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچی داشت میگفت؟ باید اینجا میموندم؟ کنار اون؟ کنار کسی که باعث وحشتم میشد؟ این آدم دزدیِ محض بود. بی انصافی بود به خدا. از شیراز به تهران و از تهران به زندان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی پاهام ایستادم و تمام جملههایی که آماده کرده بودمرو حدس زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ حرف هم نباشه. اعتراضی داری بفرستمت تو همون اتاق دررو هم روت قفل کنم. فکر نکن که خیلی خوشم میآد که تو خونه ی خانوادگیم داری زندگی میکنی کاری نکن ببرمت تو یه گاو داری یا جایی که بیشتر لایق یه دختر فراری باشه نگهت دارم. حالا هم حرف هام تموم شد. سعی کن با شرایط کنار بیای.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد خاک کتشرو تکوند، پرتقالی از سبد میوهها برداشت، نگاه چرخ داد میون اعضای حاضر و بعد هم رفت. رفت و من مبهوت خیره موندم به پنجره ی مقابلم که حالا جای خالیشرو به رخ میکشید، من موندم و لفظِ" دختر فراری" ، من موندم و مسخره بازیهای متین و نمیدونم چند ساعت گذشته بود که صدایی نگاهمرو از پرده های زرشکی گرفت و کشید به سمتِ خودش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ عزیزم پاشو بیا برات شام درست کردم، بیا دخترم ناهارم که نخوردی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشام؟ چند ساعت گذشته بود؟ شب شده بود و من لنگ لفظِ دختر فراری مونده بودم؟ چرا باور نمیکردم اتفاقاترو؟ باید اینجا میموندم؟ کنار آدم هایی که هیچ شناختی نسبت به اونها نداشتم؟ کنار مردی که با اسلحه راه میرفت؟ تو دنیای من راه نداشت. چنین اتفاقاتی برای نفس خیلی زیادی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمادرِ مسیح هنوز نگاهم میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اون اشکاتو پاک کن بیا بریم شام نفس جان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست کشیدم روی گونههام. گریه کرده بودم؟ کی اشک هام ریخت و نفهمیدم؟ کدوم قسمت حرفهاش گونههامرو داغ کرده بود و من نفهمیدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبغض بعدی با هق هق شکست و به محض پخش شدن صدام توی فضا صدای ماهگلرو هم شنیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ توروخدا از حرفهای داداشم دلگیر نشو، اون مجبوره وگرنه آزار نداره که..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن گیر چه آدمهایی افتاده بودم؟ کسی که خودش با اسلحه این طرف و اون طرف میرفت به من گفت دختر فراری و خواهرش حالا اجباررو بهانه میکرد؟ نگاه معترضمرو به چشمهاش دوختم و میون هق هقم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ منم مجبور بودم که فرار کردم. مجبور میفهمید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم کنارم نشست و سرمرو در آغوش گرفت. چه حس خوبی داشت آغوشش. آرومم میکرد. دلم میخواست بیشتر سرم روی سینهاش جا خوش کنه اما خیلی زود اشکهام رو پاک کرد و رو به ماهگل گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مسیح گفت واسه شام میآد؟ پنج شنبه ست نا سلامتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهگل خودشرو پرت کرد روی کاناپه و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چه میدونم والله یه پنج شنبه ها خونه بود که اونم میپیچه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتین هم که به تازگی به جمع اضافه شده بود، در حالکه نگاهش خیره به من بود و سیب بزرگیرو گاز میزد، گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ به من گفت میآد. کار داشت. گفت برمیگرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم نگاه نگرانشرو از چشمهام گرفت و من با پشت دست اشک هامرو پاک کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ متین خاله جان اون تلفنرو برای من بیار ببینم واسه شام میآد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمتین همونطور که سیبشرو گاز میزد و نگاهش تا آخرین لحظه دنبالم میکرد دور شد و با همون نگاه برگشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بفرما مادمازل، دیگه چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیون گریه خندیدم و متین هم لبخند زد. از حق نگذریم لبخند قشنگی داشت و نگاه خیرهاش هم هیچ حس بدیرو منتقل نمیکرد. مریم خانم که خودش هم خندهاش گرفته بود تلفنرو گرفت و متینی که دست دور گردنش انداخته بودرو پس زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ حالام برو ماهرخ و صدا کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهرخ؟ ماهرخ نفر چهارمی بود که نه دیده بودمش و نه میدونستم که کیه. تنها یک بار اسمشرو شنیدم. جرات گرفتم، لب تر کردم و رو به ماهگل گفتم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ماهرخ کیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو اونکه انگار اصلا سوالمرو نشنیده بود، با بیانِ جملهای بی ربط پاسخم رو داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مامان نفس خیلی خوشگله نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست کشیدم به روی گونههام و لب گزیدم. تمام عمر هجده ساله امرو تحقیر شدم و نیما همیشه بدی و کمبودهامرو سرکوفت میزد. گاهی مقابل جمع سرکوب شخصیتم میکرد و گاهی در خلوت عیب هامرو به رخ میکشید. هیچ احدی تا به حال به این واضحی به منِ کم اعتماد به نفس نگفته بود " خوشگل " و ذوق هم داشت که برای اولینبار و از جانب دختری که فقط چهارده روز از اولین دیدارمون میگذشت چنین تمجیدی رو دریافت کردن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبهام تا بنا گوش خندید و خاله مریم به ادامه ی گفته ی دخترش به میز زد و ماشاالله گویان رو به من گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ماهرخ اون یکی دخترمه عزیز دلم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابروهامرو بالا فرستادم و دلم خواست که اون یکی خواهرِ هیولای داستانمرو هم ببینم. به ماهگل نزدیک شدم و فراموشم شد ذوق و شوقِ چند ثانیه ی پیشرو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اون ماجرایی که داداشت گفت؛ چقدر طول میکشه تموم بشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودشرو بهم نزدیک کرد و من به چهره ی متفاوتش نگاه کردم. هیچ شباهتی به مسیح نداشت. نگاه قهوهای تیرهاش تو قالب چشمهای معمولی و بی حالت هیچ ربطی به چشمهای کشیده و نفس گیر مسیح نداشت. اون بشر بود و چشم هاش! اون بشر بود و رنگ عجیبِ نگاهش! اون بشر بود و...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحواسم پرت دستهایی شد که انگشتهام رو در بر میگرفت و یک وجهِ اشتراک با مسیحرو یافتم. رنگِ پوست!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اینجا خیلی مواظب حرفهات باش نفس. به خصوص وقتی مسیح هست. به خدا برای خودت میگم. اون به هیچ کس اجازه نمیده پاشرو از گلیمش دراز تر کنه. حتی مامان هم جرات نداره ازش بپرسه اون ماجرای لعنتی کی تموم میشه. همه ی ما بی اطلاعیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوحشت زده قصد کردم حرفی بزنم که صدای ظریف دختری نگاهمرو از چشم های ماهگل کند و داد به پله ها.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ مامان این کیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر چرخوندم و عروسکیرو روی پلهها دیدم که به معنای واقعی تندیسی از زیبایی بود. درست مثل برادرش. به این آدم دقیقا میشد گفت خواهرِ مسیح. با اینکه لاغر اندام بود و کمی بی آرایش و رنگ پریده، اما رنگ چشمهاش، لب ها و بینیش، ترههای طلایی رنگی که پیشونیِ بلند و مهتابیشرو در بر گرفته بود، همه و همه از اون یه عروسک واقعی میساخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irموهای کوتاهشرو با لجاجت پشتِ گوش فرستاد و ابروهاشرو بهم نزدیک کرد. لبخند زدم و با هیچ لبخندی پاسخمرو نداد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهگل زود تر از مریم خانم به حرف اومد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_نفس از این به بعد پیش ما میمونه ماهرخ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهرخ با گیجی کمی نگاهم کرد و بعد کم اهمیت بودن ماجرارو به رخم کشید. قدم هاشرو امتداد داد و با نگاه به ساعت مچیش گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مسیح نیمد. چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلحنش اونقدر دخترونه و ملوس بود که بی اختیار باز هم لبخند زدم. به جرات ماهرخ جزءِ معدود دخترهایی بود که حواسمرو معطوف میکرد و چشمهام به راحتی از حرکاتش کنده نمیشد. اگر می خواستم تمامشرو در کلمه خلاصه کنم، اون واژه بی برو برگرد " ملوس " بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپشت میز نشست و بی توجه به متین کمی آب نوشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ قول داد خونه باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمریم خانم باز هم تلفن به دست گرفت به قصد تماس و اما صدای حرکت لاستیک روی سنگ ریزهها آلارم رفتنرو نواخت. پر شدم از بی حسی و به محض پرت شدن حواسِ اعضا به ورودی، پلههارو با عجله بالا رفتم. روی تخت نشستم و سرمرو میون دستهام گرفتم. این چه نوع بدبختی بود که گریبان منرو گرفت؟ من فرار نکردم که خلاص بشم از حصاری که نیما راه اندازی کرده بود؟ زندانی نو و اینبار به همراهِ زندانبانی منفور؟ انصاف بود خدا؟ واقعاً انصاف بود؟ ناخنهامرو روی پوست سرم فشردم و مغزم از هجوم افکار به گریه افتاد. قلبم عذا گرفت و غمرو انتقال داد به چشم هام و دقیقا بعد از باز شدنِ در، زدم زیر گریه. من میون یک مشت غریبه چی میخواستم خدا؟ دقیقا چی میخواستم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهگل پر تعجب وارد شد و سعی کردم که با پشت دست تمام اشکهام رو پاک کنم و اما قطره های جدیدی از چشمهام چکید. چرا اینطور نگاهم میکرد؟ دیونه که ندیده بود. دوست نداشتم این جا باشم گریه نداشت؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر با شدت باز شد و مسیح و به دنبالش ماهرخ، هر دو با نگاهی سوالی وارد شدن. به خودم زحمت ندادم تا شالمرو روی سرم بندازم و گفتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی تعجب داره؟ تعجب داره که دارم گریه میکنم؟ بدبختی های من نگاه نداره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنزدیک شدم و به تخت سینه اش کوبیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نگاه نکن به من. ببین به کجا رسوندیم. نمیخوام ببینمت نمیخوام. فقط یه اتاق به من بده که توش حموم داشته باشه. بذار برم خرید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسیح کمی خیره نگاهم کرد. از فرق سرم رسید به نوک انگشتهام و بعد تحقیررو روانه ی چشمهام کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ماهگل برو بیرون. ماهرخ تو هم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهگل با لبهایی آویزون نگاهی با مضمونِ" دیدی گفتم " حوالهام کرد و از کنارم گذشت. ماهرخ اما هنوز ایستاده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ داداش نفس بمونه تو اتاق من؟ من مشکلی ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهگل میون راه ایستاد و روی پاهاش چرخید. نگاهی وا رفته به ماهرخ و بعد به من انداخت و مسیح اینبار فریاد کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_گفتم بیرون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم پر سروصدا کوبید و نتونستم که فریاد بزنم " نرین بیرون ". پاهامرو به حرکت در آوردم. خاک بر سر من، خاک بر سر من با این بخت لجنم! به قلبم دستور دادم تا ساکت بشه و دقیقا وقتی مجاورش قرار گرفتم بازومرو چسبید. ماهرخ عقب گرد کرد و با نگاهم التماسش کردم. کاش منرو با این هیولای دو سر تنها نمیذاشتن. من از این آدم وحشت داشتم کاش کسی از راه میرسید و از تمام هستی محوم میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر که بهم کوبیده شد صداشرو کنار گوشم شنیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ این خونه قانون داره. من به علاوه ی متین، میشیم دو تا پسر مجرد، من به علاوه ی متین دو تا نامحرمیم . این اولین و آخرین باریه که دارم بهت میگم، بار آخرت بود سر لخت جلوی ما دو تا حاضر شدی. خب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب گزیدم. بدتر از این نمیشد. به خدا که بدتر از این نمیتونست خوردم کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا چهار انگشتش چونه امرو چرخوند و وادارم کرد که نگاهش کنم و له کردنمرو ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ هیچم خوشم نمیآد که ریختترو ببینم. زمانی که من هستم، بی سر و صدا رفتار کن چون من به صدای جیغ جیغوت آلرژی دارم. خب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجمله ها کجا رفته بودن؟ چرا نمیتونستم از خودم دفاع کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_اگه یه بار دیگه اعتراض کنی به جا و مکانت، میبرمت جایی که لایقت باشه و اون وقت آرزو میکنی که ای کاش لال شده بودم. خب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتمام اعتراض و غصههام، خالی شد در یک واژه. تنها تونستم که بگم " بسه " و اون بس نکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_از خونهات فرار کردی. جا و مکان هم که نداری. تا کی از این هتل به اون هتل؟ دهنترو ببند و شاکرم باش. ببین چه خونه زندگی و چه خانوادهای نصیبت شد و بعد خفه شو. اگر بیرون از اینجا بودی تا به حال جنازهات کنار جاده یا تو یه گاوداری پیدا شده بود. پس خفه شو و دیگه دهنت بسته باشه. خب؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینبار خب رو طوری فریاد زد که پلک بستم و زدم زیر گریه. نچ نچ کنان از کنارم گذشت و به فرد پشت در گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_پیش تو بمونه ماهرخ .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدرباز شد و بعد از دیدن ماهرخ به همراه ماهگل، باز هم گریه کردم. احمق! نامردِ احمق چه حرفها که بارم نکرد. خودش قاتل بود و منِ بدبخترو به رگبار میبست. ماهگل تنمرو در آغوش گرفت و با نگاه به چشمهای ماهرخ گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ داداشت خیلی عقده ای و بدبخته .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهرخ خندید و زیبایی چهره اشرو به نمایش گذاشت و من باز هم گریه کردم. خدا نبود که به دادم برسه، احتمالاً امشب خدا کنار من نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir*************
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمروری بر گذشته
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمقابل آیینه ایستاد. کف دستهاشرو از ژل مو آغشته کرد و اونهارو به به روی سیاهِ موهاش کشید. از چهرهاش راضی بود. این روزها از تمام زندگی راضی بود. چرا که، پولهای سیاوش حسابی زیر دهانش مزه کرده بود. هیچچیز این روزها رنگ و بوی زندگیِ نکبتیِ سابقرو نداشت. نمیدونست که از کجا، ولی سیاوش حسابی پول پارو میکرد و سپهر راضی بود به پرشدنِ ماهانه ی حسابش. ابروهاشرو با شونه ی ابرو مرتب و پیرهنی همرنگ چشمهاش به تن کرد. عسلی! قرار داشت. امروز قرار عاشقانهای در انتظارش بود. امروز هاش پر بود از قرارهای عاشقانه و دیدارهای یواشکی. چقدر این حال و روزرو دوست داشت. سراسر لذت بود چشمکهای پرشور و شوقی که حواله ی چهره سرخ از شرم دخترک میکرد و اون با چشم و ابرو بردارشرو نشون میداد. چقدر این یواشکی ها لذت داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند کجی به لب های گوشتیش حالت داد و به سر تا پای سپهر امروزی بالید. روزی از بی پولی لباسهای پاره و پوره به تن میکرد و حالا... عجب دنیایی بود. پول ارزش و احترام میآورد، پول بود که از سپهر بی ارزش روزهای پیش مردی غیر قابل نفوذ ساخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتاق آپارتمان تازه خریداری شدهاش بیرون زد و ترجیح داد که پیاده به راه بیوفته. در نظر دختر مظلوم و عاشقِ قصه، سپهر فقیرترین آدم شهر بود
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنیم ساعت دیرتر از موعود به پارک جمشیدیه رسید. این هم قسمتی از نقشهاش بود. دیدش که روی نیمکت همیشگی به انتظارش نشسته بود. کافه گیلاس و پارک جمشیدیه، محل همیشگی دیدارهاشون بود. دخترک دسته ی کیفشرو فشرد و روی پاهاش ایستاد. لبخند به علاوه ی شرم، تمام صورت مهتابیشرو در برگرفت و سپهر در حالیکه هیچ ابایی از با اون بودن نداشت، دست دراز کرد و انگشتهای دخترکرو میون چهار انگشتش اسیر کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ عشقِ سپهر، حالت چطوره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه روشن دختر اطرافرو دید زد و بعد روی پاهاش ایستاد، بوسه ای عاشقانه روی گونه ی مردش کاشت و لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چون تورو میبینم عالیم، عالی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندید و گوشه ی سمت چپ لبهاش چال افتاد. عجب جذاب و نفس گیر بود نگاه این مرد. برای خودش میشد، تمام این آدم همین روزها برای خودِ خودش میشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا یک دست بازوشرو چسبید و با دست آزاد، شکلات همیشگیرو از کیفش بیرون کشید و به طرف مردش گرفت. سپهر نگاه گشاد کرد و ابروهای کمون و سیاه رنگش جایی وسط پیشونیشرو برای سکونت یافت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بازم هوبی؟ من تورو میکشم ها دختر. لب و دهنم زخم شد از بس کاکائو به خوردم دادی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک موهای بلندشرو دستی کشید و اونرو توام با ناز و عشوه ی مختص به خودش پشت گوش فرستاد. این دختر، دلبر ترین دخترِ این شهر بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ به من ربطی نداره. باید بخوری. این همه زحمت کشیدم رفتم برات خریدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir" باشه " ای گفت و میون خندههاش شکلاترو با اون روکش بنفش و مزه ی وسوسه انگیز از دستش گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک خندید و سپهر دل دل کرد برای رفتن و تنها گذاشتنش. این مونثِ خواستنیرو تا دنیا دنیا بود باید کنار خودش نگه میداشت و اما..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخ که این اما ها گاهی از خود بیخودش میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش کشیده شد و هر دو گام برداشتن به طرف جاده ی سنگی و خلوتِ پارک. اندک رهگذری از اون طرفها عبور میکرد و این مکان خودش ته آشیانههای عاشقانه ی دنیا بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنشرو چسبوند به دیوار و دخترک مقابلش ایستاد، تلفتشرو به دست گرفت و بعد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بخند عشقم. میخوام ازت عکس بندازم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگازی بزرگ از شکلات زد و مزه اشرو ذره ذره استشمام کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بنداز. نمیخوام بخندم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر روی پنجه هاش ایستاد و با هر دو انگشت شستش گوشه های لبهاش رو کش داد و مجبورش کرد به خندیدن. این دختر واقعا از اون خانواده بود؟ این آدم نسبت داشت با اون مردی که به زمین زیر پاهاش هم فخر میفروخت و به همه ی دنیا فریاد میزد که من از همه ی شماها بهترم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خدا که هیچکدوم از صفات اون آدمِ وحشتناکرو این دختر نداشت. به خدا که به جز رنگ چشمهاش هیچ وجه اشتراکی میون اون دو موجود نبود. به خدا که حیف بود. این فرشته حیف بود. اگر اما و ای کاشهایی تو دنیای خاکستریش موجود نبود، به خدا که دست های کوچولوشرو میگرفت و با خود میبرد. اما خون اون آدم تو رگهای همین فرشته در جریان بود و اما نیمی از قلب خودش هیچ وقت کنار این دختر نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده روی لب هاش خشک شد و تلفن برای چهارمین بار فلش زد. لب زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بسه دیگه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو دختر اینبار با دلبری هاش هم نتونست اون لبهارو مجددا به خنده بندازه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشونه به شونه اش راه افتاد و سپهر بی توجه به رنگِ دلربای دارو درخت ها و بی توجه به حال و هوای دیونه کننده و عاشقانه ی پارک گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ بریم؟ دیگه حالم از اینجا بهم میخوره. ببخشید که اونقدری ندارم که ببرمت بهترین رستوران این شهر تا هزار تا گارسون برات خم و راست بشن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراهش سد شد و خیره به ابروهای در هم فرو رفته و باریکِ یارش ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ منِ بی پولِ آس و پاس کجا وماهرخ خانم رادانفری که ثروت از سر و روش میباره کجا؟ منِ شوش نشین کجا و خانمِ تجریش نشین کجا؟ آره؟ دارم درست میگم دیگه مگه نه؟ بیا با هم ادامه بدیم. بیا و قیاس کن منِ بیچارهرو با خودِ خوشبختت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر دو دستشرو بالا کشید و سد سینهاش کرد. سپهر با بیان هر یک از جملهها قدمی نزدیکش میشد و ماهرخ نمیپسندید این رفتارهارو اصلا. هربار که فکر میکرد به بهاری شدنِ هوای رابطهشون سپهر با یکی دو جمله زمستونرو پرت میکرد وسط و تنشرو از سوز حرفهاش میلرزوند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه ناچار تکرار کرد جملههای هرروزشرو:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چند بار باید بهت بگم که برام مهم نیست؟ چندبار بگم که من عاشقت شدم فقط بخاطر خودت؟ چند بار بگم که من حاضرم تو کوچیک ترین فست فودِ شهر ناهار بخورم اما فقط با تو. اگه تو نباشی خم و راست شدنِ گارسونهارو میخوام چیکار سپهر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سپهری که به ظاهر قانع میشد، همانند تمام روزهای پیش تنشرو به آغوش کشید و کوتاه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ میدونم. میدونم ماهِ من.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدخترک اما میترسید ، از به خزان رسیدنِ بهار رابطهاشون حسابی میترسید و خودِ جنون بود حال هر روزش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنالید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ به خدا همیشه یه جور حرف میزنی که میترسم نکنه ولم کنی و بری. نکنه آخرش به جدایی ختم بشه رابطهمون. سپهر من میمیرم براتها. ولم نکنی سپهر.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو خودِ ظلم بود که قول میداد به موندن و نقشه میریخت برای نموندن. خودِ نامردی بود که دست میکشید برای مرهم شدن و همون دستها، راه میچید برای از هم پاشیدن. هیچکس نفهمید که چرا، ولی اون مرد، با دنیایی از درد، متنفر بود از تمامِ رادانفرها.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفصل دوم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیست و نهمین روزی بود که کنار ماهرخ و میون چهار ضلعِ آبی کمرنگ اتاقش پلک باز میکردم. بیست و نه صبحی که نه تای اولش شاید بی حس، ولی بعد از اونرو کاملاً از اوضاع سکونتم تنها تو این اتاق و کنارِ ماهرخ راضی بودم. صبح روز بیست و نهم هم همانند تمام روزهای دیگه، پلک گشودم و حدوداً چهل و پنج دقیقه از این پهلو به اون پهلو شدن، خوابِ مجددرو به چشمهام دعوت نکرد. ماهرخ ناله کنان از تکون خوردنهام اعتراض کرد و من همانند تمامِ روزهای گذشته، فکر کردم به خانوادهای که هیچچیز از تک به تک اعضایِ متنفاوتش نمیدونستم. تو تمام روزهای گذشته، اون شمرقسیالقلبرو ندیده بودم. تمام هفتهرو از این اتاق به اون اتاق میگشتم، کتاب میخوندم، گلهارو آب میدادم، با دار و درختها حرف میزدم و اما چهارشنبه که تموم میشد و میرسیدیم به پنجشنبه، حذف میشدم از میون اعضایی که تمامشون به جز اون نفرت انگیزرو صمیمانه دوست داشتم
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از اینکه به یاد آوردم روزهای هفتهرو، لبخندی به پهنای صورتم به لبهام شکل داد و خداروشاکر شدم برای خلق تمامیِ شنبههای دوست داشتنیش. من بعد از شناختِ مسیح، از تمام پنجشنبهها متنفر شدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپتورو کنار زدم و بی توجه به اه و اوه کردنهای ماهرخ خودمرو رسوندم به سرویس. صورت بی روحی که ابروهای سیاه رنگ و پرپشت اولین عضوِ پرنقصش بود، با وجود مژههای فردار و بلندم قابل تحملتر میشد و من حتم داشتم که خدا نعمتِ زیبایی مژههامرو در ازای زشتیِ ابروهام عطا کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه گرفتم از آینه و اینروزها با وجود عروسکی چون ماهرخ، هیچ عزت نفسی نسبت به چهره ی خودم برام باقی نمونده بود. همه میگفتن که خوشگلم و خودم این تعریف و تمجیدهارو به شدت رد میکردم. تعارف بود و بس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسواک زده از سرویس بیرون زدم و ماهرخرو دیدم که چشمهاش باز بود و قطعاً روحش خواب. خیره به پنجره ی اتاق، بالشتشرو میون دستهاش اسیر کرده بود و اون هم شاید مثلِ من از صبحِ کله سحر بیدار بود و خودش میزد به خواب.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنارش روی تخت نشستم و بعد از سبک و سنگین کردنِ حرفهام گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_چی داره این پنجره زل زدی بهش؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بعد زل زدم به قاب عکسهایی که ماهرخ تو هر کدوم از اونها به نحوی با موهاش دلبری میکرد و ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ حیف نبود اون موها؟ چرا کوتاهش کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمردمکِ آبی کمرنگهاش لغزید، من نفهمیدم که چرا اما چشمهاش به یکباره تر شد و من نفهمیدم چرا لمس اون متکارو به وسیله ی بازوهاش تشدید کرد. نگاه درشت کردم. من هیچ چیز از این خانواده و راز و رمزهاشون نمیدونستم. من نمیدونستم که حالا ماهرخ از کدوم قسمت حرفهام دلگیر شده، نمیدونستم که برای چی باید عذر بخوام اما میدونستم که تحمل اشکی شدن اون چشمهای پرجلارو اصلا ندارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخم شدم تا تنشرو در آغوش بگیرم و صداشرو کنار گوشم شنیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ نفس حرف نزن از موهام. حرف نزن از هیچ موی بلندی. نگو حیفه، خواهش میکنم نگو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکمرباریکیشرو بیش از پیش تو آغوشم فشردم. هر چی که بود، مربوط میشد به موهاش . من بی منظور، بدون غرض از زیبایی موهاش گفته بودم و اون انگار که بزرگترین درد عمرشرو پیش رو داشت که اینطور اشک میریخت. با پشت دست پاکشون کرد و خودشرو از آغوشم بیرون کشید. دهان باز کردم برای عذرخواهی و قبل از اینکه جملهای بیرون بزنه، تقهای به در خورد و به دنبالش ماهگل از میون لنگه اش گذشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چی میگید شما دو تا خلوت کردین؟ شب که منو خواب میکنین الان هم که بیدار شدین کز کردین یه گوشه، پاشید جمع کنید بابا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و پتو رو تماماً از روی تنِ ماهرخ کنار کشیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهگل نزدیک شد و در حالیکه با مرحله صد و چهل و پنجِ فندق درگیر بود، خونههای خالیرو نشونم داد و بعد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ زنبیل، زنجبیل، لنز، زین، جیب، زینب همهرو پیدا کردم نفس، یه سه حرفی، یه سه حرفی از صبح منو اوسگول کرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفکری کردم و بی توجه به ماهرخی که خودشرو به سرویس میرسوند گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ یه دقیقه بشین فکر کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآشغالهای چیپس و پفکِ دیشب و حتی ظرفهای میوهرو از روی زمین جمع کردم. تماشای فیلم به همراهِ خرت و پرت شده بود بزرگترین معضلِ هر شب ما. ماهگل همچنان با انگشت شستش لمس میکرد صفحهرو و من فکر میکردم به اینکه اون کلمه ی سه حرفی چی میتونه باشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ ماهرخ باز رفت تو خودش. اه اعصابم بهم میریزه وقتی زل میزنه به در و دیوار. متینِ بیشعورم که رفته دانشگاه، نیست بگم بیاد باهاش حرف بزنه. کاش مسیح بود الان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیپس و پفکهای در بسته و باقی موندهرو هل دادم به سبد خوراکی و همون لحظه فهمیدم اون کلمه ی سه حرفیرو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجیغ زدم :
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_لجنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو ماهگل که الکی تمام حروفرو بهم وصل میکرد تا واژهرو بساز، نالید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ وای نفس، انگار داداشم ارث باباترو خورده. لجنه لجنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآه از نهاد بیرون فرستادم و خیز گرفتم تا موبایلرو از میون انگشتهاش بیرون بکشم. لامرو به جیم و جیمرو به نون وصل کردم و به محض تبریک برای صعود به مرحله ی صد و چهل و شش شروع کردم به جیغ کشیدن .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ هورا.. لجن بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهگل اول متعجب و بعد با دنیایی از اشتیاق نگاهم کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ وای نفس خدا نکشت. میدونی از کی درگیر این لجنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهرخ با چشمهایی از حدقه بیرون زده سرویسرو ترک کرد و خودشرو رسوند به میزآرایش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ چتونه دیوونهها؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودمرو رسوندم بهش و لاک جگری رنگرو از میون لاکهاش بیرون کشیدم تا گوشهی ناخنِ انگشت شست دست راستمرو ترمیم کنم. ماهگل با خیالی راحت صفحهرو قفل کرد و برای امروزمون برنامه چید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_میگم امروز بریم کتابخونهرو سر و سامون بدیم؟ خیلی بهم ریخته شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرچهرو با دقت روی ناخنم کشیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ کتابخونهتون خیلی بزرگه. با اینکه به جز ماهرخ هیچکدوم اهل کتاب نیستید ولی خیلی پرعظمته.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهرخ چند پیس از آبرسان اَونرو روی صورتش پاشید و بعد تمام اجزای صورتش غمرو فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ اونی که کتاب میخوند، دیگه نیست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاه غم دادم و با خیال اینکه مخاطب صحبتهاش پدرشه لب زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_متاسفم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو ماهگل تنها آه کشید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه همراهشون از اتاق بیرون زدم و خودمرو رسوندم به آشپزخونه. رایت احتیاج داشتم و به همراه دستمالی تمیز. صدای قدمهای کسیرو شنیدم و قلبم از وجود ناگهانی اون شخص درست پشت سرم، سقوطی اساسیرو تجریه کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_مگه نگفتم روسری سرت کن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسر چرخوندم و همراه با هینی پر سر و صدا، چند قدمی فاصله گرفتم از شخصی که هیچوقت نمیخواستم که ببینمش. دست کشیدم به سرم و نبود روسری آهمرو به جانسوز ترین حالت ممکن از سینه بیرون فرستاد. صندلیِ میز صبحانه خوریرو بیرون کشید، لم داد روی اون و با نگاهی که دقیقا حکمِ کوره ی ذوب کنرو داشت سرتاپامرو اسکن کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ کجاست روسریت؟ نمیبینمش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه در و دیوار و حتی رنگ کابینتها و در آخر به کتونیهایی که امروز سفید مشکی بود، نگاه کردم و اما به چشمهاش نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلرزش صدامرو به وسیله ی قورت دادنِ آب دهانم کنترل کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir_ متین نبود، شمام که فقط پنجشنبهها
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir