رمان عاشقانه و پلیسی نفوذی به قلم نیایش یوسفی
داستان درباره دختری هجدهساله به اسم وانیاست که قلبش سرتاسر کینه از افرادی هست که خوشبختی و آرامشش رو ازش گرفتند، قلبی که خودش رو به روی احساسات قفل زنجیر کرده، که مبادا از تنها هدف زندگیش دور بشه. دختری از نسل دختران آفتاب . از نسل حماسه سازان.
پایان '' زیبا
تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۲۲ دقیقه
عصبی نگاهش کردم، کمی به سمتش خم شدم و آروم در گوشش زمزمه کردم:
- آیسو جان ، اینجا اتاق عایق صدای من نیست که راحت بلند حرف بزنی و کسی نباشه بیاد جمعت کنه. حالا خوبه خودت قبول داری مخت یه تکه چوب بیشتر نیست که دارکوب نوکش میزنه؛ ولی من وظیفهام دونستم آگاهت کنم که اگه علوی دیدت حسابت با کرامالکاتبین نباشه.
سرم رو برگردوندم و به تریبون روبهروم خیره شدم که با صدای بلند آیسو، چشمهای درشتشده از تعجبم رو دوباره بهش دوختم.
- وانیا خیلی بیشعوری، اگه علوی من رو میانداخت انفرادی فقط به خاطر تو بود، حالا داری من رو با اون شکمگنده تهدید میکنی؟
تمام نگاهها به سمت آیسو برگشته بود و با دهن باز نگاهش میکردند.
با جملهی آخرش کل سالن از خنده ترکید! ولی من هنوز با همون چشمهای گردشده نگاهش میکردم.
آیسو که انگار تازه متوجه اطرافش شده بود؛ مثل شیر برنج وا رفت و با حال زاری آروم نالید:
- وانیا بدبخت شدم، یه لحظه فکر کردم تو اتاقت هستیم.
سری با تاسف براش تکون دادم، با اینکه یه سال از من بزرگتر بود؛ ولی از لحاظ عقلی هنوز تو دوران کودکیش به سر میبرد.
[با صدای بازشدن در، همه به یکباره ساکت شدند!
فرمانده یا بهتره بگم سهراب یوسف نژاد، وارد سالن شد و به سمت تریبون رفت.
از وقتی که مجبورش کردم و اینجا اومدم دیگه باهام حرفی نزد، هر چند که من مراقبتهای از راه دورش رو میدیدم.
همه به احترامش بلند شدیم و سلام نظامی دادیم!
نگاهش رو دور تا دور سالن چرخوند و روی من ثابت کرد. نفسش را با صدا بیرون داد.
نگاه سرزنشگرش رو از من جدا کرد و شروع به سخنرانی کرد:
- اول از همه با یاد و نام خدا یک صلوات بفرستید.
بعد از تمامشدن صلوات ادامه داد:
- حضور شما در این جمع براتون یه افتخاره و دلیلش هم اینه که شما یک ویژگی برجسته دارید و اون اینه که برای خدا پا تو این راه سخت گذاشتید، نفس این کار ارزشمنده و در این مسیر اگه کسی در راه بمیره شهید حساب میشه؛ حتی اگه در میدان جنگ هم شهید نشه.
در این یک سال و شش ماه که اینجا حضور دارید سختیهای زیادی متحمل شدید.
که به حول و قوه الهی و با درایت و هوش بالای خودتون تمام آموزشها رو یاد گرفتید و دشواریها رو پشت سر گذاشتید.
نگاهش رو دوباره به من میاندازه؛ چهقدر دلم براش تنگ شده بود. خیلی سخته یکباره تمام زندگیت دگرگون بشه و از خیلی چیزها دل بکنی؛ اما وقتی یادم میاد واسه چی اینجا اومدم آتش انتقام تو دلم شعلهور میشه. کور میشم مثل الان که نگاههای دلواپس عموم رو نمی بینم. کر میشم و نصیحتهاش رو نمیشنوم.
تنها یک مرحله از ده مرحلهی آموزشی مونده، که بعد از اتمام اون، از بین شما افرادی انتخاب میشن تا به بزرگترین باند قاچاق اعضای بدن انسان، نفوذ کنند!
تمام وجودم چشم شده بود و به دهن عمو سهراب نگاه میکردم، به لبهایی که حکم پروازم رو صادر میکرد.
عمو سهراب بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
- و اما مرحله آخر...
فردا صبح عازم منطقهای خشک و بیابونی میشید، در اونجا نه آبی هست و نه غذایی!
باید چها روز رو بدون هیچ امکاناتی سپری کنید و این بستگی به همت خودتون داره.
هر کدومتون رو درقسمتی و جدا از هم اسکان میدیم.
تو این مدت میزان تحمل خودتون رو محک بزنید.
هاج و واج بهش نگاه میکردم! چهطور چهار روز تو بیابونی که پر از مار و عقربه سر کنیم؟!
گرمای خردادماه اونجا مثل آتیش میمونه.
نگاهی به جمعیت سالن کردم، انگار اونها هم مثل من سردرگم شده بودند.
نگاهم که به آیسو افتاد خندهام گرفت، رنگش مثل گچ سفید شده بود و دهنش اندازهی غار علی صدر باز مونده بود.
بیچاره تقصیری هم نداشت، واسه اون که همیشه از غذای بد و کم اردوگاه مینالید الان هیچینخوردن براش حکم اعدام رو داشت.
آروم بهش گفتم:
- آیسو جان
با همون حالتش به سمتم برگشت. به دهنش اشاره کردم:
-ببندش!
عمو سهراب تمامی نکات لازم رو میگفت و هدف از این کار رو آمادهسازی ما برای شرایط سخت میدونست.
نگاهم رو به قسمت پسرها کشوندم. از پچ پچهاشون مشخصه که اونها هم از این خبر جا خورده باشند؛ اما یکی از اونها به شکلی عجیب عکسالعملی از خودش نشون نمیداد. خیلی عادی روی صندلی نشسته بود و با انگشتش روی دسته صندلی ضربه میزد. حتی از نیمرخش هم میشد اعتماد به نفسش رو دید.
یاد روزی افتادم که آیسو حسابی رو مخم میخ میکوبید و نمیگذاشت روی کارم تمرکز کنم.
من هم که از پرحرفیش طاقتم تموم شده بود، خیلی جدی بهش گفتم: تو با این اخلاق بچگونهات اصلا مناسب این کار نیستی و نمیتونی از عهدهاش بر بیایی.
جیغی کشید و با صدای بلند بهم جواب داد: تو به من میگی مناسب این کار نیستم؟! منی که تمام بچههای اینجا رو میشناسم و آمار همه رو دارم واسه این کار ساخته نشدم؟! حاضرم شرط ببندم تو به جز من، هیچکس دیگهای رو در اینجا نمیشناسی!
محض اطلاعت میگم که من حتی آمار گنداخلاقترین پسر اردوگاه رو هم دارم و اونجا بود که ریز ودرشت هوراد رو برام گفت.
بعد از اون با حالت قهر از اتاقم خارج شد و بماند که خودش هم بعد از سه ساعت اومد و باهام آشتی کرد!
از اونجا بود که شخصیت هوراد برام جالب شد!
یه کششی داشت که من رو به طرف خودش جذب میکرد، نه اینکه عاشق و دل باختهاش باشم، نه! فقط یه حس از سر کنجکاوی.
***
هوراد:
گاهی باید متنفر بود،
به فکرِ انتقام بود.
نگذشت...نبخشید!
همیشه آراملودن کار ساز نیست!
گاهی باید فریاد زد!
ناسزا گفت.
گاهی باید همان باشی
که هیچکس تابِ تحملت را ندارد.
که بتوانی فقط در خلوتِ خود بمانی.
عاطفه
00سلام خیلی خوب و عالی بود ان شاءالله همیشه موفق و پیروز باشید خیلی ممنون ان شاءالله عاقبت بخیر وسلامت باشید رمان خیلی خوبی بود🙏🙏🙏🙏😘😘😘😘
۲ ماه پیشملینا
00سلام رمان بسیار خوبی بود ممنون از شما
۲ ماه پیشبیتا
00بهترین رمان پلیسی که خونده بودمممممم محشر بود دستمریزاد
۳ ماه پیش❄️❄️
00عالی کاش هوراد حداقل یه رقیب عشقی داشت 😅 دست نویسنده درد نکنه 💐🌺 🏵️
۳ ماه پیش.
00اونجایی که گفت بالا سر قبر دو شهید و... داشتم سکته میکردم فکر کردم وانیا و هوراد مردن 🗿💔
۴ ماه پیشرمان خوبی بود
00مرسی ازنویسنده عزیز
۵ ماه پیشمهریماه
۱۸ ساله 00این رمان به غیر قلم قشنگش و داستان موضوع قشنگش و عشق ها خاصن دوباره این به ما ثابت کردم ما مردم چقدر مدیون شهدای این چقدر برای این مردم زحمت کشیدم از جونشون مایه گذاشتن از خانواده زن بچه اشون زدن
۶ ماه پیشF.Z
00در یک کلمه فقط میتونم بگم عالی انقدر با جزئیات کامل و با درایت نوشته شده بود که حرفی نمی مونه برای زدن جز تقدیر نویسنده
۶ ماه پیشZari
00قشنگ بود
۹ ماه پیشزهرا
۴۰ ساله 00خوب بود
۱۱ ماه پیشمحمد
00اولین رمانی بود که هم اشکم رو دراورد هم شادم کرد ممنون از شما
۱۲ ماه پیشجانا
۱۸ ساله 00عالی بود نیایش جون واقعا خسته نباشی ایشالله همیشه همینجوری بدرخشید ب عنوان کسی ک ۵ساله داره رمان میخونه رمانت هیچ عیبی نداشته دمت گرم
۱ سال پیشدینا
۱۴ ساله 00عالی بود اگه میشه فصل دومشم بنویس
۱ سال پیشدینا
00عالی بود اگه ادامه داره فصل بعدش هم بساز
۱ سال پیش
مهتاب
۲۷ ساله 00بهترین رمانی بود که خوندم مثل بعضی رمان ها چرت و پرت نبود