رمان نقاب عاشق به قلم anital
داستان در مورد پسری به اسم آرسام هست که بهترین دوستش را ازدست می دهد. بعد از آن تصمیم می گیرد که انتقام دوستش را از کسانیکه فکر می کند مقصر هستند بگیرد. برای این کار با دوست دختر دوستش،پانی ، دوست می شود ولی اتفاقاتی می افتد که باعث عوض شدنمسیر زندگیش می شه… .
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۸ دقیقه
باربد گفت:
خیلی خب! پس تا آخر کلاس وقت داریم که به این موضوع فکر کنیم.
پرسیدم:
اصلا چه درسی داریم الان؟
باربد نگاه دلسوزانه ای به من انداخت و کوتاه گفت:
حقوق معماری.
دست به سینه نشستم و به سخنرانی کسل کننده ی استاد گوش دادم. همان پنج دقیقه ی اول کلاس خسته شدم. فکرم به سمت نقشه هایی که با باربد می کشیدم پرواز کرد. نگاهی به آرتین که سمت چپم نشسته بود انداختم. سرش را روی میز گذاشته بود. او خبر نداشت که من و باربد تا چه حد مشتاق انتقام گرفتن هستیم. ساناز می گفت که آرتین توی مهمانی ها مواد مصرف می کند. با خودم فکر کردم شاید به گوش اردلان رسیده باشد. منتظر ماندم تا کلاس تمام شود.
وقتی بالاخره استاد از کلاس خارج شد بهاره به سمتم آمد. در دل نالیدم:
ای خدا! چه جوری شر اینو از سرم کم کنم؟
بهاره بابت فوت شدن علی بهم تسلیت گفت. لب هایم را روی هم فشردم و خیلی خشک و رسمی تشکر کردم. بهاره با دیدن تغییر رفتارم جا خورد. باربد پیش دستی کرد و برای او پشت سر هم بهانه آورد. سرم را پایین انداختم و زمانی آن را بالا آوردم که بهاره از کلاس خارج شده بود. باربد به صورت غیر منتظره ای پس سرم زد و گفت:
چرا ناراحتش می کنی؟ آخر ترم به دردت می خوره.
با ناراحتی گفتم:
دیگه برام مهم نیست که حتما واحدام رو پاس کنم. به خاطر اینکه با علی برم آمریکا می خواستم نمره هام خوب شه.
باربد نگاه سرزنش آمیزی بهم کرد. با بی حوصلگی از جایم بلند شدم و گفتم:
تو این یکی نمی خواد منو امر به معروف کنی.
باربد بلند شد ولی قبل از اینکه چیزی بگوید رو به آرتین کردم و گفتم:
پاشو بیا کارت دارم.
خیلی خشک و رسمی جواب سلام پارمیدا را دادم و بی توجه به او از کنارش رد شدم. سه نفری به بوفه رفتیم. یک لیوان نسکافه جلویم گذاشتم و نقشه یمان را برایش شرح دادم. یک جرعه از نسکافه ام خوردم و گفتم:
تو برو سراغ اردلان. ازش بخواه برات مواد بیاره.
آرتین با چشم های گشاد شده نگاهم کرد و گفت:
شرمنده داداش! تو دانشگاه ازم بگیرن شر می شه.
باربد گفت:
پسر تو چه قدر خری! لازم نیست که ازش حتما جنس رو بگیری. فقط ببین برات می یاره یا نه. اگه اوکی داد فرداش برو بزن زیرش.
آرتین آهی کشید و گفت:
خیلی خب! فقط به خاطر علی.
باربد با پایش به پایم زد و با سر به جایی اشاره کرد. اردلان بود.از عصبانیت با دستم لیوان یک بار مصرف را خرد کردم. مشت محکمی روی میز کوبیدم. زیرلب گفتم:
پدرتو در می یارم.
باربد گفت:
این قدر خودتو تابلو نکن. یه جوری نشون بده انگار نمی دونستیم علی قرص مصرف می کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
مگه می دونستیم؟
با خودم فکر کردم:
چرا علی هیچ وقت بهم نگفت؟ خدایا! کم کم دارم به این فکر می افتم که انگار هیچی از علی نمی دونم.
با حالتی عادی برای اردلان سر تکان دادیم. او دانشجوی عمران بود و توی مهمانی های بچه های دانشگاه با او آشنا شده بودیم. یک سال از ما بزرگتر بود. پسری بلندقد و لاغر اندام بود. موهای مشکی خوش حالت و چشم های کشیده ی مشکی رنگ داشت. پسر خوش قیافه ای بود. نگاهم را از او گرفتم. باربد به ساعتش اشاره کرد و گفت:
انقلاب اسلامی داریم ها!
از جایمان بلند شدیم و به سمت کلاسمان رفتیم.
******
رو به آرتین کردم و گفتم:
بیا دیگه! کلاس شروع شده ها!
آرتین سرش را خاراند و گفت:
چی داریم؟
باربد گفت:
روستا.
آرتین دستش را در هوا تکان داد و با بی حوصلگی گفت:
ولش کن! حسش نیست. یکم دیر می یام.
بجه های کلاس نگاهی گذرا به ما کردند. شانه بالا انداختم و همراه باربد به طرف کلاس رفتم. نیم ساعت از کلاس گذشته بود که سر و کله ی آرتین پیدا شد. بلافاصله کنارم نشست. با بی قراری پرسیدم:
چی شد؟ تو که حوصله نداشتی.
آرتین گفت:
اوکی شد. اردلان رو دیدم. نقشه رو اجرا کردم.
غریدم:
یعنی چی اوکی شد؟
آرتین گفت:
بعد کلاس برات تعریف می کنم.
با بی قراری به باربد نگاه کردم. داشت اس ام اس بازی می کرد. اخم هایش در هم رفته بود. وقتی نگاه پرسش گرم را دید پوزخندی زد و صفحه ی موبایلش را جلوی چشمم گرفت. اس ام اس از طرف عسل بود. نوشته بود:
آره معلوم نیس شما دو تا سرتون به کجا گرم شده. از وقتی خونه گرفتید دیگه من و پارمیدا رو تحویل نمی گیرید. هرچیزی جنبه می خواد.
خنده ی کوتاهی کردم. سرم را به طرفین تکان دادم و زیرلب گفتم:
از دست این دخترها!
باربد بدون اینکه به اس ام اس عسل جواب بدهد گوشی را در جیبش گذاشت. زیرلب گفت:
ناشناس
00خیلی زگیل بازی***بازی داشت اون از تنبلی شخصیت اصلی داستان، اونم از آخر قصه آخه آرسام چرا باید شوهر پانیذ شه این وسط فقط می تونستن پانیذ بکارتش ترمیم کنن اونم بره با همسطحش ازدواج کنه
۱۲ ماه پیشدنیز
10فقط من بودم که دلم میخواست باربد و حشمت بهم برسن؟
۱ سال پیشالهه
00داستان قشنگی داشت ولی لحن نوشتاریش خیلی سرد وبی روح بود
۲ سال پیش
00نخونینش چرته وقتتونو هدر میدین سر و تهش اصن معلوم نی بائ
۲ سال پیش*N*
20رمان قشنگی بود ممنونم از نویسنده ی عزیز پیشنهاد میکنم حتما رمان آن نیمه ی دیگر رو هم بخونید من تا اینجا چند تا از رمان های ایشون رو خوندم و به نظرم رمان آن نیمه دیگر از بقیه کارهاشون جذاب تر بوده
۳ سال پیشعسل
20رمان اموزنده ای بود
۳ سال پیشنیکناز
30پسره بیشتر رفتارش شبیه دخترا بود من که تا فصل 3 خوندم ولش کردم والا من کمتر از این گریه میکنم که این انقدر گریه کرد اصن شخصیتا به دل نمینشستن حتی پانیذ یه جوریی بودن همشون
۴ سال پیشسارا
30رمان خوب و آموزنده ای بود
۴ سال پیشمینا
20من قبل این رمان رو خوندم واقعا خیلی قشنگه پیشنهاد میکنم حتما بخونین
۴ سال پیشنفس
۱۹ ساله 20خیلی قشنگه پیشنهاد میشه بخونیدش
۴ سال پیشایموجی
30بخونیدش خیلی قشنگه پایانشم خوشه
۴ سال پیشنرگس
10سازنده رمان اربابی
۴ سال پیش
ناشناس
00راستی علم هم خیلی ضعیف بود خب تو رفتی با یه بچه رل زدی چه انتظار داشتی، تازه آرسامم گاگول 🤣🤢