رمان نقاب عاشق به قلم anital
داستان در مورد پسری به اسم آرسام هست که بهترین دوستش را ازدست می دهد. بعد از آن تصمیم می گیرد که انتقام دوستش را از کسانیکه فکر می کند مقصر هستند بگیرد. برای این کار با دوست دختر دوستش،پانی ، دوست می شود ولی اتفاقاتی می افتد که باعث عوض شدنمسیر زندگیش می شه… .
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۳۸ دقیقه
!# quote==تخمین مدت زمان مطالعه رمان == ۸ ساعت و ۳۸ دقیقه!#
نام رمان :رمان نقاب عاشق
به قلم :anital
خلاصه ی از داستان رمان:
داستان در مورد پسری به اسم آرسام هست که بهترین دوستش را ازدست می دهد. بعد از آن تصمیم می گیرد که انتقام دوستش را از کسانیکه فکر می کند مقصر هستند بگیرد. برای این کار با دوست دختر دوستش،پانی ، دوست می شود ولی اتفاقاتی می افتد که باعث عوض شدنمسیر زندگیش می شه… .
خمیازه ای از خستگی کشیدم. روی زمین نشستم و کفش هایم را در آوردم. صدای داد و بیداد مامانم و آروشا را می شنیدم. حوصله ی جر و بحث های همیشگی آنها را نداشتم. سرم آن قدر درد می کرد که حد نداشت. بند کفشم را در دست گرفته بودم و کفش هایم را در هوا تاب می دادم. انرژی کافی برای بلند شدن نداشتم. دوست داشتم همان جا روی زمین بخوابم. چشم هایم تازه روی هم رفته بود که صدای گریه ی آروشا بلند شد. هق هق کنان می گفت:چرا همه اجازه دارن برن به جز من؟زیرلب گفتم:باز شروع شد.صدای مامانم را می شنیدم که می گفت:تو مثل اون دخترها نیستی. من از کجا بدونم این دخترها که با تو بیرون می یان چی کارن؟آروشا بلافاصله جواب نداد. انگار هق هق گریه اش امانش نمی داد. سرم را در دستم گرفتم. آروشا می نالید:خسته م کردی مامان به خدا!من زیرلب گفتم:منم خسته شدم به خدا!مش رجب به سمتم آمد و گفت:چی شده آقا؟نگاهی به او کردم. چشم هایم از خستگی تار می دید. مش رجب باغبانمان بود. از وقتی چشم باز کرده بودم او برایمان کار می کرد. مرا جای پسر نداشته اش دوست داشت. من هم آن پیرمرد خمیده و چشم آبی را دوست داشتم. خمیازه ای کشیدم و گفتم:هیچی. باز دارن توی سر و کله ی هم می زنن.مش رجب گفت:نه آقا! اون رو نمی گم. می گم شما چرا روی زمین نشستی؟گفتم:حال ندارم پاشم. تو برو سر کارت. من خوبم.مش رجب نگاه مهربانش را از من گرفت و به سمت حیاط باصفا و زیبایمان رفت. به زور از جایم بلند شدم. هنوز صدای گریه های آروشا را می شنیدم. با بیحالی وارد خانه شدم. مامانم با عجله به سمتم آمد و گفت:سلام! نباید توی این دو روز یه زنگ به من می زدی؟ مردم و زنده شدم.در حالی که تلو تلو خوران به سمت اتاقم می رفتم گفتم:چیه؟ فکر کردی از بالای کوه افتادم تو دره؟ یا فکر کردی توی جاده چپ کردم؟مامانم به صورتش چنگ زد و گفت:خدا نکنه!لبخندی به صورت نگرانش زدم. با وجود اینکه پنجاه سال سن داشت بسیار زیبا بود. چشم های گرد عسلی و موهای قهوه ای روشن داشت. قدش به نسبت کوتاه بود. خم شدم و صورتش را بوسیدم و گفتم:قربونت بشم که این قدر نگرانمی.بعد به آروشا نگاه کردم که روی مبل نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. درست شبیه مامانم بود با این تفاوت که قدبلندتر بود. موهای خوش حالت قهوه ایش روی شانه هاش ریخته بود و چشم های زیبایش قرمز شده بود. به طرفش چرخیدم و گفتم:باز چی شده کوچولو؟آروشا به طرفم آمد و بغلم کرد. چنان گریه می کرد که انگار مادرش مرده است. چون می دانستم برای موضوع مهمی گریه نمی کند، خنده ام گرفت. نگاهی پرسش گر به مامانم کردم. مامانم دست به کمر زد و سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد. آروشا کمی که آرام گرفت گفت:مامان دیوونه م کرده. نمی ذاره برم کنسرت.اخم کردم و گفتم:کنسرت؟آروشا سر تکان داد و گفت:کنسرت فرزاد فرزینه. همه دوستام دارن می رن.مامانم گفت:لا الله اله الله! باز شروع کرد! دوستام دوستام! من اصلا نمی دونم این دوستات کی ان؟آروشا فریاد زد:خب وقتی نمی ذاری برم خونشون و باهاشون بیرون برم چه جوری می خوای بشناسیشون؟گوشم از صدای بلند آروشا سوت کشید. برای اینکه دعوایشان را تمام کنم گفتم:خیلی خب! من باهات می یام.آروشا با ناباوری پرسید:چی؟ با من می یای؟گفتم:آره! عصر می رم بلیط رزرو می کنم. چند نفرید؟آروشا که صورتش از خوشحالی باز شده بود گفت:من و سه تا از دوستام.بعد روی پنجه ی پا بلند شد و گونه ام را محکم بوسید. گفتم:برو یه چایی برام بیار.مامانم تلویزیون را روشن کرد و گفت:وا؟ پس ماهرخ توی این خونه چی کارس؟خدمتکارمان را می گفت. در حالی که به سمت اتاقم می رفتم گفتم:می خوام از دست خواهرم چای بگیرم. عیبی داره؟خودم را روی تختم انداختم. نگاهی سرسری به اتاق بزرگم انداختم که ماهرخ تازه مرتبش کرده بود. مامانم با نهایت سلیقه و دست دلبازی آن جا را چیده بود. کف اتاقم سرامیک درجه یک بود. طبق خواسته ی من هیچ فرشی توی اتاق نبود. میز کامپیوتر، یک کتابخانه ی تقریبا خالی، سیستم صوتی تصویری آخرین مدل، یک تختخواب دونفره، یک دست مبل چرم و یک پیانو دورتادور اتاق چیده شده بود. دکور اتاق تقریبا کرم قهوه ای بود و مامانم نمی گذاشت آن را به مشکی تغییر بدهم. آروشا چای را روی میز کوتاه کنار تختم گذاشت. بهش گفتم:اون پرده های لعنتی را بکش! کور شدم از این نور.آروشا سریع پرده ها را کشید. گوشی موبایلم را به طرفش پرت کردم و گفتم:اینو بزن به شارژ.آروشا اطاعت کرد. فریاد زدم:مینا! قندون بیار!آروشا گفت:وای قندون یادم رفت. ببخشید.گفتم:بدم می یاد این قدر معذرت خواهی می کنی. دیگه نگو.مینا خدمتکار دیگرمان بود. زن چاق و عبوسی بود که به هیچ وجه آبش با من توی یک جوی نمی رفت. لخ لخ کنان آمد و غرغرکنان قندان را روی همان میز گذاشت. آروشا لبه ی تخت نشست و گفت:خیلی خوب شد که تو اومدی! آخه من نمی دونم کنسرت رفتن چه عیبی داره؟ کی با کنسرت رفتن خراب شده؟ اصلا چرا این قدر مامان به من گیر می ده؟ به خدا دخترهای همسن من خیلی آزادن ولی خرابم نیستن. همه موبایل دارن. آرایش می کنن. ابروهاشون رو اصلاح می کنن. هرجا بخوان می رن. هیچ کدومم خراب نیستن. یعنی فقط من این قدر بی جنبم که از راه راست منحرف می شم؟لیوان خالی را کنار قندان گذاشتم و گفتم:چاییت خیلی تلخ بود. کی یاد می گیری؟ ... مامان دوستت داره ولی به شیوه ی خودش. اگه دوستت نداشت و نگرانت نبود که این قدر خودش رو خسته نمی کرد. آسون ترین کار این که بچه ات رو ول کنی تا هرکاری می خواد بکنه.آروشا آهی کشید و با نارحتی پرسید:تا کی؟دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم و گفتم:دو سال صبر کن. کنکورت رو بده همه چیز درست می شه.آروشا که دید خسته ام دیگر حرفی نزد. موهای قهوه ای تیره ام را آن قدر نوازش کرد تا خوابم برد.******با صدای ویبره ی موبایلم بیدار شدم. هوا تاریک شده بود. گوشی را برداشتم. صدای باربد را شنیدم . از صدای ماشین هایی که از آن طرف خط می آمد فهمیدم خیابان است. باربد گفت:چرا تلفن اتاقت رو جواب نمی دی؟چشم هایم را مالیدم و گفتم:یه هفته س که از پریز کشیدمش بیرون. شبنم هی زنگ می زنه آخه.باربد گفت:شبنم کیه؟ چشم سبزه؟ پیچوندیش؟گفتم:آره! همونی که تو مهمونی اردلان دیدیم. آره دیگه پیچوندمش. خوشم نیومد ازش. خیلی آویزونه.باربد گفت:من الان دارم می رم بام. می خوام نازی رو ببینم. فردا می یام بریم خونه ببینیم. بابات که مشکلی نداره؟گفتم:مگه قراره بفهمه؟ به هیچکی نمی گم. دفعه ی پیش مامانم جلوش سوتی داد شر شد.باربد گفت:صبح می یاما! خواب نباشی.در دل گفتم:می دونی که هستم.تماس را قطع کردم. لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. اول از همه بلیط کنسرت گرفتم. بعد بنزین زدم و به سمت خانه ی دوستم علی رفتم. یک خانه ی مجردی شیک نزدیک خانه یمان داشت. با آسانسور به طبقه ی سوم رفتم و در زدم. علی در را باز کرد. لباس خانه به تن داشت. مثل همیشه رکابی و شلوارک تنش بود. وارد خانه شدم و گفتم:بچه! توی این سرما با این لباسا می گردی سرما نمی خوری؟علی خندید و گفت:چیزیم نمی شه.روی کاناپه نشستم و سیگاری آتش زدم. علی جاسیگاری روی میز را توی سطل خالی کرد و جلویم گذاشت. به گردنبندی که گردنش بود اشاره کردم و پرسیدم:این از کجا اومده؟علی خندید و پرسید:از کجا فهمیدی خودم نخریدم و از جایی اومده؟بهش خندیدم و گفتم:علی جون! من و تو از بچگی رفیقیم. می شناسمت دیگه. حالا بگو از کجا اومده؟علی گفت:دوست دخترم بهم داده!با تعجب نگاهش کردم. زیاد اهل دختربازی نبود. هیچ وقت با کسی آن قدر صمیمی نشده بود که بگوید دوست دختر دارد. علی که دید تعجب کرده ام گفت:توی کلاس گیتارمه. اسمش پانیذه. من بهش می گم پانی. دختر خوبیه. سوم دبیرستانه ولی بچه نیست. خوشگلم هست. ببینش!موبایلش را به دستم داد. عکس دختری با چشم های کشیده ی قهوه ای و موهای بلند و صاف خرمایی بود. با اینکه آرایش چندانی نداشت بسیار زیبا و جذاب بود. به علی لبخندی زدم و گفتم:خوشگله!علی گوشیش را گرفت و عکس او را نگاه کرد. لبخندی صورتش را پر کرد و گفت:دوستش دارم. خیلی ماهه! از این دخترهایی نیست که دوست پسر عوض کنه. از این دخترهای بی بند و بارم نیست. با کسی تا حالا رابطه نداشته. منظورم اینه که دختره. برای همین دوستش دارم . اسگل نیست در عین حال خرابم نیست.نمی دانستم باید چه بگویم. اولین کسی بود که این قدر توجه علی را به خودش جلب کرده بود. برای همین شانه بالا انداختم و گفتم:خیلی خوبه! یه برنامه کن ببینمش.علی گفت:زیاد اهل بیرون رفتن نیست. مامانش یه کم گیره.سیگارم را خاموش کردم و به آشپزخانه رفتم تا قهوه درست کنم. دو سال بود که مامان و بابای علی به آمریکا رفته بودند. قرار بود علی هم بعد از گرفتن لیسانسش پیش آنها برود. آرزو می کردم هیچ وقت درس علی تمام نشود. او بهترین و عزیزترین دوستم بود. پسر خوش قیافه ای بود. چشم ابرو مشکی بود و موهای مشکی خوش حالتی داشت. خیلی از دخترهای دانشگاه دنبالش بودند ولی او اهل دوستی نبود. درسش از همه بهتر بود و به من هم توی درس ها کمک می کرد. بعد از مدتی که مطمئن شدم امکان ندارد علی مشروط شود و مدرک نگیرد تصمیم گرفتم خودم هم بعد از گرفتن مدرکم به آمریکا بروم. بابام حرفی نداشت و قبول کرد. فقط این شرط را گذاشت که برای ادامه تحصیل به آن جا بروم. دانشجوی دانشگاه آزاد بودم. به رشته ی معماری علاقه ی خاصی نداشتم. در واقع به درس خواندن علاقه ای نداشتم. فقط برای اینکه با علی همکلاسی باشم این رشته را انتخاب کردم.برای علی هم قهوه آوردم. نشستیم و فیلم سینمایی تماشا کردیم. علی تعارف کرد که برای شام بمانم ولی وقتی پانی به او زنگ زد و دیدم که علی دارد در رویا سیر می کند خنده کنان خداحافظی کردم و رفتم.******با اشتها مشغول خوردن غذا شدم. مامانم گفت:آروشا تو هم بعضی وقت ها کنار دست ماهرخ وایستا و آشپزی یاد بگیر.با دهان پر گفتم:این هنوز بلد نیست چای بریزه. آشپزی رو عمرا یاد بگیره.سرم را بالا آوردم و بلند فریاد زدم:ماهرخ نمکش کمه!بابام که درست رو به رویم نشسته بود با همان لحن متین همیشگیش گفت:نمکش خوبه. نمک چیز خوبی نیست. نباید زیاد توی غذا ریخت.گفتم:ای بابا! نمک خوب نیست. چربی خوب نیست. شکر خوب نیست. پس چی خوبه؟ زندگی رو به آدم زهر می کنید.بابام خنده اش را خورد و گفت:به تو که بد نمی گذره.بابام مردی خوش قیافه و قد بلند بود. خوشبختانه قد بلند من هم به او رفته بود. هرچند که دوست داشتم چشم های آبی او را هم داشتم. او موهای کم پشت قهوه ای رنگی داشت که همیشه آن را به طرف بالا شانه می کرد. او جراح قلب موفقی بود و با اینکه از خانواده ای ثروتمند بود به تنهایی برای خودش وضع مالی بسیار خوبی به هم زده بود.بابام با لحن سرزنش آمیزی گفت:دو روز مارو ول کردی رفتی اسکی به کنار. وسایلت رو نباید از توی ماشین در می اوردی؟یک لیوان آب خوردم و گفتم:وقتی دوباره آخر هفته می خوام برم برای چی وسایلم رو در بیارم.به چهره ی نگران مامانم نگاه کردم و گفتم:نمی ریم دیزین خیالت راحت! همین توچال خودمون می ریم.در دل گفتم:گیر داده به این دیزین ها!بابام قاشق چنگالش را توی بشقاب گذاشت و با دستمال دور دهانش را پاک کرد. خیلی جدی نگاهم کرد و گفت:اگر این ترم معدلت از چهارده کمتر بشه هر دو تا ماشینت رو ازت می گیرم.جدی نگرفتم و گفتم:بگیر! مال خودت را ور می دارم.آروشا آهسته خندید. به بابام نگاه کردم. وقتی نگاه سرزنش آمیزش را دیدم گفتم:آخه پدر من! آخر ترم که شد می گی؟مادرم گفت:توی ایام فرجه به جای اینکه هی دنبال اسکی و رفیق بازی باشی بشین درست رو بخوان.از جایم بلند شدم و گفتم:چشم!از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم. اس ام اس های دوستانم را خواندم. برای هفته ی بعد از امتحانات برنامه چیده بودند. اس ام اس ها یشان را جواب دادم. بعد با بیحالی نشستم و جزوه هایی را که از روی علی کپی کرده بودم، مرتب کردم. تازه کارم تمام شده بود که صدای ویبره ی موبایلم بلند شد. پارمیدا بود. لبخندی زدم و با ملایمت جواب دادم:چی می خوای که زنگ زدی؟پارمیدا با صدای لطیفش گفت:تو رو می خوام عزیزم.پوزخندی زدم و گفتم:تو که با اردلان خوش بودی. چی شد سراغ من رو گرفتی؟پارمیدا خندید و گفت:هیچ کس به جز تو منو راضی نمی کنه عزیزم. مامانم اینا رفتن باغ کرج. شب بیا اینجا.خنده ی شیطنت آمیزی کرد و ادامه داد:می دونی که از تنهایی می ترسم.خندیدم و گفتم:تا یه ساعت دیگه اونجام. بای.از جایم برخاستم. لباس بیرون پوشیدم و از اتاق خارج شدم. رو به بابام کردم و گفتم:می رم خونه علی.بابام که سرش به روزنامه اش گرم بود فقط سرش را تکان داد.وارد خانه شدم. پارمیدا تاپی سفید و بدن نما با دامن کوتاه خاکستری به تن داشت. پوستش را با سولاریوم به رنگ کاکائو در آورده بود. چشم های خاکستریش پر از آرایش بود. موهای نقره ای پرپشت و بلندش را دورش ریخته بود. تا پایم را در خانه گذاشتم دستش را دور گردنم انداخت و لب هایم را با اشتیاق بوسید. خندیدم و گفتم:دختر! بذار بیام تو بعد شروع کن.روی کاناپه نشستم و پارمیدا برایم نوشیدنی ریخت. نچ نچی کردم و گفتم:اصلا پذیرایی بلد نیستی. جاسیگاریت کجاست؟پارمیدا خنده کنان به آشپزخانه رفت و با جاسیگاری برگشت. نوشیدنی را سر کشیدم. ویبره ی موبایلم را که حس کردم گوشی را از جیب شلوارم در آوردم. پارمیدا کنارم نشست. گوشی را از دستم قاپید و روی میز انداخت و گفت:وقتی کنار منی فقط حواست رو به من بده.با لبخندی نگاهی به سرتا پایش کردم و گفتم:حواسم پیشته... .
نور چشمانم را زد. از خواب پریدم. موهای پارمیدا را از توی صورتم کنار زدم. چشم هایم را مالیدم. ساعت ده صبح بود. پتو را کنار زدم و ایستادم. به دستشویی اتاق پارمیدا رفتم و آبی به صورتم زدم. به صورت خیس خودم در آینه نگاه کردم. کششی که دخترها به سمتم داشتند ثابت می کرد که جذاب هستم. چشم های عسلی مامانم را به ارث برده بودم. مدل موهایم و ته ریش صورتم درست همان جوری بود که آخرین مد روز بود.نگاهی به ساعتم انداختم. ناگهان یاد قرارم با باربد افتادم. بهش زنگ زدم و گفتم که خودم دنبالش می روم. پارمیدا هنوز خواب بود. بدون توجه به او از خانه خارج شدم و سوار ماشین شدم. یکی از آهنگ های متال محبوبم را گذاشتم و پایم را روی گاز گذاشتم. جلوی در خانه ی باربد که رسیدم برایش میس کال انداختم. دو دقیقه ی بعد سر و کله ی باربد پیدا شد. لبخند شیطنت آمیزی بهم زد و سوار ماشینم شد. باربد گفت:چی شده؟ سحر خیز شدی!خندیدم و نگاهش کردم. پسر خوش قیافه ای نبود ولی خوش تیپ بود. با زبان چرب و نرمش دل هر دختری را به دست می آورد. گفتم:خانه ی پارمیدا بودم. خدایی شد که از خواب بیدار شدم. مگه نه تا ظهر خواب بودم.باربد اخم کرد و گفت:شنیدم که با اردلان روی هم ریخته بود. چی شد دوباره اومد سراغ تو؟پوزخندی زدم و گفتم:کی منو ول می کنه می ره سراغ اردلان؟باربد خندید. ماشین را روشن کردم. باربد گفت:بریم سمت زعفرانیه. این یارو آشنامه. یه آپارتمان ده دوازده طبقه ایه و دو واحدیه. صاحب خونه بهم اطمینان داده که بمب بترکونیم هم همسایه ها پلیس خبر نمی کنن. در مورد قیمتش هم... پول پیشش زیاده. از پس اجاره اش برمی یایم. یه ده پونزده میلیونی برای پول پیش کم می یاریم. علی داره قرض بده؟ بابام دیگه یه قرون بیشتر نمی ده.شانه بالا انداختم و گفتم:از علی می پرسم.خانه ای که باربد در نظر داشت یک خانه ی هشتاد متری نوساز و شیک بود. بعد از اینکه همه جا را دیدیم سوار ماشین شدیم و به سمت خانه ی علی رفتیم. من گفتم:باربد اینجا پارتی نمی شه گرفت. کوچیکه!باربد گفت:پارتی باشه برای ویلای لواسون ما و ویلای میگون شما! اینجا نهایتا دور همی بگیریم.شانه بالا انداختم.علی که تازه از خواب بلند شده بود چشم هایش را مالید و گفت:پانزده میلیون؟ دارم ولی... می خوام ماشینم رو عوض کنم.باربد گفت:بهت می دم. دو سه ماه دیگه بهت می دم. واجب نیست که ماشینت رو عوض کنی.علی روی کاناپه دراز کشید و گفت:خیلی خب! سر ماه سوم می یاری ها!باربد گفت:می یارم. قول می دم.علی گوشیش را در آورد و شماره ای را گرفت. شنیدم که گفت:پانی... ظهر صبر کن خودم می یام دنبالت... به مامانت بگو کلاس تقویتی داری... بیا دیگه اذیت نکن... می بینمت.باربد پوزخندی زد و گفت:شنیدم با بچه مدرسه ای ها دوست می شی.علی با عصبانیت رو به من کرد و گفت:آرسام بهش بگو خفه شه و درست در مورد پانی حرف بزنه.روی پای باربد زدم و گفتم:ولش کن! گیر نده. عاشق شده خب!باربد خنده اش را خورد و ادایم را در آورد:عاشق شده خب!علی که رویش به ما نبود شکلک هایی که باربد در می آورد را ندید. با دلخوری چشم غره ای به باربد رفتم. باربد صورتم را محکم بوسید و گفت:ناراحت نشو دیگه. می دونی که من عاشقتم.با کف دست جایی که او بوسیده بود را پاک کردم و گفتم:اَه اَه اَه! می دونی از اینکه پسرا بوسم کنند بدم می یاد.باربد خندید و گفت:برای همین بوسیدم.به گردنم اشاره کرد و گفت:جای یه رژ صورتی روی گردنته.به سرعت سمت دستشویی رفتم. صدای خنده های بلند باربد و علی را می شنیدم. باربد راست می گفت. خودم هم خنده ام گرفت. در حالی که آن را پاک می کردم گفتم:بمیری پارمیدا!******من و آروشا از بین صندلی ها گذشتیم تا به دوستان آروشا رسیدیم. آروشا دوستانش را بهم معرفی کرد:نغمه... شادی... نینا... بچه ها! برادرم آرسام.با دوستان آروشا دست دادم و سعی کردم به نگاه هیجان زده و تحسین آمیز آنها به صورت جذابم نخندم. با این حال وقتی رو به آروشا کردم لبخند کمرنگی صورتم را پوشانده بود. گفتم:خب! من دیگر بروم. تمام که شد بیا پایین منتظرت هستم.آروشا با تعجب پرسید:مگر تو نمی مونی؟دستی به صورت زیبایش کشیدم و گفتم:نمی خوام معذبتون کنم. اونجوری به مامان گفتم که راضی بشه بیایی.آروشا با خوشحالی صورتم را بوسید. خداحافظی کردم و از سالن خارج شدم. سوار ماشین شدم و به سمت یکی از سفره خانه های معروف تهران رفتم.من، علی، آرتین، باربد، عسل، پارمیدا و ساناز روی یک تخت نشستیم. علی در گوشم گفت:به پانی گفتم با ما بیاد ولی نتونست مامانش رو بپیچونه.کوتاه گفتم:عیب نداره.قلیان میوه ای و چای سفارش دادیم. باربد گفت:هفته ی بعد رو بگو! نه! امتحانا!آرتین قلیان را به سمت ساناز کشید و گفت:زهرمار کردی! حتما باید یادآوری می کردی.عسل گفت:علی خوش به حالت که خیالت راحته.باربد خنده ای کرد و گفت:خیال آرسام هم راحته.عسل پرسید:خیالت راحته چون می دونی مشروط می شی؟خندیدم و گفتم:نه!... بهاره رو می شناسید؟پارمیدا با تحقیر گفت:همونی که حتی ابروهاش رو هم برنداشته؟با سر جواب مثبت دادم. رو به علی کردم و گفتم:رقیب تو توی خرخونی.علی خندید و مشغول قلیان کشیدن شد. ادامه دادم:می دونید که چشمش دنبال منه. منم فقط می خوام یکم باهاش گرم بگیرم و براش فیلم بازی کنم.پارمیدا لب برچید. خندیدم و گفتم:ای بابا! فکر کردی می خوام باهاش ازدواج کنم که این قدر ناراحت شدی؟پارمیدا گفت:نه! ناراحت شدم چون نقشه ی منو جلوی علی لو دادی.همه زدیم زیر خنده. علی گفت:شاید بتونید مخ بهاره رو بزنید ولی نمی تونید مخ منو بزنید.باربد شروع کرد به تعریف کردن خاطره ای. قبلا شنیده بودم. پارمیدا خودش را بیشتر به سمت من کشید و در گوشم گفت:امشب می یای؟به چشم های خاکستریش نگاه کردم و گفتم:دوست داری بیام؟پارمیدا نگاهی خریدارانه بهم کرد و گفت:آره!خندیدم و گفتم:امشب نمی تونم آخه! می دونی که دوست دارم پیشت باشم.پارمیدا با مشت ضربه ای آهسته به بازویم زد و گفت:دروغ گو!قلیان را به دستش دادم و گفتم:می دونی که راسته!آرتین بلند گفت:بعد امتحانا اولین مهمونی مال منه.عسل دستش را بالا گرفت و گفت:دوم!همه خندیدند. باربد چشمکی به آرسام زد و گفت:اولین دورهمی هم برای من و آرسامه.من گفتم:به مناسبت خونه ی جدیدمون.پارمیدا تقریبا از خوشحالی جیغی کشید. ساناز بلند گفت:من شیرینی می خوام.گفتم:بیا اونجا بهت می دم دیگه! الان بهت بدم سرهم بندی می شه.ساناز خندید و گفت:باز داری می پیچونی!خندیدم. به ساعت نگاه کردم. دیگر وقت رفتن بود. از هم خداحافظی کردیم و من دنبال آروشا رفتم. کمی دیر کرده بودم ولی آروشا که سرش به حرف زدن با دوست هایش گرم بود متوجه گذر زمان نشده بود. دوست هایش با دیدن ماشین بنز من تعجب کردند. احتمالا حدس نمی زدند وضع ما این قدر خوب باشد. اصرار کردم تا همه یشان را برسانم. آنها هم با خوشحالی قبول کردند. در نگاه آروشا می دیدم که بسیار ازم متشکر است. دوستانش را رساندم و بعد با آروشا به خانه رفتیم. آروشا داخل خانه دوید و صورت بابام را بوسید. شروع کرد به تعریف کردن هر چیزی که آن روز برایش اتفاق افتاده بود. از اینکه من پیششان نبودم حرفی نزد. من سریع به اتاقم پناه بردم تا لباسم را عوض کنم. می ترسیدم بوی قلیان کار را خراب کند. به حمام رفتم و یک دوش سریع گرفتم. بعد نگاهی به ساعت کردم. دیرم شده بود. آروشا بدون در زدن وارد شد. بلافاصله گفتم:نیا تو!او بیرون رفت و من حوله را دور خودم پیچیدم. بعد بلند گفتم:بیا تو.آروشا جست و خیزکنان وارد اتاق شد. روی پنجه هایش بلند شد و صورتم را بوسید. گفتم:دیگه این قدر خجالتم نده.آروشا خندید و گفت:خیلی خوش گذشت. ممنون.چشمکی بهش زدم و گفتم:خواهش!صدای زنگ موبایلم که آمد آروشا با کنجکاوی به صفحه ی موبایلم نگاه کرد. پرسید:پارمیدا کیه؟گفتم:از دوست های دانشگاه.آروشا ابرو بالا انداخت و گفت:دوست مخصوص؟خندیدم و گفتم:یه جورایی.صورت آروشا را بوسیدم و او از اتاق بیرون رفت تا لباس بپوشم. با عجله حاضر شدم. سوییچ ماشین و گوشی موبایلم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. وارد هال شدم و گفتم:بابا می رم خونه ی علی.بابام لب تابش را بست و گفت:یک شب هم خونه ی خودمون بخوابی بد نیست. بگو او بیاد اینجا.گفتم:می دونی که علی خجالتیه. مامان هم حساسه.به آروشا اشاره کردم. بابام گفت:عیبی نداره. شما دو تا توی اتاقید. به آروشا کار ندارید.به سمت در رفتم و گفتم:می گم دفعه ی بعد او بیاد.سوار ماشین شدم و به طرف سعادت آباد رفتم. زنگ خانه را زدم و داخل شدم. با آسانسور به طبقه ی چهارم رفتم. در باز شد و عسل بهم لبخند زد. گفت:فکر نمی کردم بیای.به نیم تنه و دامن کوتاهی که پوشیده بود نگاه کردم. صورتش آرایش کرده بود و موهای مش کرده اش را دورش ریخته بود. در دل گفتم:از قیافه ات معلومه که چی فکر می کردی.وارد خانه شدم و گفتم:مگر تا حالا دیدی زیر قولم بزنم؟عسل برایم نوشیدنی ریخت و گفت:هیچ وقت!کنارم نشست و گفت:دلم برات تنگ شده بود. این چند وقت پارمیدا مثل کنه بهت چسبیده بود.نوشیدنی را سر کشیدم و گفتم:باربد هم به تو چسبیده بود.عسل پشت چشمی نازک کرد و گفت:خودت خوب می دانی که هیچ کس مثل تو نمی شود.نگاهم را به چشم های مشکی رنگش دوختم. بوی عطر خوبی می داد. به طرفش رفتم و خودم را در عطرش غرق کردم.******باربد از رو به رو می آمد. با دیدن دختری قدکوتاه و به نسبت محجبه با صدای بلندی گفت:این قدر بدم می یاد صورتشون رو اصلاح نمی کنند.نگاهی به دختر کردم. رو به باربد کردم و گفتم:زشته باربد. به تو چه؟ نگاه نکن.باربد گفت:یعنی چه؟ این چه طرزشه؟گفتم:بعضی ها نجابت دارند. به فکر جلب توجه نیستن.جلوی خنده ام را گرفتم. رو به دختر کردم و گفتم:ببخشید خانم!دختر سرش را پایین انداخت و سمت حیاط دانشگاه رفت. چند قدمی که رفت برگشت و وقتی دید محو تماشایش هستم سرخ شد و به حالت دو به حیاط رفت. چشمکی به باربد زدم و به حیاط دانشگاه رفتم. دختر را دیدم که روی نیمکتی نشسته و کتابی را جلویش باز کرده بود. پرسیدم:می تونم اینجا بشینم؟او با صدای لرزانی گفت:بفرمایید.با فاصله کنارش نشستم و سرم را به دستم تکیه دادم. جزوه را بالا پایین کردم و آه کشیدم. سرم را میان دستانم گرفتم. بعد صاف نشستم و جزوه را ورق زدم. چشم هایم را مالیدم. خودم را کلافه نشان می دادم. بهاره سرش را از روی کتاب بلند کرد و پرسید:اتفاقی افتاده آقای ارجمند؟آهسته گفتم:نه... فقط ... فقط... .آهی کشیدم و گفتم:نتونستم بخونم... فکر می کنم صفر بگیرم... لعنت به این میگرن!سرم را میان دست هایم گرفتم. بهاره با نگرانی پرسید:شما میگرن دارید؟سرم را بلند کردم و گفتم:بله... راستش... مادرم سکته کرده و بیمارستانه... تمام این مدت پیش او بودم... نشد لای جزوه را باز کنم... همه اش برای دیشب مانده بود. دیشب هم که این میگرن لعنتی عود کرد. تا صبح چشم روی هم نذاشتم.بهاره گفت:ای وای! ان شاءالله مادرتون زودتر خوب بشن. کمکی از دست من بر می یاد؟سرم را تکان دادم و گفتم:چه کمکی؟ کسی نمی تونه برام کاری بکنه. مگه اینکه تقلب بکنم که وجدانم قبول نمی کنه. به هر حال باید بین من و کسی که درس خونده فرقی وجود داشته باشه.خودم هم از حرف هایم خنده ام گرفته بود. داشت خنده ام می گرفت ولی به زور خودم را کنترل کردم. بهاره گفت:خب شما که می خواستید بخوانید نشد. عذاب وجدان چرا؟ شما پشت سر من بشینید. من دستم رو باز می ذارم و درشت می نویسم. شما از روی من بنویسید.سریع گفتم:نه خانم معرفتی! این کار رو نکنید. دیگه نمی تونم توی روی شما نگاه کنم.بهاره با مهربانی لبخندی زد و گفت:به هر حال همکلاسی هستیم.با خجالت سرش را پایین انداخت و گفت:دوست دارم ترم بعد هم همکلاسی باقی بمونیم.منظورش را فهمیدم. لبخندی زدم و گفتم:من هم دوست دارم با شما همکلاسی باشم.به ساعتم نگاه کردم. دیگر باید برای امتحان می رفتیم. به سمت دانشکده به راه افتادیم. توی راه به بهاره گفتم:بابت حرفی که باربد به شما زد معذرت خواهی می کنم. هنوز بچه س.بهاره شانه بالا انداخت و گفت:شما چرا معذرت خواهی می کنید؟ نیازی به عذر خواهی شما نیست.سر کلاس درست پشت سر بهاره نشستم. علی آن واحد را ترم پیش پاس کرده بود. پارمیدا و عسل هم وارد کلاس شدند. سرم را پایین انداختم تا جلوی بهاره آنها بهم آشنایی ندهند. خوشبختانه به خیر گذشت. ورقه ها که پخش شد یک دور سوال ها را خواندم. اگر می خواستم با اطلاعات خودم بنویسم از نه بیشتر نمی شدم. به ورقه ی بهاره نگاه کردم. سوال اول را پاسخ داده بود. بعد از خواندن جوابش کمی جمله ها را عوض کردم و سوال را پاسخ دادم. جواب سوال دو را خودم بهتر از بهاره می دانستم. به این ترتیب سوال ها را جواب دادم. مراقب کنارمان ایستاد. با ناامیدی به سوال آخر که دو نمره داشت نگاه کردم. نمی توانستم با حضور مراقب به آن سوال پاسخ بدهم. موبایلم هم روی ویبره بود و زنگ می خورد. وقت امتحان تمام شد و نتوانستم آخرین سوال را بنویسم. از کلاس بیرون آمدم و رو به بهاره کردم و گفتم:خیلی ممنون. نمی دونم اگه شما نبودید چی می شد. فقط سوال آخر را ننوشتم. نخواستم نمره ام مثل شما بشه. به هر حال باید یه فرقی بین من و شما باشه.بهاره گفت:این حرفا چیه؟ ای کاش می نوشتید. مطمئن هستید که پاس می کنید؟با لبخند گفتم:اگه شما به جواب هایی که دادید مطمئن هستید منم به پاس شدنم مطمئنم.آهی کشیدم و گفتم:من دیگه باید برای ملاقات مادرم برم. اجازه بدید اول شما رو برسونم.بهاره خجالت زده گفت:مرسی ولی بابام می یاد دنبالم.با صدایی آهسته ولی در حدی که او بشنود گفتم:حیف شد.بهاره از خوشحالی سرخ شد. از او خداحافظی کردم و قبل از اینکه پارمیدا و عسل مرا پیدا کنند از دانشگاه خارج شدم. به باربد و علی زنگ زدم و آن دو را دعوت کردم که به خانه یمان بیایند. آنها هم قبول کردند. به خانه زنگ زدم و به ماهرخ سفارش کردم که برای ناهار لوبیاپلو درست کند. بعد از آن با سرعت به سمت خانه رفتم. مادرم برای ملاقات خاله ی مریضش رفته بود. فقط بابام خانه بود. آروشا هم مدرسه بود. خودم را روی مبل چرم مشکی رنگمان انداختم و گفتم:امتحانم رو خوب دادم. هفده می شم فک کنم. شایدم هجده.بابام سرش را از روی کتابش بلند کرد و پرسید:چه درسی؟گفتم:تاریخ اسلام.بابام گفت:خوبه. امتحان بعدیت چیه؟گفتم:ساختمان. باربد و علی می یان اینجا که دور هم بخونیم.بلند شدم و به اتاقم رفتم. دوش گرفتم و لباسم را عوض کردم. باربد و علی نیم ساعت بعد رسیدند. علی گفت:چرا یه دفعه غیبت زد؟ماجرای بهاره را تعریف کردم. باربد از خنده غش کرده بود. علی گفت:حالا تا آخر ترم چه طوری می خواهی پارمیدا رو از خودت دور کنی؟شانه بالا انداختم و با بی قیدی گفتم:اون خودش هم دوست نداره خیلی به من بچسبه.اگه بچسبه پسرهای دیگه سراغش نمی یان.علی مشغول اس ام اس بازی شد و من و باربد در حالی که برای انتخاب وسایل خانه یمان صحبت می کردیم سیگار می کشیدیم. باربد روی تخت ولو شد و گفت:علی دست از سر کچل این دختره بردار. بیا کتاب باز کنیم و درس بخونیم. حوصله ندارم ساختمون رو بیفتم.علی گوشی موبایلش را کنار گذاشت. با شوخی و خنده تا ظهر درس خواندیم. بعد از آن پایین رفتیم و در کنار بابام ناهار خوردیم. بابام علی را خیلی دوست داشت. باربد هم که خوب بلد بود فیلم بازی کند بابام را به خودش علاقه مند کرده بود. بعد از اینکه ناهار را خوردیم دوباره به اتاق من برگشتیم و مشغول درس خواندن شدیم. بعد از اینکه دو ساعت بی وقفه درس خواندیم تصمیم گرفتیم استراحت کوتاهی بکنیم. من و باربد بلافاصله سیگار روشن کردیم و علی سراغ گوشی موبایلش رفت. به علی گفتم:آدرس کلاس موسیقیتون رو بده. می خوام برم کلاس پیانو. خیلی وقته ولش کردم.علی خندید و گفت:اگه به هوای دختر های اون جا می خوای بیای بدون که بهترینشون همین پانی بود.باربد گفت:خب یه بار این دختر رو نشون ما بده دیگه.علی گفت:کم می بینمش. هم درس داره هم مامانش گیره.ناگهان در اتاق باز شد و آروشا با سر و صدا وارد اتاق شد. با دیدن علی و باربد جا خورد. علی بلافاصله سرش را پایین انداخت ولی باربد محو تماشای آروشا شد. آروشا با عجله سلام کرد و بعد از اتاق خارج شد. علی به روی خودش نیاورد ولی باربد گفت:عجب خواهر خوشگلی داری. چرا تا حالا نشونمون نداده بودی.آهسته توی صورت باربد زدم و گفتم:هو! شتر دیدی ندیدی. فکر خواهر من رو از سرت بیرون کن.باربد پوزخندی زد و گفت:بهت نمی یاد غیرتی باشی.عصبانی شدم. در حالی که خودم را کنترل می کردم با باربد درگیر نشوم گفتم:می خوای نشونت بدم که چه قدر غیرتیم؟علی مداخله کرد و گفت:بسه! آرسام ! باربد شوخی کرد.باربد پرید و صورتم را محکم بوسید و گفت:ای بابا! پسر من عاشق توام. دلگیر نشو ازم. ناراحت می شم.جای بوسه ی آبدارش را پاک کردم و گفتم:عسل رو هم همین طور می بوسی؟ چه طور از دستت فرار نمی کنه؟باربد خندید. به شانه ام زد و گفت:نه! این بوسه ها فقط مخصوص توست عزیزم.صورتم را با لباسم پاک کردم و گفتم:عجب موهبتی!علی و باربد خندیدند. تا ساعت هشت شب درس خواندیم. بعد از آن سوار ماشین من شدیم و برای دور دور به خیابان رفتیم. ویبره ی گوشیم را روی ران پایم حس کردم. گوشی را در آوردم و دیدم عکس عسل روی صفحه افتاده است. باربد به صورت غیر منتظره ای گوشی موبایل را از دستم قاپید. قلبم در سینه فرو ریخت. چنان به عکس روی صفحه خیره شده بود انگار چیزی که می دید را باور نداشت. من با خونسردی ظاهری گفتم:خب تلفن رو جواب بده دیگه!باربد گیج و منگ جواب داد. نفهمیدم عسل چی بهش گفت. امیدوار بودم قضیه را جمع و جور کرده باشد. قلبم محکم در سینه می زد. فکرم هزار جا می رفت. در دل مشغول طرح دروغی بودم که تحویل باربد بدهم. باربد تماس را قطع کرد و گوشی را روی پایم انداخت. اخم کرد و پرسید:تو این عکس رو از کجا آوردی؟به خودم لعنت فرستادم که عکس عسل با آن وضعیت را روی اسمش تنظیم کرده بودم. با خونسردی گفتم:نمی دونم. تو مگه به من ندادی؟با کنجکاوی به صورت باربد نگاه کردم. از کارم پشیمان شدم. صورت عصبانی باربد اعتماد به نفسم را از بین برد. باربد با لحنی شمرده شمرده که می دانستم ندا دهنده ی انفجاری فراموش نشدنی است گفت:من همچین عکسی از عسل ندارم. از کجا این عکس رو اوردی؟ خودش بهت داد؟ادای فکر کردن را در آوردم و گفتم:نه! فکر نکنم... ازش خواسته بودم یه عکس بهم بده نداد.بعد خندیدم و گفتم:آهان! یادم اومد. از توی لب تابش کش رفتم تا حرصش رو در بیارم ولی چون زیاد بهم زنگ نمی زنه یادم رفته بود که این عکس رو دارم.گوشی را روی پای باربد انداختم و گفتم:بیا! پاکش کن.باربد که خیالش تا حدودی تخت شده بود آن را روی پایم انداخت و گفت:نمی دونم کجای گوشیته. خودت پاکش کن.باربد سرش را به طرف پنجره چرخاند. با خنده پرسیدم:چی شده؟ ناراحت شدی؟ ماچت کنم آشتی می کنی؟باربد خندید و گفت:آره.زدم روی ترمز و محکم صورت باربد را بوسیدم.شام را بیرون خوردیم. ماشین را دم در خانه ی خودمان نگه داشتم تا باربد ماشینش را بردارد. بعد با او خداحافظی کردیم و علی شب برای خواب به خانه ی ما آمد. بعد از اینکه لباس عوض کردیم و مسواک زدیم هر کداممان یک طرف تخت دونفره ی من دراز کشیدیم. علی دستش را زیر سرش زد و گفت:آرسام خیلی خری! اگه باربد می فهمید می کشتت.خنده ام را خوردم. موبایلم را در آوردم و به عسل زنگ زدم. گفتم:خدا کنه باربد پیشش نباشه.علی گفت:نه! باربد تا از اینجا برسه خونه ی عسل ساعت دوازده می شه.علی موبایلش را در آورد و گفت:بذار یه زنگ به پانی بزنم ببینم فردا چی کارس.عسل جواب داد:الو؟ آرسام؟ چرا باربد گوشی تو رو جواب داد.خندیدم و گفتم:تازه عکست رو هم دیدی.عسل وحشت زده پرسید:کدوم عکس رو؟گفتم:همونی که یه ماه پیش ازت گرفتم دیگه! نگران نباش. ماست مالیش کردم. باربد هم راضی شد.عسل گفت:خونتون خالی نمی شه؟گفتم:امتحانای خواهرم که تموم شه همه می رن مسافرت. اون وقت می گم بیای پیشم.کمی دیگر حرف زدیم و بعد خداحافظی کردیم.تازه لباسم را عوض کرده بودم و منتظر آمدن عسل بودم که موبایلم زنگ زد. گوشی را برداشتم و دیدم آرتین است. دودل بودم که جواب بدهم یا نه. می ترسیدم قصد داشته باشد که به خانه یمان بیاید. همه می دانستند که خانواده ام مسافرت رفته اند. گوشی را جواب ندادم و کناری انداختم. با بدبینی از پنجره ی بزرگ اتاقم به کوچه نگاهی انداختم. حداقل مطمئن شدم که آرتین توی کوچه نیست. وقتی دوباره زنگ زد فکر کردم که می خواهد قرار بیرون رفتن بگذارد. ترسیدم نتوانم دلیل مناسبی برای نرفتنم پیدا کنم. برای همین جواب ندادم. در دل گفتم:آرتین فکر می کنه خوابم و اوکی می شه.به ساعتم نگاه کردم. عسل قاعدتا تا نیم ساعت دیگر می رسید. چون می دانستم مینا دهان لقی دارد او را پی نخود سیاه فرستادم ولی خیالم از بابت ماهرخ و مش رجب تخت بود. با بی خیالی روی کاناپه لم دادم و مشغول سیگار کشیدن شدم. اس ام اس برایم آمد. از طرف آرتین بود. نوشته بود:زود خودت رو برسون. حال علی خوب نیست.از جا پریدم. سریع به آرتین زنگ زدم. هنوز سلام نکرده بودم که صدای وحشت زده ی آرتین را شنیدم:آرسام زود بیا! علی خل شده. داره خودش رو می کشه.با تعجب پرسیدم:جریان چیه؟آرتین با عصبانیت گفت:با این دختره ی نکبت بهم زده. فکر کنم علی قرص خورده. تو رو خدا خودت رو برسون.حال خودم را نمی فهمیدم. نفهمیدم چطوری از جایم پریدم و سوار ماشین شدم. به خودم که آمدم جلوی در خانه ی علی بودم. بدون توجه به آسانسور پله ها را دو تا یکی بالا رفتم و دستم را روی زنگ گذاشتم. آرتین بلافاصله در را باز کرد. با دیدن وضعیت خانه قلبم در سینه فرو ریخت. آباژور روی مبل افتاده بود و شیشه ی میز ناهارخوری شکسته بود. کف زمین پر از شیشه خورده بود. ظاهرا هیچ ظرفی در آشپزخانه سالم نمانده بود. صندلی های اپن واژگون شده بود. آرتین با رنگی پریده تر از همیشه در میان این آشفته بازار ایستاده بود. او را کنار زدم و در حالی که قلبم در دهانم بود با چشم دنبال علی گشتم. صدای هق هق گریه اش را از سمت اتاقش شنیدم. با عجله خودم را به او رساندم. لباس بیرون بر تن داشت. موهایش آشفته بود و دستش زخم عمیقی برداشته بود. خودش را روی تخت نامرتبش انداخته بود و شانه هایش می لرزید. اتاقش از همیشه نامرتب تر بود. کتاب هایش روی زمین ریخته بود و پرده ی اتاقش شکافته شده بود. کیبورد کامپیوترش روی زمین افتاده بود و صندلی میز تحریرش روی زمین افتاده بود. به سمت علی رفتم. او را به طرف خودم برگرداندم و گفتم:داری با خودت چی کار می کنی؟
علی صورت خیس از اشکش را به شانه ام چسباند و گفت:
من پانی رو از خودم روندم... ولم کرد.
فریاد زدم:
به درک! چرا داری با خودت این کار رو می کنی؟
علی در میان هق هق گریه اش گفت:
از وقتی مامان بابام ولم کردن تنها زمانی که احساس خوشبختی کردم اون زمانی بود که با پانی دوست شدم... تحمل نبودنش رو ندارم.
گفتم:
مامان بابات ولت نکردن. یکی دو سال دیگه می ری پیششون.
علی مشتی به سینه ام زد و گفت:
چرا ولم کردن.
اشک هایش را پاک کردم و گفتم:
خودم آشتیتون می دم.
علی با بی حالی گفت:
آرسام... من... من... قرص خوردم... حالم داره بد می شه.
رو به آرتین که در چهارچوب در ایستاده بود فریاد زدم:
چرا وایستادی؟ زنگ بزن به اورژانس.
رو به علی کردم و در حالی که از اضطراب به تته پته افتاده بودم پرسیدم:
چه کوفتی خوردی؟
علی آب دهانش را قورت داد و گفت:
سه تا از اونایی که اردلان بهم داده بود.
با تعجب نگاهش کردم. علی دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
دارم می میرم. یه کاری بکن.
دوباره به پشت سرم نگاه کردم. آرتین داشت با تلفن حرف می زد. گفتم:
علی تو رو خدا قوی باش. چیزی نیست. الان آمبولانس می یاد. آخه بیشعور! این چه کاری بود که کردی؟
علی لباسم را چسبید و گفت:
من که نمی میرم هان؟ من فقط می خواستم توجه پانی رو جلب کنم... به خدا فقط برای همین خوردم... وای! یه کاری کن آرسام... .
پنج دقیقه ی بعد آمبولانس رسید. من و آرتین با سرعت به دنبال آمبولانس رفتیم. آن قدر هول کرده بودم و دستانم می لرزید که آرتین با ماشینم رانندگی می کرد. با حواس پرتی پوست لبم را می کندم و زیرلب به عالم و آدم ناسزا می گفتم. قلبم آن قدر محکم می زد که ضربانش از روی لباس چسبانم هم معلوم بود. در دل خدا خدا می کردم که به خیر بگذرد.
علی را با برانکارد می بردند. خیلی ترسیده بود. صورتش عرق کرده بود. با دست های سردش چنگی به دستم زد و گفت:
آرسام من نمی خوام بمیرم... نمی خواستم بمیرم... فقط خوردم که توجه پانی رو جلب کنم... .
تقریبا فریاد زدم:
مزخرف نگو! نمی میری. فردا هممون می یایم دیدنت به خریت می خندیم.
او را به اتاقی بردند و به من اجازه ی ورود ندادند. با کلافگی موهایم را بهم ریختند. موبایلم بی وقفه زنگ می زد. با خشونت آن را از جیبم در آوردم. شماره ی عسل را که دیدم آن قدر عصبانی شدم که گوشی را محکم به سمت دیوار پرت کردم. جنازه ی گوشی گران قیمتم روی سر آرتین افتاد. آن قدر عصبی بودم که آرتین جرئت نمی کرد صحبت کند. دوست بابام دکتر زمانی را که دیدم به طرفش دویدم. با دست های سردم دستش را گرفتم و گفتم:
تو رو خدا کمکش کنید دکتر! نذارید بمیره.
دکتر زمانی نگاه ناامیدکننده ای از پشت عینکش بهم انداخت. بازویم را گرفت و با مهربانی گفت:
امیدت به خدا باشه.
وقتی او رفت کنار آرتین نشستم. با کلافگی خودم را روی صندلی عقب جلو می کردم. در ذهنم برای پانی و اردلان خط و نشان می کشیدم. آرتین دهانش را باز کرد تا دلداریم بدهد ولی چنان نگاهش کردم که دهانش را بست و سرش را پایین انداخت.
در اتاق که باز شد با عجله به سمت دکتر زمانی رفتم. با دیدن صورت او وا رفتم. روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. دیگر قلبم آن طور محکم نمی زد. گویی هزار پاره شده بود. اشک به چشم هایم هجوم آورد. چانه ام از بغض می لرزید. دکتر زمانی دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
هر کاری می تونستیم کردیم ولی... قلبش... سه تا قرص کم چیزی نبود... فقط می تونم بگم متاسفم.
چیزی برای گفتن نداشتم. بازوی آرتین را گرفتم و از جایم بلند شدم. آرتین مرا در آغوش کشید و هر دو به شدت گریه کردیم. باورم نمی شد که شاهد رفتن علی باشم. از وقتی خودم را می شناختم علی کنارم بود. بهترین دوستی بود که می توانستم داشته باشم. هزار تا چرا و ای کاش و اگر توی ذهنم بود. نگاه متاثر دکتر زمانی بیشتر حالم را بد می کرد. چشم هایم را بستم و آرزو کردم ای کاش می شد زمان به عقب برگردد. صدای علی را می شنیدم که با ترس می گفت:
نمی خوام بمیرم... .
دکتر زمانی اجازه داد علی را ببینم. تقریبا بلافاصله پشیمان شد. من خودم را روی جسد علی انداختم و هق هق گریه ام اتاق را پر کرد. فریاد می زدم:
علی خیلی نامردی! به خاطر اون دختره ی بیشعور منو تنها گذاشتی. مگه قرار نبود تا آخرش باهم باشیم؟ علی! پاشو. من جواب مامان بابات رو چی بدم؟ علی پاشو مگرنه به خدا خودم رو می کشم.
دکتر زمانی و آرتین مرا از علی جدا کردند. تقلا می کردم که خودم را به او برسانم ولی آن دو مرا محکم گرفته بودند. نمی خواستم باور کنم این علی است که با چشم های بسته روی تخت دراز کشیده است. بلاخره دکتر زمانی و آرتین مرا از اتاق بیرون کردند. دکتر زمانی با لحن محکمی گفت:
آرسام اگر آرام نشوی مجبور می شوم بهت آرامبخش بزنم.
نگاه متاثر و پر از سوال چند نفر از پرستارها را که دیدم بیشتر آتش گرفتم. با مشت محکم به دیوار سنگی رو به رویم زدم. صدای شکستن استخوان های دستم را شنیدم. روی زمین نشستم و دستم را در آغوش کشیدم. نمی دانستم درد دستم بیشتر است یا قلبم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدکتر زمانی مرا با ضرب و زور به خانه فرستاد. ماهرخ به بابام زنگ زد و آرتین باربد را خبر کرد. اصلا حال خودم را نمی فهمیدم. با اینکه باور نمی کردم علی مرده باشد دیوانه شده بودم. روی تخت دراز کشیده بودم و با بی قراری خودم را به این طرف و آن طرف تاب می دادم. ناگهان از جا پریدم و بازوی آرتین را چنگ زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشاید هنوز شانسی باشه نه؟ بهش شوک دادن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرتین که از من بیشتر می ترسید تا اتفاقی که افتاده بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدادن. آرسام!... علی دیگه بر نمی گرده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دست هایم سرم را گرفتم و فریاد زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپانی خودم می کشمت. قسم می خورم که زنده نذارمت. توی کثافت علی رو ازم گرفتی. مادر پدرت رو به عزات می شونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرتین شانه هایم را گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرسام بس کن! به خدا علی هم راضی نیست این طور عذاب بکشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمشتی به سینه ی آرتین زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی راضی نیست؟ علی اصلا به من فکر می کرد؟ به مامان باباش فکر می کرد؟ یا همه ی ذهنش شده بود اون دختره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرتین را کنار زدم و از جایم بلند شدم. آرتین شانه هایم را گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکجا می ری ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریاد زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدارم می رم پانی رو بکشم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر همین موقع در اتاقم باز شد و باربد با چشم هایی سرخ وارد شد. آرتین گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه دادم برس. این پسره دیوونه شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد جلو آمد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبشین کارت دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو را کنار زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز سر راهم برو کنار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد که پسر قوی هیکلی بود من را با یک حرکت روی تختم انداخت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآروم بگیر. چرا خل شدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irماهرخ با یک سینی کوچک وارد شد. صورت کک مکی اش از ترس سفید شده بود. یک لیوان آب و یک قرص توی سینی بود. باربد شانه ام را گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجون هرکی دوست داری این قرص را بخور و خیال همه رو راحت کن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را کج کردم و از خوردن امتناع کردم. باربد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه خاطر علی. خواهش می کنم... جون مادرت... جون بابات... جون خواهرت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک هایم دوباره سرازیر شد. کمی آرام گرفتم و قرص را خوردم. باربد سرم را در آغوش کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانتقام علی رو می گیریم. نگران نباش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اینکه مسکنی قوی زده بودم از درد دستم صورتم در هم رفت. باربد یک ریز حرف می زد. حرف هایش آرامم می کرد. لحنش خشمگین و عصبی بود. حرف هایش بوی خون و انتقام می داد. کم کم ضعفی که وجودم را پر کرده بود جایش را به خشم داد ولی قبل از اینکه نقشه ای بکشم خواب چشم هایم را ربود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir******
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم هایم را که باز کردم بابام را دیدم. چند بار چشم هایم را به هم زدم. در رختخواب نیم خیز شدم. بدنم کرخت شده بود. سرم گیج می رفت. دستی به صورتم کشیدم. آروشا لبه ی تختم نشسته بود. باربد کمی دورتر روی یکی از مبل های چرمی نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود. با دیدن او همه چیز یادم آمد. انگار دنیا روی سرم خراب شد. خودم را دوباره روی تخت انداختم. صورتم را با دست پوشاندم. آرزو کردم که ای کاش هرگز از خواب بیدار نمی شدم. ای کاش توی خواب می مردم. باز چشم هایم پر از اشک شد. درد دستم هم از یک طرف آزارم می داد. آهسته زمزمه کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی خیلی نامردی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواستم از جایم بلند شوم ولی توان نداشتم. بابام مرا در آغوش کشید. نمی خواستم مثل دختر بچه ها گریه کنم. بغضم را به سختی فرو دادم. چیزی از حرف های بابام نمی فهمیدم. چشم هایم را بستم. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. اشک هایم دوباره سرازیر شد. چشم هایم را باز کردم و در دل به خودم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرسام قوی باش! گریه نکن!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب پایینم را گزیدم. باربد را دیدم که خیلی متفکر سرش را پایین انداخته بود. حرف هایش را به خاطر آوردم. حق با او بود. باید انتقام علی را می گرفتیم. دست هایم را مشت کردم. بغضی که گلویم را پر کرده بود از بین رفت. همه ی آن ناراحتی جای خودش را به خشم داد. بابا مرا از خودش جدا کرد. آروشا با مهربانی اشک هایم را با دستش پاک کرد. لیوانی آب به دستم داد. با عصبانیت گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن دوباره قرص نمی خورم ها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآروشا بازویم را گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنم ازت نخواستم که قرص بخوری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآب را از دستش گرفتم و کم کم آن را نوشیدم. حالم بهتر شده بود ولی سرم خیلی درد می کرد. یاد حرفی افتادم که به بهاره زده بودم. گفته بودم که میگرن دارم. پوزخندی زدم. چه قدر آن روزها دور می نمود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآروشا همان طور که به بازوی من چسبیده بود مرا به هال برد. بعد به باربد تعارف کرد که برای شام پایین بیاید. نگاهی به میز شام انداختم ولی چیزی ندیدم. بی اراده قاشق به دهانم می بردم ولی نمی فهمیدم چی می خورم. گیج و منگ بودم. نمی دانم کی غذا خوردنم تمام شد. از نگاه ترحم آمیز مامان بابام متنفر بودم. دندان هایم را با عصبانیت روی هم فشردم. نمی خواستم کسی این طوری به من نگاه کند. آهی کشیدم و میز را ترک کردم. سرگیجه ام باعث شد یکی از پله ها را نبینم و سکندری بخورم. آروشا دوان دوان خودش را به من رساند و بازویم را گرفت. مرا به اتاقم برد. بدون هیچ حرفی روی تخت افتادم. آروشا دوباره لبه ی تخت نشست. سرم را روی پایش گذاشتم. با دست های کوچکش موهایم را نوازش می کرد. خوشحال بودم که چیزی نمی گفت. نمی خواستم هیچ چیز بشنوم. در همان سکوت و آرامش به خواب رفتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه انبوه قبرهای خالی نگاه کردم. مو به تنم راست شد. احساس می کردم کسی دستم را گرفته و من را دنبال خودش می کشد. صدای گریه های زن ها در اطرافم شدت گرفت. به اندامی پیچیده در کفن خیره شدم. جدا این علی بود؟ بهترین دوستم... برادرم... علی... نه! نمی تواند راست باشد. علی برای رفتن خیلی جوان بود. اصلا وقت رفتنش نبود. وقت پروازش الان نبود. چرا علی؟ چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگار آروشا بود که بازویم را گرفته بود. نگاهش کردم. او هم گریه می کرد. بابام کمی آن طرف تر ایستاده بود. او هم گریه می کرد. فقط من بودم که اندوهم فراتر از اشک و آه بود. باورم نمی شد. چطور ممکن بود؟ شبیه یک شوخی می ماند. علی که تا چند روز پیش شاد و سرحال بود. کدام قرصی او را به دست های سرد خاک تقدیم کرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنار اندام لاغر و باریک کفن شده ی او ایستادم و آهسته گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین علی نیست... علی نیست... نمی تواند علی باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه تندی سرم را چرخاندم و اطرافم را نگاه کردم. انتظار داشتم علی را در همان اطراف پیدا کنم. دوباره به کفن نگاه کردم. زیرلب گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی پاشو! مسخره بازی بسه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابام دستم را کشید. نگاه خیره ام به کفن ماند. منتظر بودم که علی بلند شود. بابام من را می کشید ولی چشم های من هنوز به کفن بود. منتظر بودم که علی بلند شود. داشتم از کفن دور می شدم. اشک به چشم هایم هجوم آورد. پس چرا علی بلند نمی شود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکنترلم را از دست دادم. ایستادم و فریاد زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی پاشو! علی بلند شو.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابام مرا از پشت گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآروم باش پسرم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفریاد زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی خواهش می کنم پاشو. بهم بگو همه اش دروغه... علی بگو که دروغه... تو نرفتی... من می دونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای گریه ی زن ها شدت گرفت. آروشا روی دو زانو نشسته بود و نمی توانست برای آرام کردنم جلو بیاید. گریه امانش نمی داد. بابام و یکی از فامیل های علی من را گرفتند و عقب کشیدند. من می خواستم خودم را آزاد کنم و به علی برسانم ولی آن قدر ضعیف شده بودم که توانی در خودم احساس نمی کردم. لبه ی جدول نشستم. کسی یک لیوان آب دستم داد. نگاهش کردم. باربد بود. اخم کرده بود و صحبت نمی کرد. چشم های سرخش او را لو می داد. می خواست به روی خودش نیاورد که گریه کرده است. خواستم آب را بنوشم ولی گویی گلویم مسدود شده بود. بغض چنان راه گلویم را بسته بود که داشتم خفه می شدم. چانه ام می لرزید. دست هایم هم چنان لرزشی داشت که کمی آب روی لباسم ریخت. لیوان از دستم روی زمین افتاد و آبش زمین را خیس کرد. سرم را روی دستم گذاشتم و چشم هایم را بستم. تصویر علی پیش چشم هایم جان گرفت. انگار هر دو تایمان دوباره کوچک شده بودیم و روی نیکمت آبی کلاس اول دبستان نشسته بودیم. علی با آن چشم های درشت و مشکی رنگ که از نگرانی گرد شده بود به سمتم آمد. دست لطیفش را روی بازویم گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرسام چرا گریه می کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهق هق گریه هایم تصویر علی را از پیش چشمانم شست. زیرلب گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعلی تنهام نذار... خواهش می کنم... اگه تو بری تنها می شم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدای بابام را از دور دست ها شنیدم که گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرسام پاشو. بریم برای نماز.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا نمی توانستم خودم را میلی متری جا به جا کنم. سرم را بلند کردم. بابام که حال خراب من را دید نگاه منتظری به باربد انداخت. باربد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشما بفرمایید آقای دکتر. ما بیایم برای نماز خدا قهرش می گیره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلا الله اله الله... باربد بینیت خون می یاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابام دستمالی به باربد داد و بعد به سمت صف منظم نماز میت رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از نماز با قدم هایی آهسته به سمت جایی رفتیم که از آن پس خانه ی سرد علی می شد. به ردیف قبرهای خالی نگاه کردم. لرزه به اندامم افتاد. پاهایم سست شد و روی بلوک هایی که کنار قبر تلنبار کرده بودند نشستم. عموی علی او را در قبر گذاشت. کسی با صدای بلند قرآن می خواند. دیگر نمی توانستم ادامه بدهم. می خواستم به عالم خوش کودکیم سفر کنم. به هر زمانی که فرار می کردم خاطرات علی به سمتم هجوم می آورد. پسری که از وقتی خودم را شناختم کنارم بود، رفته بود. انگار خودم را گم کرده بودم. علی... نمی فهمی چطور تنها شدم. نمی فهمی... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگره سر کفن را باز کردند. بابام و آرتین بازویم را گرفتند و مرا به سمت قبر علی بردند. خم شدم و صورت او را دیدم. صورت رنگ پریده اش به کبودی می زد. دوست داشتم همه جا سیاه شود و بمیرم. او نمی توانست علی باشد. آرتین ترجیه داد من را به جای اولم برگرداند. روی بلوک ها نشستم. مامان علی توی سر خودش می زد. صدای فریادهایش آزارم می داد. یاد حرف علی افتادم که می گفت مامان و بابام ولم کردند. انگار تازه داشتم به این موضوع فکر می کردم که علی چه قدر همیشه کم حرف می زد. چه قدر رنج می کشید و دم نمی زد. همیشه من بودم که برایش از مشکلاتم می گفتم ولی او هیچ وقت چیزی نمی گفت. همه را توی خودش می ریخت. خودش را در درس هایش غرق می کرد که چیزی نفهمد و من... چه قدر دوست بدی بودم. هیچ وقت کمکش نکردم. هیچ وقت برایش برادری نکردم. چه قدر بهش مدیونم... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامان و بابای علی جلو آمدند و من را در آغوش کشیدند. صدای گریه هایشان گوش هایم را پر کرد. قلبم در سینه سنگینی می کرد. بوی پدر و مادری بینیم را پر کرد که چند سال محبتشان را از پسرشان دریغ کرده بودند و حالا من را به جای او در آغوش می فشاردند. دوست داشتم هر چه زودتر از آنها دور شوم و دیگر نبینمشان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir******
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی زمین نشستم. به اتاق علی نگاه کردم که میلی متر به میلی مترش بوی او را می داد. دیگر اشک نمی ریختم. دیگر فریاد نمی زدم. کم کم داشت باورم می شد که تنها شده ام. مامان علی تک تک لباس های فرزندش را می بویید و اشک می ریخت. سرم را به زانویم تکیه دادم. مامان علی صندوق روی میز تحریر علی را برداشت. با صدای دورگه ای گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه وسایل شخصی علی دست نزنید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد آهسته گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدمت گرم. آفرین!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرتین از آن طرفم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچی می گی؟ مامانشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلند گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانشه که مامانشه! این دو سال کجا بود؟ پسرش رو ول کرد رفت سراغ عشق و حال خودش. اون موقع مادر نبود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابام بهم اخم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرسام بلند شو بریم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی دونی که از جام تکون نمی خورم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشک هایم را ریخته بودم و عصبانیتم باقی مانده بود که می خواستم سر کسی خالی کنم. مامان علی صندوق را روی میز برگرداند. چیزی نمی گفت. او هم پشیمان بود که پسرش را تنها گذاشته بود. با سری افکنده از اتاق خارج شد. بابام و آروشا دنبالش رفتند تا از او عذرخواهی کنند. کار همیشگی آروشا! چیزی که ازش متنفر بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جایم بلند شدم. گشتی در اتاق نیمه تاریک زدم. چراغ را روشن کردم و با حسرت به اتاق نگاه کردم. به تخت خواب علی... کمد لباس هایش... میز تحریرش... همه را یک دل سیر تماشا کردم. می دانستم آخرین باری است که پایم را در آن خانه می گذارم. آهی کشیدم. ناگهان چشمم به کارتی که روی میز بود افتاد. کارت را برداشتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلاس موسیقی (...) .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلب هایم را روی هم فشردم. به باربد نگاه کردم. از جایش بلند شد و به سمتم آمد. پشت سرم ایستاد و به کارت خیره شد. در گوشم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآماده ای؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکارت را در جیبم گذاشتم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای علی حاضرم هر کاری بکنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدندان هایم را از عصبانیت روی هم می سابیدم. حوصله ی دانشگاه را نداشتم. با این حال به زور باربد و آرتین آمده بودم. با اخم و تخم آخر کلاس نشستم. قبل از اینکه استاد سر کلاس بیاید باربد در گوشم گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا اردلان چی کار کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگاهم را از زمین به باربد دوختم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دونم علی از کی ازش قرص می گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد با عصبانیت گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاونو ولش کن. کی اهمیت می ده؟ مهم اینه که قرص می داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه باربد گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدماغت داره خون می یاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد دستمال را از جیبش در آورد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند وقتیه که این طوری می شه. نمی دونم چرا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بی تفاوتی سرم را چرخاندم. با دیدن پارمیدا و عسل سرم را پایین انداختم. حوصله یشان را نداشتم. به باربد گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآمار این پسره اردلان رو باید در بیاریم. باید ببینیم کلا توی کار پخش قرص هست یا نه. بعد نقشه بکشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی خب! پس تا آخر کلاس وقت داریم که به این موضوع فکر کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا چه درسی داریم الان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد نگاه دلسوزانه ای به من انداخت و کوتاه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحقوق معماری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدست به سینه نشستم و به سخنرانی کسل کننده ی استاد گوش دادم. همان پنج دقیقه ی اول کلاس خسته شدم. فکرم به سمت نقشه هایی که با باربد می کشیدم پرواز کرد. نگاهی به آرتین که سمت چپم نشسته بود انداختم. سرش را روی میز گذاشته بود. او خبر نداشت که من و باربد تا چه حد مشتاق انتقام گرفتن هستیم. ساناز می گفت که آرتین توی مهمانی ها مواد مصرف می کند. با خودم فکر کردم شاید به گوش اردلان رسیده باشد. منتظر ماندم تا کلاس تمام شود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی بالاخره استاد از کلاس خارج شد بهاره به سمتم آمد. در دل نالیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irای خدا! چه جوری شر اینو از سرم کم کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهاره بابت فوت شدن علی بهم تسلیت گفت. لب هایم را روی هم فشردم و خیلی خشک و رسمی تشکر کردم. بهاره با دیدن تغییر رفتارم جا خورد. باربد پیش دستی کرد و برای او پشت سر هم بهانه آورد. سرم را پایین انداختم و زمانی آن را بالا آوردم که بهاره از کلاس خارج شده بود. باربد به صورت غیر منتظره ای پس سرم زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا ناراحتش می کنی؟ آخر ترم به دردت می خوره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ناراحتی گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه برام مهم نیست که حتما واحدام رو پاس کنم. به خاطر اینکه با علی برم آمریکا می خواستم نمره هام خوب شه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد نگاه سرزنش آمیزی بهم کرد. با بی حوصلگی از جایم بلند شدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو این یکی نمی خواد منو امر به معروف کنی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد بلند شد ولی قبل از اینکه چیزی بگوید رو به آرتین کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپاشو بیا کارت دارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی خشک و رسمی جواب سلام پارمیدا را دادم و بی توجه به او از کنارش رد شدم. سه نفری به بوفه رفتیم. یک لیوان نسکافه جلویم گذاشتم و نقشه یمان را برایش شرح دادم. یک جرعه از نسکافه ام خوردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو برو سراغ اردلان. ازش بخواه برات مواد بیاره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرتین با چشم های گشاد شده نگاهم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشرمنده داداش! تو دانشگاه ازم بگیرن شر می شه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر تو چه قدر خری! لازم نیست که ازش حتما جنس رو بگیری. فقط ببین برات می یاره یا نه. اگه اوکی داد فرداش برو بزن زیرش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرتین آهی کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی خب! فقط به خاطر علی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد با پایش به پایم زد و با سر به جایی اشاره کرد. اردلان بود.از عصبانیت با دستم لیوان یک بار مصرف را خرد کردم. مشت محکمی روی میز کوبیدم. زیرلب گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپدرتو در می یارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین قدر خودتو تابلو نکن. یه جوری نشون بده انگار نمی دونستیم علی قرص مصرف می کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمگه می دونستیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خودم فکر کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا علی هیچ وقت بهم نگفت؟ خدایا! کم کم دارم به این فکر می افتم که انگار هیچی از علی نمی دونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حالتی عادی برای اردلان سر تکان دادیم. او دانشجوی عمران بود و توی مهمانی های بچه های دانشگاه با او آشنا شده بودیم. یک سال از ما بزرگتر بود. پسری بلندقد و لاغر اندام بود. موهای مشکی خوش حالت و چشم های کشیده ی مشکی رنگ داشت. پسر خوش قیافه ای بود. نگاهم را از او گرفتم. باربد به ساعتش اشاره کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانقلاب اسلامی داریم ها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز جایمان بلند شدیم و به سمت کلاسمان رفتیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir******
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به آرتین کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیا دیگه! کلاس شروع شده ها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرتین سرش را خاراند و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچی داریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروستا.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرتین دستش را در هوا تکان داد و با بی حوصلگی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولش کن! حسش نیست. یکم دیر می یام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبجه های کلاس نگاهی گذرا به ما کردند. شانه بالا انداختم و همراه باربد به طرف کلاس رفتم. نیم ساعت از کلاس گذشته بود که سر و کله ی آرتین پیدا شد. بلافاصله کنارم نشست. با بی قراری پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچی شد؟ تو که حوصله نداشتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرتین گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاوکی شد. اردلان رو دیدم. نقشه رو اجرا کردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irغریدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیعنی چی اوکی شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرتین گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد کلاس برات تعریف می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بی قراری به باربد نگاه کردم. داشت اس ام اس بازی می کرد. اخم هایش در هم رفته بود. وقتی نگاه پرسش گرم را دید پوزخندی زد و صفحه ی موبایلش را جلوی چشمم گرفت. اس ام اس از طرف عسل بود. نوشته بود:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآره معلوم نیس شما دو تا سرتون به کجا گرم شده. از وقتی خونه گرفتید دیگه من و پارمیدا رو تحویل نمی گیرید. هرچیزی جنبه می خواد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ی کوتاهی کردم. سرم را به طرفین تکان دادم و زیرلب گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز دست این دخترها!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد بدون اینکه به اس ام اس عسل جواب بدهد گوشی را در جیبش گذاشت. زیرلب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمه ی این حرف ها از گور پارمیدا بلند می شه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخندیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی دونم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد آهسته گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو که بلدی خرش کنی. یه کاری کن که ساکت شه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه بالا انداختم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی الان بهش نیازی ندارم برای چی خرش کنم؟ هر وقت بهش احتیاج داشتم می دونم چه جوری دلش رو به دست بیارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زدم و ادامه دادم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی من نباشم می ره سراغ اردلان. این جوری بهتر می شه. اگه نقشمون با آرتین نگرفت می تونیم از یه در دیگه وارد شیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد سرش را پایین انداخت و خندید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از کلاس بدون اینکه به پارمیدا و عسل نگاه بکنیم سوار ماشین آرتین شدیم و به سمت یکی از رستوران های معروف رفتیم. بعد از فوت شدن علی اولین بار که چنین با اشتها غذا می خوردم. برش سوم پیتذا را که برداشتم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعریف کن دیگه! نفهمیدیم چی شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرتین نوشابه اش را روی میز گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی اردلان داشت از بوفه بیرون می اومد جلوشو گرفتم و دست دادم. احوال پرسی کردم و اون بهم تسلیت گفت. منم یه کم ابراز ناراحتی کردم. بعد بهش گفتم که برای اینکه از این ناراحتی در بیام پسرخاله ام می خواد برام یه مهمونی بگیره. گفتم که مطمئن نیستم بتونه جنس جور کنه. اگه نتونست می تونم رو تو حساب کنم؟ گفت باشه حرفی نیست. بهش گفتم اگه خواستم می تونه جنس رو توی دانشگاه تحویل بگیرم؟ گفت نه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشیدم و با ناامیدی به باربد نگاه کردم. آرتین یک جرعه از نوشابه اش خورد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبهش گفتم برای این می گم که ممکنه زیاد وقت نداشته باشم که بیام ازت بگیرم. گفت حرفش را نزن. نمی شه تو بیای از من جنس بگیری. می خوای منو جلو همسایه ها تابلو کنی؟ خودم برات می فرستم. منم گفتم نه! اگه بفرستی خونه مامانم اینا می فهمن. بعد پرسید چه قدر می خوام منم یه مقدار نسبتا بالایی گفتم. اونم گفت باشه. برات می یارم دانشگاه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irای ول! پس می شه این جوری انداختش توی دام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرتین گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irولی روی من حساب نکنید. اگه بگیرنش و بپرسن برای کی می خواستی جنس ببری و اون منو لو بده چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد با کلافگی به صندلی تکیه داد. لبخندی شیطانی روی لب هایم نقش بست. باربد پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباز چی به فکرت رسیده؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین مشکل یه راه حل خیلی ساده داره... پارمیدا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از سه تا بوق پارمیدا گوشی را برداشت. بلافاصله با کنایه گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه عجب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآهی کشیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنتظر بودم تو اول زنگ بزنی. انتظار داشتم متوجه بشی که مرگ علی چه بلایی سر من اورده. انتظار داشتم تو همش کنارم باشی و... کنارم باشی و... بتونم به تو تکیه کنم. ولی تو هم مثل علی نامردی. تو هم تنهام گذاشتی. ازت این انتظار رو نداشتم. غم علی کم نبود که این کم محلی های توهم بهش اضافه بشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا که کمی نرم شده بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعزیزم خب من بهت زنگ می زدم ولی تو جواب نمی دادی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصدایم را بلند کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزنگ می زدی؟ واقعا فکر کردی در شرایطی بودم که بتونم جواب تلفنات رو بدم؟ من احتیاج داشتم تو کنارم باشی. می خواستم پیشم باشی تا همه چی یادم بره. تو که می دونی وقتی دور و برمی دیگه توی این دنیا سیر نمی کنم. چرا تنهام گذاشتی؟ من فکر می کردم تو تنها دختری هستی که با معرفتی و دوستم داری. درست زمانی که بیشتر از همیشه بهت احتیاج داشتم تنهام گذاشتی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرسام نمی دونم چی بگم. منم برای علی خیلی ناراحت شدم ولی واقعا نمی دونستم چی کار کنم. منم می خواستم پیشت باشم ولی نمی تونستم واکنش خانوادت رو حدس بزنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخانواده؟ من مهمم که چشم انتظارت بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا آهی کشید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببخشید ولی تو هم خیلی این چند روز بهم کم محلی کردی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرای اینکه از دستت دلخور بودم... ولی... امروز دیگه طاقت نیوردم... دلم برات تنگ شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد زد زیر خنده. چشم غره ای بهش رفتم. خودم هم به خنده افتاده بودم. پارمیدا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنم دل تنگتم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمکثی کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگه دوستم داری بیا اینجا. الان بهت احتیاج دارم. مامانم اینا تا شب نمی یان.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا بعد از مکثی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشه میام. فعلا بای... بازم معذرت می خوام.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعیبی نداره. می دونی که من نمی تونم از دست تو ناراحت بشم. زود بیا عشقم. فعلا بای عزیزم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتماس را که قطع کردم باربد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا تو دیگه کی هستی؟ در عرض سه دقیقه ماست مالیش کردی. همچین مزخرفاتی رو تو تمام عمرم نشنیده بودم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز روی تخت بلند شدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخودمم تا حالا همچین جملات تهوع آوری نگفته بودم. پاشید برید سر کار و زندگیتان. الان پارمیدا می یاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباربد و آرتین را بدرقه کردم. بعد یک لیست بلند و بالا برای مینا نوشتم و او را بیرون فرستادم. نیم ساعت بعد پارمیدا رسید. سعی کردم غم در چهره ام منعکس شود. پارمیدا که وارد خانه شد دستش را گرفتم و ثانیه ای بعد او را محکم در آغوش کشیدم. خنده ام گرفته بود ولی پارمیدا تحت تاثیر قرار گرفته بود. صورتش را با محبت بوسیدم. با دستانم صورتش را قاب کردم. لبخندی پر مهر بهش زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدلم برای این صورت زیبا تنگ شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا که خوشحالی از چهره اش پیدا بود گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنم دلم برات تنگ شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو را به اتاقم بردم. یک بسته ی کادو شده به دستش دادم. پارمیدا ذوق زده بسته را گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین کارا برای چیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را گرفتم و بوسیدم. باز او را در آغوش کشیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدوست داشتم خوشحالت کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا بسته را باز کرد و با دیدن گردنبند گرانبهایی که برایش خریده بودم خندید. او رو به روی آینه ایستاد. من گردنبند را از دستش گرفتم و پشتش ایستادم. گردنبند را به گردنش بستم. چشم های پارمیدا از خوشحالی درخشید. او را از پشت بغل کردم و صورتش را بوسیدم. توی آینه به صورت ذوق زده اش خندیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی بهت می یاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا به طرفم چرخید و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن اشتباه کردم... نباید تنهات می ذاشتم... این کارات شرمنده ام می کنه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانگشتم را روی لب های سرخابیش گذاشتم. احساس کردم انگشتم رژی شد و چندشم شد ولی خودم را کنترل کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه این حرف رو نزن. من اشتباه کردم که پای تلفن این طوری باهات حرف زدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا دستم را گرفت و هر دو روی تخت نشستیم. دستم را دراز کردم و کلیپس بزرگ و مشکی رنگ را از موهای نقره ای پارمیدا باز کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمی دونی که دوست دارم موهات رو دورت بریزی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا موهایش را دورش ریخت. بلافاصله خودش را برایم لوس کرد. سرش را روی سینه ام گذاشت. موهایش را نوازش کردم. در دل گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچه قدر این دختر بی جنبه س. منتظر به اشاره س.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهفته ی بعد پنجشنبه و جمعه به بهونه ی اسکی می خوام برم خونه ی خودم. باربدم نیست. بیا با هم باشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشه. منم به مامان اینا می گم دارم می رم اسکی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند لحظه سکوت کردم. نمی دانستم چطور منظورم را بیان کنم. سرانجام گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبیا یه چیزی بزنیم که کل این دو روز رو با هم خوش باشیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا سرش را بلند کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیعنی مواد مصرف کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمواد نه! شیشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبی خیال! معتاد می شیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا بی قیدی گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب بشیم! مگه چه عیبی داره؟ شیشه که عوارض نداره. تا کی باید مراعات این حرف های مادربزرگی رو بکنیم؟ بیا با هم خوش بگذرونیم. بابا دنیا دو روزه. علی رو ببین! عمرش تمام شد و رفت. توی زندگیش چی فهمید؟ عمر من و تو ام همینطوره. معلوم نیست فردا باشیم. تا وقتی زندگی می کنیم باید حال کنیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچانه اش را گرفتم و سرش را رو به روی صورتم قرار داد. نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکی با یه بار مصرف معتاد می شه؟ دیگه این موقعیت برامون پیش نمی یادها! فوقش دو ماه دیگه به بهونه ی عید با هم چند روز تنها بشیم و شیشه بکشیم. کی این جوری معتاد می شه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دونم. می ترسم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوسیدمش و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشه هر جور تو بخوای.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا سکوت کرد. می دانستم در عرض چند دقیقه متقاعد می شود. انتظارم طولی نکشید. چند دقیقه ی بعد پارمیدا سرش را بلند کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشه! ولی اگه خوش نگذشت دیگه نمی کشیم. اگه هم خوش گذشت می ذاریم برای عید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بوسیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرسی عزیزم. مهمون من هستی... فقط... من کسی رو جز اردلان نمی شناسم... اردلان که از من خوشش نمی یاد چون دوست پسر تو هستم. تو رو هم که نمی تونم بفرستم ازش جنس بگیری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا ابروهای باریکش را بالا برد و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین قدر بی غیرتم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچیزی نمی شه آرسام. اردلان خودش چند بار بهم گفت که هر بار چیزی خواستم بگم برام می فرسته دم خونه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابرو بالا انداختم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدم خونه که نمی شه دختر! اگر پیکش رو بگیرند چی؟ اون وقت مامانت اینام می فهمن.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپس چی کار کنیم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحالت خونسردی به خودم گرفتم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچی! بگو برات بیاره دانشگاه. کسی نمی فهمه که!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا لبش را گزید. اخم کردم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو که این قدر بچه مثبت نبودی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب آخه... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی کردم با پوزخندی که برلب داشتم به خاطر نگرانیش تحقیرش کنم. لپش را کشیدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irعیب نداره بچه مثبت! اصلا بی خیالش.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپارمیدا که از کلمه ی بچه مثبت بدش می آمد گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگه تو دانشگاه بگیرن... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوقتی پوزخند روی لبم را دید کمی فکر کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستش را گرفتم و او را به سمت خودم کشیدم. زیر گوشش زمزمه کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگه به هیچی فکر نکن. مهم همین لحظه ست که با همیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irرو به رویم آن دختر زیبا نشسته بود. موهای خرمایی رنگ صاف و بلندش از زیر شال مشکی رنگش بیرون ریخته بود. چشم های کشیده ی قهوه ای رنگش را آرایش ملایمی کرده بود. پوست صورتش را با لوازم آرایش کمی تیره کرده بود که بهش می آمد. آهنگ غم انگیزی می نواخت. آن طرف اتاق نشستم و گیتارم را در آوردم. نگاهی به نت هایم کردم. آهنگی را انتخاب کردم که وقتی می نواختم همه تحسینم می کردند. با صدایی نه چندان بلند شروع به نواختن کردم. سعی کردم حواسم را به آکوردها بدهم ولی پرنده ی خیالم به سمت آن دختر پرواز می کرد. وقتی آهنگ تمام شد سرم را بلند کردم و دیدم که دختر نگاهم می کند. مودبانه گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irببخشید! مزاحم تمرین شما شدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه! ... قشنگ می زنید. همین آموزشگاه کار می کردید؟ تا حالا شما رو ندیدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگیتار را روی پایم خواباندم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراستش دو سالی می شه که کلاس نمی رم. قبلا هم آموزشگاه (...) می رفتم. تعریف این آموزشگاه رو زیاد شنیده بودم ولی ساعت هایی که اینجا بهم وقت می دادند با کلاس های دانشگاهم تداخل داشت. این دفعه که زنگ زدم ظاهرا شانس آوردم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر سرش را پایین انداخت و زیرلب گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانس!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر باز شد و مردی قدبلند با موهای جوگندمی وارد اتاق شد. من و دختر به احترامش ایستادیم. مرد جلو آمد و با من دست داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلطانی هستم... شما باید آرسام ارجمند باشی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خوشرویی گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبله! خوشبختم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاو با دست مرا به نشستن دعوت کرد. بعد از من فاصله گرفت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب پانیذ! تمرین کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپانی سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبله!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلطانی روی صندلی مخصوصش نشست و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب! بزن ببینیم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپانی خیلی مرتب سر جایش نشست و مشغول نواختن شد. من سرم را پایین انداخته بودم تا با سلطانی چشم تو چشم نشوم. با بی حوصلگی به آهنگ پانی گوش دادم. متوجه شدم که تازه کار است.با خوشحالی لبخندی زدم. با استعدادی که در نواختن گیتار داشتم می توانستم او را تحت تاثیر قرار بدهم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلطانی اشتباهات پانی را برایش توضیح داد. بعد رو به من کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب! آقای ارجمند... می تونم آرسام صدات کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا سر جواب مثبت دادم. نگاه خیره ی پانی را روی خودم احساس می کردم. نگاهش کردم. هیچ اثری از محبت در نگاهش وجود نداشت. نگاهش رنگ کنجکاوی داشت. قلبم در سینه فرو ریخت. با خودم فکر کردم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنکنه منو شناخته ؟ شاید علی عکس منو نشونش داده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافکار منفی را از ذهنم دور کردم. حواسم را به سلطانی دادم. کتاب هایی را که کار کرده بودم برایش نام بردم و نت هایم را نشانش دادم. سال ها بود که به صورت حرفه ای گیتار کار کرده بودم. با این حال نمی خواستم خودم را در حدی که بودم نشان بدهم. تعدادی از نت هایم را رو نکردم و چند تا از کتاب ها را نام نبردم. سلطانی ازم خواست که آهنگی را به دلخواه برایش بزنم. من هم آهنگی در حد متوسط انتخاب کردم و برایش زدم. باز هم نگاه خیره ی پانی را روی خودم حس کردم. حواسم پرت شد و قسمتی را اشتباه زدم ولی با اعتماد به نفس آهنگ را به پایان رساندم. سلطانی برایم دست زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجدا که عالی بود. به جز اون اشتباه کوچیک... .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زد و من گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآخه خیلی وقته گیتار نزدم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلطانی مرا به سمت میز کارش راهنمایی کرد. ازم خواست که یکی از آهنگ ها را انتخاب کنم. من هم بعد از کمی فکر کردن و نگاه کردن به نت ها غمگین ترین آنها را انتخاب کردم. همه ی آن آهنگ ها را قبلا زده بودم. برایم ملال آور بود ولی حوصله نداشتم که آهنگ های جدید امتحان کنم. نمی خواستم پانی خودش را خیلی پایین تر از من ببیند. سلطانی یک دور آهنگ منتخبم را برایم زد و نکاتی را برایم توضیح داد. من هم که خوابم گرفته بود فقط سرم را تکان می دادم. سابقه نداشت آن قدر کم حرف بشوم ولی خواب آلودگی حوصله ی چندانی برایم باقی نگذاشته بود. بعد از آن سلطانی سراغ پانی رفت. من با بی حوصلگی آهنگ را تمرین می کردم. خنده ام گرفته بود. اگر فقط نیم ساعت تمرین می کردم می توانستم آن را بدون نقص بزنم. لازم نبود که برای تحویل آن سه روز صبر کنم. نگاهی دزدکی به پانی انداختم. با دقت به حرف های سلطانی گوش می کرد. به نظرم آمد به موسیقی علاقه مند باشد. از اینکه در مورد او اطلاعات بیشتری به دست می آوردم خوشحال بودم. وقتی کار سلطانی با او تمام شد پانی مشغول تمرین آهنگش شد. سلطانی به میزش تکیه داد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخب آرسام چی شد که تصمیم گرفتی دوباره سراغ موسیقی بری؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندی زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنمی دونم... راستش این چند وقته خیلی تنها بودم و حس بدی نسبت به زندگی پیدا کرده بودم... یعنی هنوز هم خیلی ناامیدم و بیشتر لحظاتم به ناراحتی می گذره... وقتی موسیقی کار می کردم این حس رو نداشتم. برای همین دوباره به سمتش برگشتم که یه بار دیگه منو نجات بده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکلاس که تمام شد پانی نگاهی بهم کرد و خیلی خشک گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن با خوشرویی به او لبخند زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدانگهدار.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوسایلم را جمع کردم. سلطانی به شانه ام زد و پرسید:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروز اول چطور بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخند زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوب! ... فکر می کنم پانیذ خانوم از من خوششون نیومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلطانی آهی کشید و روی صندلیش نشست. نگاه اندوهناکی بهم کرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irراستش... پسری به اسم علی قبلا جای تو به این کلاس می یومد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقلبم با شنیدن اسم علی در سینه فرو ریخت. سلطانی ادامه داد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخیلی پسر ماهی بود. او و پانیذ به هم علاقه داشتند ولی... یه ماه پیش علی فوت شد... پانیذ دوست داره وقتی به اون صندلی نگاه می کنه علی رو ببینه... بهش فرصت بده که با این موضوع کنار بیاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرم را به نشانه ی درک کردن تکان دادم. خداحافظی کردم و از اتاق بیرون آمدم. منشی آموزشگاه با لبخندی تصنعی ازم خداحافظی کرد و وارد اتاق شد. کمی خودم را به در اتاق نزدیک کردم و شنیدم که منشی می گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاگه پسر خوبی نیس کلاسش را عوض کنم... نمی خوام پانی دوباره ضربه بخوره.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسلطانی گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنه! پسر خوب و نجیبیه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخنده ام گرفت. سلطانی خواب آلودگیم را پای نجابتم گذاشته بود. داشتم با خنده از آموزشگاه خارج می شدم که چشمم به صندلی ای افتاد که تا چند لحظه پیش رویش نشسته بودم. صندلی ای که تا یک ماه پیش علی روی آن می نشست. غمی عظیم به سراسر وجودم چنگ زد. احساس کردم که علی را می بینم که روی آن نشسته است. سرش را پایین انداخته و گیتار مشکی رنگش را در دست دارد. موهای مشکی خوش حالتش توی پیشانیش ریخته و با حالتی غمگین به نت هایش خیره شده است. نگاهم را به زمین دوختم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانتقامت رو می گیرم علی... قول می دم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمصمم تر شدم. از آموزشگاه خارج شدم و سوار ماشینم شدم. سر خیابان که رسیدم پانی را دیدم. آهنگ متالی که گذاشته بودم را خاموش کردم. آهسته جلوی پایش ترمز کردم. پانی نگاهی شگفت زده به ماشینم کرد. شیشه را پایین دادم و مودبانه گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاجازه بدید برسونمتون.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپانی لبخندی تصنعی زد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irممنون. با تاکسی می رم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمن هم لبخند کمرنگی زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهر طور میلتونه. فعلا خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشیشه را بالا کشیدم و با سرعت کم به راه افتادم. در آینه دیدم که پانی محو تماشای ماشینم است. لبخندی پیرزومندانه زدم و گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر کوچولو بالاخره رامت می کنم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپایم را با حالتی عصبی تکان می دادم و مشغول بازی با کامپیوتر بودم. در باز شد و بابام وارد شد. دستش را از پشت روی شانه هایم گذاشت و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشحالم که می بینم بهتری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپوزخندی زدم. نمی دانست در دلم چه غوغایی به پاست. نمی دانست که حس انتقام جویی چگونه روحم را تسخیر کرده است. بابام گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاینکه تصمیم گرفتی دوباره گیتار بزنی خیلی خوبه. خوشحالم که دوباره دانشگاه می ری.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irشانه ام را فشرد و گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشحالم که این قدر قوی هستی.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبابا در اتاق را باز گذاشته بود و به خوبی می توانستم صدای داد و بیداد آروشا و مامانم را بشنوم. با کلافگی به سمت اتاق آروشا رفتم. در اتاقش را با خشونت باز کردم و فریاد زدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوای! باز چطونه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمامانم گفتم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهیچی عزیزم! تو به کارت برس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآروشا با عصبانیت فریاد زد:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتو بهش بگو که نینا چطوریه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا تعجب پرسیدم:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنینا کیه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآروشا گفت:
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمون دوستم که توی کنسرت دیدی. همونی که موهای مشکی لخت داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir