رمان تمام قلبم مال تو به قلم baran.amad
رمان درباره دختری به نام بهار هست که با نقل مکان به یک محله جدید با
مزاحمت های پسری به نام صادق رو برو میشه که زندگی شو از روال عادی
خارج میکنه و ناخواسته به سمت دیگه ای می بره..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۲ ساعت و ۲۰ دقیقه
زهره خانم كوتاه نيامد و پتو را از روي او كشيد و اين بار با تحكم بيشتري گفت:
بلند شو پسره لند هور تقصير خودمه.نون مفت خوردي هار شدي.بلند شو برو پي يه كاري تا كي مي خواي وبال من بدبخت
باشي. تا كي خفت بكشم. هي خبر گد كاريات رو برم بيارن. همينم كم مونده بود آفا زندانم بيافته.
صادق باعصبانيت نشست و گفت:
چي شده دوباره سر صبحي نق و نوقت به راست.
زهره خانم خواست از در مهرباني وارد شود بنابراين دستي به سر پسر يكدانه اش كشيد و گفت:
پاش و يه بسم االله بگو از خونه برو بيرون شايد خداخواست و امروز كار پيدا كردي. ديگه دور اون دوستاي الواتت رو هم خط
بكش. دستت به دهنت كه رسيد منم قول مي دم كه يه دختر خوب برات پيدا كنم بري سر زندگيت.داره ديگه دير ميشه.
صادق پوزخندي زد و گفت:
چيه امروز خيلي مهربون شدي؟ خبريه.
و با لحن زننده اي گفت:
نكنه واسه خودت شوور پيدا كردي مي خواي ما رو دك كني؟
زهره خانم چنگي به صورتش زد و به سختي از جا بلند شد و گفت:
خدا ازت نگذره بچه با اين زبون تلخت.
و در حالي كه لنگ لنگان از اتاق بيرون مي رفت گفت:
خدايا چه غلطي كردم تو كارت دخالت كردم تو مي دونستي قراره بچه من چي از آب دربياد كه بهم بچه نمي دادي. كاش آرزو
به دل مونده بودم و اينم بهم نمي دادي تاروزي صدبار آرزوي مرگ نكنم.
صادق كه به شنيدن آه ناله هاي مادرش عادت داشت.دوباره پتو را روي سرش كشيد و خوابيد.ولي هر چه كرد خواب به چشمش
نيامد.با حرص پتو را كنار زد و از رختخواب جدا شد.خودش هم از اين زندگي نكبتي خسته شده بود.نگاهي به ساعت انداخت.
دوازده گذشته بود به طرف دستشويي رفت.بعد چند دقيقه در حالي كه حوله را روي شانه اش مي انداخت وارد آشپزخانه شد و
پرسيد:
نهار آماده اس.
زهره خانم نگاه سرسري به پسرش انداخت و گفت:
خوبه بابت شكمت هم كه شده يادي از مادر بدبختت ميكني.
صادق كلافه گفت:
يه سوال كردم جوابش آره يا نه اس. تو روخدا دوباره شروع نكن به ننه من غريبم.
زهر خانم آه سوزناكي از سينه بيرون داد و زير لب گفت:
نمي دونم. نه اون خدا بيامرز لقمه حروم تو سفره ما گذاشت نه من گردن شسكته. نمي دونم اين بچه چرا اين جور شده..
و در حالي كه زيرلب استغفار مي كرد.سفره را براي صادق پهن كرد.
صادق نهارش را كه خورد ديگر طاقتش تمام شد. حوصله شنيدن نق نق هاي مادرش را نداشت.حرفها و گلايه هايي كه تمامي
نداشت.لباس پوشيد و از خانه بيرون زد.ساعت از يك گذشته بود.نگاهي به سر كوچه انداخت.كسي نبود.پوزخندي زد.
خاك تو سرتون.معلومه كدوم گوري رفتن.الان ديگه زنگ دبيرستان دخترانه مي خوره.حتما يه گوشه چپيدن و چهارتا چشم هم
غرض كردن به ديد زدن.
مستقيم به طرف تير برق كنار كوچه رفت و توي سايه كنار ديوار يك پا را به ديوار زد. سيگاري از جيب روي زانوي شلوارش
بيرون كشيد و مشغول شد.با اينكه دو ماه از پائيز گذشته بود ولي هوا سردي آنچناني نداشت.سيگارش به نيمه رسيده بود.كه
نگاهش به انتهاي كوچه خيره ماند.بهار با ان قد تقريبا بلند به طرف او مي آمد. دقت كرد.او را نمي شناخت. چون تمام زنان بالاي
ده سال محله را به خوبي مي شناخت.اين دختر تازه وارد بود.سيگارش را به زمين انداخت و در حالي كه ان را با پنجه پا خاموش
مي كرد نگاه مشتاقش را از روي چهره بهار برنداشت.راه رفتش آرام و با وقار بود.هر چه نزديك تر مي شد صادق براي ديدن
چهره اش مشتاق تر مي شد.حالا در فاصله اي بود كه صادق مي توانست به راحتي تمام اجزاي صورت او را ببيند.نگاه زيبايش را
محجوبانه به زمين دوخته بود.چشمان دريايي اش مثل دو تيكه از آسمان مي درخشيد و زير مژه هاي بلند تاب دارش پنهان شده
بودند.بيني كوچك و سربالايش و لبهاي كوچك و سرخش چنان زيبايي به پوست سفيد صورتش داده بود كه صادق نمي توانست
چشم ار او بردارد. بهار بدون توجه به او كه همچون مجسمه اي به ديوار چسبيده بود گذشت.صادق عبورش را درست مثل گذر
نسيم بهاري حس كرد و وقتي به خود آمد كه او رفته بود.صادق نگاهي به اطراف انداخت خبري از آن فرشته زيبا نبود.صادق
مبهوت به ابتداو انتهاي كوچه نگاه كرد كسي نبود.با خودش گفت:
واقعيت بود با رويا.شايد از بس تو آفتاب وايسادم گرمازده شدم.
ولي نمي توانست باور كند آن تابلوي بي نظيري كه او ديده تنها يك رويا بوده.دلش به تپش افتاد و سوالات به ذهنش هجوم
اوردند.
اين فرشته كي بود؟ مال همين محله اس؟ پس چرا من تا حالا نديده بودمش؟ اگه مال اين محل نباشه چي ؟ چطور پيداش كنم؟
از كي سراغشو بگيرم؟
حسي ديوانه وار او را وامي داشت براي صدمين بار آن چه را كه ديده بود مرور كند.بايد هر طور شده او را پيدا مي كرد.اما
چطور.ناگهان يادش آمد كه او را با روپوش مدرسه ديده.خوشحال شد. پس هر روز همان ساعت از آنجا عبور مي كرد.صادق
لبخندي حاكي از رضايت زد و براي دوستانش كه از دور مي آمدند دستي تكان داد.
بهار خسته كليد به در خانه انداخت و وارد شد.گرچه نگاه هاي صادق را به روي خودش احساس كرده بود ولي بي اعتنا از كنار او
گذشته بود.حتي اصلا چهره او را هم نديده بود مطمئن بود اگر يك بار ديگر او را ببيند نخواهد شناخت.وارد خانه كه شد بلند سلام
كرد.سيما خانم از آشپزخانه جواب او را داد و گفت:
زود بيا كمك كن الان كه بهرام و بهنام بيان.
بهار به اتاق رفت و لباسش را عوض كرد.وقتي به آشپز خانه رفت.سيما خانم با نارضايتي گفت:
ایلا
۱۹ ساله 00واقعن بهترین رومان بود که خواندم حدد ۱۷۶تا رومان خوندم ولی خیلی زیبا بود واقعن از بهار خوشم آمد خیلی خوب بود وفریاد خیلی ازیتش کرد صادق دلم براش سوخت زندگی خودشوم خراب شد هم از بهار کاش بیشتر آدمه دا
۵ ماه پیشپگاه
۲۵ ساله 00یه بار دردوران دبیرستان این رمان روخونده بودم والان دوباره خوندم فوق العاده قشنگه
۶ ماه پیشم
00قلم نویسنده خیلی خوبه ، اما یه کشف هم کرده،یه مرد میتونه همزمان هرچندتا دلش خواست عشق پاک وابدی داشته باشه،فرهادمگه عاشق دلخسته الهام نبودوایهمه ادعا داشت، چطور همزمان عاشق بهارم شد؟
۲ سال پیشفاطی
30رمان خوبی بود اما از اینکه هر یک بند از زیبایی بهار تعریف میکرد حالام بهم خورد خب فهمیدیم خیلی خوشگله چرا همش تکرارش میکنی
۲ سال پیشفربد
10فوق العاده بود..............
۲ سال پیشatash
20خیلی زیبا بارها خوندم بازم میخوام بخونم کسی که خوشش نمیاید خب نخونه اجبار که نیست
۲ سال پیشatash
10کتابش هم موجود هست که کتابشو بخریم ؟
۲ سال پیشپوکر""&quo
63کدوم کصخلی حاضر میشع زن کسی بشع ک خدش زن دارع و حتا عاشقشع 😑؟ هر چن ک عاشق عم باشع ای کار درس نی ، ع ایجور رابطع ها متنفرم ولی در کل قلم قوی بود داستان عم شاید برای خیلیا جالب بود 🤧
۲ سال پیشلیلا
20خیلی خوب بود ، اما یه چیزی تو همه ی رمان هاکلیشه شده،دوری چند ساله،واقعا خودمون می تونیم چنین فاصله ی زمانی رو تحمل کنیم حتی اگه عاشق باشیم ،مسلما نه.کیمیا خیلی جالب بود همش به فکر کفن کردن مامانش بود
۲ سال پیشفاطمه
۳۰ ساله 31رمان بسیار عالی و زیبا پر از احساس.من خیلی دوسش داشتم حتماً بخونید ممنون نویسنده جون ❤️♥️⭐⭐⭐⭐⭐😘
۳ سال پیشایلیا
۸۷ ساله 20شور و شیدایی قلم نویسنده محشر است ،کارت درست بیست....
۳ سال پیشS . Z . S
۲۱ ساله 20فوق العاده زیبا بود فقط آرش زیادی پچه ننه بود و لیاقت بهار نداشت لیاقتش همون هنگامه بود
۳ سال پیشفرشته
10رمان عالی بود،واقعا از خوندنش لذت بردم،ممنون نویسنده جان
۳ سال پیشفاطمه
20سلام اگر آرش یکم استقلال داشت و با آرش زندگیش می ساخت قشنگ میشد
۳ سال پیش
سحر
00باور ش سخته یک مرد در آن واحد قلبش جای دو تا زن باشه اونم دکتر مملکت با اون سطح فرهنگ زن صیغه کنه وزن صیغه ایش روز تو بیمارستان خودشو برا هووش جر بده شب کنار شوهرش بخوابه