رمان نام تو زندگی من به قلم darya
آیه , یه دختر چادری ولی شاد و شیطونه که به هیچ عنوان حاضر نیست تن به ازدواج اجباری که پدربزرگش واسه ش درنظر گرفته بده..
بنابه دلایلی می خواد شناسنامه ش رو عوض کنه که موضوع داستان ما از همین شناسنامه شروع میشه..
دلیلش هم اینه که وقتی شناسنامه رو تحویل می گیره می بینه تو قسمت نام همسر اسم یه مرد نوشته شده..
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۱۲ دقیقه
بار دیگه تسبیحشو توی انگشتاش جا به جا کرد. نگاهی به عزیز کردم که با اخمی به آقاجون زل زده بود.
- شهاب رو که دیدی و شناختی. من از همه نظر قبولش دارم. پسر با خدا و با ایمانیه. توی مسجد همیشه می بینمش سر به زیرِ، سرش تو کار خودشه. فعلا که درسش تموم شده و داره توی شرکت آقای شیدایی، پدرش کار می کنه. امروز هم آقای شیدایی اومد مغازه، درباره ی تو صحبت کرد. برای نامزدیتون قراره بیان.
دستامو مشت کردم و نگاهم رو به زیر دوختم و چشمامو بستم.
- هر چی شما بگین آقا جون.
خواستم از جام بلند بشم که صدای آقا جون اجازه نداد و سرجام نشستم.
- امروز قراره بیان که نامزدی کنید. من هیچ برای نامزدی راضی نبودم. می خواستم عقد و عروسی با هم باشه ولی شماها، بچه های امروزی هستین. برای همین بهتره همدیگر رو بشناسین و بعد عقد و عروسیو راه میندازیم.
آهی کشیدم. مگه چاره ای جز قبولی داشتم.
- بله آقا جون هر چی شما صلاح می دونین.
بار دیگه از جام بلند شدم.
- با اجازه خسته ام.
آقا جون سرشو تکون داد.
بلند شدم و به طرف پله ها رفتم. روی پله ی اول بودم که صدای عزیز متوقفم کرد.
- نمی خواین چیز دیگه ای بگین؟
به طرف هر دوی اون ها برگشتم. عزیز دست به سینه و با اخمی به آقا جون نگاه می کرد. آقا جون سرشو تکون داد و نگاهم کرد.
- می تونی اگه دانشگاه قبول شدی درست رو ادامه بدی.
- واضح تر بگین. ما متوجه نشدیم.
خندم گرفته بود. بار دیگه نگاهم رو به آقا جون دوختم.
- کسی مخالف ادامه تحصیلت نیست. خودم پی گیر ادامه تحصیلت هستم.
لبخند پهنی زدم. می خواستم به طرف آقا جون برم و گونه اش رو بب*و*سم.
- ولی اگه قبول نشدی دیگه ...
منظورش رو فهمیده بودم. باید قید تحصیل رو می زدم. سرمو تکون دادم. نگاهم رو به عزیز دوختم. عزیزم برای خودش جذبه ای داشت و ما ازش بی خبر بودیم!
- برو موهاتو خشک کن دخترم. سرما می خوری.
سرمو تکون دادم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم.
اتاق بالا فقط اتاق من بود. عزیز و آقا جون همیشه پایین بودن. بالا سه اتاق داشت که اتاق وسط که به طرف حیاط دید داشت مال من بود. لبخندی زدم و پریدم توی اتاق. از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم. دیگه تحمل سخت بود. جیغی از شادی کشیدم. با ذوق بالا و پایین پریدم. دور خودم چرخیدم. بار دیگه جیغی کشیدم.
- مــــــــمنونـــــــــم خــــــــــدا جونــــــــــــم.
****
نگاهی به سینی چایی که توی دستام بود کردم. سینی توی دستام می لرزید. صدای بگو بخند از پذیرایی به گوش می رسید. با ناراحتی بار دیگه نگاهی به سینی کردم و آه پر دردی کشیدم.
با صدای عزیز به خودم اومدم.
- آیه دخترم، چایی بیار.
چادرمو روی سرم درست کردم. با قدم های لرزون از آشپزخونه خارج شدم. نگاهی به جمع کردم. مادر و پدر شهاب نگاهشون به من بود. ولی نگاه شهاب به زیر. با نگرانی نگاهی به عزیز کردم که با لبخندی جوابمو داد. نگاهم رو برای دیدن آقا جون گردوندم که اول سالن سرجای سلطنتیش نشسته بود. اخمی کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و به سینی دوختم.
همون طور که عزیز یادم داده بود، اول به بزرگ ترها تعارف کردم. به شهاب رسیدم.
خانم شیدایی با لبخند گفت:
- پسرم بردار دیگه.
آهی کشیدم. هیچ از صدای جیغ جیغوی این زن خوشم نمی اومد. خود شیفته بود و به تمام چیزهایی که داشت می نازید و فخر می فروخت.
شهاب سرشو بالا گرفت و نگاهی به من کرد. سینی رو جلوش گرفتم که لبخند شیطونی، روی لبم اومد. می
دونستم حالا چشمام از شیطنت داره برق می زنه. شهاب با تعجب یک تای ابروشو بالا داد. باز هم لبخندمو تکرار
کردم.
- بهتره چاییتون رو بردارین.
حرکتی نکرد، ولی بعد آروم دستشو به طرف استکان چایی دراز کرد، که استکان از سینی سر خورد. هر دو نگاهمون به استکان بود که به طرف پایین حرکت می کرد. استکان برعکس شد و صدای فریاد شهاب بالا رفت.
- وای ســـوختم.
از جاش بلند شد. چون سینی بالای سرش بود سرش محکم به سینی خورد.
- آخ ســـرم.
دستپاچه شدم که سینی از دستم افتاد رو پای شهاب. شهاب فریاد بلندتری کشید.
- آخ پــــــام.
جلوی دهنمو گرفته بودم. با اشک تمساحِ توی چشمام نگاهش کردم. صدای مامان شهاب که از تعجب بود، بلند شد.
- چی کار کردی دختر؟!
با صدایی که خودمم نمی دونستم چطور بغض دار شده بود، یک قدم به عقب برداشتم.
نگاه همه روی من بود.
- من ... من معذرت میخوام.
و با هق هقِ گریه ی ساختگی از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
دیگه نتونستم تحمل کنم از خنده منفجر شدم. با صدای بلند شروع به خندیدن کردم. این قدر خندیده بودم که اشک از چشمام سرازیر شد. تکیه ام رو به دیوار کنار پنجره دادم و روی زمین نشستم. هنوز خنده روی لبم بود. دلم خنک شده بود. پیچاره، حتما اون شلوار خوش دوختش خراب شده.
خنده ی دیگه ای کردم که سایه ای بالای سرم افتاد. نفسم توی سینه حبس شده بود. نفس های عصبی کسی و بالای سرم احساس می کردم. لرزش اون نفس ها، باعث شد که قلبم تند تند توی سینه بزنه. چشمامو بستم.
- من ... من ... نمی ...
با صدایی که شنیدم چشام گرد شد. سرمو بالا گرفتم.
- سوزوندی که پسر مردمو!
با چشمای شیطون نگاهمو به عزیز دوختم. خیالم با دیدن عزیز راحت شده بود.
- آخ عزیز یعنی دلم خنک شــــدا.
با خوردن پس گردنی از عزیز اخمی کردم و سرمو مالوندم. عزیز روی صندلی نشست و خنده ای کرد.
الهه
00اولاش اصلا جالب نبود فقط دو قسمت آخرش آدم رو شوکه کرد اتفاقهایی افتاد که اصلا حدس نمیزدم.
۱ سال پیشنیلا
60خوب بود ولی بعضی از قسمت هاش غیر قابل هضم بود آخه آراسب مهندس بود.بعد سرگرد شد 🤣
۳ سال پیش2222
۰۰ ساله 00خیلی رمان قشنگی بود ولی اینکه آیه و آراسب به هم رسیدن رمان رو زیباتر کرد
۱ سال پیشبهار
۳۵ ساله 00متوسط بود
۱ سال پیشلیلی
۱۹ ساله 00خوب بود فقط هی قضیه شناسنامه رو طولش میداد واینکه بعضی از قسمت های رمان کتابی بعضی هم به زبان گفتاری بود همش باید یه جورباشه ولی خدایی فکر نمی کردم آرش ومهری خلاف باشن
۱ سال پیشهدیه
۲۷ ساله 00هر چی بگم کمه عالیییییییییییی بود مرسی
۱ سال پیشسروستانی
00واقعا عالی بود
۱ سال پیشپول
۹۵ ساله 00تبنبن
۱ سال پیشحورا
۲۰ ساله 00خوب بود ولی خیلی طولش دادن رو مخ بود فقط آخرش خوب بود
۲ سال پیش.
10خوبه ولی هر کی بود که اسمی توی شناسنامه اش پیدا میشد هر جوری بود به اراسب میگفت نه اینکه بره خونشون و هی بگه فرصت نمیشه بگم من الان قسمت۶ هستم ولی هنوز نگفتهههه رو مخهه
۲ سال پیشمهسا
۱۶ ساله 00آره واقعا عصاب خورو کن بود
۲ سال پیشامیر
۱۴ ساله 10رمان عالی بود خیلی ممنون از نوبسنده بابت رمان زیباشون خیلی فشنگ بود
۲ سال پیشigul
۱۴ ساله 00آره فقد برای تو خیلی جالب بود
۲ سال پیشمص
00رمان بدی نبود ولییییی اونجایی ک ایه هیومیخاست بگه هی ی حرف پیش میومد اوج حرص دادن بووود و اینکه چرا مهریو ارششش اخهههههه بچ ب این گلییی
۲ سال پیشتبسم
10اون اسب قشنگ مهندس بود یا سرگرد 😐😐😐😐😐😐😐
۲ سال پیشماکی
255های اوری بادی رمانتون اصلا گود نبودو لاو نکردم شوخی هاشونم به درد.. میخورد گود بای
۴ سال پیشبنده خدا
۱۵ ساله 381ایشون بچه ناف لندن هستن
۳ سال پیش..
80تو دیگه خیلی خزی
۳ سال پیشfatemeh
۱۵ ساله 30رمان خوبیه اما خوب ایه همیشه ساکته و اینکه باید خیلی زود میگفت که چرا وارد اون شرکت شده
۳ سال پیش
سحر 35
00بد نبود