رمان من تو او دیگری به قلم سروناز روحی (sun daughter) - خورشید.ر
مهندس آرمیتاآرمند دختری خودساخته است که شرکت بزرگ مهر که ارائه دهنده ی تجهیزات پزشکی هست و مدیریت میکنه … افکار خاصی داره … سعی میکنه روشنفکر باشه… و فکر میکنه که عشق به هیچ وجه وجود نداره و هیچ وقت عاشق نمیشه … اما با کسی اشنا میشه که تصمیم میگیره : کلا فکر نکنه و تز نده!!!
ژانر : عاشقانه
تخمین مدت زمان مطالعه : ۱۰ ساعت و ۲ دقیقه
ژانر : #عاشقانه
خلاصه:
مهندس آرمیتاآرمند دختری خودساخته است که شرکت بزرگ مهر که ارائه دهنده ی تجهیزات پزشکی هست و مدیریت میکنه …
افکار خاصی داره … سعی میکنه روشنفکر باشه… و فکر میکنه که عشق به هیچ وجه وجود نداره و هیچ وقت عاشق نمیشه … اما با کسی اشنا میشه که تصمیم میگیره : کلا فکر نکنه و تز نده!!!
مقدمه:
من تو را دوست دارم و دیگری مرا و تو دیگری را و در این میان همه تنهاییم !
(دکتر علی شریعتی)
****
این سرشت زمانه است
زنجیره ی افسوس های سرگردان
این رسم وادی دیو سیرت است
من از همین جا
درست اینجا
همین دنیای فانی
در این بدرود ها
در این ایام وانفسا
فریاد وارانه می گویم
من عاشق تو هستم
تو عاشق او
او عاشق دیگری
...
همه درد مندیم و گلاویز با تنهایی
جان به ستوه امد از این همه بی کسی
و درد مشترک بی هم نفسی
فصل اول: همسایه ...
مانند انسان های مسخ شده که در خلسه ی درویشانه فرو رفته اند بی توجه به زمان ومکان به رو به رو خیره شده بود وفکر میکرد چطور باید از دست بعداز ظهر سگی برنامه ریزی شده ی افسانه در امان بماند.
در عین درماندگی فکر میکرد خودش باید برای خودش تصمیم بگیرد نه دیگران...
با صدای بوق بوق اتومبیل عقبی با همان سرعت چهل به رانندگی اش ادامه میداد. از خلسه بیرون امده بود.
دویست و شش نقره ای کنارش امد وگفت: برو سوار ماشین لباس شویی شو ...
با چشمهایی تنگ شده در جواب این طعنه با حرص سرش را شیشه کمی بیرون اورد و گفت: اتفاقا گواهی نامه ی اونم دارم...
و با همان سرعت به راهش ادامه داد وشیشه را بالا کشید و صدای ضبطش را بلند کرد تا تکه و طعنه های مرد مزاحم را نشنود.
سرعتش را بیشتر کرد...
همراه با اهنگ همخوانی میکرد ... عینک چیونچی سیاه سفیدش را به چشم زد.
It’s been so long that I haven’t seen your face
خیلی وقته که صورتت رو ندیدم
Im tryna be strong
دارم سعی می کنم که قوی باشم
But the strength I have is washing away
ولی قوام رو دارم از دست میدم
It wont be long before i get you by my side
طولی نمیکشه که پیش من خواهی بود
And just hold you, tease you, squeeze you till
و بغلت می کن، اذیتت می کنم، میفشارمت تا
I was fill all my mind
تمام ذهنم رو پر کنه
I wanna make up right now now now
میخوام همین الان باهات آشتی کنم...
...
“Akon/right now”
اتومبیل را در جای همیشگی پارک کرد و پیاده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگهبان: سلام مهندس آرمند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمسئول خدمات: سلام مهندس آرمند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنظافت چی: سلام مهندس آرمند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسوار اسانسور شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irابدارچی: سلام مهندس آرمند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمنشی : سلام آرمیتا جون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآرمیتا با حرص گفت: پرستو...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو لبخندی زد وگفت: باشه بابا خانم مهندس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدستهایش را لبه ی میز گذاشت. به انها تکیه داد وگفت: امروز چرا اینجا اینقدر شلوغه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو: برای استخدام حسابدار... باید با همشون مصاحبه کنی....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقریبا با داد گفت: همشون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو خودکار فشاری اش را یک دور فشار داد تا نوکش بیرون و داخل شود در همان حال چینی به بینی اش انداخت و گفت: پ نه پ میخوای با من مصاحبه کن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا با غیظ گفت: این لفظ احمقانه چیه افتاده تو دهنت! ، اقای شفیع اومد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو: بله... کارشونو تحویل دادم وخیلی هم راضی بودن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: خوبه... تا اخر هفته سفارش قبول نکن... جلسه ی ساعت دو هم کنسل کن اعصاب اون مردک شکم گنده رو ندارم... به پرویزی بگو یه لیست از فروش این ماه اخیر وبهم بده... به شرکت روشنا هم زنگ بزن بگو سفارششون اماده است... وبگو این اخرین سفارشی بود که براشون اماده کردیم... بهش میگی ارمند گفت: شما که با یه شرکت دیگه همزمان قرداد می بندین از همون شرکت هم بخواین براتون تجهیزات آنتیک وارد کنه... اکی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو لبخندی زد وگفت: اکی بابا... من با این همه ادم چه خاکی تو سرم کنم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: ده دقیقه ی دیگه با پرونده ی مراجعین خودت بیا تو اتاق من...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو:چشم... دیگه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: به داوود بگو برام یه چای سبز بیاره... گلوم خشک شده... تا ظهر هم اگه از ترکیه تلفن داشتم وصل نکن... چای سبز داغ باشه ها... نشینی با داوود به چرت وپرت گفتن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو وارد اتاق شد ودر را کوبید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک اتاق بزرگ که سرتاپایش سیاه بود. در اتاقش سه گلدان کاکتوس حضور داشت و هفت بابمو که قدشان تا سقف می رسید.همه ی گلدان هایش در کنج اتاق مربعی قرار داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاشی های سفید برق میزدند و کتابخانه ی سیاه که پر از پرونده و زونکن و کتاب های خارجی وایرانی و حتی رمان هم بچشم میخورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرویس بهداشتی هم به طور اختصاصی در اتاقش وجود داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمبل های چرم با روکش سیاه و میز بزرگی که رویش یک قاب عکس قرار داشت و یک لیوان با عکس سیلوستر وتویتی که داخلش خودکار ومداد گذاشته بود. دو تلفن سیاه و سفید هم روی میز قرار داشتند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصندلی را به سمت پنجره ی تمام قدی کشید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک تقویم روی میز بود به همراه پانچ و منگنه و گیره و سوزن ته گرد ... پشت میز روی صندلی سیاهش که پشتی اش بسیار راحت بود نشست... لپ تابش را روی میز گذاشت. دستگاه پرینت را روی میز به سمت خودش کشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اتاق باز شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاقا داوود که مرد سالخورده ای بود وارد اتاق شد و چای سبزش را روی میز گذاشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا تشکری گفت و اقا داوود خارج نشده ، پرستو داخل شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی مبل پهن شد و گفت: خوب اینایی که به دردمون میخوره رو جدا کردم.... سی و سه نفر بودن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا به او خیره شد... با ان هیکل تپلش و مانتوی خفاشی مشکی و مقنعه ی کج و معوج سورمه ای و صورت گرد و بینی عمل شده و لبهای پروتزی با نمک بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه انضامم موهای بلوندی که چتری و نا مرتب روی پیشانی اش میریخت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهرچند به قیافه اش نمی امد ساده باشد اما یکی از دستورالعمل های شرکت همین بود که کارکنان ساده باشند و مانتوی بلند بپوشند وبه گفته ی خودش این مدل مانتوی خفاشی تنها مانتوی بلندش است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو نفس عمیقی کشید وگفت: از این سی وسه نفر همشون حسابداری خوندن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: ارشد داریم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو: اره ... زیاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: اونایی که ارشد دارن وجدا کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو ده دقیقه مشغول بود که گفت: هفده نفر ارشدشون تموم شده.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: سابقه ی کاریشون چقدره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو دوباره در پرونده ها فرو رفت و بعد از چند دقیقه اعلام کرد: بعضی هاشون صفر... بعضی ها هم پنج سال سابقه هم دارن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا در اینترنت می چرخید سرش را از بالای لپ تاپش بلند کرد وگفت: خوبه. پنج سال سابقه ها رو جدا کن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو با اخم گفت: خوب.... امر دیگه؟ بفرستمشون داخل باهاشون مصاحبه کنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: لازم نیست... گفتی هفت نفرن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو: اره...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: کدوما اخراجی هستن... کدوما استعفا دادن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو: سه تاشون اخراجی هستن... یکیشون شرکتی که توش کار میکرده ورشکست شده... بقیه هم خودشون استعفا دادن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: خوبه... و فکر کرد اگر در فرمی که برای استخدام طراحی کرده بود این قسمت را نمیگذاشت چه میشد؟ از اینکه بعضی ها صادقانه گفته بودند اخراج شدند خوشش می امد صداقت در کار شرط مهمی بود...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتابا مکث گفت: خوب از این سه نفر ... سن هاشون چطوریه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو: یکیشون سی پنج سالشه... یکی بیست وشش سال... یکیشونم سی سالشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: بیست وشش سالهه بدردم نمیخوره... حوصله ی بچه بازی ندارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو: اخی... نه که خودت مامان بزرگی... خانم 25 ساله!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا لبخندی زد وگفت: از این دوتا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو چشمهایش برقی زد وگفت: بفرستمشون برای مصاحبه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: نه... کدومشون زنه کدومشون مرد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو پوفی کشید وگفت: این که سی سالشه زنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا دستهایش را جلوی سینه قلاب کرد وگفت: خوبه... حس نژاد پرستی تو همیشه حفظ کن... دختره استخدامه... از بقیه هم خواهش کن سالن و خلوت کنن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو نفس عمیق و کسلی کشید وبا حرص گفت: واقعا تو دیگه کی هستی... بیچاره ها رو میدیدی ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: مگه سینماست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو: واقعا خیلی گشادی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا با جیغ گفت: پرستو مودب باش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو خندید وگفت: همیشه همین بازی وسر استخدام درمیاری ... فکر نکن حواسم نیست...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: پاشو برو حرف نزن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو خواست برود که ارمیتا گفت: پرستو... این دختره رو بفرست تو اتاقم باهاش حرف بزنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو لبخندی زد و گفت: چه عجب!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا نفس عمیقی کشید و به سقف خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا صدای تلفن با کسلی گفت: پرستو گفتم وصل نکن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو: خواهرتون افسانه است....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباشه ای گفت و صدای جیغ جیغی افسانه در گوشش پیچید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه: بخدا اگه عصر نری بیچاره ات میکنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: من نخوام ازدواج کنم چه خاکی به سرم کنم؟ هان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه: خاک رس... ارمیتا یه دقه بیا برو ببینش... باور کن ازش خوشت میاد... بعدشم به فکر من بدبخت کوچیکترهم باش!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: من از هیچ مردی خوشم نمیاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه با کلافگی گفت: ببین من حوصله ندارم باهات بحث کنم... برنامه هم عوض شده ... مازیار میاد دنبالت که باهم برین رستوران... چون من میدونم یه جورایی میپیچونی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو قبل از انکه خداحافظ بگوید تماس را قطع کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا با دهان باز گوشی در دستش خشک شده بود. افسانه دورش زد. مگر دستش به او نرسد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاهی کشید وصدای پرستو را که طبق معمول با ولوم بالا حرف میزد گفت: چطور قراریه که بنده ازش اطلاع ندارم... شنید. از پشت میز بلند شد و به سمت در اتاق رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irآن را باز کرد با دیدن مازیار که رو به روی میز پرستو ایستاده بود نفس عمیقی کشید وگفت: خانم رضایی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو با اخم به او گفت: بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لبخند رو به مازیار گفت: سلام... چه زود اومدی... ساعت یکه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار نگاه فاتحی به پرستو کرد و رو به ارمیتا گفت: سلام ... کجا زوده ؟ ساعت یکه... !!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشید و با مازیار دست داد وگفت: خوب من یه کم کارهامو سر وسامون بدم ... اماده میشم میام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار لبخندی زد وگفت: باشه ... من همین جا میشینم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا رو به پرستو گفت: بگو یه نسکافه براشون بیارن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو وارد اتاق شد و در را محکم بست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین از کجا پیدا شد؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کلافگی لپ تاپش را خاموش کرد و پروند ه ها را جا به جا کرد . در حالی که به افسانه بد و بیراه میگفت کیف و وسایلش را برداشت .از اتاق خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار نسکافه اش را خورده بود با دیدن او لبخندی زد و ارمیتا بعد از توصیه ی چند نکته به پرستو همگام با مازیار از شرکت خارج شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار : ماشین اوردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: اره... تو پارکینگه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار: پس با ماشین تو میریم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا نفس کلافه ای کشید وگفت: باشه ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست سوار شود که مازیار گفت: میتونم خواهش کنم اجازه بدی من برونم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: چرا؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار: همینطوری... اشکالی داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: البته... ماشین ادم مثل مسواکه ... یه وسیله ی شخصی... اگه دوست نداری من رانندگی کنم با اتومبیل خودت بیا ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو سمت راننده سوار شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاخم های مازیار در هم بود و کنارش نشست.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاصلا نمیدانست چرا باید با پسر دوست مادرش ماهی یک بارنهار بخورد... تقریبا این بار سوم بود که با او نهار میخورد از علایقش میگفت وحرفهای تکراری میشنید ... درست که مازیار یکی از دوستان خانوادگی محسوب میشد اما این دیدار ها جز تلف کردن وقت ثمر دیگری نداشت!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irجلوی رستوران توقف کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار پیاده شد و ارمیتا هم دنبالش راه افتاد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا ان کت وشلوار نوک مدادی و پیراهن ابی تیپ و قامتش بد نبود. اما فقط در حد کلمه ی بد نبود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irزیاد رسمی نبود... با این حال ژست های اب دوغ خیاری میگرفت و حین حرف زدن بیشتر از صد بار درواقع میگفت!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که به منو نگاه میکرد نفس عمیقی کشید ورو به پیش خدمت که مثل برج زهرمار بالای سرش ایستاده بود گفت: من سوپ جو میخورم و سبزی پلو با قزل ... سالاد فصل... دلستر لیمویی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار نفس عمیقی کشید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا میدانست که ماهی دوست ندارد سوپ جو خوشش نمی اید از نوشیدنی ها از دلستر متنفر است ... وقتی در این چیزهای ساده تفاهم نداشتند وای به حال بقیه ی چیزها!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار هم برای خودش برگ سفارش داد و نوشابه ی سیاه.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که به اطراف نگاه میکرد دنبال کلمه ای میگشت تا با ان استارت بزند وبگوید: از تو بدم میاد...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه تنها چیزی که در این فصل فکر نمیکرد همین ازدواج بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار لبخندی زد وگفت: هوا خوبه نیست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا چشم غره ای رفت وگفت: نه... سرده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار سکوت کرد و ارمیتا برای گفتن ان جمله ی طلایی خودش استارت دوم را زد و گفت: خوب چه خبر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار نیشش باز شد وگفت: سلامتی... تو چه خبر؟ کارهای شرکت خوب پیش میره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: میشه گفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار: خسته نشدی اینقدر توی اون شرکت وقت گذروندی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا فکر کرد چه خوب استارت بحثی که منتظرش بود زده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار به سمت او خم شد وگفت: من میخوام امروز تکلیفم روشن بشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: چه خوب... اتفاقا منم همین نظر ودارم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار دستهایش را زیر چانه اش برد وگفت: میدونم احساس مثبتی به من نداری... اینم میدونم که به اصرار خواهرت و مادرت به این قرار ها میای... اما نمیدونم چقدر طرز فکرم راجع بهت میتونه درست باشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا فکر کرد پس باهوش است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشید وگفت: اگه بگم 100 درصد ؛ ناراحت میشی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار شوکه شد. با این حال خودش را کنترل کرد وگفت: نه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: خوبه... من به ازدواج فکر نمیکنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار: تا کی؟ بالاخره که چی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا:هیچی... فعلا قصد ازدواج ندارم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار:بعدش میتونم امیدوار باشم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا یک بار چشمهایش را بست و سریع باز کرد وگفت: نه... کلا قصد ازدواج ندارم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار با تعجب گفت: تا اخر عمر میخوای مجرد بمونی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: اشکالی داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار: یه نگاهی به خودت بنداز... از صبح تا شب تو شرکتی... یه نگاهی به پوستت بنداز؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا لبخندی زد وگفت: خوب تو که یه دکتر پوست وزیبایی هستی... کمک خواستم میام سراغت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار نفس عمیقی کشید وگفت: دلم نمیخواد مجبور باشی... ولی خوشحال میشم مثل یه دوست رو کمکم حساب کنی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا نفس راحتی کشید وگفت: منم مدت هاست میخوام همین حرفها رو بهت بزنم... اما هیچ وقت نه فرصتش پیش میومد نه فکر میکردم اینقدر با جنبه باشی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار لبخندی زد وگفت: ارمیتا مطمئنم که لایق بهترین ها هستی ... ولی میترسم خیلی دیر بشه... به فکر اینده ات هم باش... حالا نه با من چون میدونم که امیدی نیست ... اما ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد ومیان حرفش امد وگفت : من در لحظه زندگی میکنم... دیروز و فردا برام مهم نیست. امیدوارم به چیزی که میخوای برسی... خداحافظ.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار با غر گفت: حداقل منو برسون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا لبخندی زد وگفت: وای ... واقعا معذرت میخوام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار لبخندی زد وحساب کرد و پشت سرش راه افتاد. در حینی که غر ولند میکرد گفت: ادم محتاج زن جماعت نشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا چشم غره ای رفت و داخل اتومبیل نشست وگفت: مراقب حرف زدنت هستی نه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار لبخندی زد و گفت: سعی میکنم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا او را جلوی شرکت که اتومبیلش را پارک کرده بود رساند وگفت: خوب ممنون با بت این چند وقت اخیر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار: میدونی که عاشقت هستم و میمونم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا پوزخندی زد وگفت: این چیزی که تو میگی وجود نداره مازیار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار با تعجب گفت: چی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: عشق...!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو در ذهنش تصحیح کرد حداقل عشقت به من وجود نداره!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار لبخندی زد و از اتومبیل پیاده شد وگفت: رو عشقم حساب نمیکنی عیب نداره اما رو دوستیم حساب کن... راستی ... به کل فراموش کردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: چیو؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار: یکی از دوستام برای دایر کردن مطبش نیاز به وسیله داره ... بفرستمش ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: میدونی که تک فروشی نمیکنیم... با مکث گفت: ولی باشه... بهش بگو تا اخر هفته بیاد... بگه که از طرف تو اومده چون منشی منو که میشناسی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار: اتفاقا بهش سلام برسون... خوشم اومد دقیقه و منضبط...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: عین خودم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمازیار خندید وگفت: به افسانه سلام برسون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: حتما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو مازیار بعد از خداحافظی کوتاهی سوار اتومبیلش شد و رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصله ی رفتن به شرکت را نداشت. کار سنگین و بخصوصی هم نداشتند... به سمت خانه راند. باید به افسانه گزارش میداد که مازیار را برای بار هزارم شیک دک کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز اتومبیل پیاده شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبرج ابی با نمای سنگ گرانیتی مشکی سورمه ای به او چشمک میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین خانه را دوست نداشت... یعنی مهندسی که این خانه را ساخته بود دوست نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد مجتمع شد. مستقیم به سمت اسانسور رفت وطبقه ی دهم را فشرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خستگی کیفش را روی شانه جا به جا کرد. اگر به کل کارکنان شرکت اعتماد داشت ناچار نمیشد که لپ تاپش را خر کش کند و باخودش ببرد وبیاورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را با کلید باز کرد با دیدن افسانه که سینی چای دستش بود گفت: سلام .. چه زود اومدی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا با تعجب گفت: این چایی واسه منه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه: نه.... اینو ببر بده به واحد رو به رویی... خسته است...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا مات مانده بود که افسانه با تشر گفت: ببرش دیگه....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا سینی را ا زدستش گرفت و افسانه تا بخواهد توضیح بدهد صدای تلفن بلند شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا هم از خانه بیرون رفت. در واحد رو به رو که چند ماهی بود خالی بود و حالا با ورود همسایه های جدید بنظر شلوغ میرسید تقه ای به در زد وگفت: سلام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسری خودش را از لابه لای کارتون ها به او رساند وگفت: سلام... زحمت کشیدید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا نگاهی به او کرد وگفت: خواهش میکنم... خوش اومدید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر جوان لبخندی زد وگفت: ممنون... و سینی چای را از دست او گرفت وبه سه کارگری که انجا ایستاده بودند تعارف زد ... قدش بلند بود . یک پیراهن ابی و یک جین سورمه ای پوشیده بود که سر تا پایش خاک شده بود. موهای خرمایی داشت و ته ریش و چشمهایی قهوه ای... خسته بنظر می رسید. صدای گریه ی بچه ی شیرخواری امد که پسر جوان سینی را به دست کارگر رساند و بدو بدو به اتاق رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا هنوزانجا ایستاده بود و به وسایل خانه نگاه میکرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمبل ها همگی اسپورت و بنفش تیره بودند ... فرشی هم که پهن شده بود صورتی چرک بود. کتابخانه و میز نهار خوری و چندین وچند تابلو به گوشه ای از دیوار تکیه داده شده بود هنوز فرم یک خانه را نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که سعی داشت با چشم به دنبال خانم خانه بگردد پسر جوان با یک دختر کوچولو که در اغوشش بود و بنظر میرسید هفت هشت ماهه ،یاکمتر یا بیشتر باشد (خیلی درمورد طفلان اطلاعات نداشت!) حینی که با موبایلش حرف میزد جلویش ظاهر شد... دست در جیبش کرد تا کیف پولش را در بیاورد و حساب کتاب کارگرها را بدهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاما یک لحظه نزدیک بود بخاطر گیر کردن پایش به یک جعبه کله پا شود که ارمیتا هینی کشید و پسر جوان لبخندی زد وگفت: یه لحظه گوشی... و رو به ارمیتا گفت: یه لحظه این دختر ما دست شما ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا مقابل عمل انجام شده قرار گرفت .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدختر بچه را در اغوشش گرفت ... چشمهای درشت مشکی ای داشت با موهای خرمایی که دو گوشی با گیره های کفش دوزکی بسته شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبلوزصورتی پوشیده بود و دامن سفید و از لب های سرخش اب دهانش اویزان بود. با حیرت داشت تصویر ارمیتا را شناسایی میکرد. با اینکه چشمهای درشت مشکی اش خیس بود ولپ هایش سرخ بود . اما انقدر خواستنی بود که ارمیتا لبخندی زد و او را بیشتر به خودش چسباند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبوی پودر بچه میداد... ارمیتا نفس عمیقی کشید... روی موهای نرمش را بوسید ... روی مبلی نشست و او را روی پایش نشاند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبچه داشت باز به گریه می افتاد. ارمیتا صدایش را بچگانه کرد وگفت: خانم خانما... واسه چی گریه میکنی... در حالی که با شکلک های مسخره سر بچه را گرم میکرد صدای بسته شدن در امد و پسر جوان روی مبل رو به رویی او با خستگی نشست وگفت: واقعا شرمنده... شما خواهر افسانه خانم هستید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا فکر کرد چه سریع پسر خاله شده است... افسانه خانم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: بله... چطور؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir-هیچی از شباهتتون متوجه شدم... منم مرصاد هستم... مرصاد برومند... خوشبختم از اشنایی شما...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدیگر زیادی صمیمی شد! لبخندی مصنوعی زد و از جا برخاست و میخواست بچه را به اغوش مادرش بسپارد که متوجه شد جز او و مرصاد و این دختر کوچک بنظر نمی اید کسی داخل خانه باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرصاد با لبخند بچه را از او گرفت وگفت: راستی امروز واقعا باعث زحمت شما و خواهرتون شدیم... ازشون بیش از حد تشکر کنید...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا سینی محتوی لیوان های خالی را برداشت وگفت: خواهش میکنم... از اشنایی با شما خوشبختیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت در ورودی میرفت که مرصاد پرسید: اسم تون چی بود؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا با اخم واضحی گفت: آرمند هستیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرصاد ابروهایش را بالا داد و گفت: اهان... بله... به هر حال مرسی از لطفتون...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا دستی به گونه ی دختر کوچولو کشید و مرصاد گفت: نگین خداحافظی کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا لبخندی به نگین زد و بی هیچ کلام اضافه ی دیگری از خانه خارج شد. مرصاد ده بار تشکر کرد . ارمیتا بی توجه به او خودش را داخل خانه پرتاب کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا در را بست و ادایش را دراورد... مرصاد هستم... کوفت. چقدر راحت حرف میزد نیامده پسرخاله شده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمیدانست این اتش از کدام گوری بلند میشود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه لبخندی زد وگفت: همسایه ی جدید و زیارت کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا با غیظ گفت: از صبح تا حالا معلوم نیست چطوری رفتار کردی که نه میذاره نه برمیداره میگه افسانه خانم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه: خوب همسایه ایم... میدونی اینجا رو خریده ؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: اصلا ازش خوشم نیومد... پسره ی بی کلاس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه لبخندی زد وگفت: حالا تو چطوری تو سه سوت فهمیدی یارو بی کلاسه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: از لحن و منش و رفتارش کاملا مشخص بود... و با اخم گفت: بیچاره زنش... از مردایی که با بقیه اینطوری تیک میزنن متنفرم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه: برو بابا. اصلا از کجا معلوم زن داشته باشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا روی کاناپه پهن شد و گفت: زنشو از صبح ندیدی یعنی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه روی مبل رو به رویی نشست وگفت: نه بابا... هی خواستم ازش بپرسم دیدم شاید خوشش نیاد... بیخیال شدم... ولی دخترش خیلی خوردنیه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا لبخندی زد وگفت: اره ... نگین...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه چشمهایش چهار تا شد وگفت: افرین خواهرم... راه افتادی اسمشو از کجا فهمیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا کش و قوسی امد وگفت: خودش گفت... اسم خودشم مرصاده...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه جیغ زد: راست میگی؟ اینم فهمیدی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا با تعجب گفت: خوب خودش گفت...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه با غیظ گفت: کثافت فقط به من گفت برومند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا یک تای ابرویش را بالا داد وگفت: ولی به من گفت مرصاد برومند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه با غیظ و ارمیتا با بی تفاوتی همزمان گفتند: ولی طرف زن داره!!!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه از جا بلند شد وگفت: برو لباساتو عوض کن بیا از مازیار تعریف کن ... بالاخره به نتیجه ای رسیدین؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا : اره عزیزم... به نتایج خوب خوب... مازیار و ردش کردم و خلاص.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه: خالی نبند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: فکر کردی من اینقدر بیکارم که با این نره غول بشینم هر هفته هی نهار بخورم... بیشعور فقط بلد غذا رو به ادم زهر کنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه با تاسف گفت: دیگه از مازیار بهتر؟ دکتر بود ... اونم متخصص!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: تخصصش تو سرش بخوره... از این به بعد هم تو کارای من دخالت نکن... مامان رفته تو جاش نشستی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه: اتفاقا تلفن مامان بود... گفت حواسم بهت باشه... بابا هم سلام رسوند... بچه ی احمد هم پسر شده ... اسمش هم گذاشتن سام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا لبخندی زد وگفت: عمه فداش بشه ... سام؟ چه اسم یخی... سام... سام خالی به دهنم نمیچرخه... سامی...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه با ادای خاصی گفت: فرمایش سما جونه... دوست داشتن اسم بچه اشون تک و ساده وبی نقطه باشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: حالا مثلا اسم نقطه دار چی میشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه: لابد استدلالش اینه که احمد بی نقطه است... سما بی نقطه است ... سام هم باید بی نقطه باشه... حالا این زرنگی ونگا ه کن... سما و چپ و راست کنی میشه سام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا لبخند کجی زد وگفت: خوب تو چیکار داری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه: دارم سعی میکنم خواهر شوهر بازی دربیارم....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: به قول ملت ایشالا قدمش خیر باشه... راستی به احمد بگو عکس هاشو میل کنه... مامان اینا نگفتن کی برمیگردن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه: مامان که میمونه پیششون ... بابا هم گفت: میخواد یه سر بره سوئد عمه مرجان و ببینه ... بهتر نیستن ... تو چه خجسته ای ها...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا نفس عمیقی کشید و گفت: میرم یه دوش بگیرم خسته ام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه سری تکان داد و ارمیتا وارد حمام شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک لحظه فکر کرد اسم مرصاد هم بی نقطه است!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را تکان داد ... داشت به چه کسی هم فکر میکرد. یک ربع هم با او اشنا نشده بود!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر اینه به خودش خیره شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irصورت گرد و پوست گندمگونی که نمیشد به قطع گفت سبزه اما نسبتا یکی دو درجه تیره تر از گندمگون داشت. چشمهای قهوه ای سوخته اش درشت و کمی کشیده زیر ابرو های نسبتا ضخیم کمانی اش میدرخشید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک خال کوچک مشکی نقطه ای هم زیر ابروی چپش داشت... ان که دارد خال ابرو صاحب شوهر پر رو...!پوزخند تلخی زد و به اینه نگاه کرد. بینی عمل شده ی سربالا و چانه ای گرد و لبهایی برجسته که بخاطر دو دندان خرگوشی اش برجسته ترنشان میدادند. دندان های صاف وسفید ویک دست ، اما دو تا جلویی به نظرش زیادی ضایع می امد . هرچند خیلی نمیتوانست ادعا داشته باشد خیلی خوب است یا خیلی بد است.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irقد متوسطی داشت ... کمرش باریک بود ... در کل نه لاغر بود نه چاق... متوسط و پر. دیگر افسانه زیادی استخوانی بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمدل چشم وابرو ها یکی بود. جفتشان هم بینی شان را نزد یک پزشک عمل کرده بودند اما تمام فرقشان در لبهای برجسته و خوش فرم افسانه بود به اضافه ی انکه دندان های افسانه خرگوشی نبودند ... او در دبیرستان سیم کشی کرد وخلاص ... اما او انقدر این موضوع را عقب انداخت که حالا خجالتش می امد با بیست و اندی سال دندان هایش سیم کشی باشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتنها چیزی که به ان می بالید موهای فرفری سیاهش بود که وقتی دستهایش را برای شست شوی انهاداخل موهایش میفرستاد بازوهایش از خستگی ذوق ذوق میکردند و افسانه موهایش لخت و چوب کبریتی بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین در حالی بود که موهای پدرش صاف بود وموهای مادرش فرفری و احمد موهایش مجعد شده بود ترکیبی از صاف وفر!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک تاپ مشکی ودامن کوتاهی که تا زانویش بود پوشید و حوله را مثل قیف بستنی دور سرش پیچاند وبه اشپزخانه رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه با املت منتظرش بود. ساعت تازه هفت عصر بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی صندلی نشست وگفت: چه خبر؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه لقمه ی بزرگی برای خودش گرفت وگفت: فعلا که دنبال کار میگردم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا با غیظ گفت: حالا مثلا شرکت ما چه مشکلی داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه : مشکلش تویی... میدونی که بدم میاد یه عمر زیردستت باشم و به بکن نکن هات گوش بدم... یه عمر تو خونه واسم رییس بازی دراوردی بس بود...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا با حرص گفت: به جهنم... من فقط پیشنهاد دادم... وگرنه کادر شرکتم تکمیله...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه: اوه چه شرکت شرکتی هم میکنه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا: اشکالی داره؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه با حرص گفت: نه عزیزم... منم بلد بودم بابا رو با هزار منت راضی کنم تا برام یه اژانس مسافرتی باز کنه و خودم بشم لیدر توریست ها ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا مسخره گفت:چرا پس نگفتی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irافسانه: چون از خودشیرین بازی بدم میاد... شما هم راحت باش. من یکی که عمرا پامو تو شرکتت بذارم... یعنی اصلا فکر نکنم مدیریت جهانگرد ی به کارای شرکت تو بیاد... تو هم سعی کن یه دستی به این زندگی یکنواختت بکشی... صبح تا شب شب تا صبح تو اون شرکت پوسیدی... مثلا کل افتخارت اینه که همه بهت بگن خانم مهندس...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو با دلخوری از جا بلند شد وبه اتاقش رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهمیشه همینطور بود. خودش بحث را شروع میکرد وبزرگ میکرد و جواب نشنیده میگذاشت میرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا محلش نداد در حالی که ان املت شور را به زور اب فرو میداد فکر کرد اشپزی اش هم به کار نمی اید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصله ی فکر کردن به غر غرهای افسانه را نداشت. او دیگر بزرگ شده بود... یک سال و نیم بیشتر ا ز او کوچکتر نبود اما به هرحال همیشه نقش خواهر بزرگتر خوب وموفق را ایفا کردن سخت بود... انقدر باید خوب می بود که پدر و مادرش مدام نام او را به زبان بیاورند و بگویند از ارمیتا یاد بگیر... گاهی این عبارت موجب عذاب میشد گاهی موجب غرور... عذاب از اینکه اگر یک روز این جمله گفته نمیشد ناراحت میشد و فکر میکرد کم کاری کرده است و هر روز گفتنش هم غرور کاذب برایش به همراه می اورد که در نهایت با سر به زمین خوردن سود دیگری نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irظروف را شست و روی کاناپه ولو شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکاناپه و مبل هایی به رنگ شیری که تمیز نگه داشتن انها تقریبا غیر ممکن بود اما همه ی اعضای خانواده تلاششان را می کردند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفرش دستبافت شوکلاتی و بوفه ی فندقی و مبل های سلطنتی و استیل که رنگشان شبیه کارامل بود با رگه های طلایی ... معنی اینکه در این خانه سه دست مبل باشد را نمی فهمید رسما یک دستش کاملا بلا استفاده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irانها اکثرا در نشیمن بودند و اگر مهمان می امد خوب از مبل های مدل سلطنتی استفاده میکردند ... میز گردی که رویش کلیه ی قاب عکس های خانوادگی قرار داشت در سمت راست تلویزیون و سینمای خانگی که وسط دیواربه چشم میخورد قدعلم کرده بود.هال مستطیلی بزرگ که یک سمتش به نشیمن اختصاص داشت ویک سمتش به پذیرایی... بوفه هم در سمت پذیرایی قرار داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوسط هم ان دست سوم مبل که اخر هم نفهمید به چه کار خانه می اید... شاید بیشتر لقب جا پر کن را یدک میکشیدند.مبل هایی که تماما پارچه ی شکلاتی وکر م بودند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاشپزخانه ی اپن یک ضلع هال مستطیلی را فرا گرفته بود و پایینش به جز ان صندلی های پایه بلند یک میز دوازده نفره ی نهارخوری قرار داشت که به جای انکه با مبل های مدل سلطنتی واستیل ست باشد با ان مبل های جا پر کن ست بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک ساعت زنگ دار بلند قامت که هر ساعت با ضربه و نوایش وقت را اعلام میکرد ... و یک تلفن قدیمی که بیشتر دکور بود تا مورد استفاده هم روی میز عسلی ککنار مبلهای جا پر کن قرار داشت.حوصله ی تماشای تلویزیون را نداشت... به سمت اتاقش رفت تا کمی به کارهایش رسیدگی کند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکل ست اتاقش مثل ست دفترش به جز رنگ دیوار که البته رنگ دیوار اتاقش در شرکت هم مشکی نبود؛ مشکی بود. تخت ومیز اینه ی فرفورژه ی مشکی ... یک قاب عکس که پازل هزار تکه ای بود که چند ماهی میشد با افسانه ان را تمام کرده بودند و چون خودش ان را خریده بود پس به دیوار اتاق خودش نصب کرد ... یک کلبه ی زیبای جنگلی بود و یک برکه و دو قوی زیبا که زوج بودند وگردن درازشان در هم پیچیده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچهار قاب عکس کوچک سیاه سفید از عکس های فروغ و سهراب و شاملو و مشیری هم درست روبه روی قاب بزرگ پازل هزار تکه به چشم میخورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروی میز اینه اش هم جز عطر و ادکلون و یک ساعت شماطه دار حضور داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک میز تحریر که کیف لپتاپش رویش بود. کمد دیواری و کتابخانه ختم وسایل اتاقش بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتا صبح خوابش نمی برد انقدر غلت زده بود و فکر کرده بود ... زندگی اش هیچ هم تکراری نبود. اینکه همه چیزسر جایش باشد تکرار نبود نظم بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عجله از خانه خارج شد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irباورش نمیشد درگیری های ذهنی اش باعث شود که صبح را خواب بماند... و این خواب ماندن هیچ ... اینکه مانتوی کرم مورد علاقه اش را هم با اتو بسوزاند را کجای دلش قرار میداد ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irازا ینکه مجبور بود تا یکی از مانتو های افسانه رابپوشد بیزار بود... با این حال ناچارا پنهانی ودزدکی وارد اتاقش شد و یکی ازمانتو ها رابرداشت... مقنعه اش را مرتب کرد وبا عجله وارد اسانسور شد ... در حالی که دگمه ی پارکینگ را فشار میداد در کیفش فرو رفت تا سویچش را بیرون بیاورد... به محض باز شدن دراسانسور هنوز در سرش در کیفش بود که حس کرد به جسمی نرم و نسبتا خوشبویی برخورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسرش را بلند کرد... با دیدن پسر جوان وچهار شانه ای که رو به رویش قرار داشت عذرخواهی کوتاهی کرد و دورش زد و به سمت پورشه ی سفیدش رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاین درحالی بود که هنوز سوئیچش را پیدا نکرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن عقربه های ساعت با حرص پایش را به زمین کوبید و دوباره وارد اسانسورشد البته اسانسور دوم ساختمان ... چراکه اولی احتمالا در گروی ان پسرک جوان بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص به خودش بد و بیراه میگفت. در حالی که کلید را درقفل در خانه میچرخاند چرا که بعید میدانست افسانه از خواب ناز صبحش دل بکند وتنها برای گشودن در از جا برخیزد... کفشهایش را دراورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر را باز کرد و سوئیچش طبق حدسش روی میز نهارخوری به او دهن کجی کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irان را برداشت و از خانه خارج شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرصاد سلام صبح بخیر بلند بالایی گفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا شنیدن صدایش به سمتش چرخید و گفت: سلام ..
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست بگوید دیرم شده که مرصاد نگین را به دست او داد وگفت: یه لحظه این پیشتون باشه تا من بیام. و بدو وارد خانه شد انگار تلفن زنگ میزد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا این پا و ان پایی کرد و درحالی که نگین با خمیازه ی بلندی لبخندی به صورتش مهمان کرد ... با سر انگشت لپ او را نوازش کرد که در یک اتفاق کاملا غیر منتظره کمی شیر روی مقنعه اش برگرداند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irکم مانده بود اشکش در بیاید از اول صبح بد بیاری...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست سر نگین داد بکشد که او چنان لب برچید و با بغض نگاهش کرد وچشمان درشتش پر از اشک شد که جلاد هم انجا بود سر این طفلک کوچک نخودی داد نمیزد... اصلا فدای سرش...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا لبخندی به صورتش زد وگفت: باشه می بخشمت ... نبینم عین دخترای لوس گریه کنی ها...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگین انگار که معنی حرف او را فهمیده باشد... دست وپایی تکان داد و لبخندی زد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا به سختی از کیفش دستمال کاغذی را بیرون اورد و دور دهان نگین را پاک کرد. نگین خندید و با خندیدنش دو دندان کوچک در لثه ی بالا و دو تا که تازه سر بیرون اورده بودند در لثه ی پایینش را نشان داد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا با ذوق نگاهش میکرد ... که مرصاد رسید وگفت: تو روخدا ببخشید... و حرف در دهانش ماسید.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمقنعه ی ارمیتا!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرصاد با حرص گفت: نگین چی کار کردی؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا بچه را به دست اوداد وگفت: اشکالی نداره ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irو بدون انکه منتظر حرفی از جانب مرصاد باشد سریع خودش را داخل خانه پرت کرد و مقنعه اش را با یک مقنعه ی مشکی به نسبت چروک که به جارختی کنار در ورودی اویزان بود و البته مال افسانه بود تعویض کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخوشبختانه فقط تمیز بود البته چروکی اش زیاد به چشم نمی امد... همان مانتویی که از افسانه بدون اجازه اش قرض گرفته بود را باید تا اطلاع ثانوی جواب پس میداد وای به حال جنس مقروضی دوم.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز خانه خارج شد که مرصاد جلو امد وگفت: تو رو خدا شرمنده ... معذرت میخوام...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا لحنی تعارف امیز گفت: خواهش میکنم مهم نیست....
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدگمه ی اسانسور را فشار داد ...به ساعتش نگاه کرد. ساعت هشت و پانزده دقیقه بود. همیشه راس ساعت هفت و سی دقیقه در شرکت بود... حالا هنوز حتی تا سرکوچه هم نرفته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسانسور ها باز نمیشدند... بهتر از این نمیشد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرصاد با لحنی پوزش طلبانه گفت: بخدا نمیدونم چرا اینطوری میشه. به غذای کمکی خوردن هنوز عادت نکرده ... شیرم که روش میخوره اینطوری میشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا فکر کرد منظورش چیست؟ او بیاید به بچه شیر بدهد؟؟؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنفس عمیقی کشید و نمیدانست در جواب درد و دل های مرصاد چه بگوید .
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاسانسور باز شد و همان دیوار خوشبوی نرم از ان بیرون امد تا به حال او را در ساختمان ندیده بود. بدون اینکه به ارمیتا نگاهی بیندازد به سمت در ورودی خانه ی مرصاد رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرصاد اهمی کرد وگفت: ارمیتا خانم... ایشون برادرم هستن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irورو به پسر گفت: ایشونم همسایه ی واحد رو به رو...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا نفس عمیقی کشید وگفت: بله تو پارکینگم زیارتتون کردم... خوشبختم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخواست داخل اسانسور بپرد که همان پسر اهسته گفت: ولی من شما رو ندیدم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا باتعجب فکر کرد اینقدر حافظه اش ضعیف است؟ او دقایقی پیش محکم به او برخورده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرصاد گفت: یعنی تو پارکینگ ندیدیشون؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپسر پوزخند مسخره ای زد وگفت: من اصولا کسی ونمی بینم بقیه منو می بینن ... به هرحال خوشبختم!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا نمیدانست در جواب این جواب چه بگوید... یک لحظه فکر کرد چقدر بی ادب و غیر متشخص و فوق العاده بی کلاس.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوارد اسانسور شد سکوت بهترین جواب بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irنگین برایش بای بای کرد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irحوصله ی او را هم نداشت دگمه ی پی را فشار داد و در حینی که درهای اسانسور به روی مرصاد و نگین و دو چشم مشکی درشت که هنوز به او نگاه میکرد بسته شد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه اینه تکیه داد وفکر کرد کلا ساکنین این واحد از تشخص و شعور چیزی سرشان نیست. این چه معنایی داشت که او کسی ونمی بیند و بقیه او را می بینند؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدر حالی که با گام های تند به سمت اتومبیلش میرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irفورا سوار شد و گاز ماشین را گرفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرصاد او را برادر معرفی کرد ... نفس عمیقی کشید یادش نمی امد که ان پسرک چندش چه نسبتی با مرصاد داشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسعی داشت به چراغ قرمزی که به کندی ثانیه هایش میگذرد فحش ندهد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن ساختمان شرکت کلافه نیم نگاهی به ساعت انداخت ساعت هشت و چهل وپنج دقیقه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا عجله اتومبیل را پارک کرد وبه سمت اسانسور دوید... با دیدن ورقه ی کاغذ چروک آ چهاری که با خط بدی رویش نوشته شده بود: اسانسور در دست تامیر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتعمیر البته ... اما معلوم نیست چه کسی او را نوشته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا حرص به سمت پله ها رفت و دو تا یکی بالا می رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irاز هر کدام از طبقات که میگذشت کسی سلام میکرد و او با سر جواب میداد ... پنج طبقه با پله های تیز ... به نفس نفس افتاده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن پرستو که پشت میزش مشغول بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irچند نفس پر سر وصدا کشید تا حالش جا بیاید و پرستو با دیدنش گفت: وای ارمیتا کجایی... اقای معتمد و اقای کریمی میدونی از کی منتظرت هستن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irخدای بزرگ معتمد ... ساعت هشت و سی دقیقه با او قرار داشت و الان ساعت هشت وپنجاه دقیقه بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبه سمت ابدارخانه رفت و بدون توجه به اقا داوود یک مشت اب یخ به صورتش پاشید ... سعی میکرد جمعه ها را به کوه برود و پیاده روی پنج شنبه عصرش ترک نشود و روزهای فرد شنا می کرد ... در حدی معمولی ورزش میکرد تا سلامت باشد ... اما این پله های شرکت جان ادمی را می گرفتند...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irدو لیوان اب از شیر خورد و درحالی که با دستمال کاغذی صورتش را خشک کرد رو به پرستو حینی که هنوز نفسش سر جا نیامده بود گفت:الان کجان؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو اتاقی که مخصوص جلسات شرکت بود را نشان داد وگفت: خیلی وقته منتظرت هستن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irروبه پرستو گفت: من خوبم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو سری تکان داد وگفت: رژ میخوای بهت بدم؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا سری تکان داد وگفت: نخیر...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irوروی پاشنه ی پا چرخید و در حالی که به اتاق میرفت گفت: میدونی که تو شرکت کارکنان باید ساده باشن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو با غیظ گفت: یه رژه بابا...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا ابروهایش را بالا داد وگفت: رژ تو به هیچ کس نده ... عین مسواک میمونه ... وسیله ی شخصیه!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irپرستو سری تکان داد وگفت: برو بابا دلت خوشه...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا به سمت اتاق رفت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irتقه ای به در نواخت ووارد اتاق شد. مرد ها به احترامش بلند شدند.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irسری تکان داد و پشت میزش نشست. پرونده ها را باز کرد و در حینی که فکر میکرد مفواد قرار دادی که تنظیم کرده است کامل و بدون نقص است با صدای مردی گفت: خانم آرمند تشریف نمیارن؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا با تعجب گفت: خودم هستم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد لبخند مزخرفی زد و سر جایش جا به جا شد وگفت: منظورم خانم آرمند بزرگ هستن...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا با همان تعجب گفت: خوب ارمند بزرگ و کوچیک نداره... من ارمند هستم... مشکلی هست؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد با حیرت گفت: یعنی این شرکت متعلق به خود شماست؟ از طرف شخص دیگه ای حمایت نمیشه؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irارمیتا به پشتی صندلی اش تکیه داد و خود کار فشاری اش را چند بار فشار داد وگفت: خوب خیر. چرا چنین فکری کردید؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irمرد لبخند چندش اوری زد وگفت: فکر نمیکردم با شرکتی قرار داد ببندم که مدیرش ...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irلبخندش عمیق تر شد وگفت: خوب مهم نیست... امیدوارم اینده ی کاری خوبی در کنارهم داشته باشیم...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irازنگاه خیره ی مرد خوشش نمی امد. با این حال از جا بلند شدو به سمتشان رفت ... طوری که رو به روی ان مردی که سکوت کرده بود بنشیند... این یکی کمی هیزبود. امادر حیطه ی کاری نمیتوانست به این مسائل توجهی نشان بدهد. مهم کار بود و تنها کار!
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبعد از کلی سر و کله زدن و تکمیل پرونده ها وقرار داد و غیره... فکر کرد سرو کله زدن با این مرد ها را اصلا دوست ندارد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا خستگی پشت میزش نشسته بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irهنوز نگاه های هیز ان مردک شکم گنده معتمد را از یاد نبرده بود.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irیک لحظه ارزو کرد کاش این شرکت به پدرش متصل بود اما بعدفکر کرد خودش بود که همیشه ارزوی استقلال را داشت. با تمام مشکلات پرستژ مدیریت را دوست دارد. ولی از این دست مرد ها بیزار بود ... بیزار...
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irگوشی اش زنگ خورد.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا دیدن اسم مازیار اه عمیقی کشید ... حوصله ی این یکی را نداشت.
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.irبا کسلی جواب داد وگفت: بله؟
دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir