خاطره تک فرزند خانواده بدیع دانشجوی رشته حقوق است. در دوران تحصیل با حمید آشنا میشه و به رغم اختلاف فرهنگی در خانواده به عقد او در میاد و در این حال اولین خواسته حمید از او، با حجاب شدن، آن هم از نوع چادر است. اما شرط خانواده خاطره فقط این است که اجازه دهند تا دخترشان به تحصیل ادامه دهد. از طرفی حاج زرگر...

ژانر : اجتماعی

تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۵۳ دقیقه

مطالعه آنلاین خاطره ماندگار
نویسنده : هانیه پور علی خان

ژانر : #اجتماعی

خلاصه :

خاطره تک فرزند خانواده بدیع دانشجوی رشته حقوق است.

در دوران تحصیل با حمید آشنا میشه و به رغم اختلاف فرهنگی در خانواده به عقد او در میاد و در این حال اولین خواسته حمید از او، با حجاب شدن، آن هم از نوع چادر است. اما شرط خانواده خاطره فقط این است که اجازه دهند تا دخترشان به تحصیل ادامه دهد.

از طرفی حاج زرگر...

فصل اول

پوشه،خودکار و دیگر مدارک را داخل کیف چرمی ام گذاشتم و سریع آن را به دستم گرفتم و از دادگاه بیرون آمدم.

هنوز از پله های دادگاه عدالت پایین نیامده بودم که نگاهم در نگاه حاج زرگر گره خورد.نمیتوانستم تصور کنم مردی که روزگاری از او حساب میبردم ،چنین ملتمسانه به من نگاه کند.هیچ حس انتقام جویانه ای نسبت به حاج زرگر نداشتم،ولی سنگینی نگاهش آزارم میداد.

قدمهایم را سریعتر کردم ودر سربالایی خیابان ثبت به حرکت در آمدم .در گرمای مرداد ماه راه رفتن طاقت فرسا بود.هنوز چند قدمی با ماشین فاصله داشتم که حاج زرگر صدایم کرد.

"خاطره،دخترم...چند لحظه بیشتر وقتت را نمیگیرم."

طبق عادت که صدای او را میشنیدم دستی به مقنعه ام کشیدم و آن را روی سرم مرتب کردم.موهایم زیر مقنعه بود،ولی بنا بر عادت دستی به آنها کشیدم و سرم را چرخاندم.خارج از حوزه دادگاه بهتر میتوانستم حاج زرگر را نگاه کنم.

حاج آقا نسبت به قبل کمی تغییر کرده بود. چاق تر شده بوده و این باعث میشد قدش نسبت به قبل کوتاهتر به نظر برسد.ریش انبوهش سفید شده بود و چشمان سبزش دیگر آن جسارت و فروغ همیشگی را نداشت.

تسبیح فیروزه ای مثل همیشه در دستش بود و جای مهری که بر پیشانی داشت پررنگ تر از گذشته به نظر میرسید.معلوم بود در این چند سال اخیر بیش از گذشته سر بر سجاده گذاشته است.مثل همیشه دستمال پارچه ای چهار خانه ای را از جیب شلوارش در آورد وعرق پیشانی اش را پاک کرد.با این کار انگشتر عقیق بیضی شکل بزرگ در انگشتش خودنمایی کرد.

گذر زمان،پیری و یا اندوه از او مردی شکسته و شکننده ساخته بود.نمیدانم،شاید به خاطر اینکه دیگر با او نسبتی نداشتم چهره اش ابهت قبلی را از دست داده بود.

حاج آقا جلو آمد .دیگر حتی بوی ادکلنی که به خود میزد را میتوانستم حس کنم.

"خاطره،اگر وقتت را نمیگیرم کمی با هم قدم بزنیم."

"حاج اقا ،فکر نمیکنم درست باشه...من و شما...تنهایی..."

"چی میخوای بگی دخترم؟"

"هر چی باشه من و شما دیگه با هم نسبتی نداریم.لطف کنید در خیابان من را با نام کوچک صدا نکنید.این چیزها رو خود شما به من یاد دادید. من برای غریبه ها خانم بدیع هستم."

"ولی این رو فرامو نکن که تو به من محرم هستی.حق دارم دخترم رو با نام کوچک صدا کنم."

"حق دارید؟کی این حق رو به ما داده؟پس چرا این حق رو چند سال پیش از او دریغ کردید؟نه آقای زرگر،شما هیچ حقی نسبت به من ندارید.تا چند وقت دیگه قرار ازدواج کنم و دلم نمیخواد همسر آینده ام شمارو با من ببینه...میدونید که از اینکه اسباب شایعه بشم متنفرم."

انگار حرف من براش تلنگری بود.دستانش به وضوح لرزید.تسبیح فیروزه ای در دستش بی حرکت ماند.دیگه حتی حوصله نگاه کردن به او را نداشتم.سریع به طرف ماشینم دویدم.برگ جریمه روی ماشین خودنمایی میکرد.سریع برگه را از زیر برف پاک کن برداشتم و نگاهی سطحی به آن انداختم.برگه و کیف دستی ام را سریع روی صندلی ماشین انداختم و با آخرین سرعت به سمت خانه به حرکت در آمدم.

وقتی در حیاط را بوسیله ریموت باز کردم حاج صادق باغبان را دیدم که مثل همیشه مشغول رسیدگی به باغچه بود.وقتی روی سنگفرش حیاط ،زیر سایبان ،در جایی که متعلق به ماشین من بود توقف کردم حاج صادق از پت عینک ته استکانی نگاهی به داخل ماشین انداخت.معلوم بود سعی داردصاحب ماین را شناسایی کند.از زیر انبوه ریش و سبیل صورتش میتوانستم تشخیص بدم چقدر از دیدن من خوحال شده.حاج صادق پیرمرد مهربان و دوست داشتنی ای بود که از زمانی که به یاد دارم مسئولیت رسیدگی به گلهای حیاط و خرده کاریهای خانه به عهد ه او بود.او را مثل پدربزرگم دوست داشتم،او هم به من علاقه داشت.هنوز داشت به من لبخند میزد.

در ماشین را باز کردم و گفتم:"سلام حاجی،خدا قوت."

"سلام علیکم خاطره خانم...نشناختم.فکر کردم کی جرات کرده جای ماشین شما پارک کنه که دیدم خودتون هستید."

"حاجی،پیر شدم یا اینکه..."

"نه خانم،ماشین رو نشناختم.مبارک باشه...خیلی قشنگه.خانم جون تا می آیم اسم ماشینتان را یاد بگیرم شما عوضش میکنید.اسم قبلی چی بود؟گانتیا؟"

باز هم مثل همیشه از اشتباه حاجی خند ه ام گرفت."نه خیر حاجی،گانتیا چیه؟زانتیا...زانتیا...حالا خیالت راحت باشه اسم این یکی از قبلی راحت تره.بی .ام .و.اِ...چی شده حاجی؟"

پیرمرد اخمی کرد و گفت:"خانم ،تورو خدا ولم کنید.این چه اسمهاییه که میگذارند.به نظر من که باید اسم این ماشین و میگذاشتند کوسه،چون خیلی شبیه کوسه است."

در دل خنده ای کردم و نگاهی به او و بعد به ماشین انداختم.حاج صادق با تمام سادگی اش حق داشت،تا الان متوجه نشده بودم.به قول افسانه یک وکیل باید به جای دو چشم سر تا پا چشم باشه."

لبخندی به حاج صادق زدم و گفتم:"حاجی کارت تموم شد دستی هم به این ماشین بکش و تمیزش کن."

"به روی چشم خاطره خانم."

کیفم را از پشت ماشین برداشتم.پنج اسکناس دو هزار تومنی تا کردم وبه طرف حاجی گرفت.

"خانم این کارها چیه؟"

"هیچی حاجی،شیرینی کوسه است."

"دست شما درد نکنه خاطره خانم.انشالله بهترش رو بخرید."

به طرف ساختمان دویدم.وقتی در را باز کردم بوی باقالی پلودلم را آب انداخت.کیفم را در رختکن انداختم و پاورچین به طرف آشپزخانه رفتم.مادر پشت به من در حال درست کردن سالاد بود.آهسته رفتم و از پشت کمرش را گرفتم.مادر جیغ کوتاهی کشید.

"چیه مامان،چرا میترسی...منم"

مادر نفس عمیقی کشید و گفت:"نصف عمرم کردی.دختر این موقع روز اینجا چیکار میکنی؟"

"ببخشید خانم دکتر که مزاحم خلوت شما وآقای دکتر شدم."

"مسخره بازی در نیار خاطره.اتفاقی افتاده؟"

"نه،چه اتفاقی؟فقط دلم لک زده بود برای غذای مامان خوشگلم.در ضمن امروز با موکلی قرار نداشتم.گفتم برای ناهار بیام خونه.بابا کجاست؟"

"بیمارستانه.هنوز از راه نرسیده زنگ زدن و گفتن حال یکی از مریضهاش بده.گفته برای ناهار بر میگرده.تو هم برو لباسهات رو عوض کن ویک آبی هم به دست و صورتت بزن تا با هم ناهار بخوریم.فکر نکنم بابات به این زودی برگرده.چون ساعت 3هم باید بره مطب.در ضمن...امروز رفتم تو اتاقت دیدم کرمهات هنوز دست نخورده است.من که برای خودم کرم تجویز نکردم.خوب دخترم،فقط خریدن مهم نیست،باید این کرمها رواستفاده کنی تا نتیجه بده.اگه اونهارو استفاده کردی که کردی،اگه نکردی این چند تا لک تمام صورتت رو پر میکنه."

"چشم مامان خوشگلم،آن قدر حرص نخور.پیر میشی و صورتت پر چین و چروک میشه.اون وقت باید کوزه گر از کوزه شکسته آب بخوره.آن وقت چه جوری پز مامان خوشگلم رو به همه بدم."

"زبون نریز دختر،برو دیگه."

چشمی گفتم و به طرف اتاق دویدم.درست مثل بچه ها،انگار نه انگار سی سال از عمرم میگذشت.وارد دستشویی اتاقم شدم،شیر آب سرد را باز کردم و چند مشت آب به صورتم زدم و بعد صورتم را حوله گلبهی رنگ خشک کردم.

شلوار جین و بلوز چهار خانه آستین بلند سبز و کرم تنم کردم.خیلی وقت بود این بلوز را نپوشیده بودم،شاید چند سال.در آینه نگاهی به چهره ام انداختم.صورت سبزه،چشم درشت مشکی،لبهای قلوه ای.دماغم نسبت به آخرین باری که این لباس را تنم کرده بودم تغییر کرده بود.آن موقع نسبت به الان بزرگتر بود،ولی حالا با عمل جراحی ای که بیشتر از همه حاج زرگر با آن مخالف بود دماغی کوچک و سربالا با کمی قوس پیدا کرده بودم.جراحی بینی باعث شده بود سنم کمی از قبل کمتر به نظر برسد.گونه های برجسته ای دارم که با هر لبخندی چالی زیر آن ظاهر میشود.موهایم تا چند سال پیش بلند و تا کمرم بود،ولی یک سالی میشد که اندازه اش از سر شانه ام تجاوز نمیکرد.دکمه آخر بلوزم را به یاد حمید بستم.بغضی دردناک بر گلویم چنگ انداخت که یاد آور آن روزگار بود،روزگاری که با دیدن حاج زرگر دوباره برایم زنده شده بود.

نمیدانم فاصله بین خیابان اصلی تا خانه را با چه سرعتی دویدم،هر چه بود راه نمی رفتم،پرواز میکردم.آرزوی همیشگی ام که قبولی در رشته حقوق دانشگاه شهید بهشتی بود تحقق یافته بود.سر از پا نمیشناختم.قلبم مانند گنجشکی تندتند در حال زدن بودوقتی به خانه رسیدم حتی قدرت زنگ زدن هم نداشتم.میدانستم حاج صادق در حیاط مشغول رسیدگی به گلهاست.روزنامه را تا کردم و زیر بغلم گذاشتم و با مشت شروع به ضربه زدن به در کردم.

حاج صادق در حالیکه فریاد میزد چه خبره در را سراسیمه باز کرد و با چشمانی گشاد شده به من زل زد.بدون اینکه کلامی حرف بزنم به طرف ساختمان دویدم .هنوز در رختکن را باز نکرده بودم که مادر سراسیمه سراغم آمد.

"مامان...قبول شدم...حقوق...شهید بهشتی...بابا کجاست؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بیا دخترم .تو آشپز خونه است.داره صبحانه میخوره."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع به طرف آشپزخانه دویدم .بابا طبق عادت مشغول خواندن روزنامه بود.با شنیدن صدای ما روزنامه را تا کرد .مثل بچه ها به طرفش رفتم و خودم را در آغوشش رها کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر محکم مرا در بغل گرفت و بر سرم بوسه زد."آفرین دخترم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی خود را عقب کشیدم و گفتم:"بابا،از دست من که ناراحت نیستی؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نه بابا،چرا ناراحت باشم.چهار سال پیش وقتی میخواستی رشته تحصیلی دبیرستانی ات را انتخاب کنی خیلی دلم میخواست رشته تجربی را انتخاب کنی و پزشک شوی،ولی همان سال متوجه شدم هرکس بنا به خواست و علاقه اش رشته اش رو انتخاب میکنه.مطمئنم تو در رشته حقوق موفق و ممتاز میشوی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو به طرف مامان چرخاندم .پرسیدم:"نظر شما چیه؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"من هم با پدرت هم عقیده هستم.من و پدرت باید خیلی خودخواه باشیم که بخواهیم دخترمان بنا بر سلیقه ما و صرف اینکه پزشک هستیم رشته تحصیلی اش را انتخاب کنه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی زدم .خوشبختی معنی دیگری جز این نداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز اول دانشگاه بود و حس تازه ای داشتم.نیمه شب چند بار از خواب پریده بودم.صبح هم نیم ساعت زودتراز زنگ ساعت بلند شدم.چشمهایم پف کرده و قرمز بود.از قیافه خودم خنده ام گرفت.شلوار جین آبی و مانتوی طوسی پوشیدم.مقنعه ام هم طوسی بود.موهایم را به سمت چپ شانه کردم .همیشه از اینکه فرقم را کج باز کنم خوشم می آمد.دوباره نگاهی به صورتم انداختم .خیلی چشمهایم ناجور بود.از کشوی میز آرایشم مداد چشم مشکی را برداشتم .یک خط نازک پشت چشمم کشیدم وکمی رژگونه مالیدم تا صورتم کمی از بی حالی در آید.قیافه ام هنوز مثل همیشه نشده بود و معلوم بود خوب نخوابیده ام،ولی چاره ای نبود.دل توی دلم نبود.هنوز داشتم به قیافه مسخره ام در آینه نگاه میکردم که مادر در را باز کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"به به خاطره خانم.فکر میکردم این چند هفته حسابی تنبل شده ای.آفرین دخترم،زود باش .چایی ات را ریخته ام."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستی به مانتویم کشیدم و چرخی جلوی آینه زدم .همه چیز مرتب بود.وقتی وارد آشپزخانه شدم بابا داشت شکر توی فنجانم میریخت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سلام بابایی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سلام بابا.بیا دخترم،بیا که چایی ات را هم شیرین کردم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخند زدم و کنارش نشستم.مامان در حالی که نان را به طرفم تعارف می کرد اخمی به بابا کرد و گفت:"امیر،تا کی میخوای دخترت رو لوس کنی،بابا،خاطره دیگه دانشجو شده."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"شهره خانم،منم و همین یکی یکدونه دختر.در ضمن چه لوس کردنی؟تو کدوم کتاب نوشته پدری که چای دخترش رو شیرین کنه،لوسش میکنه؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به رویش خندیدم ،ولی دلم با همین لبخند راضی نشد.بلند شدم و دستم را انداختم دور گردنش و دو بوسه صدادار روی لپهایش نشاندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"قربون بابای مهربونم بشم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خدا نکنه دخترم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خاطرآنکه دل مامان رو هم بدست بیارم بلند شدم و همین کاررو هم با اون کردم.مادر دست مرا پس زد و گفت:"بسه خاطره،نمیخواد نمک بریزی.راست گفتن یکی یکدونه،عزیز دردونه...پاشو،برو که روز اول مهره وخیابونها شلوغ است.عجله کن."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به مامان انداختم و گفتم:"شما هم که همیشه عجله میکنید.مگه میخوام دانشگاه تهران برم که دلتون شور میزنه.فاصله خونه ما تا دانشگاه شهید بهشتی فقط ده دقیقه است،اون هم با رانندگی خاطره اسپید، که قول میدم دو دقیقه ای اونجا باشم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان محکم به صورتش زد و گفت:"وای خاک به سرم.نمیخواد با ماشینت بری.یا من یا بابات میرسونیمت،عصر هم می آیم دنبالت."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر درحالی که مقداری پنیر روی نان میمالید گفت:"به به ،شهره خانم ،من دارم لوسش میکنم یا شما.خودمون میبیریم و خودمون میاریم یعنی چی؟کلی پول دادم دخترم با ماشین خودش بره دانشگاه،اون وقت شما میگی مثل دبیرستانیها براش سرویس بگیریم...نه،لازم نکرده."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پدر لقمه نان و پنیر را به طرفم گرفت و گفت:"بیا دخترم،این یک لقمه رو هم بخور و برو کیف وکتابت و جمع کن.بهتره این روز اول کمی زودتر دانشگاه باشی...هنوز با محیط اونجا آشنا نیستی .زودتر برسی بهتره تا اینکه دیر برسی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمی گفتم و سریع لقمه را جویدم واز جا پریدم.پدر چند گردوی درسته ودرشت توی مشتم گذاشت و گفت:"بیا دخترم،این چند تا گردو را هم یا الان بخور یا بذار توی کیفت تا سر کلاس قوه درس خوندن داشته باشی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لبخندی به هر دو زدم وبه طرف اتاقم رفتم.مامان به بابا غر زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"امیر،تو باید برای خاطره یه رنویی چیزی میخریدی که نتونه باهاش با سرعت رانندگی کنه،نه ماشینی به این قدرت."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"شهره جان ،شما هم که همه اش دلشوره داشته باش.نه ،تو خودت رو بزار جای من.به خدا اگه تو هم بودی رنو نمیخریدی.رنو هم شد ماشین که من برای یکدونه بچه ام بخرم.دلت بیخود شور میزنه.فاصله اینجا تا دانشگاه فقط یه خیابونه و بس.تا اونجا هم که جایی برای مانور وسرعت نیست."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"فقط دانشگاه که نیست.از فردا خونه این دوست و اون دوست وآخرش..."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خانم عزیز،تموم کنید و بد به دلتون راه ندید،تازه فقط سرعت نیست،اگه بخواد اتفاقی بیفته،می افته.همون بهتر که رنو نخریدم،امنیت نداره .تو هم دیگه فکر بد نکن."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاقم رفتم و کیفم رو برداشتم.هنوز بابا و مامان مشغول صحبت بودند.نمیدونم همه پدر مادرها این جوری بودن یا چون من یکی یکدونه بودم این قدر روی من حساسیت داشتند.هر چی بود گاهی اوقات به نفعم بود و گاهی اوقات به ضررم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سرعت به طرف آشپزخانه رفتم.با ورود من بحث آن دو هم تمام شد.بابالبخند زد وگفت:"خاطره ،بابا،پولی،چیزی کم وکسر نداری؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نه بابا جون،هیچ چیز احتیاج ندارم.دستتون درد نکنه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به مامان انداختم ،انگار هنوز دلگیر بود.ابروهاش در هم بود و صورتش غمگین و گرفته.همیشه وقتی عصبانی بود پوست سفیدش قرمز میشد و رگ کنار گردنش ورم میکرد و بالا می آمد.داشت با دندانهایش گوشه لبش را گاز میگرفت که به طرفش رفتم و بغلش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مامان گلم،تورو خدا خودت رو حرص نده .به خدا قول میدم خیلی یواش رانندگی کنم.من از سرعت خوشم نمیاد،اون دفعه هم میخواستم روی شهاب دایی شهروز رو کم کنم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان نگاهی به من انداخت .دیگر عصبانی نبود .لبخندی که روی لبهایش بود صورتش را زیباتر کرده بود.صورتم را بوسید وگفت:"برو به سلامت،مواظب خودت باش."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پدر هم خداحافظی کردم و به سمت حیاط رفتم .حاج صادق را دیدم که مشغول عوض کردن لباس بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت ماشینم راه افتادم.بابا یک جای مخصوص برای هوندا سیویک نوک مدادی من کنار شمشادهای باغچه سمت چپ در نظر گرفته بود .نگاهی به ماشین و بعد به سوییچ انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حاج صادق جلو آمد"سلام خاطره خانم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام حاجی،یک زحمتی داشتم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"امر بفرمایید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"لطف کن هر روز که آمدی اینجا یک دستی به ماشین من بکش.دلم نمیخواد روش حتی یک لک بیفته."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"به روی چشم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"چشمت بی بلا حاجی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در حیاط را باز کردم و با کلی امید و آرزو به سوی دانشگاه حرکت کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلبم داشت از قفسه سینه ام بیرون میزد.نمیدانم چرا دلشوره داشتم.کنار بلوار اصلی ،درست مقابل در بالای دانشگاه پارک کردم.هنوز ماشین را خاموش نکرده بودم که ماشین تکانی خورد.از آینه نگاهی به پشت انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پراید سفیدی که داخل آن سه پسر بودند بلند بلند داشتند چیزی میگفتند.بی خیال سوییچ را در آوردم.قفل فرمان را زدم و از ماشین پیاده شدم.پسری که کنار راننده نسته بود از ماشین پیاده شد و در حالی که قیافه ای عصبی به خود گرفته بود با مشت به دست دیگرش زد و گفت:"خانم،مثل اینکه شما تو باغ نیستید.زدیم به سپر شما."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خوب حالا که چیزی نشده ،من هم شکایتی نکردم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نه تورو خدا ،میخواستین شکایت هم بکنین.ما زدیم به سپرتون تا شما اینجا پارک نکنید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"پارک نکنم!برای چی؟توقف ممنوعه؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نخیر،برای اینکه من میگم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"شما چه کاره اید؟پلیس هستید که برای ماشین مردم تعیین تکلیف میکنید؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نه خانم...فکر کنم سال اولی هستید که قانون اینجارو نمیدونید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"اینکه سال اولی هستم یا نه به خودم مربوطه.قانون وتابلوها میتونند برای من تعیین کنند که چه بکنم و چه نکنم.بعدش هم ،من تابلوی توقف ممنوع اینجا نمیبینم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو پسر دیگر که که تا آن لحظه ساکت نشسته بودند پیاده شدند.هر سه جلو آمده بودند.راننده رو به من کرد و گفت:"دختر مایه دار،برای ماشینت یک جای پارک دیگه پیدا میکنی.اینجا جای پارک ماشین ماست.دلیل و چون و چرا هم به خودمون مربوطه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیخواستم همون اول کاری مغلوب سه تا بچه سوسول دانشگاهی بشم.بدون اینکه جوابشون رو بدم ،کیفم رو از صندلی پشت برداشتم و در ماشین رو با دزدگیر قفل کردم و به طرف دانشگاه راه افتادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قلبم داشت از قسه سینه ام بیرون میزد.با اینکه هوا خنک بود،ولی تمام تنم خیس عرق شده بود.هنوز وارد دانشگاه نشده بودم که یکی از پسرها جلویم ظاهر شد .تمام تنم گر گرفت و داغ شدم.می خواستم بی توجه از کنارش بگذرم که مقابل من ایستاد.فاصله ما کمتر از یک متر بود.دست به سینه جلویم ایستاد و یک پایش را جلوتر از پای دیگر گذاشت و ضربه هایی به زمین میزد.شلوار جین دودی و بلوز آبی نفتی چهار خانه به تن داشت.موهای مشکی روی پیشانی ریخته بود.صورتش گندمی و سه تیغه بود.دماغ عقابی داشت و دندانهای سفیدش از پس خنده شیطانی اش خودنمایی میکرد.خواستم راهم رو به سمت راست کج کنم که با یک جهش دوباره جلویم سبز شد.به سمت چپ رفتم پایش را به سمت چپ کشید.کلافه شده بودم.با صدایی که میلرزید گفتم:"ببخشید آقا،میتونم ازتون بپرسم از جون من چی میخواهید؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"جای پارک ماشینم رو میخوام."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سند دارید یا اینکه خیابان را خریدید؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نه سند دارم و نه خیابون رو خریدیم،فقط زورمون زیاده و نمیگذاریم کسی جای ماشین ما پارک کنه...همین و بس."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"پس بنده هم باید به اطلاعتون برسونم که من زیر بار حرف زور نمیرم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"حرف آخرتون همین بود؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بله آقا،دیگه مزاحم نشید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"باشه ولی یادت باشه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.ما هشدار دادیم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"باشه یادم میمونه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر خنده مشمئز کننده ای کرد و به طرف دوستانش رفت.با اینکه تمام تنم میلرزیدبه زور سرم را به طرف ماشین چرخاندم.هر سه داشتند با هم صحبت میکردند.ایستادن جایز نبود.قدمهایم را سریع کردم .به سممت دانشکده حقوق رفتم.راهروی دانشکده شلوغ و پر سرو صدا بود.عده ای از دانشجویان که معلوم بود سال بالایی هستند مشغول صحبت و خوش و بش بودندعده ای هم روی بردهای سبز رنگ مشغول پیدا کردن کلاسهاشان بودند.به انتهای راهرو رفتم .گوشه خلوتی پیدا کردم و برگه انتخاب واحد را از کیفم در آوردم.ساعت 8 تا 95حقوق مدنی 1.نگاهی به ساعتم انداختم.75بود هنوز یک ربع وقت داشتم.نمیدانستم چه جوری باید کلاسم را پیدا کنم.نزدیک یکی از بردها رفتم و مشغول جستجو شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حقوق ثبت،مدنی هفت،مبانی علم اقتصاد،متون فقه،اصول فقه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وای خدایا ،پس چرا کلاس من نیست.دیگه داشتم کلافه میشدم که دستی به پشتم خورد،رویم را برگرداندم.دختری بیست و چهار ساله با ابروهای کمانی پرپشت و پوست سفید وچشمان آبی رنگکه مقنعه آبی رنگ با رنگ چشمانش همخوانی جالبی داشت،در حالیکه لبخند میزد از من پرسید:"سال اولی هستی؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بله"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"دنبال کلاست میگردی؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بله...ولی هر چی میگردم حقوق مدنی یک رو پیدا نمیکنم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بخاطر اینکه داری برد سال آخریهارو نگاه میکنی دختر خوب."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به بالای برد انداختم،ولی هیچ نشانی از ترم و یا سال نبود.انگار دختر چشم آبی متوجه حال من شد،چون گفت:"میدونم،یک ترم بگذره وارد میشی، در هر صورت برد شما ،یعنی برد شماره یک اول راهروست.نگران هیچ چیز نباش ومظطرب نشو.همه ما از همین جا شروع کردیم.تا چند وقت دیگه چشم بسته کلاست را پیدا میکنی.حالا بیا با هم بریم ببینیم کلاست کجاست."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قدم به قدم با او به سمت برد شماره یک رفتم .دختر چشم آبی مثل یک راهنما برگه انتخاب رشته من رو گرفت .نگاهی سطحی به برد انداخت و گفت:"حقوق مدنی یک با استاد افشار .باید بری کلاس..."وبا دستش به یکی از کلاسهای سمت راست اشاره کرد و گفت:"در ضمن خیلی خوش اقبالی.استاد افشار جزو استادهای بسیار عالیه .البته یک خرده سختگیره،ولی در درس حقوق مدنی استاد سختگیر خیلی به نفعته.حالا از ترم دیگه که انتخاب رشته با خودته اگه دلت خواست در مورد استاد میتونم راهنماییت کنم.راستی،اسم من افسانه فروزش ،دانشجوی فوق لیسانس هستم و ان شا الله دو ترم دیگه فارغ التحصیل میشم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خوشبختم ،من هم خاطره بدیع هستم .احتیاج به معرفی بیشتر نداره،چون خودت اول کار فهمیدی سال اولی هستم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"اینجا تمام بچه های سالهای بالاتر همدیگررو میشناسند.تشخیص سال اولیها کار مشکلی نیست.در ضمن هر کسی که حقوق میخونه باید حواسش شش دانگ به همه جا باشه والا جا میمونه.بچه های رشته حقوق اغلب به نیت وکالت وارد این رشته میشن.یه وکیل خوب هم باید به جای دو چشم ،سر تا پاش چشم باشه.حالا هم عجله کن که اگر دیر برسی جات ته کلاسه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

از افسانه تشکر کردم و به سمت کلاس راه افتادم.محیط دانشگاه زمین تا آسمان با دبیرستان فرق داشت.به جای نیمکت صندلیهای تک نفره ای در کلاس بود که میز کوچکی جلویش بود.تخته بزرگی روی دیوار نصب شده بود و میز استاد با یک پله بلند از بقیه کلاس مجزا میشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی گذرا به کلاس انداختم.عده ای پسر ته کلاس نشسته بودند . انگار به همان زودی با هم حسابی رفیق شده بودند.صندلیهای ردیف اول پر بود .به ردیف دوم رفتم و کنار دیوار نشستم.هنوز درست جا به جا نشده بودم که مردی پنجاه ساله با صورتی سبزه و ریش مرتب ،با کت و شلوار مشکی و بلوز ساده سفید وارد کلاس شد.در دست راستش یک کیف سامسونت مشکی بود ودر دست دیگرش پوشه ای نارنجی رنگ که با ماژیک مشکی بزرگ روی آن نوشته بود :استاد افشار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با ورود استاد سکوت بر کلاس حکمفرما شد جز صدای گامهای استاد ،صدای دیگری به گوش نمیرسید. به احترام ورود استاد همه دانشجویان ایستادند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد سلامی کرد و با حرکت دستش بچه ها را به نشستن دعوت کرد.کیفش را روی میز گذاشت و عینک پنسی ظریفی از آن بیرون آورد و روی بینی استخوانی اش گذاشت.در کیف رابست و آن را سر جایش گذاشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به کلاس انداخت و بعد پوشه نارنجی را باز کرد و رو به دانشجویان گفت:"طبق فهرست تعداد دانشجویان حقوق مدنی یک سی و هشت نفر است ،ولی فکر کنم پانزده شانزده نفر غایب باشند."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هنوز حرف استاد تمام نشده بود که در کلاس باز شد .دختری با قدی متوسط که چادر مشکی به سر داشت وارد کلاس شد و گفت:"ببخشید استاد دیر شد،داشتم دنبال کلاس میگشتم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"شما خانومه؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بهارلو هستم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم بهارلو،درسته؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بله استاد."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خانم بهارلو بفرمایید...امروز بخاطر جلسه اول غیبت رد نمیکنم،ولی دیگه تکرار نشه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"متشکرم استاد،فراموش نمیکنم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خوب داشتم میگفتم کلاس ما غایب زیاد داره.دانشجویان عزیز یا هنوز در تعطیلات تابستانی به سر میبرند و یا فکر کردن دانشگاه مثل مدرسه میمونه و روزهای اول تق و لقه.باید از همین اول کار خدمت همه شما عزیزان عرض کنم کلاس من راس ساعت هشت شروع میشه و نه چهل و پنج دقیقه به پایان میرسه.هیچ دانشجویی ،به هیچ دلیلی بین ساعت حق ترک کردن کلاس رو نداره.هر دانشجویی بعد از ساعت هشت وارد کلاس بشه ،حتی ساعت هشت و یک دقیقه برای او غیبت منظور میشه.عرف و قانون دانشگاه چهار جلسه غیبت رو جایز میدونه،ولی در کلاسهای حقوق مدنی بنابر اهمیت این درس فقط دو جلسه رو جایز میدونه.پس در همین ابتدای کار میخواهم به همه یاد آوری کنم دلایلی چون شلوغی راه،پنچر شدن،برف و بارندگی و بهانه هایی از این دست جهت تاخیر در کلاس به هیچ عنوان پذیرفته نیست.کلاس یک پاسخگو دارد،آن هم من هستم .از پرسیدن سوالهای متفرقه از همدیگر خودداری کنید.ساعت چنده،خسته نباشید و از این دست سوالها به هیچ عنوان استفاده نکنید.درس هر جلسه به صورت سر فصل روی تخته نوشته میشود،بعد توضیح داده میشود و جزوه مینویسید،بعد هم رفع اشکال داریم.شما هر چقدر دلتان خواست و نیاز بود میتوانید از من سوال کنید،ولی اگر سوال خود را از بغل دستی و یا دوست خود بپرسید اخطار میگیرید و چهار اخطار به منزله حذف درس است.شما هفت درس مدنی دارید،یعنی هر ترم یک درس.هرکدام پیش نیاز بعدی است.پس در خواندن این درس دقت داشته باشید تا تعداد سالهای تحصیلتان از چهار سال تجاوز نکنه.خوب،بیشتر از این وقتتان را نمیگیرم.به نظرم همه توضیحات را به شما دادم...اول حضور غیاب و آشنایی با دانشجویان...خوب،جناب افشین آذر نیا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

برخلاف آنچه فکر میکردم ساعت اول خیلی زود گذشت.استاد افشار به قدری خوب درس میداد که جای هیچ سوالی باقی نمیگذاشت وهیچ کس لب از لب باز نکرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

استاد راس ساعت نه و چهل و پنج دقیقه از کلاس بیرون رفت.با خروج استاد بچه ها به جنب و جوش افتادند.پسرهای ته کلاس شروع به صحبت کردند.من مشغول مرتب کردن جزوه هایم بودم که دختری که سمت چپ من نشسته بود کیسه ای به طرفم گرفت که دو خیار و دو عدد سیب داخل آن بود.موقع حضور و غیاب متوجه شده بودم که نامش مهسا پرتو است.دختر گفت:"بفرمایید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مرسی ممنون."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"تعارف نکن ،استاد آنقدر حرف زد که فکر کنم برای یک سیب کوچولو اشتها داشته باشی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تشکر کردم و یک از سیبهارو برداشتم .میوه ها شسته و تمیز بودند و هنوز چند قطره آب روی آنها به چشم میخورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهسا در حالیکه گازی به سیبش میزد گفت:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"از الان باید فکری برای کلاس مدنی بکنم.این استادی که من دیدم شوخی بردار نیست.خیلی وقتها پیش میاد که صبحها خواب میمانم.شنیدی،یک دقیقه تاخیر برابر با غیبته."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابک،یکی از پسرهای پرحرف کلاس،در حالیکه در جایگاه استاد نشسته بود نگاهی به ما انداخت و گفت:"خانومهای محترم اگر وقت کمتری را جلوی آینه صرف کنند سروقت به کلاس میرسند."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهسا نیم نگاهی به او انداخت و گفت:"خانومها جلوی آینه هستند یا شما آقایون.ما که مجبوریم مقنعه سرمان کنیم.این شما هستید که صبحها دو ساعت وقتتان را با سشوار هدر میدهید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابک با حالت مسخره ای دستش را که تا آن لحظه زیر چانه اش بود برداشت و عینکش را روی صورتش جابه جا کرد.با هر بار جابه جا کردن عینک قیافه مسخره ای به خود میگرفت.آخر،در حالیکه عینکش را با دست روی پیشانی اش نگه داشته بود گفت:"ولی خانم محترم،فکر کنم این کارها وقت شمارو هدر میده."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهسا که تازه متوجه آن همه ادا اصول بابک شده بود حالت تدافعی به خود گرفت و گف:"اینجارو دیگه اشتباه کردی.من فقط یک کرم ضد آفتاب زدم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"البته از نوع کرم پودریش."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مثل اینکه حسابی واردی.دوست دخترهات یادت دادن یا اینکه..."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مریم که تا آن لحظه ساکت بود چادرش را روی سرش مرتب کرد و با دست به پهلوی مهسا زد و خیلی آهسته گفت:"این قدر دهن به دهن او نذار."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ولی خودش شروع کرد."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"درسته ولی تو ادامه نده.تمومش کن."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به مریم انداختم.حق با او بود.مریم کش چادرش را مرتب کرد.باباک هنوز داشت چرت وپرت میگفت و ادای استاد افشار رو در می آورد.پسرهای ته کلاس هم مرتب حرف میزدند و میخندیدند.مریم با زیرکی فکر من و مهسا را از آنها منحرف کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن روز تا ساعت دو کلاس داشتیم.زنگ ناهار با مهسا و مریم به محوطه دانشگاه رفتیم.مامان برایم ساندویچ مرغ درست کرده بودمهسا و مریم هم ساندویچ داشتند. از بوفه دانشگاه نوشابه خریدیم و مشغول خوردن شدیم.مریم دختر خوش صحبتی بود و از هر دری صحبت میکرد.صورت گرد و سفیدی داشت.چشمهای درشت و مشکی اش زیبایی ملیحی به صورتش داده بود.با هر بار خندیدن چشمهایش جمع و کوچک میشد.موقع حرف زدن دستهایش را زیاد حرکت میداد.به نظر میامد در رشته حقوق دانشجوی موفقی خواهد شد.پدر مریم سرهنگ بازنشسته ای بود که یک پایش را در جنگ از دست داده بود.مریم با غرور و افتخار در مورد پدرش صحبت میکرد.تنها برادرش محمد دانشجوی مهندسی برق دانشگاه شیراز بود.مریم در مورد پدر و برادرش برای ما حرف زد ،ولی برایم عجیب بود که هر زمان در مورد مادرش سوال کردیم طفره رفت و حرف را عوض کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مهسا ساده تر از مریم بود.پختگی مریم برای هردوی ما جای سوال و تامل داشت.علائق مهسا در آرایش و آهنگهای جدید خلاصه میشد. برایم عجیب بود که دختری با این سطح فکر چطور رشته حقوق را انتخاب کرده است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت ناهار به ما فرصت داد تا بیشتر با هم آشنا شویم.ساعت آخر ادبیات فارسی داشتیم که بر خلاف ساعت اول استاد زود تعطیل کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از تعطیلی به سمت در شمال دانشگاه راه افتادم .پدر مریم قرار بود ساعت دو ربع کنار در جنوبی منتظرش باشد.مهسا هم چون قرار بود همراه دختر خاله اش به مهمانی برود زودتر از ما خداحافظی کرد و به دو دانشگاه را ترک کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد محوطه شده بودم که افسانه ،در حالیکه با تعدادی دختر و پسر در حال صحبت بود ،دستی به طرف من تکان داد.من هم جوابش را دادم.افسانه به دوستانش چیزی گفت و به طرف من دوید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"با سلام دوباره به خانم بدیع،کلاسها چطور بود؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"عالی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نظرت در مورد استاد افشار چیه؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"با شما هم عقیده هستم که کمی سخت گیره.ولی به قول خودتون این سختگیری به نفع ماست."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"همین طوره.حواست رو جمع کن .استاد افشار همان قدر که سخت گیره میتونه نردبانی باشه برای ترقی دانشجویانی که با هدف رشته حقوق را انتخاب کردند."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مگه کسی هم هست که هدف نداشته باشه؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"آره بابا...نصفی از بچه ها می افتند و یکسری هم سیاهی لشگرن...جدی میگم،فقط تعداد کمی با هدف درس میخونن."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"شاید من هم جزو گروه سیاه لشگرها باشم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بعید میدونم.صبح بهت گفتم،یک وکیل خوب باید به جای دو چشم هزار تا چشم داشته باشه.هزار تا چشم به آدم دروغ نمیگه.در هر صورت اگر زمانی کاری داشتی،برای انتخاب واحد یا تحقیق میتونی روی کمک من حساب کنی.خوب دیگه،بچه ها منتظرم هستند باید برم.خداحافظ."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خدانگهدار."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت ماشین رفتم .خیلی خسته شده بودم و دلم میخواست زود برسم و حمام برم و بعد هم یک خواب حسابی.شب پیش به خاطر اضطراب نتوانسته بودم راحت بخوابم.هنوز چند قدم با ماشین فاصله داشتم که برگه ای زیر برف پاک کن توجهم را جلب کرد.اول فکر کردم ممکنه جریمه باشه،ولی نه،یک کاغذ معمولی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"چیزی که عوض داره،گله نداره،دختر مایه دار،از فردا جای دیگری برای ماشینت پیدا کن."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاغذ را مچاله کردم و گوشه ای پرت کردم دستم را روی دکمه در باز کن ماشین گذاشتم که ناگهان نفسم بند آمد.تازه منظورشان را فهمیدم.دو چرخ سمت چپ ماشینم بادش خالی شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وای خدایا،حالا باید چیکار میکردم.کیفم را روی صندلی عقب ماشین پرت کردم.در صندوق عقب را باز کردم و با حرص زاپاس ماشین را با زور از صندوق عقب بیرون آوردم .زیر لب خودم و آن پسرهای عوضی را فحش میدادم.کاش صبح جای دیگری پارک میکردم.زاپاس را با بدبختی روی آسفالت انداختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خدایا،کاشکی حاج صادق اینجا بود و کمکم میکرد.شاید بهتر بود دو چرخ را باز میکردم ...ولی آخه من که تا حالا پنچری نگرفته بودم.خدایا باید چکار میکردم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشغول شل کردن پیچهای چرخ جلو ی ماشین شدم.دستم سیاه شده بود و عرق از سر و صورتم میریخت.یکی از پیچها را باز کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با پشت آستین مانتوام عرق پیشانی ام را پاک کردم.نگاهی به ساعتم انداختم.ساعت دو و نیم بود.خدارو شکر مامان خونه نبود والا تا حالا صد بار من را کشته بود وکفن کرده بود.داشتم با پیچ دوم کلنجار میرفتم که صدایی من را به خود اورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خانم ،کمک میخواهید؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به پشت سر انداختم.پسری قد بلند و چهار شانه،با صورتی سفید که نیمی از آن را ریش پرفسوری اش پوشانده بود آنجا ایستاده بود.موهای مشکی اش را به سمت بالا شانه زده بود و کیف دستی مشکی رنگی به دست داشت.کفش چرمی مشکی به پا داشت که تمیزی اش بیش از هر چیزنگاه بیننده را به خود جلب میکرد.شلوار مشکی پارچه ای و بلوز دودی رنگی به تن داشت که به قول مامان خط اتویش خربزه را قاچ میکرد.نگاهم را از صورتش برداشتم و گفتم:"نه آقا،متشکرم...خودم از پسش بر می آیم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ولی خانم دو تا چرختان پنچر شده .باید چرخهارا ببرین پنچر گیری کنید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"گفتم ممنون."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بسیار خوب،پس من هم مزاحمتان نمیشوم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در دل به خودم فحش دادم.دختره خنگ ،الان چه وقت تعارف کردن بود.تو دنبال فرشته نجات میگشتی .خودش با پای خودش آمد،آن وقت تو تعارف کردی!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با نگاه پسر را دنبال کردم.رفت که رفت.این موقع ظهر دیگه کسی به سراغم نمی آمد.دوباره مشغول کلنجار رفتن با پیچ سوم شدم .به سمت راست و چپ خیابان نگاه کردم .هیچکس نبود.کلافه شده بودم.صدای ثانیه شمار ساعتم را میشنیدم که ناگهان ضربه ای به زاپاس ماشین خورد.سرم را به سمت صدا چرخاندم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سلام دختر مایه دار...حالت جا اومد؟اگه تا شب پنچری بگیری دیگه فکر سند و قانون و این چیزها از ذهنت بیرون میره.خوب شد کلاسم تموم شد تا کنف شدنت رو ببینم.خوب حالا دیگه بسه.بزار کمکت کنم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"لازم نکرده."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"راستی که...خیلی پررویی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"پررو تویی.یک جا پارک انقدر ارزش داره که ماشین آدم رو پنچر میکنی؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"اگه ارزش نداره ،چرا صبح جای دیگه پارک نکردی؟من رو باش که اومدم کمکت."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بهت که گفتم لازم نکرده."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خوب حالا که هنوز پررویی و ناشکر،برو دنبال لاستیکت."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد لاستیک ماشین را در سر پایینی خیابان قل داد و خودش به سمت دوستانش رفت. دلم می خواست تکه تکه اش کنم .جای فکر کردن نبود.آچار را زیر ماشین پرت کردم و دنبال زاپاس شروع به دویدن کردم .خدارو شکر سرعت گیر خیابان باعث انحراف لاستیک شد و وسط خیابان از حرکت ایستاد . با اینکه سر پایینی دویده بودم،ولی نفسم بالا نمی آمد.وای خدایا ،مرده شور هر چی ماشینه ببرن.زاپاس را برداشتم .خیلی سنگین بود .به سختی مشغول بالا آمدن از خیابان شدم که سر نشینان آن پراید لعنتی برایم بوق زدند،بعد هم با سرعت به راهشان ادامه دادند.زیر لب فحش میدادم که پژو یشمی رنگی جلوی پام ترمز کرد.شیشه سمت کمک راننده پایین آمد .پسری که چند دقیقه پیش کمکش را رد کرده بودم بود عینک دودی به چشم داشت .با عینک کمی قیافه اش تغییر کرده بود،ولی من او را به سرعت شناختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خانم محترم ،از بالا دیدمتان که دنبال لاستیک میدوید .بیایید تا دم ماشین برسانمتان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دیگه موقع فکر کردن و حتی تعارف نبود .بی هیچ حرفی در عقب ماشین را باز کردم.در همان حال پسر ،در صندوق عقب را باز کرد و لاستیک را داخل آن گذاشت.من بی هیچ حرفی روی صندلی عقب ماشین ولو شدم .انگار تمام توان و جانم در این دوندگی از بین رفته بود.لبم خشک شده بود و دلم ضعف میرفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرا تا ماشین رساند.زودتر از من پیاده شد و لاستیک را از صندوق عقب بیرون آورد .پیش از آنکه حرفی بزنم عینکش را بالا زد و گفت:"میدونم شما به کمک من احتیاجی ندارید ،ولی ممکنه این اتفاق دوباره براتون بیفته.الان ساعت 3 بعد از ظهره.هوا هم زود تاریک میشه .بهتره پیش از تاریکی فکری به حال ماشینتان بکنیم.اگه اجازه بدهید کمکتان کنم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مزاحمتان نمیشم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"شما هم مثل خواهر من."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"تشکر میکنم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"پس آچار چرختان را لطف کنید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به زیر ماشین انداختم.پیش از اینکه دنبال لاستیک بدوم کیف آچار چرخ کنار ماشین بود و آچاری که استفاده کرده بودم را زیر ماشین انداخته بودم.کمی جستجو کردم.داخل جوی و کنار چرخهای دیگر.بعد مثل برق گرفته ها ایستادم.تازه موضوع دستگیرم شد.کمرم را صاف کردم و از شدت عصبانیت لبم را گاز گرفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"چیزی شده؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"آچار را دزدیدند."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"دزدیدن؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بله،همان موقع که دنبال زاپاس بودم،..وای نه..."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد سریع به داخل ماشین نگاهی انداختم .نفس بلندی کشیدم و گفتم:"خدارو شکر کیفم تو ماشینه ،والا بدبخت شده بودم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نگران نباشید ،من آچار چرخ دارم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به او انداختم .سریع به سمت ماشین خودش رفت و کیف آچار را آورد و بی صدا مشغول کار شد.آستینهای پیراهنش رو بالا زد .ساعت رولکس با بند سیلور مات روی مچش خودنمایی میکرد.دلم به حالش سوخت،با این قیافه مجبور شده بود پنچری ماشین من را بگیرد.سریع چرخ عقب را عوض کرد.دستهایش سیاه شده بود.پیشانی اش عرق کرده بود و پاچه شلوارش خاکی شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کارش که تمام شد نگاهی به من انداخت و گفت :"ببخشید خانم ،اجازه میدهید لاستیک را ببرم و درست کنم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حرفی نزدم و ساکت نگاهش کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نترسید،بر میگردم.میخواهید کارت ماشینم را برایتان بگذارم؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نه آقا این حرفها چیه،یه لاستیک که دیگه این صحبتهارو نداره،نمیخوام اسباب زحمت شما بشم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نگران نباشید .همین بالا یک پنچرگیری هست.باد چرخ رو خالی کردند.سریع بر میگردم.فقط باید چرخ جلویی رو هم باز کنم وزیرش جک بگذارم و هر دو را با هم ببرم.در هر صورت شما نگران نباشید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره تشکر کردم.او سریع چرخ دوم را هم باز کرد .من هم جعبه دستمال کاغذی را از داخل ماشین برداشتم و به طرفش گرفتم.تشکر کرد و با دو انگشت چند دستمال بیرون کشید و دستهایش را با آن پاک کرد هنوز سیاه بودند،اما مثل قبل چرب نبودند.یک دستمال دیگر هم برداشت و با آن عرق پیشانی اش را پاک کرد .از دیدن چهره خسته ودستهای کثیف و شلوار خاکی اش خیلی خجالت کشیدم،اما دیگر چاره ای نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بدون هیچ حرفی سوار ماشین شد و رفت.با نگاهم تا سر پیچ خیابان تعقیبش کردم.بیچاره!چقدر بخاطر من وقتش گرفته شده بود.نگاهی به ساعت انداختم.دلم داشت از گرسنگی ضعف میرفت.یاد گردوهایی که افتادم که صبح بابا داده بود،سراغ کیفم رفتم و کیسه را برداشتم ومشغول خوردن شدم.با خود گفتم باز هم بابا.خداروشکر،والا از گرسنگی میمردم.ناخوداگاه به حرف خودم خندیدم.به قول مامان هیچکس با نیم ساعت قارو قور شکم یا ده دقیقه خشکی دهن نمرده،ولی من چیکار کنم،این حرفهای بابا بود که همیشه میگفت:بابا گشنه ای؟بذار وایستم بیسکوییتی ،کیکی ،چیزی بخرم ،ممکنه تا خونه برسم دخترم ضعف کنه.مامان هم همیشه با حرص میگفت:امیر،تو داری خاطره رو لوس میکنی.آخه کی تا حالا با یه دل ضعفه مرده که خاطره دومی باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یاد سحرهای ماه رمضون افتادم که بابا تا لحظه آخر برام لقمه میگرفت .اولین سالی که روزه برام واجب شده بود مصادف بود با اوایل تابستان،خدا میدونه بابا م چه حالی داشت.همه اش میگفت:نمیخواد روزه بگیری،خدا هم این روزه رو قبول نداره ،و مادر مثل همیشه صورتش از عصبانیت سرخ میشد و میگفت:چرا؟معده درد داره یا سوهاضمه.بس کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خلاصه دلیل تمام جرو بحثهای بی پایان بابا و مامان من بودم.هردو برایم نگران بودند ،ولی هر کدام به روش خودشان و هر کدام نگرانی دیگری را بی دلیل میدانست.وای اگه امروز مامان و بابا اینجا بودند و ماجرای پنچری ماشین را میدیدن،به طور حتم دو سه ساعتی جر و بحث داشتند.آخر کار هم مامان میگفت:من که گفتم ماشین نمیخواد ببره،خودمون می رسونیمش یا براش سرویس میگیریم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهم به جک ماشین بود که پژوی یشمی بار دیگر ظاهر شد و پشت ماشینم پارک کرد.بی هیچ حرفی دو لاستیک را بیرون آورد .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از اتمام کار نگاهی به ماشین انداخت و گفت:"خب امیدوارم دیگه براتون مشکلی پیش نیاد.با اجازه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"صبر کنید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"امری داشتید؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"عرضی داشتم خدمتتون.معذرت میخوام به شما خیلی زحمت دادم.اگه ممکنه قیمت پنچرگیری رو..."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پسر جوان خنده ای کرد و گفت:"همون اول به شما گفتم ،شما هم مثل خواهرمن.مبلغ قابل داری نبود."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ولی..."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خواهش میکنم...من از شما پول نمیگیرم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اشاره ای به دستهایش کردم "خیلی کثیف شده.تشریف بیارید منزل ما هم دستهایتان را بشورید و هم شربتی ،چیزی بخورید تا خستگی تان در رود.خونه ما همین بغله،زعفرانیه است..راهی نیست."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"تشکر میکنم تا منزل ما هم راهی نیست."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"اما اینطوری که نمیشه...دست کم اجازه بدید یک دبه آب تو ماشین دارم .بیارم دستتون رو با اون بشورید."سریع پریدم و در صندوق عقب را باز کردم .او هم جلو آمده بود .در دبه را باز کردم و روی دستهایش آب ریختم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کفشهای چرمی اش دیگر برق اولیه را نداشت.آمده بود ثواب کند ،کباب شده بود.چند بار دستش را برای خشک کردن در هوا تکان داد.دبه را در صندوق عقب گذاشتم و جعبه دستمال کاغذی را جلویش گرفتم.دستمالی برداشت و گفت:"خیلی عجله دارید،فکر کنم دیرتان شده .دستهای شما بیش از من احتیاج به آب داشت." نگاهی به دستهایم انداختم.وای خدای من،سیاه سیاه بود.درست مثل زغال،اگه مامان میفهمید با این دستها گردو خوردم ،خونم مباح بود.خنده ای کردم و گفتم:"نه،عجله که نه...گفتم مزاحم شما نشم .گفتم که خونه نزدیکه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ولی حیف ،فرمون ماشینتون رو کثیف میکنید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل دختر بچه ای که هول شده باشد،حتی نتونستم جوابش رو بدم.دوباره سراغ صندوق عقب رفتم.در صندوق را که باز کردم او زودتر از من دبه را بیرون آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل شاگردی که از معلمش تبعیت کند به سرعت دستانم را جلو آوردم و او آرام روی دستهایم آب ریخت.آن قدر هول شده بودم که نفهمیدم چه جوری آنها را شستم.دستمال کاغذی هم برایم آورد.وقتی دستهایم را خشک می کردم به پیشانی ام اشاره کرد و گفت:"پیشانی تان هم مصون نمانده."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشغول پاک کردن پیشانی ام شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خنده ای کرد و گفت:"عالی شد،روغن سیاه را حسابی روی صورتتان پخش کردید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دویدم سمت آینه ماشین .وای تمام پیشانی ام سیاه شده بود.تا خواستم دستمال کاغذی دیگری بردارم پیش دستی کرد و یک دستمال مرطوب از جیب شلوارش در آورد و به سمت من گرفت:"فکر کنم با این دستمال بهتر پاک بشه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"متشکرم ،نمیدونم چه جوری از خجالت شما در بیام."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"احتیاج به تشکر نیست...با اجازه." وقتی به خانه رسیدم سریع کیفم را روی تخت انداختم .حوله ام را برداشتم و پریدم توی حمام.دوش آب سرد را باز کردم .انگار تمام سلولهای بدنم داغ کرده بود.آب سرد آرامش عجیبی به من داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن روز اندازه یک هفته طول کشیده بود.نمیدانم چند دقیقه زیر دوش بودم .حسابی از فکر و خیال آن روز و اتفاقهای بد،یعنی مواجه شدن با آن پسرهای عوضی بیرون آمدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی از حمام بیرون آمدم حالم بهتر بود.جلوی آینه ایستادم.حوله را باز کردم .موهایم را تکان دادم،قطره های آب به اطراف پاشید.خدارا شکر تا آمدن مامان هنوز خیلی مانده بود.اگه خونه بود،باید موهایم را خشک میکردم .بی خیال،بلوز شلوار ورزشی صورتی رنگم را از کمد در آوردم و پوشیدم.موهایم را به وسیله کش بالای سرم جمع کردم .به سمت آشپزخانه رفتم.نگاهی به آشپزخانه انداختم.همیشه پیامهای مامان روی در یخچال بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کاغذ صورتی رنگ را برداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سلام خاطره،کاری داری انجام بده.شب خونه دایی شهروز دعوت داریم.امیدوارم یادت مونده باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سرم رو بالا گرفتم.تازه یادم اومد دو هفته پیش در باغ عمو عماد ،دایی همه رو به مناسبت قبولی شقایق،دخترش،دعوت کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع به سمت تلفن رفتم.چند بار شماره گرفتم و بعد از چند نوبت اشغالی بوق زد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مطب دکتر صدر بفرمایید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نگار جون سلام.خاطره هستم.گوشی رو صل میکنی اتاق مامان.کار واجب دارم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سلام.چشم عزیزم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"متشکرم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

انگار امروز همه ساعتهاش طولانی بود.حالا باید مدتی به آهنگ انتظار مکالمه گوش میدادم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بله؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سلام مامان."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سلام عزیزم.کاری داری بگو.میدونی که امروز باید کارهامو زودتر انجام بدم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مامان برای شقایش چی خریدی؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"یک نیم سکه.چطور؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مامان من جدا براش کادو بخرم؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"اگه دوست داری ،اره ،اشکالی نداره.فقط خاطره جان ،تورو به جان هرکی دوست داری بلند نشی بری دور شهر بگردی.امشب میخوایم زودتر بریم.ترو خدا دیر نکن."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خوب اگه دیر کردم خودم میام."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"حرفش رو نزن.همگی با هم میریم.صدتا ماشین که راه نمی اندازن توی خیابون.در ضمن اگه تجریش میخوای بری پیاده برو،آنجاها جای پارک نیست معطل میشی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"دلت شور میزنه؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نه"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"پس چرا میگی با ماشین نرو."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"به خاطر خودت میگم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خاطر خودت یا خودم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خاطره ،گفتم مریض دارم .مزه نریز.خداحافظ .دیر نکنی ها."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"چشم.خداحافظ مامان خوشگلم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همیشه از این طرز حرف زدن مامان خنده ام میگرفت.نمیدونم چه اصراری داشت بگه دلش شور نمیزنه.ولی میدونستم تو دلش چی میگذره.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع به طرف اتاقم رفتم .کشو را باز کردم و نگاهی به داخل کیف پولم انداختم.خدارو شکر به اندازه کافی پول داشتم.موهایم را باز کردم و از بالا شروع به بافتن کردم.وای،اگه مامان میفهمید با سر خیس دارم میرم بیرون با طناب دارم میزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شلوار جین و مانتوی مشکی ام را پوشیدم و روسری مشکی ام را هم سرم کردم.بدون شمردن پولها همه را داخل کیفم گذاشتم.سریع به طرف در دویدم و سوییچ ماشین را از جا کلیدی برداشتم .چند ثانیه کلید را در دستم چرخاندم و دوباره آنها را در جا کلیدی گذاشتم.حق با مامان بود.تجریش برای جای پارک سرگردان میشدم.سر خیابان که رسیدم خوشبختانه اولین تاکسی جا داشت و معطل نشدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به تجریش که رسیدم با دیدن شلوغی میدان و نبودن جای پارک صد بار مامان را دعا کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

سریع به طرف مغازه های کنار خیابان دویدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد اولین عطر فروشی شدم و بی معطلی عطر مورد علاقه ام را خریدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمت دیگر خیابان رفتم که ابمیوه فروشی مورد علاقه ام آنجا قرار داشت.هنوز نرسیده به مغازه بوی پیراشکی های آن مستم کرد.شقایق عاشق این مغازه بود.هروقت با هم به تجریش می آمدیم امکان نداشت از این مغازه چیزی نخرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دختر و پسر جوان در پیاده رو ،روبه روی مغازه ،مشغول نوشیدن بودند.به سمت پیشخان رفتم و از پشت شیشه نگاهی به شکلاتها انداختم.شقایق عاشق شکلات بود.با وجود اینکه بیش از اندازه شکلات میخورد هیکل استخوانی و لاغری دارد.پوستش هم بر خلاف من که با خوردن یک شکلات جوش میزند ،مثل آینه صاف است.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مغازه دار از پشت پیشخان نگاهم را دنبال میکرد.سرم را بالا گرفتم و گفتم:"ببخشید آقا،دو بسته کیت کت،دو بسته مارس،دو تا لیون،یک بسته هم از آن پاستیل ترشها بدید."بعد با دست به پشت سرش اشاره کردم و گفتم:"یک قوطی هم از آن اسمارتیزهایی که روش عروسکه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"امر دیگه ای ندارید؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"چرا،یک لیوان کوچک هم آب زرشک."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مغازه دار شکلاتهایی را که خواسته بودم داخل کیسه ای گذاشت و با یک لیوان آب زرشک به من داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کیسه شکلاتها را داخل پاکت عطر گذاشتم و کیفم را روی دوشم مرتب کردم.کمی نمک داخل لیوان آب زرشکم ریختم و با نی شروع به هم زدن آن کردم.وای خدایا ،چقدر خوشمزه بود.همیشه دلم برای خوراکیهای ترش ضعف میرفت.باز یاد مامان افتادم.اگه الان اینجا بود پوست سرم را کنده بود وتا صد سال هر مریضی ای که میگرفتم میگفت در نتیجه خوردن آن لیوان آب زرشکه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیوان خالی را در سطل بزرگ کنار خیابان انداختم وبه سمت دیگر میدان رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مغازه لوازم تحریرفروشی مثل همیشه شلوغ بود.یک بسته پوشال صورتی و یک جعبه کادویی سفید هشت ضلعی که روبان سرمه ای داشت خریدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از خرید تاکسی گرفتم و یکراست به خانه برگشتم.لباسهایم را در آوردم و سراغ هدیه شقایق رفتم.عطر را وسط جعبه قرار دادم و پوشالهارا اطراف آن گذاشتم.شکلاتها را هم لابه لای آنها قرار دادم.خیلی خوشگل و بامزه شده بود.مطمئن بودم شقایق خیلی خوشش می آید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

قوطی اسمارتیز را برای شهاب خریده بودم ،چون میدونستم تا بریم ازم شیرینی میخواد ،ولی فراموش کرده بودم کاغذ کادو بخرم.از خودم لجم گرفت.باز یک چیزی یادم رفته بود.سریع از پله های مارپیچ وسط هال به طبقه بالا رفتم .شاید در کتابخانه بابا کاغذ پیدا میشد.بابا همیشه مقداری کاغذ کادو داخل یکی از گنجه های کتاب نگهداری میکرد.حدسم درست بود،آنجا یک رول کاغذ کادو بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهاب خوش اقبال بود چون اگر میخواستم برایش کاغذ کادو بگیرم حتما براش کاغذ خرسی و خرگوشی و عروسکی میخریدم تا کمی سر به سرش بگذارم.ولی کاغذهای بابا همه کلاسیک بود و عکس گل داشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکی از آنها را برداشتم و به سوی پله ها آمدم.روی نرده نشستم و از آنجا لیز خوردم آمدم پایین.از بچگی عاشق این کار بودم ،بیچاره بابا از این کار من چه حرصی میخورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مشغول کادو کردن بودم که تلفن زنگ زد.سریع گوشی را برداشتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سلام"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"به،سلام خاطره خانم،خوبی؟چه خبر؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سلامتی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"کی می آی؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"هروقت مامان و بابا اومدن."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خوب تو زودتر بیا"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نمیشه،میخوای عمه جانت کله ام رو ببره.کلی سفارش کرده و بهانه آورده که فلان و بهمان میشه اگه ماشین بیاری."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خوب باشه،ولی زود بیاین.شهاب میگه اون نوار جدیدهارو بیار."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"باشه ،یادم هست."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"چی میگی؟بیا خودت باهاش صحبت کن...خاطره ببخشید.شهاب همین طور پشت سر هم حرف میزنه و باهات کار داره.گوشی دستت.دیر نکنی ها .خداحافظ."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"الو سلام دختر عمه عزیز."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سلام.خوبی؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"دانشگاه خوب بود؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ای بدک نبود."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ببینم خاطره ،تو نمیخوای به ما شیرینی بدی؟از دایی ات یاد بگیر.دخترش بعد از یک سال دانشگاه آزاد رشته مدیریت قبول شده داره خودکشی میکنه،اون وقت عمه ما انگار نه انگار."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"شیرینی تو محفوظه،خاطرت جمع.الان هم باید برم حاضر بشم والا عمه جان گرام جناب عالی پدرم رو در میاره."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خوب باشه،خداحافظ."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خداحافظ."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به اتاقم رفتم و در کمدم را باز کردم .نمی دانستم چی بپوشم.چند تا لباس در آوردم ،اما هیچ کدام نظرم را جلب نکرد.نگاهی به آیینه انداختم.موهایم هنوز پشت سرم بافته بود.نه حوصله و نه وقت سشوار کشیدن داشتم.حوله ام را برداشتم و دوباره توی حمام رفتم.موهایم را باز کردم و با دوش دستی موهایم را خیس کردم.بعد از خشک کردن موهایم کمی کتیرا زدم.موهای من کمی جعد داشت و وقتی خیس بود و به آن کتیرا میزدم فر میشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آره،خیلی خوب شده بود.دوباره سراغ کمدم رفتم و بلوز گلبهی رنگ را درآوردم.که صدای ماشین مامان من را به خود آورد.از لای پرده به ماشینش نگاه کردم که در حال آمدن به طرف ساختمان بود.معلوم بود خیلی عجله دارد.در را برایش گشودم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان در حالی که مانتو اش را در می آورد نگاهی به من کرد و گفت:"خاطره ،باز که موهات رو این جوری کردی ،چرا سشوار نکشیدی؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"حوصله نداشتم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"چرا هروقت میخواهیم یک مهمانی درست و حسابی برویم سرکار خانم حوصله ندارند.؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مگه بد شدم؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بد که نه،ولی وقتی سشوار میکشی خیلی خانم تر میشی.این مدل مو دیگه برازنده تو که دانشجو شدی نیست.این مدل به درد دخترهای دبیرستانی میخوره."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ولی مامان،همه میگن موی فر خیلی بهم می آد."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"حالا دیگه نه.بهتره کمی هم در لباس پوشیدنت تجدید نظر کنی.ببینم قرار نیست که امشب شلوار جین و بلوز بپوشی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نه خیر مامان،خیلی بدجنسی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خوب ،چی میخوای بپوشی؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بلوز گلبهی و شلوار سفید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"حرفش رو نزن."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان کیفش را روی مبل هال انداخت و به طرف اتاقم رفت.در کمدم هنوز باز بود.کت و شلوار مشکی رنگی را که ملیله دوزی شده بود از کمد در آورد و به سمتم گرفت.گفت:"به نظر من این مناسب تره."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ولی مامان ،این را که برای عروسی دختر نازی خانم دوخته بودم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خوب که چی؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خوب ،لباس شب رو که برای یک مهمانی دورهمی نمیپوشن."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"امشب کلی مهمون دعوت کردند.غریبه و آشنا.یک لباس سنگین قشنگ بهتر از این لباسهای سبک است.اگه موهات رو هم این جوری نمیکردی بهتر بود.حالا دیگه دیر شده،لباست رو تنت کن."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به کت و شلوار انداختم یک کت و شلوار مشکی با یک یقه انگلیسی بزرگ..دور کمر کت یک روبان صورتی پهن میخورد و جلوی آن به جای دکمه به وسیله همان روبان بسته میشد. پایین آستین کت هم کمی حالت کلوش داشت و در قسمت آرنج باز هم از آن روبان صورتی دوخته شده بود.رنگ تاپ زیر کت هم رنگ روبانها بود.لباس سنگین ،ولی در عین حال دخترانه ای بود.هرچند به نظر من مناسب مهمانی امشب نبود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لباس را تنم کردم و نگاهی به آینه انداختم .موهای فر شده ام را به یک سمت مایل کردم و کمی رژلب صورتی به لبانم مالیدم.کفش پاشنه بلندی را که دایی شایان از هند برایم فرستاده بود پوشیدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان وارد اتاق شد .کت دامن سبز سدری اش را پوشیده بود.موهای کوتاه بلوندش را از رو پیچیده بود ومثل همیشه زیبا و برازنده بود.نگاهی به من انداخت و گفت:"هان ،حالا خوب شدی.حاضری؟بریم؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مگه بابا نمیاد؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"چرا خودش می آد.هنوز کارش تو مطب تموم نشده بود."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خوب صبر میکنیم تا با هم بریم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"نه،خیلی دیر میشه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مامان چه معنی داره صدتا ماشین راه بندازیم تو خیابون؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"حرفت منطقیه،به همین خاطر ما با آژانس میریم وشب با بابا بر میگردیم"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان فکر همه چیز را کرده بود .باز هم نتونستم حرف خودش رو به خودش برگردونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

تا مانتوهایمان را تنمان کنیم تاکسی دم در بود.مامان تا دم در خانه دایی شهروز از دانشگاه پرسید و من هم با آب تاب برایش تعریف کردم،البته به جز جریان ماشین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانه دایی شهروز در یکی از فرعی های خیابان نیاوران بود.وقتی به آنجا رسیدیم ،حق را به مامان دادم ،چون از شلوغی کوچه بن بست معلوم بود خیلی مهمان دارند.مامان پیش از آنکه در بزنه نگاهی به من انداخت وگفت:"خاطره دیگه سفارش نکنم ها.الان همه روی تو یک حساب دیگه میکنند.تو یک دختر دبیرستانی نیستی.حواست خیلی به کارهات باشه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در دل به حرف مامان خندیدم.یعنی چی؟یعنی آدم در فاصله سه ماه آن قدر بزرگ میشد!به نظر من که دبیرستان هیچ فرقی با دانشگاه نداشت.هنوز فکرم مشغول حرف مامان بود که صدای شهاب من را به خود آورد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سلام عمه جون،خوش آمدید.به به سلام خاطره خانم.چه عجب!عمه جون راستی شیرینی دانشگاه خاطره چی شد؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ان شاالله به موقعش"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"عمه جون چرا تنها اومدین؟دکتر بدیع کجان؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"کارش تو مطب طولانی شد .فکر کنم تا یک ساعت دیگه بیاد."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"بفرمایید.حسابی رو پا نگهتون داشتم .بفرمایید همه منتظرن."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد حیاط که شدم مطمئن شدم مهمانی مفصله.دایی یک میز بزرگ کنار حیاط زده بود.هوا خنک شده بود،ولی هنوز هوای بیرون برای شام خوردن میچسبید.بدری جون و دایی شهروز دم در به استقبالمان امدند.شقایق که در حال صحبت کردن با گروهی از مهمانان بود با دیدن ما به طرفم آمد.جعبه کادو را به سمتش گرفتم و گفتم:"از طرف من به دختر دایی عزیزم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شقایق گونه ام رابوسید و گفت:"متشکرم،زود لباست را عوض کن که همگی منتظرت هستند."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با مامان به سمت اتاق بدری جون رفتیم.خودش مارا تا دم در اتاق مشایعت کرد و بعد به بهانه سر زدن به مهمانان تنهایمان گذاشت.مامان در حالیکه تجدید آرایش میکرداز آینه نگاهی به من انداخت و گفت:"دیدی خاطره خانم چه خوب شد این لباست رو پوشیدی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ولی مامان شما که لباس شقایق رو دیدین یک تاپ دامن ساده بود."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"مگه هر کس هر جور خودش رو درست میکنه تو هم باید همون کارو بکنی؟من یکی که از لباس پوشیدن شقایق خوشم نمیاد.یعنی چی یک دختر تموم جونش رو بریزه بیرون."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ولی مامان من که نمیخواستم تاپ بپوشم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"ولی بی ولی.دخترم،هر سنی یه مدل لباس پوشیدن می طلبه.لباس پوشیدن شقایق مثل دختر چهارده ساله است ،ولی سروصورتش رو مثل زنهای چهل ساله درست میکنه.من دوست ندارم خودت رو هفت قلم درست کنی و زیر ابرو برداری و لباسهای جلف و سبک بپوشی،تازه..."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صحبت مامان با ورود فیروزه جون ،زن عمو عماد،ناتمام ماند.مادر با دیدن او جلو رفت و روبوسی کرد.وقتی او هم مثل ما حاضر شد با هم به اتاق پذیرایی رفتیم.به غیر از بابا همه آمده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اتاق پذیرایی خانه دایی شهروز به صورت ال بود که به وسیله چند پله از هم جدا میشد.بزرگترها در قسمت پایین نشسته بودند و دور از هیاهوی جوان ترها،طبق معمول سر قیمت نفت و اقتصاد مملکت بحث میکردند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مامان همراه فیروزه جون به سمت عمو عماد و خاله شادی رفتند.من هم متحیر ایستادم و به دور وبرم نگاه کردم که شهاب به سمتم آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خاطره کاستهارو آوردی؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بله ای گفتم ودستم را داخل کیفم بردم و چند تا کاست به شهاب دادم.نگاهی به من انداخت و گفت:"خاطره،امشب چقدر خوشگل شدی.!"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

می دانستم مثل همیشه قصد سر به سر گذاشتن داره به همین خاطر بی تفاوت دستی به موهایم زدم و گفتم:"جدی میگی،ولی آدم سیاه که خوشگل نمیشه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهاب خندید وگفت:"خدارو شکر آخرش اعتراف کردی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"تا چشمات از کاسه در بیاد .به قول بابام ،حالا که رسید به سبزه هرچی بگی می ارزه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهاب شکلکی در آورد و گفت:"بله،بابات باید هم اینو بگه.آخه خودش افتخار این رنگ و بهت داده."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهاب به سمت ظبط رفت و با خاموش کردن آن صدای همه کسانی که مشغول رقص بودند در آمد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد دستهایش را به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت"بابا،معذرت میخوام.فقط خواستم موسیقی رو عوض کنم.با یک نوار بندری چطورید؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه با جیغ و هیاهو کار او را تایید کردند.شهاب در حالیکه کاست رادر ضبط میگذاشت رو به من کرد و گفت:"خوب،حالا دیگه باید بترکونی خاطره خانم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اخمی بهش کردم و گفتم:"آره،همین الان."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"چرا؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"آخه عمه جون جناب عالی میگه رقص بندری سبکه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"عمه جون با من."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وقتی موسیقی شروع شد به سمت جایی رفت که مامان نشسته بود .نمیدونم چی گفت و چی شنید ،ولی وقتی برگشت قیافه اش دیدنی بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دستش را در هوا تکان دادو گفت:"بابا،این مامانت خیلی یک کلامه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"حالا شد مامان من،عمه شما که نیست!"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهاب دستی در هوا تکان دادو به سمت جوان ترها رفت.با ورود شهاب به جمع دوباره سرو صدا به پا شد.بی توجه به آنها به حیاط رفتم .میخواستم ببینم شام کی حاضر میشه.بوی جوجه کباب تمام فضای حیاط را پر کرده بود.نگاهم به چند پیشخدمتی بود که با عجله مشغول چیدن میز بودند که بابا از راه رسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مثل همیشه خوش قیافه وسرحال.کت و شلوار سرمه ای با بلوز آبی کمرنگ پوشیده بود و کروات سرمه ای براق زده بود.موهای جوگندمی اش رابه سمت راست شانه زده بود و لبخند مهربانش از پشت سبیلهایش پیدا بود.به سمتش رفتم:"سلام بابا،دیر کردید."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"سلام بابا،خوبی؟کارم طول کشید.بهتره بریم تا صدای مامانت در نیومده."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابا را تا دم در همراهی کردم و خودم روی تاب سفیدی که در حیاط بود نشستم.چند دقیقه بعد خاله شادی هم بیرون آمد."خاطره تو اینجایی؟کلی وقته دنبالت میگردم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بدون آنکه چیزی بگوید دوباره به داخل ساختمان رفت و همراه یک دختر و پس جوان برگشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

رو به من کرد و گفت"خاطره،نادر خان و نادیا جون دختر وپسر آقای گلستانه هستند.نمیدونم یادت میاد یا نه،همسایه قبلی آقا جون اینها تو خیابون بهار."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یکهو از روی تاب پایین آمدم ،آقای گلستانه و شهین خانم!وای خدایا ،چه جوری ممکن بود بعد از این همه سال دوباره همدیگر رو پیدا کنیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"کاره دایی شهروزته.حالا بعد مفصل برات تعریف میکنم.نادر و نادیا خیلی دلشون میخواست همبازی دوران بچگیشون و ببینن."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

جلو رفتم و با نادیا روبوسی کردم .وقتی بیشتر دقت کردم فهمیدم نادر و نادیا نسبت به آن سالها زیاد تغییر نکرده بودند،فقط بزرگ شده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانواده گلستانه همسایه دیوار به دیوار آقا جون اینها بودند وما هر وقت به خانه آقا جون میرفتیم به دلیل اختلاف سنی کمی که داشتیم با هم بازی میکردیم.نادر و نادیا دو قلو بودند .حدود سه سال از من بزرگتر بودند.هردو پوست سفید و چشمان ریز عسلی داشتند.موهایشان هم روشن بود.اجزای صورت نادیا نسبت به نادر ظریف تر بود.یاد حرفهای شهین خانم افتادم که آن سالها به بدری جون میگفت:خدا خودش میدونسته ظرافت رو به کدومشون بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خانواده گلستانه بنابر ماموریت کاری ای که برای آقای گلستانه پیش آمده بود چند سالی مجبور شدند به اتریش بروند.بعد از آن بخاطر فوت آقا جون وفروش خانه ،ارتباط خانواده ها قطع شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نگاهی به نادیا انداختم و گفتم:"خوب،چه کار میکنی؟دانشگاه میری؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"آره دانشگاه آزاد گرافیک میخونم و سال آخرم.شاید سال دیگه هم برای فوق شرکت کنم.به صورت نیمه وقت توی یک شرکت تبلیغاتی طراحم.خوبه،بد نیست .در هر صورت رشته ایه که بهش علاقه دارم.توچی؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"من هم حقوق میخونم.سال اولی هستم و امروز روز اول دانشگاهم بود."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"کدوم دانشگاه؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"شهید بهشتی،همون جایی که آرزویش را داشتم."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نادر که تا آن لحظه ساکت بود دستهایش را محکم به هم زد و گفت:"خوب،مبارکه پس هم دانشگاهی هستیم،من دانشجوی سال چهارم دندانپزشکی هستم،ولی من بر خلاف شما به آرزوم نرسیدم.هدف من دانشگاه تهران بودکه..."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نادیا میان حرف نادر پرید وگفت:"فرقی نمیکنه...دانشگاه دانشگاهه.تهران و شهید بهشتی نداره."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نمیدانم چقدر گذشت .آن قدر مشغول یاد آوری خاطرات گذشته بودیم که زمان و مکان یادمان رفته بود.فقط با دیدن جماعتی که به حیاط آمدند،متوجه شدیم شام حاضره.در حین صرف شام بابا و مامان هم با نادر و نادیا گرم گرفتند.دیدار دوباره دو خانواده یادآور روزگار خوش گذشته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آقای گلستانه نسبت به قبل تغییر چندانی نکرده بود،فقط کمی موهایش سفید شده بود ،ولی شهین خانم به علت فوت تنها برادرش در یک حادثه رانندگی خیلی پیر و شکسته شده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از صرف شام شروع به باز کردن کادوها کردند.اول از همه کادوی دایی شهروز و بدری خانم که یک رنوی زرد قناری بود اعلام شد.شهاب هم یک ساعت تیسوت خیلی زیبا به او هدیه داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد از آن دایی شهروز اعلام کرد دایی شایان از هند برای من و شقایق هر کدام صد دلار فرستاده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهاب از کنارم رد شد و گفت:"خدا اقبال بلند بده ،شیرینی نداده کادوش رو میگیره."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شقایق وقتی هدیه من را باز کرد خنده ای کرد و فوری در آن را بست و گفت:"اگه الان اینو باز کنم برای خودم هیچی نمیمونه."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه زدند زیر خنده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آن شب خیلی خوش گذشت . نزدیک ساعت دوازده بود که به خانه برگشتیم.دلم میخواست همان طور با لباس بخوابم.میدانستم اگه مامان من را با آن سر و وضع ببیند جیغش در می آید.به همین دلیل با وجود خستگی زیاد لباسم رادر آوردم وسرجایش گذاشتم وهنوز سرم را روی بالش نگذاشته بودم که خواب چشمانم را ربود. پایان فصل دوم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با اینکه فراموش کرده بودم ساعت را کوک کنم ،اما خوشبختانه پیش از آنکه مامان به سراغم بیاید از خواب بیدار شدم.تصمیم گرفتم بدون ماشین به دانشگاه برم.صبح با مامان یا بابا میرفتم و بعد با یک تاکسی برمیگشتم خانه.سر صبحانه تمام حرفها در مورد مهمانی دیشب و خانواده گلستانه بود.مامان اشاره ای هم به حرفهای شهاب در مورد رقص بندری کرد و مثل همیشه شهاب و شقایق را دوبچه سبک و بی خیال معرفی کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از صبحانه بابا مقداری توت خشک و گردو داخل نایلونی ریخت و داد دستم.اول خواستم نگیرم که با به یاد آوردن دیروز پشیمان شدم و با اشتیاق آن را گرفتم.آن روز همراه بابا به دانشگاه رفتم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

وارد دانشگاه که شدم مهسا را دیدم.مثل دیروز قبراق و سرحال بودم.هنوز چند قدمی نرفته بودیم که مریم از راه رسید.مریم روز پیش زرنگی کرده بود وتمام کلاسها را تا آخرهفته از روی برد پیدا کرده بود.به همین خاطر کمی در وقتمان صرفه جویی شد .داشتیم به سمت کلاسمان میرفتیم که بابک و حسام از راه رسیدند و از کنار ما رد شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بابک خنده ای به ما کرد و گفت:"به به،سه تفنگدار هم آمدند."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسام به گفته بابک خندید.من هم از حرف او خنده ام گرفت و لبخند زدم.مریم از زیر چادرش با آرنج به دست من زد و گفت :"چی کار میکنی خاطره؟"

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"من که کاری نکردم ،فقط از حرف آنها خنده ام گرفت ،اینکه اشکالی نداره."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"خوب اونها این حرف را میزنند تا بخندی،ولی تو باید بی تفاوت باشی."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"وا،مریم تو هم یک چیزی میگی.مگه من دیوارم که بی تفاوت باشم .هرکسی به چزهای مسخره میخنده."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

"آفرین،خودت هم گفتی مسخره،اینها میخوان به این وسیله خودشان را به تو نزدیک کنند و بعد..."

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.