رمان سایه ی مرگ به قلم mojtaba_rd
شخصیت اصلی داستان دختری به نام هستی است که دیوانه وار عاشق تحصیل و کار کردن در خارج از کشور است. وی پس از گرفتن کارشناسی تمام سعی خود را برای پذیرش در دانشگاه های خارج از کشور می کند و در نهایت موفق به اخذ پذیرش در دانشگاه کانادا می شود. اما خانواده ی او با تنها فرستادن تنها دخترشان به خارج کشور مخالفت می کنند و هستی مجبور به پذیرش شرایط خانواده ی خود که ازدواج با پسری بود که در کانادا سکونت داشت می شود و راهی کشور کانادا می شود و ماجراهای هیجان انگیز بسیاری در این مسیر برایش پیش می آید.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۸ ساعت و ۴۷ دقیقه
مهسا ادامه داد: داداشم شکست عشقی خورده.
با شنیدن این حرف از تعجب خشکم زد. تنها چیزی بود که بهش فکر نمیکردم. آخه معمولا این دخترا هستن که از شکست عشقی افسرده میشن و نمی خوان تا آخر عمر کسی وارد قلب و زندگیشون بشه. ولی داداش مهسا که یه پسر بود. از فکرم خندم گرفت. خب معلومه که پسر بود اگه دختر بود که مهسا اینقدر داداش داداش نمی کرد. با فکر بعدی که به ذهنم اومد لبخندم محو شد: مگه پسرا حق دوست داشتن عشقشون رو ندارن؟ مگه اونا احساس ندارن؟ یعنی اونا حق ندارن که برای عشقشون ناراحت باشن؟
مهسا: داداشم قبل از اینکه بره خارج تو ایران دختری رو به حد مرگ دوست داشت. اسمش سمیرا بود دختره هم بد جوری عاشق داداشم بود اما نمی دونم چی شد که دو روز قبل از عروسیشون دختره زد زیر همه چیز و گفت که تمایلی به ازدواج با داداشم نداره. داداشم از نداشتن سمیرا کلی افسرده شد با هر بدبختی بود راضیش کردیم تا بره دنبال یه عشق جدید. اینبار مادرم دختری رو براش نشون کرد. ولی این دختره هم جوابش کرد. باورت نمیشه هستی، ده بار مامانم براش رفت خواستگاری ولی همشون جوابش کردن.
من: برای چی آخه مگه ممکنه؟ همینجوری بدون هیچ دلیلی؟
- خودمم درست نمی دونم. مامانم گفت: پسرم شاید چون هنوز شاغل نیستی کسی حاضر نیست باهات ازدواج کنه. برو درست رو بخون و برو سر کار بعد دست رو هر دختری بزاری بهت نه نمیگه. می دونی داداشم چی گف هستی؟
من: نه از کجا باید بدونم؟
- داداشم گفت: دیگه نیازی نیست که به ازدواجم فکر کنید. من از این به بعد برای خودم زندگی میکنم. اگه قراره دخترا به خاطر پول دوسم داشته باشن همون بهتر که ردم کردن. چرا باید جون بکنم و زحمت بکشم بعد دختری بیاد و از ثمره ی زندگی و تلاشم استفاده کنه؟ لحظه ای که بهشون نیاز داشتم و دلم یه حامی می خواست پشتم رو خالی کردن. روزی می رسه که دخترا برای ازدواج با من صف می کشن و اون وقته که من روی خوش بهشون نشون نمیدم.
لبخندی زدم و گفتم: آخی داداشت طفلک عقده ای شد رفت.
مهسا: این چه حرفیه که می زنی هستی؟ داداشم حق داره. همیشه حق داره.
- خب بابا حالا چیزی که گفتی فقط خودت ازش خبر داری رو بگو
- آره. راستش داداشم اون موقع یه بیماری داشت. اسمش رو دقیق نمی دونم ولی هر آن ممکن بود که بهش حمله دست بده. هر وقت بیماری بهش حمله می کرد بدون توجه به اطرافش به خواب فرو می رفت. فکرش رو بکن توی بازار داری خرید می کنیم یه دفعه داداشم طفلک خوابش می برد و با صورت به زمین می خورد. اینقدر دلم براش می سوخت. فقط من از بیماریش خبر داشتم. چون اگه بابام می فهمید ممکن بود به داداشم سخت بگیره. بابامو که می شناسی. آدم مغروریه. فقط کافی بود بفهمه که پسرش بیماره اون وقت به بهونه ی اینکه آبروش توی فامیل در خطر قرارگرفته شروع میکرد به سرزنش کردن داداشم. تازه بابام فقط دوست داشت دختر داشته باشه. و از اینکه بچه ی اولش پسر شده بود ناراحت بود. منم به داداش گلم کمک می کردم تا خودش رو درمان کنه. هرز گاهی از بابام به بهانه ی دانشگاه پول می گرفتم و برای درمان داداش گلم خرج می کردم. خیلی دوسش دارم. بعد از مدتی حالش کمی بهتر شد. دیگه خواب کمتر بهش حمله می کرد. گاهی ماهی یک بار و گاهی چند ماه یک بار دچار حمله ی خواب می شد.
من: عجب. حالا این بیماری چی هست؟
- خودمم دقیق نمی دونم. راستش داداشم به دخترایی که قرار بود باهاشون ازدواج کنه می گفت که چه بیماری ای داره. و اونا هم احتمالا به همین دلیل تنهاش میذاشتن. بارها به داداشم گفتم چیزی بهشون نگو تو تقریبا خوب شدی ولی داداشم می گفت که دلم نمی خواد زندگیم رو با دروغ شروع کنم. من هر کس که با این شرایط دوسم داشته باشه رو تا ابد در قلبم جا میدم و تا روزی که اون شخص پیدا نشه قصد ازدواج ندارم. راستش دلم خیلی برای داداشم می سوزه. خیلی تنهاست. تک و تنها توی یه کشور غریب داره زندگی می کنه.
من: چرا بر نمی گرده ایران؟
پوز خندی زد و گفت: چرا برگرده؟ برگرده که طعنه های بابام رو تحمل کنه؟ بابایی که هیچی از پسرش نمی دونه چطورمی تونه اسمش رو بزاره بابا؟ بابا فقط به من بها میده و البته کمی به آرین.
- پس اسم داداشت آرینه؟
- واا... مگه اسم داداشمو نمی دونستی؟
- معلومه که نه
- راستش ما هیچ کدوممون نمی دونیم که شغل آرین چیه. در واقع چیزی به هیچ کس نمیگه.
با تعجب گفتم: واقعا؟ برای چی؟
- مهسا گردنش رو کج کرد و گفت: نمی دونم میگه سریه. برای همین بابام بهش میگه که توی کار خلافه و قاچاق چیه.
دیگه از تعجب داشت دو تا شاخ روی سر مبارکم سبز می شد. مگه میشه پدری به پسرش تهمت بزنه و برنجونتش؟ این دیگه از عجایب هشت گانه ی جهان بود خودمونیما این بابای مهسا هم نوبرش رو آورده بود والا.
مهسا: آره توی خانواده ی ما چنین چیزی ممکنه. برای همین آرین اونطرف زندگی می کنه. میگه معرفت غریبه ها خیلی بیشتر از آشنا هاست.
من: با این وضعیتی که تو تعریف کردی حقم داره که همونجا زندگی کنه.
- اوهوم. دلم خیلی براش تنگ شده هستی.
چشای مهسا پر از اشک شده بود. سریع مهسا رو تو بغلم گرفتم تا آروم بشه. گفتم: ناراحت نباش دیگه قربونت برم ماه بعد میاد اون موقع بپر تو بغلش.
مهسا با ذوقی که با بغض مخلوط شده بود گفت: آره حق با توئه ولی می ترسم دوباره با بابام حرفش بشه.
- نگران نباش مهسا جونم. برای دیدن تو هم که شده برای یک هفته ای بابات رو تحمل می کنه.
مهسا از حرفهای من خوشحال شد و با تبسمی گفت: ممنونم هستی. خیلی دوست دارم خانوم خوشگله.
- خوشگلی از خودته خانومی. حالا عکس خان داداشت رو نشونم بده ببینم چه شکلیه این عتیقه.
چشم غره ای بهم رفت و از توی بخش پیکچر لپ تابش فایلی رو باز کرد. بعد گفت: این عکس رو آرین همین امروز صبح گرفت و برام میل کرد. خیلی خوش تیپ شده. روی عکس دو کلیک کرد و تصویر باز شد. یه دفعه میخ کوب شدم. یه پسر با یک تیشرت سفید و یه جین آبی رنگ که دست به سینه به یه ماشن خارجی آخرین مدل تکیه داده بود. موهاش رو به شکل بازیگرهای کره ای اصلاح کرده بود و ژل زده بود.
رنگ موهاش تقریبا به قهوه ای تیره می خورد. چشمای بسیار براقش برق از چشمای آدم می ربود. رنگ چشماش کاملا مشخص نبود. هم به سبز می خورد هم به آبی. کمی ته ریش داشت و بدنش هم خیلی قوی و عضله ای به نظر می رسید. به نظرم صد در صد ورزش می کرد.
یه دفعه مهسا یه ضربه ی کوچیک به پهلوم زد و گفت: هستی؟ کجایی؟
یه دفعه به خودم اومدم و نگام رو از عکس گرفتم. ای خاک بر سرت هستی که دم به دقیقه میری تو هپروت. مهسا آروم آروم می خندید و زیر چشمی منو نگاه می کرد. چشم غره ی وحشتناکی بهش رفتم و گفتم: هوی هوی چی توی ذهن منحرفت می گذره که اینجوری می خندی؟
با اون چشای مشکی خوشگلش بهم نگاه کرد و گفت: نکنه عاشق داداشیم شدی؟
- اَه...اَه ...اَه تو هم با اون داداشت.صد سال سیاه، عاشق این عتیقه ی عهد باستان بشم که چی بشه؟
مهسا با شیطنت خاصی نگام می کنه و میگه: برو خودت رو سیاه کن. من یه عمره ذغال فروشم. در حال کل کل کردن بودیم که صدایی از بیرون گفت: مهسا، هستی؟ کجایین بیاین شام حاضره.
دونفری از اتاق رفتیم بیرون و دور میز شام نشستم. بعد از صرف شام کمی با مادر و پدر مهسا صحبت کردیم و گفتیم و خندیدیم. مهسا سینی میوه رو به من تعارف کرد و چشمکی زد. من هم یه سیب قرمز رو که بهم چشمک میزد و می گفت که بیا منو بخور و نوش جون کن برداشتم.
مهسا با خنده گفت: به به...! چه خوش سلیقه من می خواستم اون سیب رو بردارم.
ابروهامو بالا انداختم و بی تفاوت گفتم: سلیقم به سلیقه ی سر کار خانوم نمیرسه بعد یه گاز گنده به سیب زدم.
مهسا: اَه ...اَه حالم به هم خورد. فرهنگت کجا رفته دختر؟ چاقو و پیش دستی رو بی خود اختراع نکردن ها!
با لبخند چندشی گفتم: من عادت دارم اینطوری سیب بخورم ببین دندونام چه سفیده به خاطر همین عادتمه
- باشه بابا. طفلک شوهر آیندت. از دستت چی خواهد کشید.
- نگران اون نباش، دارم براش.فقط اگه جرات کنه بیاد خواستگاری.
بعد از اینکه میوه خوردیم مهسا از توی اتاقش صدام کرد. بدون اینکه چیزی بگم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقش.
- چیه مهسا کاری داری؟
- بیا ببین این لباس چطوریه؟
- خب بپوشش تا ببینم چه شکلیه دیگه. همینجوری که نمیشه نظر داد.
لباس رو پوشید . یه لباس مشکی که روی سینه و کمی روی شکمش با سنگ های زینتی کار شده یود قسمت سر شانه و بالای سینه باز بود و با دو تا بند ظریف لباس رو روی شونه نگه می داشت. مهسا خیلی توی اون لباس ناز شده بود. موهای مشکیش رو باز کرده بود و دورش ریخته بود.
- خوشگل خانوم بگو ببینم این بار دل کدوم بدبختی رو بردی که چنین کادویی برات آورده؟
مهسا که خیلی ناز و خوشگل شده بود خنده ی قشنگی کرد و گفت: کسی که تمام عمر عاشقم بود و هروقت کنارمه منو بغل می کنه و می بوسه.
من که از حرفاش تعجب کرده بودم گفتم: چی داری میگی از چی حرف میزنی؟
مهسا باز با همون لبخند میلیحش گفت: اون فکر منحرفت آخر کار دستت میده. دیوونه این لباس رو داداشیم از کانادا برام فرستاده.
نفس راحتی کشیدمو گفتم: آهان. تازه دو هزاریم افتاد.
- دختره ی دیوونه. دو هزاری تو کجه هر جور بیفته یه ورش ناقصه.
با اینکه متلکش رو متوجه شدم ولی به روم نیاوردم.
- مهسا؟ اگه یه روزی برم کانادا تو چیکار می کنی؟
- هیچی. از شرت خلاص میشم. در ضمن چی شده که به فکر رفتن افتادی؟ خبریه؟
Hasti
۱۸ ساله 00قسمت۳نظرآخه طرف بعد۷هشت سال خارج زندگی کردن تازه گرین کارتش میادو تازه بااجازه دولت اگربتونه به نام خودش خونه بخره بعداین پسره تارفت خارج چند تاخونه داره توی هرکشوراونم بدونه اقامت اون کشور!
۱ سال پیشHasti
۱۸ ساله 00قسمت دوم نظرم ، جدا از لباس پوشیدن ای عجیب غریب آخه توی دانشگاه خیلی راحت سه دوست ایرانی پیدا کرده از تهران و شیراز؟ کلا هم با خارجی ها ارتباط نداره انکار ، آهنگ های هم گوش میدن همه ایرانی !
۱ سال پیشHasti
۱۸ ساله 00قسمت اول نظرم امیدوارم نویسنده این نظر رو ببینه ! با خودت چی فکر کردی واقعا؟ اصلا تجربه ای تو نوشتن رمان داشتی؟ توی کانادا داره می ره دانشگاه بعد مانتو سفید و شلوار جین با شال صورتی میپوشه؟؟؟
۱ سال پیشتابستان گرم
۱۸ ساله 00برای اولین بار از رمان خوشن آمد پسره رعایت می کرد دست بهش نمیزد و با بغل حرف زور ازش نمی کشید واقعا زیبا بود به نویسنده میگم افرین ادامه بده
۱ سال پیشAvana
00عالی بود منکه کیف کردم
۱ سال پیشضیاء
۳۵ ساله 00بنظر من افتضاح ترین رمان بود . احتمالا موقع نوشتن رمان سریال فلش رو هم ایشون میدیدن. کلی حرف های ضد و نقیض ، واقعا رمان حرص درآوری بود و اصلا پیشنهاد نمیشه
۲ سال پیشفرشاد
01خوب وسرگرم کننده...........
۲ سال پیشسوین☆
20رمان تخیلی بود
۲ سال پیشمهسا
۱۳ ساله 11خانم الهه شاید هستی یا بهتر بگم شخصیتی که توی رمان بود وحتما با مانتو و شال برای رفتن به یونی راحت تر بود، مثلملا همینطور هست اگر یکی از یه کشور که باید حجاب داشت و بره به یه کشور ازاد خوب سختشتش میشه
۲ سال پیشمهسا
۱۳ ساله 163. نویسنده های رمان قرار نیست که فقط زن باشند مرد ها هم میتوانند رمان نویسی انجام بدند،اگر موافقید دست علامت عالی رو***کنید،باتشکر از نوسینده رمان و داستان خیلی زبیا
۲ سال پیشمهسا
۱۳ ساله 00ولی اینکه بگم نوسینده این رمان یک مرد هست و جای تعجب نداره شاید این داستان از خود هستی یا آرین و یا یکی از دوستانشون شنیده باشن و این تصمیم رو گرفتن که این داستان رو به صورت رمان بنویسن.نویسنده های
۲ سال پیشمهسا
۱۳ ساله 00بچه ها این رمان تخیلی نیست و بلکه واقعی هست داستان ۲نفره که بهم رسیدن و در کنار هم خوشبخت شدن. ولی ای کاش رمان رو ادامه تر میدادید که ببینیم بچه های آرین و هستی پسرن یا دختر و اسم بچه هاشونو چی گذاشتن
۲ سال پیشمهسا
۱۳ ساله 00سلام من هنوز رمان رو تموم نکردم و قسمت اول هستم که دارم میخونمش ولی موندم که هستی و بابا و مامانش جزء خانواده های پولداری هستن یا معمولی؟؟؟
۲ سال پیشالهه
01خیلی تخیلی بود اشکالاتی داشت آخه جلیقه نجات مگه دستمال کاغذی بود که از جیبش در میاوردهمه هم زیادی فاز مثبت داشتن توخارج باشال ومانتو میرفت یونی😒😒
۳ سال پیش
Hasti
۱۸ ساله 00قسمت۴نظر اصلا درست به تصویر نکشیدی خارج زندگی کردن رو و معلومه اصلا درباره موضوعی که نوشتی مطالعه نکردی! واقعا خیلی قلمت خام بودامیدوارم رمان های بعدیت اینطور نباشه و اطلاعات عمومی بیشتری داشته باشی