رمان خاطـرات خـوبِ ديـروز به قلم بـانـو zeynab_bbc
داستان زندگي يک دختر که با پنهان کاري و دروغ ، سعي در حفظ رابطه و زندگي و عشق بين خود و همسرش دارد. اما او غافل از گذشته اي که سايه اش هميشه آدمے را تغيب ميکند ، بي اعتنا به همه چيز و با خيالي آسوده زندگي ميکند. اما سرانجام در يک شب نفرت انگيز ، تمامي رازها و پنهان کاري ها و دروغ هايش برملا ميشود و نقاب از صورتش کنار ميرود و چهره و ذات حقيقي او آشکار ميشود. حالا بايد ديد که دختر? در رقابت بين عشق و نفرت ، پيروز خواهد شد يا نه. بايد ديد دختر? داستان ما از بين مردهاي زندگے اش کدام يک را براي هميشه برميگزيند. آيا عشق اول خود را که باعث تمام درد ها و گريه ها و تنهايي هاي او بود ، انتخاب ميکند يا با همسري مي ماند که تمام عشق و علاقه اش به نفرت و انتقام تبديل شده است؟ بايد ديد که در جدال بين عشق و نفرت کدام يک از اين سه فرد زخم خورده ، پيروز خواهند شد ...
نکته مهم : دوستان جلد اول اين رمان در رمان ما شيطون نيستيم قرار داده شده است. براي اينکه از ماجراي اين رمان بيشتر سر در بياريد ، حتما اول رمان ما شيطون نيستيم رو مطالعه کنيد ... با من همراه باشيد.
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۵۷ دقیقه
درب اتاق را باز کردم و از پله ها پایین رفتم.
از ساعت پنج سوار هواپیما شدم و به تهران که رسیدم ساعت هشت بود.
ساعت هشت و نیم سوار اتوبوس تهران -رامسر شدم که در اتوبوس شام دادند اما از انجایی که کوکو سبزی در لیست علاقه مندی هایم نیست . آنهم آنکه کسی غیر از مادرم پخته باشد . شام نخوردم و تا الان که ۱۲ شب است هم یادم نبود که گرسنه ام.
وارد آشپز خانه ی بزرگ خانه ی شاهرخ خان شدم و درب یخچال را باز کردم به امید اینکه در آن چیزی برای خوردن بیابم.
برخلاف یخچال خانه ی من و شقایق در استانبول که معمولا هیچ چیز برای خوردن در آن یافت نمیشود)چون حوصله و مهارت آشپزی را نداریم( در این یخچال از شیر مرغ تا جان آدمیزاد هم میشد پیدا کرد.
تکه نانی از توی کیسه فریزر داخل یخچال برداشتم و همینطور ظرف پنیر را روی می ز گذاشتم از توی کشو چاقویی برداشتم
و تا امدم لقمه نان و پنیر را در دهانم بگذارم کسی آن را از دستم گرفت.
بهت زده به عقب برگشتم که مینا را خندان دیدم
-تو خواب نداری نصفه شبی؟
مینا-نکه تو خیلی خواب داری ! ساعت ۱ نصفه شب چرا نون پنیر میخوری؟
- تو اوتوبوس کوکو سبزی دادن منم دوست ندارم کلا چیزی که توش سبزی باشه.
مینا - ولی آش دوست داری
-اون بحثش جداس ت
مینا - سبزی پلو با ماهیم دوست داری
- اونم بحثش جداس ت
مینا - پس بگو همه چی دوست دارم به جز کوکو سبزی دیگه - یه چیزی تو همین مایه ه ا
مینا خندید و یک لقمه ی دیگر گرفت - چه خبر از اونور ؟ عشق و حال و پارتی نه؟
-نه بابا انقد کار رو سرمون تلنبار شده که وقت تولد گرفتنم نداریم چه برسه به پارتی اون اولا یه دو . سه باری جو گرفتمون شهر بازی زیاد میرفتیم ولی بعدش دیگه نتونستیم. تو چطور ؟
مینا علاوه بر لقمه ی درون دهانش لقمه ی بعدی را هم خورد و همینطور که حرف میزد یک دور من را با تکه های نان خیس خورده شستشو داد.
مینا - هیچی بابا کل امتحانای دانشگاه رو من به این معین مفت خور تقلب رسوندم که تابستون دوتایی به حساب اون بریم کیش . آخرشم که اومدیم اینجا . ولی من کیشو از حلقومش بیرون میکشم.
خندیدم و درحالی که چاقو را با نان تمیز میکردم جوابش را داد م
- بابا این معین بدبخت از اولم سرش پی درس و مدرسه نبود . عمه مهوش و عمو سمیرم که مشکلی با درس نخوندنش نداشتن . تو مجبورش کردی درس بخونه
مینا - خوب اخه تو الان بگو تو این مملکت ما حداقل او ن دیپلمه رو باید داشته باشی که بتونی زندگی کنی . تو چند سال ایران نبودی نمیدونی که.
میری کار پیدا کنی . تحصیلات میخوان . تحصیلاتتم زیر دیپلم باشه هیچی حسابت نمیکنن
- نمیدونم . ولی به نظرم آدم دنبال چیزی که علاقشه برو . زود تر به نتیجه میرسه
مینا با دهان پ ر گفت - موافق م با قیافه ای در هم نیشگونی از بازوی مینا گرفتم - خبر مرگت انقد با دهن پر حرف نزن آدم چندشش میشه
مینا خندید و لقمه اش را با چای قورت داد.
-منم چای میخوا م
مینا -عزیزم سماور روشنه . خودت بریز
-شاهرخ خان بعد از این همه سال باز راضی نشده چایی ساز بخره؟
مینا- میدونی که سماور مادرجون به جونش بستس . جالب اینجاست که خرابم نمی شه اخه
خندیدم و گفتم - جنسش از اون اصلا بود ه مینا - وای واقعا عصری با دیدن بعضیا پرام ریخت -چطور
مینا- مثلا شیوا یا نوید . حتی تو تازه بیشتر از همه سهراب . انگار نه انگار یه روزی صداش میکردن سهراب زرزرو
نتوانستیم جلوی خندیمان را بگیریم و زدیم زیر خنده آنقدر بلند که جلوی دهانمان را گرفتیم که صدا بقیه را بیدار نکند.
راستش قضیه ی سهراب زرزرو برمیگردد به زمانی که من چهار سال و سهراب پنج سالش بود . من کمی دیر شروع به حرف زدن کردم و تا چهار سالگی فقط حدود پنجاه شصت کلمه را میتوانستم بگویم که دقیقا یکی از آنها "زرزرو" بود
سهراب برعکس الانش که نمیشود با یک من عسل خوردش آن موقع ها خیلی حرف میزد و یا به قول خودمان خیلی "زرزرو" بود.
یک روز سر اینکه سهراب گِل را از توی ظرف من بدون اجازه برداشت دعوایمان شد و من ناخواسته به صورتش چنگ زدم و و او شروع به گریه کرد.
آنقدر گریه کرد که عصبانی شدم و گفتم - گریه نکن دیگه سهرابِ زرزرو او هم به من گفت
سهراب - زرزرو خودتی تخم کفتر.
- من که نمیدانستم تخم کفتر چیست پرسیدم - تخم کفتر چیه؟ سهراب درحالی که دماغش را بالا میکشید گفت- خودم شنیدم مامانت از منیژه جان پرسید از کجا برات تخم کفتر بخره!
از آن روز به بعد من شدم ساحل تخم کفتر و سهراب شد سهراب زرزرو.
این القاب را هنوز هم بعضی ها استفاده میکنند . اما اگر بخواهند بمیرند.
-خانم تخم کفتر به چی میخنده؟
معین از سردر آشپزخانه وارد شد و زد زیر خنده
- معینِ بیشعور . یه بار دیگه بگو تخم کفتر تا چشماتو کور کنم و جاش تخم کفتر بذارم
اما معین و مینا که هر دو به خوش خنده بودن معروف بودن خندیشان کمتر نشد هیچ. بیشتر هم شد
با خنده و کمی عصبانیت آشپزخانه را ت رک کردم و زیر لب گفتم- بزار خوش باشن بدبختا . دیوانه ا ن
و به سمت اتاقم رفتم و خودم را روی تخت فلزی انداختم که چنان خاکی از پتو و تشک بلند شد که به سرفه افتاد م
-یعنی اینجا رو یه گردگیری ساده نکردن ؟
و دوباره روی تخت خوابیدم که فنر تخت چنان در کتفم فرو رفت که احساس کردم در جنگ هستم و سربازی شمشیرش را در کتفم فرو کرده
پتو و بالش را روی زمین انداختم تا فردا به شاهرخ خان یا مامان بگویم یک کاری برایش بکند.
سهراب.
با این همه بدبختی و کار باز هم نمیتوانستم روی حرف خسروخان حرف بزنم و با رزرو یک پرواز به استانبول و از آنجا به تهران خیال خودم و پدرم را راحت کردم
شماره ی خسروخان را گ رفتم و گوشی را بین شانه و گوشم گرفتم و سعی کردم به طراحی کردن سرعت ببخشم.
باید طراحی خارجی این ماشین را هرچه زود تر برای شرکت ایمیل میکردم .طراحی داخلی اش که دیگر بماند
خسروخان - به به سهراب خان چی شده یه زنگی به این پیر فرتوت زدی از مدل حرف زدنش خنده ام گرفت
- آقاجون اگه شما فرتوتی آقای اسمیت صاحب خونه من فسیله
سحر 34
00خوب بود
۱ سال پیشمریم
01ببخشیدیه رمان بوداسم دخترنیازبودباپسرکه ازترکیه اومده بودعروسی کردولی پسره نمیخاستش کسی اسم رمانومیدونه
۱ سال پیشفائزه
۲۵ ساله 00قشنگ نبود . هیچ منطقی پشت اتفاقاتش نبود و اشکالات زیادی داشت ، مثلا برای طلاق؛ برای این ک بفهمن خانوم باردار هست یا نه میفرستنش پزشک قانونی ازش آزمایش میگیرن ، نه اینکه ازش بپرسن بارداری یا نه و ....
۱ سال پیشHamta
00از جلدواولش تا حدودی بهتره .....ولی قلم نویسنده روان وجذاب نبود با این حال ممنون از زحمات نویسنده
۱ سال پیشسارینا ۲۰ساله
00سلام خسته نباشید برای نویسندی عزیزم رمان عالی بود لایک داری؟ ❤❤❤❤
۲ سال پیشجین
00داستان جالبی داشت ولی نویسنده ی اشتباهی کرده بود و اون موهای هانا بود مگه تو چند روز یا ماه چقدر بزرگ شده بود ک ایناز بخواد اونا رو ببافه یا توی زیر زمین دورش پخش بشه
۲ سال پیشمهدیه
۲۰ ساله 10رمان خوبی بود 🙂
۳ سال پیشسودا
۱۸ ساله 20واقعا رمانی محشری بود من هر دو فصل شو خوندم ممنونم از نویسنده 😊😊😊😊😊
۳ سال پیشنجمه
۱۳ ساله 10رمان عالی هستش من هردو فصل رو خوندم خیلی خوبه حتما بخونیدش
۳ سال پیشفرشته
10رمان خوبی بود،ولی پارتش کم بود،
۳ سال پیشسمیه
۱۴ ساله 00عالی عالیه خیلی عالی من ک خیلی دوس داشتم همیشه میخونمش و خسته نمیشم غمگین هم بود بنظرم سیاوش نباید میمیرد نمیدونم حالا ولی خیلی گریه کردم وقتی سیاوش داشت میمیرد در کل خیلی عالیییی بود عالی حرف نداره
۴ سال پیشرونیکا
۱۲ ساله 00عالیه من جلد اول رو خوندم خیلی خوب است اسمش ما شیطون نیستیم است یه جلد دیگه داره تو همین برنامه هست اسمش جدال مجنون وار است
۴ سال پیشbaran
۱۶ ساله 00عالی بود اول جلداولش وبخونین ماشیطون نیستیم بعدش این که جلددوم هستش جلداول هم توهمین برنامه هست مرسی ازنویسنده عزیز
۴ سال پیشZ_X
20واقعا ممنونم از نویسنده عالی بود😍😍
۴ سال پیش
حلیمه
۳۵ ساله 00این رمان ما شیطون نیستیم نیست اشتباهه