رمان خانوم گل به قلم غزاله غریبی
سرنوشت گــــاهی
با ادم هاش بازی های بدی انجام میده...
بازی های سخـــت....
خیلی داخل این باری میبرن ولــــی ایلا نتونست....
باخت به به این زندگی و ادمـــاش.....
اشتباهش فقط عاشق شدن بود...
ای کاش قلبش رو به همین راحـــتی تقدیم کســـی نمیکرد....
پایان تلخ
تخمین مدت زمان مطالعه : ۲ ساعت و ۱۰ دقیقه
۴۹(بدبختت میکنم نمیذارم یه اب خوش از گلوت بره پایین....من :شهرام گمشو برو گمشو بیرون از زندگیم عوضی بیچاره ام کردی دیگه بیشتر از این چقدر بگم نمیخوامت...گوش نمیدی به حرفام...با اون خانواده ات مثل بختک افتادین رو زندگیم من نمیخوامت حالم ازت بهم میخوره دست از سر من بردار.....با گریه رو کردم به شایان:شایان تروخداا به حرفای این گوش نده ...شایان:ایلا ..ایلا توچیکار کردی تو با من و عشقم چیکار کردی من بهت اطمینان کرده بودم من قلبم رو بهت داده بودم ....ایلا خراب کردی همه چیز رو خراب کردی...من:شایان وایسا تروخدا وایسا به حرفام گوش بده اینا همش نقشه بود که شهرام یه مدت دست از سر من برداره....با هرس دوتا پامو کوبیدم رو زمین و رو کردم به سپیده:سپیده تو رو خدا تو یه چیزی بگو تو که همه چیز رو میدونی تو روخدا ااانشستم رو زانو هام و های های گریه کروم دیگه توانی واسه توضیح دادن نداشتم....شایان به حرف های سپیده هم اهمییتی نداد سوئیچ رو برداشت و از در خونه زد بیرون...افتادم دنبالش شایان شایان وایسا دِ لعنتی وایسا ...شایان با داد برگشت سمت من و گفت:چیه چی میخوای دوباره دروغ سرهم کنی و به خورد من بدی....ایلا من دوستت داشتم من میخواستمت.. میخواستم زنم بشی...ایلا خراب کردی خراب کردی لعنتی همه چیز رو.....من:شایان بی انصافی میکنی در حق من ...شایان:من بی انصافی میکنم یا تو ....من:شایان وایسا و به حرفام گوش بده......شایان:دیگه چیزی واسه گفتن نمونده ....برو به زندگیت برس دیگه هم اسمی از من نیار اصلا فکر کن من نیستم فکر کن مرده ام....من:شایان اگه از این در رفتی بیرون قسم میخورم هیچ وقت هیچ وقت ازت نمیگذرم نمیبخشمت...شایان:دیگه واسم مهم نیست......ماشین رو روشن کرد و رفت.....رفت و من رو تنها گذاشت اخه اون قول داده بود پس چه زود زد زیر همه چیز...به حرفام گوش نکرد ... شهرام اومد زیر ب*غ*لم رو گرفت وسایلمم دستش بود..شهرام:پاشو جمع کن خودت رو به من محل سگ نمیذاشت اون موقع شب اومده با یه پسره غریبه خوابیده....بیا بریم که دایی منتطرته.....دیگه اینقدر جیغ کشیده بودم که گلموم احساس میکردم باد کرده.... شهرام سوار ماشین کرد من رو و خودش هم سوار شد......
تا برسیم خونه شهرتم فقط جیغ و داد میکرد و چرت و پرت میگفت ولی من اصلا اهمییتی نمیدادم فکر پیش شایانم بود....وارد خونه که شدیم عمه و خانم بزرگ هم اونجا بودن ...فاتحه ام رو همونجا خوندم....
۵۰(شهرام خیلی سریع همه رو خبر کرده بود بیچاره مامانم حسابی از قیافه اش معلوم بود ترسیده.....خانم بزرگ و عمه هرچی از دهنشون در اومد گفتن بابام هم نامردی نکرد و من رو مهمون مشت و لگداش کرد....هرچی در توانش بود محکم میزد ولی درد نداشت اونقدر قلبم از رفتن شایان درد گرفته بود که دیگه کتک خوردن از بابا دردی نداشت واسم دیگه هیچی مهم نبود ...از اینکه اینقدر راحت من رو کنار گذاشته بود دلم شکست حتی صبر نکرد که به حرفام گوش کنه داغون بودم ....همش به این فکر میکردم اگه دوسم داشت خب صبر میکرد ولی نه اون من رو دوست داشت من اشتباه کردم ای کاش از همون اول همه چیز رو بهش میگفتم...کلی من که کاری نکردم....
یه هفته از اون روز لعنتی گذشت به خاطر کتک هایی که از بابا خورده بودم یه هفته تو بیمارستان بستری بودم مامان و الما که همش کنارم بودن ...الما بیچاره همش گریه میکرد ولی حال اینکه بخوام دلداریش بدم رو نداشتم....خودم حالم بد بود توی اون یه هفته سپیده هر روز بهم سر میزد.....ولی دریغ از گفتن کلامه ایی که بخوام بهش بگم.....فقط خودش حرف میزد ...یه روز بین حرفاش گفت که شایان رفته ترکیه و هیچ کس ازش خبری نداره....وقتی شنیدم مثل دیوونه ها فقط جیغ و داد میزدم و گریه میکردم ....اونقدر زجه زدم که پرستار ها مجبور شدن بهم ارامش بخش تزریق کنن.......بیچاره سپیده ترسیده بود و پشیمون از اینکه بهم اون حرف رو زده بود.....بعد از یه هفته مرخص شدم....ولی ای کاش مرده بودم تا به اون خونه برمیگشتم...بابا که گوشی رو از دست من گرفته بود و اجازه بیرون رفتن از خونه هم نداشتم.....جالب این بود که تخت الما رو هم برداشته بود از تو اتاق وقتی پرسیدم چرا این کارو کردی؟ گفت:دوست ندارم بشینی زیر گوش اینم از عشق بازی هاتو کثافت کاری هات بگی......
دلم سوخت اتیش گرفت ولی کسی این رو نمیدید حتی کامپیوتر رو که میدونست چقدر بهش وابسته ام رو از من گرفت....دیگه فرقی با زندون نمیکرد......واسم مهم نبود این چیزا ....خسته تر از اونی بودم گه بخوام واسه همچین چیزی اعتراض کنم......چهار ماهی گذشت......
این چهار ماه لعنتی واسه من یه عمر بود سپیده هم نزدیک عروسیش بود و کمتر بهم سر میزد....تو این چهار ماه پنج کیلو وزن کم کرده بودم...مامانم و الما بابا رو راضی کرده بودن که حداقل کامپیوتر رو وصل کنه واسم.....شهرام لعنتی بعد از اینکه زندگی من رو بهم ریخت ازدواج کرد و از ایران رفت.....مریض بود تو دلم همش بد و بیراه بهش میگفتم اخه شهرام لعنتی تو که من رو نمیخواستی پس چرا زندگیم رو خراب کردی........خانم بزرگ و عمه هم قطع رابطه کرده بودن خوبی این قضیه هم فقط این بود که دیگه ریخت اونارو نمیبینم....دایی فرهاد همش به خونه زنگ میزد و باهام حرف میزد که ارومم کنه ولی نمیشد این دل لعنتی گیر بود ...گیر کسی که حتی معرفت نداشت....کسی که دوست داشتنش فقط حرف بود.........
بیست شهریور عروسی حسین و سپیده بود....یه هفته ایی مونده بود تا روز عروسی.....سپیده بیچاره با تینکه کارای عروسیشون زیاد بود ولی من رو تنها نمیذاشت هرجا میرفت واسه خرید من رو هم با خودش میبرد و از من همش نظر میپرسید ولی من مثل مرده متحرک دنبالش اینور و اونور میرفتم ک فقط بعضی جاها که لازم بود سرم رو تکون میدادم...سپیده هم میدونست که حالم خوب نیست و حوصله این چیزا رو ندارم ولی بازم بیخیال من نمیشد.....
۵۱(بلاخره روز عروسی شد به زور مامانم و سپیده یه لباس گرفتم.....دلم نمیخواست که دیگه زوز عروسی سپیده رو تنها بذارم واسه همین تصمیم گرفته بودم که یکم حال و روزمو درست کنم.....به دستور بابام مامان و الما هم همرا من اومدن ...اومدنشون واسه من بهتر شد دیگه شایانی نبود که بابام بخواد نگران باشه.....عروسی رو هم توی همون باغی گرفتن که جشن نامزدیشون رو گرفته بودن.....از لحظه ورود فقط خاطره های شایان تو ذهنم میومد ....ناخوداگاه رفتم تو اتاق ...اون اتاقی که رژ لبم با لب های شایان پاک شد ...اون اتاق لعنتی .....لباسم رو عوض کردم و اومدم بیرون ....گوشه ترین جایی که میشد رو انتخاب کردم....ساد شب نامزدی سپیده افتادم ...چه شب شیرینی بود ای کاش اون شب هیچ وقت به صبح نمیرسید .......ای کاش فردایی نبود.....با ورود سپیده و حسین همگی دست و جیغ میزدن .......رفتم پیش حسین و سپیدهو بهشون تبریک گفتم.....حسین:ایلا خانوم تو هم مثل خواهرم دلم نمیخواد اینجوری ببینمت سرپا محکم باش تو قوی تر از این حرفا بودی.....خواهر گلم از این به بعد یه داداش داری پشتت غمت نباشه من و سپیده همیشه کنارتیم....من:اقا حسین شما واسه من همیشه حکم برادر رو داشتین ...ببخشید که تو این چند وقت حسابی اذییتتون کردم مخصوصا سپیده رو ایشاالله بتونم جبران کنم.....سپیده با گریه ب*غ*لم کرد و گفت:تو خوب باش من هیچی نمیخوام خواهری.....
من:سپیده گریه نکن ارایشت خراب میشه...من خوبم دیگه هم نمیبینم داری گریه میکنی اونم واسه من پیزوری.....امروز ناسلامتی بهترین روز زندگیته...پس شاد باش و خوشحال....دکباره تبریک گفتم و رفتم پیش الما و مامان نشستم.....خیلی خودمو نگه داشته بودم که جلو سپیده گریه نکنم...مامان که حواسش به مامان سپیده بود و داشتن حرف میزدن الما هم واسه خودش یه دوست پیدا کرده بود....پا شدم از رو صندلی دلم میخواست راه برم...از اونا دور شدم و اومدم سمت خلوت باغ....چنو دقیقه ایی از نشستنم نمیگذشت که با دیدن پسر روبروم ناخوداگاه بلند شدم....اون همون پسری بود که روز نامزدی گیر داده بود به من و شایان هم حسابی حالش رو جا اورده بود...شب نامزدی وقتی به سپیده گفتم این کیه؟؟؟!!گفت:پسر دایی حسین و از المان اومده پسر خوبیه و اسمش میلاد.....
میلاد:سلام ایلا خانوم تنهایی اینجا چیکار میکنین؟من:سلام ....فکر نمیکنم به کسی ربطی داشته باشه؟؟!!!اصلا دلم نمیخواست باهاش هم کلام بشم واسه همین راه افتادم که برم ولی باز دستم رو گرفت و من رو کشید عقب...این بار با عصبانیت داد زدم:چته تو نمیفهمی دلم نمیخواد باهات حرف بزنم....میلاد:اما من خیلی دلم میخواد..خب چی میشه به حرفام گوش کنی ....من:من حوصله هیچ کسی رو ندارم پس خواهشا دستم رو ول کن بذار برم.....میلاد :اگه ول نکنم چی میشه....؟؟؟!تا خواستم جوابی بدم یکی از اونور گفت:هیچی نمیشه فقط یه کتک حسابی میخوری این رو گفت و یه مشت خورد تو صورت میلاد....سری قبل اگه زده بودم بازم الان جرات نداشتی بیای سمت ایلا......
باورم نمیشد شایان اون ...اون اینجا چیکار میکرد....با دیدن شایان ناخود اگاه نشستم رو زمین...شایان شایان من....مگه نرفته بود پس اینجا چیکار میکرد......چشمام از تعجب چهار تا شده بود.....
۵۲(قلبم داشت از جاش کنده میشد حس عجیبی داشتم....شایان نشست کنارم رو زمین و گفت:ایلا خوبی....؟؟؟؟!خواست دستم رو بگیره که سریع دستم رو گشیدم عقب و از رو زمین بلند شدم...شایان:ایلا امشبم که باز خوشگل کردی...!!!!من:اقا خواهشا بفرما برو من با غریبه ها حرف نمیزنم نه شما رو میشناسم نه اصلا دلم میخواد باهاتون کلمه ایی حرف بزنم....شایان:اما من خیلی حرف ها دارم که بزنم....من:گوشی نیست که بخوا بشنوه....شایان:ایلا تروخدا با من اینجوری نباش....
من:چی؟!!یعنی چی اینجوری نباش پس چجوری باشم؟؟؟!هاان بپرم ب*غ*لت و ب*و*ست کنم هاان چی میخوای چند ماهه رفتی بیخبر انتظار داری چیکار کنم چطوری رفتار کنم.بگو دیگه هان بگو ..شایان:ایلا اروم باش حرفامو گوش کن بذار بگم بهت...نذاشتم حرفش رو ادامه بده....
من:شایان خفه شو نمیخوام هیچی ازت بشنوم اصلا چی داری که بگی ...مگه اون موقع که پشت سرت زجه زدم که وایسا وایسادی؟؟؟مگه به حرفای من گوش کردی؟؟!نه تو اینکارو نکردی تو به جاش من رو نابود کردی....کشتی....حالا اومدی حساب چی رو از من میخوای؟؟؟؟اشکام همینطور سرازیر شده بود و دطت خودم نبود بغض لعنتی من رو ول نمیکرد کلی این حق من بود که داد بزنم گریه کنم حداقا عقده هامو خالی کنم.....
شایان:خانومی.....من:به من نگو خانومی که حالم از هرچی کلمه فارسی بهم میخوره......واسه چی اومدی؟؟واسه اینکه عذاب کشیدن من رو ببینی؟؟ببین قشنگ ببین اره دارم عذاب میکشم درد میکشم تو نمیفهمی تو هیچی از اینا رو نمیفهمی......شایان هم با من به گریه افتاده بود....من:اره گریه کن به حال و روزی که واسه من درست کردی گریه کن....کاروستی خوبی درست کردی اقا شایان.....
شایان:ایلا غلط کردم به خداا با شنیدن حرفای اون پسره دیوونه شده بودم...من عاشقت بودم...من:خفه شو عاشق !چه عاشقی ؟؟؟!اگه عشق اینه ....به هرچی عاشقیه برو همونجایی که تا الان بودی برو و دیگه هم برنگرد بذار تو درد خودم بمیرم.....
بدو بدو از پیش شایان دوئیدم و رفتم مانتو و شالم رو برداشتم و بدون اینکه مامان بفهمه از باغ زدم بیرون.....یه اژانس اون نزدیکی بود سریع یه ماشین گرفتم و سوار شدم....راننده ازانس:خانوم کجا تشریف میبرید؟؟؟؟من:اقا برو فقط برو ......راننده هم راه افتاد ......
با صدای بوق ماشین پشت سرمون فهمیدم که شایان افتاده دنبالم...راننده اژانس:خانوم اون ماشین فکر کنم با شما کار داره!!!من:اقا شما لطفا راهتون رو برید اصلا هم مشین رو نگه ندارین......اما شایان ول کن نبود وسط های راه بود که با صدای برخورد محکم چیزی از پشت سرمون برگشتم پشت رو نگاه کردم...اما چیزی دیدم که ای کاش واقعیت نداشت....به راننده گفتم که نگه داره وقتی وایساد از ماشین پیاده شدم و بدو بدو رفتم جلو ماشین شایان بود که با یه کامیون برخورد کرده بود ماشین له شده بود ولی شایان تو ماشین نبود.....کمی گشتم ولی نبود....ترسیده بودم با اینکه دنیا دنیا دلم ازش شکسته بود ولی هنوزم دوسش داشتم....
۵۳(صدتی اه و ناله ضعیفی از اونور ماشین میومد...شایان بود همه جاش پر از خون بود به زور از زیر ماشین کشیدمش بیرون نشستم و سرش رو گذاشتم رو پام...من:شایان شایان باند شو اقایی دیر اومدی سراغم چه زود داری میری.....شایان با صدای ضعیفی گفت:خانوم گل من همین که میبینم من رو بخشیدی واسم یه دنیا ارزش داره خانومی من دوستت دارم....من رو ببخش....من:شایان شایان منم دوستت دارم ...بخشیدمت به خدا بخشیدمت تورو خدا چشماتو باز کن تورو خدا به اندازه کافی بدون تو موندم تورو خدااا من تنها نذار اما شایانم بیدار نشد دیگه چشماشو باز نکرد...سرش رو پام بود مثل دیوونه ها شروع کروم واسش لالایی خوندن((((لالا لالا گل پونه بیا که بدون ت دل خونه؛بیا که بدون تو تن خسته ام لبریز از حس جنونه؛لالا لالا لالاگل لاله زندگی بی تو واسم محاله بیا از اون وقتی که رفتی این دل داره همش میناله؛گریه شده کار من و غصه شده همدمم؛قطره اشک تو چشمام شده شریک غمم لالا لالا لالا لالایی))میخوندمو واسش گریه میکردم شایان مثل بچه ها تو ب*غ*لم خوابیده بود سرشو گرفته بودم بین سینه ام و ب*و*سش میکردم......اونقدر تو ب*غ*لم بود که وقتی اورژانس اومد فکر کردن منم تصادف کردم لباسام خونی شده بود خون شایان بود.........نشستم تو امبولانس شایان رو تخت با چه ارامشی خوابیده بود....دستش رو گرفتم و با داد و گریه گفتم:اقایی پاشو پاشو عشقم دِ بیمعرفت این بود قولت این بود مردونگیت....پس کجا داری میری مگه قرار نبود کنارم بمونی لعنتی پاشو پاشو از رو تخت لعنتی پاشو
اونقدر گریه کردم که همونجا کنار شایان بیحال افتادم......
۵۴(نمیدونم چند روز بیهوش بودم ولی وقتی چشمامو باز کردم مامان و بابا الما سپیده بالا سرم وایساده بودم با باز شدن چشمام مامان اومد کنارم..مامان:ایلا دخترم خوبی ؟؟؟بلاخره چشماتو باز کردی عزیزم؟؟؟؟سپیده:خواهری قربونت بشه الهی بهتری اگه بدونی چقدر نگرانت بودیم.....!!!!
من:مامان من چرا اینجام چی شده؟؟؟مامان:عزیزم تو الان سه روزه که بیهوشی.از وقتی که.......دیگه حرفش رو ادامه نداد....من:مامان بگو ببینم اینجا چه خبره....سپیده:ایلا اروم باش یکم بذار دکترت بیاد.....من بعد خودم همه چیز رو واست تعریف میکنم......
بابا زل زده بود بهم نمیدونم چش شده بود ولی غمی تو صورتش بود که تا حالا ندیده بودم.....بعد از اینکه دکتر معاینه ام کرد و رفت با سپیده نگاه کردم که بگو .....سپیده:ایلا بذار حالت بهتر بشه بعد بهت میگم....من:سپیده بگو چی شده چرا هی لفت میدی واسه حرف زدن ....سپیده:باشه پس قول بده اروم باشی.....
سپیده شروع کرد به گفتن وقتی گفت شایان تصادف کرد تازه یادم افتاد همه چیز تازه یاد شایانم افتادم یاد صحنه تصادفش یاد حرفاش......اشکام سرازیر شد تازه داغ دلم تازه شد...
من:سپیده شایان شایان چی شد شایانم مرد؟؟؟سپیده:متاسفم دکترا خیلی سعی کردن اما نشد.....
بابا که دیگه طاقت حرف زدن های من که با عشق داشتم واسه شایانم عذاداری میکردم رو نداشتو رفت بیرون ..مامان و الما همپای من داشتن گریه میکردن.....واسه من ولی من واسه عشقم گریه میکردم.. واسه رفتنش ....من:سپیده تروخدا من رو ببر پیش شایان ....من دیگه یه لحظه ام نمیتونم اینجا بمونم.....حالم خوب نیست باید برم سرخاکش.....سپیده:ایلا الان ساعت شش دیگه یکم استراحت کن فردا میبرمت قول میدم.....
من:اگه الان من رو نبری خودم میرم ....واسم ساعت مهم نیست فقط میخوام برم دارم خفه میشم.....
اینقدر بی تابی کردم تا دکتر مرخصم کرد و با حسین و سپیده رفتیم بهش زهرا...... نذاشتم مامان بیاد دوست نداشتم وقتی دارم واسه عشقم عذارای کنم اونم پیشم باشه دلم نمیخواست بیشتر از این عذابش بدم.......
وقتی رسیدیم سر خاک شایان قدمام سست شد با دیدن عکسش رو سنگ قبر..با دیدن اسمش حالم بد شد همونجا نشستم بالا سر قبرش.....
من:شایانم پس چرا خوابیدی اینجا لعنتی چقدر بیمعرف ت شدی یه دفعه ....نامرد به همین راحتی بیخیال من شدی پاشو نامرد اینجا چرا خوابیدی....لعنتعی من بدون تو چیکار کنم.....چرا به حرفام گوش نکردی..چرا بدون گفتن چیزی تنهام گذاشتی...مگه من خانوم گل تو نبودم چرا گذاشتی اینقدر راحت پر پر بشم .....شایانم ......سرمو گذاشتم رو سنگ قبرش مشتی بود که میکوبیدم رو سنگ .....من:پاشو شایان پاشووووووو .....ای خداااا من بدون تو چیکار کنم اخه......منم با خودت میبردی حداقل اخه نامرد.........داد میزدم زجه میزدم خدا رو صدا میکردم شاید کمک حالم بشه ولی نمیشد شایان رفته بود .....و این واسه من بدترین شوک زندگیم بود.....سپیده:ایلا اینجوری تروخدااا پاشو تو حالت خوب نیست....من:نمیخوام خوب بشم بذارین بمیرم...
سپیده شایان قول داده بود تنهام نذاره ولی رفت تنهام گذاشت .....حسین اومد دستم رو گرفت و بلندم کرد با کمک سپیده به زور سوار ماشینم کردن.....
۵۵(من دیگه من نشدم منم با شایان رفتم زیر خاک فقط یه جسم مونده بود ازم.....هر روز میرفتم سر خاکش و ساعت ها باهاش حرف میزدم بعضی وقت ها ادمایی که از کنارم میگذشتن فکر میکردن دیوونه ام....در واقع دیوونه هم شده بودم با کسی نه حرفی میزدم و کاری داشتم شش ماهی میشد که شایان رفته بود ولی من روز به روز داغون تر میشدم....خسته بودم از ادما از دلسوزی هاشون....
عمو و زن عمو شایان هم حسابی داغون شده بودن...شایاین رو خیلی دوست داشتن احساس میکردم عموش تو این شش ماهه اندازه ده سال پیر تر شده.....هر روز بعد از سرخاک میرفتم خونه عمو شایان ..میرفتم تو اتاقش و لباس هاش رو میریختم جلوم و بو میکردم......میخوابیدم رو تخت خوابش بوی عطر تن شایان رو میداد..با قاب عکسش حرف میزدم....بیچاره زن عمو شایان هر بار با دیدن من تو اون حالت بدتر میشد ولی من تو حالی نبودم که بخوام به این چیزا فکر کنم.....لباساشو ب*غ*ل میکردم عادتم شده بود.....
ولی دومین شوک وقتی بهم خورد که یه روز طبق عادت رفتم جلو در خونشون ولی هرچی زنگ زدم کسی در و باز نکرد..... نشستم جلو در گفتم شاید بیرون باشن بلاخره که میان خونه....دو ساعت گذشت ولی نیومدن...یه خانم مسنی از در ب*غ*لی اومد بیرون و بهم گفت:خانوم اینجا کاری داری؟؟؟من:بله با این همسایتون کار داشتم نیستن خونه؟؟؟؟!زن همسایه:شما ایلا خانوم هستین؟؟؟؟من:بله چطور؟؟؟؟
خانم همسایه:یه لحظه صبر کن....رفت و بعد از چند دقیقه با یه بسته اومد کنارم و داد دستم.....خانم همسایه:این رو شهلا خانم به من دادن که بهتون بدم اونا امروز صبح از اینجا رفتن....تمام وسایل خونه رو هم با خونه فروختن...این رو هم دادن که بدم به شما.....بسته رو گرفتم و رفتم خونه....
مامان اینا دیگا عادت کرده بودن به حال و روز من و هیچی نمیگفتن اگه هم حرفی میزدن بدون گفتن جوابی میرفتم تو اتاق... تو این مدت حتی مدرسه هم نرفتم از مدرسه هم بیرزار بودم دلم نمیخواست وارد جایی بشم که ساغاز عشق من بود.... با بابام که به کل قهر بودم....شاید نصف همه این اتفاق ها تقصیر اون بود ...اگه اینقدر بهم اصرار نمیکرد که با شهرام ازدواج کنم الان وضعیتم این نبود... شاید الان شایان رو داشتم........
رفتم تو اتاق و در رو از پشت بستم.... نشستم رو تختم و بسته رو با سرعت باز کردم دو سه دست از لباسای شایان با قاب عکسش و عطرش تو بسته بود .....یه کاغذ هم بود که توش با دستخط عمو شایان نوشته بود((((دختر گلم میبخشی که بدون خبر داریم میریم...ولی دیگه نتونستیم تو این شهر بمونیم ....شهلا دیگه طاقت عذاب کشیدن تو رو نداشت هر روز ...همه چیز رو فروختیم وسایل شایان هم ریختیم بیرون....اینارم گذاشتم واسه تو ...شاید نباید اینکارو میکردم ولی دلم نیومد ....دلم نیومد عذاب بکشی...ولی دخترم توام خودت رو جمع و جور کن اینارو خودم فرستادم تا بتونی یه روزی خودت همه چیز رو فراموش کنی و این وسایل رو هم دور بریزی شایان دیگه برنمیگرده....با گریه کردن تو روح اونم تو عذابه مواظب خودت باش دخترم.....))
کاغذ رو انداختم اونور و لباس شایان رو ب*غ*ل کردم ب*و*سیدمش ای کاش پیشم بود ....چقدر احساس تنهایی میکنم بدون اون.....
تو رویای خودم و شایان بودم که در باز شد بابا بتعصبانیت وارد اتاق شد....بابا:بس کن دیگه دختره عوضی بس کن این گریه و زاریتو خستمون کردی دختره احمق اون مرده رفت دیگه تموم شد چرا داری خودت رو نابود میکنی....؟؟؟برگرد به زندگی مامانت داغون شده دست از این مسخره بازیات در بیار....
۵۶(من: اخه شما چی از جون میخواین...چرا دست از سر من برنمیدارین ؟؟؟من اینجوری خوبم من اینجوری حالم بهتر میشه.....چرا همش بهم زور میگی اخه پدر من چیکارت کرده بودم ...اگه اصراری تو و خانواده ات نبود من مجبور نمیشدم اون دروغو بگم دیگه الان وضعیتم این نبود....ولم کنید تروخدا دیگه خسته ام از همتون اصلا فکر کنید من مرده ام فکر کنید نیستم....بذارین واسه خودم باشم تو حال خودم باشم ....
بابا با عصبانیت اومد جلو و یه سیلی محکم زد تو صورتم.....اشک ریختم ولی از درد سیلی نبود از درد تنهایی بود از درد رفتن عشقم بود.....
بابا برای اولین بار ب*غ*لم کرد سرمو گذاشت رو سینه اش نوازشم کرد ولی چه فایده....مگه همه چی برمیگشت...شروع کردم مثل دیوونه ها خندیدن و دوباره گریه کردن .........
وضعیتم هر روز بدتر میشد....واسه همین مجبور شدن من رو ببرن اسایشگاه روانی و من رو بستری کنن .... ..
مرده متحرک بودم هر روز صبح به این امید از خواب بیدار میشدم که همه ی این ها دروغه و شایان الان میاد دنبال من ولی نبود همه چیز راست بود ....
حالم هر روز بدتر میشد سپیده سه ماهه بار دار بود خوشبخت شد از اون بابات خیالم راحت شد...حداقل خواهرم به خوشبختی رسید ....بعد از یه مدت دیگه نذاشتم کسی بیاد دیدنم....حوصله هیچکس رو نداشتم.............
سپیده:....
((((بلاخره ایلا هم به عشقش رسید به عشقی که چند ماه منتظرش بود ...به عشقی که نشد باهاش باشه..... عشق ایلا و شایان پرستیدنی بود ..... اونم رفت.... رفت زیر خاک ..فقط چند تا قبر تا شایان فاصله داشت...بلاخره به ارزوش رسید .....روز خاکسپاریش عاشورا بود.....نمیگم حال و روز خانواده اش رو که گفتنی نبود..... ولی میدونم ایلا الان خوشحاله ...خوشحاله که به عشقش رسید.........خانواده اش از این شهر نقل مکان کردن و رفتن....منم با اجازه از خانواده اش دفتر خاطراتش رو برداشتم و اخر داستانی که ایلا نتونست تموم کنه و من تموم کردم.....به احترام خواهرم به احترام دوستم اسم دخترم رو ایلا گذاشتم......)))
پایان.
با تشکر از غزاله غریبی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا
شت یادم رفت
10قلم نویسنده کمی ضعیف بود و معلوم بود که نویسنده ی تازه کاره خوب بود دلنشین بود موضوعشم خوب بود ولی اگه نویسنده کمی هم تلاش میکرد و بهتر مینوشت عالی میشد خلاصه ممنونتونیم
۲ ماه پیشثنا
۱۶ ساله 00خیلی خوب بود ولی اخرش بد تموم شد😭😭😭😭🤧
۱ سال پیشمهیا
۱۷ ساله 10هنوز نخوندم فقطچون پایانش تلخ هست میخوام بخونم از رمان هایی که پایانشون تلخ هست خوشم میاد چون واقعیت زندگی اینه
۱ سال پیشکمند
۱۹ ساله 00وای رمان خیلی خوب بود و خیلی دوست داشتم خیلی گریه کردم کاش شایان نمیمرد پیشنهاد میکنم بخونین
۱ سال پیشSara
00چون پایانش تلخ بود نخوندم کاشکی خوب تموم میشد
۲ سال پیشLuna
10با اینکه عشقشون لوس و بی مزه بود ولی فقط به خاطر آخرش که میدونستم پایانش تلخه خوندم
۲ سال پیشآریانا
00ای خدا چرا این خیلی غمناک بود چقدر گریه کردم 😓
۲ سال پیشAsal
۱۹ ساله 00فقط آرزو میکنم عاقبت هیچ عشق پاکی مثل شایان وآیلا نشه😭💔
۲ سال پیشبیتا
00واقعا عشق آیلا و شایان ستودنی بود ولی ای کاش اینجوری تموم نمیشد کل رمان و فقط گریه کردم🥺
۲ سال پیشفرهود
20خوب وسرگرم کننده.......
۲ سال پیشالهه
107سلام رمان خیلی زیبایی بود منو تحت تاثیر قرار داد . اما ناموسا راستکی بود .
۴ سال پیشفرشته
۱۳ ساله 10عالی بود یه مدت بود که دیگه رمان های پایان تلخ نمی خواندم ولی الان دوباره حسش اومد که برم بخونم عالی بود که که خیلی گریه کردم و باورم نمیشد که ایلا بمیره.
۲ سال پیشفرفری
۲۸ ساله 22اصلا از رمان خوشم نیومد
۲ سال پیشفاطمه
۱۴ ساله 10منن که اخرش فقط اشک ریختم میشه بگین داستانش واقعی بود یا ن
۲ سال پیشهستی
10درسته قلمش بعضی جاها خیلی ضعیف بود ولی تمام درد ایلارو با ذره ذره وجودم چون کشیدم درکش کردم و اول و اخرش اشک ریختم عالی بود👏👏
۳ سال پیش
مرگ
10چطوری برای یه رمان دارین گریه می کنین بابا زندگی خودمون که از این دردناکتره و غمگینتره من تا حالا رمان زیاد خوندم چه طنز چه غمگین فقط یه بار برای رمان پانتومیم گریه کردم