رایحه هفت سال پیش از گذشته اش فرار کرده.حالا با آشنایی آدمهای تازه سعی داره آدم جدیدی باشه و رایحه گذشته را فراموش کنه. به خانه ویلایی مادر بزرگ المیرا نقل مکان میکند.خانه امن است ولی اهالی خانه برای او خطر آفرینند!خطر عشق!

ژانر : عاشقانه، اجتماعی، غمگین

تخمین مدت زمان مطالعه : ۹ ساعت و ۸ دقیقه

مطالعه آنلاین هبوط
نویسنده : فاطمه حیدری

تعداد صفحات : 1109

ژانر : #عاشقانه #غمگین #اجتماعی

دانلود رمان هبوط

خلاصه رمان :

رایحه هفت سال پیش از گذشته اش فرار کرده.حالا با آشنایی آدمهای تازه سعی داره آدم جدیدی باشه و رایحه گذشته را فراموش کنه.

به خانه ویلایی مادر بزرگ المیرا نقل مکان میکند.خانه امن است ولی اهالی خانه برای او خطر آفرینند!خطر عشق!

ادامه رمان:

دستها..دستها خیلی مهم بودند! دستها کارهای بزرگی انجام میدادند! دستها اشپزی میکردند، ساختمان میساختند، دستها قاتل هم میشدند! اما یک کار مهم داشتند، از همه مهمتر، دستها نوازش میکردند! دستهایی بین موهایم بود اما من حالم خوش نبود!

‎همینجا بودم، میان حجم ملحفه های سرمه ای و طلایی ،کنار کسی که یک هفته بیشتر نبود میشناختمش، بازی خنده داری بود یکنفر میاید و تو در مقابلش سپر میاندازی،چون فکر میکنی دارویت اینبار در این ادم پنهان مانده! اخرش میبینی..نه...همه مردها دروغند..دارو جای دیگریست! میبینی عین هاجر دنبال سراب میدوی..

‎عین یک بت سرد و بی روح به انتهای شبخواب های طلایی خیره شده ام و فکر میکنم در همین لحظه چه کسی میداند که من دقیقا در کدام طبقه جهنم دارم تقاص پس میدهم؟ از کجا میخواهند بفهمند پلاک سه این خیابان بن بست، نوک این اسمان خراش در چه گهی دست و پا میزنم و دستم از این ل*ج*نزار بیرون مانده...

‎المیرا اگر میفهمید چه میکرد؟ دلم نمیخواهد فکرش را بکنم...

‎بلند میشوم،لباسم را تن میکنم و بدون اینکه نگاهش کنم ،کیفم را میزنم زیر ب*غ*ل ، گورم را از جهنم امروزم گم میکنم!

‎چند خط میخواست؟ چند صفحه؟ هیچ..یک پاراگراف کافی بود تا همه ادمهای دنیا بفهمند من چه هستم...من یک موجود خود ساخته ام! خدا مرا نیافریده، خدا این رایحه را نیافریده! این رایحه را خودم ساختم، و اکثر اوقات به بودنش افتخار نمیکنم!

‎من یک موجود ریز و نحیفم با موهای بور و چشمهای قهوه ای ساده ، از فضا نیامده ام، هاله نور و اتش هم دور سرم ندارم! مثل همه ادمها راه میروم ، میخورم، گریه میکنم، میدوم اما مثل همه ادمها نمیخوابم! خوابهایم...من چند سال بود که نمیخوابیدم...ادم فضایی ها میخوابند؟ خوشبحالشان...خوشبختی ادم فضایی ها از من بیشتر بود ، اما خواب کم اهمیت ترین نداشته من در این دنیاست!

‎همین چند خط کافی بود تا همه دنیا بفهمد من چه موجود موذی و کثیفی هستم که مثل خوره به جان زندگی ادمها میافتد و مثل زالو خوشبختیشان میمکد و مثل یک کرکس به باقی مانده شان هم رحم نمیکند...من یک باغ وحش سیار بودم!

‎حداقلش دلم خنک بود اینکه در این زندگی فقط به خودم ظلم نمیکنم و تنهایی در این ل*ج*نزار فرو نمیروم! من از انهایی هستم که اگر زخم بخورم فکر میکنم اگر دیگری هم همان زخم را بخورد درد من کمتر میشود. و واقعا هم میشود، من درد سرم را با درد دندان فراموش میکنم و درد روحم را با درد دیگران !

‎من یک موش کثیف صحرایی بودم که گیر فاضلاب افتاده بود، دوستهای خوبی در لوله های فاضلاب پیدا کرده بودم و دل کندن از دنیای ک*ث*ا*ف*تم سخت بود، پس ترجیح دادم پیش دوستانم بمانم، دوستان از زادگاه ادم مهمترند، این را هیچ کس نمیفهمید جز منی که از خودم زخم خورده بودم!

‎روی تپه سیمانی مینشینم، به کارگران در حال کار نگاه میکنم، یکی اجر میاندازد بالا، یکی ملات میمالد یکی میسازد یکی میکوبد...عرق میریزند و از گرما خودشان را فوت میکنند!

‎دو ماهی میشود که هر روز همین ساعت میایم روی این تپه سیمانی مینشینم و به بدبختی کارگرها نگاه میکنم...هر کسی به شکلی به زندگی خودش قانع میشد..من اینجوری به زندگی سگی خودم امیدوار میشدم...بدبختی اینها فقر مالی و من فقری هزاران درجه بالاتر داشتم...فقر محبت..فقر احساس...فقر مادر...فقر پدر..فقر ..

‎گفتم که درد ادمها درد مرا تسکین میداد ولی انقدر هم بی رحم نبودم ، دلم برای لبهای ترک خوردشان میسوخت و گاهی مثل امروز مهربان میشدم و برایشان ابی ، نوشیدنی چیزی میخریدم و ادای ادمهای پولدار را درمیاوردم، شاید من ذاتا دختری بودم که در خانواده ثروتمند و پر ادا و اصول به دنیا امدم اما حالا همه چیز خیلی فرق کرده من یک زنم در یک چاردیواری نمور که موشهای موذی جای خانواده متمدن و انچنانیم را گرفتند! گفتم اکثر اوقات به خودم افتخار نمیکنم، این تنها لحظه ای از زندگیم بود که به این شیشه چند ساله گندیده افتخار میکردم!

‎این موش موذی یک سری قوانین داشت و مفاد ان هر چه بود تنها به ضرر خودش بود و به نفع خودش بود...

‎قانون اول : هیچ چیزی تو این دنیا مهمتر از "خودت" نیست!

‎من در انباری نمور یک مسافرخانه زندگی میکنم، و به طور پاره وقت در یک شرکت بزرگ و بی سر و ته کار میکنم..اما از این دنیای بزرگِ چند طبقه، یک انباری نمور دیگر به نام بایگانی سهم من شده! من یک ارتیست بودم، اخر چه کسی همچین هنری داشت؟ چه کسی میتواند شبها تا صبح کنار این و ان بگذراند و از صبح تا ظهر میان هزاران هزار زونکن جوری کار کند که هیچ کس نفهمد چه فرعونی پرونده ها را اینور و انور میکند، انوقت خدا لطف کرده بود در حقم و المیرا را برایم فرستاده بود تا موسیِ من باشد؟؟ این یک هنر نبود؟ چه کسی میتوانست مثل من خودش را مخفی کند؟ از صاحب کارم، از صاحب مسافرخانه، از المیرا...از...آه..من جه بودم؟؟ مگر جای من الان یک کافه تاریک با یک سری دوستان هنرمند و روشنفکر نبود که بر سر تقابل دنیای پست مدرن و سبیل بلند فتحعلی شاه بحث کنیم من سیگار بکشم و موهای پسرانه ام را ابی کنم و با افتخار بگویم سبیل نصفه نیمه هیتلر منبع الهام اثارم بود؟

‎این دوران را گذرانده بودم روزهایی که تا سه چهار صبح در کافه ها و گالری ها و صحنه تئاتر میگذشت، و بقیه اش را ...آه که بقیه اش را تحمل میکردم! مگر چقدر میتوانستم نامادری را تحمل کنم؟ چقدر میتوانستم پدر بد اخلاق و متکبرم را تحمل کنم؟ چقدر میتوانستم..آه خدایا...یک چیزهایی داشت گلویم را خراش میداد، داشت مرا میکشت...و ان هم جای خالی مادرم بود...جای خالی اش که مرا بیچاره کرد!

‎من حقم چه بود؟ خاک زونکن ها را فوت کنم و از این طبقه به ان طبقه منتقلشان کنم! حق من این بود که شبها با حجم داغ یک گ*ن*ا*ه دست و پا بزنم و اخرشم با درد کارگرها جگر اتش گرفته ام خنک شود؟ اره باید یک چیزهایی را بالاخره قبول میکردم! و همیشه ادمها باید چیزهای تلخ را بپذیرند، مثل شربت سرما خوردگی که باید یک نفس بدهی بالا و تلخی اش را تحمل کنی چون حداقلش دیگر فین فین نمیکنی...اما این چیز تلخ مرا مریض تر کرده بود...و در من به این بیماری اعتراضی نبود!

‎در زندگی بیست و هفت ساله ام دیگر به چه درد بیدرمانی مبتلا نشده ام؟ هیچ دردی نمانده بود، اعتیاد به جانم افتاده بود، در واقع من اعتیاد را به جان خریده بودم، مهمانی و نوشیدنی های الکلی و...هیچی..هیچی نمیتوانست نداشته های مرا به من برگرداند! رامین نمیفهمید، برادرم را میگویم ، نمیفهمید که من با هر کوفتی که به این تن پر درد اضافه میکنم یک درد لاعلاج را چند ساعتی فراموش میکنم...او مادر را نداشت، او پدر بدقلق و ع*و*ض*ی نداشت که به دامن مادر پناه ببرد و حالا...پناهش رفته بود وپدرش یک زن همسن و سال دخترش را گرفته بود..او این دردهارا نداشت و مرا مجبور کرد که درمان موقتم را ترک کنم...او بیشتر از لطف در حق من ظلم کرده بود، شاید برای همیشه به همان شیشه کوفتی قناعت میکردم! اما مرا اینجور ذلیل و خراب رها کرد و رفت انطرفها تا درس بخواند و از خانواده پر مدعای ما یک نفر یک پخی بشود بالاخره! اصلا نمیدانم حالا مانده ، برگشته، ازدواج کرده...دکتر شده بالاخره یا نه؟

‎من پر از عقده بودم، پر از خلاء...پر از حفره هایی که با هیچ چیزی پر نمیشد! من همه راهها را رفته بودم...هیچ کدامشان مرا نجات نداده بود...راه اخر مرد بود...یک راه مانده بود و ان یک راه را هم مثل اعتیاد به جان خریدم!.مردها...آه امان از مردها..من خیلی هاشان را امتحان کردم، مرد هم درمان موقتی بود فقط کمتر نئشه ات میکرد...این روزها که حس میکنم اغوشها به تنها چیزی که شبیه نیستند مهر است اغوشها عین کاکتوس اند...مرا زخمی میکردند... اما..خوب..بالاخره کاکتوس هم نوعی گل بود!

‎با صدای در برمیگردم ، المیرا از لای در گردن میکشد، یک لبخند زیبا میزند ، از انهایی که من بلدنبودم و اجازه میگیرد که بیاید داخل...یک سری چیزها به من احساس قدرت میداد..اینکه هر کسی میخواست وارد این اتاق بیخود شود از صاحب موقتی ان اجازه میگرفت...یک جا مرا جدی میگرفتند و این برای من خیلی اهمیت داشت، برعکس ان خانه کوفتی دراندشت که هیچ کسی به حریم خصوصی اعتقاد نداشت!

‎روی صندلی مینشیند چادرش را روی پایش میکشد و یکجور منتظر و پر انرژی نگاهم میکند...

‎پله دوم نردبان میایستم و همانطور که دنبال ادرس یک پرونده میگردم میگویم:

‎- اومدی اینجا بشینی نگاهم کنی؟

‎منتظر بود تا حرفی بزنم ، منفجر میشود:

‎- دیروز هزاربار زنگ زدم بهت دختر...چرا برنمیداری اون گوشی رو...مثل اینه قول منو جدی نگرفته بودی ...هوم؟

‎دو پله را میپرم پایین و میپرسم:

‎- کدوم قول؟

‎با کف دست میزند روی میز:

‎- بَه..من و بگو چه تقلایی کردم ..جناب عالی فراموش کردی اونوقت؟

‎از طفره بدم میاید اخم میکنم:

‎- المیرا حرف بزن!

‎لبش را کج میکند:

‎- بی ذوقِ لوس..مامانیم قبول کرد که طبقه دوم خونشو به شما اجاره بده خانوم! ولی با همون شرایطی که بهت گفتم!

‎خوشحالی بلد نبودم ، فقط انگار یک بار وحشتناک سنگین و حقارت بار از روی شانه هایم برداشته شده بود، من به این مهربانی

ها عادت نداشتم..به قفسه تکیه میدهم..چشم میبندم و نفسم را فوت میکنم! خسته بودم و انگار همین یک جمله مثل یک دوش اب گرم خستگی ام را عین چرک روی پوست شسته بود.

‎به چشمهای ابی اش خیره میشوم و لب میزنم:

‎- مرسی...مرسی المیرا!

‎از ان هیجان و گرمایش کم میشود و جایش یک لبخند برازنده میزند و میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- از امیرعلی باید تشکر کنی..اون قبول کرد که وسایلشو ببره زیر زمین و خودشم تشریف ببره پیش مامانی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- چرا قبول کرد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎فکر میکردم هیچ کسی ، هیچ زمانی، نمیشود بدون اینکه چیزی بخواهد برای کسی کار انجام دهد...و حالا این رحم و شفقت برایم بی معنا میامد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- خوب چون من ازش خواستم، امیرعلی رو حرف من حرف نمیزنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎حتما حس قشنگی بود اینکه یک نفر به خواسته ات احترام بگذارد و کاری که میخواهی را انجام دهد...چقدر باید بهم علاقه داشته باشند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا و امیرعلی از کودکی پیش مادربزرگشان زندگی میکردند، درست زمانی که پدر و مادرش در یک تصادف جاده ای از دنیا رفتند، این دوتا خواهر برادر برای هم ماندند، المیرا پارسال نامزد کرد و امیرعلی طبقه دوم خانه مادر بزرگش زندگی میکرد...و حالا...المیرا ...مرا بیشتر از قبل مدیون خودش میکرد! منی که تمام زندگیم مخفی بود و دروغ و دروغ و دروغ!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎دستم را میگیرد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- فردا وسایلاتو جمع کن..منم میرم کمک امیر..تا اخر هفته ایشالا به امید خدا بیای اونجا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎بی حرف ب*غ*لش میکنم...المیرا تنها ادم زنده ای بود روی این کره خاکی که دوستش داشتم...چون او تنها ادم روی این کره خاکی بود که مرا دوست داشت! همین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎قانون دوم :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎هیچ کس را دوست نداشته باش..جز انهایی که برایت منفعت دارند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎حالم خوش بود، حالم خیلی خوش بود..و فکر میکنم هیچ چیزی ، هیچ اتفاق افتضاحی هم نمیتوانست حال خوشم را خراب کند.میخواستم از زیر نگاه حریص صاحب مسافرخانه خلاص شوم، میخواستم از شر موشها خلاص شوم، میخواستم از شر بوی بد فاضلاب خلاص شوم...و این اولین قدم من در ابتدای این راه طولانی بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎هیچی جز یک چمدان و یک کیف و یک کارت بانک پر پول نداشتم! پدر زورگو میدانست شبها کجا سر میکنم؟ میدانست روزها چه شغل خفت باری دارم؟ میفهمید دختر اقای بشارت بزرگ در چه اتاقی با چه پست و مقامی کار میکند؟ حتما اگر میفهمید از خجالت سرش را میان هم صنفانش نمیتوانست بالا بگیرد و از اینکه دورم و هیچ کس دستش به من نمیرسد خوشحال بود! نگاهی به کارت بانکی ابی رنگ میاندازم، هر ماه، سر هر ماه مسیج واریز پول به کارتم میرسید! اگر حساب میکردم چند میلیون در این کارت خوابیده بود؟ چند ملیون پول برایم میریخت که دیگر برنگردم؟ میدانستم خیلی خوشحال بود..خیلی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎در اتاق را میبندم و بدون اینکه از صاحب مسافرخانه خداحافظی کنم، اجاره این ماهش را روی پیشخوان میگذارم و میروم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎اگر میرفتم و دست خالی میرفتم چه عکس العملی نشان میدادند؟ خودم را در شیشه ماشین میبینم، امروز بعد از مدت ها چشمهایم میدرخشید، لبخند داشتم و سر سوزن امید در دلم نشسته بود...المیرا از وقتی که وارد زندگیم شد خیلی چیزها تغییر کرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎سایه درختان در هم تنیده بر شیشه ماشین میافتاد، مثل ندید بدید ها امروز خیابان را جور دیگری نگاه میکردم ..حتی افتابی را که از لای برگها میپرید بیرون..راننده با تعجب نگاهم میکند و ارام میپرسد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- تازه اومدین ایران؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎حتی فکرش را هم نمیکنی از کجا امده ام. چند ثانیه بی حرف نگاهش میکنم و بدون اینکه جوابش را بدهم برمیگردم و به ادمها نگاه میکنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- دم اون گلفروشی وایسین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎یک دسته لیلیوم سفید بدون تزئین میگیرم...نخ کنفی که گلفروش دورش بسته را باز میکنم و همانطور که غر میزنم خودم گرهش میزنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نمیخوای راه بیفتی شما اقا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎با تشرم ماشین را روشن میکند...گل را روی صندلی عقب میگذارم و موبایلم را روشن میکنم تا یکبار دیگر ادرس را چک کنم..همانموقع میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- گفتین پلاک چند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎با چشم دنبال پلاک میگردم..دستم را روی شیشه میگذارم و تند تند میگویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- همینجا..همینجاست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎در قهوه ای بزرگ با دو زنگ نقره ای...از این به بعد این دکمه بالایی نقره ای رنگ برای من بود. قند در دلم اب میشود! این صحنه مرا یاد فیلم "اخرین نفر" میانداخت، همانجا که دختر بیچاره بعد از ده سال خانه اش را پیدا کرده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎همه زندگی من فیلم بود...از بچگی تمام فکر و ذکرم تئاتر بود...قرار بود برای عالم و ادم فیلم بازی کنم ...بعد از اینکه دانشگاه و رشته ام را رها کردم...از همان لحظه به بعد یک بازی واقعی را شروع کردم...حالا دوستانم سری در سرها دراوردند...دوتایشان بازیگر معروف تئاتر شدند یکی دیگرشان دبیر جشنواره های بین المللی..و دوست صمیمی ام کارگردان که همین روزها با همان گروه قبلمان روی فرش قرمز کن ایستاده اند...من کجا بودم؟ جلوی در قهوه ای این خانه ویلایی دو طبقه...این افتخار من بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا در ان دامن و پیراهن ابی رنگ به نظرم غریب میامد...همیشه با همان مقنعه و مانتو- شلوار مشکی دیده بودمش! در اغوشم میکشد و میب*و*سدم و هی میپرسد :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- راحت پیدا کردی؟ خوش مسیره؟ دیگه برای شرکت به مشکل نمیخوری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎گیج بودم..انتظار این حجم مهربانی را نداشتم...بینی اش را چین میدهد که از نقش ذهنی ام دور میشود..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎از همان دوران پانزد شانزده سالگی مریضی بدی گریبان مرا گرفته بود و انهم تشابه ادمها به افراد مشهور بود...چشمهای بادامی و پلکهای افتاده و ان صدای گرفته اش...بهش میگفتم جنفیر..مرا یاد جنیفر لارنس میانداخت...وقتی بهش گفتم نمیدانست کیست..عکسش را که نشانش دادم اخم کرد و گفت "کجای من شبیه اینِ؟" خندیدم و گفتم خوب لبهای تو زیباتر است..اما صدا و چشمهایت عین خودش است...المیرا خوشش نمیامد اما من دوست داشتم صدایش بزنم جنیفر... به عادت همان دوران دانشجویی که همدیگر را به نام بازیگرهای معروف صدا میزدیم...همه بچه ها اسمی داشتند..همه شان شبیه کسی بودند..جز من! من شبیه هیچ بازیگری نبودم ، چشمهای قهوه ای ساده..بینی عملی تیز و صاف و لبهای معمولی ام..شبیه هیچ کس نبود و من فقط رایحه بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎شوهر المیرا هم یک کمی شبیه وودی الن بود، موهای پریشان و کم پشتش. و عینکی که روی چشمش میگذاشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا داد داد میکند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- محسن جان برقای باغو بزن...همینجا بشینیم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎نگاهی به باغ میاندازم..با یک استخر کم عمق ابی رنگ! پر از گل رز و یاسمن بود...این بو با بوی ان مسافرخانه چقدر توفیر داشت..و با ان خانه بی سر و ته بشارت بزرگ هم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- مادربزرگت کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- دارن نماز میخونن..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- برادرت چی؟ نیست ؟ میخواستم ازش تشکر کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎میخندد و چشم و ابرو میاید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- اونم میاد الان.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎محسن هندوانه را از حوض کوچک کنار الاچیق در

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

میاورد و قاچ میکند...به دستهایش نگاه میکنم و فکر میکنم انقدر بزرگ نیستن که..آه..خدایا خسته بودم از فکرهایم..خسته بودم از بس به دست مردها فکر میکردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎محسن هندوانه میاورد ، المیرا یک ظرف پر زرد الو و گوجه سبز..چقدر همه چیز در این خانه بوی بهار میداد...اما..من چه؟ من که زمستان و سردی و یخبندان روی کولم گذاشته بودم و از این فصل به فصل سردتر دیگری کوچ میکردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- زرد الو ها مال همین باغِ ها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎سر تکان میدهم و نگاهش میکنم..چه میکردم؟ حرف زدن بلد نبودم..تشکر بلد نبودم، پره به پره گفتگو دادن بلد نبودم..فقط بلد بودم با نگاهم تشکر کنم، با نگاهم حرف بزنم، با نگاهم اعتراض کنم، با نگاهم از کسی متنفر شوم و با نگاهم به کسی بگویم که دوستش دارم! و المیرا دیگر مرا فهمیده بود..المیرا مثل یک کتاب ساده و روان مرا خوانده بود..مرا با تمام دروغهایم خوانده، اما فقط زیر صداقتم خط کشیده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- تو فکری...؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎داشتم به مادربزرگش فکر میکردم...که شکل چه کسی میتوانست باشد؟ تا اینکه در چوبی با ان شیشه های رنگی اش باز میشود و پیرزن سفید و درشت ، با روسری کرم رنگ بزرگ روی ویلچر نشسته و..دیگر هیچ..همان ثانیه اول میدانم او شبیه کیست...مادر...ناخداگاه میپرسم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- المیرا کارگردان فیلم مادر کی بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎داشت حرف میزد و من بی حواس وسط حرفش سوالم را پرسیده بودم..بهش برخورده بود؟ نمیخواستم بگوید...یادم امد..حاتمی..علی حاتمی که تمام کتاب مبانی سینمای مارا برای خودش کرده بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎لبخند نداشت، اما بداخلاق هم نبود... المیرا رفت که کمکش کند اما با لحن محکم امیخته به مهربانی گفت :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- خودم میتونم عزیزم..شما برو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎زودتر جلو میروم و خم میشوم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- سلام حاج خانوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎لبخند میزند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- سلام دخترم..خوش امدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎لبم را میجوم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- ممنونم از لطفتون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎از کنارم عبور میکند و میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- کدوم لطف دخترجان؟ تو مستاجری دیگه..مفت و مجانی که قرار نیست اینجا بشینی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎خوب بود..از ادمهای رک و راست بیشتر خوشم میامد تا ادمهایی که جلویت نیششان را باز میکردند و پشتت فحش بارت میکردند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎نگاهی به اطراف میاندازد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- پس وسایلت کو؟ فکر میکردم با وانتی میای!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎همانجا ایستاده ...لبه شالم را میفشارم و میگویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- من اساسی ندارم...خونه ای که داشتم رو مبله اجاره کرده بودم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎اره یک خانه مبلِ پر از موش...تا کی قرار بود دروغ بگویم؟ کاش انقدر سوال نمیکردند...من به عالم و ادم میتوانستم دروغ بگویم..اما اینها ادمهای خوبی بودند حیف بود که فریب حرفهای مرا بخورند منِ سراپا دروغ!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا تعارف میکند که بنشینم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- یعنی نمیخوای چیزی بخری واسه اینجا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎لبم را خیس میکنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- چرا از فردا میخوام برم دنبالش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎هندوانه را میدهد جلوتر و اشاره میکند که بخورم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- اگر دوست داشتی منم باهات میام..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎بدون اینکه نگاهش کنم هندوانه قرمز را نصف میکنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نه ممنون مرخصی میخوام بگیرم یه هفته، به خونه برسم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎مادربزرگش میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- اسمت رایحه بود درسته؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎نگاهش میکنم و لبخند میزنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- بله...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- رایحه جان پس میتونی این هفترو پیش ما باشی تا خونت کامل بشه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎رو ترش میکنم..نه نمیخواستم در محاصره کسی باشم..نمیخواستم پیش کسی زندگی کنم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نه نه..خیلی ممنون! این لطف شمارو میرسونه اما ترجیح میدم تنها باشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎چند لحظه نگاهم میکند و بعد سر تکان میدهد و زمزمه میکند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- صلاح ملک خویش خسروان دانند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎منتظر امیر علی بودم...او شبیه چه کسی میتوانست باشد؟ حتما یک مرد عینکی پر از پشم و ریش ، موهای جلوی سرش ریخته و همیشه هم یخه دیپلمات میپوشد...شاید شبیه...نمیدانم اسمش را یادم نمیاید...وای خدایا داشت همه چیز از یادم میرفت! داشت گذشته کمرنگ میشد و منِ احمق باید قبل از فرارم از ان زندان کتابهایم را با خودم میاوردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا و شوهرش باهم لب استخر مینشینند..نمیدانم دقیقا استخر بود یا حوض..هسته های زرد الو را میشکنند..محسن میگذارد دهان المیرا...یکی از حفره های وجودم عمیقتر میشود و انگار یک حباب ریز میترکد...من جنبه این چیزها را نداشتم..یعنی قرار بود از این به بعد بیشتر همدیگر را ببینیم؟ قرار بود عقده ام کورتر شود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎اگر هم شبیه صحنه هر فیلمی بود از ان فیلم متنفر بودم و دیگر نمیخواستم ببینمش..من از فیلمهای رمانتیک متنفرم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎صدای سلامش میاید..برمیگردم که ببینم چقدر با تصورات من همخوانی دارد...شاید اولین باری بود که اشتباه حدس زدم! انقدر تصورات ذهنی خودم برایم مهم بود که ترجیح میدادم اول نگاهش کنم...خوب و دقیق..و بعد جواب سلامش را بدهم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا میاید سمتمان و من هرچه زور میزنم یادم نمیاید شبیه چه کسی ست...اسمش..اسم لعنتی اش از خاطرم رفته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎بالاخره سلام میدهم و قبل از اینکه بنشیند به خاطر فداکاری که خرج کرده تشکر میکنم...او هم مثل مادربزرگش میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- من بیشتر برای خودم این کارو کردم...چون اکثرا شبها فقط میام و اینکه نمیتونستم به خونه برسم...المیراهم چند وقت دیگه میره خونه خودش پیش مامانی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

باشم بهتره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎لبخند میزنم و بخاطر این توضیح طولانیش میگویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- قانع شدم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎و سرم را با هسته های زرد الو که از ظرف بیرون افتاده گرم میکنم! فکرم..ذهنم تماما جای دیگری بود..این چه مالیخولیایی بود که به جانم افتاده بود..تا اسمش نمیامد من فکرم راحت نمیگرفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- وسایلو فردا میارین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎قبل از اینکه چیزی بگویم المیرا توضیح میدهد که وسیله ای در کار نیست. و او تنها میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- عجیبه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎عجیب بود..معلومه که عجیب بود...از خانواده ام نمیخواستند بپرسند؟ از اینکه کجا به دنیا امدم؟ چرا تنهایم؟ المیرا ..المیرا هم در تمام این دو سال چیزی نپرسید! تا وقتی نمیگفتم از چیزی نمیپرسید! من همین ادمها را میخواستم. همین ادمهایی که سرشان در کار خودشان بود! مرا به خاطر اعمال خودم ازار نمیدادند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎همین هایی که چادر میپوشیدند و نماز جماعت میخوانند و به بی حجابی و کفر من کاری نداشتند...من از ادمهایی خوشم میامد که حرف نزنند..مثل خودم نگاهم کنند و مثل لاکپشت در صورت لزوم سرشان را از لاکشان بیرون بیاورند اما اکثر اوقات در لاک خودشان باشند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎استاندارهای من مسخره بود، اما بود...و من سخت و سفت میشدم اگر کسی پا روی استاندارهایم میگذاشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا نظر خواهی میکند که شام چه درست کند...محسن میگوید ماهی اما امیر علی همان لحظه بلند میشود و میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نمیخواد زحمت بکشی المیرا جان..میرم کباب میخرم..شما فقط برنج بذار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا جان؟ رایحه جان..چقدر غریب میامد..کسی اینجور با محبت مرا صدا کرده بود؟ نه...گمان نکنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎از پشت قد و بالایش را نگاه میکنم، چرا فکر میکردم باید یک مرد ریقو و بدلباس باشد؟ چون المیرا چادری بود و نماز اول میخواند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا و محسن میروند داخل...همان موقع فواره های استخر را میزنند...بوی خاک بلند میشود..این بو را دوست داشتم و در ان انباری کثیف این چیزهای دوست داشتنی خیلی از من دور میماند..کولر طبقه های دیگر کنار پنجره انباری بود...و هر وقت روشنش میکردند من مثل سگی که دنبال بوی استخوان است به سمت پوشالهای کولر میرفتم و بو میکشیدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- ازدواج نکردی دخترم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎آه...بالاخره پرسید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎چند ثانیه نگاهش میکنم و با مکث بسیار طولانی جواب میدهم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نه حاج خانوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- انقدر به من نگو حاج خانوم..من حاجیه نشدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎میخندم و با اگاهی به اینکه اگر بپرسم چرا، باید منتظر یک مناظره طولانی باشم..اما از خودم دور میشوم و میپرسم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎اخم میکند و همانطور که نخ پایین لباسش را دور انگشتش میپیچاند تا بکند میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- اینهمه عروس بی جهاز و داماد بی خونه...پاشم برم حج؟ این حج قبولِ؟ ترجیح دادم هرچی دارم و بدم دست دوتا محتاجو بگیرم..حج پیش کش دختر!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎چند لحظه نگاهش میکنم، انقدر بد شده بودم که این حرفا دیگر منقلبم نمیکرد...قلبم را نمیلرزاند و چشمم اب نمیافتاد...من ازجنس این ادمها نبودم..هرچه بودم از تبار ادمهای خوب نبودم...نمیدانم ارزش این کار چقدر بود فقط میدانستم کار خوبیست..ذهنم هنوز درگیر یک اسم بود اما میفهمیدم چه میگویم...زمزمه میکنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- حجتون قبول حاج خانوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎نگاهش رنگ تعجب گرفت ولی دوباره خندید و اینبار دستم را از روی پایم برداشت و گذاشت روی پای خودش...فکر کنم این یعنی ازت خوشم امده...یا نمیدانم...من زبان ادمها را نمیفهمم...من زبان ادمهای خوب را نمیفهمم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎محسن برمیگردد و همانطور که کنار حاج خانوم مینشیند از بازار و کار و کاسبی اش میگوید...فکر میکنم مثل برادر المیرا اوهم بازاری باشد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎بحثهای کاری برایم جذابیتی ندارند. المیرا روی صندلی اشپزخانه نشسته بود و کاهو خورد میکرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎دستم را میشویم و بدون اینکه چیزی بگویم کارد را از دستش میگیرم و خودم شروع میکنم به خورد کردن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎خودش هم ترشی های رنگی را توی کاسه های بلور میریزد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- محسن میگه تو خیلی ادم عجیبی هستی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎سر تکان میدهم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- اون اوایل به نظر منم عجیب بودی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎در شیشه ترشی را میبندد و میگذارد داخل یخچال...سس سالاد را درست میکند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- ولی بعدا فهمیدم تو فقط سخت با ادما ارتباط میگیری...درست بر عکس من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎همه اینها را میدانستم..چیز جدیدی نبود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- مامانیم مثل توئه! اگر هزار سال هم باهات توی اتاق گیر بیفته بعد از اون هزارسالی که بیاد بیرون چیزی ازت نمیدونه! حرف نمیزنه..نمیپرسه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎گوجه ها را خورد میکنم و تنها میگویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- توام نمیپرسی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎میخندد..خوشحال بود که مرا به حرف اورده..نمیدانست که من هر وقت دلم بخواهد حرف میزنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- من؟ وای من که همش دارم عین این دختر زر زروا پشت هم حرف میزنم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎ظرف سالاد را اماده روی کانتر قهوه ای میگذارم و مستقیم نگاهش میکنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نه تو فقط همیشه نیشت شله...و از خودت حرف میزنی...اما از دیگران نمیپرسی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎بلندتر میخندد...وسایل سفره را داخل سینی بزرگ و گرد میچیند و همانطور که محسن را صدا میزند تا بیاید ببرد میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- من عاشق این زبون تند و تیزتم! حداقل میدونم ازش دروغ و تملق نمیشنوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎اگر میفهمید تا الان خیلی دروغ شنیده چه؟ انموقع

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هم همینجوری برایم خانه دست و پا میکرد...مرا به اعضای خانواده اش معرفی میکرد و سر سفرشان مینشاند؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎منی که لایه لایه چرک و کثیفی رویم نشسته بود؟ منی که مردها را با قرص ارامبخش اشتباه گرفته بودم؟ منی که سابقه اعتیاد داشتم و منی که شبها لایعقل از خانه مردم جمعم میکردند؟ منی را که در پارتی های شبانه گرفته بودند و پدر ع*و*ض*یم با هزار منت و التماس امد دنبالم؟ منی که شلاق خورده بودم؟ این رایحه را عاشق بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎کاش از من بدش میامد و فقط از سرترحم این کارها را برایم میکرد..وجدان لعنتی ام که هیچ وقت بیدار نبود به المیرا میرسید خروس خون که میشد چشم باز میکرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎از وجدانم بدم میامد...و از خودم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎حاج خانوم فکر میکرد منِ سراپا تقصیر ازدواج کردم؟ چه کسی حاضر بود با من زیر یک سقف زندگی کند؟ منی که اینهمه اشتباه و ک*ث*ا*ف*ت پشت سرم بود...محسن تازه وارد تنها نیم ساعت کنارم نشست و گفت عجیبم..چه کسی میتوانست با یک ادم عجیب یک عمر زندگی کند؟ چه کسی با یک ادم لال زندگی میکرد؟ با یک ادم بی احساس همبستر میشد؟ هیچ کسی نباید به خاطر من بدبخت شود! حداقل ادمهای خوب نباید به خاطر من به ک*ث*ا*ف*ت من مبتلا شوند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎امیر علی کباب داغ را روی تخت میگذارد...از المیرا میپرسد که دوغ نیاوردی؟ میخواهد بلند شود که میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نه نه بشین خودم میارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎خودش میاورد...دایره زندگی نکبتبار گذشته چقدر محدود بود..این ادمها کجا بودند؟ که برای هم هر کاری بکنند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎پارچ دوغ را میگذارد سر سفره...و با دستهایش نعنا خشک را میساید و داخل پارچ میریزد...به دستهایش خیره میشوم..خیلی بزرگ بودند..خیلی زیاد..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎لبخند میزند و بدون اینکه نگاهم کند میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- دستام تمیزه ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎بی توجه، به دستهای ظریف خودم نگاه میکنم...دستهای من اما اصلا تمیز نبودند..پر بودند...از...آه...ولش کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا ظرفم را پر میکند..یک کوه برنج میریزد...من همه اش را میتوانستم بخورم..فقط بستگی به جو داشت! زندگی در ان عمارت به من پرستیج غذا خوردن و راه رفتنو حرف زدن را یاد نداده بود...و من دلم میخواست بدون تعارف تا اخر این برنج و کباب را بخورم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎لقمه اول را میجوم...داشت یک چیزهایی یادم میامد..چند لحظه نگاهش میکنم...لبهای بزرگ و صورتی اش و ان ریش و سبیل بور و قهوه ایش...گندتت بزنن که انقدر کند شدی حافظه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎همه غذایشان تمام شده بود و من ارام ارام داشتم به شکل کاملا مخملی بشقابم را خالی میکردم...یک لحظه دست از خوردن میکشم و میبینم محسن و المیرا از ما دور میشوند و حاج خانوم با لبخند نگاهم میکند و امیر علی نیز کنار نشسته و به هیچ جایی نگاه نمیکند.. باید خجالت میکشیدم؟ باید معذرت خواهی میکردم؟ شاید..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- ببخشید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎امیر علی سرش را بالا میاورد..حاج خانوم اخم میکند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- برای چی دختر جان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎دانه برنج را قورت میدهم..نمیدانم فقط فکر کردم در این شرایط باید چیزی بگویم...اینها پر از اداب و احترام بودند...و من که این محیط را اصلا بلد نبودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎امیر علی دوباره میاید جلوتر و اینبار کبابی میگذارد در بشقایش و با نان میخورد...گاهی حالم بهم میخورد از خوبی ادمها...حالم از خودم بهم میخورد! دیگر میلی نداشتم...اخر کبابم را خالی میخورم و با تشکر کوتاه همه ظرفها را یکی میکنم و به اشپزخانه میبرم...کم کم جمع کردن وسایل با یک روند دست به دست روبه رو شد که امیرعلی در راهرو ظروف را به من میسپرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎ساعتم را درمیاورم و استینم را بالا میزنم که امیرعلی میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نکنه میخواین ظرف بشورین..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎نگاهش میکنم و تنها شانه بالا میاندازم...ساعتم را میدهد دستم و بدون اینکه نگاهم کند میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- بفرمایید خواهش میکنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎برمیگردم سمت سینک:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نه میخوام بشورم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- یادم نمیاد مهمانی خانه ما اومده باشه و ما بذاریم کار کنه...خواهش میکنم بفرمایید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎شیر اب را باز میکنم... و بدون اینکه بگذارم ببیند به لفظ "مهمان" و "خانه" اش لبخند میزنم...هنوز همانجا ایستاده بود..بالاخره لب باز میکنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- من اهل تعارف نیستم..اگر کاری رو میکنم دوست دارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎و ظرفها را کفی میکنم...چند دقیقه دیگر میایستد و ناامید به حیاط میرود...میشنوم که المیرا را صدا میزند و معرکه راه انداخته که "مهمان خانه" ما دارد کار میکند..اووف از این ایین و قرار ها ..اووف

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- رایحه برو اونور ببینم...ما دوست داریم دور هم بشینیم نکه وقتمونو تو اشپزخونه بگذرونیم..دستتو اب بکش..بدو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- تام هاردی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎لبخند میزنم..بالاخره یادم امد...امیر علی شبیه تام هاردی بود...اینجور که موهایش را کج کرده بود و شبیه بچه مذهبی های مدرن و خوشتیپ بود...چقدر خوشحال بودم که به طور قطعی الزایمر نگرفته ام...انگار یک کشف بزرگ کرده ام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎خودش زودتر میگیرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- اها..یحتمل کشف کردی امیر علی یا محسن شبیه این یارون..بخدا اگر این مثه اون.جنیفر چی چی ....

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎میخندم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- لارنس..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- حالا هر کوفتی...امیدوارم شبیه اونا نباشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎فقط لبخند میزنم و مجبورش میکنم که باهم ظرفها را بشوییم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎با خند

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ه میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- حالا اگر خوشگله برم بهش بگم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎دوست نداشتم فکر کنند که کسی ذهن مرا مشغول کرده ..انها نمیدانستند که من یک بیماری غریب مخصوص به خودم دارم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نه اصلا خوشگل نیست..نگو!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎با ارنج میزند به پهلویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- بیشعور!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎ترشی ها را جابه جا میکند و من ظرفها را اب میکشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- رایحه تو که انقدر علاقه داری چرا نمیری توی تیمهای تئاتر یا کلاسای بازیگری...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎اینهمه تلاش کرده بودم که خودم نباشم...که فکر کند من یک دختر ساده از طبقه متوسط جامعه ام...بعد اسم از کلاسهای بازیگری میلیونی میاورد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- اتفاقا محسن یه همکار داره برادرش تو صدا و سیما خیلی اشنا داره...اگر دوست داشتی بگو معرفیت کنم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎نه ..نمیخواستم! مگر دیوانه بودم، عمری تلاش کردم مخفی بمانم و حالا عیان تر از همیشه بیایم خودم را داد بزنم؟ مگر مغز خر خورده بودم..این تنهایی تازه داشت حال مرا بهتر میکرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎یک ساعت بعد ، حدودا ساعت ده شب بود که محسن خداحافظی کرد و المیرا هم تا دم در بدرقه اش کرد...فقط بدرقه اش کمی طولانی شد...حدودا شاید نیم ساعت! در این نیم ساعت چکار میکردند؟ حتما محسن با ان دستهای نچندان بزرگش گونه های المیرا را رصد میکرد..نه از این کارها بلد نبودند...حاج خانوم شببخیر میگوید و امیرعلی میخواهد چرخش را هل بدهد اما مانع میشود و تنها میخواهد که لنگه در را باز کند..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎چرخی در باغ میزنم...روبه روی استخر میایستم...عکس ماه در اب افتاده...با دست اب را بهم میزنم...المیرا از همان دور بلند بلند میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- بریم که تا صبح میخوام بیدار بمونیم باهات کار دارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نه المیرا میخوام امشب خونه خودم باشم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎بازویم را نیشگون میگیرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- غلط کردی...امشب مهمون خودمی..در ضمن وسیله نیست تو اون خونه خالی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- فقط کافیه یه تشک و پتو بدی..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- همین یه کارم مونده

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎به اصرار تعارف میکرد..ما خانوادگی ادمهای سرد و نچسبی بودیم...هم رو نمیب*و*سیدیم..ب*غ*ل نمیکردیم، قربون صدقه هم نمیرفتیم و از همه مهمتر سرزده و بدون دعوت جایی نمیرفتیم که هیچ..خانه هیچ کسی هم نمیخوابیدیم! اما گویا خانواده المیرا اینجوری نبود، درمیزدند و میرفتند تو، روزی چندبار باهم تلفنی حرف میزدند و قربان صدقه هم میرفتند و قبیله ای بودند...برای همین هم المیرا نمیفهمید که کاری که داشت میکرد مغایر اصول تربیتی اشغال و بیخود من بود و هی اصرار میکرد و اصرار میکرد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎به زور قبول میکنم و بدون اینکه شببخیر بگویم به اتاقش پناه میبرم. حوصله زیر ورو کردن اتاقش را نداشتم...شالم را میکنم و موهای قهوه ای و بی حالتم را رها میکنم...با همان شلوار تنگ لی و تاپ طوسی رنگ زیر مانتو ام دراز میکشم...المیرا که داخل میاید با چشمان بسته میگویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- خبری از شببیداری نیست ها..من خستم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎میخندد و جایم را میاندازد و بدون اینکه دیگر چیزی بگوید چراغ را خاموش میکند! چراغ را که خاموش میکند چشمهای من باز میشود...خواب چیز احمقانه ای بود برایم...مثل وزغ در تاریکی به کمد دیواری قهوه ای روبه رویم خیره میشوم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎و این اولین روزی بود که مثل یک کلاغ میان کبوتر هازندگی کردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎قانون سوم: هر اشغالی هستی باش اما کبوترارو سیاه نکن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎هفت سالم بود...ان روزها تازه عروسک باربی امده بود و هرکسی نمیتوانست از ان دخترک های قد بلند و زیبای پشت ویترین داشته باشد... پدرم برایم یکی از ان خارجی هایش را خرید به مناسبت شاگرد اول شدنم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎این اولین باری بود در زندگیم که ذوق و شوق داشتن چیزی را از ته دل حس میکردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎نوزده سالم بود...و تا انروز تنها چیزی که میتوانست مرا ذوق زده کند قبولی در کنکور بود...با کلاسهای کنکور و معلمهای خصوصی و دوستان کله گنده بابا بالاخره توانستم رشته سینما دانشگاه تهران قبول شوم...انروز داشتم از درون میترکیدم! انگار که روی ماه بودم و لباسم سوراخ شده بود..اکسیژن کم امده بود.و من داشتم از درون میجوشیدم و منفجر میشدم..شادی ام را با لبخند به بابا و ب*غ*ل کردن مادر نشان دادم..همین..همین بود ..اما من داشتم از درون منفجر میشدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎از نوزده سالگی تا الان دیگر چیزی مرا سر ذوق نیاورد...تا همین امروز ..همین لحظه..همین لحظه که تخت بزرگ و زیبایم را بار نیسان میکردند تا ببرند به خانه! هر چیزی را اگر میخواستم با گذشته ام مقایسه کنم کیفیتش هزار لول پایین تر بود اما حال دیگری به من میداد...دیوانه بودم؟ حتما بودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎خرید و پر کردن خانه هفتاد متری ام به یک هفته هم نکشید! یک هفته بود که حالم عوض بود..یک هفته بود که از خودم و زندگیم راضی بودم، یک هفته بود که قیافه ادمها را به کسی شبیه نمیدیدم..هرکسی شبیه خودش بود...یک هفته بود که بزرگ و کوچکی دست مردها مهم نبود..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا با ذوق و شوق رو تختی را میاندازد و بالشتها را با سلیقه میچیند...خودش را همان رو میاندازد و نفسش را سخت فوت میکند..کنارش مینشینم...و چند لحظه به دور و اطراف اتاق نگاه میکنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎یک میز توالت، تخت دو نفره و یک کمد دو در...پرده سفید و سرمه ای که حاج خانوم برای اتاق دوخت و قالیچه کوچک وسط اتاق هدیه المیرا بود...یکی از دیوارها را به کمک المیرا و رنگهای قدیمی و خاک خورده اش سرمه ای کردیم! و قابهای گچی و سفید را رویش کوبیدیم..تنها دو قاب بود...یکی من بودم و خودم، المیرا در حیاط خانه در حواس پرتی محض من ثبتش کرد و دیگری با حاج خانوم و امیر علی و خودش روی تخت نشسته بودیم! المیرا وقتی میخندید خیلی زیبا میشد..در این عکس هم از ته دل میخندید و من هربار میدیدمش به گرمی نگاهش حسادت میکردم...به چهره خودم نگاه میکنم، سرد و بی روح با یک لبخند کج و زشت.. فکر میکنم ادمهای خوش عکس از بقیه خوشبخت ترهستند، حداقل در خاطراتشان خوب افتادند...دستی به شیشه اش میکشم ،تمام ادمهایی که من داشتم در همین یک قاب خلاصه میشدند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎غذا درست کردن بلد نبودم..فقط به همان حدی که شکم خودم را سیر نگهدارم! به همین خاطر زنگ میزنم و از بیرون سه پرس جوجه سفارش میدهم و با المیرا پایین میرویم و کنار حاج خانوم نهار میخوریم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎تمام طول مدتی که نهار میخوردیم المیرا یک ریز در مورد طبقه بالا صحبت میکرد...از سلیقه ام در انتخاب وسایل خانه خوشش امده بود.. بعضی اوقات دلم میخواهد ادمها یک ضربدر بالا سرشان داشتند تا وقتی زیاد حرف میزدند با یک اشاره میبستمشان...از اتاق و خانه و وسایلم میگفت.. از همه بیشتر اتاق که الان خیلی برایم عزیز شده! حس امنیت و ارامش دارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎ظرفها را جمع میکنیم و بعد از نهار المیرا چای و لیمو و نعنا درست میکند و فواره های استخر را میزند و با گذاشتن یک موسیقی سنتی فضا را تمام و کمال صورتی میکند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎بی سر و صدا چای مینوشند و هرکدام حواسشان جای دیگریست...حاج خانوم به فواره ها خیره شده و المیرا موزاییک های کف حیاط...و من که گاهی به هردو نگاه میکنم و میخواهم چیزی بگویم ..اما نمیشود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎میخواهم بگویم ، ممنونم..مرسی که مرا از خلسه ان زندگی نکبت بارِ بی هدف و کسل کننده به همچین فصل دل انگیزی کشیدید...هرچند این روزهای خوش هم چند هفته ای دوام بیاورند و کم کم رنگ ببازند...اما این لحظات را دوست دارم..نه لبخند میزنم نه میگویم که حالم خوش است...کسی متوجه نمیشود..اما خودم میفهمم که خیلی..که خیلی بهترم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎یک ماه دیگر بیشتر تا عروسی المیرا نمانده..البته خودش خواسته بود با یک مهمانی مختلط قید عروسی را بزنند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- خونت کامل شده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎چایش را زمین میگذارد و از فکر بیرون میاید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- اره عزیزم ..خیلی وقتِ! فقط تلوزیون و لوسترها موندن که محسن باید بخره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎سر تکان میدهم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- از اینجا خیلی دوره خونت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎به پشتی تکیه میدهد و لبخند کجی به حاج خانوم میزند و میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- اره تقریبا...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎تسلی دادن و ماست مالی کردن بلد نبودم..لبخند مضحکی میزنم و کاملا مصنوعی میگویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- عیبی نداره، ناراحت نباش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎و دستی به شانه اش میکشم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- رایحه جان شما درستو تموم کردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎برمیگردم سمت حاج خانوم...چند لحظه نگاهش میکنم! چه میگفتم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- من درسمو ول کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎ابرو بالا میاندازد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- چرا مادر؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎اب دهانم را قورت میدهم و به پاهایم نگاه میکنم و زمزمه میکنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- ادما دیگه شبیه خودشون نبودن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎متوجه حرفم نمیشود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- د

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لم میخواد دوباره شروع کنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎البته این حس و شکفتن خیلی ناگهانی و از تاثیرات هوا و چای و لیمو و بهار این حیاط بود...وگرنا دو دقیقه دیگر از گفته ام و خودم متنفر میشدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- رها کردنش کار اشتباهی بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎سر تکان میدهم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- من تقریبا هر تصمیم که برای زندیگم گرفتم اشتباه بود، ولی پشیمون نیستم چون اون موقع راه دیگه ای نداشتم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎هوا تاریک شده بود و حاج خانوم میخواست برای نماز داخل برود! المیرا کمکش میکند و من تخت را جمع و جور میکنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎صدای در پارکینگ میامد . حتما امیر علی امده...شال نازک را از روی تخت برمیدارم و روی سر میاندازم! میدانستم خوششان نمیامد بی حجاب جلو چشم پسر زاغولشان بگردم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎استکان ها را برمیدارم که صدایش میاید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- سلام خانومِ رایحه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎خنده ام میگیرد.و به تقلید خودش میگویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- سلام اقای امیرعلی..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎لبخند میزند و یکی از نانهای روی دستش را میدهد دستم ..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- معمولا همه صبحها نون میگیرن شما دم غروب؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎سر تکان میدهد و همانطور که از کنارم عبور میکند به مسخره میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- از این به بعد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎استکان ها را به تقلید از المیرا در همان حوض اب میزنم و میبرم داخل..امیر علی روی زانو روبه روی ویلچر حاج خانوم نشسته و دستهایش را گرفته بود و حرف میزدند و المیرا که باز جیغ جیغ میکرد! چطور انقدر شاد و پر انرژی بود؟ چطور میتوانست انقدر حرف بزند و بخندد؟ از کجا اینهمه موضوع برای حرف زدن میاورد؟ چرا من نمیتوانستم با در و دیوار صحبت کنم مثل او؟ ناخوداگاه میگویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- چطوری اینقدر پر انرژی هستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎برمیگردد سمتم و لبخند میزند..دستش را میاندازد زیر ارنجم و گونه ام را میب*و*سد و میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- تورم ادم میکنم...گاماس گاماس..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎گنگ و گیج نگاهش میکنم...از ب*و*سیدن و ب*و*سیده شدن واقعا بدم میامد حتی اگر ان ادم المیرا میبود..تنها چیزی که دلم میخواست این بود که دست ببرم و جای لبهایش را از روی صورتم پاک کنم..اما نمیتوانستم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎امیر علی به اشپزخانه میرود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- خانم رایحه تا دو هفته دیگه این جملرو خودتون میشنوید..چون المیرا واقعا این روش گاماس گاماس رو عملی میکنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎با فنجان چای از اشپزخانه میاید بیرون و چشمک ریزی میزند و من نمیتوانم نگاهش نکنم...به راه رفتنش نگاه میکنم.و به دستان بی نهایت بزرگش..چشمک زدنش و اینکه این پسر از درون چقدر میتواند شیطان و شرور باشد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا مجبورم میکند که بنشینم ولی دلم بالا بود روی تخت سرمه ایم..دلم میخواست بروم بالا و هندزفری بگذارم و اهنگ را زیاد کنم و دنیا را کم...وقتی خوشبختی ادمها را میدیدم دلم گیج میزد و گریه میخواست..درست مثل حالا..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- رشتت چی بود رایحه جان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎امشب حاج خانوم پیله کرده بود به درس و دانشگاه و همه گذشته گه گرفته ام..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- سینما..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎امیر علی ابرو میاندازد بالا و حاج خانم که انگار زیاد خوشش نیامده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- رها کردین درستونو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎رها کردن...این اصطلاح را دوست داشتم.از ول کردن و بیخیال شدن بهتر بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- بله.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- میتونم بپرسم چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎اب دهانم راقورت میدهم و چند لحظه نگاهش میکنم..به چشمانش که از این فاصله نمیتوانم تشخیص بدهم میشیست یا عسلی...اما هرچه بود از چشمان من زیباتر بود...نگاه خیره ام را که میبیند سر را میاندازد پایین و من ارام میگویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎یکدفعه نگاهم میکند..هرسه نگاهم میکنند..اینها که اهل فضولی نبودند چرا پس مجبورم میکردند؟ فضا را سنگین کرده بودم..چرا المیرا زر زر نمیکرد؟ چرا اینبار امیر علی نگاهش را نمیگرفت؟ و چرا حاج خانومی که سرش همیشه در لاک خودش بود کنجکاو شده بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎حاج خانوم میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- مهم نیست..اصلا گذشته چه اهمیتی داره؟ الان مهمِ...الان میتونی دوباره شروع کنی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- چرا باید دوباره شروع کنم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا دستم را میفشارد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- چون کار کردن تو اون اتاق و ب*غ*ل زدن اون پرونده ها حق تو نیست...در شان تو نیست رایحه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎مگر من چه ادم مهمی بودم؟ من چه فرقی داشتم با دیگران که کار در بایگانی در شانم نبود؟ اینها که خانه پدری ام را ندیده بودند...اتاق و ماشین و تیپ و قیافه گذشته ام را که ندیده بودند پس از کجا میدانستند اینچیزها کسر شان من بود؟ اه خدایا..من از این زندگی متوسط راضی ام...تنها خوبی که بی پولی و بی کس بودن دارد این است که مطمئنی همان چهارتا ادمی که دور و برت هستند تورا برای خودت میخواهند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎دستم را میفشارد و با صدای وسوسه کننده و با انگیزه تری میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- تو لیاقتت بیشتر از ایناست...تویی که بهترین دانشگاه و بهترین رشته هنری تحصیل میکردی قطعا لیاقتشو داشتی و فقط یه اشتباه کوچیک کردی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎از اشتباهم خبر نداشت که میگفت کوچک..شانه ام را میمالد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- من بهت اون روحیه و انگیزرو میدم رایحه...درس میخونی و دوباره میری دانشگاه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎چند لحظه در سکوت همه نگاهم میکنند..انگار متوجه نشده اند که ناامیدی من خیلی عمیقتر از این حرفاست..این حرفها دیگر منقلب و وسوسه ام نمیکرد..با نگاه سرد و لحن بی تفاوتی میگویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- چه توقعی داری اونطوری بشم که تو میخوای؟ من اونی که خودم می

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواستم هم نشدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎این ناامیدی و سردی به حدی زیاد بود که مثل یک مرض مسری به المیرا سرایت میکند و لبخند گرمش میماسد و نگاه با انگیزه اش مثل خورشید افول میکند!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- وقتی این علاقه بی حدتو نسبت به بازیگری میبینم فکر میکنم تو یک کمی باید حسود باشی...چرا نخوای بهتر از ادمای دیگه باشی؟ با این حرفا به خودت انگیزه بده رایحه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎خسته بودم...نه، کار خانه و حمالی و تمیز کردنش مرا خسته نکرده بود...از این جنگ نابرابر خسته بودم..کوفته بودم..سه نفر به جان روحم افتاده بودند و منی که سپر انداخته و زانو زده بودم و انها بی مکث شمشیر کنجکاوی به تنم میزدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎بلند میشوم و ناخداگاه به امیر علی نگاه میکنم...اینها نمیدانستند من چه ادم غبارگرفته و چرکی بودم...زمزمه میکنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- تو این دنیا فقط یک نفر وجود داره که باید ازش بهتر باشم..اونم کسی نیست جز گذشته خودم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎منتظر عکس العمل نمیمانم..زیرلب شببخیر میگویم و در را میبندم...به اتاقم میرسم...خودم را میاندازم روی تخت...و بدون اهنگ و مرثیه میزنم زیر گریه...بی دلیل و بی دعوا..میزنم زیر گریه...از خودم و کنجکاوی ادمها خسته بودم...کاش گذشته ام را خاک میکردم و راحت میشدم..اما نمیشد..این تن اماج زخم بود و زخم ها خوب هم بشوند مثل روز اول نخواهند شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎قانون چهارم: روبالشتی های سفید نگیرید که جای اشکتون روش نمونه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎نمیخواستم صبحم را با توضیح و سوال و جواب شروع کنم..اگر با امیر و المیرا میرفتم میخواستند از دیشب و شر و ور هایم صحبت کنند...و من این را نمیخواستم..من از نوشخوار بدم میاید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎برایم بوق میزند و من دست تکان میدهم و ارام ارام از پیاده رو شروع به قدم زدن میکنم...سرعت ماشین را پایین میاورد و المیرا از پنجره گردن میکشد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- دختره ی دیوونه بیا بشین بریم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎سعی میکنم لبخند بزنم تا فکر نکنند ناراحتم از باب دیشب تا نخواهند رفع ناراحتی کنند تا من دوباره حالم گرفته نشود تا...آه فقط یک لبخند کافی بود:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نه میخوام یه مسیری رو پیاده بیام...دلم میخواد قدم بزنم..هوا خیلی خوبه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎امیر علی نگاهم میکند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- قول میدیم تا شرکت ساکت باشیم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎جا میخورم و همانطور که قدمهایم شل و ول میشود نگاهش میکنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- فقط میخواستم قدم بزنم..همین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎لبخند میزند.لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند است و داد میزند که برو خر خودتی و این حرفها...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- بیاین حالا از فردا قدم بزنید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎دلم نمیخواست اخرش حرف دیگران بشود، من ازاد بودم هرکاری که دلم میخواست بکنم، اینجا خیابان خدا بود نه ان عمارت لعنتی و او همسایه ای بیشتر نبود ...این فقط امیرعلی بود نه پدر زورگو و خودخواهم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- لطفا برین.میخوام پیاده برم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎المیرا میخواهد چیزی بگوید که امیرعلی میگوید:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- هرجور راحتین..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎و گازش را میگیرد و میرود..همانطور که میخواستم! به مغازه ها نگاه میکنم و به مدل ماشین ها...اینجور میتوانم تخمین بزنم که چقدر از خانه پدریم دورم یا نزدیک. سعی میکنم پایم روی هر موزاییک بگذارم و از قصد در چاله چوله های پر اب رد میشوم...انقدر صدای موزیک در گوشم بلند بود و حال و هوایم ، حال و هوای دیگری که صدای بوق و هشدار تاکسی زرد رنگ را نشنیدم و نزدیک بود که تصادف کنم، چه حیف که ترمز کرد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎تراکت تبلیغاتی میدهند دستم،قبلتر ها با یک تکه کاغذ چه میکردم؟ حتی با پولهایم هم بازی میکردم و اخرش یکچیزی از اب درمیامد...اوریگامی را سوم دبستان از مربی ورزشم یاد گرفتم..انقدر لاغر مردنی و لاجون بودم که نمیتوانستم ورزش کنم، بجایش کنار مربی مینشستم و او با برگه های باطله دم دستش هر چه میتوانست درست میکرد...ولی بیشتر از همه یک چیز بود که خیلی از درست کردنش لذت میبرد و همزمان غمگین میشد...یک انگشتر پایه دار و زیبا درست میکرد و میگذاشت انگشت دست چپش...و هی از دور نگاه میکرد و لبخند تلخ میزد...ادمها حسرتهایشان را باردار میشوند..مربی ورزشم هیچ وقت ازدواج نکرد..او هم حسرتش را حمل میکرد...من ..در این خیابان خلوت و سبز...به هیچ چیز نیاز نداشتم جز یک قایق ساده، تا به اب بیاندازم و برای همیشه پارو بزنم و بروم..من یک رفتن میخواستم، از ان رفتنهایی که اخرش رسیدنی در کار نباشد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎قایق کوچک را به اب جوی میسپارم و برای اولین ماشین دست تکان میدهم! وقتی به شرکت میرسم المیرا چشم و ابرو میاید و اشاره میکند که به اشپزخانه بروم..پشت سرش راه میافتم و او که دو تا فنجان را برمیدارد تا برای هردومان چای بریزد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- امروز صبح چت بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎چند لحظه در سکوت نگاهش میکنم تا برمیگردد و چای را میدهد دستم ، جرعه ای مینوشم و بعد میگویم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- چیز خاصی نبود...میخواستم پیاده بیام..میدونی پیاده روی یعنی چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎عاقل اندر سفیه نگاهم میکند و رو صندلی مینشیند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- امیرعلی گفت میدونم چرا هی از ما دوری میکنی...گفت بهت بگم از این به بعد سوالی ازت نمیکنیم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- اصلا بحث سوال و اینا نیست...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- پس چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎نچ..بحث دقیقا همان سوال و جواب بود. ناامید بود و خسته ، نمیتوانست از زیر زبان من چیزی بیرون بکشد! فنجان را مجددا پر میکند و بی هیچ حرف دیگری به اتاقش میرود... ومن همانطور خیره به بخار جمع شده قوری شیشه ای میمانم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎خانه ای که تازه شده بود پناهگاهم داشت کم کم امنیتش را از دست میداد...تا دیروقت در اتاق خفه و تاریک بایگانی ام میمانم و وقتی از نبود هیچ کارمندی مطمئن میشوم کیفم را برمیدارم و به سمت اسانسور میروم...در داشت بسته میشد که یک کیف قهوه ای چرم مانع میشود...میخندد، نفسش را فوت میکند، کتش را صاف و با جمله " این اسانسور پره حتی نیمه شب" به اینه پشت سرش تکیه میدهد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎توقع داشت لبخند بزنم و جواب جمله بی سر و تهش را بدهم که اینجور خیره نگاهم میکرد؟ اخم میکنم اما او دست از سر نیمرخ نچندان جذابم برنمیداشت! سر تکان میدهم"هوم؟" و او هم سر تکان میدهد و باز میخندد...بلافاصله بعد از باز شدن در خودم را میاندازم بیرون و زمزمه "دیوانه" ام به گوشش میرسد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎کلید را در قفل میاندازم اما در زودتر و با شدت باز میشود..المیرا نگران و مضطرب منتظر بود و با دیدنم مرا میکشد سمت خودش:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- دختره ی دیوونه...دیوونه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎نگاهش میکنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- خوبی؟ رایحه..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎امیرعلی از خانه بیرون میاید و من با چشمان پر از علامت سوال نگاهشان میکنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- چه خبره المیرا؟ معلومه که خوبم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- میدونی ساعت چنده؟ چرا جواب موبایلتو نمیدادی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎به اندازه کافی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

امروز بی حوصله و کلافه بودم ..چشم میبندم و صورتم را میمالم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- حتما رو سایلنت بود و نشنیدم..حالا میذاری برم داخل؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- رایحه من نگرانت بودم..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎داد میزنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- نباش..نگران نباش...مگه من گفتم نگرانم شو...مگه من گفتم حواست به ساعت خروج و ورودم باشه؟ اصلا چطوره کارت بزنم؟ هوم؟ این یعنی هرشب باید امار بدم که کجام و کی میام؟ این یعنی باید با من مثه بچه های دبیرستانی برخورد کنی؟ هان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎ترسیده ...این رایحه کلافه را ندیده بود..صدای مرا تابحال نشنیده بود... میرود عقبتر و من همچنان داد میزنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- درباره گذشتم نپرسید..در مورد رشتم نپرسید، درمورد خانوادم نپرسید، در مورد کارم، اخلاقم، حالم، بود و نبودم، درباره هیچ چیز من نپرسید...من خودم هزارتا سوال بیجواب دارم از خودم.. من روزی هزاربار خودمو بازخواست میکنم! من هرشب دراز میکشم، چراغارو خاموش میکنم و مثل یه بازپرس از خودم اعتراف میگیرم...من پرم...خستم..بی حوصلم...بی انگیزم...من یه ادم مزخرف و بی هدفم...من اون دختر اروم و بی ازاری که تو ذهنتون دارید نیستم...انقدر چرک و ک*ث*ا*ف*ت رومو گرفته که نمیتونید زخمامو ببنید..سلول به سلول این منو انقدر ل*ج*ن گرفته که نمیتونید صدامو بشنوید...من فقط این خونرو خواستم بدون مخلفاتش! من یه تنهایی خواستم..ببین المیرا، دست از سرم بردار.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎داشت بغض میامد و من که مثل یک نگهبان همان دم شهیدش میکنم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- دستتو بذار رو شونه هام! یه کم منو درک کن، من از جواب پس دادن بیزارم! ببین! منو نگاه کن، من یه ادم شکست خوردم، کسی که شکست میخوره همه چیزشو از دست میده...این خیلی دردناکه...اما چیزهایی که تو زندگی از من گرفته شده از خود من خیلی بیشتر بوده...این یکی اما خیلی ترسناکه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎قانون پنجم: از از دست دادن نترسید، هیولا خود شمایین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

خواب الود و گیج و زشت، عین صبح جمعه...بلند میشوم..در را باز میکنم و المیرا که ایستاده ان طرف در..میپرد ب*غ*لم و گریه میکند:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- ببخشید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎هنگ و منگ به دمپایی مشکی دم در خیره میمانم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- من فقط میترسم تنهایی بلایي سر خودت بیاری...من جز تو دوستی ندارم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎وجدان لعنتی ام درد گرفته بود..باید یکجایی بالاخره نرم میشدم..کسی که باید معذرت خواهی میکرد من بودم..اما المیرا بی نهایت ساده و بی شیله بود و بدبه حالش که همچون منی گیرش افتاده بود..دستم را میگذارم روی کمرش:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- گریه نکن

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎از خودم جدایش میکنم...چقدر چشمهایش قشنگ بودند حتی وقتی گریه میکرد! دستم را میگیرد:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- من خیلی دوست دارم رایحه! خیلی...نمیخوام تورو از دست بدم..ازم ناراحت نباش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎اینجا همان نقطه ای بود که فهمیدم نباید ادمهای مهربان را به غلط کردن انداخت ، انها از اول عمر تا حالا در ذهنشان هرروز یک راه غلط رفتند و برگشتند...گ*ن*ا*ه دارن..

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎چرا من برایش مهم بودم؟ چه چیز این شخصیت مزخرفم اورا جذب کرده بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- چرا منو دوست داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- یعنی چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

‎- چیه منو دوست داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سانی

    00

    قلم قوی و جذابی داشت اما اگه بعضی جاها کشش نداشت بهتر بود در کل یکم بیش از حد طولانی بود

    ۳ هفته پیش
  • دختر گرانبها

    ۲۹ ساله 00

    به زور تا قسمت ۳_۴ خوندم سرسام اوره بسکه باخودش حرف میزنه

    ۲ ماه پیش
  • دختر گرانبها

    ۲۹ ساله 00

    چقدررر با خودش حرف میزنههههه وای

    ۲ ماه پیش
  • نگین

    00

    بعد از مدت ها رمانی بود که ارزش خوندن داشت

    ۳ ماه پیش
  • سپیدا

    ۳۸ ساله 00

    عالی بووووود

    ۴ ماه پیش
  • مریم

    ۲۴ ساله 00

    خیییلی قشنگ بود ولی حجم غمش زیاد بود و اینکه مکالمه ها معلوم نبود از طرف کیه ی خورده آدم گیج میشد ولی در کل میشد به عنوان تجربه خیلی چیزا یاد گرفت اینکه گذشته بخشی از آینده اس!

    ۴ ماه پیش
  • معصومه

    00

    عالی بود هم قلم شیوا و روان هم داستان جذاب هم چقدرنویسنده توی بیان احساسات ماهربودواقعا قشنگ بود مرسی که کلیشه ای ننوشتی بخشیدن یه چیزایی واقعا سخت بودو مابا روندداستان دیدیم به این سختی غلبه کردن

    ۴ ماه پیش
  • مژگان

    ۳۵ ساله 00

    یک عاشقانه جذاب و دل انگیز؛ قلمی قوی...ممنون از نویسنده

    ۵ ماه پیش
  • فیروزه

    00

    از خوندن این رمان بسیار لذت بردم و جاهایی اشکم در آمد نویسنده بسیار زیبا و روان احساسات رایحه را بیان کرده طوری که کاملا قابل لمس است و خیلی زیرکانه به مشکلات جامعه و قوانین آن بین مردم و اشاره می کند

    ۵ ماه پیش
  • لینا

    ۴۴ ساله 00

    سلام فاطمه حیدری عزیز رمانت خیلی جالب بود تشبیهات بی نظیر بود ممنونم عزیزم

    ۸ ماه پیش
  • فاطمه

    00

    واقعا عالی بود و قلم بسیااار قوی ای داشت

    ۸ ماه پیش
  • Golsa

    ۲۵ ساله 00

    چرا من دلم میخواست با ماهان باشه؟😑دلم برای ماهان سوخت بیچاره اونم دوستش داشت

    ۹ ماه پیش
  • asma

    10

    دوسش داشتم عالییییی بود

    ۹ ماه پیش
  • فاطیما

    ۱۸ ساله 00

    دوستش داشتم با اینکه رایحه هرزه بود ولی به اشتباه خودش پی برد ولی کاش رایحه مث امیر مذهبی میشد نه امیر مث رایحه بی بند بار ولی در کل آموزنده هس ممنون

    ۱۰ ماه پیش
  • Amirmahdi

    ۲۵ ساله 10

    پس حق مهتاب ها غزال ها این وسط چی میشه که به راحتی از زندگیا حذف میشن.دلم برا غزال سوخت.

    ۱۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.