زندگی هایی که ناگهان به هم گره می خورند… ماجراهایی که افراد برای هم پیش می آورند … واقعیت هایی که تبدیل به راز می شوند و رازهایی که به دست شخصیت ها برملا و تبدیل به حقیقت زندگی ها می شوند… این داستان روایت تضادهای زندگی ماست…روایتی ست از تقابل عشق و هوس، گناه و پاکی، دروغ و صداقت، تردید و اطمینان ، شک و باور ! قصه از آنجایی آغاز می شود که چند قتل مشابه یک خبرنگار و یک سرگرد دایره ی جنایی را مقابل هم قرار می دهد… قتل هایی که برداشتی دقیق از یک جنایت واقعی هستند!

ژانر : عاشقانه

تخمین مدت زمان مطالعه : ۵ ساعت و ۲۷ دقیقه

مطالعه آنلاین هزار و یک شب گناه من(جلد دوم شهرزاد قصه گوی من)
نویسنده : SARINA

ژانر : #عاشقانه

خلاصه :

زندگی هایی که ناگهان به هم گره می خورند…

ماجراهایی که افراد برای هم پیش می آورند …

واقعیت هایی که تبدیل به راز می شوند و رازهایی که به دست شخصیت ها برملا و تبدیل به حقیقت زندگی ها می شوند…

این داستان روایت تضادهای زندگی ماست…روایتی ست از تقابل عشق و هوس، گناه و پاکی، دروغ و صداقت، تردید و اطمینان ، شک و باور !

قصه از آنجایی آغاز می شود که چند قتل مشابه یک خبرنگار و یک سرگرد دایره ی جنایی را مقابل هم قرار می دهد… قتل هایی که برداشتی دقیق از یک جنایت واقعی هستند!

مقدمه :

شبیه چشمهای تو پر از گ*ن*ا*ه می شوم

میان ظلمت شب قبیله ماه می شوم

به آتش سکوت خود تو را مذاب می کنم

و شعله شعله ی تن تو را پناه می شوم

خدا,زمین,گ*ن*ا*ه,عشق,من وتو,ببین چطور

به خاطر غرور تو زیاده خواه می شوم

هوا نمی رسد به خلوت زمین بدون تو

نفس,نفس تو را کشیده ام که آه می شوم

هزارو یک شب گ*ن*ا*ه من تویی و باز من

که شهرزاد قصه های شام گاه می شوم

در این قماربازی سیاه و روشن جهان

فقط به خاطر رخ تو باز مات می شوم

همیشه اقتدا به حضرت جنون نموده ام

خیال کرده ای که با تو سر به راه می شوم!

نرگس کاظمی زاده

گ*ن*ا*ه اول:

آوریل 2013/نیویورک:

اتومبیل مشکی رنگی وارد حیاط عمارت شد...مرد سرخدمتکار روی پله های ورودی منتظر شد تا ماشین نزدیک شود...چند لحظه بعد اتومبیل روبروی پله ها ایستاد و مردی که سرتاپا مشکی پوشیده و عینک دودی سیاهی هم بر چشم داشت از آن پیاده شد.از پله ها بالا آمد و پاکت سفید رنگی را به سرخدمتکار داد.بعد هم بدون حرف از پله ها پایین رفت.سوار بر اتومبیل از عمارت اشرافی خارج شد.

سرخدمتکار که الِک نام داشت نگاهی به پشت پاکت انداخت.نامه از طرف جانسون بود.برگشت و وارد ساختمان شد.از پله های عریض و سفید که مثل الماس میدرخشیدند بالا رفت و به طبقه ی دوم رسید.راهروی طویل و تاریکی بود...هر 3متر یک در بود و کنارش یه لامپ که نور کمی پخش می کرد.

الک به سمت اتاقی که در انتهایی راهرو بود رفت و در زد.صدایی آمد:بیا داخل

وارد شد...این اتاق تاریک نبود.با وجود پنجره های قدی که نور را به داخل راه میدادند غرق نور بود.اتاق نسبتا بزرگی بود.پر از وسایل آنتیک.یک کلکسیون اسلحه ی کمری داخل یک جعبه ی شیشه ای کنار میز کار قرار داشت...

الک به مردی نگاه کرد که پشت به او به منظره ی بیرون نگاه می کرد.داشت سیگار می کشید و اطرافش را دود غلیظی فرا گرفته بود.الک گفت:قربان اون نامه ای که منتظرش بودید از طرف جانسون رسیده.

مرد برنگشت تنها دستش را برای گرفتن نامه از روی شانه اش عقب آورد.الک نامه را در دستش گذاشت.مرد که ارباب خانه بود گفت:میتونی بری.

الک سری به نشانه ی تعظیم فرود آورد و گفت:اطاعت.

بعد به آرامی از اتاق خارج شد.مرد در اتاق تنها ماند.سیگار برگش را داخل جاسیگاری کریستال گذاشت و نامه را باز کرد.داخلش کارت دعوت یک مهمانی بود.

لبخند کمرنگی به لب آورد.کارت را روی میز گذاشت و به سمت آینه ی قاب نقره ای رفت.کراواتش را سفت کرد و کمی عطر به گردنش زد.کت مشکی اش را پوشید و کارت دعوت را داخل جیب کتش گذاشت...

گوشی ا ش را برداشت و شماره ای را گرفت.بعد از برقراری تماس گفت:جیسون به پاتریک بگو لیموزین رو بیاره دم در... قراره به مهمونی هولمز برم.

و بعد گوشی را داخل جیب کتش گذاشت.کلت کمری اش را پشت کمرش گذاشت و با لبخندی به نشانه ی پیروزی از اتاق خارج شد...نقشه اش گرفته بود و حالا وقت اجرای مرحله ی دوم بود...رسیدن به لنوکس...

گ*ن*ا*ه دوم:

همان روز/تهران:

ماشین شاسی بلند وارد خیابان تنگ و قدیمی شد و کنار دیوار روبروی در یک خانه ی قدیمی متوقف شد.شهرزاد از ماشین پیاده شد و پس از قفل کردنش کلید را داخل قفل در کهنه خانه که رنگش رفته و پوسته پوسته شده بود انداخت و وارد حیاط شد

.2ماهی م یشد که به آنجا سر نزده بود.با وجود هوای بهاری اوایل اردیبهشت ماه حیاط خانه مثل کویر خشک و پژمرده بود.درختان از بی آبی مرده بودند... داشت با تاسف به خانه ی پدری اش نگاه می کرد که در ساختمان خانه باز شد و فرزاد روی ایوان نمایان شد.از پله ها پایین آمد و درچند قدمی شهرزاد ایستاد.شهرزاد نگاهش کرد...به سردی و بی هیچ ذوق و شوقی.انگار نه انگار او برادریست که 2سال از آخرین ملاقاتش با او می گذرد.فرزاد هم با همان لحن بی خیال و لبخند کجش گفت:سلام خواهر عزیز تر از جان!

شهرزاد اخم کرد و گفت:کارتو بگو.

فرزاد جلوتر آمد و با تعجب گفت:کارم؟ کاری ندارم!بعد دو سال و خورده ای از زندان آزاد شدم میخوام خواهرمو ببینم.خواهر بی وفایی که یه بار نیومد ملاقاتم...

_توقع داشتی بیام؟بعد اونهمه خون به جگر شدن؟ چطور تو این دو سال مرخصی گرفتی؟ها؟

_ندادن.

_عجیب نیست البته!بس که شر درست کردی لابد!

_بی خیال زندان...خودت خوبی؟

شهرزاد پوزخندی زد و گفت:مهربون شدی؟!

_شوهرت خوبه؟آقا آرین با غیرت و عاشق پیشه؟

_2ساله ازش جدا شدم.

فرزاد با تعجبی که این بار واقعی بود فت:2ساله جدا شدی؟فقط تونست 6ماه تحملت کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد عصبی و خشن گفت: حوصله ندارم باهات سروکله بزنم فرزاد.سند خونه دست منه،همینطور برگه های انحصار وراثت.بیا بریم محضر خونه رو به اسمت کنم هرکاری میخوای باهاش بکن فقط دیگه جلوی چشم من نیا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خودت چی پس؟سهم نمیخوای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من نیازی بهش ندارم.یه خونه دارم صد برابر بهتر.همه ش برای خودت تا سیر بشی و دیگه نبینمت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_این همه پول رو از کجا آوردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مهریه مه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد به سمت تخت چوبی رفت و نشست.فرزاد هم کنارش نشست و گفت:شهرزاد میدونم ازم دلخوری، متنفری...بهت حق میدم.شهرزاد من عوض شدم.باور کن دیگه دور خلاف رو خط قرمز کشیدم.باور کن آدم شدم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_توبه ی گرگ مرگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_حق داری باور نکنی... فکر میکنی خونه چقدر به فروش برسه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چه میدونم...حدود 600میلیون.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_میخوام برم دبی.اونجا اگه بتونم یه مغازه ی کوچیک هم بزنم کلی سود میکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هر کاری میخوای بکن.پس دیگه نمیخواد به اسمت کنم.برو به چند تا بنگاه بسپر مشتری که گیر آوردن خبر کنن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چه کارا میکنی؟درست که تموم شده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره.حدود یه سال و نیمه.یه فیلمنامه واسه یه سریال کوتاه نوشتم که داره ساخته میشه.ستیلا و شوهرش بازیگراشن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ستیلا ازدواج کرده؟کِی؟با کی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پارسال...با شاهد امیری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چه جالب.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من دیگه میرم.کلاس دارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کلاس چی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_زبان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

:نگفتی شوهرت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دوست ندارم در موردش حرف بزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شد و به سمت در رفت.فرزاد هم پشت سرش آمد تا بدرقه اش کند.وقتی شاسی بلند مشکی شهرزاد را دید سوتی زد و گفت:عجب پولدار شدی! طلاق بهت ساخته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد اهمیتی نداد.در ماشین را باز کرد و قبل از سوار شدن گفت:در مورد خونه خبرم کن.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_باشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد ماشین را به حرکت در آورد و رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گ*ن*ا*ه سوم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پس از اتمام کلاسش به خانه برگشت .تا یک ماه دیگر زبانش تمام می شد و مدرکش را می گرفت.خسته و کلافه روی مبل ولو شد که گوشی اش زنگ خورد. گوشی را کنار گوشش گذاشت و گفت:الو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای زن جوانی از آن سمت گوشی آمد:سلام شهرزاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام ستی...خوبی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خوبم ممنون.امشب چه کاره ای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من؟هیچی.میخوام رو آخر سناریو کار کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ببینم من و شاهد امروز کلا آفیم...می خوایم بریم فرحزاد. میای؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شما دو تا می خواین برین من چرا مزاحم شم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اگه مزاحم بودی که دعوتت نمی کردم دیوونه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آفرین دختر حرف گوش کن!ساعت7منتظر باش میایم دنبالت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_باشه.ساعت7منتظرم.خداحافظ

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خداحافظ عزیزم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی را قطع کرد.ساعت5بود.به حمام رفت و خستگیی اش را در برد وبعد کم کم آماده شد.گاهی اوقات به سرش میزد خانه را عوض کند اما نمیتوانست.این خانه تنها یادگار عشق قدیمی اش بود.عشق بی وفایش که تنهایش گذاشته بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعت7 و ده دقیقه زنگ آیفون به صدا در آمد.شهرزاد هم تندی کفش هایش را پوشید و خود را در آینه قدی کنار در برانداز کرد.یک مانتوی مشکی با طرح ها و سر آستینهای سفید پوشیده بود و یک شلوار لی مشکی.کیف و کفشش هم مشکی بود و شال سفید و مشکی هم به سر کرده بود.از خانه خارج شد و از آسانسور پایین رفت.جلوی آپارتمان ماشین شاهد را دید و سوار شد.با شاهد و ستیلا سلام و احوالپرسی کرد و بعد راه افتادند.در راه از هر دری حرف زدند تا به مقصد رسیدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در انتهای رستوران روی یک تخت نشستند و منتظر ماندند تا گارسون بیاید.شهرزاد با دیدن ستیلا که گوشی به دست به اطراف نگاه می کرد پرسید:منتظر کسی هستی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره..آتیلا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آتیلا مگه برگشته از کانادا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره.دیروز برگشت.هفته دیگه هم باز میره .

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چرا نگفتی بیام استقبالش؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهد که به پشتی لم داده بود گفت:ما خودمونم نرفتیم!آقا بدون هیچ خبری برگشته رفته خونه.پیرمرد پیرزن شوکه شدن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ستیلا در حالی که سرش داخل گوشی اش بود و شماره میگرفت گفت:آتیلاست دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهد گفت:اِ !اوناهاش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و به سمت در ورودی اشاره کرد.شاهد با صدای بلندی گفت:آتیلا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا صدا را شنید و به سمتشان آمد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گ*ن*ا*ه چهارم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد با دیدنش تعجب کرد.چقدر عوض شده بود.چقدر جا افتاده تر و متشخص تر از دو سال پیش شده بود.بلند شد و سلام کرد.آتیلا هم با لبخندی کمرنگ و با لحنی با وقار گفت:سلام شهرزاد خانوم!بفرمایید خواهش می کنم...بفرمایید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد نشست و همزمان با او آتیلا هم لبه ی تخت کنار شاهد نشست و با او دست داد.چند لحظه بعد گارسون آمد و منو را به آنها داد.پس از سفارش غذا وقتی گارسون رفت آتیلا گفت:چه خبر شهرزاد خانوم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد که با بند کیفش ور می رفت گفت:سلامتی!خبرا که پیش شماست!بعد دو سال بی خبر میاین و ...!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_یهویی شد دیگه!میخواستم سورپرایزتون کنم!آقا هرمز هم سلام رسوندن و گفتن دلشون برای شما خیلی تنگ شده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد گفت:منم همینطور!باهاشون همسایه هستید آره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_همسایه ی روبرویی شون هستم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهد به آرامی دستش را روی پایی آتیلا زد و گفت:خب دانشمند هسته ای ،افتخار هر ایرانی کی تموم میشه این اتم شکافتن هات برگردی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا که از تعریف شاهد خنده ا ش گرفته بود گفت:2سال دیگه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهد گفت:اووووووووووه! بابابسه چقدر درس می خونی؟عینت دیگه از ته استکانی هم رد شده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا به شانه ی شاهد زد و گفت:برو بابا!این عینک اصلا به خاطر ضعیف بودن نیست.آستیگماتم شوهر خواهر محترم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_باشه قبول برادر زن محترم!قیافت چی؟شبیه یه کتاب هزار و پونصد صفحه ای شده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ستیلا گفت:چه کار داری داداشمو شاهد؟دوست داره درس بخونه!از بچگی همینطور خرخون بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا تصحیح کرد:اهل مطالعه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_همون حالا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چه خبر از کار و بار؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهد گفت:درگیر یه سریالیم دیگه.نویسنده ش هم شهرزاد جانه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا به شهرزاد نگاه کرد و گفت:جدا؟از کی تاحالا فیلمنامه نویس شدین خانوم زیست شناس؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد خیلی ساده جواب داد:از وقتی از زیست شناسی متنفر شدم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا سریع منظور را گرفت و برای دور کردن بحث گفت:مامان گفت امروز تو خیابون خودمو شما رو دیده!اونجا اومده بودین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره...فرزاد دیروز آزاد شده...گفت کارم داره.رفتم ببینم چی میگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا پرسید:خب؟چه کار داشت؟اذیت که نکرد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه آقا آتیلا.گفت ببخشمش، آدم شده ،پشیمونه...از این حرفا.منم گفتم خونه رو می فروشم همه ی پولشو میدم بهت برو.اونم گفت می خواد بره دبی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا گفت:پول فروش اون خونه پول کمی نیست.فرزاد جوگیر میشه همه شو به باد میده ها!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بذار بده...فقط دور و بر من نباشه کافیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_من خودم باهاش حرف میزنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چه حرفی؟مگه فرزاد رو نمی شناسید؟حرف حساب تو کله ش نمی ره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بسپریدش به من!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهد پرسید:شهرزاد چه کار کردی آخر این سریالو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد نفس عمیقی کشید و با لبخند موذیانه ای گفت:می خوام بکشمت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ستیلا با ناباوری گفت:نه شهرزاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد رو به ستیلا گفت:چرا که نه؟دیگه دوره ی رمانا و سریالای هپی اندینگ تموم شده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ستیلا گفت:این روزا مردم همینجوریش افسرده و دلمرده ن.تو دیگه نرو تو حال این سریال!عشق به این قشنگی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهد گفت:ولی ستی جالب میشه ها!یه تراژدی میشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ستیلا که توی ذوقش خورده بود گفت:تو روح جفتتون که اینقدر سادیسمی هستین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا گفت:خانوم بازیگر می شنون!...زشته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هنوز که کسی منو نمی شناسه!سریال رو آنتن نرفته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_باشه حالا چون هنوز معروف نشدی باید رو کنی چقدر بی نزاکتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ستیلا با لحنی شاکی رو به شاهد گفت:شاهد نمی خوای چیزی بهش بگی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهد نیشخندی زد و گفت:چی بگم؟داداشته!حق آب و گل داره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.آتیلا هم می خندید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همین لحظه سفارششان را آوردند .بعد از شام در حالی که هوا تاریک میشد شاهد گفت:آقا من سنگین شدم.یکم راه بریم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همه موافقت کردند و در محوطه ی سرسبز مشغول قدم زدن شدند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهد و ستیلا جلوتر راه میرفتند.شهرزاد هم آتلا را همراهی میکرد.آتیلا دستهایش را داخل جیب شلوارش برده بود و از ورای عینک قاب مشکی مستطیلی اش به اطراف نگاه میکرد .شهرزاد هم در سکوت کنارش قدم بر میداشت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقیقه بعد آتیلا نفس عمیقی کشید و گفت:شهرزاد؟چرا اینقدر ناراحت و در همی؟اونقدر غم تو چشماته که تاب نگاه کردنشون رو ندارم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد با آه گفت:نمیدونی چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه واقعا نمیدونم!اون گذاشت و رفت و با رفتنش ثابت کرد لیاقت اینکه دوستش داشته باشی و ناراحت نبودش باشی رو نداره

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نگو آتیلا...با همه ی این چیزا نمی تونم فراموشش کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نمی خوای شهرزاد.نمی خوای.تو دوست داری با به یاد آوردنش عذاب بکشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_این عذاب تنها چیزیه که ازش برام به یادگار مونده...این عذابِ دوست داشتنه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_یعنی تو هنوز هم دوستش داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نمی دونم...بیشتر عصبانی و متنفرم اما ته دلم هنوزم دلم براش تنگ میشه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شهرزا تو داری مثل یه تارک الدنیا زندگی میکنی! فکر نکن خبر ندارم!تمام این مدت از ستیلا جویای حالت بودم.تو باید عوض شی...تغییر کنی...اطرافتو تغییر بدی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_که چی بشه؟..آرین برمیگرده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مگه دنیا فقط تو آرین خلاصه میشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چی می خوای بگی آتیلا؟ته این حرفا چیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا روبروی شهرزاد ایستاد و گفت:منو جای آرین بذار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یه سری توضیحات بدم راجع به دو تا نهاد تو آمریکا و بعد پست رو میذارم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

FBI :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اداره ي فدرال رسيدگي يا FBI که مخفف عبارت ( Federal Bareau of investigation) قدرتمندترين نهاد دولتي در ايالات متحده آمريکاست . بعضي ها آن را بزرگترين نهاد اجراي قانون در جهان مي دانند . در 100 سال تاريخ آن ، اين نهاد در قلب چندين رسوايي قرار داشته است که بعضي از آنها موفقيت آميز بوده است و بعضي نيز جدل انگيز، در دوران تروريسم ، FBI ، پيچيده تر و قدرتمندتر از هميشه است . از آنجا که ماموريت هاي FBI همچنان ادامه دارد و قلمرو گسترده اي دارد ، بخش هاي مختلف زيادي را براي پردازش اطلاعات و رويارويي با حوادث ايجاد کرده است . چند تا از آنها ، اين بخش ها هستند :

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بخش خدمات اطلاعات جرائم دادگستري ( CJIS) ، بخش آزمايشگاه يا آزمايشگاه جرم ، واحد تحليل رفتاري و تيم نجات گروگان

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

----------------------------------

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

پنتاگون:پنتاگون (به انگلیسی: Pentagon) مرکز و مقر فرماندهی وزارت دفاع ایالات متحده آمریکا است. این بنا در ۴۸. Rotary Road, Arlington, Virginia ۲۲۲۱۱ قرار دارد و نماد نیروهای مسلح ایالات متحده آمریکا است. کلمه پنتاگون معمولاً بیشتر به عنوان وزارت دفاع استفاده میشود. این ساختمان توسط معمار آمریکایی جورج برگ استورم (۱۸۷۶–۱۹۵۵) طراحی و توسط جان مک شین پیمانکار فیلادلفیایی ساخته شده و در تاریخ ۱۵ ژانویه ۱۹۴۳ کامل شدهاست. این ساختمان دارای بالاترین ظرفیت در بین ساختمانهای اداری در دنیا است و یکی از بزرگترین ساختمانهای دنیا از نظر مساحت طبقات است.[۱][۲] پنتاگون تقریباً ۲۸۰۰۰ نفر نظامی و کارمند و حدود ۳۰۰۰ نفر برای خدمات دارد.[۲] این ساختمان دارای پنج وجهاست و شامل ۵ طبقه بالای زمین و نیز ۲طبقه زیر زمین میباشد. پنتاگون، در هر طبقه ۵ راهرو دارد و مجموعاً ۷۸ کیلومتر راهرو داراست. پنتاگون در زبان یونانی معنای پنجضلعی میدهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گ*ن*ا*ه پنجم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد جاخورد و لحظه ای حیران به آتیلا نگاه کرد بعد گفت:نمی تونم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

:چرا نمی تونی؟فراموشش کن شهرزاد...فکر کن آرین مرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_اما اون زنده ست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_برای تو مرده!تو هم براش مردی...اون یه زندگی دیگه داره...زن داره...شاید تا حالا بچه دار هم شده باشه .قبول کن!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزا با بغضی گفت:من می میرم اگه اونو تو خودم بکشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا آرامتر گفت:من دوستت دارم شهرزاد...خیلی وقته دوستت دارم قبل تر از اینکه ازش جدا بشی...حتی قبل تر از اینکه باهاش آشنا بشی.اما ساکت موندم و فقط نقش حامی رو ایفا کردم.وقتی ازدواج کردی شکستم اما به نظرت احترام گذاشتم و با دیدن آرین فهمیدم یکی خیلی بهتر از من نصیبت شده.فکرش رو هم نمی کردم که اینطور ولت کنه و بره!شهرزاد از پیله ت بیرون بیا....من واسه همین اومدم ایران...که ازت بخوام با من بیای...مال من بشی...قول میدم خوشبختت کنم .ازت نمی خوام الآن عاشقم بشی اما اگه بیای تو زندگیم عاشقت میکنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد که اشک هایش جاری شده بود گفت:تو خوبی آتیلا...خیلی خوب.اونقدر خوب که باید یکی بهتر از من نصیبت بشه...نه منی که یه زن مطلقه م .تو همیشه برام مثل یه برادر بودی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا غرید:منو اینطور از سرت وا نکن شهرزاد.من از اونور دنیا پاشدم اومدم که جواب مثبت بگیرم نه با این حرفا پا پس بکشم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد با شرمساری به چشمان آتیلا نگاه کرد .آتیلا گفت:الآن نمی خوام جوابمو بدی...فکر کن...اما من یه هفته دیگه باید برگردم اوتاوا... منطقی فکر کن...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همان شب/نیویورک:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مرد همراه با دختری جوان و زیبا وارد مهمانی شد و با نگاهی به اطراف مرد میانسالی با موهای جوگندمی را دید که جام ش*ر*ا*ب قرمز رنگی در دست داشت و در حال صحبت با یک زن میانسال و باکلاس در رده ی خودش بود.آن مرد هولمز و زن مخاطبش هم مادام بود.هر دو از بزرگترین تاجران اسلحه و تجهیزات جنگی و از کله گنده های مافیای قاره ی آمریکا بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به سمتشان رفت.هولمز با دیدن او گفت:چه خوب شد که اومدی آرین!داشتم با مادام در مورد تو صحبت میکردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین با ژستی آقا منشانه و مانند یک جنتلمن با مادام دست داد و گفت:آشنایی با شما باعث افتخار منه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

مادام با خشنودی به آرین نگاه کرد و گفت:پس اون مرد باهوش و کاربلدی که تونست اونهمه ادوات و اسلحه رو به پاکستان ببره تویی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بله مادام!البته راهنمایی های آقای هولمز خیلی چاره ساز بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هولمز گفت:آرین...بانوی همراهتو معرفی نمی کنی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین با نگاهی به دختر همراهش گفت:این لیاست!می خواد زیر دست من آموزش ببینه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هولمز گفت:چه بانوی زیبا و باوقاری!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و با لیا دست داد سپس رو به آرین گفت:من با لنوکس صحبت کردم.مایله قبل از ملاقات باهاش یه محموله ی دیگه رو هم به مقصد برسونی.اون خیلی محتاطه! برای اعتبار و آبروش خیلی نگرانه!به هرحال اون یه مقام بلند پایه ی FBI و از اعضای پنتاگونه!اگه کسی بو ببره که کله گنده ی مافیای اسلحه ست برای خودش وFBIو کشور گرون تموم میشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پس چرا چنین ریسکی میکنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_برای ثروت هنگفتی که عایدش میشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین لبخندی زد و وقتی دید مادام و هولمز مشغول صحبت با هم هستند و حواسشان به آرین نیست سرش را به گوش لیا نزدیک کرد و گفت:سمت چپ کنار بار...اون مردی که جام آبی رنگ دستشه و چشمهای ریزی داره...همون مرد کره ای...اسمش پارک سو بینه! کارتو درست انجام بده.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیا سری به علامت تایید تکان داد و به هوای برداشتن جام ش*ر*ا*ب از روی بار از آنها دور شد.آرین هم تمام حواسش را جمع او کرد که به سمت آن مرد کره ای می رفت...او دست راست لنوکس بود...مستر پارک!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گ*ن*ا*ه ششم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

4روز از زمان صحبت های شهرزاد و آتیلا می گذشت...در این 4روز آن صحبت ها و نگاه آتیلا که رنگ و بوی تازه ای داشت تمام فکر و ذکر شهرزاد را پر کرده بود به طوری که به سختی توانسته بود کار نگارش فیلمنامه را به پایان ببرد اما بالاخره نوشت و رفت که به دست کارگردان برساند .وقتی فیلمنامه را داد و کمی در مورد آن صحبت کرد از دفتر فیلم سازی آفاق خارج شد و سوار بر ماشین از آنجا دور شد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلاتکلیف در خیابانها می گشت...چه می کرد؟واقعا همه ی خاطرات آرین را می سوزاند و با آتیلا ازدواج می کرد یا با دادن جواب منفی به آتیلا خود را بیشتر در جهنم خود ساخته اش می سوزاند؟ آتیلا خوب بود...سالم بود...قابل اطمینان بود و همیشه در حق شهرزاد خوبی کرده بود اما برای شهرزاد قبول او به عنوان همسر سخت بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما بالاخره که چه؟آرین رفته بود...رفته بود و با پناهنده شدنش شهرزاد را مطمئن کرده بود که در رفتنش بازگشتی نیست...به قول آتیلا آرین حالا زندگی دیگری داشت...حتی شاید ماریا برایش بچه ای آورده باشد...برای چه خود را به پای کسی می سوزاند که رفت و با رفتنش بزرگترین ظلم دنیا را در حق شهرزاد کرد؟تصمیم خود را گرفت.کنار خیابان پارک کرد و بعد از در آوردن گوشی اش با آتیلا تماس گرفت و قرار گذاشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا رفت...رفت و قرار شد تا حداکثر دو ماه دیگر مدارک اقامت و خروج از کشور شهرزاد را برایش بفرستد اما قبل از رفتنش در محضر یک عقد محضری انجام شد تا راحت تر و به تبعیت از همسر برایش ویزا و پاسپورت صادر شود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

این خبر همه را متعجب کرد.کسی باور نمی کرد شهرزاد دوباره تن به ازدواج دهد اما داد در حالی که خودش هم حیران بود از اینکه چطور راضی شد؟!واقعا می توانست با آتیلا زندگی کند؟نه اینکه آتیلا بد باشد نه! اما فراموش کردن آرین و زندگی جدیدی را با مرد دیگری آغاز کردن سخت می نمود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

یک هفته بعد/نیویورک:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین گوشی را برداشت و شماره ایران را گرفت...شماره ی شاهد،کسی که تا دو سال پیش برایش مثل برادر بود اما بعد از ترک ایران روز به روز فاصله ها بیشتر شد.به خصوص به خاطر کدورتی که بر اثر آن اتفاقات به وجود آمده بود.بعد از چند بوق شاهد جواب داد:سلام آرین خان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لحنش مثل همیشه بی تفاوت و پر طعنه و سرد بود!آرین اما به گرمی گفت:سلام داداش بی وفا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما این گرما یخ صدای شاهد را ذره ای کم نکرد و با همان سردی گفت:اتفاقی افتاده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه...مگه باید اتفاقی بیفته که من بهت زنگ بزنم؟خواستم احوالپرسی کنم!چه خبر از اونور؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خبرا زیاده این روزا!طاقت شنیدنشو داری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین با نگرانی گفت:چیزی شده؟شهرزاد خوبه؟واسه ش مشکلی پیش اومده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه...اتفاقا سر عقل اومده !قبول کرده تو مردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_درست حرف بزن شاهد ببینم چی میگی؟چه اتفاقی افتاده؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شهرزاد عزیزت یک هفته ست ازدواج کرده آرین خان!مردِ مردان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین وا رفت.روی کاناپه افتاد و با بغضی در گلو پرسید:با کی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آتیلا برادر زنم!کانادا زندگی میکنه!اومد ، خواستگاری کرد ، جواب بله رو گرفت ،عقد کرد و حالا برگشته کانادا که کارای اقامت شهرزاد رو درست کنه!به همین سادگی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_و تو همینجور ایستادی و هیچی نگفتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چرا !تشویقشون کردم!به شهرزاد گفتم کار درستی کردی! گفتم این دو سالی هم که به پای یه نامرد بی غیرت سوختی اشتباه کردی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شاهد تو که از ماجرا خبر داری! تو که می دونی واقعیت قصه چیه! تو که می دونی هر چی به شهرزاد گفتم یه دروغ بوده که ازم متنفر شه!تو که می دونی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره می دونم.من همه چیز رو می دونم و به همین خاطره که گفتم شهرزاد فراموشت کنه...برای اینکه هیچوقت نگرده دنبال دلیل تنها شدنش...نفهمه با چه هیولایی زندگی می کرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین که به سختی حرف میزد گفت:شاهد من دارم اینجا می میرم.دیگه تحمل دوری ازشو ندارم...دارم دق می کنم شاهد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهد این بار با ملایمت گفت:تو تمام پل های پشت سرتو خراب کردی.به خصوص با پناهنده شدنت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مجبور بودم...از خودم بدم میاد شاهد...نمی دونی تو چه منجلابی فرو رفتم...اگه ببینی وضع زندگیمو ، طرز زندگیمو...باورت نمیشه من همون آرینم.همون آرین آروم و تابع قانون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چه کار داری می کنی مگه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ندونی بهتره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شاهد با نگرانی و تشویش پرسید:با توام! اونجا داری چه غلطی می کنی آرین؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_باید برم...خدانگهدار...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گوشی را قطع کرد و شاهد را در نگرانی و فکر فرو برد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گ*ن*ا*ه هفتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در فرصت دو ماهی که از زمان عقد تا رسیدن مدارک لازم برای خروج شهرزاد از کشور به وجود آمده بود شهرزاد تمام کارهای ناتمامش را به پایان رساند.خانه ی پدری را فروخت و تمام پولش را به فرزاد داد که او هم قرار شد بعد از انجام کارهایش قانونا از کشور خارج شود و به دبی...شهر رویاهایش برود! شهرزاد خانه و ماشین و هرچه که داشت را فروخت و همه را به دلار کانادا تبدیل کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

با همه ی آشنایان خداحافظی کرد.آشنای زیادی نداشت.فقط چند دوست و همکار در دفتر فیلمسازی و پروژه ی سریال...الناز و شوهرش محسن که 6ماه از ازدواجشان می گذشت.خانواده ی شوهرش مهری خانوم و آقا اردشیر. و از همه مهم تر شاهد و ستیلای دوست داشتنی که در تمام لحظات زندگی اش حضور پررنگی داشتند و برایش مثل اعضای خانواده اش بودند.دل کندن از آنها سخت بود.خیلی سخت.شاهد قول داد هرسال با ستیلا به کانادا بیاید و البته قول گرفت که شهرزاد و آتیلا هم در زمان تعطیلات به ایران سر بزنند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در نهایت در اوایل تابستان هواپیمایی به مقصد اوتاوا پرواز کرد که شهرزاد یکی از سرنشینان آن بود.پرواز چند ساعتی به طول می انجامید.در تمام مدت از پنجره ی سمت راستش به بیرون نگاه می کرد.به ابرها و شبکه های نوری گسترده ای که نشان از وجود شهرها بودند.بعد از چند ساعت ناگهان همه جا بیرون هواپیما سیاه شد.هیچ چیزی آنجا معلوم نبود و شهرزاد مطمئن بود بر روی اقیانوس اطلس هستند.ساعتش که به وقت کانادا تنظیم شده بود ساعت 2نصفه شب را نشان می داد که صدای زنی از درون بلند گو به گوش رسید:خانوم ها آقایون.همین الآن وارد کانادا شدیم و تا نیم ساعت دیگه در فرودگاه بین المللی اوتاوا فرود میایم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزا جرعه ای از لیوان آب کنار دستش نوشید و دوباره به بیرون خیره شد.نورها دوباره برگشتند.و شهرزاد می دانست آنجا شهرساحلی و بندر مهم هالیفاکس است که نورش به چشم می رسید.به اطراف نگاه کرد.تا آنجا که می دید همه ی زنها جز 2نفر مانتو و شالشان را در آورده بودند .اما خودش میلی به برداشتن روسری نداشت. از بی جنبگی هموطنانش که هنوز پایشان به زمین نرسیده بی حجاب شده بودند چینی به بینی داد و باز به بیرون نگاه کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حدود نیم ساعت بعد هواپیما فرود آمد و همه ی مسافران با نظم و یکی یکی از هواپیما پیاده شدند.اتوب*و*سی آنجا در کنار هواپیمای ایرباس منتظر بود تا مسافران را به سمت ساختمان خروجی ببرد.شهرزاد هم به دنبال سایرین سوار شد.نمی توانست خوشحالی اش را پنهان کند.خوشحال بود که از تمام خاطرات تلخ ایران دور شده و زندگی جدیدی را در یک کشور جدید شروع خواهد کرد.امیدوار بود بتواند خودش و آتیلا را خوشبخت کند و تمام سعی اش را می کرد.حالا که قبول کرده بود با اتیلا زندگی کند و همسرش شود دیگر حق نداشت به شوهر سابقش احساسی داشته باشد.باید از رخوت و افسردگی خارج میشد و همسر خوبی برای آتیلا میشد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به خود که آمد دید اتوب*و*س ایستاده و مسافران در حال خروج هستند .او هم کیف دستی کوچکش را در دست گرفت و از اتوب*و*س خارج شد.وارد سالن شد و به سمت قسمت تحویل بار رفت.پس از چند دقیقه چمدان او هم روی صفحه ی چرخان پیدا شد.چمدان را برداشت و روی چرخ هایش کشید.چیز زیادی نداشت.تنها یک سری مدارک .مقداری لباس و مقداری سوغاتی و یادگاری از طرف آشنایان.همانطور که دسته ی چمدان را گرفته بود و می کشید وارد سالن شد که مملو از استقبال کنندگان بود.اطراف را نگاه کرد اما آتیلا را ندید.آرام آرام به سمت صندلی ها می رفت که صدایی را از پشت سرش شنید:شهرزاد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای آتیلا بود.سریع برگشت و او را دید که به سمتش می آید.لبخندی روی لب نشاند و دسته ی چمدان را رها کرد.آتیلا جلوتر آمد و او را در آغوش گرفت.شهرزاد خشک شده بود و بی حرکت در آغوش امن آتیلا جا گرفته بود.آتیلا گفت:خدا رو شکر که به سلامت رسیدی!چقدر دلم برات تنگ شده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و کمی از شهرزاد فاصله گرفت تا او را خوب ببیند.شهرزاد با یک لبخند عمیق و واقعی گفت:منم تو این دو ماه خیلی دلم واسه ت تنگ شده بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا خوشحال شد و گفت:پس میشه امیدوار بود!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره!هیچوقت امیدتو از دست نده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا پیشانی شهرزاد را ب*و*سید و گفت:نمی دم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد دسته ی چمدان شهرزاد را گرفت و گفت:حتما خیلی خسته ای...بیا بریم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گ*ن*ا*ه هشتم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

ساعتی بعد تاکسی فرودگاه دم در یک ساختمان دو طبقه ی زیبا ایستاد.منطقه ی خوب و با کلاسی به نظر می آمد .خانه مال هرمز خان بود و خودش در یک واحد آن زندگی می کرد.واحد دیگر را هم به آتیلا اجاره داده بود.آتیلا بعد از پرداخت کرایه با سمت شهرزاد آمد و گفت:بیا تو فدات شم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و خودش جلوتر رفت.در نرده ای کوتاه را که محدوده ی حیاط خانه را مشخص میکرد باز کرد.شهرزاد جلو رفت و آتیلا هم با چمدان شهرزاد پشت سرش آمد. هر دو از راه سنگفرشی بین چمن ها به سمت در ورودی رفتند .آتیلا با کلید در را گشود و شهرزاد وارد شد .راه پله ای بود که دو یسه پله ی عریض از داشت و بعد دو در چوبی روبروی هم قرار دشتند.آتیلا به سمت در سمت راستی رفت و پس از باز کردنش گفت:بفرمایید داخل!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد با لبخند کمرنگی وارد خانه شد.آتیلا پشت سرش آمد و در را بست و گفت:محض اطلاع خانوم بگم که این خونه تا امروز مجردی و دانشجویی بوده و امروز خونه این شکلی شده که می بینید!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد به سمت مبل رفت و نشست و گفت:خیلی خوبه!معلومه همه چیز تازه ست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا نیشخندی زد و گفت:دیگه باید آبروداری می کردم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خونه ی بزرگیه.واسه دو نفر زیادی بزرگه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره.اما خب لطف هرمز خان بود که بهم یه تخفیف خوب داد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خیلی دوست دارم این محله رو بگردم.جای قشنگی به نظر میاد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره ...محله خوب و سطح بالائیه.فردا میریم همه جای اوتاوا رو نشونت میدم خانومی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و کت کتانش را روی مبل انداخت و به سمت اشپزخانه رفت و پرسید:چیزی می خوری؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه مرسی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_داری تعارف میکنی؟با کی؟با شوهرت؟با خونه ی خودت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد بلند شد و گفت:تو بساطت شیر کاکائو هست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آره.برای خانوم خوشگلم همه چی هست!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد به سمت اپن رفت و خم شد و گفت:اصلا فکر نمیکردم اون آتیلای جدی ِ درسخون ِ سه چهار سال پیش بلد باشه اینطوری ناز یه زنو بخره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا هم به سمت شهرزاد خم شد و گفت:منم خودم تازه دارم این بعد شخصیتمو پیدا میکنم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد لبخندی زد و گفت:من میرم لباسامو عوض کنم.تا شیر کاکائو گرم بشه میام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بذار چمدونتو بیارم بالا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سنگین نیست خودم میبرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

اما آتیلا گوش نداد و چمدان را بلند کرد و جلوتر از شهرزاد به سمت پله های طبقه ی دوم رفت.در طبقه ی بالا به سمت یکی از اتاقها رفت. درش را باز کرد و وارد شد.چمدان را روی زمین گذاشت و بعد از اتاق خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست و به در تکیه داد...نفس عمیقی کشید و به سمت چمدانش که کنار تخت دو نفره بود رفت.بازش کرد و یک لباس آستین کوتاه بنفش و یک شلوار سفید کتان کشی پوشید.موهایش را مرتب کرد و بعد چمدان را به گوشه ی اتاق برد و از اتاق خارج شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آرامی از پله ها پایین رفت و آتیلا رادید که با یک سینی در دست به سمت مبل رفت و خواست شهرزاد را صدا بزند که او را دید و گفت:بیا...حاضر شد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد روبروی او نشست و گفت:ممنون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چند دقیقه ای در سکوت گذشت شهرزاد لیوان شیر کاکائویش را برداشت و به لب برد.به آتیلا نگاه کرد که چشم در چشم شدند.یک جور حسرت و اندوه در شمان آتیلا بود که باعث شد شهرزاد بپرسد:آتیلا؟تو از چی ناراحتی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا که حاضر نبود ارتباط چشمی اش را قطع کند در همان حالت گفت:از اینکه میدونم تو هیچ احساسی به من نداری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد لیوانش را روی میز گذاشت و گفت:مطمئنم که تو میتونی به من احساس بدی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_تا وقتی خودت نخوای...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کی گفته من نمیخوام؟اگه نمیخواستم الآن به عنوان همسرت اینجا نبودم.من میخوام که تو تمام ذهنم باشی...تو تمام زندگیم باشی.تو هم باید کمکم کنی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا با لبخند غمگینی گفت:اگه میدونستی چقدر عاشقتم نیاز به زمان نداشت که تو هم به من علاقه مند بشی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و لیوانش را بلند کرد و لاجرعه محتویاتش را سرکشید.شهرزاد هم در حالی که او را نگاه میکرد مشغول نوشیدن شیرکاکائو شد و در دل میگفت:من دوسش دارم...آره...اون دیگه شوهر منه.من دوسش دارم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گ*ن*ا*ه نهم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار شدند ساعت حوالی 12ظهر بود و آتیلا گفت برای نهار بیرون بروند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیم ساعت بعد پس از آنکه با یک فنجان قهوه مزه ی دهانشان را عوض کردند شهرزاد به اتاق خواب رفت تا لباسش را عوض کند.یک شلوار جین سورمه ای به پا کرد و یک مانتوی سفید کوتاه به تن .بعد از آنکه شال سبک سورمه ای اش را هم سرش کرد و آرایش ملایمی کرد کیف دستی اش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.آتیلا که زودتر حاضر شده بود با یک شلوار کتان سورمه ای و پیرهن سورمه ای که آستینش را بالا زده بود پایین پله ها ایستاده بود.با آمدن شهرزاد گفت: هرمز خان زنگ زد .گفت می دونستم امروز وقتی میرم سرکار خوابید نیومدم بیدارتون کنم.خواست واسه نهار بریم دنبالش که با هم باشیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد گفت:چه خوب!...پس بریم که من خیلی گشنه مه

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد با حیرت به ساختمان عظیم مقابلش نگاه کرد و با بهت گفت:هرمز خان اینجا کار می کنه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا دست شهرزاد را در دست خود داشت گفت:اوهوم!رئیس بخش نورولوژیه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد هر دو با هم وارد بیمارستان اوتاوا شدند.آتیلا که به آنجا زیاد سر زده بود و کارکنان را می شناخت با تکان دادن سر به همه سلام میکرد.بالاخره وارد بخش نولوروژی شدند.یک راهرو بود که درهایی سمت راست و چپش قرار داشتند.یک مرد با گان آبی آسمانی در حالی که کلاه مخصوص به سر داشت و ماسک آبی رنگی هم جلوی دهانش بود با یک پرستار زن با روپوش سفید و آستین کوتاه پرستاری صحبت می کرد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

زن که موهای طلایی اش را دم اسبی بسته بود روی یک برگه چیزهایی می نوشت.شهرزاد و آتیلا جلو می رفتند که پرستار رفت و مرد ماسکش را برداشت و شهرزاد به دیدن چهره ی هرمز خان پشت ان ماسک بی اختیار لبخند زد.آتیلا رو به هرمز خان که هنوز متوجهشان نشده بود گفت:سلام عرض شد دکتر جان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرمز خان به سمتشان چرخید و لبخند عمیقی مهمان صورتش شد.بالاخره روبروی هم ایستادند و شهرزاد گفت:سلام هرمز خان!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

حسابی دلم براتون تنگ شده بود

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرمز خان عینکش را روی بینی اش جابجا کرد و گفت:سلام شهرزاد جان!احوال شما؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد با خوشحالی گفت:مگه میه بعد اینهمه وقت هرمز خان رو دید و بد بود.خسته نباشید آتیلا گفت عمل داشتید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا گفت:اِاِاِ؟ پس یادتون افتاد آتیلایی هم وجود داره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرمز خان و شهرزاد هردو به آتیلا نگاه کردند.هرمز خان گفت:تو اینهمه وقت بودی!ازت خسته شدم!فعلا باید شهرزاد جان رو دریابم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پس بفرمایید کهنه شده دل آزار!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد گفت:شما مشکلی داری آتیلا جان؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه!اصلا!منتها هرمز خان همدم دوساله ش رو به تازه وارد فروخت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرمز خان به شوخی گفت:هم صحبتی با تو دیگه خسته م کرده!والا شهرزاد جان منم یه پا دانشمند هسته ای شدم بس که این شوهر کوانتوم و سانتریفیوژ و غیره و ذاله به خوردم داد!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا هم کم نیاورد و گفت:خب اگه بخوایم از این دید نگاش کنیم منم میتونم الآن جای شما برم با مته سر بیمار رو سوراخ کنم تومور رو در بیارم بس که از نورون و مننژ و میلومنینگوسل و هیدروسفالی حرف زدین برام!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد که از کل کل آن دو خنده اش گرفته بود گفت:خب به شما باشه نسل بشر رو منقرض میکنین!هرمز خان ظاهرا خیلی تمایل داره یه چرنوبیل دیگه درست کنه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_همون شوهرت درست میکنه کافیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا گفت:خب تا حالا که نکردم از این به بعد هم نمیکنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد بازوی آتیلا را گرفت و با خنده گفت:آتیلا جان کوتاه بیا!هرمز خان احترامشون واجبه!سنی ازشون گذشته!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرمز خان با شوخی شاکی شد و گفت:از من سنی گذشته؟مگه من چند سالمه؟؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا دو انگشت اشاره و وسط دست راستش را بالا آورد و گفت:فقط52سال ناقابل!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد که فهمید جلویشان را نگیرد ناهار که پیشکش ...تا شام با هم کل کل میکندد گفت:کوتاه بیاید دیگه!هرمز خان میاید برید ناهار؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرمز خان گفت:بذارید لباسامو عوض کنم.میام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گ*ن*ا*ه دهم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین داخل اتاق کارش مشغول مطالعه ی مقاله ی یکی از دانشجوهایش بود....تدریس در دانشگاه کلمبیا تنها چیزی بود که مطمئنش می کرد روزگاری آرین دیگری بوده.روزگاری درست و معمولی زندگی می کرده.با تدریس برای مدتی از دنیای سیاه و کثیف اطرافش دور و مثل همان آرین قبلی می شد.با اینکه در یکی از معتبر ترین دانشگاه های دنیا تدریس می کرد اما دلش برای همان دانشگاه تهران تنگ شده بود.دلتنگ تمام شاگردانش...دلتنگ آن شاگردی بود که چشمان عسلی اش را به آرین می دوخت و ندانسته خود را در قلب آرین جا می کرد.فقط خدا میدانست چقدر دلتنگ شهرزاد بود.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

در همان حال بود که روی صفحه ی مانیتور پیش رویش پیغامی ظاهر شد...ایمیل داشت.برگه های مقاله را روی میز گذاشت و به سمت مانیتور چرخد.موس را حرکت داد و ایمیل را گشود.ایمیل از طرف شاهد بود و چند جمله ی کوتاه: سلام.گفته بودی وقتی شهرزاد رفت کانادا خبرت کنم...شهرزاد دیشب رفت.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

همین چند جمله کافی بود تا آرین به هم بریزد.فوران خشم و اندوه را درون خودش حس می کرد...عینک مطالعه اش را از روی چشم برداشت و روی میز انداخت.از روی صندلی بلند شد و دو دستش را روی دهان و بینی اش گذاشت.در حین نگاه کردن به محوطه ی سرسبز عمارت از راه پنجره سعی می کرد با نفس های عمیق به خود مسلط شود.نمی توانست ...دیگر همه چیز را باخته بود...دیگر تنها امیدش که وفاداری شهرزاد بود را واقعا از دست داده بود....شهرزاد از دیشب زن آتیلا شده بود.همان آتیلایی که شاهد عقد آرین و شهرزاد بود.آنموقع آرین حتی نمی توانست تصور کند روزی آتیلا شوهر عشقش شهرزاد شود....حتی نمی توانست تصور کند شهرزاد به آتیلایی که همیشه می گفت برایش مثل برادر است جواب مثبت دهد.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چیزی در درونش می غرید...دم از غیرت و تعصب می زد...خودش را به در و دیوار می زد تا از وجود آرین خارج شود و آتیلایی که شهرزادش را تصاحب کرده بود نابود کند.چرخید و اسلحه ی کلت نقره ای رنگش را که روی میزش بود برداشت.با گام های بلند به سمت دیوار رفت و جلوی آینه ی نقره ای جواهر نشان ایستاد و با نفرت به مردی که داخل آینه ایستاده بود نگاه کرد.مرد هم با نفرت به او می نگریست.چه احساس مشابهی!آرین رو به آینه غرید:چیه؟ناراحت شدی؟حس می کنی باختی؟غیرتی شدی؟-صدایش را بالا برد-تو غلط می کنی غیرتی شی عوضی!تو بیخود می کنی دم از مردونگی و تعصب بزنی!تو بیجا می کنی اعتراضی داشته باشی!مقصر خودتی لعنتی حالا حق نداری دنبال مقصر بگردی.توئی که مثل یه حیوون اون گند رو بالا آوردی حق نداری بگی چرا شهرزاد به پام ننشست!- کلتش را بالا آورد و سمت آینه گرفت و گفت:-لعنت به تو آرین...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

به آینه شلیک کرد.صدای شلیک به خاطر صدا خفه کنی که روی کلت بود خفه شد اما آینه با صدای بلندی شکست اما فرو نریخت فقط ترک های زیادی برداشت و هزار آرین را در خود جا داد.همین نفرت آرین را بیشتر کرد .فریاد زد:لعنت به تو بی غیرت!!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دوباره شلیک کرد و این بار آینه با سرو صدای زیادی فروریخت.آرین از پا افتاده و نالانمثل آینه فروریخت و زانو زد و با صدایی که از اندوه و خشم می لرزید غرید:لعنت به تو آدمکش!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نفس نفس می زد.آنقدر در همان حالت ماند تا آرام گرفت و خشم جای خود را به اندوه و بغض داد.آنموقع بود که بابت عایق صدا بودن اتاقش خدا را شکر کرد چون اصلا حوصله ی نگرانی های لیزا و لیا را نداشت

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بلند شد و از داخل کشوی میز کارش یک عکس12×8 را که در آن شهرزاد با یک لبخند زیبا برلب در حالی که یک مانتوی توسی و شال ارغوانی پوشیده بود به دوربین نگاه میکرد برداشت.نگاهی که به عکس انداخت پر از اندوه و دلخوری و شرمساری بود.در حالی که عکس را در دست داشت وارد بالکن شد.در مقابلش فضای زیبا و سرسبز عمارت بود.رو به عکس گفت:منو ببخش شهرزاد...منو بابت همه ی اتفاقایی که افتاد و اتفاق هایی که بعد از این میفته ببخش چون همه ش تقصیر منه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بعد فندک سنگین نقره اش را که هدیه ی مادام بود از داخل جیب شلوارش در آورد .آتش که از فندک بیرون آمد زبانه کشید و از گوشه ی پایین عکس شروع به پیشروی کرد.آرین که بالاترین گوشه ی عکس را در دست داشت به چشمان شهرزاد خیره شده بود.به چشمانی که تمام دنیایش بود.چشمانی که دیگر هرگز به آرین نگاه نمی کردند...چشمانی که ب*و*سیدنشان دیگر سهم آتیلا بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتش پیشروی می کرد و ارین به چشمان شهرزاد نگاه...تا اینکه آتش آن چشم ها را هم سوزاند.آرین چشمانش را بست و دو قطره اشکی که کاسه ی چشمانش را پرکرده بودند مجالی یافتند تا با ولع و اشتیاق صورت آرین را در نوردند.آرین با همان چشمان بسته زیر لب گفت:منو ببخش شهرزاد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و عکس را رها کرد...عکس در حالی که خاکستر می شد آزادانه در دست باد حرکت می کرد و پایین تر می رفت...بر باد می رفت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گ*ن*ا*ه یازدهم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو ماه بعد/نیویورک:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

راننده پیاده شد و در عقب ماشین را باز کرد.آرین پیاده شد و به سمت خانه ی بزرگ و مجلل رفت.نگهبان دم در تعظیم کوچکی کرد و بعد در را گشود.آرین از پله ها بالا رفت که لیزا را دید.زن میانسال مکزیکی که خدمتکار شخصی اش بود.لیزا پشت سر آرین راه افتاد و گفت:سلام آقا...روزتون بخیر.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_روز تو هم بخیر لیزا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آقا در نبود شما مرد جوانی به اسم کیم تماس گرفت و گفت به شما بگم مستر پارک مایل هستند شما رو ببینند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین در حالی که به سمت اتاقش می رفت گفت:محل قرار رو نگفت؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چرا آقا...کلوپ شبانه ی والتر.امشب ساعت 8

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین زیر لب گفت:از اون کلوپ متنفرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چیزی گفتید آقا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین در اتاق را گشود و داخل رفت.لیزا هم به دنبالش وارد شد و کت آرین را که وسط اتاق ایستاده بود از تن او در آورد و داخل کمد گذاشت.آرین روی کاناپه دراز کشید و گفت:یه آرام بخش و یه لیوان آب برام بیار

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_الآن میارم آقا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و از اتاق خارج شد و در را بست.آرین ساعد دست راستش را روی چشمانش گذاشت و آهی کشید.این سردرد های همیشگی چقدر آزارش می دادند.دستش را برداشت و نشست و شقیقه هایش را فشرد...نمی دانست چقدر گذشت که لیزا وارد شد.با دیدن چهره ی پر درد آرین گفت:حالتون خوبه آقا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین سرش را بلند کرد و گفت:خوبم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

و بعد قرص و لیوان آب را از دست لیزا گرفت و خورد.لیزا پرسید:آقا...میشه یه سوال بپرسم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بپرس.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_شهرزاد کیه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین با اخم پرسید:اسمشو از کجا شنیدی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_از خودتون آقا...چند وقت پیش .قصدم فضولی نیست اما ... معشوقه تونه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین چشمانش را بست و به تلخی گفت:زنم بود...عشقم و تمام زندگیم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیزا با احتیاط پرسید:بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_هنوزم عاشقشم...هنوزم تمام زندگیمه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پس چرا؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چرا پیشم نیست؟ازش جدا شدم.2سال و چند ماه پیش...همون موقعی که از ایران خارج شدم...حتما می خوای بپرسی اگه عاشقش بودم پس چرا ولش کردم و طلاقش دادم.ها؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

کمی جابجا شد و گفت:بشین تا برات بگم و تو اولین کسی باشی که براش تعریف می کنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیزا هم روی مبل روبروی آرین نشست و منتظر شد تا آرین تعریف کند.آرین نفس عمیق کشید و گفت:یه اشتباه...یه اتفاق همه چیز رو خراب کرد...اون روز شوم عموزاده م ماریا با من تماس گرفت و گفت فهمیده من و شهرزاد با هم ازدواج کردیم.آخه ما پنهانی ازدواج کرده بودیم و کسی نباید بو می برد.آره... ماریا زنگ زد و گفت اگه می خوای به کسی نگم بیا تا با هم صحبت کنیم.منم رفتم خونه ی ماریا.اونجا برام نوشیدنی آورد ...چیز خورم کرد و من نفهمیدم چی! هرچی که بود منو از خود بیخود کرد...دیگه یادم نمیاد چی شد...چه اتفاقی افتاد .فقط صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم دیدم وسط پذیرایی خونه ی ماریا افتادم...بدون لباس و کنار چند قطره ی خون...گیج و سردرگم بلند شدم...ماریا خونه نبود.داشتم حاضر می شدم برم بیرون که تلفن خونه زنگ زد.مادرم بود که می گفت برم خونه ش تا باهام صحبت کنه رفتم اونجا و ماریا رو دیدم که با کلی اشک و گریه گفت دیشب تو اون حالت گیجی بهش تجاوز کردم و دیگه دختر نیست...باورم نمی شد اما پزشکی قانونی تائید کرد.دلم می خواست بمیرم و یه لحظه به کاری که کرده بودم فکر نکنم.برام سنگین بود.از یه طرف شرمنده ی خودم بودم که با داشتن زن چنین عمل وحشیانه ای انجام دادم.از یه طرف شرمنده ی زنم بودم که چنین خیانتی در حقش کرده بودم و از طرف دیگه شرمنده ی ماریا که به خاطر کار من انگ ناپاکی بهش خورده بود.لیزا این چیزا تو ایران خیلی مهمه.همه ی اعتبار و آبروی یه دختر به پاکی و دست نخوردگیشه که من از ماریا گرفتمش.تازه بدتر از اون اینکه طبق قانون ایران اگه مردی به یه دختر تجاوز کنه مجبوره که باهاش ازدواج کنه...منم مجبور شدم ماریا رو بگیرم...اونقدر شرمنده شهرزاد بودم که برای اینکه نفهمه شوهر بی غیرتش چه گندی زده بهش گفتم نمی خوامش و بی اونکه بگم چرا و برای چی ترکش کردم و همراه ماریا بعد از چند روز به اینجا اومدم و پناهنده شدم.و شهرزادمو...عشقمو رها کردم...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_پس الآن ماریا کجاست؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین غرید:ماریای لعنتی 2هفته بعد از اقامت و ساکن شدنم تو نیویورک ولم کرد و رفت لس آنجلس .یرام مهم نبود.دوسش نداشتم و هیچوقت سعی نکردم براش شوهر واقعی بشم.اون با من ازدواج کرد فقط برای اینکه پاش به اینجا برسه.چون پدرش اجازه ی اقامت توی یه کشور خارجی رو فقط در صورت ازدواج بهش می داد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_از شهرزاد خبری ندارید؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_دارم...4ماهه که ازدواج کرده...الآن تو اوتاواست...با شوهرش...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_باید براتون خیلی سخت باشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کمرم شکسته از سنگینی این بار اندوه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیزا بلند شد و گفت:شما مرد خوبی هستید آقا...شما جوانمردید...چیزی که این روزها خیلی کم پیدا میشه...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_یه قاچاقچی اسلحه و یه همدست سیا چطور می تونه آدم خوبی باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_آقا من که می دونم هدف شما چیه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین بلند شد و چشمانش را باریک کرد و پرسید:منظورت چیه؟چی رو می دونی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چند ماه پیش مکالمه ی شما رو با یه نفر شنیدم ....داشتید به فارسی صحبت می کردید...منم با فارسی نصف و نیمه ای که از شما یاد گرفتم فهمیدم دارید علیه باند لنوکس به کسی اطلاعات می دید.فقط همین.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین پوزخندی زد و گفت:من تو رو دست کم گرفته بودم لیزا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیزا به سرعت گفت:آقا این موضوع مال چند ماه پیشه.من به هیچکس حتی خود شما نگفتم که می دونم.امیدوارم به هدفتون برسید آقا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین گفت:امیدوارم بدونی چه راز بزرگی رو فهمیدی...به هیچکس نگو لیزا...حتی دیگه پیش من هم بهش اشاره نکن.باشه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_چشم آقا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_می تونی بری.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

لیزا سرش را کمی خم کرد و خارج شد و در را بست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین دوباره دراز کشید به این امید که بتواند قبل از رفتن به کلوپ شبانه ی والتر و ملاقات با مستر پارک کمی استراحت کند...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گ*ن*ا*ه دوازدهم:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

روز بعد/اوتاوا:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد دو استکان چای ریخت و جلوی هرمز خان و آتیلا گذاشت.معمولا صبحانه را با هم می خوردند.خودش هم پشت میز نشست و لیوان آب پرتقالش را به سمت دهان برد.هرمز خان گفت:شهرزاد تو این دو ماهه مسیر ها رو بلد شدی دیگه...آره؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ای! کم و بیش !بیشتر همین دور و اطراف.اینجا رو بیشتر دوست دارم تا داون تاون!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا گفت:حقم داری!اینجا به این سرسبزی...مرکز شهر چی داره؟فقط برجه که رشد کرده!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرمزخان رو به آتیلا گفت:به هر حال تو که همه ش دانشگاهی...شهرزاد تنها تو خونه بمونه که چی بشه؟بیچاره حوصله ش سر میره .مگه نه؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد جواب داد:آره هرمزخان ولی نمی دونم چه کار کنم

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خب برو باشگاهی...کلاسی...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا گفت:اتفاقا یه باشگاه سرهمین خیابون اونور مرکز خرید هست.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد گفت:آره دیدم.باشه...امروز میرم سر می زنم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_می خوای الان بیای با هم بریم؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرمزخان گفت:شما دانشگاهت دیر نشه!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و بعد چشمانش گرد شد.به سرعت چای اش را نوشید و کتش را برداشت.شهرزاد بلند شد که تا دم در بدرقه اش کند.آتیلا از هرمز خان خداحافظی کرد و بعد از خانه خارج شد.شهرزاد هم همراهش رفت.داخل حیاط که رسیدند آتیلا گفت:برو تو دیگه...سرده سر صبحی.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد گفت:تو برو...منم میرم.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا در حالی که کیف سامسونتش در دستش بود به شهرزاد نزدیک شد و پیشانی اش را ب*و*سید و بعد که از او فاصله گرفت گفت:خداحافظ.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد هم لبخند عمیقی نثار مردی که روز به روز میزان علاقه ش به او بیشتر می شد کرد و گفت:به سلامت عزیزم!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آتیلا بالاخره دل کند و از حیاط خارج شد و وارد پیاده رو شد.شهرزاد هم برگشت تا به خانه برود.دستش را روی دستگیره گذاشت و خواست در ورودی ساختمان را باز کند که صدای جیغی شنید...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد برگشت و دید همه ی عابران که آنوقت صبح راهی محل کارشان بودند یا برای ورزش بیرون آمده بودند به سمتی می دوند.از آنجا نمی توانست چیزی ببیند.به سرعت و با نگرانی از حیاط بیرون رفت و او هم به سمت منبع جیغ و فریاد ها که خیلی نزدیک بود رفت.فقط 10متر آنطرف تر از در حیاط خانه سه چهار نفر را دید که بالای سر مردی که دراز کشیده بود جمع شده بودند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد با ناباوری کیف سامسونت آتیلا را که روی زمین افتاده بود تشخیص داد. مردم را کنار زد و بالای سر مرد ایستاد...آتیلا بود!خودش بود...چشمانش باز بود و سوراخ سیاه رنگی کنار شقیقه اش به وجود آمده بود.شهرزاد با ناباوری و بهت به آنچه پیش رویش بود نگاه می کرد...یک گلوله به سر آتیلا خورده بود...مرده بود...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

بالاخره وقتی فهمید چه شده از ته دل جیغ کشید:آتـیلااااااااا! آتیلاااااااااا!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

گلویش سوخت....مردم ناباورانه به جنازه ی همسایه شان آتیلا و جیغ و شیون های شهرزاد نگاه می کردند.شهرزاد خود را روی بدن آتیلا انداخت و تکانش داد... با گریه و صدایی لرزان گفت:پاشو آتیلا....پاشو...خدا....خدااااا. ... کی این بلا رو سرت آورد؟خدااااا.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

دو دست بازوانش را گرفتند و خواستند بلند کنند اما شهرزاد به جسد بی جان آتیلا که هنوز گرم بود چسبیده بود...باورش نمی شد....شوکه بود. دو دقیقه پیش از او خداحافظی کرد! دو دقیقه پیش نگاه گرمش را برای آخرین بار به شهرزاد دوخت...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

چشمان آتیلا هنوز باز بودند.هنوز هم می درخشیدند اما دیگر احساس نداشتند... شهرزاد دستان لرزانش را جلو برد و چشمان شوهرش را بست...سرش را روی سینه ی آتیلای مهربانش گذاشت و گریه کرد...مدام خدا را صدا میزد...

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای هرمز خان را شنید که کنار گوشش گفت:پاشو شهرزاد جان...خودتو هلاک می کنی

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

شهرزاد با هق هق و رعشه گفت:عمو آتیلا مرده....آتیلا...شوهرم...من تازه داشتم بهش علاقمند می شدم...تازه داشتم بهش عادت می کردم...عمو آتیلام رو کی اینجور کرد؟کی پرپرش کرد؟مگه چه کار کرده بود؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

هرمزخان با کمک یک مرد دیگر شهرزاد را بلند کرد و از جنازه ی آتیلا دور کرد.شهرزاد دست و پا میزد و آتیلا را می خواند اما هرمزخان محکم او را در آغوش گرفت و نگذاشت دوباره آن صحنه ی دلخراش را ببیند.آمبولانس سریع رسید و آتیلا را در کاور گذاشتند و داخل آمبولانس بردند.هرمز خان هم شهرزاد را که بی حال و گیج بود سوار بر ماشین خود کرد و به همراه آمبولانس رفتند.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

نیم ساعت بعد/نیویورک:

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین به سمت تلفن همراهش که زنگ میخورد رفت و جواب داد:الو؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

صدای مستر پارک را شنید:سلام آرین!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_سلام.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_ترور انجام شد ...همونطور که قرار بود انجام بشه...دیگه شخصی به اسم آتیلا سعیدی وجود نداره!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین با چشمانی گشاد پرسید:کِی؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نیم ساعت پیش.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_کی انجامش داد؟

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_مهم نیست.مهم حذف آتیلا بود که با موفقیت انجام شد....تو هم وظیفه ی خودت رو به خوبی انجام دادی!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_به بقیه ی افراد خونواده ش که آسیب نرسید.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_نه.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_خیلی خب...بای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

_بای.

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir

آرین گوشی را روی میز انداخت و نفس عمیقی کشید.... آتیلا مرده بود...کسی که مایه ی عذاب آرین در آن چند وقت اخیری شده بود دیگر وجود نداشت تا در مورد شهرزاد ادعای مالکیت کند.چه خوب میشد اگر از اول وجود نداشت!

دنیای رمان مرجع رمان های ایرانی و خارجی. https://novelonline.ir
شما به این رمان چه امتیازی میدهید؟
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • بهار

    ۲۰ ساله 00

    ۲۰

    ۴ هفته پیش
  • Anyia

    00

    من جلدیک روخونده بودم زیادراضی نبودم،ولی این جلدخوب بودآخرشم منطقی تموم شددرسته من خودم خیلی غصه خوردم ولی خوب بودوالان میخوام جلد۳روبخونم،فقط یه سوال ،من شنیدم جلد۴هم داره درسته؟؟؟

    ۹ ماه پیش
  • النا

    10

    من اخرش اونقدر گریه کردم

    ۱۲ ماه پیش
  • باران

    00

    آخرش رو تر زدی نویسنده دوفصل نوشتی که آخرش هردوتا بمیرند

    ۱ سال پیش
  • سوره ترابی

    ۲۸ ساله 00

    اصلا پایان خوبی نداشت به اندازه کافی تو زندگی واقعی با تراژدی سر و کار داریم حداقل ته قصه رو خوب تموم میکردی نویسنده محترم اگه میدونستم پایانش آنقدر تلخه حقیقتا نمیخوندم ولی بازم خسته نباشین.

    ۱ سال پیش
  • رها

    30

    من الان پنج ساله که رمان میخونم و این رمان جزو بهترین رمانایی که خوندم ولی ایکاش اخرش اونقدر تلخ نمیشد درسته باید منطقی نگاه کرد ولی نمیشه یه خلاف کار با اونهمه بادیگارد بیاد ایران و هیشکی نفهمه

    ۱ سال پیش
  • ستایش بلبلی

    10

    واقعااااا ک رمان به این قشنگییی بایداینطوری تموم میشد؟؟؟؟ یعنی چی ک واقعا اشک ملتو دراوردین..

    ۱ سال پیش
  • م

    20

    به نظرم آخرش میتونست بهتر باشه ،نویسنده سازمان اطلاعات ایرانوخیلی دستکم گرفتی ونفوذ لنوکس توایرانو زیاد،اطلاعات میتونست موقع درگیری برسن لاقل خونشون پایمال نشه دوتا ایرانی

    ۲ سال پیش
  • ماهوگانی

    11

    واقعا که این همه وقت گذاشتم که آخر بمیرن؟ آخرش گند بود و افتضاح اصن کل داستان قشنگ و جالب بود ولی آخرش خیلی خیلی بد بود

    ۲ سال پیش
  • مرضیه

    00

    خوب نبود .یعنی اخرش افتضاح بود افتضاح

    ۲ سال پیش
  • م

    00

    قصد توهین ندارم ولی بیشتر تخیلیه آخرش این دوتا که تو رمان مجرمای سیاسین شوهرش تازه تبرئه شده بود چطور ممکنه با این تدابیر یه نفر خارجی بیاد با بادیگارد و کسی هم نفهمه آخرشو اگه تغییر میدادی بهتر بود

    ۲ سال پیش
  • م

    10

    بعضی از رمانا هستن با وجود اینکه آخرشون غمگینه ولی دلت میخواد دوباره بخونی ولی این رمان آخرش خیلی بد شد انتظار نداشتم

    ۲ سال پیش
  • م

    10

    شخصیت هایی که تو رمان بودن عالی بودن درسته نویسنده خودشون گفتن باید اینجوری تموم می شد ولی بیشتر انتظار می رفت آخرش خوب تموم بشه با وجود اینکه هر دو میمیرن آخرش یه خورده بد تموم شد گند زد

    ۲ سال پیش
  • طناز

    ۱۶ ساله 01

    این رمان ادامه رمان شاهزاده شهر جادو هست آیااااا؟

    ۲ سال پیش
  • Asal

    00

    لطفا اگه هست یا نیست تو نظرات بگین که من بفهمم

    ۲ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.