رمان عقیق به قلم نیل 2
ولی خب تو قصه ما قرار یه کار خوب دیگه هم بکنه! یه سنگ ارزشمند که قرار یک راز رو برملا کنه!
راز زندگی آیه …
آیه کیه!! او خدای من فکر اینجاش رو نکرده بودم! آیه باید چطور معرفی بشه؟خب چطور شرع کنیم؟ مثلا بگیم :یه دختر خاص که… نه .نه زیادی کلیشه ای شده نه؟ یا بگیم یه دختر معمولی مثل همه دخترای دیگه!! اوه نه خدای من اینم خیلی کلیشه ای شد!!! چطور بگیم آیه آیه است؟ آره این بهترین تعریف برای آیه است! آیه یه دختریه مثل خودش با تمام خصایص آیه گونه و مختص به خودش!
که داره زندگیشو میکنه ولی عقیق انگشترش یه کار مهم دستش میده!! یه کار خاص!!
میدونم خلاصه نویسی افتضاحی بود!! شما ببخشید چطور با آیه دنبال بشید و بفهمید داستان چیه؟
تخمین مدت زمان مطالعه : ۶ ساعت و ۵۳ دقیقه
آرام زمزمه کرد:شیوا یه نگاه به خودت بنداز... بس کن ... خودتو ببین! تو تندیس هرچی کثافته تو عالمی ... که اگه ابوذر نبود معلوم نبود تو کدوم لجن زاری داشتی فرو میرفتی...پس تمومش کن...ازت خواهش میکنم شیوا از فکرش بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم...تو ابوذر رو میشناسی ... اون اگه بفهمه ممکنه... شیوا...
و هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی امانش امشب ابوذر با آن لحن نگرانش کار دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود... تنگ تنگ...
صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند صورتش را شست و برای هزارمین بار به این پوست سفید و چشمهای رنگی که محض رضای خدا به قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند لعنت فرستاد.
مادرش ضعیف مینالید:شیوا...شیوا..کجایی؟
به دو خودش را به تخت ابوذر خرید مادرش رساند و نگران پرسید: جانم مامان؟ چی میخوای؟
لبهایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد ...
****
ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان لحظه برای مدت نا معلومی به خواب برود اما نمیشد متاسفانه در دام عمه عقیله افتاده بود... بوی ذرت بو داده معده اش را به هیجان آورد و تازه یادش افتاد که از ظهر چیزی نخورده ...خنده اش گرفته بود اینقدر دغدغه داشت که یادش رفته بود غذا بخورد
صدای عمه عقیله از فکر بیرونش آورد...
_پاستیلامو کجا گذاشتی؟
ابوذر آرام به پیشانی اش زد و با خنده گفت:عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت وسطیه است
چند دقیقه بعد سرو کله عمه عقیله با کلی تنقلات و دی ودی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد!
فیلم شروع که شد عمه عقیله انگشت سبابه اش را روبه روی ابوذر گرفت و تهدید کرد: مثل اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم شد؟
ابوذر نمیدانست بخندد یا گریه کند با شانه های لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت: عمه به خدا عین سامره میشی اینجور وقتا... خسته ام میفهمی خسته؟
عمه عقیله خنده اش را قورت میدهد و میگوید:نفهم خواهرته!! اولتی ماتومو دادم خواستم حواستو جمع کنی
آیات(فصل دوم)
_اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم،اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم،اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
صدا صلوات فرستادن های ریزش قطع میشود ... سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هروقت نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای خیری است که میگویند
(پیر شی الهی) لبخند میزند لبخند میزنم و میپرسم: چی شد نرجس جان؟ قطع کردی صدای صلواتهای خوشگلتو؟
چشمش را که به چشمهایم خیره است پایین می آورد و پاین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یه لحظه رفت پی عقیقت!
من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنم را خم میکنم و حواسم را میهم پی عقیق از گردنم بیرون زده
با لبخند میگوید: انگشترش مردونه است!! مد شده به جای پلاک ازش استفاده کنی؟
پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و دستهایش را میگیرم و نجوا میکنم: نه عزیز خانم مد نشده!! اینی که از گردن زده بیرون رگ گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس عزیز!! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسید به بابام و منم از بابام گرفتم...
با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را بست... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز...
زمزمه میکنم:آره انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز...
دوباره تسبیح تربتش را میچرخاند و صلوات زمزمه میکند و در هما حین میپرسد: مامان عمه ات چطوره؟
پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه از من و تو سالم تره...
میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه؟
میگویم:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه... اون هیچ وقت رفتن عمو عیسی رو باور نکرد
میگوید: زنها لطیفن درست ولی برعکس جنسشون سخت دل میبندند! خوب میکنه ...وقتی عیسی هنوز تو دلشه خوب میکنه
بادلخوری میگویم: عمه فقط 40سالشه...جونیش حروم من شد و حالا هم میگه بعد از عیسی نداریم فقط عیسی
میگوید:عمه هم گاهی حق دروغ گفتن داره!! تو بهانه ای عمه نمیخواست جونیش و به غیر عیسی اش با کس دیگه ای سریک بشه
کلافه میگویم: نمیدونم نرجس جون ...نمیدونم... راستی چه خبر از دخترت؟ ندیدمش امروز؟
آهی میکشد و میگوید:اونم همش اسیر منه امروز که فهمیدم شیفت هستی گفتم بره خونش تو هستی ...با کلی زور و التماس رفت...
آیه از صمیم قلب خوشحال میشود با شنیدن این حرف و گونه نرجس پیر را میب*و*سد و میگوید: خوب کردی عزیز دل من هستم
صلوات فرستادنش را از سر میگیرد و با دست اشاره میکند که دیگر بروم و مزاحم خوابش نشوم دوباره میخندم و دستم را به چشمم میگذارم و اتاقش را ترک میکنم
بخش سوت و کور است در استیش به جز رزیدنت شیفت و هنگامه کس دیگری نیست
آرام سلامی به آن دو دادم و پرونده نرجس جان را سر جایش گذاشتم.هنگامه لیوان چایم را روبه رویم گذاشت تشکری کردم و کنارش نشستم! به لیوانش خیره شده بود و سکوت کرده بود...مترجم خوبی برای سکوت اطرافیانم بودم.یک رنج نامه پشت این سکوت بود.به چهره دلنشینش خیره شدم سرش را بلند کرد نگاهم کرد
با اشاره سر پرسید چی شده؟ با شاره سر گفتم هیچ!
مقنعه اش را مرتب کرد و گفت:آیه پرستار بخش اطفالی ولی نمیدونم تو بخش بزرگسالان چطور اینقدر خاطر خواه داری؟
بحث نگاهش را عوض کرد.شاید اینطور راحت تر بود
به چایم خیره شدم: مامان عمه میگه تو مثل جغد میمونی! مسئولای بیمارستان دیوار کوتاه تر از ما طرحی ها که پیدا نمیکنن!! تو یک ماه چهارده تا شیفت شب بهم دادن!!! بقیه یه سه چهار شب هم که به جای بچه ها معمولا وای میستم! وقت استراحتمو معمولا نمیخوابم به بچه ها سر میزنم و گاهی به جاشون به مریضا سر میزنم... داستان خاصی پشتش نیست
میگوید:داستان که پشتش نیست یه قلب رئوف چرا پشتش هست !
دستهایش را میگیرم...دوباره نگاهم میکند به آرامی میپرسم: چی شده هنگامه؟ لبخنذ میزنی ولی از گریه بدتره!حرفی تو قلبت سنگینی کرده؟
دستهایم را میفشارد چشمهایش را میبنددو بعد...بعد قطره های اشکش سرازیر شد... چند دقیقه فقط گریست و من فقط نگاه کردم کسی نبود و خدا را شکر کردم تنها شاهد اشکهایش هستم
بعد انگار منتظر بود خالی شود...: آیه...آیه...من...من هیچ وقت مادر نمیشم!! آیه... من ...من حالا باید چیکار کنم؟آیه من چجوری نگاه های سنگین محسن روی بچه های دیگه رو تحمل کنم؟
نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم..نگرانی و هر حس دیگری!!
خوب گریه کرد و خوب دردل کرد.. و من مثل همیشه شانه های ظریفم را گذاشته بودم در خدمت دیگران! عیبی ندارد بگذار دردت را روی شانه هایم
نمیدانم چقدر گذشت که به خودش آمد حرف زده بود و حالا دیگر سبک شده بود.حالا با رنگ نگاهش میکردم...نه رنگ ترحم نه دلسوزی نه نگرانی ..
من حالا فقط یک خواهر بودم...
آرام صدایش کردم:هنگامه... هنگامه منو نگاه؟
هق هقش قطع شد و به چشمهایم خیره شد
_هنگامه... نمیتونم بهت بگم غصه نخور...چون غصه داره نمی تونم بهت بگم فراموشش کن چون مطمعنا فاموش نمیشه...هنگامه باهاش کنار بیا !! این سوال سخته امتحان خداست!
اگه حلش نمیکنی پس با نگرفتن نمره اش کنار بیا! بزار خدا برات مثبت بزاره!! مثبت اینکه حلش نکردی ولی به فکرش بودی
کلافه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ...تو نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی و همسرت همیشه حسرت بخوره...
_هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ما که بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟
به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو یخ میکنه اون سرش نا پیدا...اصلا میخوای چیکار؟ بیکاری ؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه مثل من و خودت؟
میخندد : مرسی آیه مرسی که هستی... فقط واسم دعا کن
زهرا
۳۳ ساله 00عالی بود عالی خسته نباشی نویسنده جان خیلی حس خوبی از این رمان گرفتم واقعا ممنون
۲ ماه پیشمعصومه
۴۷ ساله 00خوب
۳ ماه پیشرستا
00امیر حیدر خیلی خودخواه بود که نزاشت آیه کارشو ادامه بده گفت من دوس دارم زنم بپزه بشوره بسابه خیلی هم پررو بود انتظار داشت چادری بشه دختری البته بعد ازدواج خیلی امیدوار بود دختره هم خیلی شل گرفته بود
۴ ماه پیشحمیده
00عالی بود. خدا قوت خسته نباشید نویسنده بزرگوار. توصیه می کنم حتما بخونید. نویسنده عزیز کاش غلط های املایی را تصحیح می کردید.
۴ ماه پیشرستا
00والا من تا اونجایی که پسره گفت من مخالف کار کردنم دختره هم اون همه زحمت درس خوندشو زیر پا کذاشتو رفت استفعا داد دیگه ادامه ندادم بدم اومد خیلی خودخواه بود متنفر شدم از شخصیت پسره زحمات دختره به بادرفت
۴ ماه پیشآغاز
00خیلی خوب بود ادبیات جالبی داشت
۵ ماه پیشبدبود
۴۰ ساله 01برای منی که خیلی سال رمان میخونم اینقدر رمان بسته جالب نیست کامل ترویج دین وحجاب بود
۶ ماه پیشالهه
01واقعا چه رمان زیبا وآرامش بخشی .بسیار جذاب وعالی .خوشحالم که خوندمش وحس های خوبی از خوندنش گرفتم
۱۰ ماه پیشMasoomeh
۱۴ ساله 00رمان خیلی خوبی بود خیلی ازش راضی بودم با اینکه غلط املایی داشت ولی خوب من 14سال سن دارم ولی همچی رو میدونم چون خودم عاشق هستم رمان می خونم حس ارامش رو دارم
۱۱ ماه پیشنگین
۲۶ ساله 00رمانی خوبی بود خسته نباشی نویسنده عزیز،ولی باب سلیقه من نبود شاید تو ذهنیات شما یحور دیگه ای باشه همه چی،چون بااین رمان فهمیدم چقدتفاوت ذهنی داریم شما یجور خدا رومیبینی ما یجور دیگه.
۱ سال پیشغزل
00خیلی رمان خوب و با روحیه و احساس بود. و البته این خلاصه نویسی از این نویسنده که دارای سبک خاص نوشتن هم هست، انتظار نمی رفت.
۱ سال پیشMozhgan
۳۴ ساله 30بسیار دل انگیز و زیبا،به کسایی که متن کتابی دوست ندارند توصیه نمیشه،ادبیات خاص خودش رو داره که من دوست داشتم به نظرم تو ژانرش مذهبی هم باید اضافه بشه،ساده و زیبا ممنونم از نویسنده و البته سازنده 👌🥰
۱ سال پیشاسما
00تنها رمانیه که دوبار خوندم بسیار قشنگ بود
۲ سال پیشکیانا
20خیلی زیبا بود این رمان و من از شخصیت آیه و حیدر و ابوذر خیلی خوشم اومد
۲ سال پیش
زهره
۲۳ ساله 00اصلا خوب نبود الکی وقت هدر میدی