رمان عشق فلفلی به قلم پانی مقدم
دختری به نام تیام……دختری در سال سوم دبیرستان……..از لحاظ ظاهری متوسط ولی از لحاظ باطنی محشر….غرق در درس و بحث …….تا اینکه شاهزاده رویاهای هر دختری از راه میرسه…ولی تیام خانم چشم وگوشش اونقدر بسته بوده که شاهزاده رو نمیبینه ….شاهزاده هم چشمش باز و فقط قیافه رو میبینه و اخلاق رو نمیبینه تا اینکه…
تخمین مدت زمان مطالعه : ۷ ساعت و ۴۵ دقیقه
کنار مرواريد هم مهدي ايستاده بود ..اونم دبير فيزيک بود و 30 ساله و مجرد....خيلي بد اخلاق بود و وقتي شوخي ميکرد ادم حالش بهم ميخورد...
بعد از اونم فاميل هاي دور که خودم خوب خوب نميشناسمشون.
خلاصه بعد از سلام و احوال پرسي با کسايي که حتي يکبار توعمرم نديدمشون ...ميرم داخل اشپزخونه..عمه نشسته و داره سالاد درست ميکنه...
_کاري نيست؟
_چرا تيام جون....همون سيني چاي رو ميبري ...مرواريد پيش دستي برد.
_چشم.
سيني چاي رو برداشتم ...سنگين بود با هزار زحمت...رفتم بيرون از گوشه ي سالن شروع کردم...حالا خدا را شکر همه جا رو صندلي چينده بودند و نياز نبود خم شم...
اولين نفر که نميدونم کي بود رد کرد و گفت نميخوره..نفر بعدي.کوروش اقا بود که ميشد برادر زاده عزيز جون 60 سال را داشت ... بچه هاش تازه از المان برگشته بودند و به علت مريضي زن کوروش خان همه پاشدن اومدن مشهد پابوس امام رضا....استکان چاي رو برداشت و گفت:شما بايد دختر اقا سعيد باشي درسته؟
_نه من دختر اقا سينام.
_واقعا؟
به مرواريد اشاره کردم و گفتم:اون دخترعمو سيناست.
_پس تو تيامي.
تعجب کردم که بشناسم.يکدونه قند برداشت و روبه يک خانمي که کمي ازش دورتر نشسته بود گفت:هستي خانم.....اين تيامه.
زن هيکل ريزه ميزه اي داشت....ابتدا اخمي کرد و سپس لبخند زد و گفت:بيا اينجا ببينم.
گيج شده بودم..اينا چي ميگفتن.به اون چند نفري که در اون فاصله نشسته بودند چاي رو تعارف کردم و رفتم طرف زني که انگار اسمش هستي بود
هيکلش خيلي ريزه ميزه بود فکر کنم نصف صندلي هم برايش کافي بود....خودشو کوچيک تر کرد و گفت:بشين دخترم.
_اذيت ميشين.
_بشين.
نشستم کنارش .دست سردشو گذاشت روي پام.با اون شلوارکلفتي که من پام بود بازم سردي دستش حس ميشد.دختري جوون تقريبا 20 ساله کنارش نشسته بود و با کنجکاوي به حرف هاي ما گوش ميداد با اينکه صورتش اون طرف بود معلوم بود به حرف هاي ما گوش ميده.
هستي گفت:خب تيام خانم شما بايد پيش دانشگاهي باشين درسته؟
_نه من سومم.
_وا به من گفتند شما پيشيد.
لبخندي زدم و گفتم:ببخشيد کي گفته؟
_بماند.چه رشته اي ميخوني حالا؟
_رياضي.
_پس خانم مهندسي ميشي؟
_هرچي خدا بخواد.
به دختر کنارش اشاره کرد و گفت:اينم پونه دختر من حسابداري ميخونه ..دانشگاه تهران...دو سه روز ديگه هم بايد برگرده تا عقب نمونه.
دستمو دراز کردم و گفتم:خوش وقتم
لبخندي زد که گونه هاش چال افتاد.و گفت:منم همينطور.
دوباره سرجام نشستم و سکوت بر قرار شد...
گفتم:شما همين 1 دختر رو داريد؟
_نه 2 تا پسر يکي از يکي بهتر دارم.
لبخندي زدم و اون ادامه داد:يکي شون پژمان هست که رفته سر خونه زندگيش و يک فرشته ي کوچولو به اسم فربد دارن.
سرمو تکون دادم و ادامه داد:اون پسرمم پارسا داره 25 سالش تموم ميشه.اونم مهندس برق.
هميشه وقتي حرف درس ميشه من مشتاق ميشدم.
_چه دانشگاهي؟
_ليسانسشو گرفته براي فوقش مياد دانشگاه فردوسي مشهد.
_دانشگاه قبليشون چي بوده؟
_نميدونم والا..ازش ميپرسم.
سرمو تکون دادم انگار چه قدر برام مهم بود.لپهاش گل افناد و گفت:دخترم تو تاحالا درباره ي ازدواج فکر کردي؟
چه ربطي داشت.
_نه.
_نميخواي بهش فکر کني.
_من هنوز 17 سالمه.
_من خودم 14 سالگي عروس شدم.16شدم پژمان به دنيا اومد.
_ماشا....الانم بهتون 16 ميخوره.
لبخندي زد و من گفتم:من ديگه برم به کارام برسم ببخشيد.
_خواهش ميکنم دخترم.
بلند شدم و رفتم به سمت اشپزخونه که مامان صدام کرد ..چرخيدم
_بله؟
_هيچي مرواريد جان اومد.
چرخيدم و رفتم تو که يک دفعگي خوردم به يک نفر.
رفتم عقب يک پسر تقريبا خوش اندام و خوش قد و بالا...دوتا چشم درشت و کشيده ميشي.قلبم داشت ميومد تو دهنم اين ديگه کي بود.....
پسر:ببخشيد ترسوندمتون...
داشتم سکته ميکردم.لبخند خشکي زدم و گفتم:خوا....خواهش ...ميکنم....شما؟
_من نوه کوروش خان هستم اگه بشناسيد.
يعني نوه برادرزاده عزيز جون.....چه پيچيده.
Torsa
00بدک نبود ولی خوب هم نبود آخه خیلی بچگانه بود همش دختره میخوابید بیدار میشد غذا میخورد مهمونی میرفت ولی برای کسایی که تازه میخوان رمان بخونن خوبه ولی برای رمان خوان های حرفه ای اصلا خوب نیست
۴ ماه پیشم
00نویسنده انگار تازه کار بوده،هی خوابیدم،بیدار شدم،مدرسه رفتم،رفتار پارسا هم تانزدیک آخر قابل تحمل نبود ازپشه ماده هم نمیگذشت دیگه تیام یادش میرفت اصلاولی تیام انگار ازاون بزرگتربوددرکل داستانش خوب بود.
۹ ماه پیششکیبا
00خیلی رمان جذاب و قشنگی بود دست نویسندش درد نکنه💙
۱۲ ماه پیشسحر 35
01قشنگ بود دوسش داشتم
۱ سال پیشندا
10بعضی جاهاش یه طوری بود انگار یادش رفته باشه از کوروش و بیماری زنش چیزی نگفتن و حتی شب حجله یا بچه هاشون یا چرا شیدا مرد خیلی هم خلاصه بود ولی ممنون نویسنده موفق باشی +۱۸ هم نداشت😔
۱ سال پیشزهرو
۳۱ ساله 01خیلی قشنگ بود
۲ سال پیشحدیثه,
11رمان خوبی بود و ارزش یک بار خوندن رو داشت
۲ سال پیشFatemeh
11قشنگ بود و ارزش خوندن رو داره
۲ سال پیشزینب
۱۵ ساله 00واقعا عالی پیشنهاد میدم شما هم بخونید ❤😍
۲ سال پیشگمنام
10به نام خدا سلام نویسنده ی عزیز اگه میشه اینقدر ازدرس خواندن دررمانتون نیارید لطفا،ممنون میشم این رمان هم مثل رمان های دیگه زیبایی ها و جذابیت های خودش رو داشت و خوندمش خیلی خیلی ممنون بابت زحمتتون
۲ سال پیشفاطمه
10بدک نیست خسته نباشی نویسنده
۲ سال پیشکوثر
۱۳ ساله 40سلام دوزتااااان(دوستان)..... این رمان واقعا عالی بود و مرسی از نویسنده. موقع ای که این رمانو نشر کردن من ۴ سالم بود 😶😂خخخخ چقدر بچهههههههه بودممممم
۲ سال پیشلاوین
۱۸ ساله 30یه رمان معمولی با اتفاقای معمولی تر، میتونست بهترم باشه در کل مرسی🦋
۳ سال پیشآتی
56تا فصل ۳ خوندم مخاستم تا تهش بخونم ولی واقعا نشد قلم نویسندع خیلی ضعیفه اصلا خوب نوشته نشدع کلیم غلط املایی دارع 🚫🩹
۳ سال پیش
آنی
۱۵ ساله 00خیلی رمان خوبیه واقعا از (پانی جون)نویسنده این رمان ممنونم